08-10-2013، 17:27
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...
جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .
او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.
توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.
خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...........................................................
الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...
داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد
داخل دفتر نوشته شده بود:
(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه
ولی تو توجه نمیکردی....))
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

یک بار دختری حین صحبت با پسری
که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی
کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش
گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم
نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه
می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،
پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

شعر های عاشقانه
بسیار زیبا
سلام
سلامی از قلب شکسته
از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال
که دراسمان عشق به پروازدرامده است
سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص
چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری
سلامی همچو بوی خوش اشنایی
سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل
[/u]
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش.
که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی؟
اگر خواهی تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمیگرید
به حال من همه از من گریزانند
تو هم بگذر ز حال من
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز درخود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
(بخدا یه دنیا دلم گرفته)
مرگ زندگی
خسته ام از اين زندان كه نامش زندگيست
پس قشنگي هاي دنيا دست كيست؟
باختم در عشق اما باختن تقدير نيست
ساختم با درد تنهايي مگر تقدير چيست؟
از اين تکرار ساعتها از اين بيهوده بودنها
از اين بي تاب ماندنها از اين تردیدها نیرنگها شکها خیانتها
از اين رنگين کمان سرد
آدمها و از اين مرگ باورها و رویاها....
پریشانم .............
دلم پرواز می خواهد.................
چارلی چاپلین به دخترش نوشت=
تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی
بدنت را عریان نکن.
هرگز چشمانت را برای کسی که
معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن.
قلبت را خالی نگاهدار و اگر روزی
خواستی کسی را در قلبت جای دهی
سعی کن فقط یک نفر باشد و به او بگو=
تو را کمتر از خدا و بیشتر از خودم دوست دارم
زیرا به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم...
بهت نمی گم دوست دارم،
ولی قسم می خورم که دوست دارم
بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،
چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم،
چون توخوش ترازخوابی
اگه یه روزچشمات پرِاشک شد
ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،
صدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،
اما منم پا به پات گریه می کنم
اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صدام کن،
قول می دم سکوت کنم اگه دنبال
خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ،
صدام کن چون قلبم تنهاست
اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم
اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری
قول نمی دم جلوتو بگیرم
اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

نمیدانم زندگی چیست؟؟
اگر زندگی شکستن سکوت است
سالهاست که من سکوت را شکسته ام
اگر زندگی خروش جویبار است
سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی
جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم
که زندگی بی وفاست
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم
اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم !!!
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...
جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .
او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.
توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.
خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه
ولی اون توجه نمیکرد...........................................................
الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...
داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد
داخل دفتر نوشته شده بود:
(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه
ولی تو توجه نمیکردی....))









یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد






یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد






یک بار دختری حین صحبت با پسری
که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی
کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش
گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم
نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه
می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،
پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم






شعر های عاشقانه
بسیار زیبا
سلام
سلامی از قلب شکسته
از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال
که دراسمان عشق به پروازدرامده است
سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص
چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری
سلامی همچو بوی خوش اشنایی
سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل






چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش.
که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی؟
اگر خواهی تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمیگرید
به حال من همه از من گریزانند
تو هم بگذر ز حال من
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز درخود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
(بخدا یه دنیا دلم گرفته)
مرگ زندگی
خسته ام از اين زندان كه نامش زندگيست
پس قشنگي هاي دنيا دست كيست؟
باختم در عشق اما باختن تقدير نيست
ساختم با درد تنهايي مگر تقدير چيست؟
از اين تکرار ساعتها از اين بيهوده بودنها
از اين بي تاب ماندنها از اين تردیدها نیرنگها شکها خیانتها
از اين رنگين کمان سرد
آدمها و از اين مرگ باورها و رویاها....
پریشانم .............
دلم پرواز می خواهد.................
چارلی چاپلین به دخترش نوشت=
تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی
بدنت را عریان نکن.
هرگز چشمانت را برای کسی که
معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن.
قلبت را خالی نگاهدار و اگر روزی
خواستی کسی را در قلبت جای دهی
سعی کن فقط یک نفر باشد و به او بگو=
تو را کمتر از خدا و بیشتر از خودم دوست دارم
زیرا به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم...






بهت نمی گم دوست دارم،
ولی قسم می خورم که دوست دارم
بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،
چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم،
چون توخوش ترازخوابی
اگه یه روزچشمات پرِاشک شد
ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،
صدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،
اما منم پا به پات گریه می کنم
اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صدام کن،
قول می دم سکوت کنم اگه دنبال
خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ،
صدام کن چون قلبم تنهاست
اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم
اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری
قول نمی دم جلوتو بگیرم
اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم








نمیدانم زندگی چیست؟؟
اگر زندگی شکستن سکوت است
سالهاست که من سکوت را شکسته ام
اگر زندگی خروش جویبار است
سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی
جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم
که زندگی بی وفاست
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم
اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم !!!