10-12-2013، 8:23
بروبچ شرمنده میدونم بدقولی کردم الانم پست بعدیو میزارم ولی بازم کمه
و البته +عکسای هلیا ساناز
و این رو هم بدونید که عکسای شخصیتی که برای هلیا و ساناز انتخاب کرده بودم به نظرم بهشون نمیخورد برای همین عکسای دیگه ای رو انتخاب کردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حوله ی سفید تن پوشم رو تنم کردم و از حموم بیرون اومدم از بچگی عاشق رنگ سفید و بنفش بودم به خاطر همین اتاقم و تمام وسایلام از رنگ بنفش و سفید
بودن روی صندلی میز ارایشم نشستم دوست داشتم این چهره ی غگینم رو از بین ببرم با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از 10 دقیقه کنار جلو
موهامو بافت افریقایی دادمو کریپس هم زدم و یکمی کرم پودر با یه رژ صورتی و مژه هم رو هم با کمی ریمل صفا دادمو رفتم سراغ کمدم رفتم مانتو ی ابی
کاربنی بلندمو که کمرش یه کمربند نقره ای میخورد رو همراه با شلوار سفیدم و روسری سرمه ای سفید نخی بلندم رو در اوردمو پوشیدم همراه با کفشای عروسکی مشکی که روش ی پاپیون میخورد
حسابی جیگر شده بودم دلم میخواست به خودم شماره بدم
قرار بود امشب من ماشین مامی و بگیرمو برم دنبال صدف اینا
سریع مامان رو باهر ترفندی که بود راضی کردمو ماشین رو از پارکینگ در اوردم با سرعت به سمت خونه ی صدف پرواز کردم
جلوی در خونشون توقف کردم دوتا بوق زدم تا سرو کله ی صدف همراه با مرجان پیدا شد
تا سوار ماشین شد ند صدای جیغ صدف گوش فلکو کر کرد
- وااااااااااییییییییی بمیری الهی چقد ناز شدی
بعد هم چشماشو ریز کرد و با یه حالت با مزه ای گفت
ادم یه هوساااااایی می کنه ...
- خفه شو بی تربیت
-وای جون هلی مستتتتت شدم مراقب خودت باش تا کار دستتت ندادممممم
کج نگاهش کردم که گفت
- اینجوری نیگا نکن دلم ضعف رفت لا مصب
- صدددددددددف
خندید و گفت
باشه بابا بزن بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دم یه پاساژ پارک کردم و همه پیاده شدیم وارد پاساژ که شدیم برای یه لحظه حس کردم که بردیا دوست ارسلان رو دیدم هرچیزی که مربوط به اون میشد حالم رو بد می کرد
من-میگم صدف فکر کنم بردیا رودیم
حس کردم ناراحت شد
صدف - واقعا ؟
-اره
صدف - باشه به ما چه بیا بریم
مرجان -هی کجا به ما هم بگید این اقا بردیا کیه ؟
من - هیچی بابا یکی از پسرای دانشگاهه
- خب شماها چرا اسمشو میدونید
- به خاطر اینکه رفیق ایشون دوست صمیمی ارسلان پسر دوست خانوادگیمونه
همین ؟ مطمن باشم ؟
- اره خانوم بیا بریم
یکم گشت زدیمو ساناز یه کیف و کفش لی خرید منم یه ساعت خوشگل مرجان هم یه مانتوی ابی فیروزه ای بعدبرگشتیم خونه
-------------------
صبح دوباره صدای مامان بود که مارو از خواب بیدار کرد
- هلیا هلیا پاشو
- ای بابا مادر من بزار بخوابم چیکارم داری
- پاشو اقای مهرام فر امروز زنگ زده ما رو دعوت کرده برای شام گفته یه سوپرایز هم برامون داره
سیخ سرجام نشستم
- چه سوپرایزی ؟
نمیدونم من میرم با بابات بیرون و برگردم پاشو بروو ارمیتا رو بیدار کن
و از اتاق بیرون رفت
-------------
وساناز
و البته +عکسای هلیا ساناز
و این رو هم بدونید که عکسای شخصیتی که برای هلیا و ساناز انتخاب کرده بودم به نظرم بهشون نمیخورد برای همین عکسای دیگه ای رو انتخاب کردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حوله ی سفید تن پوشم رو تنم کردم و از حموم بیرون اومدم از بچگی عاشق رنگ سفید و بنفش بودم به خاطر همین اتاقم و تمام وسایلام از رنگ بنفش و سفید
بودن روی صندلی میز ارایشم نشستم دوست داشتم این چهره ی غگینم رو از بین ببرم با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از 10 دقیقه کنار جلو
موهامو بافت افریقایی دادمو کریپس هم زدم و یکمی کرم پودر با یه رژ صورتی و مژه هم رو هم با کمی ریمل صفا دادمو رفتم سراغ کمدم رفتم مانتو ی ابی
کاربنی بلندمو که کمرش یه کمربند نقره ای میخورد رو همراه با شلوار سفیدم و روسری سرمه ای سفید نخی بلندم رو در اوردمو پوشیدم همراه با کفشای عروسکی مشکی که روش ی پاپیون میخورد
حسابی جیگر شده بودم دلم میخواست به خودم شماره بدم
قرار بود امشب من ماشین مامی و بگیرمو برم دنبال صدف اینا
سریع مامان رو باهر ترفندی که بود راضی کردمو ماشین رو از پارکینگ در اوردم با سرعت به سمت خونه ی صدف پرواز کردم
جلوی در خونشون توقف کردم دوتا بوق زدم تا سرو کله ی صدف همراه با مرجان پیدا شد
تا سوار ماشین شد ند صدای جیغ صدف گوش فلکو کر کرد
- وااااااااااییییییییی بمیری الهی چقد ناز شدی
بعد هم چشماشو ریز کرد و با یه حالت با مزه ای گفت
ادم یه هوساااااایی می کنه ...
- خفه شو بی تربیت
-وای جون هلی مستتتتت شدم مراقب خودت باش تا کار دستتت ندادممممم
کج نگاهش کردم که گفت
- اینجوری نیگا نکن دلم ضعف رفت لا مصب
- صدددددددددف
خندید و گفت
باشه بابا بزن بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دم یه پاساژ پارک کردم و همه پیاده شدیم وارد پاساژ که شدیم برای یه لحظه حس کردم که بردیا دوست ارسلان رو دیدم هرچیزی که مربوط به اون میشد حالم رو بد می کرد
من-میگم صدف فکر کنم بردیا رودیم
حس کردم ناراحت شد
صدف - واقعا ؟
-اره
صدف - باشه به ما چه بیا بریم
مرجان -هی کجا به ما هم بگید این اقا بردیا کیه ؟
من - هیچی بابا یکی از پسرای دانشگاهه
- خب شماها چرا اسمشو میدونید
- به خاطر اینکه رفیق ایشون دوست صمیمی ارسلان پسر دوست خانوادگیمونه
همین ؟ مطمن باشم ؟
- اره خانوم بیا بریم
یکم گشت زدیمو ساناز یه کیف و کفش لی خرید منم یه ساعت خوشگل مرجان هم یه مانتوی ابی فیروزه ای بعدبرگشتیم خونه
-------------------
صبح دوباره صدای مامان بود که مارو از خواب بیدار کرد
- هلیا هلیا پاشو
- ای بابا مادر من بزار بخوابم چیکارم داری
- پاشو اقای مهرام فر امروز زنگ زده ما رو دعوت کرده برای شام گفته یه سوپرایز هم برامون داره
سیخ سرجام نشستم
- چه سوپرایزی ؟
نمیدونم من میرم با بابات بیرون و برگردم پاشو بروو ارمیتا رو بیدار کن
و از اتاق بیرون رفت
-------------
وساناز