لطفا تا اخرش بخونید
[/align]
بچه ها این یکی از دلنوشته های خودمه . خودم نوشتمش
بقیش تو وبلاگم هست
خوشحال میشم بهم سر بزنید
سپاس
منتظر نظراتتون هستم
بهاره
[/align]
آغازی شیرین - پایانی غمگین
تقدیم به همه زخم خورده ها ...
گاهی عاشق میشی ، با تمام وجودت . قلبت ، دوست داشتنش رو فریاد میزنه .
بهش اعتماد میکنی . با تمام صداقتت میری جلو .
کم کم اوضاع مطابق میلت میشه . پس از مدت ها ، لبخند میزنی .
به زندگی ، به آسمون ، به شاپرک .
تو عشق رو تجربه میکنی . کم کم از زندونی که برای خودت ساخته بودی ، بیرون
میای . یواش یواش گذشته ی تاریکتو فراموش میکنی . زخم های قلبت التیام
پیدا میکنن . بعد از مدت ها احساس سبکی میکنی . تو ، عاشق شدی .
و به کسی رسیدی که میتونی در کنارش به آرامش برسی . روزها میگذرن
و تو هنوز عاشقی . عاشق تر از دیروز . عاشق تر از همیشه .
با تمام وجودت دوسش داری . بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری .
دوتا مشتتو باز میکنی . تمام عشقت رو به پاش میریزی . تمام صداقتت ،
تمام دوست داشتنت ، تمام دنیات .
و بعد با شوق به مشت اون نگاه میکنی . فکر میکنی اونم توی مشتش
صداقته . دوست داشتنه . حس شیرین عاشق شدنه .
از این افکار لذت میبری . و خب دلیلی نداره که غیر ازاین باشه .
تو عاشقی و به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکنی . بالاخره نوبت اون میشه تا
هرچی داره رو کنه . اما اون ، اینکارو نمیکنه .
دلواپس میشی . نگران میشی .
با شک و تردید دستشو میگیری و مشتشو آروم باز میکنی .
تمام دنیات فرو میریزه . گیج میشی . لبخندت محو میشه و توی مشتش ،
چیزی جز دروغ نمیبینی . قلبت فشرده میشه . به حقارت و حماقت خودت
لبخند تلخی میزنی .
اشک میریزی و از عالم و آدم بیزار میشی . به تمام احساساتت نگاه میکنی
که چطور فریب این همه دروغ رو خورد . تمام احساساتت به گند کشیده شده .
توی چند ثانیه ، تمام دنیات زیر و رو شده . سرتو میون دوتا دستات میگیری و
برای سادگی خودت آروم اشک میریزی و بلند فریاد میزنی .
به این فکر میکنی که چقدر تو تنهایی خودش ، بهت خندیده . از این فکر ،
آتیش میگیری . حس بدی داری ، خیلی بد . تو ، بازی خوردی .
زخمی که تا ابد باهات میمونه .
و قلبت ، وای قلبت . قلبی که زخم هاش با عشق اون التیام پیدا کرده بود
و حالا ...
بدتر و وحشتناک تر از قبل شکسته ، خرد شده ، نابود شده .
و چه دردی می کشی وقتی می بینی به خاطرش از همه چی گذشتی و
با خیلی چیزا کنار اومدی و اون ، داشت به عشقت به چشم یک بازی
نگاه میکرد و از حماقت تو ، لذت میبرد .
زجر آوره وقتی با تمام وجودت بهش اعتماد می کنی و با تمام صداقتت
جلو میری و با یه کوه دروغ روبه رو میشی . احساس تنفر از آدما ، تمام
وجودت رو پر میکنه . از همه بیزار میشی .
در تو ، دیگه چیزی به اسم اعتماد وجود نداره .
بعد از اینکه فهمیدی چه بلایی سرت اومده ، دست از گریه کردن بر میداری .
دست از تمام احساساتت میکشی . قلب شکسته و آوارتو به دورترین
نقطه زمین تبعید می کنی . از این به بعد دنیای تو تاریکه .
غم و غصه از سر و کولت بالا میره .
تو عاشق بودی ولی عاشق یک عشق دروغین .
دست از همه چی میکشی . دور تنهایی خودت یک حصار بلند می کشی
تا مبادا عشق دیگه ای از نزدیکی تو ، حتی عبور کنه .
خیلی سخته ، خیلی درد میکشی اما تو ، خودتو از همه چیز محروم می کنی .
کم کم تو دنیای تاریک خودت فرو میری و در سیل اشکهات غرق میشی .
و هیچوقت به این فکر نمی کردی که این تنهایی و ضلالت
پایان یک عشق شیرین باشه .
تو ، دیگه هیچوقت عاشق نمیشی . . .
[align=center]تقدیم به همه زخم خورده ها ...
گاهی عاشق میشی ، با تمام وجودت . قلبت ، دوست داشتنش رو فریاد میزنه .
بهش اعتماد میکنی . با تمام صداقتت میری جلو .
کم کم اوضاع مطابق میلت میشه . پس از مدت ها ، لبخند میزنی .
به زندگی ، به آسمون ، به شاپرک .
تو عشق رو تجربه میکنی . کم کم از زندونی که برای خودت ساخته بودی ، بیرون
میای . یواش یواش گذشته ی تاریکتو فراموش میکنی . زخم های قلبت التیام
پیدا میکنن . بعد از مدت ها احساس سبکی میکنی . تو ، عاشق شدی .
و به کسی رسیدی که میتونی در کنارش به آرامش برسی . روزها میگذرن
و تو هنوز عاشقی . عاشق تر از دیروز . عاشق تر از همیشه .
با تمام وجودت دوسش داری . بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری .
دوتا مشتتو باز میکنی . تمام عشقت رو به پاش میریزی . تمام صداقتت ،
تمام دوست داشتنت ، تمام دنیات .
و بعد با شوق به مشت اون نگاه میکنی . فکر میکنی اونم توی مشتش
صداقته . دوست داشتنه . حس شیرین عاشق شدنه .
از این افکار لذت میبری . و خب دلیلی نداره که غیر ازاین باشه .
تو عاشقی و به هیچ چیز جز عشق فکر نمیکنی . بالاخره نوبت اون میشه تا
هرچی داره رو کنه . اما اون ، اینکارو نمیکنه .
دلواپس میشی . نگران میشی .
با شک و تردید دستشو میگیری و مشتشو آروم باز میکنی .
تمام دنیات فرو میریزه . گیج میشی . لبخندت محو میشه و توی مشتش ،
چیزی جز دروغ نمیبینی . قلبت فشرده میشه . به حقارت و حماقت خودت
لبخند تلخی میزنی .
اشک میریزی و از عالم و آدم بیزار میشی . به تمام احساساتت نگاه میکنی
که چطور فریب این همه دروغ رو خورد . تمام احساساتت به گند کشیده شده .
توی چند ثانیه ، تمام دنیات زیر و رو شده . سرتو میون دوتا دستات میگیری و
برای سادگی خودت آروم اشک میریزی و بلند فریاد میزنی .
به این فکر میکنی که چقدر تو تنهایی خودش ، بهت خندیده . از این فکر ،
آتیش میگیری . حس بدی داری ، خیلی بد . تو ، بازی خوردی .
زخمی که تا ابد باهات میمونه .
و قلبت ، وای قلبت . قلبی که زخم هاش با عشق اون التیام پیدا کرده بود
و حالا ...
بدتر و وحشتناک تر از قبل شکسته ، خرد شده ، نابود شده .
و چه دردی می کشی وقتی می بینی به خاطرش از همه چی گذشتی و
با خیلی چیزا کنار اومدی و اون ، داشت به عشقت به چشم یک بازی
نگاه میکرد و از حماقت تو ، لذت میبرد .
زجر آوره وقتی با تمام وجودت بهش اعتماد می کنی و با تمام صداقتت
جلو میری و با یه کوه دروغ روبه رو میشی . احساس تنفر از آدما ، تمام
وجودت رو پر میکنه . از همه بیزار میشی .
در تو ، دیگه چیزی به اسم اعتماد وجود نداره .
بعد از اینکه فهمیدی چه بلایی سرت اومده ، دست از گریه کردن بر میداری .
دست از تمام احساساتت میکشی . قلب شکسته و آوارتو به دورترین
نقطه زمین تبعید می کنی . از این به بعد دنیای تو تاریکه .
غم و غصه از سر و کولت بالا میره .
تو عاشق بودی ولی عاشق یک عشق دروغین .
دست از همه چی میکشی . دور تنهایی خودت یک حصار بلند می کشی
تا مبادا عشق دیگه ای از نزدیکی تو ، حتی عبور کنه .
خیلی سخته ، خیلی درد میکشی اما تو ، خودتو از همه چیز محروم می کنی .
کم کم تو دنیای تاریک خودت فرو میری و در سیل اشکهات غرق میشی .
و هیچوقت به این فکر نمی کردی که این تنهایی و ضلالت
پایان یک عشق شیرین باشه .
تو ، دیگه هیچوقت عاشق نمیشی . . .
بچه ها این یکی از دلنوشته های خودمه . خودم نوشتمش
بقیش تو وبلاگم هست
خوشحال میشم بهم سر بزنید
سپاس
منتظر نظراتتون هستم
بهاره