خلاصه:درمورد دختریه که برادربزرگش پسرهمسایه شون روتودعوامی کشه ودختربه عنوان خون بها به پسر بزرگ خانواده داده می شود پسربزرگ خانواده ازاون متنفره واون باادمی ازدواج می کنه که حتی تحمل ریخت اون رونداره و.....
خیلی خسته بودم فقط می خواستم وقتی رسیدم خونه بپرم تو رختخوابم وتاشب یکسره بخوابم اونشب قراربود بریم برای روزبه خواستگاری .فرانک دختری بود که ازمدتهاعاشقش شده بود ومی خواست بره خواستگاریش بابا ومامان مخالف بودند. اخه روزبه یک سال باهاش دوست بود وبعدکش وقوسهای فراوان اخرسر بابام روراضی کرده بود بیان براش خواستگاری.
فرانک دختر بیخودی بود یعنی این نظرم بود .روزبه که می مردبراش .حتی یکباراین رو به خودش هم گفتم جوابش یک تودهنی بود.
فرانک اصلا به خانواده ما نمی خورد مامان وباباش خیلی راحت بودند. حتی می دونستند دخترشون باداداشم دوسته ولی براشون مهم نبود .هروقت فرانک رومی دیدم، یک حس بدی درمن ایجادمی شد .
وقتی برای اولین بارمنودید یکه خورد. بایک فیس وافاده گفت توکی هستی ؟
وای خدا!!چقدرهم که حرف زدنش بد بود .هرکلمه ای روکش می داد واصلا تهوع اوربود همه رفتارها وصحبت کردناش .به مامان هم گفتم. گفت ولش کن .داداشت که فقط اونو می بینه .
تامدتها توخونه ما صدای دادوهوار بود.
دیروز هم سراین مسئله باکیومرث پسرهمسایه دیواربه دیوارمون دعواش شده بود سر فرانک .اینو مامان بهم گفت گریه می کردومتعریف می کرد.
کیومرث دعوامی کرده ودادمی زده که فرانک مال اونه وحق نداره بهش فکرکنه .
مثل اینکه فرانک قبلامدتی بااون دوست بوده ووقتی روزبه رومی بینه باروزبه دوست می شه.
خداییش داداشم خوش تیپ بود اینوچون خواهرش بودم نمی گفتم ولی خوب قیافه اش دخترپسندبود.
قدبلندموهای سیاه وپرپشت وپوست سفید ویک ته ریش بزی وچشمهایی سبز داشت من هم چشمهایم سبزبود این ارث مادرم بود .
می دونستم دخترهای کوچه دلشان برای داداشم می ره ولی اون احمق فقط فکرش فرانک بود .
فرانک چی داشت یک دخترنی قلیون که بازوهای لاغرش مثل یک دسته جارو بود ارایش غلیظی می کرد وموهایش هردوماه یک رنگ بود قیافه خاصی نداشت، که روزبه عاشقش شده بود .
ولی این هم ازشانس مابودمامان می گفت کیومرث گفته اگه روزبه دستش به فرانک بخوره می کشتش .
دیروز من خونه دخترخاله ام بودم برای همین دعواراازنزدیک ندیدم .شب مامان وبابا ومن وروزبه رفتیم خونه فرانک .روزبه که حسابی تیپ زده بود مامان وباباش انقدرهول بودند که همون شب یک صیغه محرمیت بین دوتاشون خونده شد وحلقه ردوبدل شد وقرارشد حرفهای اصلی هفته بعدزده بشه وفعلا صداش درنیاد.
هفته بعد یک عقدمحضری خوانده شد هردویشان خوشحال بودند وتواسمانهاسیرمی کردند.
ولی کسی فکرنمی کرد قراره چه اتفاقاتی برامون بیفته .اونشب خواب دیدم روزبه اومدخونه یک کاسه دستش بود دادبه من توش پرخون بود .گفت این مال توئه وگریه می کرد. مامان وبابام داد می زدند ومن توخواب کاسه روگرفته بودم وتوش نگاه می کردم، که یکهو دستی زدزیرکاسه وکاسه ریخت روی سرم.
ازخواب پریدم باخودم گفتم دیوونه!! تو هم خوابه می بینی.؟ خون یعنی خواب باطله ولی تاصبح خوابم نبرد
لطفا نظراتتونم بگید
خیلی خسته بودم فقط می خواستم وقتی رسیدم خونه بپرم تو رختخوابم وتاشب یکسره بخوابم اونشب قراربود بریم برای روزبه خواستگاری .فرانک دختری بود که ازمدتهاعاشقش شده بود ومی خواست بره خواستگاریش بابا ومامان مخالف بودند. اخه روزبه یک سال باهاش دوست بود وبعدکش وقوسهای فراوان اخرسر بابام روراضی کرده بود بیان براش خواستگاری.
فرانک دختر بیخودی بود یعنی این نظرم بود .روزبه که می مردبراش .حتی یکباراین رو به خودش هم گفتم جوابش یک تودهنی بود.
فرانک اصلا به خانواده ما نمی خورد مامان وباباش خیلی راحت بودند. حتی می دونستند دخترشون باداداشم دوسته ولی براشون مهم نبود .هروقت فرانک رومی دیدم، یک حس بدی درمن ایجادمی شد .
وقتی برای اولین بارمنودید یکه خورد. بایک فیس وافاده گفت توکی هستی ؟
وای خدا!!چقدرهم که حرف زدنش بد بود .هرکلمه ای روکش می داد واصلا تهوع اوربود همه رفتارها وصحبت کردناش .به مامان هم گفتم. گفت ولش کن .داداشت که فقط اونو می بینه .
تامدتها توخونه ما صدای دادوهوار بود.
دیروز هم سراین مسئله باکیومرث پسرهمسایه دیواربه دیوارمون دعواش شده بود سر فرانک .اینو مامان بهم گفت گریه می کردومتعریف می کرد.
کیومرث دعوامی کرده ودادمی زده که فرانک مال اونه وحق نداره بهش فکرکنه .
مثل اینکه فرانک قبلامدتی بااون دوست بوده ووقتی روزبه رومی بینه باروزبه دوست می شه.
خداییش داداشم خوش تیپ بود اینوچون خواهرش بودم نمی گفتم ولی خوب قیافه اش دخترپسندبود.
قدبلندموهای سیاه وپرپشت وپوست سفید ویک ته ریش بزی وچشمهایی سبز داشت من هم چشمهایم سبزبود این ارث مادرم بود .
می دونستم دخترهای کوچه دلشان برای داداشم می ره ولی اون احمق فقط فکرش فرانک بود .
فرانک چی داشت یک دخترنی قلیون که بازوهای لاغرش مثل یک دسته جارو بود ارایش غلیظی می کرد وموهایش هردوماه یک رنگ بود قیافه خاصی نداشت، که روزبه عاشقش شده بود .
ولی این هم ازشانس مابودمامان می گفت کیومرث گفته اگه روزبه دستش به فرانک بخوره می کشتش .
دیروز من خونه دخترخاله ام بودم برای همین دعواراازنزدیک ندیدم .شب مامان وبابا ومن وروزبه رفتیم خونه فرانک .روزبه که حسابی تیپ زده بود مامان وباباش انقدرهول بودند که همون شب یک صیغه محرمیت بین دوتاشون خونده شد وحلقه ردوبدل شد وقرارشد حرفهای اصلی هفته بعدزده بشه وفعلا صداش درنیاد.
هفته بعد یک عقدمحضری خوانده شد هردویشان خوشحال بودند وتواسمانهاسیرمی کردند.
ولی کسی فکرنمی کرد قراره چه اتفاقاتی برامون بیفته .اونشب خواب دیدم روزبه اومدخونه یک کاسه دستش بود دادبه من توش پرخون بود .گفت این مال توئه وگریه می کرد. مامان وبابام داد می زدند ومن توخواب کاسه روگرفته بودم وتوش نگاه می کردم، که یکهو دستی زدزیرکاسه وکاسه ریخت روی سرم.
ازخواب پریدم باخودم گفتم دیوونه!! تو هم خوابه می بینی.؟ خون یعنی خواب باطله ولی تاصبح خوابم نبرد
صبح که رفتم مدرسه تمام راه دلشوره بدی داشتم. نمی دانم چی شده بود.
ولی احساس خوبی نداشام اصلاان روز رانفهمیدم .هرچه روز می گذشت، ان حس دلشوره بیشترمی شد .
وقتی بامینا داشتیم ازمدرسه برمی گشتیم تاازتو خیابان ،توکوچه پیچیدیم. دیدم کوچه شلوغ است. هرچی ادم بود بودتوکوچه امده بود .دوسه تا ماشین پلیس درحالی که چراغهای گردانشان روشن بود ،توکوچه ایستاده بودند. یک امبولانس هم توکوچه بود.
خودم راازبین ادمها کشیدم جلو انگارهمه ادمهابه نقطه ای خیره شده بودند وپچ پچ می کردند .
درخانه ما باز بود بعضی ازهمسایه ها بدجور به من نگاه می کردند .صدای جیغ زنی می امدو زنی دیگر ضجه می زد. دقت که کردم جلوی در خانه مان مقدارزیادی خون ریخته شده بود. بادیدن این صحنه قلبم مچاله شد چیزی راه نفسم رابست.
حاج اقاجواد همسایه مان دریک گوشه داشت برسرش می زد وگریه می کرد .زنی که ضجه می زد وجیهه خانم زن حاج اقاجوادبود. روبروی زن یک ملافه سفید روی چیز ی یانه روی کسی کشیده بودند ودریک نقطه یک دایره بزرگ خونی داشت .
مامورهای پلیس بابی سیم صحبت می کردند .خدایا !!!کمک ا!!!اینجاچه خبره؟ قلبم باشدت تمامترداشت می زد .تمام بدنم یخ کرده بود .
همین موقع صدای جیغ زنی ازداخل خانه مان وبعدصدای شیون امد. میناسریع خودش رورسوندبه من وگفت رکسانا چی شده؟ اینجاچه خبره .؟
مغزم کارنمی کرد هنگ کرده بودم. پاهایم نای حرکت نداشت جرات نمی کردم بروم جلو وحداقل ازکسی بپرسم چی شده ؟
کم کم متوجه ایماواشارات مردم وصحبتهای درگوشی انهاشدم
- خودشه ؟خواهرشه؟
- نگاش کن زدند بچه مردم روناکارکردند!!!
- ازبس این پسره ول بود
- این خواهر قاتله؟
قاتل !!!نه خدایا اشتباه شنیده باشم .مغزم قابلیت حلاجی نداشت ازداخل خانه دوتا پلیس بیرون امدند وهمراهشان روزبه درحالی که دستانش بادستبند بسته شده بود وسروصورتش زخمی بود.
پشت سرشان پدرم بیرون امد انگار چندسال پیرترشده بود .وقتی بیرون امد وجمعیت رادید وبعدنگاهش افتادبه حاج جوادوزنش بعد ملافه خونی روی زمین انگارکمرش ازوسط دونصف شد وافتادروی زمین وشروع کردگریه کردن .علی پسر همسایه بغلی سریع امد وزیربغلش راگرفت وبلندش کرد .
مادرم درحالیکه به سروصورتش می زد دنبالشان بیرون امد ودادمی زد پسرم بی گناهه !خدااااااااا !!!!
پلسیها برادرم راسوارماشین کردند .وقتی روزبه می خواست سوارماشین بشه نگاهی به جنازه روی زمین انداخت ونگاهی به جمعیت همان موقع نگاهش افتادبه من وبعدسوارشد. جنازه روی زمین رابرداشتندوسوارامبولاانس کردند. صداها ومردم دورودورترشدند .کسی صدایم می کرد .دنیا درحال دوران بود همه چی تاب می خورد ودیگر چیز ی نفهمیدم .
ولی احساس خوبی نداشام اصلاان روز رانفهمیدم .هرچه روز می گذشت، ان حس دلشوره بیشترمی شد .
وقتی بامینا داشتیم ازمدرسه برمی گشتیم تاازتو خیابان ،توکوچه پیچیدیم. دیدم کوچه شلوغ است. هرچی ادم بود بودتوکوچه امده بود .دوسه تا ماشین پلیس درحالی که چراغهای گردانشان روشن بود ،توکوچه ایستاده بودند. یک امبولانس هم توکوچه بود.
خودم راازبین ادمها کشیدم جلو انگارهمه ادمهابه نقطه ای خیره شده بودند وپچ پچ می کردند .
درخانه ما باز بود بعضی ازهمسایه ها بدجور به من نگاه می کردند .صدای جیغ زنی می امدو زنی دیگر ضجه می زد. دقت که کردم جلوی در خانه مان مقدارزیادی خون ریخته شده بود. بادیدن این صحنه قلبم مچاله شد چیزی راه نفسم رابست.
حاج اقاجواد همسایه مان دریک گوشه داشت برسرش می زد وگریه می کرد .زنی که ضجه می زد وجیهه خانم زن حاج اقاجوادبود. روبروی زن یک ملافه سفید روی چیز ی یانه روی کسی کشیده بودند ودریک نقطه یک دایره بزرگ خونی داشت .
مامورهای پلیس بابی سیم صحبت می کردند .خدایا !!!کمک ا!!!اینجاچه خبره؟ قلبم باشدت تمامترداشت می زد .تمام بدنم یخ کرده بود .
همین موقع صدای جیغ زنی ازداخل خانه مان وبعدصدای شیون امد. میناسریع خودش رورسوندبه من وگفت رکسانا چی شده؟ اینجاچه خبره .؟
مغزم کارنمی کرد هنگ کرده بودم. پاهایم نای حرکت نداشت جرات نمی کردم بروم جلو وحداقل ازکسی بپرسم چی شده ؟
کم کم متوجه ایماواشارات مردم وصحبتهای درگوشی انهاشدم
- خودشه ؟خواهرشه؟
- نگاش کن زدند بچه مردم روناکارکردند!!!
- ازبس این پسره ول بود
- این خواهر قاتله؟
قاتل !!!نه خدایا اشتباه شنیده باشم .مغزم قابلیت حلاجی نداشت ازداخل خانه دوتا پلیس بیرون امدند وهمراهشان روزبه درحالی که دستانش بادستبند بسته شده بود وسروصورتش زخمی بود.
پشت سرشان پدرم بیرون امد انگار چندسال پیرترشده بود .وقتی بیرون امد وجمعیت رادید وبعدنگاهش افتادبه حاج جوادوزنش بعد ملافه خونی روی زمین انگارکمرش ازوسط دونصف شد وافتادروی زمین وشروع کردگریه کردن .علی پسر همسایه بغلی سریع امد وزیربغلش راگرفت وبلندش کرد .
مادرم درحالیکه به سروصورتش می زد دنبالشان بیرون امد ودادمی زد پسرم بی گناهه !خدااااااااا !!!!
پلسیها برادرم راسوارماشین کردند .وقتی روزبه می خواست سوارماشین بشه نگاهی به جنازه روی زمین انداخت ونگاهی به جمعیت همان موقع نگاهش افتادبه من وبعدسوارشد. جنازه روی زمین رابرداشتندوسوارامبولاانس کردند. صداها ومردم دورودورترشدند .کسی صدایم می کرد .دنیا درحال دوران بود همه چی تاب می خورد ودیگر چیز ی نفهمیدم .
روزهای بعدروزهای سیا ه ووحشتناکی بود انطورکه برایم تعریف کردند روزبه وفرانک ازگردش برمی گشتند که کیومرث اندورامی بیند. رومی کندبه فرانک ومی گوید اهای!!! چرابااین یارو ( روزبه) رفتی بیرون؟
فرانک هم می گوید این شوهرمه !!!
کیومرث عصبانی می شود وچاقوی ضامن دارش رادرمی اوردوحمله می کندبه روزبه. تودعوامدام می گفته می کشمت نامرد!!!!درهمین اثنا روزبه چاقوراازدستش می گیردومحکم می زند توقلب کیومرث و...
ازفردای ان روز صدای شیون وضجه ازخانه حاج جوادبلندبود.
دوخواهر وبرادربزرگترکیومرث هم امده بودند .صدای نفرین وناله هرلحظه می امد .مادرم یک گوشه نشسته بود وگریه می کردبابا گوشه ای دیگر بی صدااشک می ریخت.
یکبارکه بابارفت دم خانه انها، کیانوش باباراازخانه پرت کرده بودبیرون .مامان که جرات نمی کرد بیرون برود .فقط من ،انهم برای رفتن به مدرسه یبرون می رفتم .تاهمسایه ها من رامی دیدند درگوشی حرف می زدندوصورتهالپیشان راطرف دیگر می کردند.
گاهی هم بادایی بهروز می رفتیم دادسرا .روزبه لاغرشده بود وحالی نزارپیداکرده بود .فرانک هرروز انجابود. تودعوا تاکیومرث چاقودرمی اره فرانک دمش روگذاشته بود روکولش والفرار .
حالم ازش به هم می خورد اون باعث این دعواشده بود .قرارشد دادگاه هفته بعدبرگزاربشه. مامان وباباداشتنددیوانه می شدند. شبانه هردورابردم خونه دایی بهروز تاابهاازاسیاب بیفتد .
روز هفت بابااصرارداشت که برود من ودایی بهروز گفتیم نرو!!! شاید حرف ناجوری بشنوی .
ولی رفت .وقتی امد پای چشمش سیاه شده بو.د انقدراصرار کردیم که کی این کارراکرده؟ که گفت کیانوش .
کیانوش برادربزرگترکیومرث بود. 24 ساله بود و4سال ازروزبه وکیومرث بزرگتربود. سال اخرپزشکی بود وتهران درس می خواند. چندسالی بود که ندیده بودمش .
روزدادگاه من نرفتم. وقتی مامان وباباودایی امدند حال همه خراب بود روزبه به قتل عمدوپرداخت دیه وقصاص محکوم شده بود .
بابا ماشین ومغازه اش رافروخت. مامان سروی عروسیش راگذاشت برای فروش، تاپول دیه جورشد.
ولی قصاص!!!! دیگه کارهرروز مامان وبابا بودکه بروند دم خونه حاج جوادبرای بخشش !!
هرباریاکیانوش یا خواهرهای کیومرث اندو رابیرون می کردند. کیانوش گفته بود اگردوباره حرفی ازبخشش بزنند قلم پایشان راخوردمی کند. دادمی زد که ازخون برادرم نمی گذرم. به عزاش می نشونمتون.
حاج جواد که مات ومتحیر شده بودووجیهه خانم هروز بیمارستان بستری بود.
صبح که می شد هردو میرفتنددم خانه جاج جواد.ولی فایده نداشت .بابااخرسر دست به دامان حاج مرتضی شد .پیش نمازومعتمدمحل .
حاج جوادباحاج مرتضی دوستی دیرینه داشتند .و ارادت ویژه ای به حاج مرتضی داشت .خود حاج جوادازخیرین محل بود .
کسی جرات نمی کردروی حرف حاج مرتضی حرفی بزند. ازان روز حاج مرتضی وباباومامان وهیئت امنای محل مدام دررفت وامد بین خانه حاج جوادوخانه ما بودند.
تااینکه روز 5شنبه ساعت 4 جلسه داشتند بعد دوساعت مامان امددنبالم گفت :لباس بپوشم وبرم دنبالش. وقتی رفتم خونه حاج جواد !!!دنبال مادرم رفتم داخل خانه. دلم مثل سیروسرکه می جوشید .داخل پذیرایی شلوغ بود ،
حاج مرضتی همراه 5نفراز هیئت امنای مسجد و3پیرمرد که انهارانمی شناختم وحاج جوادوباباووجیهه خانم نشسته بودند.این جلسه چه ربطی به من داشت؟ من این وسط چه کاره بودم؟ دلم گواهی می داد که اتفاق خوبی قرارنیست بیفتد.
دهانم خشک شده بود دست وپاهایم یخ کرده بود .ارام سلام کردم وهمان دم درنشستم .
حاج مرتضی چشمانش رابسته بود وزیرلب ذکرمی گفت تاسلام کردم چشمانش راباز کردوجواب سلامم رادد وگفت دخترم!!!! خودت می دونی چقدرمن واین بزرگواران امدیم ورفتیم تارضایت بگیریم .داغ یک جوون چیزی نیست که به این راحتی فراموش بشه. وجیهه خانم ارام گریه می کرد.اخرسر به راهی رسیدیم که تنهاراه نجات برادرته.
قلبم به تاپ تاپ افتاده بود چیزی راه نفسم رابسته بود ادامه داد:دیگه نمی خواهیم خونی ریخته بشه بسه !!!!یک خانواده داغدارشده .دیگه مرگ جوون نمی خواهیم .
خدیا !!!این چی می گه؟ چکارمی خوادبکنه؟ یکی به من بگه اینجاچه خبره ؟من چطوری می تونم رضایت بگیرم؟
باضربه ای به پهلویم به خودم امدم مادرم بود. اشاره می کردکه جواب بدهم نمی دانستم چه سوالی ازمن پرسیده شده .روکردم به مادرم وگفتم چی می گی ؟
مادرم زیرلبی گفت به جاج اقاجواب بده!!!
نگاه به حاج اقاکردم اب دهانم رابه سختی قورت دادم .همه نگاهها به من دوخته شده بود .حاج مرتضی گفت دخترم چی می گی؟ اگه توزن کیانوش بشی ،ازخون برادرت می گذرند. تنهابااین شرط حاج جوادووجیهه خانم راضی شده اند .قراره یک عقددائم بین شما خوانده بشه ومراسم عروسی بعدسال کیومرث .
وارفته بوم نگاهی به تک تک حاضرین انداختم صورت وجیهه خانم بدون هیچ احساسی بود وداشت به گلهای قالی نگاه می کرد. حاج جواد سرش پایین بود ودانه های تسبیحش رایکی کی باطمانینه می انداخت. بابامنتظرچشم به دهانم دوخته بود وحاج مرتضی به من نگاه می کرد منتظر پاسخم بود. مادرم باحالی نزار به وجیهه خانم چشم دوخته بود. گویی میترسید حرفی بزند یاکاری کند .داشتم باخودم فکرمی کردم چی فکرمی کردم چی شد؟ حالاباید تو 15 سالگی زن اون ادم ازخودمتشکربشم که می خوادسربه تن هیچیک ازمانباشه.
فرانک هم می گوید این شوهرمه !!!
کیومرث عصبانی می شود وچاقوی ضامن دارش رادرمی اوردوحمله می کندبه روزبه. تودعوامدام می گفته می کشمت نامرد!!!!درهمین اثنا روزبه چاقوراازدستش می گیردومحکم می زند توقلب کیومرث و...
ازفردای ان روز صدای شیون وضجه ازخانه حاج جوادبلندبود.
دوخواهر وبرادربزرگترکیومرث هم امده بودند .صدای نفرین وناله هرلحظه می امد .مادرم یک گوشه نشسته بود وگریه می کردبابا گوشه ای دیگر بی صدااشک می ریخت.
یکبارکه بابارفت دم خانه انها، کیانوش باباراازخانه پرت کرده بودبیرون .مامان که جرات نمی کرد بیرون برود .فقط من ،انهم برای رفتن به مدرسه یبرون می رفتم .تاهمسایه ها من رامی دیدند درگوشی حرف می زدندوصورتهالپیشان راطرف دیگر می کردند.
گاهی هم بادایی بهروز می رفتیم دادسرا .روزبه لاغرشده بود وحالی نزارپیداکرده بود .فرانک هرروز انجابود. تودعوا تاکیومرث چاقودرمی اره فرانک دمش روگذاشته بود روکولش والفرار .
حالم ازش به هم می خورد اون باعث این دعواشده بود .قرارشد دادگاه هفته بعدبرگزاربشه. مامان وباباداشتنددیوانه می شدند. شبانه هردورابردم خونه دایی بهروز تاابهاازاسیاب بیفتد .
روز هفت بابااصرارداشت که برود من ودایی بهروز گفتیم نرو!!! شاید حرف ناجوری بشنوی .
ولی رفت .وقتی امد پای چشمش سیاه شده بو.د انقدراصرار کردیم که کی این کارراکرده؟ که گفت کیانوش .
کیانوش برادربزرگترکیومرث بود. 24 ساله بود و4سال ازروزبه وکیومرث بزرگتربود. سال اخرپزشکی بود وتهران درس می خواند. چندسالی بود که ندیده بودمش .
روزدادگاه من نرفتم. وقتی مامان وباباودایی امدند حال همه خراب بود روزبه به قتل عمدوپرداخت دیه وقصاص محکوم شده بود .
بابا ماشین ومغازه اش رافروخت. مامان سروی عروسیش راگذاشت برای فروش، تاپول دیه جورشد.
ولی قصاص!!!! دیگه کارهرروز مامان وبابا بودکه بروند دم خونه حاج جوادبرای بخشش !!
هرباریاکیانوش یا خواهرهای کیومرث اندو رابیرون می کردند. کیانوش گفته بود اگردوباره حرفی ازبخشش بزنند قلم پایشان راخوردمی کند. دادمی زد که ازخون برادرم نمی گذرم. به عزاش می نشونمتون.
حاج جواد که مات ومتحیر شده بودووجیهه خانم هروز بیمارستان بستری بود.
صبح که می شد هردو میرفتنددم خانه جاج جواد.ولی فایده نداشت .بابااخرسر دست به دامان حاج مرتضی شد .پیش نمازومعتمدمحل .
حاج جوادباحاج مرتضی دوستی دیرینه داشتند .و ارادت ویژه ای به حاج مرتضی داشت .خود حاج جوادازخیرین محل بود .
کسی جرات نمی کردروی حرف حاج مرتضی حرفی بزند. ازان روز حاج مرتضی وباباومامان وهیئت امنای محل مدام دررفت وامد بین خانه حاج جوادوخانه ما بودند.
تااینکه روز 5شنبه ساعت 4 جلسه داشتند بعد دوساعت مامان امددنبالم گفت :لباس بپوشم وبرم دنبالش. وقتی رفتم خونه حاج جواد !!!دنبال مادرم رفتم داخل خانه. دلم مثل سیروسرکه می جوشید .داخل پذیرایی شلوغ بود ،
حاج مرضتی همراه 5نفراز هیئت امنای مسجد و3پیرمرد که انهارانمی شناختم وحاج جوادوباباووجیهه خانم نشسته بودند.این جلسه چه ربطی به من داشت؟ من این وسط چه کاره بودم؟ دلم گواهی می داد که اتفاق خوبی قرارنیست بیفتد.
دهانم خشک شده بود دست وپاهایم یخ کرده بود .ارام سلام کردم وهمان دم درنشستم .
حاج مرتضی چشمانش رابسته بود وزیرلب ذکرمی گفت تاسلام کردم چشمانش راباز کردوجواب سلامم رادد وگفت دخترم!!!! خودت می دونی چقدرمن واین بزرگواران امدیم ورفتیم تارضایت بگیریم .داغ یک جوون چیزی نیست که به این راحتی فراموش بشه. وجیهه خانم ارام گریه می کرد.اخرسر به راهی رسیدیم که تنهاراه نجات برادرته.
قلبم به تاپ تاپ افتاده بود چیزی راه نفسم رابسته بود ادامه داد:دیگه نمی خواهیم خونی ریخته بشه بسه !!!!یک خانواده داغدارشده .دیگه مرگ جوون نمی خواهیم .
خدیا !!!این چی می گه؟ چکارمی خوادبکنه؟ یکی به من بگه اینجاچه خبره ؟من چطوری می تونم رضایت بگیرم؟
باضربه ای به پهلویم به خودم امدم مادرم بود. اشاره می کردکه جواب بدهم نمی دانستم چه سوالی ازمن پرسیده شده .روکردم به مادرم وگفتم چی می گی ؟
مادرم زیرلبی گفت به جاج اقاجواب بده!!!
نگاه به حاج اقاکردم اب دهانم رابه سختی قورت دادم .همه نگاهها به من دوخته شده بود .حاج مرتضی گفت دخترم چی می گی؟ اگه توزن کیانوش بشی ،ازخون برادرت می گذرند. تنهابااین شرط حاج جوادووجیهه خانم راضی شده اند .قراره یک عقددائم بین شما خوانده بشه ومراسم عروسی بعدسال کیومرث .
وارفته بوم نگاهی به تک تک حاضرین انداختم صورت وجیهه خانم بدون هیچ احساسی بود وداشت به گلهای قالی نگاه می کرد. حاج جواد سرش پایین بود ودانه های تسبیحش رایکی کی باطمانینه می انداخت. بابامنتظرچشم به دهانم دوخته بود وحاج مرتضی به من نگاه می کرد منتظر پاسخم بود. مادرم باحالی نزار به وجیهه خانم چشم دوخته بود. گویی میترسید حرفی بزند یاکاری کند .داشتم باخودم فکرمی کردم چی فکرمی کردم چی شد؟ حالاباید تو 15 سالگی زن اون ادم ازخودمتشکربشم که می خوادسربه تن هیچیک ازمانباشه.
قبلا دوست داشتم زن کیانوش بشم .می دونستم خوش قیافه است. دکترهم که بود .
ولی اینطوری نه!!!! مطمئن بودم ازمن وخوانواده ام متنفره وچشم دیدن مارونداره. اینده ابستن حوادث بدی بود.
