21-12-2013، 18:58
میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش
همه میگفتن شما دوتا مال همین
ما هم باورمون شده بود مال همیم
اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود
این علی دیگه اون نبود
گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود
گفت چی شده؟
گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده
بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد
که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا
گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم....
علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و...
باورم نمیشد
چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..
اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم
خوشبختی علی بود
به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم
سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟
بله شما؟
منم نرجسم...
تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و...
من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..
تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم
و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی...
با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم
بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم
... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم...
روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود...
بعد یه مدت علی زنگ زد گفت...
گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟
گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟
گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده
گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط...
نرجس میشه برگردی ؟
گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی
اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..
گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟
گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟
گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..
اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت
بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم...
بازم دلم شکست
اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم
البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم...
توی خاطرات میسوزم
اما دیگه خیلی صبور شدم...
الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ...
از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده...
اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست
ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست
همه میگفتن شما دوتا مال همین
ما هم باورمون شده بود مال همیم
اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود
این علی دیگه اون نبود
گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود
گفت چی شده؟
گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده
بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد
که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا
گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم....
علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و...
باورم نمیشد
چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..
اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم
خوشبختی علی بود
به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم
سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟
بله شما؟
منم نرجسم...
تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و...
من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..
تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم
و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی...
با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم
بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم
... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم...
روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود...
بعد یه مدت علی زنگ زد گفت...
گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟
گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟
گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده
گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط...
نرجس میشه برگردی ؟
گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی
اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..
گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟
گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟
گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..
اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت
بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم...
بازم دلم شکست
اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم
البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم...
توی خاطرات میسوزم
اما دیگه خیلی صبور شدم...
الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ...
از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده...
اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست
ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست