امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

#4
بروبچ شرمنده میدونم بدقولی کردم الانم پست بعدیو میزارم ولی بازم کمه
و البته +عکسای هلیا ساناز
و این رو هم بدونید که عکسای شخصیتی که برای هلیا و ساناز انتخاب کرده بودم به نظرم بهشون نمیخورد برای همین عکسای دیگه ای رو انتخاب کردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حوله ی سفید تن پوشم رو تنم کردم و از حموم بیرون اومدم  از بچگی عاشق رنگ سفید و بنفش بودم به خاطر همین اتاقم و تمام وسایلام از رنگ بنفش و سفید

بودن   روی صندلی میز ارایشم نشستم دوست داشتم این چهره ی غگینم رو از بین ببرم با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از 10 دقیقه   کنار جلو

موهامو بافت افریقایی دادمو کریپس هم زدم  و یکمی کرم پودر  با یه رژ صورتی و مژه هم رو هم با کمی ریمل صفا دادمو رفتم  سراغ کمدم رفتم  مانتو ی ابی

 کاربنی بلندمو که کمرش یه کمربند نقره ای میخورد رو همراه با شلوار سفیدم و روسری سرمه ای سفید نخی بلندم رو در اوردمو پوشیدم  همراه با کفشای عروسکی مشکی که روش ی پاپیون میخورد 

حسابی جیگر شده بودم دلم میخواست به خودم شماره بدم 

قرار بود امشب من ماشین مامی و بگیرمو برم دنبال صدف اینا 

سریع مامان رو باهر ترفندی که بود راضی کردمو ماشین رو از پارکینگ در اوردم با سرعت  به سمت خونه ی صدف پرواز کردم

جلوی در خونشون توقف کردم دوتا بوق زدم تا سرو کله ی صدف همراه با مرجان  پیدا شد
  
 تا سوار ماشین شد ند  صدای جیغ صدف  گوش فلکو کر کرد 
 
- وااااااااااییییییییی بمیری الهی  چقد ناز شدی 

بعد هم چشماشو ریز کرد و با یه حالت با مزه ای گفت 
 
ادم یه هوساااااایی می کنه ...
 
- خفه شو بی تربیت
 
-وای جون هلی مستتتتت شدم مراقب خودت باش تا کار دستتت ندادممممم

کج نگاهش کردم که گفت 
 
- اینجوری نیگا نکن  دلم ضعف رفت لا مصب 
 
- صدددددددددف 
 
خندید و گفت 
باشه  بابا بزن بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دم یه پاساژ پارک کردم و همه پیاده شدیم وارد پاساژ که شدیم برای یه لحظه حس کردم که بردیا دوست ارسلان رو دیدم هرچیزی که مربوط به اون میشد حالم رو بد می کرد 
 
من-میگم صدف فکر کنم بردیا رودیم 

حس کردم ناراحت شد 
 
صدف - واقعا ؟
 
-اره 
 
صدف - باشه به ما چه بیا بریم 
 
مرجان -هی  کجا به ما هم بگید این اقا بردیا کیه ؟
 
من - هیچی بابا یکی از پسرای دانشگاهه 
 
- خب شماها چرا اسمشو میدونید 
 
- به خاطر اینکه رفیق ایشون دوست صمیمی ارسلان پسر دوست خانوادگیمونه 
 
همین ؟ مطمن باشم ؟
 
- اره خانوم بیا بریم 
 
یکم گشت زدیمو ساناز یه کیف و کفش لی خرید منم یه ساعت خوشگل مرجان هم یه مانتوی ابی فیروزه ای بعدبرگشتیم خونه 
-------------------
صبح دوباره صدای مامان بود که مارو از خواب بیدار کرد 
 
- هلیا هلیا پاشو
 
- ای بابا مادر من بزار بخوابم چیکارم داری 
 
- پاشو اقای مهرام فر امروز زنگ زده ما رو دعوت کرده برای شام گفته یه سوپرایز هم برامون داره
 
 سیخ سرجام نشستم 
 
- چه سوپرایزی ؟
 
نمیدونم من میرم با بابات بیرون و برگردم پاشو بروو ارمیتا رو بیدار کن  
 
و از اتاق بیرون رفت 
-------------

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
وساناز

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط Shadow of Death ، گل رز آبی...!!! ، baran.72 ، پری استار ، نیلوفر جوووووووووون ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، sev sevil ، صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم - .anita.14 - 10-12-2013، 8:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان