امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک تسخیر زندگی

#1
 

رمان تسخیر زندگی(1)

کلافه به انبوه ماشينايي که روبه روم بودن خيره شدم... دلم ميخواست اندازه بتمن قدرت داشتم و از ماشين پياده ميشدم... بعدم خيلي ريلکس هر کدوم از ماشينا رو بلند ميکردم و يک سمتي پرت ميکردم... بعدم راهمو ميکشيدم و ميرفتم... اي بابا... نزديک دو ساعت بود که تو ترافيک گير کرده بودم.. اگه ساينا منو نميکشت بايد 100 رکعت نماز شکر ميخوندم... بيچاره يک بار تو عمرش ميخواست مهموني بده ها... اونم به خاطر من.... که من دو ساعت تاخير داشتم... بيخود نبود سياوش ميگفت که زودتر راه بيافتم وگرنه دامن گيره ترافيک ميشم ها... من گوش ندادم و فکر کردم که اسپايدرمنم و اگه ترافيک بشه ميتونم مثل آدامس به ساختمونا بچسبم و راهمو برم... تو دلم چند تا فحش پدرمادر دار به خودم دادم... اما بعد فحشا رو پس گرفتم... يعني چي... چرا بايد به خودم فحش بدم؟؟
رشته افکارم با صداي زنگ گوشيم پاره شد... با ترس به صفحش نگاه کردم... درست حدس زدم.. ساينا بود... دکمه اتصالو زدم... با اين که گوشي به گوشم نرسيده بود اما صداي جيغ ساينا رو شنيدم که ميگفت:
- سونيا بيايم به قرآن راهت نميدم تو مهموني... مثلا واسه کمک داشتي زودتر ميومدي اينجا... من اعتماد کردم به قولت که مياي... اصلا حکم تير ميدم به بچه ها که اگه رنگ ماشينتو از 10 کيلومتري خونم ديدن شليک کنن... نيا ديگه... تموم شد مهموني.
- به جون مامان ترافيک..
حرفمو تموم نکردم و گوشي با صداي جيغ سانيا که ميدوستم از عصبانيت بود قطع شد....حق داشتا... بيچاره حامله بود اما به خاطر منه چلمن داشت مهموني ميداد... آخه تازه فارغ التحصيل شده بودم تو رشته موسيقي... هر چند که من نميخواستم به خاطر وضعش قبول کنم اما خودش اصرار داشت... به من چه.. ميخواست اصرار نکنه... يک دفعه حرفش يادم افتاد... حکم تير؟؟ واسه من آزاد گذاشته بود اين حکمو؟ از کي تا حالا جاي ساينا و اميرعلي عوض شده بود و ساينا شده بود پليس؟ بيخيال... سونيا تو هم به چه چيزايي فکر ميکني ها...
بالاخره بعد يک ربع راه باز شد... بي توجه به ماشيناي اطرافم تخته گاز رفتم سمت خونه ساينا اينا... ساينا خواهرم بود... در کل سه تا خواهر بوديم و دو تا برادر... ساحل و ساينا که بچه ارشدا و دوقلو بودن و ازدواج کرده بودن جفتشونم و 30 سالشون بود... ساحل هم يک دختر تپل مپل داشت به اسم نيلاي ... که با شوهرش آرش وقتي ازدواج کردن رفته بودن ترکيه... سانيا هم که دو سال بود مزدوج شده بود و يک پسر حامله بود... اونم با شوهرش کيارش تهران زندگي ميکردن... بعدي سام که 28 سالش بود . تازه نامزد کرده بود با يکي از دوستاي من... که اسمش نيوشا بود و همسن من بود... يعني 23 ... بعدي سياوش که مجرد بود 25 سالش بود و پشت سرشم من... که شباهت عجيبي که به سياوش داشتم باعث ميشد خيليا فکر کنن ما دوقلو ايم... بذار فکر کنن و راحت باشن... چي کار دارم به کار مردم؟ سونيا ديگه اينقد فضول شدي که به فکر مردمم کار داري ها...
رسيدم به خيابون ساينا اينا... از جلوي يک گل فروشي رد شدم... خواستم نگه دارم و گل بخرم... که بعدش فکر کردم که ديگه ساينا جسدمم نميذاره سالم بمونه... پس پيچيدم تو کوچشون و جلوي درشون پارک کردم... تا پياده شدم امير محمد داداش امير علي که همسن من بود اومد جلوي در با يک تفنگ دستش... تفنگو گرفت سمت من و گفت:
- بياي نزديک تر ميزنم... آبجيت آزاد کرده و جناب سرهنگم حکم داده... جونتو دوست داري آيا؟
با خنده رفتم طرفش و گفتم:
- جمع کن اين لوس بازيا رو... مسخره... همه اومدن نه؟
- پ ن پ... همه رو پشت در نگه داشتيم گفتيم صاحب مهموني پشت ترافيک مونده فعلا نياين تو تا بعد... با اجازتون همه اومدن... توپ مامان و باباتم خيلي پره... چرا با اونا نيومدي خب؟
- چي کار کنم؟ خوابم ميومد... نميتونم از خوابم بگذرم که... حالا هم تو بيا برادري کن در حقم و تا داخل ساپورتم کن...
- اي به چشم...
و جلوتر از من راه افتاد... خواستم برم بکوبم تو سرش... بابا از قديم گفتن خانوما مقدم ترن... که بعدش وجدانم زد تو سر خودم و گفت:
- خوبه خودت گفتي که ساپورتت کنه...
درگير بودم با خودما.... با لبخند سرمو به نشونه تاسف واسه خودم تکون دادم و راه افتادم دنبالش... که اي کاش نميافتادم... تا رسيديدم به سالن، ساينا، سياوش، مامان، بابا، امير علي، سوگند (خواهر امير علي) و ماندانا دختر خالم با اخم اومدن جلوم... منم از هلم پام پيچ خورد و خوردم زمين... اما زود خودمو جمع کردم و پاشدم وايسادم... بابا معلوم بود که اخمش ساختگيه... اما مامان... نميدونم چرا.. احساس ميکردم که مامان منو اونجور که بايد دوست نداره... بگذريم.... جز بابا و سياوش و سام و سوگند و ماندانا... بقيه اخماشون واقعي بود... با تته پته گفتم:
- ب..به جون... به جون خودم.... خودم و خودتون... ترافيک بود... را...راها بسته بود...
همه از اين ترس من زدند زير خنده... حتي امير علي و ساينا... منم با تعجب نگاهشون ميکردم... امير علي با لبخند اومد جلوم و گفت:
- آخه دختر خوب... اين مهموني واسه ي توه... اون وقت صاحب مهموني دو ساعت تاخير داشته... نميشه که... اما اشکال نداره... ديگه همه با ترافيک تهران آشنا هستن... خوش اومدي.
و برادرانه پيشونيمو بوسد و بهم تبريک گفت... به ترتيب توي همون سالن.. ايستاده با همه دست دادم و روبوسي کردم... البته با اونايي که اونجا بودن... آخر سر نوبت ساينا بود... که به خاطر شکمش که اومده بود جلو نميتونست منو ببوسه و اومد کنارم وايساد و سرشو برگردوند و لپمو بوسيد... آخ که خندم گرفته بود..بعدم يک ضربه خيلي خيلي خيلي محکم.... زد به کمرم که راحت ميتونستم تعهد بدم که سه روز خوابيدم.. اون موقع هم گرم بودم و نميفهميدم... ساينا گفت:
- اينو زدم که يادت باشه دوساعت قبل از مهموني راه بيافتي... نه ساعت خود مهموني... دختر خوب ساعت هشته...
- اشکال نداره... حرص نخور که دور از جون بچت سقط ميشه... دفعه ديگه سعي ميکنم زود بيام... يعني ديگه تکرار نميشه...
ساينا با لبخند سرشو تکون داد و انگار که چيزي يادش اومده باشه به امير محمد گفت:
- تير که نزدي بهش؟
با تعجب نگاهشون کردم... پس جدي جدي قصد جونمو کرده بودن... گفتم:
- خدايي ميخواستين زود تر بفرستينم پيش خدا؟
ساينا گفت:
- نه خره.. تير نبود که.. از اون ساچمه اي ها بود که اگه به جاييت ميخورد تا دو روز کبود ميشد...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- ساينا... تا حالا راجبه کلمه متاسفم چيزي شنيدي؟
ساينا هم با پرويي تمام گفت:
- آره... مامان وقتي تو به دنيا اومدي گفت.
خندم گرفت... چقدر رو داشت اين بشر... گفتم:
- اگه وقتي من به دنيا اومدم فقط گفته متاسفم... پس مطمئنا وقتي تو به دنيا اومدي نزديک بوده خودکشي کنه که بابا جلوشو ميگيره... شک نکن.
- اون خودکشي هم به خاطر اين بوده که مامان ديد از اون خوشکل ترم هست... بله.
- چي بگم؟ رو نيست که! سنگ پاست ماشاالله.
- ماشاالله.
صداي امير علي اومد که گفت:
- واييي... چقدر کل کل ميکنين... بسه ديگه... سونيا برو لباساتو عوض کن بيا. بدو دخترخوب.
- چـــــــــــــــــــــــش م داماد.
- بي بلا.
رفتم طبقه بالاي ساينا اينا و لباسامو تو اتاق خودشون عوض کردم... يک پيرهن ماکسي مشکي... که يقه هفت بود... همين... ساده ساده... کلا ساده پسند بودم... اهل تجملات نبودم... بدم ميومد... کفش هاي عروسکي مشکيمم پوشيدم... موهامو باز ريختم دورم... موهام لخت لخت لخت بود... رفتم جلوي آينه تا آرايش کنم کمي... يک ذره ريمل... خط چشم... رژگونه و رژ... به خودم تو آيينه خيره شدم... چشمهاي قهوه اي تيره... پوست سفيد... دماغ متعادل و لبهاي صورتي و کوچک... صورتم معمولي بود... نه زشت بودم نه خوشکل... معمولي معمولي... از آينه دل کندم و رفتم طبقه پايين... چه جلب... ظاهرا تا من اومدم آهنگ گذاشته بودن... تا پام رسيد طبقه پايين سياوش مثل جن جلوم سبز شد و گفت:
- جون من بيا دستمو بگير... يه نفر هست ميخوام اينقد حسودي کنه تا بميره..
- وا... کي مياد عاشق تو شه که به دختري که کنارت باشه حسودي کنه؟
- حالا... هستن عاشقاي سينه چاکم... تو ام کوي اين همه جذابيت و زيبايي رو تو من نميبيني؟
- بابا بيخيال... حالا ميخواي کي از حسودي بترکه؟
- اون دختر خاله عنقت..
- من 100 تا دختر خاله دارم... کي رو ميگي؟
- ماني ديگه.
- ماني که اسم پسره...
- سوني زدم تو سرتا... ماندانا رو ميگم.
- چرا اون؟ اون که ميدونه آبجيتم الاغ... حداقا برو به يکي از فاميلاي امير علي اينا درخواست رقص بده...
- اينم حرفيه... به خاطر اينکه زيرا... اين حرفا برات زوده... بزرگ شدي بهت ميگم... راستي.... رفتيم خونه يادم بنداز يک فيلم خريدم آخرشه... از اون جن و ارواحه که تو دوست داري... ترسناک.. يادم بنداز ببينيم.
- آره... فيلماي ايراني هم حتما ترسناکن..
- تو کي ديدي من فيلم ايراني بگيرم؟ آمريکاييه..
با ذوق دستامو کوبوندم به هم و گفتم:
- پس نصفه شب ببينيم که هيجانش بيشتر باشه.
- من که مشکلي ندارم اما تو خرابکاري نکني تو جات...
- زهر مار.
دستاشو به حالت تسليم گرفت بالا و گفت:
- من تسليم... من رفتم... برو بسوز که همراهي با منو از دست دادي... برو.
سرمو تکون دادم... اين بشر اعتماد به نفسش رو سقف بود...
... البته تنها اون نبودا... کلا خاندان کيامهر اعتماد به نفسشون رو سقف که چه عرض کنم رو آسمون هفتم بود.. از فکر خودم خندم گرفت… همين لحظه صداي ياشار... پسرداييم.. بلند شد که رو به من ميگفت:
- دختر مثلا جشن توه... بگو يک موزيک باحال بذارن بيا برقصيم بابا.
- سلام..
- خب بابا... سلام... حالا برو بذار که بياي باهم برقصيم... بذار همراه رقص يک پسر جذاب بودن رو دلت نمونه.
- خب حالا... تحويل ميگيري خودتو.
- حقيقته.
خب آره.. واقعانم جذاب بود... چشم هاي کشيده و درشت و ابروي مشکي.. چشماش خيلي زياد مشکي بود... بيني که مردونه و مناسب... لبهاي کمي گوشتي و قلوه اي... پوست گندمي صورت 6 تيغ... موهاش که مدل امروزي بود و بازم مشکي.. قد بلند و هيکلي ورزشکاري.
با صداش به خودم اومدم:
- يعني اينقدر جذابم که با اين که هر روز منو ميبيني بازم نميتوني نگاه ازم بگيري؟ بابا ديگه شرمندم نکن.
- واي ياشار.. چقدر حرف ميزني... دارم ميرم آهنگ بذارم.. برو همه بچه ها رو جمع کن مجلس يه ذره گرم شه... بدو.
- من رفتم. اما اولين نفر با خودم ميرقصي ها.
- خب بابا.. نميذارم آرزو به دل بموني.
با خنده سرشو تکون داد و رفت سمت بچه ها... منم رفتم پيش ساينا که رو مبل نشسته بود و داشت شربت ميخورد و گفتم:
- ساينا سي دي داري؟ توپ باشه ها.
- آره... برو تو اتاق خودمون يک سي دي گذاشتم همون رو ميزه... يه سري آهنگه خارجي و ايراني.
- مرسي.
و دوباره رفتم طبقه بالا تو اتاق ساينا اينا و سي دي رو برداشتم و اومدم پايين. رفتم سمت سيستم و سي دي رو گذاشتم و ولومو تا آخر بردم... خودم هم اول از همه رفتم وسط...ياشارهم بعد از من اومد و بعدش ماندانا... امير علي و ساينا با اون وضعش... امير حسين... حامد و ساسان پسر دايي هام... ماندانا و نيوشا دختر خاله مريم... آرمان و نامزدش الهه پسر خاله رها...حتي مامان و بابا... منم که با ياشار ميرقصيدم... خداييشم ياشار قشنگ ميرقصيد درست مثل دخترا.. از اونام قشنگتر حتي...آهنگ عشق مني سالنو برده بود رو هوا:
وقتي از راه ميرسي ميپيچه عطر تن تو
تا که نزديکم بشي بو ميکنم پيرهنتو
نميذارم که بري و منو تنها بذاري
آخه تو عشق مني و من ميميرم واسه تو
تو يه اتفاق تازه توي دنياي مني
هي ميگم دوست دارم بازم دلم رو ميشکني
همه حرفامو زدم بازم ميگي حرف خودت
حرفتو بزن ولي فقط بگو عشق مني
عشق مني توتو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
عشق مني توتو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
تو همون فرشته که اومدي از آسمون
تويي عشق پاک من تويي عزيز مهربون
تو فقط بمون کنارم تو هميشه عشقمي
تا همه دنيا ببينن که چه پاکه عشقمون
تا ابد جاي تو اينجاست توي قلب عاشقم
قول ميدم که باشم کنارت تو همه دقايقم
ميدونم که اين محاله تو ازم دل بکني
من اينو به دنيا ثابت ميکنم عشق مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني رو دوتا چشم مني
عشق مني تو تو عشق مني...
عشق مني نري دلم رو بشکني
واي... از نفس افتادم... آهنگش تند بود و منم بايد تند ميرقصيدم... اما مگه اين ياشار خسته ميشد؟ خودش نرفت بشينه و نذاشت که منم برم و چند تا آهنگ تکنو و فارسي هم رقصيديم و رفتيم نشستيم اما بقيه همچنان داشتن ميرقصيدن... ياشار اومد کنارم و گفت:
- سوني... يه آهنگ آذري دارم محشره... بيا با اون برقصيم.. ميدوني که کسي رو دستمون بلند نميشه.
- باشه... بذار يه نفسي تازه کنم بعد.
من و ياشار از بچگي با هم آذري ميرقصيديم... اولش لزگي بود اما بعدش شد رقص آرومش... تا حالا هم هيچکس به پاي ما نرسيده بود.
اين ياشار ذليل شده هم که رفت آهنگو گذاشت و بلند به همه گفت که ما ميخوايم برقصيم.. ناچار کفشامو از پام درآوردم و رفتم تا همراهيش کنم... رقصمون حرف نداشت مخصوصا با اين آهنگ که هميشه تمرين ميکرديم:
گجلري رويام داسان گورولم که يانوم داسان
شبها توي رويام ميبينم که پيش مني
هانسي دوز دو هانسي يالان؟
کدوم راسته کدوم دروغ؟
اولورم سنين اوچون يانورام سنين اوچون
ميميرم به خاطر تو... ميسوزم به خاطر تو
(به اينجاي آهنگ که رسيد ياشار نشست و دست زد و من رقصيدم)
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک باز به من نگاه کن... دلم ميسوزه آخ
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که من گرفتارش شدم اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
( اينجاي آهنگم بلند شد و باهم رقصيديم)
سحر يلي اسدي گولوم گجزلرينده گالوب گزوم
باد سحر وزيد گلم... توي چشمات مونده چشمام
بير منه باخ جانوم گجزوم اوليرم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
يک بار به من نگاه کن جان و چشمم... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک بار به من نگاه کن... دلم سوخت آخ.
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که من گرفتارش شدم اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
(به اينجاي آهنگ که رسيد من نشستم و دست زدم و ياشار رقصيدSmile
بيردفه منه باخ... اورييم ياندي آخ..
يک بار به من نگاه کن... دلم سوخت آخ.
بو نه بلايدي نه سودايدي دوشدوم آي الله؟
اين چه بلايي بود که بر سرم اومد اي خدا؟
باخ باخ بير منه باخ اولورم سنين اوچون يانيرام سنين اوچون
نگاه کن يک دفعه به من نگاه کن ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
ياندي بو ديل ياندي دوداخ اوليرم سنين اوچون يانيرم سنين اوچون
زبان و لبم سوخت... ميميرم به خاطر تو ميسوزم به خاطر تو
واي خدا جون پام شکست... سرمم داره قيلي ويلي ميره... چقدر چرخيدم... ولي خب خداروشکر تموم شد... رفتم نشستم کنار ماندانا... گفتم:
- چه خبرا ماني جون؟
- سونيا... چند بار بهت بگم اسم من ماني نيست؟
- منم چند بار بايد بهت بگم که ماني مخفف اسمته؟ چه فرقي داره دختر خوب؟
- من خوشم نمياد... ديگه مثل آدم صدام کن. زبونم مو درآورد بس که گفتم.
دستمو انداختم دور گردنش و گونشو بوسيدم و گفتم:
- خيله خب عزيزم... اينقدر حرص نخور پوستت چروک ميشه. سيا دوست نداره.
يکدفعه فهميدم چي گفتم... دستمو گذاشتم رو دهنم تا بيشتر از اين سوتي ندم.. ماندانا هم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- کدوم سيا؟
- هيچي... گفتم... يعني همينطوري از دهنم پريد.
- آهان...من فکر کردم سياوش خودمونو ميگي.
- به سياوش چه ربطي داره پوست تو؟
- نميدونم... به ذهنم اومد.
اومدم حرفي بزنم که ساينا اومدوگفت:
- پاشو خبرت اين کيکو ببر شام بديم... ملت گشنشونه نبايد چوب دير اومدن تو رو بخورن که.
- ساينا به خدا مراعات حالتو نميکنم ضربه فنيت ميکنما... از وقتي اومدم سرپام نديدي؟ حالا که نشستم بيا گير بده.
با حرص نگام کرد و چشماشو به حرکت درآورد که يعني بلند شو تا لهت نکردم... منم شونه اي بالا انداختم از جام بلند شدم... رو حرف اين حرف بزني يعني مرگ حتمي... با لبخند رفتم چاقو رو آوردم... سياوش که منو چاقو به دست ديد همه رو دعوت به سکوت کرد و گفت:
- ليديز اند جنتلمنز... قدم رو تخم چشم اين ساينا و امير علي گذاشتين که اومدين... حالا کادو هاي اين آبجي ما رو نصف نصف رد کنين بياد اگه دلتون کيک ميخواد.
امير علي با لبخند رفت سمت سياوش و گفت:
- خانوما آقايون اگه دلتون کيک ميخواد.. کادو هاي دخترونه رو که کاري نداريم اما پولا رو بدين به من قربونتون... چند وقته پول لازمم.
همه با اين حرفش زدن زير خنده... منم که اينقدر حرص خورده بودم نزديک بود پوستم کبود شه... رفتم سمت اونا و گفتم:
- شرتون کم... وگرنه ميگم ساينا بشينه رو هر دوتاتون پرس شينا.
سياوش مقاوت کرد اما امير علي دستشو گرفت و از اونجا رفتن... حيني که از کنارم رد شدن شنيدم که امير علي گفت:
- اين وزنش 120 به بالاست.. بيا بريم تا له نشديم.
تو دلم گفتم يک آشي برات بپزم با 10 وجب روغن.... و با لبخند رفتم سمت کيک... يک کيک سه طبقه بود... با يک طرحي که تا حالا نديده بودم... طرحش ويولن بود.
با دست و سوت و همکاري بقيه کيکو بريدم و کادو ها رو گرفتم... هر کس يک چيزي داده بود که خيلي خوشحالم کرد.. ساينا و امير علي يک پيانو بهم هديه دادن و گفتن که پيک اونو برده خونه خودمون... سياوش يک دستبند و زنجير طلا... بابا و مامان يک سکه... و بقيه هم چيزاي ديگه... اون شب خيلي باحال بود و اين کادو ها منو حالي به حالي کرد.. واي که من اگه اين سکه رو بفروشم چقدر کاسب ميشم.
- ساينا آماده اي؟ نياي بپري بغل من از ترسا؟؟
- اه... بذار ديگه سياوش... چقدر حرف ميزني؟
- خيله خب خودت خواستي.
و سي دي فيلمو گذاشت و چراغاي اتاقو خاموش کرد... ساعت 3 نصفه شب بودو ما داشتم فيلم ميديديم... اونم چه فيلمي... چند بار از ترس جيغ هاي خفيف کشيدم که سياوش قهقهه ميزد... موضوع فيلم درباره يک دختر تسخير شده بود که خودش باعث اين کار شد... کارش واسم خيلي جالب بود... فکر کن.. يعني منم اينکارو بکنم تسخير ميشم؟
فکرمو بعد از فيلم به زبونم آوردم و سياوش در جواب بهم خنديد و گفت:
- نه ديگه.... ميدونن بچه ها جو گيري مثل تو اين فيلمو نگاه ميکنن راه واقعيشو نگفتن... آخه دختر خوب اين فيلمه نکنه داري باور ميکني؟
- آره خب... چرا که نه.
- تو ديوانه اي... بگير بخواب. شب بخير. اگه ميترسي من اينجا بخوابم.
- نه داداشم... برو بخواب من نميترسم... ميدوني که شير زني هستم براي خودم.
- آره... فقط من بودم که از شدت ترسم دادم جعفر واسم دعا نوشت... نه؟
- اون مال قديم بود! تو هم هي اينو بزن تو سر من! خب؟
- اگه مال قديم بوده چرا هنوز تو گردنته؟
- چون بهش عادت کردم... نباشه احساس کمبود ميکنم... بعدشم تو به فکر خودت باش با وجود اين دعا جنا نميتونن بيان سمت من.
- خرافاتي ديوانه.
- سياوش... نگو که به جن اعتقادي نداري؟؟
- نه که ندارم... اين موجود اصلا وجود خارجي نداره.
- تو ديوانه اي... ما سوره جن داريم... خدا اين حرفو زده... اونوقت تو منکرش ميشي؟
شونه اي بالا انداخت و با گفتن شب بخير از اتاق رفت بيرون.. منم اينقدر خسته بودم که فيلم روم اثري نداشت و بيهوش شدم.. هر چند که کار دختره خيلي واسم جالب بود.. خيلي بيشتر از خيلي.
* * * *
- ازت متنفرم مامان... خيلي ازت بدم مياد. هيچ مادري با دخترش اين کارو نميکنه که تو کردي.. تو حالمو به هم ميزني.
اين حرفا رو با داد گفتم و رفتم اتاق خودم... اين يک مادر بود؟ کدوم مادري با دخترش اين کارو ميکنه؟ کي دوست داره که دختري که از وجود خودشه زير مشت و لگد له کنه؟
ياد حرفاي چند دقيقه پيشش افتادم.
- آره... تو اينقدر لوسش کردي که اينطوري شده. هر کاري کرده هيچي نگفتي و بهش خنديدي.. اونم اينطور پررو و بيحيا شده.
- حرف زياده نزن شراره... خودت ميدوني که سونيا از گلم پاک تره... امکان نداره اين کارو کرده باشه... من بهش از چشمامم بيشتر اطمينان دارم.
- هاااااااان... پس من بودم که تو بغل اون پسره احمق خوابيده بودم و به ريش تو ميخنديدم؟
- خفه شو شراره.... اون کار سونيا نيست.. اينو بفهم.
اينو گفت و از خونه زد بيرون... مامانم اومد تو اتاقم و بهم گفت:
- از وقتي تو رو به دنيا اوردم زندگيم همينه... مسعود فقط تو رو ميبينه.. من همچين دختري از خدا نخواسته بودم که بياد و زندگيمو... توجه اطرافيانمو ازم بگيره. حالم ازت به هم ميخوره سونيا... نميدونم اين مسعود چطور شده که هر چي بهش ميگم قبول نميکنه... اما من بايد تو رو از چشم اون بندازم. من دختري مثل تو نميخوام.
و حمله کرد سمتم.. با تمام قدرتش موهامو ميکشيد و نيشگونم ميگرفت... سيلي هاي دردناکي بهم ميزد... هر کاري کردم تا از دستش نجات پيدا کنم نتونستم.. دختر خيلي کينه اي بودم... يک لحظه خون جلوي چشمامو گرفت و با همه قدرتم پرتش کردم بيرون و لگدي بهش زدم... ميدونستم که اون مادرم بوده و 9 ماه منو تو رحمش حمل کرده و درد زيادي رو متحمل شده... اما اين رگ کينه اي بودنم به خودش رفته بود.
درو محکم بستم و اين حرفا رو بهش زدم... بايد يک جوري ازش انتقام ميگرفتم.. اون لحظه نميدوستم که دارم چي کار ميکنم... احمق شده بودم... يادم اومد توي اينترنت خونده بودم که (رزين) يک جن خيلي خبيث و بي رحمه... همون لحظه هم ياد فيلم چند شب پيش افتادم و کار اون دختر يادم افتاد که چي کار کرد تا جن تسخيرش کنه... ميدونستم که فيلم بود اما امتحانش مجاني بود.. تو يک تصميم ناگهاني رفتم توي حموم اتاقم و به عکسم توي آينه خيره شدم... ميتونستم قيافه مامانو تصور کنم که چطوري ميشد... يک لبخند شيطاني زدم... کاش اون لحظه کسي بود که ميزد تو گوشم و منو به خودم مي آورد... اما اين فقط يک اي کاش بود... قهقهه اي زدم و با دستم شيشه ي کمد کوچولوي حمومو شکوندم... با يک تيکه از شيشش کف دستمو به صورت يک خط افقي بريدم و فشار دادم تا خون ازش بزنه بيرون.. بعد با خونش روي سراميک سفيد حموم اون نقاشي ها و رو کشيدم و متناشو دور تا دورم نوشتم... کارم که تموم شد خنده اي کردم و از جام بلند شدم و به آيينه خيره شدم.. چيزي که ديدم يک شوک بود که منو به خودم آورد اما ديگه خيلي دير شده بود... توي آيينه عکس دختري مثل خودم بود با موهايي که همه رو جلوي صورتش ريخته بود و همه صورتش خوني بود... يک لحظه فکر کردم که خون دستم خورده به صورتم و عکس خودمه... اما وقتي که خودمو اينور و اونور کردم و اون عکس حرکتي نکرد... به اتفاق تلخ و وحشتناکي که داشت ميافتاد خيره شدم... با بهت به آيينه خيره شدم که با خون روش نوشته شد:
- تو فاسدي... کار خودت بود.. هيچ راه بازگشتي نداري.
- تو فاسدي... کار خودت بود.. هيچ راه بازگشتي نداري.
با ترس به نوشته ها نگاه کردم... واااااي خدا.. من چي کار کردم؟
جيغي کشيدم و با دستم آيينه رو شکوندم... اما ايدفعه عکس خودمو با يک صورت وحشت زده ميديدم... نه خدا... نبايد... من نبايد تسخيرشم... يا امام هشتم.
با دستم زدم به پيشونيم... اما يک لحظه نور اميدي به قلبم تابيد چون با وجود دعايي که به گردنم بود هيچ جني نميتونست نزديکم شه... دستم رفت سمت گردنم تا دعا رو بگيره... اما... گردنم خالي بود.. من کي از گردنم کندمش؟؟
با هق هقي که سعي در خفه کردنش داشتم هر چي آيه و دعا بلد بودم خوندم... با پام افتادم به جون حموم.. اما خون دستم پاک نميشد... دايره بزرگي که دور خودم کشيده بودم بهم نيشخند ميزد... يک لحظه حالت تهوع خيلي بدي بهم دست داد و هر چي تو معدم بودو خالي کردم... بي حال نشستم کنار روشويي و از حال رفتم.
* * * * * *

با خبيثي هر چه تمام تر چشمانش را باز کرد... از جايش بلند شد.. او حالا در قالب يک انسان بود... به راحتي ميتوانست اين دنيا را نابود کند... در حمام را باز کرد از آن خارج شده و وارد اتاق سونيا شد... خبيثانه خنديد... بيچاره سونيا... اما او فاسد بود... نبايد ايمانش را از دست ميداد و به جاي اينکه از خداوند در تنبيه مادرش کمک بخواهد... به سراغ آنها مي آمد... رو به روي آيينه ايستاد... کاملا شکل انسان ها بود... چشمهايش... صورتش.... بدنش.... دست هايش...اما کف دستش... به کف دستش نگاه کرد... رد زخم در آن پيدا بود... نوک انگشت اشاره اش را به سمت دهانش برد و وردي را روي آن فوت کرد... سپس انگشتش را روي زخم کشيد... انگار که جادو کرده باشد دستش مثل روز اول شد ... اين هم يکي ديگر از هنر هايش... هر کاري که ميخواست ميکرد جز آفريدن و از بين بردن يک انسان.. کاري که هدف او بود... از اتاق خارج شد... سعي ميکرد که در قالب خود سونيا باشد و خبيثانه رفتار نکند... يک بار در راه صدايش را امتحان کرد... صدايش هم صداي سونيا بود... به آشپز خانه رفت اما کسي در آنجا نبود... در سالن هم همينطور... با سرعت برق به حياط رفت و سپيده مادر سونيا را ديد که روي چمن ها نشسته است... به سمت او رفت... اما سپيده تا او را ديد تفي روي زمين انداخت و روي آن را لگد کرد... برايش مهم نبود... تنها کاري که بايد ميکرد اين بود که علاقه ي سپيده نسبت به سونيا را بيشتر کند تا کارش به خوبي پيش برود... کنار او روي چمن ها نشست... نه او چيزي ميگفت نه سپيده... در آخر سپيده با لحني خيلي تند گفت:
- برو گمشو از جلوي چشمام... نميخوام اون ريخت نحست رو ببينم... گمشو.
تمام سعيش را در مهار کردن خشمش را به کار برد... موفق هم شد... اما با نگاهي طوفاني به سپيده خيره شد... سپيده نگاهي به او انداخت و گفت:
- الله و اکبر... د دارم بهت ميگم برو گمشو از اينجااااااااااااااااا!
اخمهايش در هم رفت... دوباره اين کلمه... آه نه... حداقل اين بار نه... اما کار از کار گذشته بود... حالش به هم خورد و ديگر چيزي نفهميد.
* * * * *
سرم به شدت درد ميکرد... حال اينکه حتي چشمامو باز کنم نداشتم... تو سرم صداهاي مبهمي تکرار ميشد اما بي حال تر از اوني بودم که بخوام بفهمم چي هست.
حس کردم چيزي روي پيشونيم نشست... با بي حالي چشمامو باز کردم... سياوش بالا سرم بود و داشت دستمال خيس رو ميذاشت روي سرم... حتما تب داشتم... با بي حالي پرسيدم:
- سياوش؟
تازه متوجه شد که من بيدارم... لبخندي زد و گفت:
- جونش؟
- چي شده؟
- هيچي... انگار تو حياط حالت به هم خورده بود... الانم مختصر تبي داري... اما پايين اومده... تو که ما رو نصفه جون کردي دختر... الان يک روزه که اينجا خوابيدي.
تعجب کرده بودم اما حال بروزشم نداشتم... انگار که هر چي انرژي داشتم تموم شده بود... چرا يک روزه که خوابيدم؟
يک دفعه تمام اتفاقات يادم افتاد... دعوام با مامان... اون کار احمقانم... بعدم بي هوشيم... اما.. اما من که تو حموم بودم... چرا سياوش داره ميگه تو حياط؟يعني چي؟؟
خدايا چي ميشه اگه همه اون اتفاقا خواب بوده باشه؟ نور اميدي تو قلبم روشن شد... همه اينا رو تو لبخند نيمه جوني نشون دادم... سياوش با ديدن لبخندم گفت:
- چيه؟ چرا ميخندي؟
- سيا... ديروز چي شد؟
مکثي کرد و گفت:
- يعني ميخواي بگي که نميدوني چه اتفاقايي افتاد؟
- تو برام بگو.
سرشو با خنده تکون داد و گفت:
- هيچوقت نفهميدم مامان چرا اينقدر با تو لجه.. حداقل اگه کاري ميکردي باز چيزي... تو که کاري نکرده بودي... ديروز ظاهرا با مامان دعوات ميشه... اونم از اون دعوا زنونه ها.... از اونا که گيس و گيس کشي داره... تو هم کفري ميشي و رو اين سپيده خانوم دست بلند ميکني و ميندازيش بيرون... اما بعد از سه چهار ساعت وقتي تو حياط نشسته بوده ميري پيشش... اونم باز هر چي دوست داره بهت ميگه که تو از هوش ميري... البته من اينا رو از خودش شنيدم... حالا تو بگو ببينم چه خبره؟
اخم ناخودآگاه مهمون صورتم شده بود... نکنه وقتي از هوش رفتم حافظمو از دست دادم؟ چرا يادم نمياد که رفتم توي حياط؟ نکنه... نکنه اون دعايي که رو زمين نوشتم اثر نکرده باشه؟
انرژيم بهم برگشت... پتومو به سرعت زدم کنار و رفتم توي حموم... اما...
با چيزي که ديدم گريم گرفت... خدايا نهههههه... چرا؟ چرا؟ چرا ؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، First Star ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، جی.اچ.دهقان ، vampire whs
آگهی
#2
سارا به دلایلی فعلا نمیتونه پست بذاره گفت من به جاش بذارم قسمت دومش:



اون دايره خوني با شکل هاي عجيب غريب و نوشته هاش... همه و همه روي زمين مونده بود..
سياوش که از حرکت ناگهاني من تعجب کرده بود اومد کنارم و با ديدن کف حموم با تعجب بهم نگاه کرد... رفت سمت دايره و چند دقيقه اي نگاهش کرد و بعد با حالت گنگي منو نگاه کرد و پرسيد:
- اين همون دايره رزين نيست؟ کف حموم چي کار ميکنه؟
هق هقم شدت گرفت و فقط نگاهش کردم.. سياوش با نگراني اومد سمتم و گفت:
- چيه؟؟ چي شده عزيزم؟ سونيا؟؟ گريه نکن خواهري... بگو ببينم چي شده؟ اين دايره لعنتي اين وسط چي کار ميکنه؟ ميدوني اين يعني چي؟؟
اما بازم نتونستم حرفي بزنم... تنها کاري که ميتونستم انجام بدم اين بود که کف دستمو ببرم سمتش تا شايد با ديدن زخمم يک چيزايي رو بفهمه... بدونه که من چه خريتي کردم.
سياوش دستمو گرفت و برد جلوي چشمهاش و بعد ثانيه اي گفت:
- خب اين که کف دستته... چه ربطي داره؟
به زور گفتم:
- زخمشو ببين!
- کدوم زخم؟؟ اينجا که چيزي نيست! د دختره خوب ديوونه شدي؟
با تعجب به کف دستم نگاه کردم... راست ميگفت.. هيچ اثري از زخمم روش نبود... کف اون يکي دستمو هم نگاه کردم... اما هر دو سالم بودن... بلند شدم و رفتم سمت دايره.. شير آبو باز کردم و گرفتم روش... شنيده بودم که دايره رزين هيچ وقت پاک نميشه تا وقتي که تو وجودت نابود شه... اما هر کاري کردم پاک نشد... بازم گريم گرفت... سياوش که ديگه کلافه شده بود گفت:
- سونيا بگو بهم ببينم چه دردته؟
- سياوش... بدبخت شدم... گند زدم به خودم و زندگيم.. همه چيزو با دستاي خودم از خودم گرفتم... اما همش تقصير اون زنه دييييييونسسسسس... حالم ازش به هم ميخوره... د آخه اون چه جور مادريه؟
- چرا؟ ديگه داري عصبانيم ميکني سونيا... اين حرفايي رو هم که زدي ميذارم پاي عصبانيتت... وگرنه تو حق نداري درباره مادرت اين جوري حرف بزني!
- د آخه داداشم... کدوم مادر؟؟ اون باعث و باني تمام اين بدبختياس... اگه بلايي سرم بياد اونو هيچوقت نميبخشم... اون باعث شد که من خر شم... خودمو بدبخت کنم...
سرمو کوبوندم به ديوار حموم و گفتم:
- ميدوني چه غلطي کردم؟؟ (با صداي بلندي ادامه دادمSmile
- آرهههههههه؟؟؟
- نه نه نه... بگو تا بدونم.. من که علم غيب ندارممممممم!
با صداي بلند شروع کردم به تعريف کردن... تعريف کردن تمام کارها... تمام اتفاقا... هر چيزي که ديده و شنيده بودم... حتي تکه هاي شکسته آيينه و نوشته هاشم که پاک نشده بودن و نشونش دادم... هق هق گريه ميکردم... سياوش تمام مدت با تعجب و ناباوري ذل زده بود بهم... مطمئنا باورش نميشد... اصلا هيچکس باورش نميشد.
حرفم تموم شد... سياوش اومد سمتم و گفت:
- سونيا... اين چيزي که ميگي وجود نداره... چند بار بايد بهت بگم؟ اگه اونطوريه پس کو زخم دستت؟؟ نشونم بده ديگه.
- نميدونم... به خدا... به پير.. به پيغمبر نميدونم..
نميدونم واسه چي اما سکسکه ميکردم...
- تو ديوونه شدي سونيا... بايد ببرمت پيش يک روان پزشک... شايد واست کمکي شه.
د بيا... اينم از داداش من... به جاي اينکه الان پشتم باشه و با حرفاش آرومم کنه داشت ديوونه ترم ميکرد... بايد يک کاري ميکردم تا اون لعنتي نتونه بهم نفوذ کنه... بي توجه به سياوش رفتم توي اتاق تا دعامو آويزوون گردنم کنم... اما... هر چي گشتم پيدا نکردم... کيف دعا رو پيدا کردم اما بنداش پاره شده بود... هيچ دعايي توش نبود جز يک تيکه کاغذ قرمز.. بازش کردم... همون که بازش کردم صداي جيغ زني تو گوشم پيچيد... ترسيدم اما نه خيلي... قطره هاي خون از کاغذ ميچکيدن کف دستم... انگار که سر گوسفندو تازه بريده باشي... فقط يک تيکه کاغذ بود اما اين همه خون؟؟ رو کردم سمت سياوش و گفتم:
- اينو چي ميگي ديگه؟ بازم باورت نميشه؟
سياوش اما فقط منو نگاه ميکرد... با داد گفتم:
- داري منو؟؟ ميبيني؟؟ بازم باورت نميشه؟؟ اگه اينطوريه که بگو اين چيـــــــــــــــــــــه؟ ؟ اين چيه؟؟ هان؟ بازم اون حرفاتو بزن.. بازم بگو که ديوونه شدم... با توام... هي؟ کجا داري ميري؟؟ سياوش وايسا ببينم... با توام!
اما سياوش رفت... در اتاقو محکم به هم کوبيد و رفت... اونم منو تنها گذاشت... با دو زانو افتادم روي زمين و با مشت کوبيدم به تختم... خدايـــــــــــــــا؟؟ صدامو ميشنوي؟؟ غلط کردم... من اشتباه کردم.. نبايد اينطوري شه... خواهش ميکنم... خريت کردم... بچگي کردم ميدونم.. اما نبايد اينطوري ميشد.
سياوش؟؟ تو چرا تنهام گذاشتي؟ کـــــــــــــــــي همچين کاري رو ميکنه آخه؟ اگه تو که همه حرفامو.. چه راست چه دروغ باور ميکني... از اون شراره عوضي.. بابا.. ساينا و يا سام چه انتظاري بايد داشت؟
مطمئنم که ديوونه نشدم... من تسخير شدم.. براي هميشه... زندگيم تسخير شده... روحم، جسمم، اما همش تقصير خودم بود... آخه چرا اون لحظه کسي نبود تا منو به خودم بياره؟ چرا اينطوري شد؟ يعني دعوا با شراره اينقدر واسم مهم بود؟ يا نه... اون دايره تو فيلم.. او چطوري واقعي شد؟ نميتونست که واقعي باشه.. آخ خدا جون. من چم شده؟
بايد يک کاري کنم... اما چي کار؟ از جام بلند شدم و همونطور که از چشمام گوله گوله اشک ميريخت با خودم حرف ميزدم:
- بايد برم... اينجا موندنم ممکنه باعث آسيب رسيدن به خانوادم بشه... من اينو نميخوام... به خاطر خريت من نبايد اتفاقي واسه خانوادم بيافته... اما کجا برم؟ من که جايي رو ندارم که بتونن ازم مراقبت کنن... تنها خانوادمن که هوامو دارن و نميذارن مو از سرم کم شه.
- آره برو... اما کدوم خانواده رو ميگي؟؟ همون مادري که به خاطر جلب توجه، تو رو يک هرزه معرفي کرد؟ همون داداشي که تو اوج ناراحتي و غصت تنهات گذاشت و رفت؟ تو ديگه کي رو داري؟ ساحل و ساينا؟ ميخواي بري جايي که بچه کوچيک هست؟ ميخواي با رفتارات همه متوجه ديوونه بودنت يا به قول خودت تسخير شدنت بشن؟ تو هيچ جا رو نداري که بري سونيا. هيچ جا.
- چرا... دارم... درسته که شراره منو نميخواد... درسته سياوش بهم پشت کرد... درسته که ساينا حاملس و ساحلم بچه کوچيک داره... اما بابام که هست... اون ميتونه هوامو داشته باشه... بابا همه حرفامو باور ميکنه... اون خيـــــــلي خوبه. من مطمئنم.
- خب.. تو که ميگي جايي رو داري! کجا رو داري که مواظبت باشن؟ احمق جون واسه باباتم که ديگه جوني نمونده.
درمونده نشستم رو تخت... درسته.. من جايي رو نداشتم که برم.. همه از من رو برگردونده بودن... پيش ساحل و ساينا هم نميتونستم باشم چون بهشون آسيب ميزدم... کجا برم؟ کجــــــــــا؟
با فکري که به ذهنم اومد مثل برق از جام پريدم.. درسته... کار درست همينه... اما کسي نبايد چيزي بفهمه.. فوقش يک يادداشت مينويسم و از همه خدافظي ميکنم... مطمئنا کسي متوجه نميشه.. يعني به عقل هيچکس نميرسه که من بخوام برم اونجا... درسته... ساعت چنده؟ 11... همه اينجا ساعت 12 ميخوابن... من مجبورم که نصفه شب راه بيافتم... آره.. درستش همينه. با ماشين خودم که نميتونم برم...
بايد زنگ بزنم بليط بگيرم... اما با هواپيما نه... بهتره با اتوبوس برم... تو اتوبوس بهتر ميتونم فکر کنم.... حداقل اگه به هوش باشم ميتونم به خودم بيام.. وگرنه اگه اون لعنتي خودشو به اوج برسونه ديگه کاري از دست من برنمياد.
تلفن و برداشتم و شماره ترمينال رو گرفتم. چند بوق خورد که صداي مردي از اونور خط اومد:
- بفرمايين؟
- سلام اقا... خسته نباشين... بليط ميخواستم براي تبريز.
- سلام خانوم... چند تا؟
- يکي ديگه.
- باشه... واسه چه ساعتي؟
- هر چه زود تر بهتر.
- آخرين حرکتمون ساعت 2 صبحه... ميتونين اون ساعت؟
بله که ميتونم... تازه خوش به حالمم ميشه. گفتم:
- بله... ممنون.
مشخصات مو گفتم و گوشي رو قطع کردم... عالي بود... 2 صبح... چي از اين بهتر؟ من که نميخوام به خوانوادم آسيبي برسونم پس اين کار بهترين راهه. بايد وسايلم رو جمع کنم تا معطل نشم.
کوله پشتيمو از کمد ديواري برداشتم و چند تا لباس ريختم توش... لباس زيادي لازم نداشتم.. يعني به دردم نميخورد. از سالنامم يک برگه کندم و توش نوشتم:
- سلام.
منو ببخشين که بي خبر رفتم... اما اين بهترين کار بود... دنبالم نگردين... پيدام نميکنين... الان که اين نامه رو ميخونين شايد من مرده باشم... شايدم اگه بدشانسي بهم رو آورده باشه رسيده باشم اونجايي که بايد باشم... بابايي خيلي دوست دارم... ميدونم که بهم اطمينان داري... همه حرفاتو شنيدم. مرسي بابا... خيييييييلي دوست دارم. اصلا همتونو دوست دارم. منو ببخشين.
خداحافظ. سونيا

نميخواستم به سياوش... ساينا... سام... حرفي بزنم. نميدونم چرا ولي بيخودي ازشون دلگير بودم... اونطور که سياوش بهم گفت من يک روز بي هوش بودم کدومشون بهم زنگ زدن يا اومدن اينجا؟ شايد افکارم کودکانه باشه اما... بيخيال. منم اين مدلي ام.
بغضم گرفته بود... از کار احمقانه خودم... از خانوادم که پشتمو خالي کرده بودن... به اشکام اجازه دادم تا سرباز کنه... سرمو گذاشتم رو ميز و بي صدا هق هق کردم.
سنگيني نگاهي رو روي خودم حس کردم... سرمو از رو ميز برداشتم و اطرافمو نگاه کردم.. اما کسي نبود... ترس عجيبي اومده بود سراغم.. امکان نداشت که من سنگيني نگاهي رو حس کنم اما کسي اطرافم نباشه تا منو نگاه کنه... با خودم گفتم حتما سياوشه و داره از حياط نگاهم ميکنه... رفتم سمت پنجره اتاقم... بازش کردم و نگاهي به حياط انداختم... متنفر بودم از اين حياط ترسناک... پر بود از درخت.. انگار که باغ باشه... بين درختا هم کسي نبود... سرمو کمي بيشتر بردم بيرون و سمت استخرو نگاه کردم... يک لحظه نگاه قرمزي رو ديدم اما سريع رفت...سرمو آوردم تو.. مطمئن بودم که رنگم به سفيدي گچ رو ديوار شده... نفسام بريده بريده شده بود. اين ديگه چي بود؟ يعني از اين به بعد کابوساي من شروع ميشه؟
من نبايد بذارم اينطوري تموم شه... نبايد.
يک لحظه فکري از ذهنم گذشت... فکر خود کشي... خواستم برم سمت حموم که سونياي درونم گفت:
- دختره احمق... يک بار خريت کردي... اين خريت ديگي قابل بخشيدن نيست... خودتو هم از اين دنيا ميزني هم از اون دنيا... بس کن... اينقدر بچه نباش. به خودت بيا سونيا... يک سونياي قوي که در برابر هر چيزي ايستادگي ميکرد... تو بايد قوي باشي. بايد.
سر جام وايسادم... درسته. با اين کار هم خودمو از اين دنيا ميزدم هم از اون دنيا. بايد خودمو از نو بسازم... من نبايد اين سونياي ترسو و بي اراده باشم. نبــــــــــــايد.
* * * * *
- آقا ببخشين... اتوبوساي تبريز کجان؟
پسره جوون که بهش ميخورد 30 ساله باشه برگشت سمت من و بهم گفت:
- اون اتوبوس زردا... سفر خوبي داشته باشين.
- ممنون.
رفتم سمت اتوبوسا... ساعت 2 بود... يک ساعت پيش از خونه زدم بيرون... يادداشتمو چسبوندم به در اتاق... موقع رفتن دلم نيومد از بوسيدن بابا و سياوش بگذرم... رفتم تو اتاقشون و هر کدومو بوسيدم بعد اومدم بيرون... بابا رخت خوابشو از شراره جدا کرده بود... هه.. شراره... چرا من ديگه نميگفتم مادر؟ مامان؟ نميدونم... شايد چون ديگه اين کلمه واسم معنايي نداشت... حداقل اينو ميدونستم که نام مادر نبايد روي شراره باشه. اين اسم حرمت داشت.
سوار اتوبوس شدم... جاي من رديف دوم از آخر بود... نشستم روي صندلي کنار پنجره... کوله پشتيمو با خودم بردم داخل و گذاشتم جلوي پام... به صندلي بغليم نگاه کردم... خالي بود... يعني اوني که بغل دستمه کي ميتونه باشه؟ هر کي هست اميدوارم يک پير زن نباشه تا مخمو بخوره... حداقل ميخواستم با آرامش بخوابم... هر چند اينم در ظاهر بود درونم غوغايي بود که بيا و ببين... فکر نکنم که ديگه رنگ آرامشو ببينم. اما با اين وجود بازم سعي خودمو ميکنم..
توي راه برگشت تصميم خودمو گرفتم... ميخواستم از زندگيم لذت ببرم... بايد اين کارو ميکردم... درسته يک بلايي سرم اومد که نبايد ميومد... درسته خودمو بيچاره کردم... اما من نبايد خودمو ببازم... حداقلش يکي دو روز بعد از به اوج رسيدن اون لعنتيا حالم بد ميشه اما بعدش بايد خودم باشم... يک دختر شيطون..و من اين قرارو با خودم گذاشتم. به خودم قول دادم.
حس کردم بالا پايين شدم... سرمو برگردوندم و با ديدن اون پسر جوون کنار خودم تعجب کردم... تو نگاهش چيزي نبود جز يک چيزي که منو ميترسوند...يک حالت خاص... نميدونم.. ولي ترسناک بود.
يک دفعه حالت نگاهش عوض شد... با پوزخند نگاهم کرد... تازه فهميدم که خيلي وقته به چشماش خيره شدم... در تظاهر به خونسردي در حالي که هول بودم نگاهمو ازش گرفتم و به بيرون خيره شدم... پسره هموني بود که ازش جاي اتوبوسا رو پرسيدم.. کثافت چه چشمايي داشت... به من چه... خدا ببخشه به مامان باباش... بي تفاوت به بيرون از پنجره در حالي که اتوبوس داشت حرکت ميکرد خيره شدم... به خودم و آيندم و اينکه قراره چه اتفاقي واسم بيافته فکر کردم... آينده!!
ساعت 7 صبح بود و من با صداي راننده که همه رو صدا ميکرد تا پياده شن بيدار شدم...
ديشب اصلا نفهميدم کي خوابم برد.. ميتونم قسم بخورم که با اين که روي صندلي و توي اتوبوس... کنار يک پسر غريبه.. خوابيده بودم اما راحت ترين خوابم بود...
خوابي که به دور از هيچ استرسي بود.
کوله پشتيمو انداختم رو دوشم و از اتوبوس پياده شدم...
چقدر اين شهرو دوست دارم... هواشو فرستادم تو ريه هام... خب مثل هواي تهران نبود.... پاک پاک بود...
لبخند ناخواسته مهمان لب هام شده بود... رفتم داخل ترمينال...
بايد دنبال اتوبوساي کليبر ميگشتم تا برسم به مقصدم... کلي خسته بودم اما نميخواستم اصلا وقتمو تلف کنم...
فقط بايد يه سر ميرفتم شاه گلي چون يک آرامش خاصي بهم ميداد...
يادمه بچه که بودم و خونمون تبريز بود هر وقت ميترسيدم يا استرس داشتم... يا يه اتفاقي برام مي افتاد... بابام منو ميبرد شاه گلي..
که اسمش الان ائل گلي شده بود... حالا بعد از اينکه بليط گرفتم يه سر ميرم اونجا. (شاه گلي يک شهربازي و پارک و فضاي سبز توي تبريز هست که يک رستوران وسط آب دارد)
بليط و واسه ساعت 9 گرفتم که 11 کليبر باشم...
از کليبر هم تا پيراماشان دو ساعت طول ميکشيد.. فقط اميدوارم که خونه باشن.
جلوي ترمينال ايستادم و دستمو براي اولين تاکسي نگه داشتم و به ترکي گفتم که ميرم ائل گلي...
راننده هم پيرمرد مهربوني بود و دربست راه افتاد... بين راه سرمو تکيه دادم به شيشه و به خيابون نگاه کردم..
به آدماش... بعضي ها شاد بودن... بعضي ها ناراحت.. بعضي از ماشينا با سرعت از هم ديگه سبقت ميگرفتن تا صاحباشون دير به کارشون نرسن...
بعضي از عابرين اونقدر عصباني بودن که به هم ديگه تنه ميزدن و رد ميشدن... بچه مدرسه اي ها هر کدوم دست در دست هم ديگه با خنده ميرفتن سمت مدرسشون...
يادش بخير.. چه دوراني داشتيم.. منم يک روز آزاد بودم و ميگشتم و شادي ميکردم... دور از همه بدي هاي دنيا بودم...
شاد بودم و شادي ميکردم... دختري بودم که هيچکس از دست شيطنتاش راحت نبود... وقتي ميرفتم خونه کسي همه ميگفتن واي زلزله اومد... دختر بودم که همه چيزيو سطحي ميديد و کاري به کار ديگران نداشتم...
همه چيزو تو خودم ميريختم تا ديگران پي به غم درونيم نبرن...
دختري بودم که اگه يک بچه رو ميديد که داره تو خيابون گل يا آدامس ميفروشه ته کيفمو سوراخ ميکردم و وقتي هم ميرفتم خونه کلي گريه ميکردم...
دختري بودم که دوست داشت به همه کمک کنه... و البته کمک هم ميکردم... درسته شيطون بودم اما همه رو کمکام حساب باز ميکردن...
باعث ازدواج سام و نيوشا من بودم چون نيوشا وضع مالي خوبي نداشت و فکر ميکرد سام بهش ترحم ميکنه...
من بودم که وقتي رها (دوست صميمي م) داشت تو اوج مريضي جون ميداد و همه خانوادش ازش دوري ميکردن خودمو بهش رسوندم...
حداقل پشتمو بهش نکردم و کمکش کردم... هزينه هاي بيمارستانشو من دادم و بابت اين کارمم خيلي خوشحالم چون جون بهترين دوستمو نجات دادم...
تازه الان ميفهمم وقتي رها برام گريه ميکرد و از خانوادش گله... چي ميکشيد...
وقتي گفت خانوادش دوسش ندارن اما من باور نکردم و کلي رها رو نصيحت کردم که امکان نداره خانواده اي، پدر يا مادري دخترشو دوست نداشته باشه...
با اين که خودمم باز حرفي که ميزدم مطمئن نبودم چون با چشمام ديدم که مادر و پدرش گفتن نميخوان زياد به رها وابسته شن تا اگه چيزيش شد زجر بکشن ...
اون لحظه بغضو تو نگاه رها... اشکو تو چشماش ديدم و اون حرفو زدم... اما خودم... تازه ميفهمم اين حرف يعني چي...
تازه دارم اطرافمو درک ميکنم و دوست و از دشمن ميشناسم... هي روزگار... بد کردي... با من خيلي بد کردي... اين حق من نبود خدا... من يک کاري کردم اما ازش پشيمونم... اما... آخه من که ايمانم به خدا رو يک لحظه هم از دست نميدادم و نمازم قضا نميشد....
پس اون لحظه چه اتفاقي واسم افتاد که اون خريت و کردم؟ چرا ايمانم به خدا رو از دست دادم؟ اصلا من چم شده بود؟ چرا دعوا با شراره اينقدر بايد واسم مهم باشه که بخوام ازش انتقام بگيرم اونم به قيمت جون خودم؟ به قيمت آزادي خودم؟ به قيمت ايمان خودم؟اصلا چرا بايد اون فيلمو ميديدم؟ مگه اون فيلم نبود؟ پس چرا اون اتفاق واسم افتاد؟ مگه هر چي تو فيلما هست دروغ نيست؟ پس اين يکي چرا دروغ نبود؟ خب معلومه.. کي فکرشو ميکرد يک آدم بي عقل پيدا شه که اون کارو بکنه؟
يکي که بخواد از يک فيلم تقليد کنه و زندگي خودشو به باد بده؟شايدم کارگردانه فيلمه اينو از خودش درآورده بود اما واقعي از آب دراومد...
يا شايدم مريض بوده و خواسته همه تسخير شن... تسخير... من... سونيا کيامهر کاري کردم که خدا باهام قهر کرد...
خودمو بيچاره کردم... کاري کردم که داداشم فکر کرد من ديوونه ام!! هه داداش... الان سياوش بيدار شده و يادداشتو خونده؟ يا اصلا واسش مهم نبودم و وقتي بيدار شده نگاهي به در اتاقم ننداخته؟
بهتره افکار مزاحمو از خودم دور کنم... سياوش هنوز بيدار نشده... من مطمئنم وگرنه بهم زنگ ميزد.
گوشيمو چک کردم اما هيچ ميس کالي نداشتم... پوزخندي زدم و سرمو تکون دادم... سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي... چشمام داشت گرم ميشد که راننده گفت:
- رسيديم دخترم.. اينم شاه گلي.
- مرسي پدر جان... ميشه صبر کنين تا من بيام؟ کارم زياد طول نميکشه.
- چشم دخترم... بفرمايين.
- ممنونم.
و پياده شدم... از همين جا آب رو يديدم... به ساعت نگاه کردم....
تازه 8 بود... سرمو انداختم پايين و قدم زنان جاده باريک و کوچک رو در پيش گرفتم... هميشه رستوران رو دور ميزدم... يک رستوران وسط اب بود که توسط يک راه تقريبا پهن اما کوتاه به بيرون ميرسيد...
شهربازيش تعطيل بود.. منم به خاطر اون نيومده بودم اينجا به خاطر آب اومده بودم... صافي آب و نسيم صبح گاهي که ميوزيد روح آدم رو نوازش ميکرد..
روبه روي آب ايستادم و زل زدم بهش... غرق در افکارم شده بودم... به همه چيز فکر ميکردم... لحظه به لحظه خاطراتم رو به ياد ميآوردم... ميخواستم بدونم کجاي راهو اشتباه اومدم که شراره با من لج افتاد....
اما هر چي بيشتر فکر ميکردم کمتر به نتيجه ميرسيدم... شروع کردم به قدم زدن... بازم فکر فکر و فکر و فکر... اما هيچي دستگيرم نشد.
يک دفعه باد شديدي وزيد.. سردم شد و دستامو فرو کردم تو جيب هاي مانتوم... حس کردم چيزي داره ميلرزه...
گوشيم بود.. برداشتم و به شماره روش نگاه کردم.. بابا بود... بايد به تلفن هاي اون جواب ميدادم.. اما فقط بابا... دکمه اتصالو زدم:
- سلام بابا.. صبحتون بخير.
- سونيا... دخترم کجايي؟ کجا رفتي؟ نميگي ميميريم از نگراني؟
- خدا نکنه بابا جون... من جام امنه... شما نگران نباشين.
- چطور نگران نباشم؟ دخترمي.. يه تيکه از وجودمي! کجايي بابا؟
- بابا.. نگران نباشين براي قلبتون خوب نيست... اول قول بدين بهم که جامو به هيچکس نميگين... قول بدين که فقط خودتون از جام با خبر ميشين... اونوقت بهتون ميگم.
بابا بي هيچ معطلي گفت:
- قول ميدم عزيزم.. بگو کجايي؟
- بابا اومدم تبريز... ميخوام برم پيراماشان.
- پيراماشان؟ اونجا براي چي؟ تو اونجا چي کار داري دختر؟
- ما تو پيراماشان کي رو داريم؟ ميرم پيش اون!
- چرا؟ ميدوني که آدم هاي عادي پيش جعفر نميرن... چرا ميخواي بري اونجا بابا؟
بغض گلومو گرفت... چطور به بابا ميگفتم؟ اونم باور نميکرد... گفتم:
- از سياوش بپرسين بهتون ميگه... اميدوارم شما فکر نکنين ديوونه ام.. بايد قطع کنم بابا... شارژگوشيم تموم ميشه خاموش ميشه... رسيدم اونجا بهتون زنگ ميزنم.. اما قولتون يادتون نره!
- نميره... مواظب خودت باش... ميدونم که دختر عاقلي هستي و ميدوني داري چي کار ميکني... فقط سونيا... از شراره کدورتي به دل نگير... اون..
نذاشم حرفشون تموم کنه... نميخواستم دروغ بگم اما براي اين که خيالشو راحت کنم گفتم:
- من از هيچ کس کينه اي به دل ندارم بابا... مواظب خودتون باشين بايد برم.. خدافظ.
- مواظب خودت باش دخترم. خدانگه دار.
و قطع کرد... هه .. من عاقلم؟ من اگه عاقل بودم که اون کارو نميکردم... اگه همه ي عاقلا اين طور باشن پس نادونا چطورين؟
نگام افتاد به ساعت گوشيم... ساعت هشت و نيم بود... ديگه بايد ميرفتم... راه افتادم اما در آخر نگاهي به آب کردم... حس عجيبي داشتم... حسي که چندان جالب نبود.. اصلا خوشايند نبود... دوسش نداشتم.
نگاهمو از آب گرفتم و به سمت در خروجي راه افتادم... ماشين رو ديدم و سوار شدم... گفتم:
- ببخشيد پدر جان... معطل شدين.
- ايرادي نداره دختر جون.
نميدونم چرا.. اما مهر پيرمرد عجيب به دلم نشسته بود...
نميدونم چرا.. اما مهر پيرمرد عجيب به دلم نشسته بود...
نگاهاش مثل نگاهاي بابا بود..لبخندي زدم و گفتم بريم ترمينال...
اونم آواز خون راه افتاد.
چه دل خوشي داشت اين پيرمرده...
يک لحظه خندم گرفت و خنديدم... اما آروم طوري که مرد متوجه نشه...
سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي و سعي کردم تا ميرسيم ترمينال بگيرم بخوابم.

با حس کردن اين که دستم داره کشيده ميشه چشمامو با وحشت باز کردم...
اما با چيزي که ديدم خيالم راحت شد...
پيرمرد بود که آستين مانتومو ميکشيد تا بيدارم کنه...
لبخندي زدم و با تشکر و حساب کردن پول از ماشين پياده شدم...
ساعت دقيقا نه بود و من با عجله به سمت اتوبوساي کليبر رفتم...
ايندفعه هم جام اون عقب بود...
رفتم نشستم و به مردم نگاه کردم... خندم گرفت..
هنوز سوار نشده بساط خوابو آماده کرده بودن...
يکي هندزفري گذاشته بود تو گوشش...
يکي چشماشو بسته بود... يکي هم داشت ساندويچ ميخورد...
با ديدن ساندويچ تازه ياد خودم افتادم... آخ که چقدر گشنم بود...
اينقدر ذهنم درگير بود که هيچ چيزي متوجه نميشدم...
اما چيزي براي خوردن نداشتم...
پس صبر کردم برم به کليبر تا از اونجا چيزي بخرم...
اتوبوس راه افتاد و من طبق عادتم که هيچوقت تا کليبر نميخوابيدم سرمو به شيشه پنجره تکيه دادم و به بيرون نگاه کردم...
از شهر خارج شده بوديم و همه جا کوه بود و کوه...
گاهي که ميومديم اينورا براي گردش..
اگه يکي از جنگلاشو انتخاب ميکرديم... من هميشه ترس اينو داشتم که نکنه قيامت بشه و بمونيم اونجا...
خيلي وحشتناک بودن... جنگلاش نه ها... کوه هاي دورش...
انگار که جنگل يک مورچه باشه و کوها دستاي ما آدما که دور تا دورش و بگيريم...
واقعا ترسناک ميشد... مخصوصا شباش...
يک بار که با خاله ها اومده بوديم اينجا..." آخه اينجا شهري بود که بابا و شراره قبل از ازدواجشون توش زندگي ميکردن... حتي بعد از ازدواجشون هم اونجا بودن اما بعد به خاطر شرايط کاري بابا به تهران اومديم. "
رفتيم يه جنگل.. اون موقع ها من بچه بودم و چيزي نميفهميدم...
تنها رفتم واسه خودم بگردم و گردو بخورم.. اونجا پر بود از درختاي گردو...
توي يکي از باغا زير يک درخت گردو ديدم دو تا آدم وايسادن و سعي دارن دنبال چيزي روي زمين بگردن...
هر دوتاشون هم يک شنل خيــــــــــلي بلند پوشيده بودن به رنگ سفيد..
پشتشون به من بود و من چهرشونو نميديدم...
حس فضوليم گل کرده بود و خواستم ببينم چهرشون چه شکلي هست...
يک ربع گذشت و من داشتم از پشت درخت نگاهشون ميکردم و اونا موفق به پيدا کردن اون چيزي که ميخواستن نشده بودن...
يک دفعه يکي از اونا برگشت..
و اين من بودم که از ترسم جيغي کشيدم و همونجا بيهوش شدم...
وقتي هم که به هوش اومدم تو بغل سياوش بودم و اون داشت بهم ميخنديد.
ازم دليل ترسمو ميپرسيد اما من نميتونستم چيزي تعريف کنم انگار که زبونم قفل شده باشه.
خرافات نبود و من باورش داشتم..
هميشه به اين داستانا اعتقاد داشتم... اوني که برگشت... اصلا شکل يک انسان نبود...
تنها چيزي که ازش يادمه سم هاي بلند... و صورت بدون چشمش بود.
توي صورتش فقط مو بود... اگرم چشم داشت من چيزي نديدم چون موهاش مانع از ديدن من ميشد... کمرش کمي قوز داشت و خميده بود...
ناخن هاي خيــلي بلند و کثيف...
حتي الانم که يادشون ميافتم ميترسم...
يعني اونا چي بودن؟ جن؟ توي باغ؟
خب آره.. اونجا يک روستا بود و بودن هر چيزي توي اونجا غير ممکن نبود!
بازم چهره ي اونا يادم افتاد...
و اين همزمان بود با بلند شدن صداي خنده زني توي گوشم که باعث شد از جام بپرم...
صداي خنده زن هر لحظه نزديکتر ميشد...
انگار که کنارم نشسته باشه... با وحشت به کنارم نگاه کردم اما با ديدن يک پيرمرد تا حدودي خيالم راحت شد...
صداي خنده قطع نميشد و من داشتم ديوونه ميشدم...
چرخيدم و اطرافو نگاه کردم اما هر کس مشغول انجام کاري بود و اصلا حواسش به من نبود..
يک دفعه صداي جيغ زن اومد و ديگه صدا قطع شد...
به بيرون از پنجره نگاه کردم و با ديدن يک زن با چهره کاملا کثيف که روي زمين افتاده بود کپ کردم...
وحشت کردم... نزديک بود جيغ بکشم... اما جلوي دهنمو گرفتم و چشمامو بستم.
توي دلم جيغ کشيدم و گريه کردم... دستامو گذاشتم روي گوشام و فشار دادم...
اين يعني چي؟ اين ديگه کي بود؟ مثل همونا بود... مثل همونا!
سعي کردم ديگه بهش فکر نکنم و اين افکار و از ذهنم پاک کنم... اما مگه ميشد؟
چشمامو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم و سعي کردم با به ياد آوردن يک آهنگ اين افکارو از ذهنم پاک کنم...
اما اون لحظه مغزم هيچ آهنگي يادش نبود...
فقط ميرفت سمت اون زن لعنتي...
گوشيمو با سرعت از کيفم در آوردم و و هندزفري رو بهش وصل کردم و گذاشتم تو گوشم...
گذاشتم اولين آهنگ بخونه تا حداقل راحت شم از دست اين افکار لعنتي.
آهنگ شروع به خوندن کرد و من کم کم از فکر اون زن در اومدم...
اما يک سوال تو گوشم زنگ ميزد و اونم اين بود که:
- من چطوري ميتونم يک جنو ببينم؟ اين غير ممکنه!
سعي کردم بيخيال باشم و فکرمو بدم به آهنگ..
البته تا حدودي موفق بودم و مثل اوناي ديگه با گوش کردن چند تا آهنگ چشمام گرم شد و به خواب رفتم.. کمبود خواب هم داشتم!
نميدونم ساعت چند بود که از خواب بيدار شدم..
فقط يادمه که رسيده بوديم دره پيغام و اين به اين معني بود که داريم ميرسيم به کليبر.
صاف تو جام نشستم و شال رو روي سرم مرتب کردم...
شکمم به قار و قور افتاده بود و معدم ميسوخت..
خيلي گرسنم بود...
اما به خودم گفتم:
- يک کم ديگه صبر کني ميرسي.. فقط 5 دقيقه.
گوشيم تو جيب مانتوم لرزيد..
از جيبم در آوردم به شمارش نگاه کردم... سياوش بود... هه..
حتما زنگ زده ياد آوري کنه به روانپزشک احتياج دارم..
با لبخند تلخي گوشيو گذاشتم تو جيبم و بعد از چند ثانيه لرزشش قطع شد...
اما دوباه به شروع کرد به زنگ خوردن... و باز هم سياوش و بيخيالي من.
شارژ گوشيم نزديک بود تموم شه... منم که مريض.. داشتم همينطور آهنگ گوش ميدادم..
آهنگو قطع کردم و هندزفري رو گذاشتم تو کوله پشتيم...
سرمو آوردم بالا و ديدم که توي کليبريم...
بالاخره رسيديم... خداروشکر.
اتوبوس بعد از 5 دقيقه نگه داشت و من پياده شدم...
ساعت 12 شده بود... چقدر تاخير داشتيم...
اونور خيابون يک مغازه قديمي بود.... رفتم داخلش... پيرمرد سرش پايين بود و حواسش به من نبود..
با لذت به اطراف مغازه نگاه کردم..
يک دفعه پيرمرد سرشو آورد بالا و با گنگي به من نگاه کرد...
مطمئننا چهرم براش آشنا بود...
البته اگر پير نبود منو يادش ميموند...
چون ماه پيش اينجا بوديم.... اما خب پيري بود و اين مشکلات...
لبخندي زدم و گفتم:
- سلام دايي...
کمي نگام کرد و بعد انگار که تازه منو شناخته باشه...
گل از گلش شکفت و با لبخند اومد سمتم...
منم خنديدم و رفتم سمتش... آغوشش رو براي من باز کرد و من خودمو به آغوشش سپردم...
با لبخند گفت:
- سلام سونيا!! تو کجا... اين جا کجا؟؟ خانومي شدي براي خودت... به به... ماشاالله...
همه اينا رو به ترکي مي گفت و منم به ترکي جوابشو ميدادم...
پرسيد که کسي هم همراهم هست يا تنها هستم...
که من گفتم تنهام... اونم بعد از کمي گله شروع کرد حال کل فاميلو پرسيدن...
مش قدرت دايي من نميشد... ميشد دايي بابا اما ما بهش دايي ميگفتيم...
- سونيا امشبو بايد مهمون ما باشي.. نميذارم بري... حتما فريبا هم خوشحال ميشه تو رو ببينه..
- دايي جون منم خيلي دوست دارم که اينجا باشم و با فريبا خانوم همصحبت شم.. اما متاسفانه بايد برم... نميتونم بمونم..
- امکان نداره.. مگه ميذارم بري؟ اصلا کجا ميخواي بري؟
سرمو انداختم پايين.. نميتونستم بگم ميخوام برم پيراماشان...
اگرم ميگفتم، ميگفتم به چه دليل؟؟ من چه کاري پيش جعفر داشتم از نظر دايي؟؟
بعد از کمي من و من کردن گفتم:
- ميخوام برم چاي کندي... پيش آقاجون و مامان جون.
- باشه اگر ميخواي بري اونجا حرفي ندارم... اما حداقل ناهارو بيا پيش ما.. رومو زمين نداز سوني خانوم!
چي ميتونستم بگم؟
درسته که خيلي عجله داشتم اما خب دلم نيومد دل دايي رو بشکنم و به همين دليل گفتم:
- چشم دايي... حتما... مزاحم ميشم.
- مراحمي دخترم... بذار بگم امير محمد بياد ببرتت... من نميتونم مغازه رو ول کنم... اما زود ميبندم ميام... ببخشيد دخترم!
- اين چه حرفيه دايي؟ اومدم شما رو هم از کار انداختم... شرمنده.
- دشمنت شرمنده باباجون.
لبخندي زدم.. با خودم ميگفتم حداقل يه بيسکوييتي چيزي تعارف نکرد بردارم بخورم.. دارم ميميرم از گشنگي...
دايي هم گوشي رو برداشت و به امير محمد که ميشد نوه ش.. گفت بياد دنبالم..
چند دقيقه بعد امير محمد اومد...
از بچگي تپلوي من بود الانم که ماشاالله 13 سالش بود... چاق نبود تپل بود.
با لبخند رفتم سمتش.. کلا همه چيز رو فراموش کرده بودم... گفتم:
- سلام امير... چطوري؟
- سلام خاله سونيا... مرسي. شما خوبي؟
- قربونت بشم... منم خوبم عزيزم... بريم؟
- باشه... بريم.
با دايي هم خداحافظي کردم و در حالي که دستم دور گردن امير بود رفتيم سمت خونشون... مغازه يک طرف خيابون بود و کوچه ي خونه دايي اينا درست رو به روي مغازه بود و ما بايد از خيابون رد ميشديم...
با احتياط از خيابون رد شدم که ماشين آقاي صالح رو ديدم...
خانواده ي معروف کليبر که به هر کسي ميگفتي آقاي صالح...
کلي ازش تعريف ميکرد و ميورد ميذاشتت دم خونشون...
با ديدن من از ماشين پياده شد و به سمتم اومد...
بعد از کلي سلام و احوال پرسي و تعارف که بايد برم آموزشگاه کلاس دارم و اين حرفا...
آقاي صالح رفت سمت آموزشگاه خودش، که خودش هم توش تدريس ميکرد..
و ما هم رفتيم سمت خونه.
مش زري که ما بهش ميگفتيم زن دايي در و باز کرد و ما رفتيم داخل...
مش زري که من و ديد چلپ چلپ ماچم کرد و به داخل راهنماييم کرد...
يک خونه دو طبقه حياط دار...
که من عاشق حياط اينجا بودم..
يک باغچه گرد يک طرف که توسط يک باغچه باريک و مستطيلي طولاني به باغچه گرد ديگه متصل ميشد...
انتهاي حياطم يک حياط خلوت بود و که توش تخت گذاشته بودن...
داخل خونه هم طبقه اول خيلي بزرگ بود..
دور تا دور مبل سلطنتي چيده شده بود با فرش هاي دست باف قرمز و کف پارکت...
روبه روي در ورودي آشپزخونه بود که فريبا جون با لبخند ازش اومد بيرون و بهم گفت:
- سلام عزيزم... خوش اومدي.
- سلام فريبا جون.. ممنونم.. شرمندم نکنين ديگه.
- خوبي؟ خوش اومدي واقعا... چه خبرا؟ مامان، باب، داداشا... آجيا... همه خوبن؟
- قربان شما همه خوبن سلام ميرسونن...
- چرا اونا نيومدن؟
- راستش بابا کمي کار داشت... واسه خاطر همون نيومدن.. من اومدم.
- آهان که اينطور.
لبخندي بهش زدم و از چايي و شيريني اي که امير جلوم گرفت برداشتم اونم نه يکي چند تا..
خيلي گرسنه بودم...
فريبا عروس دايي ميشد و آقاي صالح هم پسرشون..
و امير محمد هم پسر آقاي صالح و فريبا جون بود...
کلي با فريبا جون صحبت کرديم و از اين در اون در حرف زديم..
فريبا جون 32 سالش بود... يک خانوم به تمام معنا...
هم از لحاظ اخلاقي هم از لحاظ چهره...
چشماي قهوه اي سوخته درشتي داشت...
بيني کوچولو که هر کس ميديد فکر ميکرد عمليه ولي اينطور نبود...
لبهاي باريک.. پوست سفيد و گونه هاي برجسته...
ابروهاشم به هلالي برداشته بود که خيلي بهش ميومد...
به خاطر شغل آقاي صالح مجبور بودن کليبر زندگي کنن وگرنه وضع ماليشون خيلي توپ بود...
آقاي صالح استاد زبان بود و دو تا آموزشگاه زبان داشت...
و زبان انگليسيش عالي بود...
گاهي که حرف ميزد اينقدر لهجه داشت من متوجه نميشدم.
نه اين که اونو زندگي کرده باشه اينقدر که صحبت کرده بود اينطوري به نظر ميرسيد...
ساعت 1 ناهار خورديم و من با کلي اصرار خواستم که ظرفا رو بشورم در آخرم فريبا جون نه گذاشت نه برداشت گفت ميذارم تو ماشين ظرف شويي... مرض نداريم که وقتي هست خودمون بشوريم.
ساعت 2 قصد رفتن کردم...
به فريبا جون گفتم اگر امکانش باشه به آژانس زنگ بزنه بياد.
اما نگفتم بگه براي جايي ...
گفتم گردشي ميرم شايد جايي پياده شدم و نميخوام مستقيم برم چاي کندي..
هر چند اصلا راضي نميشد و به زور راضيش کردم...
رفتني هم ازشون کلي تشکر کردم..
و از فريبا جون خواستم از طرف من از آقاي صالح عذر خواهي کنن.
سوار آژانس شدم و رفتم...
خيلي خوانواده خوبي بودن مخصوصا خود فريبا جون که به نظر من لنگش تو دنيا پيدا نميشد...
کاش شراره خانوم بودن رو از فريبا جون ياد ميگرفت... هه...
حيف اسم خانوم که بذاريش روي شراره.
سعي کردم بهش فکر نکنم و بخوابم...
راننده هم يک مرد تقريبا 50 ساله و مورد اعتماد بود...
بهش گفتم برو پيراماشان و چشمامو بستم..
احتياج به خواب داشتم. و خيلي زود چشمام گرم شد و ديگه چيزي نفهميدم.
يک ربعي بود از خواب بيدار شده بودم...
داشتم به راه نگاه ميکردم... رسيده بوديم پيراماشان و ساعت 6 بود...
چقدر دير رسيدم... 4 ساعت...
اما خب راها خيلي شلوغ بود تقصير من نبود..
به راننده آدرس خونه جعفر اينا رو دادم و کوله پشتيمو برداشتم...
از توش کيف پولمو برداشتم... خدا رو شکر پول نقد زياد با خودم برداشته بودم..
چون ميدونستم بانک به اينجا خيلي دوره و بايد برم کليبر...
کاش وقتي اونجا بودم از بانک پول بيشتري برميداشتم تا اگر جايي کار داشتم از جعفر پول نميگرفتم...
اما اين فقط اي کاش بود و نميتونستم کاري بکنم...
ماشين جلوي در خونه جعفر ايستاد...
از نگاه کردن به دهاتشون هم ميترسيدم...
نميدونم رو چه حسابي بلند شدم اومدم اينجا...
اما اينو خوب ميدونستم که جعفر کارمو راه ميندازه...
از ماشين پياده شدم و مبلغ رو که خيلي هم گرون بود حساب کردم...
به اطرافم نگاه کردم... جز چند تا خونه متروکه چيز ديگه اي نبود...
البته منطقه اي که خونه جعفر توش بود اين شکلي بود...
وگرنه پيراماشان بزرگ بود و خونه ها و آدم هاي زيادي داشت....
اما خب تقصير جعفر چيه کارش اينطور ايجاب ميکرد....
نفس عميقي کشيدم و به طرف خونشون رفتم... جعفر پسر عمه بابا بود...
کارش دعا نويسي بود و با جنا در ارتباط بود... البته اين فقط حرف نبود...
خودم اينو به چشم ديدم و به کارش اعتماد دارم.... ميدونم مثل اوناي ديگه دروغ و دقل تو کارش نبود...
خودم يک بار به خاطر ترسم با بابا اومدم اينجا و ديدم که چي کار کرد...
همه حرفاش درست بود.. از اون موقع من به جن اعتقاد پيدا کردم و فهميدم که وجود داره و خرافه نيست...
خونشون زنگ نداشت و من مجبور بودم در بزنم....
چند بار محکم به در کوبيدم... بعد منتظر شدم تا در باز شه...
بعد از چند دقيقه که اون بيرون زهره ترک شدم... «بارلي» زن جعفر درو باز کرد...
با ديدن من اونجا خيلي تعجب کرد... منم فقط نگاهش ميکردم...
در آخر به حرف اومد و به ترکي گفت:
- سونيا خانم... تو اينجا چي کار ميکني؟
- سلام بارلي جان... احوال شما؟ جريانش طولانيه!! ميتونم بيام تو؟
- آه... بله بله بيا داخل.. اينقدر که از ديدنت شوکه شدم فراموش کردم.. بيا داخل.. خوش اومدي.
تشکري کردم و پامو تو حياطشون گذاشتم...
يک حياط خيلي بزرگ.. پر از درختاي سر به فلک کشيده که تاج هاشون رفته بود تو هم و فضاي تاريکي رو.. حتي تو روشنايي روز به وجود آورده بود...
از حياطشون خوف داشتم... واقعا وحشتناک بود...
چشمامو بستم و بازوي بارلي رو گرفتم...
اونم که قبلا اين حرکت منو ديده بود... خنده صدا داري کرد و راه افتاد...
آروم راه ميرفت که منم بتونم راه برم...
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، R@H@ joon ، جی.اچ.دهقان ، vampire whs
#3
رمان تسخیر زندگی(3)
نزديک دو دقيقه بود که داشتيم راه ميرفتيم... يک دفعه صداي جيغي اومد... صدا خيلي نزديک بود و باعث شد که منم از جام بپرم و همزمان با باز کردن چشمام جيغي بکشم...
که اين کارم باعث شد بارلي سريع دستشو بذاره رو دهنم و فشار بده تا آروم شم...
مغزم قفل کرده بود و فقط با چشماي به اشک نشسته از ترس به بارلي نگاه کردم...
معني نگاهشو فهميدم... جعفر داشت کارشو ميکرد...
ديگه از اين به بعد بايد اين صداها برام عادي باشن...
با التماس به بارلي نگاه کردم...
با نگاهم ازش خواستم که تو حياط بمونيم...
اونم فهميد و نشست رو پله اي که ما رو به خونه ميرسوند...
منم کنارش نشستم...
با اين که ميدونستم صداي چيه... اما باز پرسيدم:
- صداي چي بود؟؟ کي جيغ کشيد؟
- سونيا... آروم تر حرف بزن.. صدات نبايد بره داخل... صدا... صداي يک دختر هست همسن تو...
- چرا؟ جعفر با اون چي کار داره؟
- تو که ميدوني سوالت براي چيه؟ اين دختر ادعا ميکرد که من با جنا در ارتباطم... و ميتونم که باهاشون حرف بزنم... در کل ادعا زياد داشت... در آخر هم ميگفت که جنا يک گنجي رو زير يک درخت قايم کردن... اين رفته بود دنبال گنجه.. که اونا هم خوششون نيومد از اين کارش و شروع کردن به آزار و اذيت دختره... يعني شبا ميومدن و دختره رو ميزدن... بيچاره... تن و بدنش خوب شده بود... يعني بهتر بود.. اما وقتي اومد اينجا يک لحظه رفت دستشويي... يک دفعه جيغ کشيد رفتيم ببينيم چي شده ديديم که رو صورتش همينطور رد دست هست... يعني ميافتاد.. با وجود ما هم داشتن ميزدنش... خون از صورتش ميچکيد رو زمين... جعفرو صدا کردم... اومد بردتش داخل تا ببينه چي کار ميتونه براش بکنه.
داشتم پس ميافتادم... يعني چي؟ مگه همچين چيزي امکان داشت؟ قلبم داشت ميومد تو دهنم... با صدايي که از ته چاه درميومد گفتم:
- حالا جعفر چي کار ميکنه؟
- اونطور که خودش ميگفت.. يک دعا مينويسه ميده به دختره... بعدم بايد با اونا صحبت کنه و بهشون بگه که دختره از کاري که کرده پشيمونه... واسه همين هم هست که دختره جيغ کشيد... ميدوني که... اينا از اسم خدا.. بدشون مياد... يعضي هاشون بشنون ميترسن و غيب ميشن... اما بعضي هاي ديگشون عصباني ميشن و طرفو ميزنن.. اين جيغ هم به خاطر اون بود که دختره از ترسش اسم خدا رو به زبون آورد و کتک خورد.
خداي من... وحشتناک ترين چيزي که شايد تو عمرم شنيده باشم...
همين بوده.. گريم گرفته بود اما سعي ميکردم که صدام بلند نشه...
بارلي اين صحنه ها براش عادي بود و هيچ عکس العملي نداشت اما براي من خيلي سخت بود...
هم سخت... هم وحشتناک...
يک ربعي سرمو گذاشتم رو شونه بارلي و گريه کردم که صداي جعفر بلند شد:
- بارلي... بارلي کجايي؟
و همونطور که بارلي رو صدا ميزد اومد بيرون...
من جام طوري بود که انگار پشت بارلي نشسته باشم و معلوم نبودم... گفت:
- بارلي اين کارش تموم شد... بيا زخماشو پانسمان کن بعد ببريمش خونه خودش... ديگه مشکلي نخواهد داشت.
- باشه... الان... اما مهمون داريم...
با تعجب ي که تو صداش مشهود بود گفت:
- مهمون داريم؟ کي؟
آروم از جام بلند شدم و رو به روش وايسادم... با ديدنم مثل بارلي خيلي شوک شد...
بعد از چند ثانيه که خيره نگام کرد... لبخندي زد و گفت:
- به به... خانوم ترسوي خودمون.. خوش اومدي... خوبي؟ اما... خب چي شده که اومدي اينجا؟
- سلام... ممنون خوبم.. ميتونم بيام داخل تا با هم صحبت کنيم؟ آخه.. راستش اينجا..
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
- حتما.. حتما.... ببخشيد اصلا حواسم نبود. بيا داخل.. اما لطفا مراقب باش کلمه اي نگي که... خب ميدوني که خودت؟
- آره... متوجه ام..
- و اينکه از سر و وضع خونه نترس... تا صبح خودم درستش ميکنم.
سرمو تکون دادم... جعفر رفت داخل و من دست بارلي رو گرفتم و رفتم داخل...
با وارد شدن به خونه وحشت همه وجودمو گرفت...
البته... هم وحشت.. هم ناراحتي...
يکي از فرشا پاره شده بود و خوني بود...
روي ديوارا کلمه هايي نوشته شده بود که معلوم بود به زبان فارسي نيست.. اما انگليسي هم نبود... فارسي نوشته شده بود اما کلمه اي که انگار مال زبان ديگه اي باشه..
سعي کردم چشمامو ببندم تا هيچکدومو نخونم...
شکل هاي عجيب و غريبي هم کنار کلمه ها کشيده شده بود...
بارلي آروم دم گوشم گفت:
- بايد ببخشي... نبايد تو اين وضعيت ازت پذيرايي ميکردم.
- نه.. شما بايد ببخشين... من سر زده اومدم... مهمون ناخونده بودم ديگه... حالا کي بخوام برم... ال...
خواستم بگم «الله و علم»... که انگار بارلي و جعفر سريع متوجه شدن...
همون لحظه هم صداي شکستن چيزي اومد...
بارلي دستشو گذاشت رو دهنم و جعفر سريع برگشت...
تازه يادم افتاد که نبايد اسمي از خدا ببرم... البته تا يک روز بعد از اينکه يکي ميومد پيش جعفر...
چون اونطور که جعفر ميگفت... تا يک روز ميمونن تا از اوضاع با خبر شن...
اما اون عصباني هاش...
بارلي که مطمئن شد ديگه حرفي نميزنم دستشو آروم از دهنم برداشت...
جعفر گفت:
- حواست کجاست دختر؟ الان بهت گفتم که نبايد چيزي بگي.
- درسته.. درسته ببخشيد... يک لحظه متوجه نشدم دارم چي ميگم... تکرار نميشه.
شده بودم مثل دختر دبستاني هايي که داره جلوي معلمش صحبت ميکنه...
از يک طرف ترس...
از يک طرف ناراحت که چيزي نگي که طرفت ناراحت شه...
از يک طرفم اين که چيزي نگي که معلمت عصباني شه و جلوي دوستات.. که در مورد من اونجا بارلي به حساب ميومد... ضايعت نکنه..
جعفر سري تکون داد و دستشو گذاشت روي بينيش... به معني هيس...
سرمو تکون دادم و راه افتادم... خونه 200 متري بود...
البته از اون خونه مسجدي ها که فقط فرش بود و پشتي...
چند تا اتاقم بود... يکيش مال کار جعفر... که کسي که مشکل نداشته باشه نبايد بره اونجا...
يکيش اتاق خواب خودش و خانومش...
دو تا اتاق خالي ديگه هم بود با يک اشپزخونه...
حواسم نبود و خواستم برم توي اولين اتاق...
که جعفر گفت:
- سونيا اونجا نه..
خواستم ازش بپرسم چرا... که يادم افتاد اينجا اتاق کارشه...
سرمو تکون دادم... اثرات شوک بود...
دوست داشتم اون دخترو ببينم اما ميدونستم که غير ممکنه جعفر اين اجازه رو بهم بده...
جعفر در يک اتاقو باز کرد و بهم گفت برم اونجا و لباسامو عوض کنم.. حتما خيلي خسته ام که اين همه راهو اومدم اينجا....
ازش تشکري کردم و وارد اتاق شدم....
يک اتاق ساده.. با اين تفاوت که يک ميز و يک تخت فلزي يک گوشش بود...
يک فرش قرمز دستباف هم رو زمين پهن شده بود...
اونطوري که شنيده بودم تمام فرشا رو خود بارلي بافته... واقعانم کارش حرف نداشت...
لباسامو عوض کردم و کمي دراز کشيدم... گوشيمو در آوردم و خدا خدا ميکردم که خط بده...
که خدا صدامو شنيد... اينجا خط ميداد...
سريع شماره بابا رو گرفتم... به يک بوق نرسيده بابا جواب داد:
- سلام دخترم... سلام قشنگم... خوبي؟ رسيدي؟؟ اتفاقي برات نيافتاده؟ سالمي؟
- سلام بابا... يکي يکي... بله رسيدم الان پيش جعفر اينام... سالم هم هستم ممنون.
بابا مکث طولاني کرد و گفت:
- مطمئنم جعفر ميتونه بهت کمک کنه... من به کارش ايمان دارم.
پس بابا فهميده بود...
- پس فهميدين بابا؟ ديدين چطور خودمو بدبخت کردم و آزاديو از خودم گرفتم؟
- نميدونم بابا... نميدونم چي بگم... تنها چيزي که ميتونم بگم اينه که ايمانت به خدا رو از دست نده... تقويتش کن بابا... مواظب خودت هم باش... مطمئن باش که بالاخره همون سونياي سابق ميشي... من مطمئنم.
- مرسي بابا... واقعا مرسي. بايد قطع کنم... کاري ندارين؟
- نه بابا... به خدا سپردمت... خداحافظ.
- خدانگه دارتون بابا.
گوشي رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم... وقتي داشتم صحبت ميکردم بي صدا گريه ميکردم...
گوشي رو گذاشتم روي سينم و دراز کشيدم...
که صداي در.. و پشت سرش صداي بارلي اومد که ازم خواست برم بيرون پيش اونا..
از جام بلند شدم و نگاهي به سر و وضعم انداختم....
يک تونيک ساده مشکلي با همون شلوار جينم تنم بود... شالمو هم برداشتم سرم کردم و رفتم بيرون..
جعفر روي يک پشتي تکيه داده بود غرق در فکر به ديوار روبه روش خيره شده بود..
بارلي رفت تو آشپز خونه...
يادمه که هر وقت کسي پيش جعفر ميومد بارلي اون دو تا رو تنها ميذاشت...
رفتم نشستم رو به روش و بهش نگاه کردم...
پوست گندمي... چشم هاي آبي تيره... موهاي مشکي... ابروهاي پر و پيوندي... بينيش کمي قوز داشت اما مردونه بود... لبهاشم باريک... صورت گرد.
قيافه جذاب و خوشکلي داشت...
تجزيه و بررسي صورتش چند ثانيه هم طول نکشيد که گفت:
سونيا... خسته اي... ميدونم... خوابت مياد... گرسنه اي... ميدونم... اما خودت هم ميدوني که آدم هاي فاميل.. چه نزديک چه دور هيچوقت براي ديدن من به اينجا نميان... مگر اينکه.. ديگه خودت ميدوني چرا پيش من ميان. دوست دارم بدونم چي شده؟ برام تعريف ميکني؟
من براي همين اومده بودم اينجا..
اومده بودم تا جعفر بهم کمک کنه...
کمي مکث کردم تا حرفامو جفت و جور کنم... بعد شروع کردم حرف زدن...
از دايره... آيينه و نوشته هاش... حتي اون زن که تو اتوبوس ديدم و خنده هاش...
همه و همه رو گفتم و اشک ريختم... تو اين مدت جعفر با نگراني بهم خيره شده بود..
نگراني نگاهش منو ميترسوند... حرفام تموم شد و بهش خيره شدم...
دستاشو با کلافگي کشيد رو صورتش و نفسو فوت کرد بيرون...
خواست چيزي بگه که سوالم يادم اومد... سريع گفتم:
جعفر.. يک چيزي.. يک دايره تو فيلم چطور ميتونه اين کارو با من کنه؟
سونيا... بايد يک چيزي بهت بگم... اگه قول بدي نميترسي... بايد يک کاري کنم.
باشه. باشه قبول... هر چي تو بگي... فقط منو از دست اينا نجات بده...
جن گيري کار من نيست... اجازه اين کارو ندارم... اما ميدونم که بايد چي کار کنم... سعي کن بهم اعتماد کني.
اگه اعتماد نداشتم اينجا نبودم.
خيله خب... بيا بريم تو اتاق.
چرا؟ من که به دعا نياز ندارم...
ميدونم... نياز نداري خودمم اينو ميدونم... اما بايد يک سوال از يکي بپرسم... ميدوني که.
ترس برم داشت... با گريه گفتم:
ميشه من نيام تو اتاق؟ خيلي ميترسم.
نگران نباش... من با خبيثا در ارتباط نيستم.
مطمئن باشم؟
نه پس... مطمئن نباش من با خبيثاش در ارتباطم و خودمم يکي از اونام و ميخوام بکشمت... راضي شدي؟
باشه... مسخره نکن.. بريم.
با لحني که جعفر داشت... ترسم ريخت...
کارشو خوب بلد بود... بلند شدم و رفتم سمت اتاق...
جعفر اول جلوي در يک طرحي روي پيشونيش با انگشت وسطش کشيد بعد رفت داخل...
اين حرکتو قبلا از جعفر نديده بودم... يعني چي ميشد؟
جعفر گفت بشينم وسط... به حرفش گوش دادم و نشستم..
. اونم يک چاقو از زير شمعي که روشن بود برداشت و آورد دور تا دور من دايره کشيد...
با اين حرکتش آشنا بودم پس چيزي ازش نپرسيدم...
اين حرکتش براي اين بود که جنا نتونن بهم آسيبي برسونن.
بعد گفت که اسمي از خدا نبرم... حتي وقتي که خيلي ترسيدم...
قبول کردم... اما بهم اعتماد نداشت ظاهرا...
چون نوک شالمو مچاله کرد و گذاشت تو دهنم..
بازم حرفي نزدم و منتظر شدم تا کارش رو انجام بده...
با فاصله کمي از من نشست و گفت:
سونيا.. از جات تکون نميخوري ها... ميخوام موکلمو احضار کنم.
سرمو تکون دادم... اما نفهميدم منظورش از کلمه "موکلم" چيه...
ساکت سر جام نشسته بودم و منتظر بودم کارشو شروع کنه...
اونم چشماشو بست و دو تا سنگو.. که خودش ميگفت تاسن...
انداخت رو زمين و به حرکت در آورد و چيزي رو زير لب زمزمه کرد...
چيزي از حرفاش نميفهميدم...
بعد از 5 دقيقه سايه اي رو ديدم که رو پاي جعفر نشست...
من فقط سايه ميديدم... اما بعد که جعفر بهش گفت خودشو نشون بده...
خودشو نشون داد... از قيافش نزديک بود از وحشت جيغ بکشم و اسم خدا رو بگم...
اما خيلي خودمو کنترل کردم... جعفر که وضعيت منو ديد چيزي بهش گفت که اون دوباره غيب شد..
اما چند لحظه بعد شبيه به يک کبوتر شد و رو دست جعفر نشست...
تعجبي نکردم در اين زمينه اطلاعاتم بالا بود و ميدونستم که ميتونن خودشونو به هر شکلي که بخوان در بيارن...
جعفر به زبون عجيب و غريبي باهاش حرف زد و اون هم به همون زبون جوابشو ميداد...
يک لحظه سرشو برگردوند و من از برق چشماي قرمزش وکردم فراموش وجود جعفر بهم آرامش داد...
جعفر چيزي با صداي بلند بهش گفت که اونم سريع سرشو برگردوند...
بعد از 20 دقيقه که با هم صحبت کردن... کبوتره از جاش رفت و جعفر رو به من گفت:
خيلي کار اشتباهي کردي... بايد يک دعا برات بنويسم بعد با هم صحبت ميکنيم.
نميتونستم حرفي بزنم چون دست و پاهام و لبهام ميلرزيد..
هم اين که شالم تو دهنم بود...
جعفر کاسه آبي گذاشت بين من و خودش و رفت کمي دور تر نشست رو زمين...
دعا رو نوشت و گذاشت تو کيفش..
خواست بياره سمت من و بندازه گردنم..
که به بيرون از پنجره خيره شد..
نزديک 5 دقيقه شايد به بيرون از پنجره نگاه کرد و بعد سرشو تکون داد...
کيف دعا رو گذاشت داخل کاسه آب و خودش شروع کرد به تاس انداختن...
روي زانوي راستش نشست و زانوي چپش رو آورد بالا و چونشو بالاي اون نگه داشت...
چشمهاشو بست و شروع کرد چيزي رو زمزمه کردن....
بعد از چند ثانيه حس کردم داره از جاش بلند ميشه...
اما نه... از جاش بلند نميشد...
انگار که يکي داره اونو از روي زمين بلند ميکنه..
حالا با فاصله يک متر از زمين... همونطور به طور يک زانو روي هوا معلق بود... روي پيشونيش عرق زيادي نشسته بود...
بعد از لحظه اي... با سرعتي غير قابل باور به سمت ديوار پشت من پرت شد...
طوري که من احساس کردم جعفر مرد...
نفس نفس ميزدم و هق هق گريه ميکردم
به گفته جعفر توجهي نکردم و از جام بلند شدم... پامو از دايرم گذاشتم بيرون...
بلند گفتم:
بسم الله الرحمن الرحيم.... جعفـــــــــــــر؟ چي شد؟ بلند شو... خواهش ميکنم... چت شد؟
اما در يک لحظه حس کردم خودم هم توي هوا هستم...
صداي خنده اون زن دوباره و هزار باره توي گوشم تکرار شد...
و من از هوا محکم به زمين خوردم... حس کردم کمرم خورد شد و که سوزشي رو روي صورتم حس کردم..
چشمامو باز کردم اما جز يه سايه چيز ديگه اي نميديدم...
بازم يک سيلي ديگه...
دردش نفس گير بود.. مثل سيلي يک آدم نبود... انگار که با آهن به صورتم ميزدن..
نفسم بالا نميومد... حس کردم يکي منو محکم گرفت و هل داد توي دايرم...
بعد هم ديگه صداي خنده زن قطع شد و جعفر اومد رو به روم...
با چمهاي به خون نشسته و عرقي که از سر و روش ميريخت...
با صداي بلندي رو به من گفت:
مگه نگفتم هر چي شد از جات تکون نخور؟ هان؟ مگه نگفتم نبايد اسم خدا رو بياري؟ هاااااااااااان؟؟ نگفتم از دايرت بيرون نيا؟ چرا اينا رو نميفهمي سونيا؟ نزديک بود بکشنت...
اگه به هوش نميومدم الان مرده بودي... ميفهـــــــــــــــــمي؟
اما درد نفس گير سيلي ها قدرت حرف زدن رو از من گرفته بود...
جعفر هم نزديک بود خودش چند تا چک بهم بزنه اما خودشو خيلي کنترل کرد...
سريع دعا رو از آب در آورد و سريع انداخت گردنم...
کاسه ابو برداشت و آبشو بيرون پنجره ريخت...
بعد هم به من گفت که بريم بيرون اما من سر جام نشسته بودم...
ميترسيدم از جام بلند شم و بازم اونا بيان سمت من.
جعفر با ديدن حالتم خنديد و گفت:
بهت ميگم نيا بيرون سر خود مياي بيرون از هيچي هم نميترسي... الان که همه چيز امن و امانه و ميگم بيا بيرون ميترسي؟ عجب آدمي هستي تو.
چ... چه.. چه اتفاقي.. داره واسم ميوفته؟
بيا بيرون... برات ميگم.
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم...
جعفر درو باز کرد و اول من رفتم بيرون و اونم پشت سر من اومد...
بارلي رو توي آشپزخونه ديدم که خيلي ريلکس داشت ميوه پوست ميکند و ميخورد...
هم عصباني بودم هم تعجب کرده بودم...
اما سعي کردم تعجبو تو صدام زياد کنم... گفتم:
بارلي... يعني هيچ صدايي نشنيدي؟ چرا نيومدي کمکم؟
ظرف ميوه رو کنار گذاشت و خواست جوابمو بده که جعفر با ته خنده اي که تو صداش بود گفت:
بارلي ديگه عادت کرده... به اين صداها... به قول چند نفر از اونايي که کله ملق زدن منو ديدن... به اين کارا عادت کرده و نميترسه و دست پاشو گم نميکنه مثل تو.
اما جعفر.. اين چطور امکان داره؟ مگه ميشه تو در حالي که روي يک زانوت نشستي اونطوري پرت شي؟ هر چي فکر ميکنم ميبينم استاداي کونگ فو هم نميتونن اين کارو بکنن که تو کردي.
بيا بشين برات تعريف ميکنم.
سرمو تکون دادم و رفتم جاي قبليم نشستم...
جعفر هم نشست جاي قبليش و بارلي هم با سيني چاي نشست کنار من.. منتظر به جعفر نگاه کردم که صحبتشو اينطوري شروع کرد:
ببين سونيا.. من خودم چيزي نميدونم و دارم چيزايي رو که از موکلم شنيدم و برات تعريف ميکنم...
اما اينم ميدونم که موکلم هيچوقت دروغ نميگه... ببين سونيا... خداوند وقتي آدمها رو آفريد يک فاصله بين اون و اجنه گذاشت...
اما تو با کشيدن اون دايره اين فاصله رو برداشتي... البته برداشتن اين فاصله تنها با کشيدن اون دايره نيست..
خيلي راه هاي ديگه هست که اجنه بتونن به راحتي به آزار و اذيت تو بپردازن...
اما بذار اينم بگم که تو دايره تو فيلمو نکشيدي... درست همونطور که خودم حدس زدم و موکلم هم همين حرفو زد...
ببين سوينا... تو حتي قبل از اين که اين دايره رو بکشي و تسخير شي... مورد اذيت جنا بودي اما متوجه نميشدي...
اونا تو رو جوري اذيت ميکردن اما نه برخورد فيزيکي مثل هميني که تو اتاق اتفاق افتاد... مثلا ميومدن تو خوابت اذيتت ميکردن يا چيز هاي ديگه که از گفتنشون عاجزم...
و اما دليل اين آزار و اذيت ها... ميدوني چيه؟
صدام از ته چاه در ميومد و مطمئن بودم که فشارم افتاده پايين... گفتم:
نه... چيه؟
گفتنش آسون نيست اما من بايد بگم... و اون هم اينه پدربزرگ پدرت... يعني پدربزرگ مسعود... تونسته بوده يک جن رو بکشه...
دوست داري بدوني چطوري تا هيچ سوالي بعدش نداشته باشي؟
فقط سرمو تکون دادم... اون هم جرعه اي از چاييش خورد و گفت:
يک روز براي تفريح با اسبش.. البته وقتي که جوون بوده ميره بيرون...
يک باغي داشتن ظاهرا ميره اونجا تا بگرده.. اما قبلش اسبو توي استبل ميبنده و ميره به گردش...
بعد از اينکه مياد بيرون تا بگرده حس ميکنه که از داخل استبل سر و صداهايي مياد... وقتي ميره داخلش ميبينه که اسبش داره از اين سر استبل ميدوه اون سر استبل...
و به شدت هم عرق کرده... به شدت تعجب ميکنه چون که اسبو بسته بود...
سعي ميکنه اسبو نگه داره اما موفق نميشه و اسب همش حرکت ميکرد و بهش مجالي نميداد... اون زمان هم که جن يک چيز جا افتاده بود و همه هم بهش اعتقاد داشتن...
ايشون متوجه ميشن که يک جن داره اسبو به حرکت در مياره...
از جيب کتش که هميشه يک سنجاق قفلي بهش آويزون بوده، يک سنجاق قفلي برميداره و به سختي اون جنو ميگيره...
بعد جدا از اين که ترسيده بود.. اما جنو آزاد نميکرده و به عنوان برده ازش استفاده ميکرده.. اما اين جن هميشه برعکس عمل ميکرده...
مثلا وقتي بهش ميگفتن که زود بيا دو ساعت کارشو طول ميداد و وقتي هم که ميگفتن دير بيا زود برميگشت...
وقتي که پدربزرگ شما اين جنو ميگيره در اصل جنه حامله بوده...
بعد از چند وقتي که بچشو به دنيا مياره... به پدربزگت و زنش ميگه که به هيچ عنوان وقتي دارن خونشون رو جارو ميزنن، زير بچه جنو جارو نزنن چون اتفاق بدي ميافته..
هر چقدرم که بهش ميگن چه اتفاقي جوابي نميده...
تا اين که يک روز پدربزرگ شما خيلي کنجکاو ميشه ببينه چه اتفاقي ميافته و زير اون بچه رو جارو ميزنه که اون بچه ميميره...
همون روز هم اون جن توي باغ توسط يکي از انسان ها آزاد ميشه...
از اون روز به بعد جنا خانواده کيامهر رو نفرين کردن و شروع کردن به اذيت کردنشون... البته اين اتفاق براي زناي حامله فاميلتون بيشتره... اما خب خدا رو شکر کسي اين فاصله بر نداشته...
و جنا توي خواي اونا رو اذيت ميکنن و اونا وقتي بيدار ميشن چيزي ياد ندارن....
من اين داستانو يک بار هم براي مسعود تعريف کردم چون اون هم مورد آزار اجنه بود...
حالا فهميدي چرا قبل از برداشتن اون فاصله مورد آزار قرار ميگرفتي؟ هر چند که متوجه نميشدي.
بله... فهميدم.. اما بگو ببينم.. من چطوراون دايره رو کشيدم؟ تو گفتي از روي فيلم نبوده!
درسته.. از روي فيلم نبوده... اون دايره رو يک بار توي خوابت ديده بودي... شايد يادت نياد اما تو خوابت اين دايره رو ديده بودي... وقتي که داشتي اون دايره رو با خون دستت ميکشيدي در اصل خودت نبودي... اون جنلر ننسي (مادر جنها) بود که داشت ميکشيد تا تو رو به راحتي آزار بده...
که اينطور... اما خب... بابا چطوري اون فاصله رو برداشت که مورد آزار قرار گرفت؟
متاسفم... اما نميتونم بگم!
سرمو تکون دادم... مطمئن بودم رنگم به شدت پريده...
نفس هم نميتونستم بکشم... فضا برام سنگين بود...
صداي جعفر و شنيدم که رو به بارلي گفت:
آزاده رفت؟
بله... بردم گذاشتمش خونه خودش.
ديگه صداي جعفرو نشنيدم...
فقط حس تهوع بدي بود که سراغم اومده بود و نزديک بود هر چي خوردم و نخوردمو بالا بيارم...
سريع از جام بلند شدم و رفتم تو دستشويي... تا پام به دستشويي رسيد بالا آوردم.. هر چي تو معدم بود و نبودو بالا آوردم...
خيلي بي حال شده بودم... درآخر چشمام سياهي رفت و از هوش رفتم!!
از جايش بلند شد... نگاهي به اطراف کرد... با يک تمرکز فهميد کجا هستند...
هه.. سونيا خانوم خيال خامه که از دستم راحت شي...
در دستشويي را باز کرد و به بيرون رفت... همين که پايش را بيرون گذاشت...
مردي را ديد که به سمتش آمد.. اين مرد را ميشناخت... تا به حال چند بار شکستش داده بود اما ايندفعه نه... جعفر گفت:
خوبي سونيا؟ تو که منو نصفه جون کردي... الان خوبي؟ چي شد؟
آخ که چقدر دلش ميخواست ميتوانست تا او را زير مشت و لگد بگيرد...
اما در عوض لبخندي تصنعي زد و گفت:
خوبم جعفر... يک حالت تهوع بود نگران نباش.
خدا رو شکر... راستي... يک مهمون داريم که گره مشکلت به دست اون باز ميشه...
اخم کمرنگي روي پيشاني اش نشست...
خيلي سعي ميکرد تا مثل آدمها رفتار کند و بلايي سر جعفر نياورد... اما تمام اينها لازم بود... وگرنه بلايي سر آنها ميآورد که مرغان هوا به حالشان گريه کنند...
با خودش گفت:
هه... عمرا اگر کسي بتونه منو از اين جسم بيرون بکشه... من تازه دارم به هدفم نزديک ميشم.
صداي جعفر آمد:
چرا معطلي؟ زود باش ديگه.
اومدم جعفر. يک سوال دارم ميتوني جواب بدي؟
آره بپرس...
اگر من از حالت سونيا در بيام و اون جنه بياد جاي من، تو ميفهمي؟
راستش گفتم که... وقتي به من اجازه کاري داده نشده پس نميتونم تشخيص بدم... نميتونم بفهمم که به اوج رسيدن يا نه...
باشه. که اينطور.
و پشت سر جعفر راه افتاد... جعفر وارد سالن شد...
پسري 30 ساله با قدي بلند و هيکلي ورزيده.... که پشتش به آنها بود در سالن بود...
جعفر بلند گفت:
امير علي سونيا اينه... همون که جريانشو برات فرستادم.
يک دفعه پسر برگشت و به او نگاه کرد...
ديگر نگاهش رنگ پيروزي نداشت... حرف اين پسر جوان را زياد شنيده بود...
ميدانست که خيلي در کارش وارد است...
نگاهش رنگ استرس گرفته بود... اما آن حالت خبيثي هم در چشمانش پيدا بود...
امير علي لحظه اي به او خيره شد و نگاهش رنگ ديگري گرفت..
معني آن نگاه را نميفهميد... رو به جعفر گفت:
ميتونيم بريم تو اتاق؟
آره... برين.. اما مواظب باشين.
باشه... فقط جعفر هر اتفاقي افتاد نيا داخل اتاق... همه چيزو ميدونم.
و جلوتر از او به سمت اتاق کار جعفر راه افتاد...
اول خودش وارد شد و به وسط رفت... او هم با خشم در را بست...
امير علي پشت به او ايستاده و سرش پايين بود... مطمئننا فهميده بود که او سونيا نيست و رزين است...
چشمانش را گرد کرد و آماده حمله شد...
در يک قدمي امير علي بود که امير علي به طور ناگهاني برگشت و با صداي بلند کلمه ي نا مفهومي را تکرار کرد...
همزمان با اين کار دو دستانش را به صورت ضربدري رو به رويش نگه داشت...
و او به گوشه ي از اتاق پرت شد..
و اين باعث شد تا او از خود بيخود شود و ديگر رنگي از چهره سونيا نداشته باشد..
چهره اش همان چهره خبيث خودش شد...
همان چشماي خاکستري با پوستي تيره تر از آن...
امير علي با صداي بلندي وردهايي ميخواند و همانطور دستانش مقابلش بودند...
و اين باعث ميشد که او نتواند ديگر از جايش تکان بخورد...
نميدانست اين چه ورديست که قدرت ايستادن و حرکت را از او گرفته بود...
چهار دست و پا روي زمين افتاده بود و با چشمهايي براق به امير علي خيره شده بود...
خواست به سمتش هجوم ببرد اما صداي امير علي بلند تر شد...
بايد کاري ميکرد وگرنه شکست ميخورد.... فکري به ذهنش رسيد...
با تقليد از صداي سونياگفت:
جــــــــــــعفر؟ جعفر کمک.. اين داره منو ميشکه.. کمکم کــــــــــــــن.
و اين حرفش کافي بود تا جعفر در را باز کند و به سمت امير علي هجوم ببرد...
آن دو با يکديگر درگير شدند.. جعفر او را ميزد و امير علي سعي داشت به او چيزي را بفهماند...
لبخند خبيثي زد و از جايش بلند شد...
دستش را زير گلوي جعفر گذاشت و فشاري به آن وارد کرد که چهره جعفر کبود تر از قبل ميشد...
او را به راحتي بلند کرد.. خواست او را به طرفي پرت کند که امير علي با گفتن کلمه:
قلقما کامسون!!
او را سست کرد... دستانش شل شد و جعفر روي زمين افتاد...
رو به امير علي با صداي مثل اسبش گفت:
تو... با زندگيت بازي نکن و دست از سر من بردار... بذار به هدفم برسم... وگرنه خودت طعمه من ميشي... بالاخره يک انتخاب شده از طرف دشمناي ما و همينطور يک مرد خوشکل و جذاب... حاکم هم همينو ميخواد تا بهم اون قدرتو بده...
با گفتن اين کلمات با لبخند به سمت امير علي ميرفت و رو به رويش ايستاد...
اما باز هم در چهره امير علي هيچ تغيير ايجاد نشده بود...
يک دفعه با شنيدن اين جمله روي زمين افتاد:
قرآن خدا رو ببين... از بدن اين دختر بيا بيرون... بهت دستور ميدم که از بدن اين دختر بياي بيرون... قرآن خدا رو ببين و به دستور من عمل کن...
اما او حس ميکرد دارد جان ميدهد...
در جايش به عقب و جلو ميرفت و چهره اش هر لحظه پليد تر از قبل ميشد....
ديگر نايي براي مقاومت نداشت... البته نه اين که از بدن سونيا بيرون بيايد.. فقط بايد ميخوابيد... حالت تهوع به او دست داد و ديگر چيزي نفهميد!!
حس ميکردم چند تا کوهو خودم به تنهايي کندم و هيچ انرژي نداشتم...
