امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#18
پست های دیروز چـــــــــون یکـــم دیر شـــــــد ، مـــــــال امــــــروز رو اول وقـــــت میذارم Smile

«کتایون»
صبح خیلی پکر از خواب بیدار شدم ، شب قبل از زور گریه چشم هام باد کرده بود ، اگه گلسا با اون وضعیت من رو میدید سه ساعت میخواست ازم دلیل و برهان بخواد و بعدش هم نصیحتم کنه ، پس بیصدا به دستشویی رفتم ، نمیدونم دیشب چه مرگم شده بود اما حسابی گریه کردم و تمام این سال ها و اشک هایی که نریخته بودم رو جبران کردم ، خوشحال بودم که قراره آدرین رو ببینم ، از دستشویی بیرون اومدم ، صدایی از گلسا نمیومد ، داد کشیدم:
- گلی؟ گلسااااا؟
جوابی نشنیدم ، پس رفته بود ، اونم این روزا خیلی درگیر کارهای نمایشگاشه ، آماده شدم ، همه چیز رو از قبل آماده کرده بودیم ، واسه جلسه ، قرار بود اعضای شرکت آدرین به شرکت ما بیان و در مورد کار باهاشون صحبت کنیم ، من یه شرکت تبلیغاتی داشتم که البته یه شریک هم داشتم اما اون ایران نبود و در اصل تمام کارهای شرکت با خودم بود ، مانتو ی ساده ی مشکی رنگ پوشیدم ، شلوار لوله تفنگی مشکی رنگ و شال مشکی ، رنگ رسمی ای بود و کلا به من میومد ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم ، تو این مدت هم من و هم گلسا خوب تونسته بودیم زندگیمون رو جمع و جور کنیم ، حرکت کردم به سمت شرکت ، رفتم بالا ، بچه ها همه بودن ، رو به همشون گفتم:
- خب همه آماده اید برای جلسه امروز؟
و یک صدا شنیدم: بله.
خوشحال شدم به دفترم رفتم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم که ببینم کسی پیشنهاد کار بهمون داده یا نه ، ساعت نزدیک های 9 بود و قرار جلسه ی ما ساعت ده و نیم بود ، یک دفعه موبایلم زنگ خورد و شماره ی آدرین رو دیدم ، با یه لبخند که ناخواسته رو لب هام اومده بود ، جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
- سلام.
- کتایون اگه امکان داره میشه جلسه رو یه روز دیگه برگزار کنید؟
خوشحال شدم که اسمم رو صدا زد اما به خاطر حرفش پکر و گرفته شدم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه... فقط مجبور شدم زنم رو ببرم بیمارستان ، مجبور شدم بستری اش کنم ، یه کسالت ساده اس اما خب اگه بیامم نمیتونم حواسم رو به کار بدم ، اگه امکانش هست جلسه باشه واسه سه شنبه.
- حالش خوبه؟ خیلی نگران به نظر میای.
- نه مورد خاصی نیست ، گفتم که یه کسالت جزئی.
- باشه حتما ، همون سه شنبه برگزار میکنیم.
- یه دنیا ممنون...
فکری کردم و آنی گفتم:
- امم... چیزه آدرین ، آدرس بیمارستانی که هستی رو بده تا منم بیام.
- نه بابا ، این چه حرفیه؟ من که از تو انتظاری ندارم.
- این چه حرفیه خودم میخوام بیام و ببینمش.
- اما لازم نیست اصلا...
- ای بابا ، دوستا به همین درد میخورن دیگه.
این جمله رو از قصد بهش گفتم ، اگه من هنوزم براش مهم بودم حتما با این جمله به هم ریخته...
- به خدا شرمنده ام میکنی...
- کار مهمی نمی کنم ، فقط آدرس و ساعت ملاقات رو بگو ، حتما میام.
- مرسی ، ساعت ملاقات سه تا پنجه ، آدرس هم...
آدرس رو گفت و من سرسری رو کاغذی که جلوی دستم بود نوشتمش ، دوباره تشکر کرد و من هم گفتم که کاری نمیکنم و قطع کردم ، جلسه کنسل شده بود و باید به بچه ها میگفتم ، رفتم بیرون از اتاق و گفتم:
- بچه ها جلسه کنسل شد ، افتاد برای سه شنبه.
بچه ها پکر شدن و داد همشون درومد ، حق داشتن ، واسه این جلسه به همشون خیلی استرس داده بودم ، شایلین گفت:
- چرا کنسل شد؟
- انگار زنش مریض شده ، بچه ها ناراحت نباشید دیگه ، فقط یکم دیرتر برگزار میشه.
همه غرغر میکردن اما من برگشتم به اتاقم ، به موبایل گلسا زنگ زدم ، جواب داد:
- بله؟
- گلسا؟ کجایی؟
- سلام ، هیچی اومدیم محل نمایشگاه رو ببینیم ، خوبه... دیگه دارم میرم خونه ، جلستون هنوز شروع نشده؟
- نه ، آدرین زنگ زد کنسلش کرد.
- وا ، چرا؟
- انگار زنش مریض شده خبر مرگش.
- عــه ، کتی؟؟؟
- باشه بابا ، حالا ساعت سه میخوام برم بیمارستان ملاقات.
- به تو چه آخه؟؟ باز داری حرص منو در میاریاااا.
- ای بابا ، تو چی کار داری؟ زن دوست قدیمیه.
- هر غلطی میخوای بکنی بکن.
- کاری نداری؟
- نخیر ، خدافظ.
- خدافظ.
و قطع کردم ، تا بعد از ظهر به همه ی کارها رسیدگی کردم و ساعت دو و نیم از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، عینک آفتابی به چشم هام زدم و حرکت کردم ، تو اون ترافیک لعنتی ، یک ساعت بعد رسیدم به بیمارستانی که آدرین آدرسش رو داده بود ، یه جای پارک خوب بعد از کلی گشتن پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم ، سر و وضعم رو چک کردم و به سمت بیمارستان رفتم...
«نوشیکا»
شب تا صبح رو زیر اون بارون داشتم جون میدادم ، اما آدرین صبح رسید و من رو به بیمارستان رسوند ، اون طور که دکتر ها گفته بودن یه فشار و شوک قوی عصبی بهم وارد شده بود که اونطور از حال رفتم ، هم من و هم آدرین میدونستیم موضوع خیلی حادی نیست و فقط من یاد آرتیمان افتادم اما به اصرار دکتر قرار شد دو روز بستری بمونم تا مطمئن بشن حالم کاملا خوب شده ، یه سرمای خیلی شدید هم خورده بودم ، تست بارداری هم ازم گرفتن ، جوابش منفی بود ، گفتن اون حالت تهوع ها هم به همین موضوع ربط داره ، بهم سرم زده بودن و رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم ، آدرین اومد بالا سرم و گفت:
- خوبی عزیزم؟ ببخشید ، نباید دیشب میذاشتن تنها برگردی خونه.
یه لبخند زدم ، گلوم از شدت گلودرد میسوخت ، با صدای خیلی آرومی گفتم:
- نه... تقصیر تو نیست ، تقصیر خودمه ، دیشب یکدفعه کنترلم رو از دست دادم.
آدرین نشست رو صندلی کنار تخت و دستش رو به پیشانیم کشید ، چندتا عطسه پشت سرهم کردم و بعد به سرفه افتادم ، بغض گلوم رو احاطه کرده بود ، با همون صدای آروم و لرزشی که تو صدام اومده بود ، گفتم:
- آدرین... فکر کنم دوباره باید بستری...
با اخمی ظریف رو به من گفت: هیســ ، این چه حرفیه؟ معلومه که تو سالمی ، فقط نباید بذارم هیچی ناراحتت کنه ، قول میدم.
چیزی نگفتم ، تقه ای به در خورد ، آدرین با خوشحالی گفت:
- انگار مهمون داری.
- وااای به کسی گفتی من اینجام؟ من که چیزیم نیست.
- نخیر خودش خواست بیاد.
منتظر شدم تا در رو باز کنه و ببینم کی پشت دره ، در باز شد ، با ناباوری به کسی که اومده بود تو اتاق نگاه کردم ، با لبخند گفت:
- سلام.
گنگ نگاش کردم و با لبخند محوی گفتم: سلام.
و چشم هام رو گرد کردم تا بفهمه از حضورش متعجب شدم ، گفت:
- یعنی من نباید میومدم؟ ناراحت شدی؟
خندیدم ، آخه چند ماهی میشد باهاش هیچ رابطه ای نداشتم و از دیدنش تعجب کرده بودم ، خوشحال بودم که براش ارزش دارم ، با صدای ضعیفم گفتم:
- یعنی باور کنم من هنوز برای کسی مهمم؟؟
- معلومه شازده خانوم ، شرمنده نتونستم ازت خبری بگیرم.
لبخند زدم و گفتم: امیرعلی... مرسی که اومدی ولی من که چیزیم نیست.
- میدونم اما میخواستم ببینمت ، زنگ زدم به گوشیت ، آدرین برداشت گفت انگار دیشب حالت بد شده ، آوردتت بیمارستان قراره دوروز بستری باشی ، برا همین اومدم اینجا که ببینمت.
آدرین از اتاق بیرون رفت ، شاید میخواست ما راحت تر صحبت کنیم اما ما که حرف خاصی نداشتیم.
- خب به سلامتی... یادی از ما کردی.
- ای بابا ، ما که همیشه به یاد شما و زخمی که به دلمون گذاشتی هستیم.
ناراحت شدم از حرفی که زد ، یعنی به خاطر ازدواج حوا من رو مقصر میدونست؟ بعد این همه سال و با وجود اینکه حوا بچه دار هم شده بود هنوز امیرعلی نتونسته بود یه زندگی درست و حسابی برای خودش درست کنه ، قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش خندید و گفت:
- ناراحت که نشدی؟
- ای بابا...
- چه مظلوم شدی تو دختر ، اصلا باورم نمیشی تو همون آدم سابق باشی.
- خیلی چیزا فرق کرده... حالا نگفتی چی شد افتخار دادی سراغی از دوست دیوونه ات بگیری ، بقیه که به کل مارو از خاطرشون محو کردن.
- این حرفو نزن ، فقط یکم گرفتار بودم.
- گرفتاره؟
- گرفتار عقد و عروسی و زن و زندگی و این چیزا دیگه.
- یعنی تو میخوای ازدواج کنی؟
- خب باید یه روزی ازدواج میکردم دیگه ، گرچه دیر جنبیدم ولی پوپک سخت عجله داشت...
- گردن دختر مردم ننداز ، الان مشخص نیست چقدر خوشحالمااا ، ولی خیلی خوشحالم ، متاسفانه صدام گرفته وگرنه داد میزدم ، درضمن میخوام هرچه زودتر همسر آینده ات رو ببینم.
- اونم به چشم ، خبر عقد رو بهت میدم ، ولی خواستم هم ببینمت و این رو حضوری بهت بگم.
- خیلی خوشحالم کردی ، بالاخره توهم عاقبت به خیر شدی مادر.
- هه ، آره دیگه.
- ناهید رو یادته؟
- همون که دوست دبیرستانت بود دیگه ، آره.
- چند وقت پیش عروسیش بود ، با برادرشوهر خواهر آدرین ازدواج کرد.
- به سلامتی.
- که اینطور ، چقدر عروسی های شیرینی داره برگزار میشه.
- گفتی از کسی خبر نداری؟
- ای بابا... نه.
- ناراحت نباش دختر.
- به خدا بین اون همه دوست ، یدونه تویی که چند ماه چند ماه میری خبری ازت نیست ، یدونه همین ناهیدِ که اونم تو نسبت فامیلی مونده به خدا رودروایسی میکنه ، یدونه هم حوا.
اینبار با شنیدن اسم حوا ، حالت خاصی بهش دست نداد و فقط یه لبخند تلخ زد ، گفت:
- حالا اینجوری نکن ، هرکسی مشغله های خودش رو داره ، اینجور مواقع همه دلیل دارن واسه خودشون.
- میدونم ، منم حرفی ندارم.
آدرین اومد تو و تو دستش دوتا چای بود ، یکیش رو به امیرعلی داد و اون یکیش رو میخواست به من بده که نگرفتم ، شیرینی نداشتیم اونجا ، بهش قند تعارف کرد و امیر علی هم چای رو خورد و بعد یکدفعه گفت:
- راستی چیستا هم ازدواج کرد.
اصلا خوشحال نشدم ، برام مهم نبود اون آدم چیکار میکنه ، حتی یه حال ساده هم از من نپرسید بعد از مرخص شدنم ، حیف من که به اون دوستا اون همه پروبال میدادم ، گفتم:
- که اینطور... اونم منو دعوت نکرد ، با اینکه از دبیرستان باهم دوست بودیم ولی نمیدونم چرا ناهید چیزی بهم نگفت.
- ناهید هم نبود ، تنها کسی که میشناختم ، چندتا از بچه های همون کلاس کنکور بودن که دعوت کرده بود.
- که اینطور ، ناهید هم تو عروسیش دعوتش نکرد ، اونا چرا دوست نیستن دیگه؟
- نمیدونم.
آدرین نشست رو صندلی کنار امیرعلی ، امیرعلی رو بهش گفت:
- خدا بخواد سه ماه دیگه مراسم عقدمون دعوتتون میکنیم از خجالتتون در میایم.
آدرین- نـه بابا؟ زن گرفتی پسر؟ حالا زود بود که.
امیرعلی- ای بابا شمام از ما ایراد بگیر حالا ، تا آخر عمر که نمیشد مجرد بمونم.
آدرین خندید ، منم خندیدم ، امیرعلی هم خندید اما فکر نکنم خنده های هیچ کدوممون واقعی بوده باشه ، موبایلم رو میز کنار تخت بیمارستان بود ، زنگ خورد ، امیرعلی گوشی رو داد دستم ، شماره رو دیدم ، خوشحال شدم ، سریع جواب دادم:
- جانم؟
- سلام خانم.
- سلام عزیزم ، خوبی؟ چه خبرا؟
- تازه از کنسرت آنتالیا برگشتیم ، دیروز رسیدیم تهران.
- خب به سلامتی ، حتما مثل همیشه ترکوندین؟
- بد نبود ، یکی از همکارامون ، دختره ، میخواد برای همیشه بره اونور بخونه ، خلاصه یکم گرفته ام.
- که اینطور.
- کجایی تو؟ یه سر بیا ببینمت.
- من بیمارستانم ، حالم خوبه ولی گفتن دو روز بستری بمونم.
- ای وای اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- آخه همون اول فهمیدم صدات خیلی بده.
- فقط سرما خوردم.
- من ولی حتما میخوام ببینمت.
- منم دلم خیلی برات تنگ شده دریا.
- پس هروقت خوب شدی یه زنگ بزن ، یه مهمونی خودمونی زنونه بگیرم تو خونمون.
- حتما.
- خب کاری نداری عزیزم؟ حالتم خوب نیست انگار ، برو استراحت کن.
- ممنون ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، ساعت دو و نیم بود ، امیرعلی ازم خدافظی کرد و رفت ، بهم یه آرام بخش تو سرم تزریق کردن و من هم سریع خوابم برد...
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba3 ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه) - ըoφsիīkα - 19-06-2014، 6:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان