سلام دوستان به خاطر شما دوستان من شروع به نوشتن اول کتاب از آر ال استاین کردم
امیدوارم خوشتانتا آخرش بخوانید داستان شروع شود نظر وسپاس فرا موش نشود
ادامه داستان در پیام بدی به نام مدرسه جن زده سری دوم است فقط می دونم اولش شاید بی خود باشد ولی به خدا ترسناک است خیلیتعداد صفحتات 175 است که از صفحی 15به بعد ترسناک میشود من تا صفحی 11 نوشتم تورا خدا تا آخرش بخوانید وصبور باشید تا داستان ترسناک شود ممنونم
به نام خدا
مدرسه جن زده
ناگهان یک دست نامریی مرا گرفت واز نردبان پایین کشید.
از پشت افتادم کف سالن ورزش وداد زدم آخ خ خ خ خ خ!. سرم محکم به کف پوش چوبی خورد وگرپی صدا کرد.
یواش یواش خودم را بالا کشیدم چندبار مژه هایم را به هم زدم تا از حال شوک بیرون بیام روی آرنج هایم تکیه کردم وآن وقت بود که چشمم به بن جسکون افتاد که به من می خندید. تالیاهالپرت
ردیس وماتیکش را انداخت توی کیفش ودوید طرف من. پرسید تامی چیزیت نشد؟ زیر لب گفتم نه خوبم. داشتم زمین را امتحان می کردم. می خواستم ببینم چقدر سفت است.
بن به مسخره گفت به سفتی کله تونیست! و خنده کنان ادامه داد حالا باید خسارت شکستن پارکت رابدی!
تالیا به او چشم غره رفت شکلکی در آورد وگفت : واقعا خیلی خنده داربود بعد به طرف من برگشت و گفت : بهش رو نده تامی! اگر یک کبوتر مرده بانمک باشد بن هم هست.
بن گفت : به نظر من کبوتر های مرده با نمکند.
تالیا دوباره به او چشم غره رفت . دستم را گرفت و مرا کشید تا روی پاهایم بایستم.
از خودم خجالت می کشیدم. دلم می خواست خودم را زیر صندلی مخفی کنم.
چرامن همیشه این قدر دست و پا چلفتی ام؟
هیچ دست نامریی مرا از نردبان پایین نکشید خودم افتادم همیشه همین طور میشود وقت روی نردبان مروم می افتم
بعضی ها برای بالا رفتن از بلندی ساخته شده اند من برای پایین افتادن.
اصلل دلم نمی خواست جلو تالیا وبن این قدر بی عزضگی کنم. آخر تلزه با آنها آشنا شدا بودم و می خواسستم جلو آنها خودی نشان بدهم. برای همین تو گروه تزیین سالن جشت اسم نوشته بودم.دلم می خواست با بچه ها آشنا بشوم برای کسی که کلاس ششم به مدرسه تازه ای میرود دوست پیدا کردن خیلی سخت است.
اصلل بهتر است از اولش شروع کنم.
اسم من تامی فریزر است ودوازده سال دارم.
امسال پاییز درست قبل از شروع مدرسه پدرم دوباره از دواج کرد وبلا فاصله بعد از مراسم عروسی به بل ولی اسباب کشی کردیم.اسباب کشی آن قدر سریع انجام شد که من حتی فرصت نکردم با رفقام خداحافظی کنم وهنوز نفس تازه نکردم بودم که دیدم اینجا هستم یک شاگرد جدید تو مدرسه را هنمایی بل ولی
من نه تنها با آدم های اینجا آشنا نبودم حتی مادر تازه خودم را هم نمی شنا ختم!
می توانید تصورش را بکنید چه حالی می دهد که آدم یک مرتبه صاحب مدرسه جیدی خانه جدید ومادر جدیدی بشود؟
چند روز اول تو مدرسه بل ولی خیلی سخت بود. نه اینکه بچه ها نا مهربان باشند اما هر کس برای خودش دوستانی داشت.
من خجالتینیستم اما نمی توانستم همین طوری بروم جلو یکی از بچه هاوبگویم سلام حالش را داری با من دوست بشی؟
حدود یک هفته خیلی تنها بودم تا اینکه دوشنبه پیش خانم بوردن مدیر مدرسه به کلاس ما آمد و پرسید کی داوطلب شرکت در گروه تزیین است؟بزای تزیین سالن جشن به کمک بچه ها احتیاج داشتند. اولین کسی که دستش را بلند کرد من بودم. این راه خیلی خوبی بری دوست شدن با بچه هاست این طوری شد که دو روز بعد از تعطیل شدن مدرسه تو سالن ورزش با مغز زمین خوردم و بی عرضگی ام باعث شروع دوستی شود.
تالیا همه جای مرا دید زد و گفت فکر می کنی لازم باشد بروی پیش پرستار؟
نه بابا چیزیم نیست. چشم های من همیشه همین طوری چپ می شود ودور اتاق می گردند.
حداقل هنوز حس لودگی ومسخرگی ام را از دست نداداه بودم!
بن نگاهی به ساعتش انداخت وگفت در هر حال دیر شده و پرستار رفته احتمالا فقط ماها توی ساختمان هستیم.
تالیا مو های طلایی اش را تکان داد وگفت برگردیم سر کارمانآن وقت کیفش را باز کرد ماتیکش رابیرون آورد ولب هایش را رنگ کرد. بعد هم یک پودر نارنجیبه لب هایش مالید.
بن سرش را تکان داد اما حرفی نزد.
دیروز شنیدم که بچه ها تالیا را به خاطر آرایش کردنش مسخره می کردندو می گفتند او تنها دختر کلاس ششم است که از این چیزها به خودش می مالد.
رفتارشان آخر بی رحمی بود یکی از دختر ها گفت تالیا به خیلش دارد یک شاهکار نقاشی را رنگ میکند.و همین طور دیگران حرفی میزدند.
ظاهرا تالیا از حرف های آنها نارا حت نمی شود. گمانم به شوخی هایشان عادت کرده.
تالیاوبن خیلی شبیه هم اندآن قدر که می شود بگویی خواهر و برادرند اما نیستند.
هردو لاغر موهای طلای و... بگذریم ما سه تا داشتیم روی چند تا پارچه بزرگ که قرار بود روی دیوار نصب شود با رنگ می نوشتیم. من وتالیا روی پارچه ای کار می کردیم که رویش نوشته بودیم بل ولی می جنبد !
دوستان بقیه ی داستان در پیام بعدی می نویسم امیداورم خوشتان بیاد
دوستان به خدا قشنگ است این کتاب تا آخرش بخوانید هرکی خدا را دوست دارد تا آخرش بخواند خخخخخخخخخخخخ شوخی کردم دوست ندارید تخونید
امیدوارم خوشتانتا آخرش بخوانید داستان شروع شود نظر وسپاس فرا موش نشود
ادامه داستان در پیام بدی به نام مدرسه جن زده سری دوم است فقط می دونم اولش شاید بی خود باشد ولی به خدا ترسناک است خیلیتعداد صفحتات 175 است که از صفحی 15به بعد ترسناک میشود من تا صفحی 11 نوشتم تورا خدا تا آخرش بخوانید وصبور باشید تا داستان ترسناک شود ممنونم
به نام خدا
مدرسه جن زده
ناگهان یک دست نامریی مرا گرفت واز نردبان پایین کشید.
از پشت افتادم کف سالن ورزش وداد زدم آخ خ خ خ خ خ!. سرم محکم به کف پوش چوبی خورد وگرپی صدا کرد.
یواش یواش خودم را بالا کشیدم چندبار مژه هایم را به هم زدم تا از حال شوک بیرون بیام روی آرنج هایم تکیه کردم وآن وقت بود که چشمم به بن جسکون افتاد که به من می خندید. تالیاهالپرت
ردیس وماتیکش را انداخت توی کیفش ودوید طرف من. پرسید تامی چیزیت نشد؟ زیر لب گفتم نه خوبم. داشتم زمین را امتحان می کردم. می خواستم ببینم چقدر سفت است.
بن به مسخره گفت به سفتی کله تونیست! و خنده کنان ادامه داد حالا باید خسارت شکستن پارکت رابدی!
تالیا به او چشم غره رفت شکلکی در آورد وگفت : واقعا خیلی خنده داربود بعد به طرف من برگشت و گفت : بهش رو نده تامی! اگر یک کبوتر مرده بانمک باشد بن هم هست.
بن گفت : به نظر من کبوتر های مرده با نمکند.
تالیا دوباره به او چشم غره رفت . دستم را گرفت و مرا کشید تا روی پاهایم بایستم.
از خودم خجالت می کشیدم. دلم می خواست خودم را زیر صندلی مخفی کنم.
چرامن همیشه این قدر دست و پا چلفتی ام؟
هیچ دست نامریی مرا از نردبان پایین نکشید خودم افتادم همیشه همین طور میشود وقت روی نردبان مروم می افتم
بعضی ها برای بالا رفتن از بلندی ساخته شده اند من برای پایین افتادن.
اصلل دلم نمی خواست جلو تالیا وبن این قدر بی عزضگی کنم. آخر تلزه با آنها آشنا شدا بودم و می خواسستم جلو آنها خودی نشان بدهم. برای همین تو گروه تزیین سالن جشت اسم نوشته بودم.دلم می خواست با بچه ها آشنا بشوم برای کسی که کلاس ششم به مدرسه تازه ای میرود دوست پیدا کردن خیلی سخت است.
اصلل بهتر است از اولش شروع کنم.
اسم من تامی فریزر است ودوازده سال دارم.
امسال پاییز درست قبل از شروع مدرسه پدرم دوباره از دواج کرد وبلا فاصله بعد از مراسم عروسی به بل ولی اسباب کشی کردیم.اسباب کشی آن قدر سریع انجام شد که من حتی فرصت نکردم با رفقام خداحافظی کنم وهنوز نفس تازه نکردم بودم که دیدم اینجا هستم یک شاگرد جدید تو مدرسه را هنمایی بل ولی
من نه تنها با آدم های اینجا آشنا نبودم حتی مادر تازه خودم را هم نمی شنا ختم!
می توانید تصورش را بکنید چه حالی می دهد که آدم یک مرتبه صاحب مدرسه جیدی خانه جدید ومادر جدیدی بشود؟
چند روز اول تو مدرسه بل ولی خیلی سخت بود. نه اینکه بچه ها نا مهربان باشند اما هر کس برای خودش دوستانی داشت.
من خجالتینیستم اما نمی توانستم همین طوری بروم جلو یکی از بچه هاوبگویم سلام حالش را داری با من دوست بشی؟
حدود یک هفته خیلی تنها بودم تا اینکه دوشنبه پیش خانم بوردن مدیر مدرسه به کلاس ما آمد و پرسید کی داوطلب شرکت در گروه تزیین است؟بزای تزیین سالن جشن به کمک بچه ها احتیاج داشتند. اولین کسی که دستش را بلند کرد من بودم. این راه خیلی خوبی بری دوست شدن با بچه هاست این طوری شد که دو روز بعد از تعطیل شدن مدرسه تو سالن ورزش با مغز زمین خوردم و بی عرضگی ام باعث شروع دوستی شود.
تالیا همه جای مرا دید زد و گفت فکر می کنی لازم باشد بروی پیش پرستار؟
نه بابا چیزیم نیست. چشم های من همیشه همین طوری چپ می شود ودور اتاق می گردند.
حداقل هنوز حس لودگی ومسخرگی ام را از دست نداداه بودم!
بن نگاهی به ساعتش انداخت وگفت در هر حال دیر شده و پرستار رفته احتمالا فقط ماها توی ساختمان هستیم.
تالیا مو های طلایی اش را تکان داد وگفت برگردیم سر کارمانآن وقت کیفش را باز کرد ماتیکش رابیرون آورد ولب هایش را رنگ کرد. بعد هم یک پودر نارنجیبه لب هایش مالید.
بن سرش را تکان داد اما حرفی نزد.
دیروز شنیدم که بچه ها تالیا را به خاطر آرایش کردنش مسخره می کردندو می گفتند او تنها دختر کلاس ششم است که از این چیزها به خودش می مالد.
رفتارشان آخر بی رحمی بود یکی از دختر ها گفت تالیا به خیلش دارد یک شاهکار نقاشی را رنگ میکند.و همین طور دیگران حرفی میزدند.
ظاهرا تالیا از حرف های آنها نارا حت نمی شود. گمانم به شوخی هایشان عادت کرده.
تالیاوبن خیلی شبیه هم اندآن قدر که می شود بگویی خواهر و برادرند اما نیستند.
هردو لاغر موهای طلای و... بگذریم ما سه تا داشتیم روی چند تا پارچه بزرگ که قرار بود روی دیوار نصب شود با رنگ می نوشتیم. من وتالیا روی پارچه ای کار می کردیم که رویش نوشته بودیم بل ولی می جنبد !
دوستان بقیه ی داستان در پیام بعدی می نویسم امیداورم خوشتان بیاد
دوستان به خدا قشنگ است این کتاب تا آخرش بخوانید هرکی خدا را دوست دارد تا آخرش بخواند خخخخخخخخخخخخ شوخی کردم دوست ندارید تخونید