چشمام رو هم افتاده بود و من نايي براي باز کردنشون نداشتم...
حس کردم چيزي روي پيشونيم نشست.. يک چيزسرد.. به زور فقط لاي چشمامو باز کردم و لبه هاي پارچه رو ميديدم که روي پيشونيم بود.. و پشت اون جعفر بود که با حالتي متفکر به من خيره شده بود... با ديدن چشماي نيمه بازم گفت:
سونيا حالت خوبه؟
سعي کردم حرفي بزنم اما نتونستم...
حس بدي داشتم... يه حسي که توصيفش خيلي مشکله...
مثل اين بود که تازه به دنيا اومده باشم... اما هر چيزي رو ميفهميدم اما نميتونستم جواب بدم...
جعفر با ديدن حال وخيمم گفت:
حالت خوبه فقط انرژي بدنت تموم شده... کمي استراحت کن تا خوب شي.
و از اتاق رفت بيرون... من چم شد؟ رفتم دستشويي و بالا آوردم اما بعدش ديگه يادم نيست...
اصلا چرا من اين چند روزه اينقدر بالا ميارم؟
حتما مسموم شدم.. اما نه ديگه مسموميت يک روز... دو روز... نه چند روز..
سرم به شدت درد ميکرد... سرمو چرخوندم تا به پهلو بخوابم که ديدم يکي رو زمين نشسته...
اول درست نميديدمش... جثه کوچکي داشت.
چند بار دهنمو باز و بسته کردم تا بتونم حرفي بزنم اما نتونستم..
انگار که يک چيز سنگيني روي سينم باشه و قدرت حرف زدنو از من گرفته باشه..
از اين حالت حرصم ميگرفت... حرصم بهم قدرتي داد تا حرف بزنم:
کي اونجاست؟
با اين حرفم اون شخص تکون کوچيکي خورد...
از جاش بلند شد و به سمت من اومد... جثش کوچک بود اما شنل بلند و سياهي پوشيده بود که سرتاپاش رو گرفته بود...
کلاه شنل هم روي صورتش بود و من چهرشو نميديدم...
يک دفعه صداي خنده همون زن تو گوشم پيچيد...
و هر قدر که اون شخص بهم نزديک ميشد صداي خنده هم بهم نزديک تر ميشد...
حس کردم فشارم افتاد و بدنم يخ کرد... چشمام از شدت ترس زياد گشاد شده بود..
من... توي يک دهات... تو خونه اي که جنا توش رفت و آمد داشتن... توي يک اتاق تاريک... با يک.. نه .. نميتونستم قبول کنم که با يک جن تو اتاق هستم...
سعي کردم جيغ بکشم تا کسي بياد توي اتاق اما نتونستم...
نفس نفس ميزدم و به اون جنه نگاه ميکردم..
يک دفعه دستاش اومد بالا و صداي خنده قطع شد...
دست چپش رو با سرعت آورد سمت سرم...
اشهدمو خودنم... اما نميخواستم اينطوري بميرم...
چشمامو به سرعت بستم... نميدونم چم شده بود که نميتونستم تکون بخورم يا حتي حرفي بزنم..
اما... بعد از چند لحظه چيز سبکي رو روي سرم حس کردم...
اين يک ضربه نبود که بخواد منو بکشه...
آروم چشمامو باز کردم و به اون شخص خيره شدم...
گيج بودم... چقدر شبيه من بود...
صداش تو گوشم پيچيد:
تو از مايي... بهت آسيبي نميرسونم.. اما خودت با خودت بد کردي.
و بعد مثل برق رفت... هر چي اطرافمو نگاه کردم نديدمش...
اما حس جالبي داشتم... انگار که انرژيمو دو برابر بهم برگردونده باشن...
ولي گيج بودم.. نميفهميدم اين که گفت من از اونام چه معني ميده!!
همه اين افکار با هم به سمتم هجوم آورد و کلافم کرد..
با سرعت پتو رو از خودم کنار زدم و از جام بلند شدم..
فکر کنم دستش شفا بود چون حالم خوب شده بود...
ولي کمي گيج بودم... درو باز کردم و از اتاق رفتم بيرون... بارلي و جعفر توي ديدم بودن... اما اوني که کنارشون بود رو نميديدم... جوري نشسته بود که من فقط قسمت کمي از نيمرخشو ميديدم...
يک پسر 30 ساله ميزد... در اتاقو بستم... با صداي در همه به سمتم برگشتن... حتي اون پسر... خدايا... چقدر قيافش برام آشنا بود... خيلي بيشتر از خيلي... اما هر چي فکر کردم نفهميدم کي و کجا ديدمش... اما اون با ديدنم پوزخندي زد که معنيشو نفهميدم..
بارلي گفت:
سونيا چي شد که از اتاق اومدي بيرون؟ تو حالت خوب نيست بايد استراحت کني.
نه بارلي خوبم... اصلا حالم بد نيست و انگار چند برابر انرژيمو بهم برگردونده باشن. حس جالبي دارم.
و رفتم کنارش نشستم. جعفر نگاهي بهم کرد و گفت:
سونيا يادت مياد چه اتفاقي افتاد؟
نه.. فقط يادمه که حالم بد شد و از هوش رفتم... بعدم که تو اتاق بودم. ديگه چيزي رو ياد ندارم.
جعفر سرشو تکون داد و به اون پسر آشناهه خيره شد... بارلي آروم گفت ميرم تو حياط به درختا آب بدم... و از جاش بلند شد...
مگه ساعت چند بود؟ به ساعت خونه نگاه کردم... ساعت 6 بود... تعجب کردم. من که ساعت شيش با جعفر تو اتاق بودم و داشت واسم دعا مينوشت... جعفر از حالتم فهميد چي شده و گفت:
سونيا... تو ساعت 12 بيهوش شدي و الان ساعت شيش صبحه... دقيقا شيش ساعت هست که بيهوشي.
آخه چرا؟ يک بارم اينطوري شدم وقتي به هوش اومدم انگار 10 تا کوه کنده باشم اصلا هيچ حسي تو بدنم نبود.
صداي پسر آشناهه اومد که گفت:
طبيعيه... اگه اينطور نشه بايد متعجب بود.
با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
عذر ميخوام شما دکترين؟
بله!
آخ... خيط شدم. دوست داشتم بگه نه تا حالشو بگيرما.. اما گفت آره.. طبق عادتم ايشي گفتم و برگشتم. جعفر ادامه داد:
سونيا ايشون امير علي هستن. قراره تو حل شدن مشکلت بهت کمک کنه.
من که مشکل پزشکي ندارم که ايشون بخوان حلش کنن.
نه... منظورم درباره تسخير شدنت بود.
يک دفعه از جام پريدم. اما نه اين که بلند شم فقط نشسته انگار بهم شوک وارد کرده باشن... با چشماي گرد شده برگشتم به امير علي نگاه کردم که خيلي جدي نگام ميکرد... اصلا اين چه کمکي ميتونست به من بکنه؟؟نگاهش چقدر آشنا بود... سونيا فکر کن... يادت بياد که اينو کجا ديدي... خاطره هاتو مرور کن... فکر کن.. فکر کن... يکدفعه بلند گفتم:
آهـــــــــــــــــــــــ ــــــان!
هر دو با تعجب بهم نگاه کردن... دستپاچه شدم... جعفر گفت:
چيز فراموش شدني بود که ميگي آهان؟
صادقانه جواب دادم:
نه... چهره ايشون برام خيلي آشنا بود.. به اون فکر ميکردم که کجا ديدمشون.
جدي؟ کجا؟
امممممم... داشتم ميومدم تبريز ايشون بغل دست من نشسته بودن.
جعفر ابرويي بالا انداخت و چيزي نگفت...
امير علي هم پوزخندي زد و نگاهشو ازم گرفت...
خوشم نيومد از حرکتش... کارش باعث ميشد که مقابلش جبهه بگيرم...
مگه من چي کارش کرده بودم که اينطوري نگام ميکرد؟
جعفر نگاهي به امير علي کرد و نگاهي به من.. بعد رو به من گفت:
ببين سونيا.. شايد درست نباشه که من اينو بهت بگم اما ظاهرا امير علي هم علاقه اي نداره که برات چيزي رو توضيح بده... تو حالت بد شد.. و به هوش اومدي.. اما نه در قالب سونيا.. در قالب رزين بودي.. يعني اون خودشو به اوج رسونده بود. امير علي سعي کرد که جسمتو آزاد کنه اما نشد.. قبول نکرد.
چشمام از شدت تعجب گرد شده بود... پس چرا خودم چيزي نفهميدم؟؟
خيلي دوست داشتم بدونم چي کار کردم... از جعفر پرسيدم و اون با خنده گفت:
هيچي نزديک بود تو منو بکشي و من امير علي رو.
و بعد جريانو برام توضيح داد.. هم ميترسيدم و هم تعجب کرده بودم... پرسيدم:
چرا؟ مگه ايشون کي هستند؟
امير علي... درواقع هم روان پزشکه... که درسشو از وسطاش ول کرد... اما از طرف جن هاي مومن انتخاب شده... در واقع اون ميتونه جسم تو رو آزاد کنه و از شر اون لعنتيا خلاص!
دهنم از تعجب باز مونده بود...
روان پزشک؟؟؟ انتخاب شده؟ يعني چي؟ مگه ميشه همچين چيزي؟
رو به اون گفتم:
شما ميتونين کمکم کنين؟
بله.. اما خودت هم بايد بخواي... يعني اگه کمي خودتو خلاص کني و جسمتو آزاد.. اون خودشو به اوج ميرسونه و کار من راحت ميشه!
چرا؟ مگه خودتون نميتونين کاري کنين که اون خودش به اوج برسه؟
چرا ميتونم.. اما اگه اون خودش و طبق خواسته ي خودش وارد جسمت شه... هيچ کاري روش جواب نميده.. جز اين که از قدرتش کم کنه... اگر بخواي نابود شه يا خودت کاري رو که من گفتم انجام بده... يا بايد کمي درد بکشي تا من احضارش کنم.
ابروهامو بالا انداختم... فکر نکنم با آزاد کردن جسمم... اَه.. اصلا آزاد کردن جسم يعني چي؟
سوالمو ازش پرسيدم که گفت:
يعني اين که به هيچ چيزي فکر نکني... ذهنتو آزاد کني و اون دايره رو تو ذهنت براي خودت بکشي... اونم سه بار... اينطوري جسمت آزاد ميشه.
اما فکر نکنم به اين آزادي جسم بگن!
شما که از ما بيشتر ميدوني به اين چي ميگن؟
ميشه هر اسمي روش گذاشت جز همين که شما گفتين!
کمي چشمهاشو ريز کرد و شونه اي بالا انداخت...
انگار مايل نبود باهام همکلام بشه... منم چيزي نگفتم و بقيه چاييمو خوردم...
جعفر و امير علي هم با هم درباره چيزي حرف ميزدن که من متوجه نميشدم چي هست!
از جام بلند شدم تا برم تو حياط... که ياد حرف اون زن تو اتاق افتادم...
کمي ترسيدم و سرم جام وايسادم... جعفر با نگراني و شک گفت:
سونيا خوبي؟
چيز.. آره خوبم.. جعفر ميشه صحبت کنيم؟
آره.. بگو ميشنوم..
کمي فکر کردم... حضور امير علي معذبم ميکرد اما انگار اون قصد پا شدن نداشت... با خودم گفتم اون که قراره بهم کمک کنه پس چرا نبايد چيزي بفهمه؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
جعفر تو که از اتاق رفتي بيرون يک نفرو ديدم که رو زمين نشسته بود... جثه کوچيکي داشت و يک شنل بلند سياه رو خودش انداخته بود... گفتم کي اونجاست که از جاش بلند شد و اومد سمتم.. دستشو برد بالا فکر کردم ميخواد منو بزنه.. اما به جاش گفت که تو از مايي.. بهت آسيبي نميرسونم اما خودت با خودت بد کردي. بعدم دستشو گذاشت رو پيشونيم.. انگار که با دستش انرژيمو بهم برگردونده باشن... اما اون به سرعت برق رفت... اون کي بود؟ منظورش چي بود؟
برام يک چيز خيلي جالب بود.. اين که ديگه از اتفاقايي که مي افتاد نميترسيدم.. نميدونم چي شده بود..
جعفر و امير علي با شُک به هم خيره شدن... گيج نگاهشون کردم.. جعفر با حالتي عصبي گفت:
ميتوني بگي چه شکلي بود؟ صداش... حالت صورتش... اصلا ديديش؟
آره... خيلي شبيه خودم بود.. انگار که خودم باشم... صدا هم.. قبلش خنده يک زن بود که با بلند شدن اون از جاش خنده هه قطع شد.. اما صداي خودش مثل صداي خودم بود.
جعفر با ناباوري گفت:
اين غير ممکنه... امکان نداره!
امير علي هم مثل اون بود... ناباور به من نگاه ميکرد... از حالت نگاهشون ترسيدم.. گفتم:
شماها ميدونين اون کي بود؟
امير علي رو به جعفر گفت:
بهتره تو براش توضيح بدي... من نميتونم.
اما جعفر واقعا گيج شده بود... با نگاهي به من شروع کرد:
تو ميگي که اون شبيه خودت بوده.. هم چهرش هم صداش... ميگي با دستش بهت انرژي برگشته و اون بهت گفته که تو از خودشوني.. همه اين ها کنار هم فقط و فقط يک معني ميدن... اونم اينه که... اين که اون مادرت بوده.
هان؟ مادر من؟ يک جن؟ مادر من بوده؟جيغ خفيفي کشيدم و اشکهام روون شدن..
. اين امکان نداشت.. يعني چي؟ مادر من يک جنه؟ اصلا همچين چيزي نميشه..
اصلا نبايد اينطوري بشه.. آخه چطوري؟ مگه ميشه؟ غير ممکنه.. غير ممکنه!!
جعفر از حالت من خنديد و گفت:
دختره ديوونه... خيلي از ماها منتظر اينيم که يکي بياد اين حرفو به ما بزنه اونوقت تو گريه ميکني؟
گريم قطع شد و مثل مونگلا بهش نگاه کردم... امير علي هم ميخنديد.. يا خدا چه اتفاقي داره مي افته؟
سونيا اون چيزي که تو ذهنته اشتباهه.. تو يک بچه جن.. يا بچه ي يک جن نيستي... اون زني مادر تو هست.. اما نه مادر واقعيت... ببين هر کسي يک همزاد داره.. هم تو اين دنيا و هم تو اون دنيا... اون مادر تو، توي اون دنياست! در اصل وقتي تو بميري اون بهت کمک ميکنه! اين اصل براي تعداد معدوي از آدما وجود داره... يعني ميتونم بگم تعداد اين آدما انگشت شماره... خوش به حالت واقعا...اون جن خبيث نبوده.. نگران نباش... ما به اونها اصلا لقب جن نميديم.. شايد از ديدن شنل سياه رو تنش برداشت بد کرده باشي اما اونا مجبورن که ظاهر خودشونو از جناي خبيث مخفي کنن تا به همزادشون تو اين دنيا آسيبي نرسه... ميتوني فکر کني اون يک فرشته بوده!
کاملا گيج شده بودم.. اصلا چيزي از حرفاش نفهميدم... تنها خدا رو شکر کردم که مادر واقعيم نيست و منم بچه ي جن نيستم.
جعفر گفت:
خب ديگه امروز خيلي حرف زديم.. هم تو خسته اي هم امير علي.. راستي اينم بگم که امير علي از اين به بعد اينجا ميمونه. گفتم که بدوني.
با اين که اصلا دوست نداشتم اين اتفاق بيافته و اون اينجا بمونه..
اما خب اينجا خونه من نبود و امير علي هم به خاطر کمک به من اينجاست..
پس سعي کردم جلوي دهنمو بگيرم و چيزي نگم... امير علي گفت:
کار ما از فردا شروع ميشه. خودتو آماده کن!
و رفت اتاق بقلي من! پسره بي ادب! اين ديگه کي بود؟
از جعفر خداحافظي کردم و رفتم تو اتاق خودم...
اصلا خوابم نميومد اما سعي کردم بخوابم چون کار ديگه اي نميتوستم بکنم.
چشمامو بستم اما فکراي مختلفي به ذهنم ميومد...
نميتونسم تمرکز کنم... اعصابم خورد شده بود..
از تو کولم يک قرص خواب آور برداشتم و خوردمش...
بشمر سه خوابم گرفت و خوابيدم.


ا
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna ، ellllllllnaz ، amyrose ، جی.اچ.دهقان ، R@H@ joon
#4
قسمت بعد
پاسخ
#5
khwili hal kardam...binazir bOoOoOoOoOdHeartHeartHeart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان