11-08-2014، 20:00
سلام بچه ها ...
من رمان های زیادی رو شروع به نوشتن کردم ولی خیلیا شو بنا به دلایلی تموم نکردم ...
اگه کسی یادش باشه یکیش رمان سورنا بود ×_× ( کافه سورنا منظورم نیست )
شاید طول بکشه اگه بخوام بزارم چون این روزا مشغله های زیادی دارم ( خخخخخخ آره ارواح عمم )
من رمان های زیادی رو شروع به نوشتن کردم ولی خیلیا شو بنا به دلایلی تموم نکردم ...
اگه کسی یادش باشه یکیش رمان سورنا بود ×_× ( کافه سورنا منظورم نیست )
شاید طول بکشه اگه بخوام بزارم چون این روزا مشغله های زیادی دارم ( خخخخخخ آره ارواح عمم )
قبل از خوندن رمان باید بهتونبگم که لوکیشن اصلی این داستان یه مدرسه ست . میخواستم محیطش شبیه باشه به مدارس دانشگاه این شد که الان باید بهتون بگم که اسم مدرسه دخترا حکمت و پسرا حکیم هستش که از دبستان و راهنمایی و دبیرستان داخل یه محیط و فضاست ولی ساختمان هاش فرق میکنه . و پسرونه و دخترونه هر پایه ای (منظور از پایه اینجا دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان هستش ) کنار همه ! حیاطش هم یه محیط باز شبیه به پارک هست که بهس باغ دانش آموزی گفته میشه ! امیدوارم ذهنیت خوبی برای شروع داستان پیدا کرده باشید
ممنون
*Ayeh*یه ربعی بود که توی کلاسمنتظر بودیم بلند شدم :
بچه ها من رفتم دفتر !
کیانا بلند شد : نه ...! بهخدا یه چیزی بت میگنــا !
معترضانه برگشتم سمتش : خبمیگی چیکار کنم ؟! اینم از دومین روز ترم !
ثمین به ضرب بلند شد ! انگارچیزی یادش اومده بود ...
: بچه ها! سامان اینا هم الانبا خانوم جلالی کلاس دارن !
جیغ زدم : یعنی چی ؟!؟ باخانوم جلالی کلاس دارند ؟؟؟! خون به صورتم هجوم آورد قشنگ حس میکردم که دارم داغ میشم !
بدو خودم رو رسوندم به دفتر :
خانوم سعـــادت ؟!
سرش رو از روی پرونده ها آوردبالا ... حالت گیج و منگی داشت یه لحظه انگار تازه متوجه حضور من شده بود
: جـانم دِنا ؟!
از این خونسردی خیلی لجم گرفت: خانوم عذر میخوام ولی به نظر شما یه نفر میتونه همزمان دو جا باشه ؟!
با حالت سردرگمی یکی از ابروهاشو انداخت بالا : متوجه منظورت نمیشم ؟!
برگه برنامه کلاسی خودم ،سارا و هلیا رو گذاشتم رو میز با با انگشت اشاره به روز یکشنبه اشاره کردم :
اگه خاطرتون باشه این ساعتواسه همه سوم های ریاضی....
حرفم رو قطع کرد :
چهارم های ریاضی
بی توجه ادامه دادم :
این سه ساعت برای همه مامشترکه ! حتی برای بچه های فرانسه ... و شما گفتید چرا ما باید این کلاس رو مشترک داشته باشیم ؟
: چون نیاز دارید به کلاس هایخانوم جلالی برای المپیاد و کنکور !
: چطوره که ما از کلاسایفرانسمون زدیم و نیاز داریم به کلاسای خانوم جلالی ولی ایشون دقیقا بیست دقیقه ای میشه که کلاسشون رو واسه سوم ریاضی حکیم شروع کردن !
کاملا معلوم بود که جا خورده: حکیم؟!
: بله خانوم حکـــیم ! ماهمچند دقیه بیشتر نیست که فهمیدیم ! با یه تماس کوچیک حل میشه.
سریع گوشی تلفن رو برداشت وسه ( عدد اختصاری حکیم ) رو گرفت : خانوم شعبان پور ...! آریانژاد رو بفرستید حکمت !
-....
- بله همین الان !
گوشی رو قطع کرد که من سریعگفتم : خانوم حالا نمیشد آریانژاد رو نفرستند ؟!
بر گشت سمتم : دختر تو هنوزبا آریانژاد مشکل داری ؟! اونم سر یه سوال غلط ؟!
خواستم اعتراض کنم که صدایآشنایی که آمیخته با طعنه غلیظی بود به گوشــم خورد :
به به خـــانوم موحد ...! چهعجب خانوم ؟! فکر نمیکردم بنده دیگه ملاقاتی با شمــا داشته باشم آفتــاب ...
خانوم سعادت حرفش رو قطع کرد:
آریــانژاد ....!
خودش بود ! سروش آریانژاد...!
کسی که دو سال با کینه ازشزندگی کردم همش از یه مسئله شیمی با دونظر مختلف اون باعث شد من سر کلاسی که هفت هشت تا از بچه های حکیم هم توش بودند فقط به خاطر اون مسئله کلی مسخره بشم ... آخر هم آقای معتمد دبیر شیمی گفت که متن سوال غلط بوده !
خدایا ...
پوووف ...
من که دیوونه شدم از دستش !
خانوم سعادت گفت : الان از سرکلاس اومدی؟
سروش سرش رو به علامت مثبتتکون داد : بله خانوم ... حسابان داشتیم با خانوم جلالی !
یکی از ابرو هامو بالاانداختم :
بهتون که گفتم خانوم سعادت !
خانوم سعادت با لحنی که توشتعجب داد میزد گفـت :
شما دو تا همین الان برید تویآمفی تاتر تا من بیام !
بدون هیچ حرفی من و آریانژاد( هه آریانژاد ؟؟؟؟! خخخخ ) بدون هیچ حرفی من و سروش راه آمفی تاتر رو پیش گرفتیم کنار هم روی دو تا صندلی نشستیم تا خانوم سعادت جون ( ! ) بیاد !
بی دلیل پوز خندی زدم !
یکی از بچه های کلاس اولیاومد و گفت :
خانوم سعادت گفتند شما وایشون برید کتابخونه !
لبخندی زدم :
مرسی عزیزم ...! برو کلاست !