امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.

#31
واقعا زیباست.....................
برای اینکه شکست نخورید
هیچ وقت تلاش نکنید
یه فیلسوف بزرگ
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
آگهی
#32
اگه آخرش خوب تموم میشه بگو منم بخونمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
#33
خیلی قشنگ بود
من از تمام اسما ن بران میخواهم....
از تمام زمین خیابان را....
و از تمام تو ....
یک دست قفل شود در دسته من...
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
#34
خب چطوره عزیزم؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
#35
خیلی مردی حرکت خوبی بود
یاد گرفتم
از این به بعد تو مامور این کاری
واسه هر رمانمBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinTongueWink:cool:
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 4
پاسخ
#36
منتظرم Big GrinBig GrinBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
آگهی
#37
ميشه بقيش روي بزاري قشنگ بود.
.HuhHuh






دنیاچه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
#38
-ااااخب کدوم؟
-همون هدف گیریه دقیقت
اینو گفت منو یلدا خندیدیم اون هنوز عصبانی بود دیدم نه همه عصبانی هستن رفتم رو به ادرین گفتم:
چه خبره؟
-هیچی اقا دیشب ...استغفر ال..
-با لبخند گفتم:
دیشب چی؟
-هیچی ولش کن
-باید از رو جنازه من رد شی بری زود بگو دیشب چی؟
-برو از خودش بپرس
رفتم دیدم اوه اوه یلدا الان قش می کنه از خنده گفتم :
دیوونه چته
-هیچی بعد داد زد :هیشکی نمی خواد سر میز بشینه؟
بعد همه هجوم اوردن تامن نشستم دیدم ارتیمان رو هوا داره شیرجه میزنه داشتیم می خندیدم که با مغز افتاد کنار من اروم گفتم:
اها حالا واسه نوشیکا جاخالی بده
اقا چشاش شده بود کاسه خون اینقدر تیکه بدی انداختم گفت:
دهنتو می بندی یا..
-یا می بندیش؟اینو بلند گفتم همه خندیدن از این که من حرف های اونو پش بینی می کردم گفتم:
ما اینیم دیگه
باباش-اره دخترم تو نبودی این اینجوری شیرجه نمی رفت
ارتیمان-بابااااااااا
-چیه؟
-بسه تو رو خدا دوباره خیالات ورد داشت؟
-نه بعضی وقت ها حرف حق شیرینه
اقا اینو گفت یلدا هار هار می خندید منو ارتیمانو ادرین که از خجالت اب شدیم یهو از دهنم پرید بلند گفتم :
نه بابا این حرفا چیه ما دوستیم
ارتیمان متعجب نگام کرد بعد باباش دست زد ووووواااییی گند زدم باباش گفت:
پس سر ادرین بی کلاه موند
-نه از اون نظر نه م..
-نمی خواد ماس مالی کنی
- نه ماس مال نه ما فقط ا دکترو مریض هستیم
-ااااااا
ارتیمان:
بابا تو رو قران بس کن حالا من یه اومدم بیرون ،نکته جالبش این بود که تمام این مدت که ما حرف می زدیم ارتیمان رو تخت چسبیده بود به دیواره تخت چون بعد شیرجه با مغز رفت تو دیواره بعد دیدم یلدا قرمز قرمز شد گفتم :
ااااوووووففففف یلدا مردی نفس بگیر
-ه ه ه نه.....اخه...
-اخه چی؟
-ارتیمان ..
یه نگاه به ارتیما کردم عین اعلامیه رو دیوار شده بود همه هار هار خندیدیم.
بعد چند ساعت من داشتم می رفتم دستشویی که فقط شنیدم یکی گفت :
من مرم بگم میوه بیارن
تو راه که بودم داشتم به گند کاری اون اولم فکر می کردم که یادم افتاد یه زنگ به مامانم بزنم بگم دیر می یام که دیدم گوشیمو جا گذاشتم ،چشمت روز بد نبینه یهویی برگشتم
گوپ انچنان محکم خوردم به نفر که اصلا ندیدمش فقط رو ها داشتم ملق می زدم چشمامو وا کردم دیدم رو زمین ولو ام یه نفر هم پشت رو رو زمین افتاده داره بالا پایین می پره
وووااااایی دیدم همه دارن مارو نگاه می کنن میز ما هم از خنده تر کیده بود ،هنگ بودم رفتم جلو ببینم کیه یهو یارو اومد بالا نزدیک بود دوباره بخورم بهش که خودمو کشیدم عقب دیدم هی وای من
ارتیمان غش غش داره می خنده این قدر خندید که نمی تو نست راه بره رو زمین نشست
داشت می خندید که یکیمیان جمعیت بهت زده گفت:
این اول عشقشون
اقا یهو جمعیت زدن زیر خنده منم قرمز شدم فقط داشتم نگاه می کردم یهو دیدم ادرین از لا جمعیت اومد گفت من گفتم
دوباره ارتیمان از اون شیرجه قشنگاش زدو پرید رو سر ادرین داشت این خر می زدش
که من داد زدم :
ااااااااااااااااا بس کنید
ارتیمان در همون حالت که داشت اونو می زد دست نگه داشت بعد گفت:
چشم
منم عصبانی بودم فهمیدم ارتیمان دنبال من راه افتاده که با من کل کل کنه بعدم که خوردیم به هم ،منم عصبانی شدم از لا جمعیت رفتم سمت ماشینم که برگشتم دیدم یا ابلفضل یه لشکر دارن دنبال من می یان من دسپاچه شدم دویدم سمت ماشین اینقدر دویدم که وقتی به ماشین رسیدم نفس زنون در اشینو از تو فقل کردم دیدم یه لشکر دارن از در پارکینگ میان ارتیمان اون جلو به عنوان فرمانده وایساده بود،
ارتیمان عصبانی اومد
یه دونه کوبوند به شیشه محکماااا{لشکر هم وایساده بودند تماشا می کردند}
بعد من شیشه رو دادم پایین دولا شد و گفت:
بیاپایین ببینم
-نمی یام
-دادزد بیا پایین
-چی کار داری؟
-چرا اینجوری کردی؟
-چجوری ؟
-این دیوونه بازی ها
-اها جناب عالی دنبال من اومدی
-می خواستم ببینم انو از قصد گفتی یانه ؟
-کودومو؟
-همون قضیه دکترو مریضو دوست
-هه به خودتت نگیر بابا قصدم این نبود بعد یه بوق زدم شیشه رو دادم بالا بعد دیدم یلدا با شهاب هم دارن می رن
از تو اینه دیدم هنوز داره منو نگاه می کنه
منم بدون مهل گذاشتن رفتم .
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 4
پاسخ
 سپاس شده توسط mustafa ceceli
#39
خیلی زیاد بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ
#40
خوب بود خدایی حرف نداشت!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان