01-02-2014، 21:30
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-02-2014، 21:32، توسط ღ ツ setareh ツ ღ.)
قسمت اول
طبق معمول از خواب بیدار شدم وبا کلی دنگ و فنگ رفتم به مردسه به چند وقتی می شد که با خوندن یه رمان عاشقانه هی از این رمان به ان رمان داستان عاشقانه می خوندم . بعضی وقت ها که داستانی با پایان بد تموم می شد می خواستم گریه کنم چون ادم احساساتیی هستم.
خلاصه رفته بودم تو جو رمان که از دوازده سالگیم تا بیست سالگیم همونجوری گذشت ومن می خواستم خودمو متقاعد کنم که عشق تقریبا سرانجامی نداره .
از راه کلاس پیانو به توی مترو نشسته بودم که خانومی از یک خانوم دیگیر اسمش را پرسید ،وقتی خانوم اسمش را گفت قلبم هوری ریخت گویا پتکی محکم به سرم خورد ،اسم خانوم یلدا بود ،این تعجبی نداشت ولی نه تا انجا که یاد داستانی افتادم که در دوازده خونده بودم ،دلم به شور افتاد بعد از توقف مترو فهمیدم خانوم با من هم مسیر است ،من هم که احساساتی ودارای
شخصیتی با جو دهی بالا به سراغ خانوم رفتم.
داستان این بود که دختری به پیشنهاد یکی از اشنایان به اذواج پسراو در امده و پس از مدتی عاشق یکدیگر می شوند ولی با کلی از اتفاقات تلخ در اخر به هم می رسند .
رو به خانوم گفت: ببخشید شما همسر دارید ؟با نگاهی متعجب گفت بله ، گفتم :نام همسر شما شهاب است ؟{نام همان پسر در داستان}
گفت بله ولی شما این هارا از کجامی دانید؟ به او گفتم شاید برایتان عجیب باشد ولی من از داستان زندگی شما واقا شهاب وطرز اشنایی تون خبر دارم.
کاملا ترسیده بود و بعد سریع گفت :
شمااز کجا می دانید؟
-شاید دیوانگی باشد اما من داستان زندگی شمارو در یک رمان خونده ام
-مرا به شوخی گرفته اید ؟
او را به گوشه ای بردم و سیر تا پیاز ماجرا را گفتم ،هیچی نگفت فقط نگاهم کرد ،بعد از مدتی با هم دوست شدیم .
با هم به بیرون رفتیم ون در جا خشکیدم ،نمی توانستم راه برم
زیرا شخصیتی از یک داستان دیگر را دیده بودم که دختری در ان چشم چپ خود را از دست داده بد ولی با عمل انرا به صذت مصنوعی درست کرده بود ، رو به یلدا اشاره کرد و همه چیز را فهمید ،به سرا غ خانوم رفتیم دوباره برای اطمینان چند سوال پرسیدم که با داستان همخونی داشت،
چون همه ی داستان هارو برای یلدا تعریف کرده بودم او هم خشکش زده بود ،دوباره تمام ماجرارا تعریف کردم تا او وامیر {شخصیت پسر در داستان سوم}هم متوجه داستان شدن
با هم دوست بودیم و در رابطه تا این که یک روز ناگهان به ذهنم امد که اگر تمام ان داستان ها در ست باشد چه؟
با ان داستان هایی که من خوانده بودم اگر ان ها با واقعیت یکسان می شد چند کشته طلفات و دیوانه می دادیم برای همین من ،یلدا، هستی {دختر در داستان سوم}و امیر تصمیم گرفتیم که جلو ان ها را بگیریم .
من پیشنهاد دادم تا اول به سراغ داستانی برویم که در اخر پسری به نام اترتیمان خودکشی می کرد و درختری به نام نوشیکا دیوانه می شد.
برای همین به دنبال تحقیق رفتیم تا من برادر ارتیمان رو پیدا کردم که اسمش ادرین بود و دقیقا تا ان زمان اتفاقات رخ نداده بود ولی نصف داستان افتاده بود که تا انجا خواهر ادرین و ارتیمان خودکشی میکند.
من تمام ماجرا را پشت تلفن برای ادرین تعریف کردم و گفتم اگر ان اتفاق ها رخ دهد
به ضرر همه خواهد بود،زیرا اخر داستان چون ارتیمان عاشق نوشیکا شد ولی نوشیکا با یک کار احمقانه باعث شد تا ارتیمان خودکشی و نوشکا دیوانه شود ،
من به ادرین گفتم گه فقط چند راه داریم
گفت :چند تا؟ چی؟
- یا تواز عشقت نسبت به نوشیکا دست می کشی یا جلوی دیدار نوشیکا و ارتیمان را بگیریم یاارتیمان را در جریان قرار بدیم، اما در راه اخر ممکن است ارتیمان باز عاشق شود.
- نمی دانم ولی من راه اخر را انتخاب می کنم ولی از عشق نوشیکا هم دست می کشم .
-به نظر من هم این بهترین راه است.
-ولی ار...
-می دونم افسرده و عصبی هست تو داستان خوندم و عواقبشم می دونم.
-می دونی داری چی کار می کنی؟
په نه په رو هوا دارم حرف می زنم ا ملیسا مودب باش دختر چته؟گفتم:
اره می دونم تازه با شخصیتش اشنام
-هر جور خودت صلاح می دونی.
-پس فعلا خدا حافظ .
- خدافظ.
این باشه تا بعد. :cool:
اگر استقبال بشه بقیشو می زارم
در ضمن من اینو از جایی نیو وردم خودم نوشتم
طبق معمول از خواب بیدار شدم وبا کلی دنگ و فنگ رفتم به مردسه به چند وقتی می شد که با خوندن یه رمان عاشقانه هی از این رمان به ان رمان داستان عاشقانه می خوندم . بعضی وقت ها که داستانی با پایان بد تموم می شد می خواستم گریه کنم چون ادم احساساتیی هستم.
خلاصه رفته بودم تو جو رمان که از دوازده سالگیم تا بیست سالگیم همونجوری گذشت ومن می خواستم خودمو متقاعد کنم که عشق تقریبا سرانجامی نداره .
از راه کلاس پیانو به توی مترو نشسته بودم که خانومی از یک خانوم دیگیر اسمش را پرسید ،وقتی خانوم اسمش را گفت قلبم هوری ریخت گویا پتکی محکم به سرم خورد ،اسم خانوم یلدا بود ،این تعجبی نداشت ولی نه تا انجا که یاد داستانی افتادم که در دوازده خونده بودم ،دلم به شور افتاد بعد از توقف مترو فهمیدم خانوم با من هم مسیر است ،من هم که احساساتی ودارای
شخصیتی با جو دهی بالا به سراغ خانوم رفتم.
داستان این بود که دختری به پیشنهاد یکی از اشنایان به اذواج پسراو در امده و پس از مدتی عاشق یکدیگر می شوند ولی با کلی از اتفاقات تلخ در اخر به هم می رسند .
رو به خانوم گفت: ببخشید شما همسر دارید ؟با نگاهی متعجب گفت بله ، گفتم :نام همسر شما شهاب است ؟{نام همان پسر در داستان}
گفت بله ولی شما این هارا از کجامی دانید؟ به او گفتم شاید برایتان عجیب باشد ولی من از داستان زندگی شما واقا شهاب وطرز اشنایی تون خبر دارم.
کاملا ترسیده بود و بعد سریع گفت :
شمااز کجا می دانید؟
-شاید دیوانگی باشد اما من داستان زندگی شمارو در یک رمان خونده ام
-مرا به شوخی گرفته اید ؟
او را به گوشه ای بردم و سیر تا پیاز ماجرا را گفتم ،هیچی نگفت فقط نگاهم کرد ،بعد از مدتی با هم دوست شدیم .
با هم به بیرون رفتیم ون در جا خشکیدم ،نمی توانستم راه برم
زیرا شخصیتی از یک داستان دیگر را دیده بودم که دختری در ان چشم چپ خود را از دست داده بد ولی با عمل انرا به صذت مصنوعی درست کرده بود ، رو به یلدا اشاره کرد و همه چیز را فهمید ،به سرا غ خانوم رفتیم دوباره برای اطمینان چند سوال پرسیدم که با داستان همخونی داشت،
چون همه ی داستان هارو برای یلدا تعریف کرده بودم او هم خشکش زده بود ،دوباره تمام ماجرارا تعریف کردم تا او وامیر {شخصیت پسر در داستان سوم}هم متوجه داستان شدن
با هم دوست بودیم و در رابطه تا این که یک روز ناگهان به ذهنم امد که اگر تمام ان داستان ها در ست باشد چه؟
با ان داستان هایی که من خوانده بودم اگر ان ها با واقعیت یکسان می شد چند کشته طلفات و دیوانه می دادیم برای همین من ،یلدا، هستی {دختر در داستان سوم}و امیر تصمیم گرفتیم که جلو ان ها را بگیریم .
من پیشنهاد دادم تا اول به سراغ داستانی برویم که در اخر پسری به نام اترتیمان خودکشی می کرد و درختری به نام نوشیکا دیوانه می شد.
برای همین به دنبال تحقیق رفتیم تا من برادر ارتیمان رو پیدا کردم که اسمش ادرین بود و دقیقا تا ان زمان اتفاقات رخ نداده بود ولی نصف داستان افتاده بود که تا انجا خواهر ادرین و ارتیمان خودکشی میکند.
من تمام ماجرا را پشت تلفن برای ادرین تعریف کردم و گفتم اگر ان اتفاق ها رخ دهد
به ضرر همه خواهد بود،زیرا اخر داستان چون ارتیمان عاشق نوشیکا شد ولی نوشیکا با یک کار احمقانه باعث شد تا ارتیمان خودکشی و نوشکا دیوانه شود ،
من به ادرین گفتم گه فقط چند راه داریم
گفت :چند تا؟ چی؟
- یا تواز عشقت نسبت به نوشیکا دست می کشی یا جلوی دیدار نوشیکا و ارتیمان را بگیریم یاارتیمان را در جریان قرار بدیم، اما در راه اخر ممکن است ارتیمان باز عاشق شود.
- نمی دانم ولی من راه اخر را انتخاب می کنم ولی از عشق نوشیکا هم دست می کشم .
-به نظر من هم این بهترین راه است.
-ولی ار...
-می دونم افسرده و عصبی هست تو داستان خوندم و عواقبشم می دونم.
-می دونی داری چی کار می کنی؟
په نه په رو هوا دارم حرف می زنم ا ملیسا مودب باش دختر چته؟گفتم:
اره می دونم تازه با شخصیتش اشنام
-هر جور خودت صلاح می دونی.
-پس فعلا خدا حافظ .
- خدافظ.
این باشه تا بعد. :cool:
اگر استقبال بشه بقیشو می زارم
در ضمن من اینو از جایی نیو وردم خودم نوشتم