سرم راتکان دادم وگفتم هرچی بزرگترهابگند. چاره دیگه ای هم نداشتم .اگه مخالفت می کردم، برادرم روزبه رواعدام می کردند. درسته خیلی اذیتم می کردولی دوستش داشتم .برادرم بود.
بلندشدیم وامدیم بیرون. یک ساعت بعددرزدند. فرانک بود بابابرایش جریان راتعریف کرداوکه تاقبل این برایم تره هم خردنمی کرد. پریدجلو ودراغوشم گرفت ومرابوسید وگفت الهی قربونت برم !!!خوشبخت شی!!
.سعی می کردم به روزرلبحندبزنم کم کم داشت عواقب کاردستم می امدخدایا!!! چراقبول کردم؟ اخه احمق تو15 سالته.می خوای زن اون بشی؟ اون می خوادسربه تن تونباشه.
ازیک طرف قلبم می گفت اون خوش قیافه است .دکتره!!! یکجوری نرمش می کنی .
که درهمین اثنا صدای دادوهواربه گوش رسید. صداازخانه حاج جوادمی امد صدای واضح کیانوش که می گفت بابا!!!!اخه چکاربه من دارید؟ خودتون بریدیدخودتون هم می دوزید؟ زدندداداشم روکشتند،حالامی خواهند دخترشان روبه مابندازند. بابامن نمی خوام!! من ناراضی ام !!!ازخون داداشم نمی گذرم باید اعدام بشه .مگه زوره ؟چرانظرمن رانپرسیدید؟
صداها مثل پتک تومغزم فرودمی امد .رفتم پشت پنجره همسایه هاتوکوچه جمع شده بودند. درخانه حاج جوادبازدش وکیانوش پریدتوکوچه بامشت ولگدافتادبه درخونه ما. بابامی خواست بره پشت در.مادرجلویش راگرفت وفرستادش تواتاق ودرراقفل کرد.وخودش رفت دم در کیانوش امدتوخونه توپارکینگ ،مامان هم دنبالش دادمی زد: عباس اقا!!! مگه ماچه گناهی کردیم؟ زدیدپسرمردموکشتید !!!حالامی خواهید دخترتون روبه زور بیخ ریش ماببندید؟
مادرم گفت کیانوش مادر!!این چهحرفیه؟ ایستاد وسرمادرم شروع کرد دادزدن :اههههههه نه بابا !!!می خواهید به پاتون هم بیفتیم وعذرخواهی هم بکنیم ؟وصدایش راچنددرجه بالاتربرد ودادزد:چرادست ازسرمابرنمی دارید؟ من می خوام اون اشغال اعدام بشه!!! چرامثل زالوافتادیدبه جون ما؟ صداش همینطوربلندتروبلندترمی شد.مادرم سرش رانداخته بودپایین می دانستم که باباتواتاق داره خودش روهلاک می کنه دیگه نمی تونستم تحمل کنم، امدم جلو ودادزدم :هوووووووی!!!! چه خبرته !!!سراوردی ؟فکرکردی ؟خیلی تحفه ای؟ نه خیراقا !!!اون داداش احمق من وکیومرث سر یک دختراحمق ترازخودشون دعواشون بود. دوتاشون هم مقصرند.مثل اینکه داداش جون خودشما هم اول چاقو کشیده ،حالااگه اون روزبه خاک برسر!!! قتل کرده مقصراولیه ،داداش خودت بوده. ولی قاتل هم الان اینجانیست. توزندونه !!! مردی!!! برو توزندون یقه اش رابگیر. نمی خوادمردونگیت رو برای مادرمن به رخ بکشی.
مثلادکترمملکتی!!! اما قدر یک بچه شعورنداری. باید شعوروفرهنگت بالاترازاینهاباشه. شعورکه ندار ی هیچ ،فرهنگ وادب هم ندار ی که سریک زن که جای مادرته عربده کشی می کنی. می خوای دادبزنی؟ هررررر ی !!!بروتوخیابون .می خوای رضایت بده می خوای نده !!به جهنم !!!اون روزبه احمق هم تقاص کارش رومی بینه .ولی حق نداری پاتوتو این خونه بگذاری وسرماهواربکشی. اش دهن سوز ی هم نیستی که من بخوام زنت بشم .فقط به خاطر مادروپدرم رضایت دادم وگرنه ادم لات وبی سروپایی مثل توعمرادلم بخوادشوهرم بشه.
دهنم کف کرده بودقلبم به سرعت داشات می زد .همسایه هاازدم درحیاط سرک می کشیدند. چشمهای کیانوش قرمز شده بودوازانهااتش می بارید .رگ گردنش به شدت میزد.دستهایش رامشت کرده بود. چشمهایش راریزکرد ودستش رابلندکرداماده شد که بزندتوصورتم.
قبل ازانیکه کاری کند دادزدم ازاین خونه بروبیرون!!! گمشو بروبیرون!!! دستش رابالاتربردویک قدم جلو امد چشمهایم رابستم .منتظر ضربه اش بودم .
که صدای فریادی امد: دستت روبنداز پسر!! تاحاج جوادزنده است اجازه نمی ده کسی به این خانواده توهین کنه. سریع عذرخواهی کن وبروتوخونه.
نگاه من ومامان وکیانوش به سمت صدا برگشت حاج جواد دم درایستاده بود انگار20 سال پیرترشده بود سر ش رابرگرداندعقب روبه همسایه هادادزد نمایش تمام شد!!! بریدخونه هاتون .وای به کسی که به این خانواده توهین کنه که حسابش بامنه .
کوچه خلوت شد حاج جواد امدداخل درراپشت سرش بست وبه ارامی به سمت مادرامد .سرش پایین بود وقتی جلوی مادررسید گفت اکرم خانم!!! هم شماناراحتی هم وجیهه خانم !!!نادونی دوجوون دوتاخانواده رونابودکرده .اتفاقیه که افتاده. من هم باقصاص مخالفم .حاج مرتضی راست گه که خون بسه من ووجیهه خانم سرحرفمون هستیم .من قبلش هم دلم می خواست رکساناعروسم بشه. زن کیومرث.
بعدنگاهی به کیانوش انداخت وگفت این پسرهم غلط میکنه روحرف من ،حرف بزنه.
کیانوش باچشمهای بهت زده به حاج جوادنگاه می کرد .حاج جواد ادامه داد برو خونه!!! اول هم عذرخواهی کن.
- ولی اقاجون !!!
- ساکت!!! همین که گفتم!!!
کیانوش نفس عمیقی کشید چشمهایش رابست روکردبه مادرم وگفت اکرم خانم!!! معذرت می خوام. بعدروکردبه من چشمهایش راریز کرد ونگاه بدی به من انداخت نگاهی که تنم رالرزاند.ورویش رابرگرداندوازخانه بیرون رفت.
حاج جوادرویش رابه من کردوگفت ایکاش این اتفاقات پیش نمی امد تاتورابرای کیومرثم خواستگاری میکردم ولی حیف!!! شانه هایش افتادندوبرگشت رفت سمت خانه اش.
ولی اینطوری نه!!!! مطمئن بودم ازمن وخوانواده ام متنفره وچشم دیدن مارونداره. اینده ابستن حوادث بدی بود.
سرم راتکان دادم وگفتم هرچی بزرگترهابگند. چاره دیگه ای هم نداشتم .اگه مخالفت می کردم، برادرم روزبه رواعدام می کردند. درسته خیلی اذیتم می کردولی دوستش داشتم .برادرم بود.
بلندشدیم وامدیم بیرون. یک ساعت بعددرزدند. فرانک بود بابابرایش جریان راتعریف کرداوکه تاقبل این برایم تره هم خردنمی کرد. پریدجلو ودراغوشم گرفت ومرابوسید وگفت الهی قربونت برم !!!خوشبخت شی!!
.سعی می کردم به روزرلبحندبزنم کم کم داشت عواقب کاردستم می امدخدایا!!! چراقبول کردم؟ اخه احمق تو15 سالته.می خوای زن اون بشی؟ اون می خوادسربه تن تونباشه.
ازیک طرف قلبم می گفت اون خوش قیافه است .دکتره!!! یکجوری نرمش می کنی .
که درهمین اثنا صدای دادوهواربه گوش رسید. صداازخانه حاج جوادمی امد صدای واضح کیانوش که می گفت بابا!!!!اخه چکاربه من دارید؟ خودتون بریدیدخودتون هم می دوزید؟ زدندداداشم روکشتند،حالامی خواهند دخترشان روبه مابندازند. بابامن نمی خوام!! من ناراضی ام !!!ازخون داداشم نمی گذرم باید اعدام بشه .مگه زوره ؟چرانظرمن رانپرسیدید؟
صداها مثل پتک تومغزم فرودمی امد .رفتم پشت پنجره همسایه هاتوکوچه جمع شده بودند. درخانه حاج جوادبازدش وکیانوش پریدتوکوچه بامشت ولگدافتادبه درخونه ما. بابامی خواست بره پشت در.مادرجلویش راگرفت وفرستادش تواتاق ودرراقفل کرد.وخودش رفت دم در کیانوش امدتوخونه توپارکینگ ،مامان هم دنبالش دادمی زد: عباس اقا!!! مگه ماچه گناهی کردیم؟ زدیدپسرمردموکشتید !!!حالامی خواهید دخترتون روبه زور بیخ ریش ماببندید؟
مادرم گفت کیانوش مادر!!این چهحرفیه؟ ایستاد وسرمادرم شروع کرد دادزدن :اههههههه نه بابا !!!می خواهید به پاتون هم بیفتیم وعذرخواهی هم بکنیم ؟وصدایش راچنددرجه بالاتربرد ودادزد:چرادست ازسرمابرنمی دارید؟ من می خوام اون اشغال اعدام بشه!!! چرامثل زالوافتادیدبه جون ما؟ صداش همینطوربلندتروبلندترمی شد.مادرم سرش رانداخته بودپایین می دانستم که باباتواتاق داره خودش روهلاک می کنه دیگه نمی تونستم تحمل کنم، امدم جلو ودادزدم :هوووووووی!!!! چه خبرته !!!سراوردی ؟فکرکردی ؟خیلی تحفه ای؟ نه خیراقا !!!اون داداش احمق من وکیومرث سر یک دختراحمق ترازخودشون دعواشون بود. دوتاشون هم مقصرند.مثل اینکه داداش جون خودشما هم اول چاقو کشیده ،حالااگه اون روزبه خاک برسر!!! قتل کرده مقصراولیه ،داداش خودت بوده. ولی قاتل هم الان اینجانیست. توزندونه !!! مردی!!! برو توزندون یقه اش رابگیر. نمی خوادمردونگیت رو برای مادرمن به رخ بکشی.
مثلادکترمملکتی!!! اما قدر یک بچه شعورنداری. باید شعوروفرهنگت بالاترازاینهاباشه. شعورکه ندار ی هیچ ،فرهنگ وادب هم ندار ی که سریک زن که جای مادرته عربده کشی می کنی. می خوای دادبزنی؟ هررررر ی !!!بروتوخیابون .می خوای رضایت بده می خوای نده !!به جهنم !!!اون روزبه احمق هم تقاص کارش رومی بینه .ولی حق نداری پاتوتو این خونه بگذاری وسرماهواربکشی. اش دهن سوز ی هم نیستی که من بخوام زنت بشم .فقط به خاطر مادروپدرم رضایت دادم وگرنه ادم لات وبی سروپایی مثل توعمرادلم بخوادشوهرم بشه.
دهنم کف کرده بودقلبم به سرعت داشات می زد .همسایه هاازدم درحیاط سرک می کشیدند. چشمهای کیانوش قرمز شده بودوازانهااتش می بارید .رگ گردنش به شدت میزد.دستهایش رامشت کرده بود. چشمهایش راریزکرد ودستش رابلندکرداماده شد که بزندتوصورتم.
قبل ازانیکه کاری کند دادزدم ازاین خونه بروبیرون!!! گمشو بروبیرون!!! دستش رابالاتربردویک قدم جلو امد چشمهایم رابستم .منتظر ضربه اش بودم .
که صدای فریادی امد: دستت روبنداز پسر!! تاحاج جوادزنده است اجازه نمی ده کسی به این خانواده توهین کنه. سریع عذرخواهی کن وبروتوخونه.
نگاه من ومامان وکیانوش به سمت صدا برگشت حاج جواد دم درایستاده بود انگار20 سال پیرترشده بود سر ش رابرگرداندعقب روبه همسایه هادادزد نمایش تمام شد!!! بریدخونه هاتون .وای به کسی که به این خانواده توهین کنه که حسابش بامنه .
کوچه خلوت شد حاج جواد امدداخل درراپشت سرش بست وبه ارامی به سمت مادرامد .سرش پایین بود وقتی جلوی مادررسید گفت اکرم خانم!!! هم شماناراحتی هم وجیهه خانم !!!نادونی دوجوون دوتاخانواده رونابودکرده .اتفاقیه که افتاده. من هم باقصاص مخالفم .حاج مرتضی راست گه که خون بسه من ووجیهه خانم سرحرفمون هستیم .من قبلش هم دلم می خواست رکساناعروسم بشه. زن کیومرث.
بعدنگاهی به کیانوش انداخت وگفت این پسرهم غلط میکنه روحرف من ،حرف بزنه.
کیانوش باچشمهای بهت زده به حاج جوادنگاه می کرد .حاج جواد ادامه داد برو خونه!!! اول هم عذرخواهی کن.
- ولی اقاجون !!!
- ساکت!!! همین که گفتم!!!
کیانوش نفس عمیقی کشید چشمهایش رابست روکردبه مادرم وگفت اکرم خانم!!! معذرت می خوام. بعدروکردبه من چشمهایش راریز کرد ونگاه بدی به من انداخت نگاهی که تنم رالرزاند.ورویش رابرگرداندوازخانه بیرون رفت.
حاج جوادرویش رابه من کردوگفت ایکاش این اتفاقات پیش نمی امد تاتورابرای کیومرثم خواستگاری میکردم ولی حیف!!! شانه هایش افتادندوبرگشت رفت سمت خانه اش.
فردای ان روز رفتیم محضر. نمی دانم بین حاج جواد وکیانوش چه گذشته بود ولی هرچه بود وقتی امدمحضر ساکت بود وهیچی نمی گفت.
وجیهه خانم باصورتی بی حس وحال واردشد جواب سلام مادروبابا رانداد.تودنیای خودش بود. مامان سفارش کرد لباس سیاه تنم نکنم یک مانتوی سورمه ای روشن تنم کردم شلوارلی ابی ویک شال ابی اسمانی سرم کردم.
کیانوش هم بایک پیراهن مردانه جذب یاسی واردشد .قدبلندی داشت وعضلات و اندام ورزشکارانه اش به خوبی اززیر لباس جذبی اش پیدابود. اصلاح کرده بود موهای سیاهش راروی سرش به یک طرف شانه کرده بود .موهای مجعهد بسیارزیبایش که چون شب سیاه بود .چشمانش به رنگ میشی بود یاشاید قهوای یا نمی دانمهربارکه می دیمش به یک رنگ بود رنگش بسیارزیبابود ولی نگاه نافذی داشت .حتی دیروز هم وقتی انطوربه من نگاه می کرد تامغزاستخوانم نفوذمی کرد. بینی متناسب ،ابروهایی پرپشت وچانه ای محکم ولبهایی گوشتالو داشت .دندانهایی سفید ویکدست و پوست سفیدی داشت .برخلاف کیومرث که خیلی سبزه بود .
گردنی پهن که مشخص بودگردن یک ورزشکار است عضلات قفسه سینه اش انچنان اززیر لباسش نمایان بودکه انگارمی خواست ازان بزندبیرون. شلوار مردانه سیاه بسیارقشنگی به پاداشت کتش راروی دستش انداخته بود وبدون اینکه نگاهی به کسی بکند دنبال حاج جوادروی صندلی نشست. انکارمتوجه شد که دارم نگاهش می کنم سریع سرش رابه سمتم چرخاندوچمشمانش راریز کردونگاه بدی به من انداخت.
چنان بود که تنم لرزید، عرق ازیربغلم شروع کردبه جریان انگارفقط من واوبودیم. نگاهش وحشی بود دستانش رابه هم فشارمی داد انگاربین دشتانش گردن من قراردارد. دندانهایش رابه فشارمی داد ولی این حالتش سریع ازبین رفت وجهت دیگری رانگاه کرد .
عاقد شروع به صحبت کرد نمی فهمیدم چی میگه مامان تکانی به من داد واشاره کردکه برم روی صندلی که عاقدمی گفت کنارکیانوش بنشینم. وقتی روی صندلی کنارش نستم ارام طوری که کسی نشنود گفت چنان حالی ازتو وخانواده ات بگیرم که خودت حظ کنی.
چشمام روبستم ونفس عمیقی کشیدم .
عاقدشروع کردبه خواندن خطبه عقد هردوبله گفیتم .ولی برخلاف عقدهای دیگر کسی کل نکشید فقط حاج جوادودنبالش باباصلوات فرستادند.
باباومامان مرابوسیدند ومراهل دادندسمت وجیهه خانم.
وجیهه خانم رابوسیدم نگاهی به من کردونگاهی به کایانوش وبغضش ترکید وچادرش راجلوی صورتش گرفت.
حاج جوادسریع امدجلو سرم رابوسید وبرایم ارزوی خوش بختی کرد وبه وجیهه خانم گفت عروست رابغل کن!!!!!
وجیهه خانم جلوامدومرابغل کرد وکنار ی رفت. حاج جوادجلوامدویک جعبه کوچک به من داد،داخلش یک سکه بهارازادی بود وجعبه ای دیگر رابه کیانوش داد.داخل ان جعبه یک کلیدماشین بود، چشمان کیانوش برقی زد ونگاهی به من کرد ودوباره نگاهش سردوسخت شد. وجیهه خانم یک سرویس بسیارزیبا به من داد. خواهرهای کیانوش نیامده بودند. خواهرهای خودم هم همینطور.مامان وبابابه کیانوش یک ساعت طلا دادند . یک عقدسوت وکور ،کیانوش وحاج جوادووجیهه خانم رفتندومن وبابا ومامان سوارتاکسی شدیم وسمت خانه رفتیم .
***
قرارشد بعدسال کیومرث مراسم عروسی برگزار شود.
دادگاه برای روزبه 4سال زندان برید .مامان وبابا غصه جهاز من راداشتند. طفلی ها که دیگه اهی دربساط نداشتند.
باباقبلا یک مغازه بقالی داشت که برای دیه ان رافروخته بود.
الان دریک مغازه لوازم خانگی پادویی می کرد .مامان وهم شب وروز خیاطی می کرد.
همسایه ها سعی می کردندزیاد بامامراوده نداشته باشند. نگاهها سروسنگین تر شده بود. حتی دامادهایمان هم زیادبه خانه ماسرنمی زدند .تواین مدت به اصرارمامان مدام می رفتم خونه وجیهه خانم درامورخانه به اوکمک می کردم .
هرروز بعدمدرسه می رفتم خونشون وتوکارهای خونه کمکشون می کردم .کیانوش رادیگه نمی دیدم فردای عقدبرگشت تهران ،فهمیده بودم که حاج جوادیک پژو 206 سفید برایش خریده تادهانش بسته شود .رفتارحاج جوادووجیهه خانم بامن محترمانه بود.درسته که وجیهه خانم صمیمی نبودولی به من احترام می گذاشت وحرفی نمی زد. که من احسا س ناراحتی نکنم .
حاج جوادهم همینطوربود ولی خواهرهای کیانوش، کیاندخت وکتایون هربارمن رامی دیدند، یک متلک به من می انداختند وباعث نارحتی ام می شدند ولی سعی می کردم محلی ندهم . 4ماه بعدعقد کیانوش امداصفهان ، تابه پدرومادرش سربزند.تواین مدت که امد زیادندیدمش برای تعطیلات عید امده بود ومراسم عید ی کیومرث ،سعی می کرد اگرهم که من رامی دید زیادمحلی به من نگذارد.
تا روز قبل سال تحویل که داشتم ازخونه وجیهه خانم می رفتم خونه خودمون. یکهوازپشت سرم ظاهرشد وازپشت بازویم راگرفت وبه سمت خودش کشی.د صورتش رانزدیک صورتم کرد درحالیکه ازچشمانش نفرت می بارید به من خیره شد وگفت دختره پررو!!!! فکرکردی بیای خونه ماوخودشیرین کنی وتودلشون جاکتی، من هم بهت محل می دم. کورخوندی!!!! خواب دیدی خیرباشه!!!! اینجارودیگه بزاوردی.
تنهاعلتی که حاضرشدم توی نکبت!!! روبگیرم این بودکه اقاجون بهم قول داده بودبرام یک ماشین بگیره وبعدهم می خواد یک زمین به نامم بزنه. وقتی مدرکم وروگرفتم ومستقل شدم وقتی اومدی توخونم حالت روجا می ارم. توداداشم روازم گرفتی من هم دخترنازشون رو بیچاره می کنم. وفشاردستش رازیادتر کرد وادامه داد:مامان وبابات فکرکردندهمه چی تموم شد. نه داداد!!!! این خبرهاهم نیست اون روزبه احمق هم حالش روبعدجا می ارم.
ولی اول به توومامان وبابات نشون می دم یک من ماست چقدرکره داره. زدید داداشم روکشتید وحالاذوق مرگید که یک داماددکترگیراوردیم. هه!!!!!
دفعه دیگه هم وقتی تواین خونه من اومدم ،دوروبرمن زیاد نمی پلکی. اصلاازت خوشم نمی اد دختره زبون دراز!!!!!!
سعی می کردم دستش رو ازدوربازوم بازکنم، ازشدت دردنمی تونستم چیز ی بگم.باسختی گفتم: ولم کن ازخودراضی!!!! چی فکرکردی؟ من هم ازت بدم می اد!!!! تویک ادم بی سروپایی ومتاسفانه اسم دکتررویدک می کشی .حیف دکتر!!!! من هم تحمل ریخت توروندارم!!!!
یکباره دستش راول کرد ومن رابه عقب هل داد ودستش رادورگلویم فشارداد ومن رامحکم به دیوارکوباند .داشت علناخفه ام می کرد. خدایا چقدردستاش سنگین بود .داشتمخ فه می شدم فشاردستش روبیشتر و بیشتر می کرد.
راه تنفسم داشت بسته می شد،با دستام رابه دستاش چنگ می زدم وسعی می کردم اونهارو ازدورگلوم بازکنم. صورتش رادوباره جلواوردوازلای دندانهایش گفت: یادت باشه من ازدخترهای زبون دراز خوشم نمی اد. پس زیاد پررو نشو!!!! یادت هم باشه انقدردخترخوشگل تودست وبالم هست که اصلا توبرام پشیز ی ارزش نداری. پس یکهو هوابرت نداره.
ویکباره دستش راول کردورفت افتادم روی زمین. به سرفه افتاده بودم گلویم دردمی کرد اشک ازچشمام راه افتاد ه بود. تابحال اینقدر تحقیرنشده بودم. بلندشدم. انقدرعصبانی شده بودم که پایم رامحکم کوبیدم تودیوار وبه دنبالش دردی ازنوک پاتافرق سرم کشیده شد. درحالیکه زیرلب هرچی فحش ونفرین بودنثارش می کردم ازخونه اومدم بیرون .
وجیهه خانم باصورتی بی حس وحال واردشد جواب سلام مادروبابا رانداد.تودنیای خودش بود. مامان سفارش کرد لباس سیاه تنم نکنم یک مانتوی سورمه ای روشن تنم کردم شلوارلی ابی ویک شال ابی اسمانی سرم کردم.
کیانوش هم بایک پیراهن مردانه جذب یاسی واردشد .قدبلندی داشت وعضلات و اندام ورزشکارانه اش به خوبی اززیر لباس جذبی اش پیدابود. اصلاح کرده بود موهای سیاهش راروی سرش به یک طرف شانه کرده بود .موهای مجعهد بسیارزیبایش که چون شب سیاه بود .چشمانش به رنگ میشی بود یاشاید قهوای یا نمی دانمهربارکه می دیمش به یک رنگ بود رنگش بسیارزیبابود ولی نگاه نافذی داشت .حتی دیروز هم وقتی انطوربه من نگاه می کرد تامغزاستخوانم نفوذمی کرد. بینی متناسب ،ابروهایی پرپشت وچانه ای محکم ولبهایی گوشتالو داشت .دندانهایی سفید ویکدست و پوست سفیدی داشت .برخلاف کیومرث که خیلی سبزه بود .
گردنی پهن که مشخص بودگردن یک ورزشکار است عضلات قفسه سینه اش انچنان اززیر لباسش نمایان بودکه انگارمی خواست ازان بزندبیرون. شلوار مردانه سیاه بسیارقشنگی به پاداشت کتش راروی دستش انداخته بود وبدون اینکه نگاهی به کسی بکند دنبال حاج جوادروی صندلی نشست. انکارمتوجه شد که دارم نگاهش می کنم سریع سرش رابه سمتم چرخاندوچمشمانش راریز کردونگاه بدی به من انداخت.
چنان بود که تنم لرزید، عرق ازیربغلم شروع کردبه جریان انگارفقط من واوبودیم. نگاهش وحشی بود دستانش رابه هم فشارمی داد انگاربین دشتانش گردن من قراردارد. دندانهایش رابه فشارمی داد ولی این حالتش سریع ازبین رفت وجهت دیگری رانگاه کرد .
عاقد شروع به صحبت کرد نمی فهمیدم چی میگه مامان تکانی به من داد واشاره کردکه برم روی صندلی که عاقدمی گفت کنارکیانوش بنشینم. وقتی روی صندلی کنارش نستم ارام طوری که کسی نشنود گفت چنان حالی ازتو وخانواده ات بگیرم که خودت حظ کنی.
چشمام روبستم ونفس عمیقی کشیدم .
عاقدشروع کردبه خواندن خطبه عقد هردوبله گفیتم .ولی برخلاف عقدهای دیگر کسی کل نکشید فقط حاج جوادودنبالش باباصلوات فرستادند.
باباومامان مرابوسیدند ومراهل دادندسمت وجیهه خانم.
وجیهه خانم رابوسیدم نگاهی به من کردونگاهی به کایانوش وبغضش ترکید وچادرش راجلوی صورتش گرفت.
حاج جوادسریع امدجلو سرم رابوسید وبرایم ارزوی خوش بختی کرد وبه وجیهه خانم گفت عروست رابغل کن!!!!!
وجیهه خانم جلوامدومرابغل کرد وکنار ی رفت. حاج جوادجلوامدویک جعبه کوچک به من داد،داخلش یک سکه بهارازادی بود وجعبه ای دیگر رابه کیانوش داد.داخل ان جعبه یک کلیدماشین بود، چشمان کیانوش برقی زد ونگاهی به من کرد ودوباره نگاهش سردوسخت شد. وجیهه خانم یک سرویس بسیارزیبا به من داد. خواهرهای کیانوش نیامده بودند. خواهرهای خودم هم همینطور.مامان وبابابه کیانوش یک ساعت طلا دادند . یک عقدسوت وکور ،کیانوش وحاج جوادووجیهه خانم رفتندومن وبابا ومامان سوارتاکسی شدیم وسمت خانه رفتیم .
***
قرارشد بعدسال کیومرث مراسم عروسی برگزار شود.
دادگاه برای روزبه 4سال زندان برید .مامان وبابا غصه جهاز من راداشتند. طفلی ها که دیگه اهی دربساط نداشتند.
باباقبلا یک مغازه بقالی داشت که برای دیه ان رافروخته بود.
الان دریک مغازه لوازم خانگی پادویی می کرد .مامان وهم شب وروز خیاطی می کرد.
همسایه ها سعی می کردندزیاد بامامراوده نداشته باشند. نگاهها سروسنگین تر شده بود. حتی دامادهایمان هم زیادبه خانه ماسرنمی زدند .تواین مدت به اصرارمامان مدام می رفتم خونه وجیهه خانم درامورخانه به اوکمک می کردم .
هرروز بعدمدرسه می رفتم خونشون وتوکارهای خونه کمکشون می کردم .کیانوش رادیگه نمی دیدم فردای عقدبرگشت تهران ،فهمیده بودم که حاج جوادیک پژو 206 سفید برایش خریده تادهانش بسته شود .رفتارحاج جوادووجیهه خانم بامن محترمانه بود.درسته که وجیهه خانم صمیمی نبودولی به من احترام می گذاشت وحرفی نمی زد. که من احسا س ناراحتی نکنم .
حاج جوادهم همینطوربود ولی خواهرهای کیانوش، کیاندخت وکتایون هربارمن رامی دیدند، یک متلک به من می انداختند وباعث نارحتی ام می شدند ولی سعی می کردم محلی ندهم . 4ماه بعدعقد کیانوش امداصفهان ، تابه پدرومادرش سربزند.تواین مدت که امد زیادندیدمش برای تعطیلات عید امده بود ومراسم عید ی کیومرث ،سعی می کرد اگرهم که من رامی دید زیادمحلی به من نگذارد.
تا روز قبل سال تحویل که داشتم ازخونه وجیهه خانم می رفتم خونه خودمون. یکهوازپشت سرم ظاهرشد وازپشت بازویم راگرفت وبه سمت خودش کشی.د صورتش رانزدیک صورتم کرد درحالیکه ازچشمانش نفرت می بارید به من خیره شد وگفت دختره پررو!!!! فکرکردی بیای خونه ماوخودشیرین کنی وتودلشون جاکتی، من هم بهت محل می دم. کورخوندی!!!! خواب دیدی خیرباشه!!!! اینجارودیگه بزاوردی.
تنهاعلتی که حاضرشدم توی نکبت!!! روبگیرم این بودکه اقاجون بهم قول داده بودبرام یک ماشین بگیره وبعدهم می خواد یک زمین به نامم بزنه. وقتی مدرکم وروگرفتم ومستقل شدم وقتی اومدی توخونم حالت روجا می ارم. توداداشم روازم گرفتی من هم دخترنازشون رو بیچاره می کنم. وفشاردستش رازیادتر کرد وادامه داد:مامان وبابات فکرکردندهمه چی تموم شد. نه داداد!!!! این خبرهاهم نیست اون روزبه احمق هم حالش روبعدجا می ارم.
ولی اول به توومامان وبابات نشون می دم یک من ماست چقدرکره داره. زدید داداشم روکشتید وحالاذوق مرگید که یک داماددکترگیراوردیم. هه!!!!!
دفعه دیگه هم وقتی تواین خونه من اومدم ،دوروبرمن زیاد نمی پلکی. اصلاازت خوشم نمی اد دختره زبون دراز!!!!!!
سعی می کردم دستش رو ازدوربازوم بازکنم، ازشدت دردنمی تونستم چیز ی بگم.باسختی گفتم: ولم کن ازخودراضی!!!! چی فکرکردی؟ من هم ازت بدم می اد!!!! تویک ادم بی سروپایی ومتاسفانه اسم دکتررویدک می کشی .حیف دکتر!!!! من هم تحمل ریخت توروندارم!!!!
یکباره دستش راول کرد ومن رابه عقب هل داد ودستش رادورگلویم فشارداد ومن رامحکم به دیوارکوباند .داشت علناخفه ام می کرد. خدایا چقدردستاش سنگین بود .داشتمخ فه می شدم فشاردستش روبیشتر و بیشتر می کرد.
راه تنفسم داشت بسته می شد،با دستام رابه دستاش چنگ می زدم وسعی می کردم اونهارو ازدورگلوم بازکنم. صورتش رادوباره جلواوردوازلای دندانهایش گفت: یادت باشه من ازدخترهای زبون دراز خوشم نمی اد. پس زیاد پررو نشو!!!! یادت هم باشه انقدردخترخوشگل تودست وبالم هست که اصلا توبرام پشیز ی ارزش نداری. پس یکهو هوابرت نداره.
ویکباره دستش راول کردورفت افتادم روی زمین. به سرفه افتاده بودم گلویم دردمی کرد اشک ازچشمام راه افتاد ه بود. تابحال اینقدر تحقیرنشده بودم. بلندشدم. انقدرعصبانی شده بودم که پایم رامحکم کوبیدم تودیوار وبه دنبالش دردی ازنوک پاتافرق سرم کشیده شد. درحالیکه زیرلب هرچی فحش ونفرین بودنثارش می کردم ازخونه اومدم بیرون .
دوهفته بعدازان ماجرا یک شب بابادرحالی که خیلی توخودش بودامدخونه .
سرسفره مامان طاقت نیاوردوگفت بهروز !!!چی شده؟
باباروکردبه مامان وگفت امروزتومغازه بودم .حاج مرتضی اومده بود با حاج رحیم کارداشت. حاج رحیم وسط کاریکهوگفت حاجی!!!! راسته که حاج جوادگنج پیداکرده؟
حاج مرتضی هم گفت امان دست زبان مردم !!!گنج کجابود؟ زمین خودش بود، حالا قیمتش رفته بالا .شانسه دیگه !!
حاج رحیم هم گفت اره دیگه!!! اون هم چه شانسی !!!
بعدکه حاج مرتضی رفت پیگیر شدم .حاج رحیم گفت حاج جوادیک تکه زمین داشته ارثی توی راه دهق یک بنده خدایی می خواسته اونجاسوله بزنه .کارخونه راه بیندازه چون جای زمین خوب بوده حالاحاضرشده برای زمین که سالهالم یزرع وبیکاربه امان خدارهاشده بوده ،پول بده .حاجی هم خداخواسته فروخته.
روکردم به باباوگفتم حالامگه چندفروخته ؟
بابانگاهی به من کردوگفت 2میلیاردتومن.
مامان که داشت بی خیال غذامی خوردتااین راشنید لقمه توگلوش گیرکردوشروع کردبه سرفه کردن. بابا پرید ویک لیوان اب بهش داد.
من همچنان قاشقم بین هواوزمین مانده بود.
وقتی مامان حالش جااومد درحالیکه بامشت توسینه اش می زد که غذارابه زوربفرستدپایین ، نجویده نجویده شروع کردبه صحبت :راست می گی.... مردحالایعنی چقدر؟....چندتاصفرداره؟.... ازمیلیون هم بیشتره؟.... حالاکی فروخته؟.... پول راگرفتند؟..... حالاچی مشه؟ ....
که بابا پریدوسط حرفش وگفت اوووووووووه !!!!!خانم چه خبرته؟ پیاده شوباهم بریم .گازش روگرفتی داری می ری. من هم نمی دونم .فقط همینو بهم گفت.تازه حاج رحیم خبرنداره رکسانا عروس حاج جوادوگرنه حتماول کن من نبود. ازهیچی هم خبرندارم ولی تومحله خیلی حرفش بود . بعدرویش راکردسمتم وگفت رکساناتوچیزی نشنیدی ؟
سرم رانداخته بودم پایین داشتم فکرمی کردم .حالامعنی ومفهوم حرفهای درگوشی وجیهه خانم وحاج جوادورفت وامدهای مشکوک کیان وکتایون رامی فهمیدم .باهم حرف می زدندوچیز ی راازمن قایم می کردند. اول فکرمی کردم درباره من است ولی بعدگاهی کلمات کارخانه دهق نمایندگی سایپاو....راشنده بودم.
حالاموضوع دستم امده بود بابادوباره سوالش راتکرارکرد.
روکردم به مامان وباباوگفتم نه!!! نمی دونم .
دیگه کسی غذانمی خورد.مادرم حالادیگه رفته بودتوخودش .قاشقش روانداخت توبشقاب ورفت عقب تکیه دادبه دیوار باخود ش گفت :خداچکارکنم من؟ حالاچی میشه ؟
من وبابابه هم نگاه کردیم ونمی فهمیدیم مامان چش شده ؟
نگاهی به مامان کردم وگفتم چه ربطی به ماداره مامان ؟
مامان سرش رامدام به طرفین حرکت می داد مثل پاوندل ساعت وچیزهایی زیرلب زمزمه می کرد بااین حرف من نگاهش رادوخت به من وچشمهایش راریزکردوگفت چه ربطی به توداره؟ چه ربطی به توداره؟ اخه توچراانقدرخنگی دختر. تومثلاعروس این خانواده ای حتماهم ازاین محل می رند وضعشون هم که خوب شده .یاتورو طلاقت می دند یااینکه باید بری باهاشون. اونوقت حسنی می مونه وحوضش من خاک برسر هم باید یک جهازدرست حسابی برات تهیه کنم .
دوباره سرش رامثل پاندول ساعت به طرفین حرکت دادودستهایش رامدام به فشارمی داد وباخود ش حرف می زد .بعدیکباره بلندشد ورفت تواتاقش ودررابست .
من وباباهم مات ومتحیر به هم نگاه می کردیم. بعدباباسرش روانداخت پایین وگفت مادرت راست میگه .فکراینجارونکرده بودم .
دیگه کسی غذانخوردسفره راجمع کردم .توخونه یک غمی دوباره حکمفرماشده بود .همه توخودمون بودیم .باباکه کارش شده بودخیره شدن به یکجا.مامان هم ازاتاقش بیرون نیامد حاج خانم زنگ زدخونمون وگفت باحاجی برای چندروز می رندمسافرت .
فقط ارزوکردم هراتفاقی که می افته ختم بخیربشه.
***
یک هفته بعدازمسافرت امدند.ظهربعدکه ازمدرسه امدم رفتم خانه شان.
توخونه حاجی شلوغ بود همه وسایل وسط بود وچندنفرداشتندوسایل راجابجامی کردندوبعضی داشتندوسایل راداخل کارتن می گذاشتند .
یک کامیون بزرگ هم دم درخانه بود وجیهه خانم هم داشت باچندتاکارگر صحبت می کردجلورفتم وسلام کردم وقتی مرادید لبخندی زدودستهایش رابازکردومرادراغوش گرفت وگفت سلام به روی ماهت مادر !!!...یک هفته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم نگاه پرسشگرم را به ویجهه خانم انداختم . خندیدوگفت مادر!!!ماداریم ازاین خونه می ریم .یک خونه بزرگ خریدیم تومطهری، دوطبقه خیلی جاداروبزرگه. ان شاله بعدعروسی باکیانوش توهم می ای اونجا.... حتماخبرهاروشنید ی ؟تومحل که پیچیده. توهم برو سردرس ومشقت مادر ...نمی خوادکمک کنی ....ادم اینجازیاده...بروشب هم من وحاجی میایم خونتون ساعت 8 به باباومامانت بگو ..بروگلم.
وقتی امدم قضیه رابه مادرگفتم اوکه تازه دوروز بودارامش پیداکرده بود دوباره مثل اسپندروی اتش پریدودورخودش میچرخید ویکباره نشست وسرش رابین دودستش گرفت وبدنش رابه جلووعفب حرکت داد بعد بلندشد ودست ازسر ش برداشت وسرش رابلندکردوبه من خیره شد .سریع رفت ازتوی کیغش کیف پولش را دراورد دادبه من و گفت بدوبرو میوه وشیرینی بخربه باباتم بگو زودتر بیادخونه تامن خونه رامرتب کنم .
وبعددوباره دست راستش راروی سرش گذاشت وصورتش راروبه بالاکردگفت خدا!!!حالا من چکارکنم ؟خودت بخیربگذرون .خودت رحم کن !!!بچه ام روبدست تومی سپرم .
بعدروبه من کردوگفت بدودخترچراوایستادی ؟بروهزارتاکاردارم .
ومرابه بیرون ازخانه هل داد.
****
شب حاج جوادوجیهه خانم امدند وگفتندکه قراراست ازاین خانه بروند ولی بعدمراسم سال کیومرث عروسی می گیرند .بعدحرف دل مادرم رازدندکه نگران جهیزیه نباشد ووانهاانتظار چیزسنگینی ندارندو هرچه که ازتوانشان برمی اید تهیه کنند.
وقتی این راگفتندمادرخیالش راحت شد ارامش رامی شد توچهره اش به راحتی تشخیص داد. بعدرفتن انهادوباره مامان شارژشده بود .شروع کردبه کشیدن نقشه که چه می کندوچه نمی کند وغیره دلم برایش می سوخت ازاینکه قراراست عروسی کنم ولی مادربدبخت ازغصه جهازمن خواب وخوراک ندارد.
سرسفره مامان طاقت نیاوردوگفت بهروز !!!چی شده؟
باباروکردبه مامان وگفت امروزتومغازه بودم .حاج مرتضی اومده بود با حاج رحیم کارداشت. حاج رحیم وسط کاریکهوگفت حاجی!!!! راسته که حاج جوادگنج پیداکرده؟
حاج مرتضی هم گفت امان دست زبان مردم !!!گنج کجابود؟ زمین خودش بود، حالا قیمتش رفته بالا .شانسه دیگه !!
حاج رحیم هم گفت اره دیگه!!! اون هم چه شانسی !!!
بعدکه حاج مرتضی رفت پیگیر شدم .حاج رحیم گفت حاج جوادیک تکه زمین داشته ارثی توی راه دهق یک بنده خدایی می خواسته اونجاسوله بزنه .کارخونه راه بیندازه چون جای زمین خوب بوده حالاحاضرشده برای زمین که سالهالم یزرع وبیکاربه امان خدارهاشده بوده ،پول بده .حاجی هم خداخواسته فروخته.
روکردم به باباوگفتم حالامگه چندفروخته ؟
بابانگاهی به من کردوگفت 2میلیاردتومن.
مامان که داشت بی خیال غذامی خوردتااین راشنید لقمه توگلوش گیرکردوشروع کردبه سرفه کردن. بابا پرید ویک لیوان اب بهش داد.
من همچنان قاشقم بین هواوزمین مانده بود.
وقتی مامان حالش جااومد درحالیکه بامشت توسینه اش می زد که غذارابه زوربفرستدپایین ، نجویده نجویده شروع کردبه صحبت :راست می گی.... مردحالایعنی چقدر؟....چندتاصفرداره؟.... ازمیلیون هم بیشتره؟.... حالاکی فروخته؟.... پول راگرفتند؟..... حالاچی مشه؟ ....
که بابا پریدوسط حرفش وگفت اوووووووووه !!!!!خانم چه خبرته؟ پیاده شوباهم بریم .گازش روگرفتی داری می ری. من هم نمی دونم .فقط همینو بهم گفت.تازه حاج رحیم خبرنداره رکسانا عروس حاج جوادوگرنه حتماول کن من نبود. ازهیچی هم خبرندارم ولی تومحله خیلی حرفش بود . بعدرویش راکردسمتم وگفت رکساناتوچیزی نشنیدی ؟
سرم رانداخته بودم پایین داشتم فکرمی کردم .حالامعنی ومفهوم حرفهای درگوشی وجیهه خانم وحاج جوادورفت وامدهای مشکوک کیان وکتایون رامی فهمیدم .باهم حرف می زدندوچیز ی راازمن قایم می کردند. اول فکرمی کردم درباره من است ولی بعدگاهی کلمات کارخانه دهق نمایندگی سایپاو....راشنده بودم.
حالاموضوع دستم امده بود بابادوباره سوالش راتکرارکرد.
روکردم به مامان وباباوگفتم نه!!! نمی دونم .
دیگه کسی غذانمی خورد.مادرم حالادیگه رفته بودتوخودش .قاشقش روانداخت توبشقاب ورفت عقب تکیه دادبه دیوار باخود ش گفت :خداچکارکنم من؟ حالاچی میشه ؟
من وبابابه هم نگاه کردیم ونمی فهمیدیم مامان چش شده ؟
نگاهی به مامان کردم وگفتم چه ربطی به ماداره مامان ؟
مامان سرش رامدام به طرفین حرکت می داد مثل پاوندل ساعت وچیزهایی زیرلب زمزمه می کرد بااین حرف من نگاهش رادوخت به من وچشمهایش راریزکردوگفت چه ربطی به توداره؟ چه ربطی به توداره؟ اخه توچراانقدرخنگی دختر. تومثلاعروس این خانواده ای حتماهم ازاین محل می رند وضعشون هم که خوب شده .یاتورو طلاقت می دند یااینکه باید بری باهاشون. اونوقت حسنی می مونه وحوضش من خاک برسر هم باید یک جهازدرست حسابی برات تهیه کنم .
دوباره سرش رامثل پاندول ساعت به طرفین حرکت دادودستهایش رامدام به فشارمی داد وباخود ش حرف می زد .بعدیکباره بلندشد ورفت تواتاقش ودررابست .
من وباباهم مات ومتحیر به هم نگاه می کردیم. بعدباباسرش روانداخت پایین وگفت مادرت راست میگه .فکراینجارونکرده بودم .
دیگه کسی غذانخوردسفره راجمع کردم .توخونه یک غمی دوباره حکمفرماشده بود .همه توخودمون بودیم .باباکه کارش شده بودخیره شدن به یکجا.مامان هم ازاتاقش بیرون نیامد حاج خانم زنگ زدخونمون وگفت باحاجی برای چندروز می رندمسافرت .
فقط ارزوکردم هراتفاقی که می افته ختم بخیربشه.
***
یک هفته بعدازمسافرت امدند.ظهربعدکه ازمدرسه امدم رفتم خانه شان.
توخونه حاجی شلوغ بود همه وسایل وسط بود وچندنفرداشتندوسایل راجابجامی کردندوبعضی داشتندوسایل راداخل کارتن می گذاشتند .
یک کامیون بزرگ هم دم درخانه بود وجیهه خانم هم داشت باچندتاکارگر صحبت می کردجلورفتم وسلام کردم وقتی مرادید لبخندی زدودستهایش رابازکردومرادراغوش گرفت وگفت سلام به روی ماهت مادر !!!...یک هفته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم نگاه پرسشگرم را به ویجهه خانم انداختم . خندیدوگفت مادر!!!ماداریم ازاین خونه می ریم .یک خونه بزرگ خریدیم تومطهری، دوطبقه خیلی جاداروبزرگه. ان شاله بعدعروسی باکیانوش توهم می ای اونجا.... حتماخبرهاروشنید ی ؟تومحل که پیچیده. توهم برو سردرس ومشقت مادر ...نمی خوادکمک کنی ....ادم اینجازیاده...بروشب هم من وحاجی میایم خونتون ساعت 8 به باباومامانت بگو ..بروگلم.
وقتی امدم قضیه رابه مادرگفتم اوکه تازه دوروز بودارامش پیداکرده بود دوباره مثل اسپندروی اتش پریدودورخودش میچرخید ویکباره نشست وسرش رابین دودستش گرفت وبدنش رابه جلووعفب حرکت داد بعد بلندشد ودست ازسر ش برداشت وسرش رابلندکردوبه من خیره شد .سریع رفت ازتوی کیغش کیف پولش را دراورد دادبه من و گفت بدوبرو میوه وشیرینی بخربه باباتم بگو زودتر بیادخونه تامن خونه رامرتب کنم .
وبعددوباره دست راستش راروی سرش گذاشت وصورتش راروبه بالاکردگفت خدا!!!حالا من چکارکنم ؟خودت بخیربگذرون .خودت رحم کن !!!بچه ام روبدست تومی سپرم .
بعدروبه من کردوگفت بدودخترچراوایستادی ؟بروهزارتاکاردارم .
ومرابه بیرون ازخانه هل داد.
****
شب حاج جوادوجیهه خانم امدند وگفتندکه قراراست ازاین خانه بروند ولی بعدمراسم سال کیومرث عروسی می گیرند .بعدحرف دل مادرم رازدندکه نگران جهیزیه نباشد ووانهاانتظار چیزسنگینی ندارندو هرچه که ازتوانشان برمی اید تهیه کنند.
وقتی این راگفتندمادرخیالش راحت شد ارامش رامی شد توچهره اش به راحتی تشخیص داد. بعدرفتن انهادوباره مامان شارژشده بود .شروع کردبه کشیدن نقشه که چه می کندوچه نمی کند وغیره دلم برایش می سوخت ازاینکه قراراست عروسی کنم ولی مادربدبخت ازغصه جهازمن خواب وخوراک ندارد.
بعدرفتن حاج جوادازمحل خانه شان فروخته شدوجایش خانواده دیگری امدند ولی همچنان همسایه ها باماسروسنگین بودند.
به درخواست من وبابا ازاین محل رفتیم. خانه مان که اجاره ای بود،فرقی به حالمان نمی کرد اینطوری جایی می رفتیم که کسی دیگر به چشم خانواده قاتل به مانگاه نمی کرد.
فرانک بعدازحکم دادگاه روزبه پیدایش نشد فقط می رفت زندان ملاقات روزبه. ولی حسم می گفت این دختر منتظرروزبه نمی ماند. همانروزها هم حدسم درست ازاب درامدوتقاضا ی طلاق کرد. فقط می خواست به مااتش بزند وگورش راگم کرد.
مامان وبابا ناراحت بودند ولی ازطرفی خوشحال که این ادم مزخرف دیگر عروس مانیست.
روزبه قاطی کرده بود.بعدطلاق من رفتم زندان دیدنش .
گریه می کرد طاقت گریه اش رانداشتم. طفلک ازطرفی خواهرش مجبورشده بودبه زورعروسی کندوازطرفی دخترموردعلاقه اش راازدست داده بود. اشک می ریخت وازمن حلالیت می طلبید .
ولی زبانم نمی چرخید که بهش بگم باشه حلالت کردم .
اون روز تولد 16 سالگی من بود .16 سال!!!! اکثردخترها تو16 سالگی خوشند تازه دنیای دخترانه شادشون شرع شده ومن باید عروس بشم.
سال کیومرث داشت نزدیک می شد هرازگاهی به خونه حاج جوادسرمی زدم ولی خونشون چون دوربود بامامان وبابام میرفتم .
خونه اونهاتویک محله شیک وباکلاس وخونه ما تویک محله فقیرنشین .اخه بابای بدبخت من دیگه حالاتوانایی مالی نداشت پول دیه ازدست دادن مغازه فروختن ماشین ازهمه بدترجهازمن.
مامان درسته که وجیهه خانم گفته بود جهازسنگین نباشه ولی بازهم دست ودلش نمی رفت می گفت من باید همونطورکه به اون دوتادخترم جهازدادم برای توهم بدم. یکی نبودبگه مادرمن اون موقع باباوضعضش خوب بودنه مثل حالا .
پول دادرسی ها واستینافهاووکیل روزبه هم مومونده بود.
سال کیومرث تومسجدمحل سابقمون برگزارشد برای عید کیومرث من نرفتم یعنی کارخدا انفولانزاگرفتم ومریض شدم .وجیهه خانم هم گفت نیا.
ولی برای سال مجبوربودم برم تومراسم، سال وقتی واردمسجدشدم همه نگاهها به سمتم چرخید وپچ پچها شروع شد. بامامان یک گوشه دورازهمه نشستیم مامان بلندم کردکه برم کمک کنم برای پذیرایی.
وقتی رفتم کیان که من رودید جلوی بقیه زنهای فامیلشون بالحن بد ی روکردبه من وگفت هان !!!چیه؟ برای چی اومدی؟ چکارداری؟
- اومدم کمک کنم !!!
- وا اااا!!لازم نکرده !!!شما به اندازه کافی برادرتون کمک کردند!!! برید وردل مامان جانتون بشینید!!!! هرچی دورترازماباشی اعصاب ماراحتتره .
نگاههای شرربارفامیل حاج جوادمثل مته بود سوراخم می کرد. دلم سوخت !!!این بی انصافی بود . دست ازپادرازتربرگشتم مامان چیز ی نپرسید .
موقع پذیرایی هیچ کس جلوی ماچیز ی نگرفت . کسی ماراادم حساب نکردانگارنه انگارمن ومامان انجانشستیم نه سلامی نه حرفی.
وجیهه خانم که تودنیای خودش بوددوباره یادپسرش افتاده بودوگریه می کرد .فامیل هم هرچقدرتونستند ماروتحقیرکردند.خواهرهام رعنا و رزیتا سریع امدندورفتند.حتی کنارماهم ننشستند
مجبوربودیم تااخرمراسم بنشینیم .دریغ از یک استکان چایی. مثل جذامیها بامارفتارمی شد . اگرکسی هم کنارمان می امدتامارامیدید سریع بلندمی شد.
مامان اشک می ریخت ومطمئن بودم که برای این تحقیرهابودبیشتر.
دلم گرفته بودپاشدم ازمجسداومدم بیرون جلوی درمسجد چشمم خوردبه کیانوش .کثافت!!! حتی توتیپ مشکی هم خوش قیافه بود.
کت وشلوارسیاه وشلوارلی مشکی وپیراهن مشکی مردانه تنش بود. ویقه اش رابازگذاشته بود ودودکمه اول لباسش رانبسته بود .سینه عضلانی اش پیدابود موهایش راژولیده وارشانه زده بود.خیلی بهش می اومد اینطورارایش مو.
الهی کوفت بخوری!!! دلم حالی به هولی شده بود! قلبم به تپش افتاده بود ..وای بااین که ته ریش داشت ولی چقدرجذاب شده بود.
سعی کردم سمت دیگر رونگاه کنم روبروی مسجدیک پارک بود باخودم فکرکردم برم اونجا لااقل تاپایان مراسم که چیز ی نمونده بود، اونجابشینم .راه افتادم که برم دستی مراازپشت گرفت برگشتم خودش بود بانگاهی ترسناک به من خیره شد بود. تنم لرزید ازلای دندانهای به هم فشرده اش گفت اینجاچه غلطی می کنی؟
باتته پته گفتم هههیچی !!!!اومدم بیرون!!!
- انوقت برای چی؟
- برای ...برای....
بازویم رامحکم فشاردادومرابه سمت مسجدهل دادوگفت گم شوبروتومسجد!!!! لازم نکرده بیای بیرون خودنمایی کنی!!!
سریع برگشتم وگفتم من برای خودنمایی نیومدم توهم حرف دهنت روبفهم !!!
ادوقدم اومدجلو درست جلوی من ایستادهرم نفسهای داغش توصورتم می خورد .سوراخهای بینی اش بازوبسته می شد .چشماش قرمز شده بود صورتش رواوردجلو وگفت حرف دهنم رونفهمم انوقت چکارمیکنی کوچولو ؟
دستهایم رامشت کردم !!!راست می گفت!!! چکارمی تونستم بکنم؟ ولی نمی خواستم کم بیارم گفتم به موقعش تلافی می کنم !!1
صورتش ازهم بازشد ودهنش کج شدوگفت اهه !!!!نه بابا!!!!ترسیدم !!بروتو!! توهیچ غلطی نمی تونی بکنی!! حدوحدودخودت روهم بدون جوجه!!! جلوی من زبون!درازی نکن ،اونوقت می زنم دک وپوزت وخونین ومالین می کنم !!!شیرفهم شد!!! حالاهرررریی!! .
برگشت رفت سمت مردونه دلم می خواست همونجا بشینم گریه کنم .بغض توگلوم گیرکرده بودبرگشتم که برم توقسمت زنانه سه تاازدخترهای فامیل اونها ایستاده بودندبانگاهی تمسخرامیزمرانگاه می کردند.وقتی ازکنارم ردشدند یکی ازاونهاگفت اشغال تولیاقت کیانوش رونداری !!!
یکی دیگه شون هم گفت حیف کیانوش!!! گیرکی افتاده !!!
اهمیتی به حرفهاشون ندادم ورفتم توزنونه .
فردای ان روز رفتم خونه وجیهه خانم تابامامان جهازم رابچینیم خونه که نه قصربود .یک خانه بزرگ دوطبقه با5اتاق خواب بزرگ درهرطبقه استخروباغچه های بسیارزیبا. وجیهه خانم یک خدمتکارداشت وخونه کلا یک خونه اشرافی بود. هیچیک ازاسباب واثاث قدیم نبود .جاش مجسمه ها گلدانها وظروف شیک وبوفه ای قشنگ وسرویهای کریستال و..و....
وقرارشد من وکیانوش طبقه بالاباشیم ووجیهه خانم وحاج جوادطبقه پایین.
زمان خریدعقد من ومامان ووجیهه خانم رفتیم. کیانوش بامانیامد.لباس عروسی ام یک لباس بااستینهای بلندکه تاروی زمین کشیده میشد ودنباله لباس بسیارزیبا گلدوزیهای قشنگ روی استینها ویقه داشت .دوتا پاپیون بزرگ توپهلو داشت ویک سنگ دوزی نقره ای شیک طرح گل ختایی روی سینه داشت.
دوست نداشتم لباسم دکلته باشد.یقه لباس بسته بود. عروسی دریک تالاربرگزارمی شد. وجیهه خانم که خیلی خوشحال بود ودل تودلش نبود .دیگه 16 سالم شده بود سال دیگه اخردبیرستان بودم .قرارشد دبیرستانم یک مدرسه نزدیک خونه حاج جوادباشه.
روزعروسی صبح با بابا رفتیم ارایشگاه. کیانوش نیامددنبالم.از ارایشگر خواستم ارایش غلیظ روی صورتم انجام ندهد .همان باشم که هستم.
کارش که تمام شد لباسم راتنم کردم وجلوی اینه ایستادم یک دختربالباس سفیدعروسی باموهایی که بالای سرم بسته شده بود .حتی نگذاشتم موهایم رارنگ کندرنگ موهای خودم قشنگ بود وتاکمرم می امد.خیلی فرق کرده بودم دختری باچشمهای قهوای پوست سفید دماغی کوچک ولب ودهنی گوشتالو .مژه های بلندوفردار!!!!
بدک نبودخوشگل شده بودم وجیهه خانم برایم اسپند دودکردومنتظردامادشدیم.
قراربود ساعت 5دنبالم بیاد یک ساعت گذشت همه دلواپس شده بودند. وجیهه خانم به چندجاتلفن کرد .همه عصبی شده بودند. مامان حالش بدشده بود.فکرمی کرد کیانوش منوقال گذاشته خودم هم همین فکربه سرم زده بود.
کیان مدام می رفت دم دروبرمی گشت. چشمهام روبسته بودم وپشت لبم راگازمی گرفتم تاگریه نکنم .ساعت 6ونیم شد که بالاخره کیان پریدداخل وگفت پاشین اومد!!!!
نفس عیمقی کشیدم وبلندشدم .این هم قدم بعدیش بود، برای تحقیر کردنم . دم دروجیهه خاتم داشت دعواش می کرداون هم خونسردایستاده بودوهیچی نمی گفت.
کت وشلوارسفید وپیراهن سفید مردانه ای تنش بود. کفشهای ورنی سیاهی به پاداشت ودسته گل بسیارقشنگی دستش بود. بااکراه گل راسمتم گرفت وارام گفت بگیر گل و زودباش !! وخودش رفت وسوارشد. حتی دررابرایم بازنکرد. وجیهه خانم پریدجلودررابرایم بازکرد. فیلم بردارخواست عقب ماشین بشیند که کیانوش سرش دادزد: بروپایین !!!لازم نکرده!!!
وراه افتاد توراه یک کلمه هم نگفت .
وقتی دم تالاررسیدیم ماشین متوقف شد وروکردبه من وگفت وقتی اومدی توخونه من ،کاری به کارهم نداریم .هرکی به راه خودش .فضولی توکارمن نمی کنی!!! بامن حرف نمی زنی !!!تووظیفه ات فقط پختن وتمیزکردن اون خونه است. یکهو هوابرت نداره، خانم اون خونه شدی . بخوای خودت رولو س کنی وتوکارهای من سرک بکشی، انوقت بدجورمی بینی .اینوخوب توگوشات فروکن.
تنهاکاری که توانستم انجام بدهم تکان دادن سرم بود.
وقتی واردتالارشدیم دنبال من تا زنانه امدوبعدمن راول کردورفت سمت مردانه .کیانوش حتی حاضرنشد برای خوشامدگویی به مهمانان برود وجیهه خانم هم ازپسش برنیامد.هرچی بهش می گفتندبیا می خواهیم فیلم بگیرم علناگفته بودحوصله مسخره بازی ندارد .
می خواست بااینکارش تحقیرم کند. کم کم پچ پچهای مهمانان به گوش می رسید:
- نگاه کن حتی یکبارهم نیومدعروسش روببینه
- خوب معلومه !!زدند داداشش روکشتندبیاد قربون صدقه عروس هم بره
- ولی به خداکیانوش حیف بود.
حرفهایی که هرکدام نیشتری بودبه قلب وروح من!!!
بعداتمام مراسم کیانوش روکردبه همه وگفت کسی نمی خواددنبال ماشین بیاد وهمونجاهمه ازماخداحافظی کردند. وقتی به خانه رسیدیم.بی توجه به من رفت تواتاق خواب وبعدبایک لباس راحتی امدبیرون وگفت من می رم تواتاق مهمان می خوابم فرداهم می ام وسایلم روازتواون اتاق جمع می کنم وبعدرفت تواتاق دیگه ودررابست.
من ماندم وتخت دونفره ی که قراربود مونس تنهایی های من باشد.
یک هفته بعدعروسی رفت تهران دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش .
وجیهه خانم وحاج جوادزیادپاپیچش نمی شدند. بعدمدتی نتیجه امتحان تخصص کیانوش امد جراحی عمومی شهید بهشتی قبول شده بود.
طول دوره 5سال بودپدرومادرش خیلی خوشحال بودند ویک مهمانی گرفتندوخواهرهای کیانوش روزقبل مهمانی به من گفتند به بهانه مریضی اصلا نروم پایین تامهمانی انها خودمانی باشد.
صدای شادی وهلهله مهمانان ازپایین می امد حتی صدای خنده های کیانوش.
ومن بالاتواپارتمان خودمان گوشه ای نشسته بودم وگریه می کردم وبربخت بدخودم لعنت می فرستادم.
برای شام همه راهتل عباسی مهمان کرده بود.حدودا 30 نفری می شدند وجیهه خانم زنگ زدوگفت لباس مناسب بپوشم بروم پایین من هم یک مانتوی سبز نخودی که کمربندی طلایی داشت ویک شال سبز کمرنگ وشلوار کتان سبز پایم کردم ورفتم پایین.
تارفتم پایین مهمانان مراکه دیدندسکوت کردند. کیانوش ازسکوت مهمانان متوجه من شدروکردبه من وگفت اینجاچه غلطی می کنی؟
وجیهه خانم گفت من بهش گفتم.
نگاه تندی به مادرش انداخت وگفت انوقت برای چی؟
وجیهه خانم هم دستپاچه گفت خب!!!! مادربریم شام بخوریم !!!
کیانوش چشمهایش رابست ودستهایش راباکلافگی کردتوموهایش وروکردبه مادرش وگفت من فقط می خوام عزیزانم روشام بدم نه قاتلهای داداشم رو !!!!کسانی که باعشق ومحبتشون من روبه اینجارسوندند ونه افرادی که حضورشون باعث نکبته!!!
بغض گلوم روگرفته بود حاج جوادووجیهه خانم سکوت کرده بودند.حتی اونهاهم چیز ی نگفتند. کیان روکردبه منوگفت شنیدی که داداشم چی گفت !!!بروبالا!!!
برگشتم ورفتم بالا پریدم تواتاقم وتااونجاکه می تونستم گریه کردم. صدای دادکیانوش می امدکه باراخرتون باشه خواستید ازاین شاهکار های مسخره انجام بدهید .
***
هروقتی کیانوش چیز ی به من می گفت وجیهه خانم وحاج جواددربرابرش سکوت می کردند انگارانهاهم دلشان نمی خواست باپسرشان دربیفتند.
کیانوش چندماه دیگه قراربودبرود تهران تا درسش راشروع کندتواین مدت یا شیفت بودیا بیرون درحال گشت وگذار. دیگه حتی غذاهاش روهم پایین می خوردوبرای خواب می اومدبالا.
من درس می خواندم وبه حال خودم بودم .یکبارکه مامان وبابا امده بودندبه من سربزنند تااومدواونهارودید به من اشاره کردکه دنبالش بروم تواشپزخانه وباصدای بلندشروع کرددادوهوار.
- اینجاکاروانسراست که فک وفامیلت می اند اینجا. خوش ندارم هرروزمامان وبابات اینجاباشند.یکجور ی حالیشون کن .شیرفهم شد!!! وبعدبدون اینکه حتی سلامی به انهابکندوحرفی بزند. ررفت تواتاقش .
پدرومادرم هم همان لحظه بلندشدندورفتند.
روزهایکی بعددیگری می امدندومی رفتند زندگی مسخره من وکیانوش ادامه داشت نه اجازه داشتم کسی رودعوت کنم ونه اجازه داشتم بیشترازماهی یکبارخونه مامان وبابام برم .
تابستان روبه امام بود شهریورکه شدکیانوش رفت تهران برای شروع دوره تخصصش .
من هم دیگه سال اخر دیبرستان بودم وخودم روبرای کنکوراماده می کردم کیانوش زیاداصفهان نمی ومد .دوماه یاحتی چهارماه یکبار.بیشتروجیهه خانم وحاج جواد می رفتنددیدنش .
من بیشترتوخونه تنهابودم.
پدرومادرش هم زیاد کار ی به کارمن نداشتند.بیشترفکرکنم ازترس پسرشون بود.
موقع کنکورکه شد چون عاشق معماری بودم زدم معماری وعمران وازاین رشته ها واخرش معماری اصفهان قبول شدم .
معماری برای من یک دریچه فراربه سوی دنیا دیگه بود. اینطوری ازپیله خودم هم درمی اومدم . اززندگی مسخره ای که داشتم .
وحداقل خوبیش این بودکه کسی کاری به کارم نداشت . مدتهابودکیانوش روندیده بودم. روزها مثل برق وبادمی گذشتند.
خبرداشت که من دانشگاه قبول شدم وبرام پیغام داده بود خرج دانشگاهم روبابام بده چون اون حتی حاضرنیست یک پاپاسی هم خرجم کنه.
وباباهم قبول کرده بود به خاطرهمین تصمیم گرفتم جایی برای خودم کارپیداکنم تانخوام اضافه خرج اونهابشم .ولی کوکار!!!!!
روز اول مهروموقع شروع دانشگاه رفتن من شد.روز اول مهر خوشحال وشادرفتم دانشگاه تصمیم داشتم به کسی نگم شوهردارم فقط بگم نامزددارم وان هم تهرانه تاکسی کاری به من نداشته باشه .
تودانشگاه کم کم بادوتادختررفیق شدم یکی پریسا ودیکری اناهیتا دوتادخترخاله مهربان ودوست داشتنی. اوندو چشم من رابه دنیایی دیگربازکردند ومن رابه همه جامی بردند پارک ،محفل شعر ، محفل داستان نویسی، انجمن های ادبی، کتابخانه ،سینما،انجمهای NGO ،گشت وگذاردراثارتاریخی .
خلاصه مثل یک دریچه روبه دنیای ازاد.دانشگاه محیط خوبی بود. که دران کسی من رانمی شناخت ونمی دونست که برادرمن قاتله ومن روبه چشم خواهرقاتل نمی دیدندوبه چشم عروس خون بس .
به چشم یک طفیلی .
فقط خودم رومی دیدند.
ماسه نفرحسابی باهم جوربودیم. وجیهه خانم وقتی میدیدمن ازاون لاک خودم دراومدم وعوض شدم خیلی خوشحال شده بودانگاردچارعذاب وجدان بودکه پسرش اون رفتارها روبامن داره وحتی چندبارخواست دوستام رودعوت کنه ولی ازترس خواهرهای کیانوش وخودش قبول نکردم.تازه حتی اگرهم که دعوت می کردم اگرپریسامی امدوواقعیت من راومی فهمیدمطمئنادیداوهم عوض می شدومن این رانمی خواستم.
چندین بارازمن خواستندعکس نامزدم رانشان دهم وهرباربهانه اوردم. اندوهم وقتی دیدندمن مایل به این کارنیستم پایی نشدند.
به درخواست من وبابا ازاین محل رفتیم. خانه مان که اجاره ای بود،فرقی به حالمان نمی کرد اینطوری جایی می رفتیم که کسی دیگر به چشم خانواده قاتل به مانگاه نمی کرد.
فرانک بعدازحکم دادگاه روزبه پیدایش نشد فقط می رفت زندان ملاقات روزبه. ولی حسم می گفت این دختر منتظرروزبه نمی ماند. همانروزها هم حدسم درست ازاب درامدوتقاضا ی طلاق کرد. فقط می خواست به مااتش بزند وگورش راگم کرد.
مامان وبابا ناراحت بودند ولی ازطرفی خوشحال که این ادم مزخرف دیگر عروس مانیست.
روزبه قاطی کرده بود.بعدطلاق من رفتم زندان دیدنش .
گریه می کرد طاقت گریه اش رانداشتم. طفلک ازطرفی خواهرش مجبورشده بودبه زورعروسی کندوازطرفی دخترموردعلاقه اش راازدست داده بود. اشک می ریخت وازمن حلالیت می طلبید .
ولی زبانم نمی چرخید که بهش بگم باشه حلالت کردم .
اون روز تولد 16 سالگی من بود .16 سال!!!! اکثردخترها تو16 سالگی خوشند تازه دنیای دخترانه شادشون شرع شده ومن باید عروس بشم.
سال کیومرث داشت نزدیک می شد هرازگاهی به خونه حاج جوادسرمی زدم ولی خونشون چون دوربود بامامان وبابام میرفتم .
خونه اونهاتویک محله شیک وباکلاس وخونه ما تویک محله فقیرنشین .اخه بابای بدبخت من دیگه حالاتوانایی مالی نداشت پول دیه ازدست دادن مغازه فروختن ماشین ازهمه بدترجهازمن.
مامان درسته که وجیهه خانم گفته بود جهازسنگین نباشه ولی بازهم دست ودلش نمی رفت می گفت من باید همونطورکه به اون دوتادخترم جهازدادم برای توهم بدم. یکی نبودبگه مادرمن اون موقع باباوضعضش خوب بودنه مثل حالا .
پول دادرسی ها واستینافهاووکیل روزبه هم مومونده بود.
سال کیومرث تومسجدمحل سابقمون برگزارشد برای عید کیومرث من نرفتم یعنی کارخدا انفولانزاگرفتم ومریض شدم .وجیهه خانم هم گفت نیا.
ولی برای سال مجبوربودم برم تومراسم، سال وقتی واردمسجدشدم همه نگاهها به سمتم چرخید وپچ پچها شروع شد. بامامان یک گوشه دورازهمه نشستیم مامان بلندم کردکه برم کمک کنم برای پذیرایی.
وقتی رفتم کیان که من رودید جلوی بقیه زنهای فامیلشون بالحن بد ی روکردبه من وگفت هان !!!چیه؟ برای چی اومدی؟ چکارداری؟
- اومدم کمک کنم !!!
- وا اااا!!لازم نکرده !!!شما به اندازه کافی برادرتون کمک کردند!!! برید وردل مامان جانتون بشینید!!!! هرچی دورترازماباشی اعصاب ماراحتتره .
نگاههای شرربارفامیل حاج جوادمثل مته بود سوراخم می کرد. دلم سوخت !!!این بی انصافی بود . دست ازپادرازتربرگشتم مامان چیز ی نپرسید .
موقع پذیرایی هیچ کس جلوی ماچیز ی نگرفت . کسی ماراادم حساب نکردانگارنه انگارمن ومامان انجانشستیم نه سلامی نه حرفی.
وجیهه خانم که تودنیای خودش بوددوباره یادپسرش افتاده بودوگریه می کرد .فامیل هم هرچقدرتونستند ماروتحقیرکردند.خواهرهام رعنا و رزیتا سریع امدندورفتند.حتی کنارماهم ننشستند
مجبوربودیم تااخرمراسم بنشینیم .دریغ از یک استکان چایی. مثل جذامیها بامارفتارمی شد . اگرکسی هم کنارمان می امدتامارامیدید سریع بلندمی شد.
مامان اشک می ریخت ومطمئن بودم که برای این تحقیرهابودبیشتر.
دلم گرفته بودپاشدم ازمجسداومدم بیرون جلوی درمسجد چشمم خوردبه کیانوش .کثافت!!! حتی توتیپ مشکی هم خوش قیافه بود.
کت وشلوارسیاه وشلوارلی مشکی وپیراهن مشکی مردانه تنش بود. ویقه اش رابازگذاشته بود ودودکمه اول لباسش رانبسته بود .سینه عضلانی اش پیدابود موهایش راژولیده وارشانه زده بود.خیلی بهش می اومد اینطورارایش مو.
الهی کوفت بخوری!!! دلم حالی به هولی شده بود! قلبم به تپش افتاده بود ..وای بااین که ته ریش داشت ولی چقدرجذاب شده بود.
سعی کردم سمت دیگر رونگاه کنم روبروی مسجدیک پارک بود باخودم فکرکردم برم اونجا لااقل تاپایان مراسم که چیز ی نمونده بود، اونجابشینم .راه افتادم که برم دستی مراازپشت گرفت برگشتم خودش بود بانگاهی ترسناک به من خیره شد بود. تنم لرزید ازلای دندانهای به هم فشرده اش گفت اینجاچه غلطی می کنی؟
باتته پته گفتم هههیچی !!!!اومدم بیرون!!!
- انوقت برای چی؟
- برای ...برای....
بازویم رامحکم فشاردادومرابه سمت مسجدهل دادوگفت گم شوبروتومسجد!!!! لازم نکرده بیای بیرون خودنمایی کنی!!!
سریع برگشتم وگفتم من برای خودنمایی نیومدم توهم حرف دهنت روبفهم !!!
ادوقدم اومدجلو درست جلوی من ایستادهرم نفسهای داغش توصورتم می خورد .سوراخهای بینی اش بازوبسته می شد .چشماش قرمز شده بود صورتش رواوردجلو وگفت حرف دهنم رونفهمم انوقت چکارمیکنی کوچولو ؟
دستهایم رامشت کردم !!!راست می گفت!!! چکارمی تونستم بکنم؟ ولی نمی خواستم کم بیارم گفتم به موقعش تلافی می کنم !!1
صورتش ازهم بازشد ودهنش کج شدوگفت اهه !!!!نه بابا!!!!ترسیدم !!بروتو!! توهیچ غلطی نمی تونی بکنی!! حدوحدودخودت روهم بدون جوجه!!! جلوی من زبون!درازی نکن ،اونوقت می زنم دک وپوزت وخونین ومالین می کنم !!!شیرفهم شد!!! حالاهرررریی!! .
برگشت رفت سمت مردونه دلم می خواست همونجا بشینم گریه کنم .بغض توگلوم گیرکرده بودبرگشتم که برم توقسمت زنانه سه تاازدخترهای فامیل اونها ایستاده بودندبانگاهی تمسخرامیزمرانگاه می کردند.وقتی ازکنارم ردشدند یکی ازاونهاگفت اشغال تولیاقت کیانوش رونداری !!!
یکی دیگه شون هم گفت حیف کیانوش!!! گیرکی افتاده !!!
اهمیتی به حرفهاشون ندادم ورفتم توزنونه .
فردای ان روز رفتم خونه وجیهه خانم تابامامان جهازم رابچینیم خونه که نه قصربود .یک خانه بزرگ دوطبقه با5اتاق خواب بزرگ درهرطبقه استخروباغچه های بسیارزیبا. وجیهه خانم یک خدمتکارداشت وخونه کلا یک خونه اشرافی بود. هیچیک ازاسباب واثاث قدیم نبود .جاش مجسمه ها گلدانها وظروف شیک وبوفه ای قشنگ وسرویهای کریستال و..و....
وقرارشد من وکیانوش طبقه بالاباشیم ووجیهه خانم وحاج جوادطبقه پایین.
زمان خریدعقد من ومامان ووجیهه خانم رفتیم. کیانوش بامانیامد.لباس عروسی ام یک لباس بااستینهای بلندکه تاروی زمین کشیده میشد ودنباله لباس بسیارزیبا گلدوزیهای قشنگ روی استینها ویقه داشت .دوتا پاپیون بزرگ توپهلو داشت ویک سنگ دوزی نقره ای شیک طرح گل ختایی روی سینه داشت.
دوست نداشتم لباسم دکلته باشد.یقه لباس بسته بود. عروسی دریک تالاربرگزارمی شد. وجیهه خانم که خیلی خوشحال بود ودل تودلش نبود .دیگه 16 سالم شده بود سال دیگه اخردبیرستان بودم .قرارشد دبیرستانم یک مدرسه نزدیک خونه حاج جوادباشه.
روزعروسی صبح با بابا رفتیم ارایشگاه. کیانوش نیامددنبالم.از ارایشگر خواستم ارایش غلیظ روی صورتم انجام ندهد .همان باشم که هستم.
کارش که تمام شد لباسم راتنم کردم وجلوی اینه ایستادم یک دختربالباس سفیدعروسی باموهایی که بالای سرم بسته شده بود .حتی نگذاشتم موهایم رارنگ کندرنگ موهای خودم قشنگ بود وتاکمرم می امد.خیلی فرق کرده بودم دختری باچشمهای قهوای پوست سفید دماغی کوچک ولب ودهنی گوشتالو .مژه های بلندوفردار!!!!
بدک نبودخوشگل شده بودم وجیهه خانم برایم اسپند دودکردومنتظردامادشدیم.
قراربود ساعت 5دنبالم بیاد یک ساعت گذشت همه دلواپس شده بودند. وجیهه خانم به چندجاتلفن کرد .همه عصبی شده بودند. مامان حالش بدشده بود.فکرمی کرد کیانوش منوقال گذاشته خودم هم همین فکربه سرم زده بود.
کیان مدام می رفت دم دروبرمی گشت. چشمهام روبسته بودم وپشت لبم راگازمی گرفتم تاگریه نکنم .ساعت 6ونیم شد که بالاخره کیان پریدداخل وگفت پاشین اومد!!!!
نفس عیمقی کشیدم وبلندشدم .این هم قدم بعدیش بود، برای تحقیر کردنم . دم دروجیهه خاتم داشت دعواش می کرداون هم خونسردایستاده بودوهیچی نمی گفت.
کت وشلوارسفید وپیراهن سفید مردانه ای تنش بود. کفشهای ورنی سیاهی به پاداشت ودسته گل بسیارقشنگی دستش بود. بااکراه گل راسمتم گرفت وارام گفت بگیر گل و زودباش !! وخودش رفت وسوارشد. حتی دررابرایم بازنکرد. وجیهه خانم پریدجلودررابرایم بازکرد. فیلم بردارخواست عقب ماشین بشیند که کیانوش سرش دادزد: بروپایین !!!لازم نکرده!!!
وراه افتاد توراه یک کلمه هم نگفت .
وقتی دم تالاررسیدیم ماشین متوقف شد وروکردبه من وگفت وقتی اومدی توخونه من ،کاری به کارهم نداریم .هرکی به راه خودش .فضولی توکارمن نمی کنی!!! بامن حرف نمی زنی !!!تووظیفه ات فقط پختن وتمیزکردن اون خونه است. یکهو هوابرت نداره، خانم اون خونه شدی . بخوای خودت رولو س کنی وتوکارهای من سرک بکشی، انوقت بدجورمی بینی .اینوخوب توگوشات فروکن.
تنهاکاری که توانستم انجام بدهم تکان دادن سرم بود.
وقتی واردتالارشدیم دنبال من تا زنانه امدوبعدمن راول کردورفت سمت مردانه .کیانوش حتی حاضرنشد برای خوشامدگویی به مهمانان برود وجیهه خانم هم ازپسش برنیامد.هرچی بهش می گفتندبیا می خواهیم فیلم بگیرم علناگفته بودحوصله مسخره بازی ندارد .
می خواست بااینکارش تحقیرم کند. کم کم پچ پچهای مهمانان به گوش می رسید:
- نگاه کن حتی یکبارهم نیومدعروسش روببینه
- خوب معلومه !!زدند داداشش روکشتندبیاد قربون صدقه عروس هم بره
- ولی به خداکیانوش حیف بود.
حرفهایی که هرکدام نیشتری بودبه قلب وروح من!!!
بعداتمام مراسم کیانوش روکردبه همه وگفت کسی نمی خواددنبال ماشین بیاد وهمونجاهمه ازماخداحافظی کردند. وقتی به خانه رسیدیم.بی توجه به من رفت تواتاق خواب وبعدبایک لباس راحتی امدبیرون وگفت من می رم تواتاق مهمان می خوابم فرداهم می ام وسایلم روازتواون اتاق جمع می کنم وبعدرفت تواتاق دیگه ودررابست.
من ماندم وتخت دونفره ی که قراربود مونس تنهایی های من باشد.
یک هفته بعدعروسی رفت تهران دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش .
وجیهه خانم وحاج جوادزیادپاپیچش نمی شدند. بعدمدتی نتیجه امتحان تخصص کیانوش امد جراحی عمومی شهید بهشتی قبول شده بود.
طول دوره 5سال بودپدرومادرش خیلی خوشحال بودند ویک مهمانی گرفتندوخواهرهای کیانوش روزقبل مهمانی به من گفتند به بهانه مریضی اصلا نروم پایین تامهمانی انها خودمانی باشد.
صدای شادی وهلهله مهمانان ازپایین می امد حتی صدای خنده های کیانوش.
ومن بالاتواپارتمان خودمان گوشه ای نشسته بودم وگریه می کردم وبربخت بدخودم لعنت می فرستادم.
برای شام همه راهتل عباسی مهمان کرده بود.حدودا 30 نفری می شدند وجیهه خانم زنگ زدوگفت لباس مناسب بپوشم بروم پایین من هم یک مانتوی سبز نخودی که کمربندی طلایی داشت ویک شال سبز کمرنگ وشلوار کتان سبز پایم کردم ورفتم پایین.
تارفتم پایین مهمانان مراکه دیدندسکوت کردند. کیانوش ازسکوت مهمانان متوجه من شدروکردبه من وگفت اینجاچه غلطی می کنی؟
وجیهه خانم گفت من بهش گفتم.
نگاه تندی به مادرش انداخت وگفت انوقت برای چی؟
وجیهه خانم هم دستپاچه گفت خب!!!! مادربریم شام بخوریم !!!
کیانوش چشمهایش رابست ودستهایش راباکلافگی کردتوموهایش وروکردبه مادرش وگفت من فقط می خوام عزیزانم روشام بدم نه قاتلهای داداشم رو !!!!کسانی که باعشق ومحبتشون من روبه اینجارسوندند ونه افرادی که حضورشون باعث نکبته!!!
بغض گلوم روگرفته بود حاج جوادووجیهه خانم سکوت کرده بودند.حتی اونهاهم چیز ی نگفتند. کیان روکردبه منوگفت شنیدی که داداشم چی گفت !!!بروبالا!!!
برگشتم ورفتم بالا پریدم تواتاقم وتااونجاکه می تونستم گریه کردم. صدای دادکیانوش می امدکه باراخرتون باشه خواستید ازاین شاهکار های مسخره انجام بدهید .
***
هروقتی کیانوش چیز ی به من می گفت وجیهه خانم وحاج جواددربرابرش سکوت می کردند انگارانهاهم دلشان نمی خواست باپسرشان دربیفتند.
کیانوش چندماه دیگه قراربودبرود تهران تا درسش راشروع کندتواین مدت یا شیفت بودیا بیرون درحال گشت وگذار. دیگه حتی غذاهاش روهم پایین می خوردوبرای خواب می اومدبالا.
من درس می خواندم وبه حال خودم بودم .یکبارکه مامان وبابا امده بودندبه من سربزنند تااومدواونهارودید به من اشاره کردکه دنبالش بروم تواشپزخانه وباصدای بلندشروع کرددادوهوار.
- اینجاکاروانسراست که فک وفامیلت می اند اینجا. خوش ندارم هرروزمامان وبابات اینجاباشند.یکجور ی حالیشون کن .شیرفهم شد!!! وبعدبدون اینکه حتی سلامی به انهابکندوحرفی بزند. ررفت تواتاقش .
پدرومادرم هم همان لحظه بلندشدندورفتند.
روزهایکی بعددیگری می امدندومی رفتند زندگی مسخره من وکیانوش ادامه داشت نه اجازه داشتم کسی رودعوت کنم ونه اجازه داشتم بیشترازماهی یکبارخونه مامان وبابام برم .
تابستان روبه امام بود شهریورکه شدکیانوش رفت تهران برای شروع دوره تخصصش .
من هم دیگه سال اخر دیبرستان بودم وخودم روبرای کنکوراماده می کردم کیانوش زیاداصفهان نمی ومد .دوماه یاحتی چهارماه یکبار.بیشتروجیهه خانم وحاج جواد می رفتنددیدنش .
من بیشترتوخونه تنهابودم.
پدرومادرش هم زیاد کار ی به کارمن نداشتند.بیشترفکرکنم ازترس پسرشون بود.
موقع کنکورکه شد چون عاشق معماری بودم زدم معماری وعمران وازاین رشته ها واخرش معماری اصفهان قبول شدم .
معماری برای من یک دریچه فراربه سوی دنیا دیگه بود. اینطوری ازپیله خودم هم درمی اومدم . اززندگی مسخره ای که داشتم .
وحداقل خوبیش این بودکه کسی کاری به کارم نداشت . مدتهابودکیانوش روندیده بودم. روزها مثل برق وبادمی گذشتند.
خبرداشت که من دانشگاه قبول شدم وبرام پیغام داده بود خرج دانشگاهم روبابام بده چون اون حتی حاضرنیست یک پاپاسی هم خرجم کنه.
وباباهم قبول کرده بود به خاطرهمین تصمیم گرفتم جایی برای خودم کارپیداکنم تانخوام اضافه خرج اونهابشم .ولی کوکار!!!!!
روز اول مهروموقع شروع دانشگاه رفتن من شد.روز اول مهر خوشحال وشادرفتم دانشگاه تصمیم داشتم به کسی نگم شوهردارم فقط بگم نامزددارم وان هم تهرانه تاکسی کاری به من نداشته باشه .
تودانشگاه کم کم بادوتادختررفیق شدم یکی پریسا ودیکری اناهیتا دوتادخترخاله مهربان ودوست داشتنی. اوندو چشم من رابه دنیایی دیگربازکردند ومن رابه همه جامی بردند پارک ،محفل شعر ، محفل داستان نویسی، انجمن های ادبی، کتابخانه ،سینما،انجمهای NGO ،گشت وگذاردراثارتاریخی .
خلاصه مثل یک دریچه روبه دنیای ازاد.دانشگاه محیط خوبی بود. که دران کسی من رانمی شناخت ونمی دونست که برادرمن قاتله ومن روبه چشم خواهرقاتل نمی دیدندوبه چشم عروس خون بس .
به چشم یک طفیلی .
فقط خودم رومی دیدند.
ماسه نفرحسابی باهم جوربودیم. وجیهه خانم وقتی میدیدمن ازاون لاک خودم دراومدم وعوض شدم خیلی خوشحال شده بودانگاردچارعذاب وجدان بودکه پسرش اون رفتارها روبامن داره وحتی چندبارخواست دوستام رودعوت کنه ولی ازترس خواهرهای کیانوش وخودش قبول نکردم.تازه حتی اگرهم که دعوت می کردم اگرپریسامی امدوواقعیت من راومی فهمیدمطمئنادیداوهم عوض می شدومن این رانمی خواستم.
چندین بارازمن خواستندعکس نامزدم رانشان دهم وهرباربهانه اوردم. اندوهم وقتی دیدندمن مایل به این کارنیستم پایی نشدند.
قسمت های دیگشم به زودی میزارم
لطفا نظراتتونم بگید