امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#28
- آدرین خوشحال نشدی؟
یه لبخند زورکی زد و گفت:
- شوکه شدم عزیزم... چه خوب.
- به نظر نمیاد که خوشحال شده باشی.
- نه نه... خوشحالم.
تمام خریدهامون رو کردیم و برگشتیم خونه ، تو مدتی که با آدرین رابطه داشتم نذاشته بودم گلسا چیزی بفهمه ، گرچه مشکوک شده بود اما اونقدر غرق کارش بود که متوجه نمیشد ، آدرین خیلی سریع خدافظی کرد و رفت... یه حس مثل خره افتاده بود تو سرم... آدرین از خبر بچه دار شدنم خوشحال نشده بود... آدرین... نه نه... وقتی که وارد زندگی یک نفر دیگه شدم باید این فکرو میکردم... خدایا کارم چقدر اشتباه بوده؟... بیخیال فکر و خیال شدم و رفتم خونه ی خودمون ، خرید ها رو هم با خودم بردم ، گلسا خونه بود ، تو سالن نشسته بود ، به محض ورودم سوالش سرجام میخکوبم کرد...
- کجا بودی؟
اخم ساختگی کردم و گفتم:
- پس سلامت کو دختر؟
با لحن آرومی که آرامش پیش از طوفان بود گفت: کتایون... کجا بودی؟
- خرید... برای عید...
- با کی بودی؟
نزدیکش شدم ، شالم رو از سرم دراوردم و رو مبل کنارش نشستم...
- چطور؟
- تو چه غلطی کردی دختره ی احمق...
- چی داری میگی گلسا؟
صداش بالا رفت و غیرقابل کنترل شد:
- تو چه حیوونی هستی که رفتی تو زندگی یه مرد متاهل؟ تو چقدر نفهمی... نمیشناسمت دیگه...
- گلسا آروم باش...
- ببند دهنتو آشغال...
- تورو خدا... بذار توضیح بدم.
- کتایون هیچ توضیحی واسه اینکه گند زدی تو یه زندگی دیگه وجود نداره... میفهمی؟
- اون اومد دنبالم...
با داد گفت:
- چرت و پرت نگو کتی... چرت و پرت نگو...
- گلسا تورو خدا آروم...
- چرا این کارو کردی؟
- تو از کجا فهمیدی؟
- من نیستم که باید توضیح بدم... تو باید بگی...
- دوماهی میشه که صیغه کردیم... یه خونه گرفته آدرین... خیلی آرامش دارم کنارش...
و قبل از جمله ی بعدیم کشیده ای به صورتم برخورد کرد و داد گلسا:
- لعنت به تو کتایون... لعنت بهت...
و اشک هاش بارید... عصبانیتش موجه بود... اون لحظه تنها لحظه ای بود که پشیمون شدم... از ته قلبم نفرین کردم خودم رو که چرا آدرین رو دیدم... صدای گلسا دوباره بهم تشر زد:
- خوب گوش کن... فردا همه چیز تمومه با آدرین... تموم میکنی همه چیزو ، فهمیدی؟
و فهمیدی رو به قدری بلند گفت و لرزیدم اما من آروم گفتم:
- نمیشه...
- نمیشه؟
- یه بچه دارم...
دوتادست هاش رو محکم کوبید تو پیشونیش و صدای وای گفتنش من رو هم تحت تاثیر قرار داد... هر لحظه همه چیز برام روشن تر میشد... انگار که قبل از این کور شده بودم... برام روشن شد که یه زن همسر قانونی آدرینه... اونم نه هر زنی... زنی که تو زندگیش هر نوع سختی رو کشیده... زنی که بعد از مرگ عشقش... اونقدر محکم بوده که کنار آدرین بمونه... صد در صد این بدون علاقه امکان پذیر نیست... حتما علاقه ای بوده که کنار آدرین مونده و من... من چیکار کردم؟ من وارد این زندگی شدم... وارد یه زندگی شدم و مابین اون دونفر قرار گرفتم... این آدم کیه؟ منم؟ من کی انقدر بدذات شدم؟ خدایا من چیکار کردم؟ اما آدرین... اونم مقصره... اون بود که پیشنهاد داد... یه صدا تو سرم پیچید... کتایون... با خودت روراست باش... تو چقدر مقصری و آدرین چقدر مقصره؟ هر نظری با هر منطقی ضد من بود... داغون شدم... شکستم... پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم... باید از زندگی آدرین بیرون بیام... این بچه... این بچه باید از بین بره... اما میتونم؟ نگاه خیره ای به گلسا کردم... بدون هیچ حس و غروری و گفتم:
- گلسا من چیکار کردم؟
اشک هاش صورتش رو پوشونده بودن... با دوتا دست هاش صورتش رو پوشوند و گفت:
- کتی گند زدی... گند زدی...
و هق هق گریه هاش بلند شد... من باید چیکار میکردم؟ از این رابطه بیرون میومدم؟ من لحظه ای نوشیکا رو به عنوان رقیب حساب نکردم... من بهش بد کردم... اما الان یکم دیر نیست؟
«نوشیکا»
قهوه ی من و نسکافه ی یاحا رو آوردن با لبخند گفت:
- چقدر اتفاق افتاد تو زندگیت دخترخانم... چقدر خوب خودت رو نگه داشتی.
- اینجوری نگام نکن... من سابقه ی بستری بودن تو بیمارستان روانی رو دارم.
- به گذشته فکر نکن... خیلی تلخه.
- تو بگو از خودت... همش خودم حرف زدم.
- زندگی منم به خوبی قصه ها نبود... منم خیلی شکستم.
- چطور؟
- هفت سال پیش تو یه مهمونی تینا رو دیدم... اونقدری غرق این مهمونی ها بودم که به هیچی فکر نمیکردم اما وقتی تینا رو دیدم نمیدونم چی شد که ازش خیلی خوشم اومد... بهش نزدیک شدم ، رابطمون بهتر شد... اونقدر که حس کردم دارم عاشقش میشم ، صورت نازش هرکسی رو عاشق میکرد اما حیف از باطن کثیفش... سه سال دوست بودیم... تو این مدت یک بار بهم خیانت کرد... وقتی فهمیدم دیوونه شدم اما باز با همون ظاهرش با یه ببخشید و ادعای پشیمونی فریبم داد... خلاصه با وجود مخالفت خانوادم باهم ازدواج کردیم... اونم که فقط یه برادر داشت... اوایل حس میکردم همه چیز دارم اما بعد از یک سال زندگیم به کل عوض شد... اصلا تو خونه نبود ، موضوع تا جایی ادامه پیدا کرد که شبا نمیومد... بهش زنگ که میزدم میگفت خونه دوستمم حالش بد... هی دروغ... دروغ... تا اینکه دوباره خبر خیانتش به گوشم رسید ، دیگه ازش متنفر شدم... طلاق گرفتم... الانم دوساله که مجرد در خدمت شمام...
- هنوز شور و هیجانت رو داری... اما من تبدیل شدم به یه آدم ساکت و آروم.
- اون لیاقت منو نداشت... بیخیال شاد باش.
- دوباره شدی همون دخترباز قدیم...
- نه دیگه سرم تو کارِ ، وکالت خوندم ، کسی شدم واسِ خودم اصلا.
خندیدم... یاحا دوست بچگیم بود ، مادرش تنها دوست صمیمی مامانم بود و رابطه من با یاحا به قدری صمیمی بود که بزرگترین رازهای زندگی هم رو با اون سن کممون میدونستیم... یاحا چهارسال بزرگ تر بود ازم ، اما بهترین دوست دوران کودکیم حساب میشد... یه دفعه رفتن و غیبشون زد البته اونطور که یاحا برام تعریف کرد چند سالی ترکیه زندگی میکردن تا اینکه پدرش فوت شد و با مادر و خواهرش برگشتن ایران... از دیدنش اونقدر هیجان زده شده بودم که زمان و ساعت برام متوقف شده بود ، گفتم:
- تو بهترین دوست بچگیامی.
- خب این چه ربطی داشت؟
- مسخره ای دیگه...
- من کی شوهرتو ببینم؟
با گفتن این جمله تازه من رو یاد آدرین انداخت گفتم:
- آخ آخ بدو بریم بینم سه ساعته حرف میزنیم من باید برم خونه.
- خیل خب بابا چته؟
- پاشو دیگه.
- من خودم میرم...
- حرف اضافه نزن...
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:
- تا پول رو حساب کنی میرم ماشینو میارم.
و به سمت در کافی شاپ رفتم که شنیدم:
- پررویی ذاتیت از بین نرفته هنوز...
سوار ماشین شدم ، یاحا چند دقیقه بعدش اومد ، ازش آدرس گرفتم و رسوندمش ، وقتی هم داشت میرفت شمارش رو گرفتم تا در ارتباط باشیم ، رفتم خونه ، آدرین نبود ، خونه یخ کرده بود ، اول لباس هام رو عوض کردم و بعد رفتم و خرید هایی که واس آدرین کرده بودم تک به تک کادو کردم... خونه رو تا جایی که میشد مرتب کردم... این رابطه ی یخی همین امشب باید تموم شه... چون من دیگه تحمل ندارم... بهترین لباسی که میشد رو انتخاب کردم ، جلوی آینه نشستم و آرایش کردم ، موهام رو لخت کردم و باز گذاشتم ، برگشت روح به چهره ام خوشحال ترم کرد... لازانیا درست کردم... آدرین خیلی دوست داشت... میز رو با تمام سلیقه ام چیدم... کادو هارو رو میر وسط سالن طبقه ی پایین گذاشتم و خوم رو مبل نشستم و منتطر آدرین شدم... ساعت نزدیک دو بود... صدای کلیدش که اومد با وسواس دستی به موهام کشیدم و بلند شدم... به سمت در دویدم ، وقتی به در رسیدم آدرین اومده بود تو و کفش هاش رو در میاورد... نگاهی به سرتاپام انداخت و با حالت متعجبی آروم گفت:
- سلام...
لبخند زدم و گفتم:
- خوش اومدی عزیزم.
از کنارم رد شد... بوی عطرش به دماغم خورد... بوی همیشگیش رو نداشت... انگار که بوی یه عطر دیگه هم قاطیش بود... معلومه من خیلی وقته که از آدرین غافل شدم... رفت به سمت پله ها حتی نگاهش هم به کادو ها نیفتاد... از پله ها بالا رفت پشت سرش دویدم و رفتم ، به سمت یکی از اتاق ها میرفت که مانعش شدم ، جلوش رفتم و گفتم:
- تورو خدا تمومش کن... من خیلی اشتباه کردم آدرین... میخوام زندگیمون رو از نو شروع کنیم... تورو خدا من رو ببخش...
خیره نگاهم کرد و زیرلب گفت:
- چرا الان؟ چرا الان فهمیدی...
توجهی به حرفش نکردم و کشیدمش سمت اتاقمون و گفتم:
- تورو خدا بسته.
رفتیم تو اتاق ، از اتاق بیرون اومدم تا برم پایین و میز رو آماده کنم... یه لبخند زدم به زندگیم... خوشبختی داشت خیلی بهم نزدیک میشد... خیلی...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، [ niki ] ، saba 3 ، پری خانم ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 04-08-2014، 2:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان