امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.

#1
Heart 
قسمت اول
طبق معمول از خواب بیدار شدم وبا کلی دنگ و فنگ رفتم به مردسه به چند وقتی می شد که با خوندن یه رمان عاشقانه هی از این رمان به ان رمان داستان عاشقانه می خوندم . بعضی وقت ها که داستانی با پایان بد تموم می شد می خواستم گریه کنم چون ادم احساساتیی هستم.
خلاصه رفته بودم تو جو رمان که از دوازده سالگیم تا بیست سالگیم همونجوری گذشت ومن می خواستم خودمو متقاعد کنم که عشق تقریبا سرانجامی نداره .
از راه کلاس پیانو به توی مترو نشسته بودم که خانومی از یک خانوم دیگیر اسمش را پرسید ،وقتی خانوم اسمش را گفت قلبم هوری ریخت گویا پتکی محکم به سرم خورد ،اسم خانوم یلدا بود ،این تعجبی نداشت ولی نه تا انجا که یاد داستانی افتادم که در دوازده خونده بودم ،دلم به شور افتاد بعد از توقف مترو فهمیدم خانوم با من هم مسیر است ،من هم که احساساتی ودارای
شخصیتی با جو دهی بالا به سراغ خانوم رفتم.
داستان این بود که دختری به پیشنهاد یکی از اشنایان به اذواج پسراو در امده و پس از مدتی عاشق یکدیگر می شوند ولی با کلی از اتفاقات تلخ در اخر به هم می رسند .
رو به خانوم گفت: ببخشید شما همسر دارید ؟با نگاهی متعجب گفت بله ، گفتم :نام همسر شما شهاب است ؟{نام همان پسر در داستان}
گفت بله ولی شما این هارا از کجامی دانید؟ به او گفتم شاید برایتان عجیب باشد ولی من از داستان زندگی شما واقا شهاب وطرز اشنایی تون خبر دارم.
کاملا ترسیده بود و بعد سریع گفت :
شمااز کجا می دانید؟
-شاید دیوانگی باشد اما من داستان زندگی شمارو در یک رمان خونده ام
-مرا به شوخی گرفته اید ؟
او را به گوشه ای بردم و سیر تا پیاز ماجرا را گفتم ،هیچی نگفت فقط نگاهم کرد ،بعد از مدتی با هم دوست شدیم .
با هم به بیرون رفتیم ون در جا خشکیدم ،نمی توانستم راه برم
زیرا شخصیتی از یک داستان دیگر را دیده بودم که دختری در ان چشم چپ خود را از دست داده بد ولی با عمل انرا به صذت مصنوعی درست کرده بود ، رو به یلدا اشاره کرد و همه چیز را فهمید ،به سرا غ خانوم رفتیم دوباره برای اطمینان چند سوال پرسیدم که با داستان همخونی داشت،
چون همه ی داستان هارو برای یلدا تعریف کرده بودم او هم خشکش زده بود ،دوباره تمام ماجرارا تعریف کردم تا او وامیر {شخصیت پسر در داستان سوم}هم متوجه داستان شدن
با هم دوست بودیم و در رابطه تا این که یک روز ناگهان به ذهنم امد که اگر تمام ان داستان ها در ست باشد چه؟
با ان داستان هایی که من خوانده بودم اگر ان ها با واقعیت یکسان می شد چند کشته طلفات و دیوانه می دادیم برای همین من ،یلدا، هستی {دختر در داستان سوم}و امیر تصمیم گرفتیم که جلو ان ها را بگیریم .
من پیشنهاد دادم تا اول به سراغ داستانی برویم که در اخر پسری به نام اترتیمان خودکشی می کرد و درختری به نام نوشیکا دیوانه می شد.
برای همین به دنبال تحقیق رفتیم تا من برادر ارتیمان رو پیدا کردم که اسمش ادرین بود و دقیقا تا ان زمان اتفاقات رخ نداده بود ولی نصف داستان افتاده بود که تا انجا خواهر ادرین و ارتیمان خودکشی میکند.
من تمام ماجرا را پشت تلفن برای ادرین تعریف کردم و گفتم اگر ان اتفاق ها رخ دهد
به ضرر همه خواهد بود،زیرا اخر داستان چون ارتیمان عاشق نوشیکا شد ولی نوشیکا با یک کار احمقانه باعث شد تا ارتیمان خودکشی و نوشکا دیوانه شود ،
من به ادرین گفتم گه فقط چند راه داریم
گفت :چند تا؟ چی؟
- یا تواز عشقت نسبت به نوشیکا دست می کشی یا جلوی دیدار نوشیکا و ارتیمان را بگیریم یاارتیمان را در جریان قرار بدیم، اما در راه اخر ممکن است ارتیمان باز عاشق شود.
- نمی دانم ولی من راه اخر را انتخاب می کنم ولی از عشق نوشیکا هم دست می کشم .
-به نظر من هم این بهترین راه است.
-ولی ار...
-می دونم افسرده و عصبی هست تو داستان خوندم و عواقبشم می دونم.
-می دونی داری چی کار می کنی؟
په نه په رو هوا دارم حرف می زنم ا ملیسا مودب باش دختر چته؟گفتم:
اره می دونم تازه با شخصیتش اشنام
-هر جور خودت صلاح می دونی.
-پس فعلا خدا حافظ .
- خدافظ.
این باشه تا بعد. :cool:

اگر استقبال بشه بقیشو می زارم
در ضمن من اینو از جایی نیو وردم خودم نوشتم
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط آسمان سیاه... ، ایلیا021 ، melisajon ، ツClas$i☪ J☯ ツ ، TurK WolF ، ✘v!☻lent girl✘ ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، -м α є ∂ є- ، The Darkest Light ، Ƒαкє ѕмιƖє ، نگار100 ، تنهای تنها ... ، دیانا2 ، elena.sadr ، جيمزباند ، behnaz99 ، نازنین* ، Mohammad 77 ، இFATEMEHஇ ، نیلوفر جوووووووووون ، 7383 ، مهدیه جوانمردی ، mohammad31 ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، ຖēŞค๑໓ ، آسمان سیاه...
آگهی
#2
تو رو خدا نظر بذاریدcryingcryingcryingcryingcryingcrying
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ ، ღ ツ setareh ツ ღ
#3
فوق العاده بود بقیشم بذارHeartHeartHeartHeart
 
چـہ پـــــر جـــــرأت و مغـــرور مـے شــوב בر بـرابــرت  ڪســـے ڪـہ مـــے ؋همــــــב    از تــــــــہ בل בوسـتــــش בارے .... ! داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ ، آسمان سیاه...
#4
باشه اینم قسمت دوم

تلفن را قطع کردم و چون تو خونه بودم رو تختم لمیدم.
فرداساعت 3بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد ،ادرین بود ،گفتم:
الو بفرمایید؟
-منم ادرین شناختی؟
- بله ، کاری داشتید؟
- می خواستم بگم دیروز باخانمی به نام نوشیکا اشنا شدم فکرکنم خودشه .
- ادرس از پرسیدید؟
- بله ، ادرس تجریش چون..
- تازه از امریکا اومدید
- اه بله درسته .
- خب بعدش؟
- می خواستم بگم اگه می شه دت به کار بشیم.
- یعنی چی کار کنیم؟
- یعنی شما تو خونه ما با ارتیمان اشنا بشید .و قضیه رو براش تعریف کنید.
- باشه .
- اردسو می فرستم .
- امروز ؟
- بله ساعت 5 .
- باشه پس فعلا .
- خدافظ
گوشی رو گذاشتم واماده شدم .
ساعت پنج دم در اون ادرسی بودم که ادرین اس کرده بود .
نمی دونم چرا ولی یلدا رو هم خبر کردم و اونم اومد
نمی دونم چرا با این که اون 24 سال و من20 سالم بود ولی با هم صمیمی بودیم .
دم در با هم زنگ زدیم و بعد یه خانومی دررا وا کرد وگفت :
اقا منتظرن .
اوه اوه نه بابا رو دست ما بلند شده؟ما خودمون مایه داریم بعد این کلاس می زاره ؟،تا به خودم اومدم دیدم پهلوم سوراخ شد .
-چته یلدا پهلوم !!
- خب بابا کولی دیدی؟
- واااا ما هم داریم.
- خب حالا کلاس حانوم
بعد با یلدا رفتیم تو صدایی شنیدم که قلم ریخت سرم گیج رفت خاطرات تلخ اومد جلو چشام صدا صدای گیتار ارتیمان بود .
تا رسیدم ادرین با خوش رویی
از ما استقبال کرد ولی دست خودم نبود سلام تلخی کردم و با لحنی عصبانی گفتم :
کجاس ؟
-کی؟
-عمم ارتیمان دیگه !
-خب بشین الان می یاد .
-نشستیم داشتیم در مورد
نوشیکاه حرف م زدیم که ادرین گفت:
ولی دختر خوبیه، خوشکله
ناخداگاه با صدای بلند بلند شدم و گفتم :
عقلت کم شده ؟دیوونه ای ؟
می خوای سرنوشتت همونجوری بشه ؟
عوضی حد اقل به برادرت رحم کن ،می خوای بکشیش؟
فقط نگام میکرد .صدای نفس هام می اومد ناگهان بر جا خشکیدم ،تمام وجدم یخ کرد.
ناگهان پسری با مو های مشکی لخت ،چش های زاغ بیرون امد و به ادرین نگاه کرد و با صدایی پر از غم گفت:
چه خبره ؟ چرا داد می زنید ؟
که ناگهان چشمش به من خورد
در جا استاد و با گیتاری که در دست
داشت گفت :
ادرین مهمون داریم؟
من فقط به چشماش نگاه می کردم
درست مثل تو رمان بود .
ادرین گفت :
اره خانوم ملیسا یاری مهمون تو هستند
ولی ادرین همچنان به من نگاه می کرد،
یک ان خودمو جمع و جور کردم .
گفتم:
تو ارتیمانی؟
چند قدم جلو رفتم ،
-چطور؟
چشمام سیاهی رفت و بسته شد
وقتی وا کردم یلدا و ارتیمان و ادرین
با لاسرم بودن
و من رو مبلشون بودم .
سریع بلند شدم و با بلند شدن من همه
بلند شدن ،توچشم های ارتیمان نگاه
کردم اونم نگاه کرد ،بعد گفتم :
میشا .
با حالت عصبانی گفت :
خفه شو اسم اونو نیار
-چرا ؟
-گفتم خفه شو ،دهنتو ببند
-تا حقیقتو بهت نگم دهنمو نمی بندم.
چند متر پشت من دیوار بود ،یلداو ادرین هم منو مثل بز نگاه می کردن
یهو دیدم ارتیمان داره نزدیک می شه .
خاک تو سرم مثل کاری که با نوشیکا
کرد عمل می کنه.
اون جلو می امد ، من عقب می رفتم
که کمرم به دیوار خوردم .
Heart
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ایلیا021 ، 1399 ، ツClas$i☪ J☯ ツ ، Ƒαкє ѕмιƖє ، نگار100 ، تنهای تنها ... ، دیانا2 ، مهدیه جوانمردی ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ツClas$i☪ J☯ ツ
#5
عالییییییییییییییییی بود خییییییلی قشنگ بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ ، نازنین*
#6
خواهش
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط آسمان سیاه... ، ღ ツ setareh ツ ღ
آگهی
#7
..........................BlushSleepy
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ ، 1399 ، melisajon
#8
(02-02-2014، 20:00)محمدتنها نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
..........................BlushSleepy

خوبه؟

ارتیمان با فاصله ای میلی متری
با من داشت بعد خم شد و در گوشم
اروم گفت:
حقیقت چیه؟
-اینه که من از گذشته ی تو و
میشا و ایندت خبر دارم.
بعد تو چشام نگاه کرد و
گفت :
زر مفت زیاد می زنی
-نه
-دوست میشایی؟
-نه
محکم به دیوار بغل صورتم کوبید وبعد کنار رفت ،بعد با حالتی عصبی گفت:
تو کی هستی ؟چی می خوای؟
-من فقط اومدم نجاتت بدم
-هه زی خیال باطل
-میبینیم
- یا هر چی تو پنته داری می گی یا..
-یا چی ؟می خوای چی کار کنی؟
می خوای یه مشت چرندیات بارم کنی
و بعد بری وا سه دریا گریه کنی؟{دریا دوست دختر قبلی ارتیمان بوده که ولش می کنه}
-چی داری می گی؟ هان؟اینارو گاز کجا اوردی؟ دریا فرستادتت؟
-نه بزار برات بگم ولی خر بازی در نیار
-بنال
-بی ادب درست حرف بزن
-می یا...
-خب بابا حالمو بهم زدی
بعد جفتمون نشیتیم و من همه چیز رو با تایید ادرین گفتم ،بهت زده منو نگاه می کرد گفت:
یعنی تو همه چی رو می دونی؟
-بله حتی دلیل مرگ میشا
-چچچچچچیییییی؟
-بعله تو تو داستان به نوشیکا می گفتی –خوبه حداقل تو رازمو میدنی
ادرین گفت :
وایسا ببینم چه رازی ؟ چه دلیلی؟
-بعدا می گم
ارتیمان داد زد و گفت :
تو حق نداری همچین غلتی بکنی
-باشه بابا دنپایی بدم بزنی؟
-خخخخخ حرف اضافی نزن
بعد رفت تو اتاقش
من تند دویدم به سمتش
و رفتم تو خیلی اروم گفت:
برو بیرو..
-بیرون من اعصاب ندارم
ببین تو باید اونو فراموش کنی
-میشارو ،اصلا
-میشانه دریا رو
-خفه شو
-در ضمن میشا خواهر نوشیکا هست
- دیگه داری چرند می گی
-نه وسط داستان نوشیکا متوجه می شه که هنگام زایمان مادر تو یه دخترشو از دست می ده و مامان نوشیکا هم با حماقت و پنهانی یکی از دختراشو به
مادر تو می ده و اسمشو میشا می ذاره
در ضمن پدرا تون می دونن
-خر خودتی فکر کردی میتونی سرم شیره بمالی؟
-خب بمالم که چی بشه؟پول که دارم،ماشین دارم،خونه دارم چی می خوام؟
-من نمی دونم ،نمی تونم به حرف یه غریبه گوش بدم
-مثلا الان این موضوع برای من سودی داره؟من احمقو بگو که می خواستم کمکت کنم هه .اصلا به من چه همون بهتر که بری بمیری.سریع از اتاق بیرون اومدم تا اومدم در ببندم داد زد و گفت:
یه دلیل بیار که من باور کنم
-دلیل همونی که من بدون صحبت با کسی از کل زندگی گذشتت خبر دارم
-شاید از ادرین پرسده باشی!
-ولی ادرین دلیل مرگ میشا رو نمی دونه ،می دونه؟
سریع اومد بیرون و بازومو سفت گرفت ادرینو یلدا هم برو برمنو نگاه می کردند،منو پرت کرد تو اتاق و در قفل کرد بعد من گفتم:
چته تو ؟چرا اینجوری می کنی؟
یقمو گرفت و منو کوبوند به دیوار بعد گفت :
ببین دختر کوچولو فقط دلم می خواد بعدش بفهمم که کاسه ای زیر نیم کاسس اونوقت هر چی دیدی از چش خودت دیدی.
-اولا برای من مردن و زنده موندن تو هیچ سودی نداره{داشتم این سگ دروغ می گفتم}دوما می تونم اون داستانو نشونت بدم و ثابت کنم
بهت زذه نگام می کرد یقمو ول کردو رفت سمت میزش و لب تابش رو روشن کرد و گفت:
بیا نشون بده
-باشه اینترنت که دارین؟
-نه ،فکر کردی از پشت کوه اومدم؟
-نه تو از دیوونه خونه اومدی کاملا مشخصه،بعد یه چشم غره بهم رفت و همون موقع لب تاب روشن شد بعد من رفتمو سایت رو براش اوردم بعد وقتی داستانو نشونش دادم با تاریخو فقط نگاه می کرد یه نگاه به من به نگاه به لب تاب بعد سریع از اتاق بیرون رفت منم دنبالش رفتم رفت پیش ادرینو گفت:
می دونستی ؟
-چیو؟
-اون داستانو؟
-اگه نمی دیدم نمی ذاشتم ملیسا بیاد اینجا
یه نگاه به من کرد و رفت تو اتاقش هر چی در زدم جواب نداد بعد از تو گفت :
اون دلیلش رو فهمیده؟
-نه ادم فروش نیستم
-ممنون
-!!!!!!!!!!!!!خواهش
بعد صدای شکستن اومد دوتا کوبوندم به در درو وا کرد دیدم دستش خونیه اونورو نگاه کردم
بعد گفت:
چیه؟
-تو دیوونه ای؟
-مشکلی هست؟
-احمق می گم نگقتم!
-اینا واسه اون نیست
-واسه چیه؟؟
-واسه اینه که خیلیا از زندگیم با خبرن
-ولی نمی دونن واقعیه
-یعنی چی؟
-یعنی فقط چند نفر می دونن و اون قضیه ی میشا رو فقط من و تو می دونیم
- ........
-چت شد؟
-برو بیرون
-من که بیرون از اتاقتم
-از خونه برو بیرون
-ووووواااااا
-والا بعد داد زد :برو بیروننننن
-خب بابا هنجرت پاره شد
-تتتق {صدای بسته شدن در}
منم رفت و به یلدا گفتم :
چیه چرا اینجوری نگام می کنید؟
-چایی نخورده پسر خاله شدی؟
-یعنی چی؟
-چقدر رک حرف زدی!!!!!
-ارزش مرگشو داشت؟
-....
-چیه لال شدی؟
بعد ادرین گفت :
ممنون
-خواهش فقط از اینجا به بعد با خودتون
-چرا؟
-نمی خوام سرنوشتم مثل نوشیکابشه
-چچچچچچییییی؟
-بله نشیکا هم با دعوا عاشق شد
-.......
-چیه؟ناراحتی؟
-نباید بری
-هه چی؟ نمی داری؟
- اره
-هه به همین خیال باش
- این واقعیته
کیفمو از رو مبل ورداشتم که برم بعد دیدم یه چیزی کیفمو کشید من لیز خوردم افتاد زمین تا صورتم به زمین به خوره دیدم یه دست اومدم جلوم منم نمی تونستم پشتمو نگاه کنم فقط بازو ارو گرفتم و نخوردم زمین بر گشتم دیدم ادرین منو کشیده و ارتیمان منو گرفته بعد ادرین با چشم های اندازه نلبکی داشت ارتیمانو نگاه می کرد چند لحظه تو سکوت گذشت وارتیمان رو به ادرین گفت:
تو از من دیوونه تری؟
-......
من گفتم :
عجیبه جفتتون به هم رفتین
-.....
بعد من خودمو از دست ارتیمان رها کردمو تا برگشتم دیدم یه مرد میان سال باریش وایساده بعد گفتم :
بچه ها پدرتون
اقا به ارتیمان نگاه کرد و گفت:
کی اینو از اتاقش بیرون کشیده؟،ادرین گفت:
صدقه سری این خانومه،من گفتم:
سلام
-سلام دخترم شما اینو بیرون کشیدی؟
-هه بله اونم چجوری!بعد به ارتیمان نگاه کردمو گفتم:
پسرتون خیلی عصبی است انگار دوست نداره زنده بمونه
-زنده ؟
-بله از ..ارتیمان داد زد و گفت:
لازم نیست بدونه
-چرا؟می ترسی گند کاری هاتو بفهمه؟
-خوب حالا بل نگیر
-دمپایی بدم؟
-چرا؟
-منو بزنی؟
-نمکی
-توچقدر بانمکی!بعد پوز خندی زدمو با یلدا خداحافظی کردم تا برم پدرشون گفت:
دخترم مهره مار داری{هر کی داره همه دوستش دارن}من با چشایی اندازه گردو برگشتم دیدم ارتیمان و ادرین دست کمی از من ندارند گفتم:
هه نه اشتباه نکنید خوب...،ارتیمان پرید گفت:
پدر ایشون روان پزشکن
ها؟



اینم از این Heart
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ ، The Darkest Light ، Ƒαкє ѕмιƖє ، نگار100 ، تنهای تنها ... ، دیانا2 ، دیانا2 ، Meteorite ، melisajon
#9
ااااااااااه چرت ترین رمان دنیااااا قرار نبود خیلی قشنگتر از اینهAngryAngry
My love is the best....finish
پاسخ
 سپاس شده توسط ツClas$i☪ J☯ ツ
#10
نخون برام اهمیت نداره


این عکس ملیسا ست:داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
این ارتیمانه:داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
این نوشیکاست:داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. 1
پاسخ
 سپاس شده توسط نگار100 ، behnaz99 ، نازنین* ، Ƒαкє ѕмιƖє


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان