از همه معذرت میخوام.می دونم این قسمت کمه ولی تو اولین فرصت بقیشو زود می ذارم.
قسمت یازدهم
سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد.مینا بود نمی تونستم جواب بدم.با پیام رد تماس کردم.مینا اسمس داد
-خواهش میکنم هر وقت کلاست تموم شد بهم زنگ بزن کار مهمی دارم
کنجکاو شده بودم که چه کاری داره.کلاس که تموم شد با سپیده اومدیم بیرون و من به مینا زنگ زدم.
-سلام مینا جون خوبی؟چه خبر؟
-سلام خوبم.دارم میام ایران
-چرا؟چیزی شده؟
-اره.یه اتفاق خیلی مهم افتاده
-زود بگو ببینم چی شده؟
-من حامله ام شقایق
-چی؟از شایان؟امکان نداره
-اره از شایان دیگه پس از کی.چرا امکان داره
-ببین شایان نباید بفهمه زود سقتش کن
-نمیشه از وقت سقت کردن گذشته 5 ماهشه
-وای حالا باید چیکار کنیم؟نمیشه به شایان نگی؟
-نه نمیشه.اون بابای بچست.
-ولی ولی خب من...
-اره میدونم تو شایان دوست داری ولی نباید اینقدر از خود راضی باشی که
-باشه حالا بیا ایران ببینیم چیکار باید کرد
سپیده:
-شقایق کی بود؟
-مینا
-چی گفت؟
-سپیده مینا از شایان حاملست
-واااااای.مگه بدتر از اینم میشد
-نه نمی شد.باید برای همیشه قید شایانو بزنم
-اره دیگه.اون دوتا باید باهم ازدواج کنن
-حتی فکرشم ازارم میده سپیده
چشمام پر اشک شده بود
-حالا ولش کن شقایق چیزی که زیاده پسره.بیا بریم کافه یه قهوه بخوریم
باهاش رفتم قهوه خوردم بعدش رفتم خونه.پدر و ماردم برگشته بودن.
-سلام مامان جوننننننننن
-سلام دخترم
-سلام بابایی
-سلام شقایق
مامانم سخت در حال تمیز کردن خونه بود
-مامان چیزی شده؟
-اره دخترم
-چی شده؟
بابام:
-شقایق بیا بشین اینجا تا بهت بگم
رفتمو روی کاناپه کنار بابام نشستم
-خوب بابا بگو
-پسر خاله ی منو میشناسی؟
-عماد رو اره میشناسم
-امشب قراره بیان خواستگاریت
-چی؟ولی بابا..
-ولی نداره
-اخه من چهار ساله اونو ندیدم با اخلاق و رفتار و شخصیتش اشنا نیستم
-حالا مگه من گفتم باهاش ازدواج کن ببینش چند روز باهم برین بیرون اگه خوشت اومد ازش ازدواج کنین.ولی و اما و اگر هم نداریم
-اوووووف باشه
رفتم تو اتاق زدم زیر گریه.اخه من شایانو دوست داشتم عاشقش بودم چطور میتونستم با یکی دیگه ازدواج کنم
مامانم در اتاقو زد.سریع اشکامو پاک کردم
-دخترم کم کم اماده شو.یه لباس زیبا و ساده بپوش
-باشه مامان جون
تو اون موقعیت شایان بهم زنگ زد.گوشیمو جواب ندادم.در حالی که عاشقش بودم بهش حس نفرت هم پیدا کرده بودم
از کمد یه مانتو که مثل تونیک بود و رنگش سفید بود یه شلوار سرمه ای و یه شال سرمه ای و دمپایی رو فرشی سفید برداشتمو اماده شدم.همه ی دخترا شب خواستگاریش خوشحال بودن تو چشماشون خوشحالی دیده میشد ولی من انقدر ناراحت بودم که هر لحظه امکان داشت اشک از چشمام سرازیر بشه.
قسمت یازدهم
سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد.مینا بود نمی تونستم جواب بدم.با پیام رد تماس کردم.مینا اسمس داد
-خواهش میکنم هر وقت کلاست تموم شد بهم زنگ بزن کار مهمی دارم
کنجکاو شده بودم که چه کاری داره.کلاس که تموم شد با سپیده اومدیم بیرون و من به مینا زنگ زدم.
-سلام مینا جون خوبی؟چه خبر؟
-سلام خوبم.دارم میام ایران
-چرا؟چیزی شده؟
-اره.یه اتفاق خیلی مهم افتاده
-زود بگو ببینم چی شده؟
-من حامله ام شقایق
-چی؟از شایان؟امکان نداره
-اره از شایان دیگه پس از کی.چرا امکان داره
-ببین شایان نباید بفهمه زود سقتش کن
-نمیشه از وقت سقت کردن گذشته 5 ماهشه
-وای حالا باید چیکار کنیم؟نمیشه به شایان نگی؟
-نه نمیشه.اون بابای بچست.
-ولی ولی خب من...
-اره میدونم تو شایان دوست داری ولی نباید اینقدر از خود راضی باشی که
-باشه حالا بیا ایران ببینیم چیکار باید کرد
سپیده:
-شقایق کی بود؟
-مینا
-چی گفت؟
-سپیده مینا از شایان حاملست
-واااااای.مگه بدتر از اینم میشد
-نه نمی شد.باید برای همیشه قید شایانو بزنم
-اره دیگه.اون دوتا باید باهم ازدواج کنن
-حتی فکرشم ازارم میده سپیده
چشمام پر اشک شده بود
-حالا ولش کن شقایق چیزی که زیاده پسره.بیا بریم کافه یه قهوه بخوریم
باهاش رفتم قهوه خوردم بعدش رفتم خونه.پدر و ماردم برگشته بودن.
-سلام مامان جوننننننننن
-سلام دخترم
-سلام بابایی
-سلام شقایق
مامانم سخت در حال تمیز کردن خونه بود
-مامان چیزی شده؟
-اره دخترم
-چی شده؟
بابام:
-شقایق بیا بشین اینجا تا بهت بگم
رفتمو روی کاناپه کنار بابام نشستم
-خوب بابا بگو
-پسر خاله ی منو میشناسی؟
-عماد رو اره میشناسم
-امشب قراره بیان خواستگاریت
-چی؟ولی بابا..
-ولی نداره
-اخه من چهار ساله اونو ندیدم با اخلاق و رفتار و شخصیتش اشنا نیستم
-حالا مگه من گفتم باهاش ازدواج کن ببینش چند روز باهم برین بیرون اگه خوشت اومد ازش ازدواج کنین.ولی و اما و اگر هم نداریم
-اوووووف باشه
رفتم تو اتاق زدم زیر گریه.اخه من شایانو دوست داشتم عاشقش بودم چطور میتونستم با یکی دیگه ازدواج کنم
مامانم در اتاقو زد.سریع اشکامو پاک کردم
-دخترم کم کم اماده شو.یه لباس زیبا و ساده بپوش
-باشه مامان جون
تو اون موقعیت شایان بهم زنگ زد.گوشیمو جواب ندادم.در حالی که عاشقش بودم بهش حس نفرت هم پیدا کرده بودم
از کمد یه مانتو که مثل تونیک بود و رنگش سفید بود یه شلوار سرمه ای و یه شال سرمه ای و دمپایی رو فرشی سفید برداشتمو اماده شدم.همه ی دخترا شب خواستگاریش خوشحال بودن تو چشماشون خوشحالی دیده میشد ولی من انقدر ناراحت بودم که هر لحظه امکان داشت اشک از چشمام سرازیر بشه.