امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نرو این راه رفتن نیست.به قلم:خودم

#21
اولالا داره باحال تر میشه خواهشا زود تر بقیشو بذار
مرسی گلم که براش انقد زحمت کشیدی
اینقدر مرا از رفتنت نترسان ...
ماندن کنار من لیاقت می خواست نه بهانه ...
می خواهی بروی،برو ...
بلند می گویم
به درک که رفتی
پاسخ
 سپاس شده توسط Roxanna
آگهی
#22
قسمت دهم




اومدم خونه خوشحال بودم که بلاخره حرفی رو که تو دلم مونده بودرو بهش گفتم.دلم می خواست یه تیپ خیلی خوب بزنم.هوا سرد شده بود یه پالتو قرمز و یه شلوار مشکی و یه شال مشکی بایه کفش پاشنه بلند قرمز برداشتم و یه کیف دستی مشکی اماده شدم
یه رژ قرمز جیغ زدم.اومده بود بود دنبالم.سوار شدم.
شایان:
-ووااااااووووو چه قدر خوشگل شدی
-ممنون.تو هم همینطور
اون یه پیرهن سرمه ای و با شلوار کتون مشکی و کفش سرمه ای پوشیده بود.خداییش اونم خیلی خوشگل شده بود
شایان:
-خب اول کجا بریم؟
-اول بریم خرید بعد خریدارو بذاریم تو ماشین بریم سینما بعدش بریم شهربازی بعدشم رستوران
-باشه قبول.پس الان میریم مرکز خرید
رفتیم مرکز خرید.برام یه انگشتر خیلی قشنگ خرید.یه سری چیزهای دیگه خریدیم بعدش رفتیم سینما اونجاهم یه فیلم دیدیم بعدش رفتیم شهر بازی
شایان:
-خب عزیزم اول چی سوار شیم؟
-ترن هوایی
-نمی ترسی؟
-نه
-باشه بریم.
راستش یکم می ترسیدم ولی دوست داشتم سوارشم.بلیت گرفتیم و سوارشدیم.وقتی ترن راه افتاد خیلی ترسیدم جیغ می زدم
شایان برای اینکه نترسم منو محکم بغل کرده بود و هی میگفت
-نترس عزیزم نترس
با این حرفش بهم ارامش می داد از ترن که اومدیم پایین چند تا بازیه دیگه رفتیم و بعدش رفتیم رستوران تا شام بخوریم
گارسون:
-چی میل دارین؟
من:
-دوتا لازانیا
-مشروب هم می خورین؟
-بله
شایان:
-شقایق تو مشروب می خوری؟
-تا حالا نخوردم دوست دارم بخورم ببینم چه جوریه
-باشه
-تو نمی خوری؟
-نه
شامو که با مشروب خوردم کم کم سرم گیج رفت و چشمام تار میدید.دیگه هیجی نفهمیدم تا اینکه صبح از خواب بیدارشدم.روی تخت خونه ی شایان بودم شایان هم پیشم خوابیده بود.نمی خواستم به خاطر این کارش باهاش قهرکنم.بلندشدم و سر و وضعمو درست کردم و میز صبحونه رو اماده کردم.شایان بیدار شد
-صبح به خیر شایان
-صبح به خیر
-بیا بشین سر میز و بهم توضیح بده دیشب چه اتفاقی افتاد
-بذار برم صورتمو یه اب بزنم
-خب بگو
-دیشب تو مشروبو که خوردی مست شدی منم از رستوران اوردمت خونمون و گذاشتمت روی تخت که بخوابی.
-تو چرا پیشم خوابیدی؟
-چون من عادت دارم روی تخت بخوابم
-اوهوم.خب تو صبحانتو بخور من باید برم.
-کجا به این زودی؟
-ترمم شروع شده باید برم دانشگاه
-باشه خب برو
از همون جا راه به راه رفتم دانشگاه.تو دانشگاه سپیدرو دیدم
-سلام عزیزمممممممم
-سلام بی معرفت.نه یه زنگی می زنی نه یه اسمسی می دی
-خب سرم شلوغ بود
-تو چی کار داری که سرت شلوغ باشه؟اها راستی چه خبر از شایان و مینا؟
-مینا که رفت اسپانیا با شایان بهم زد.منم که با شایانم
-چه زود بخشیدیش
-خب اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم دیگه چه مانعی وجود داره؟
-خب هیچی.این چه تیپیه؟
-اخه دیشب با شایان بیرون بودم مست شدم منو برد خونشون شب خوابیدم راه به راه از اونجا اومدم
-اوه.چه چیزی شدی تو.خب دیگه بیا بریم سر کلاس الان استاد میاد
رفتیم سر کلاس
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، رونیکاا ، ✘ЯØற!ηд✘ ، دختر اتش ، S*A*H*A*R ، ★~Ѕдула~★ ، ÅⅆℬⅈnA ، shawkila ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death
#23
از همه معذرت میخوام.می دونم این قسمت کمه ولی تو اولین فرصت بقیشو زود می ذارم.

قسمت یازدهم

سر کلاس بودم که گوشیم زنگ خورد.مینا بود نمی تونستم جواب بدم.با پیام رد تماس کردم.مینا اسمس داد
-خواهش میکنم هر وقت کلاست تموم شد بهم زنگ بزن کار مهمی دارم
کنجکاو شده بودم که چه کاری داره.کلاس که تموم شد با سپیده اومدیم بیرون و من به مینا زنگ زدم.
-سلام مینا جون خوبی؟چه خبر؟
-سلام خوبم.دارم میام ایران
-چرا؟چیزی شده؟
-اره.یه اتفاق خیلی مهم افتاده
-زود بگو ببینم چی شده؟
-من حامله ام شقایق
-چی؟از شایان؟امکان نداره
-اره از شایان دیگه پس از کی.چرا امکان داره
-ببین شایان نباید بفهمه زود سقتش کن
-نمیشه از وقت سقت کردن گذشته 5 ماهشه
-وای حالا باید چیکار کنیم؟نمیشه به شایان نگی؟
-نه نمیشه.اون بابای بچست.
-ولی ولی خب من...
-اره میدونم تو شایان دوست داری ولی نباید اینقدر از خود راضی باشی که
-باشه حالا بیا ایران ببینیم چیکار باید کرد
سپیده:
-شقایق کی بود؟
-مینا
-چی گفت؟
-سپیده مینا از شایان حاملست
-واااااای.مگه بدتر از اینم میشد
-نه نمی شد.باید برای همیشه قید شایانو بزنم
-اره دیگه.اون دوتا باید باهم ازدواج کنن
-حتی فکرشم ازارم میده سپیده
چشمام پر اشک شده بود
-حالا ولش کن شقایق چیزی که زیاده پسره.بیا بریم کافه یه قهوه بخوریم
باهاش رفتم قهوه خوردم بعدش رفتم خونه.پدر و ماردم برگشته بودن.
-سلام مامان جوننننننننن
-سلام دخترم
-سلام بابایی
-سلام شقایق
مامانم سخت در حال تمیز کردن خونه بود
-مامان چیزی شده؟
-اره دخترم
-چی شده؟
بابام:
-شقایق بیا بشین اینجا تا بهت بگم
رفتمو روی کاناپه کنار بابام نشستم
-خوب بابا بگو
-پسر خاله ی منو میشناسی؟
-عماد رو اره میشناسم
-امشب قراره بیان خواستگاریت
-چی؟ولی بابا..
-ولی نداره
-اخه من چهار ساله اونو ندیدم با اخلاق و رفتار و شخصیتش اشنا نیستم
-حالا مگه من گفتم باهاش ازدواج کن ببینش چند روز باهم برین بیرون اگه خوشت اومد ازش ازدواج کنین.ولی و اما و اگر هم نداریم
-اوووووف باشه
رفتم تو اتاق زدم زیر گریه.اخه من شایانو دوست داشتم عاشقش بودم چطور میتونستم با یکی دیگه ازدواج کنم
مامانم در اتاقو زد.سریع اشکامو پاک کردم
-دخترم کم کم اماده شو.یه لباس زیبا و ساده بپوش
-باشه مامان جون
تو اون موقعیت شایان بهم زنگ زد.گوشیمو جواب ندادم.در حالی که عاشقش بودم بهش حس نفرت هم پیدا کرده بودم
از کمد یه مانتو که مثل تونیک بود و رنگش سفید بود یه شلوار سرمه ای و یه شال سرمه ای و دمپایی رو فرشی سفید برداشتمو اماده شدم.همه ی دخترا شب خواستگاریش خوشحال بودن تو چشماشون خوشحالی دیده میشد ولی من انقدر ناراحت بودم که هر لحظه امکان داشت اشک از چشمام سرازیر بشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، S*A*H*A*R ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، ★~Ѕдула~★ ، shawkila ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death
#24
قسمت دوازدهم

بعد از نیم ساعت یعنی ساعت 20:30دقیقه مهمونا رسیدن.خانواده ها باهم حال و احوال پرسی کردن و بعد همه با هم نشستیم.عماد 24سالش بود و یه خواهر داشت که 18 سالش بود.عماد پسری خوبی بود چشم پاک مهربون دلسوز.از نظر چهره ایم بد نبود.قد بلند موهاش خرمایی چشماشم یه چیزی بین سبز و ابی بود.بد بختیه من این بود که نمیتونستم به جز شایان عاشق کسی بشم با این همه بدی هایی که بهم کرده بود با این همه دروغ هایی که بهم گفته من بازم دوسش داشتم بدبختیم همین بود.
چند دقیقه ی اول که با تعریف کردن خاطرات بابامو خالش یعنی مادر عماد گذشت.بعد از اون من رفتم تو اشپز خونه تا چایی بریزمو بیارم.چند تا چایی خوش رنگ ریختمو بردم جلوی همه گرفتم.وقتی زیر چشمی به عماد نگاه می کردم چهره ی شایان میومد جلوی نظرم یعنی فکر میکردم به جای عماد شایان نشسته روی صندلیه عماد.
بابام:
-خب من که عماد جون رو خوب میشناسم پسریه خیلی خوبیه و من می پسندمش.نیازی هم به تحقیق کردن ما درمورد عماد نیست.ولی مهم اینه که دختر و پسر از هم خوششون بیاد چون قراره یه عمر باهم زندگی کنن.
پدر عماد:
-نظر منم همینه.خب ماهم خانواده ی شمارو میشناسیم.شقایق و عماد هم که از بچگی باهم بودن ولی خب چون چند ساله همدیگرو ندیدن باید بیش تر باهم دیگه اشنا بشن.بهتره برین تو حیاط یا اتاق باهم صحبت کنین
مادر عماد:
-اره برین
باهم رفتیم تو اتاق من
وقتی نشستیم روی صندلی تا چند دقیقه هیچکدوممون هیچی نگفتیم.تا اینکه عماد گفت:
-شقایق خانم من اصلا از اون مردایی نیستم که بگم زن فقط باید بشینه تو خونه و بشوره و بصابه و بپزه.یا اینکه بگم باید چادر سرش کنه.نه اینجوری نیستم ولی دیگه طوری هم نیستم که بذارم خانومم هرکاری دلش بخواد بکنه.من غیرت به اندازه دارم.خونه و ماشینم که دارم.شغل مناسبم دارم.از شماهم خوشم اومده.سنامونم که به هم میخوره
-اقا عماد همه ی حرفاتون درست.ببخشید ولی من قصد ازدواج ندارم.میخواستم اینو به بابام هم بگم ولی به حرفام گوش نکرد.من تازه 19سالمه میخوام درس بخونم.ولی حالا باید بیش تر فکر کنم.اخه میدونید خیلی یه دفعه ای شد من از دانشگاه اومدم بابام گفت می خواین بیاین خواستگاریم
-باشه من صبر میکنم تا فکراتونو بکنید
-خب الان که رفتیم بیرون بهشون چی بگیم؟
-هیچی دیگه شما نظرتون رو بگید
باهم از اتاق اومدیم بیرون.
مامانم:
-چی شد؟به نتیجه رسیدین؟
من رو به همه کردنمو گفتم:
-ببخشید من باید فکرامو بکنم بعد بگم نظرم مثبته با منفی
پدر عماد:
-باشه دخترم راست میگی
بابام:
-پس اینطور که معلومه یه مراسم خواستگاری دیگه هم در راهه
بعد از چند دقیقه مهمونا رفتن
من نشستم پیش مامان و بابام و گفتم:
-بابا جون مامان جون من نمیخوام اینقدر زود ازدواج کنم من تازه19سالمه.میخوام ادامه تحصیل بدم
بابام:
-خب دختر باید تو همین سن ازدواج کنه دیگه
-بابا این رسمه خونواده ی شماست و من زیر بار این رسم نمیرم.
اینو گفتمو بلند شدم رفتم تو اتاقم.به گوشیم که نگاه کردم 7تا میسکال داشتم.4تا از شایان 3تا هم از سپیده.شایان که هیچی.به سپیده زنگ زدم
-الو سلام سپیده جون خوبی؟
-سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
-بدک نیستم
-چه خبرا؟
-امشب پسر خاله ی بابام عماد به همراه خونوادشون اومده بودن خواستگاریم.
-چیییییییییییی؟حالا چی شد؟
-هیچی ردشون کردم رفتن
-یعنی گفتی نظرت منفیه؟
-نه گفتم باید فکر کنم
-یعنی می خوای باهاش ازدواج کنی؟
-نه بابا.
-خب دیوونه نظرتو میگفتی که دیگه نیان خواستگاریت
گریم گرفت
-شقایق؟شقایق چرا گریه میکنی؟
-سپیده دیگه خسته شدم از زندگی
-چرا؟
-از اونور شایان از اینور عماد از یه طرف بابام
-مگه بابات چی میگه؟
-بابام میگه باید با عماد ازدواج کنی.یعنی این حرفو نزدا ولی میفهمم که نظرش اینه
-فردا بیا خونمون باهم صحبت کنیم
-اصلا حوصله ندارم
-غلط کردی باید بیای
-خب تو بیا
-میدونی جلوی بابات مُعَضَبَم
-اره میفهمم چی میگی.باشه میام
-افرین.حالا هم فکرای بدتو بریز دور و برو بگیر بخواب.شب بخیر خدافظ
-شب تو هم بخیر.
چون گریه کرده بودم سرم درد میکرد.یه مُسَکِن خوردمو رو تخت دراز کشیدم که کم کم خوابم برد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، تیناجونی ، S*A*H*A*R ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، ★~Ѕдула~★ ، نازنین* ، shawkila ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death
#25
قسمت سیزدهم

ساعت 10 از خواب بیدار شدم.موهامو با کش بستم رفتم دست و صورتمو آب زدم.
مامانم:
-شقایق بیا صبحانه بخور
-نمی خورم مامان میل ندارم
-حالا بیا چندتا لقمه به زور بخور ضعف نکنی
-باشه اومدم
رفتم سرمیز نشستم.هرکاری کردم نتونستم چیزی بخورم.گوشیم زنگ میخورد.رفتم جواب بدم.
-سلام سپیده
-سلام عزیزم.کی میای؟
-نیم ساعت دیگه اونجام
-اوکی.
قطع کردم.
مامانم:
-بیا صبحانتو بخور بعد برو
-نمی خورم مامان
-خب بیا بشین اینجا کارت دارم
رفتم نشستم سر میز کنار مامانم
-خب چیه؟
-دخترم فکراتو کردی؟
-درمورد چی؟
-درمورد عماد
-اخه من تو یه شب چطوری میتونم فکر کنم.
-اگه نمیخوای باهاش ازدواج کنی به من بگو.
-خب اره.نمیخوام انقدر زود ازدواج کنم.من 19سالمه مامان 19 سالم.وقتی تو این سن ازدواج کنم لاوبد توی 23یا24 سالگی هم باید بچه دار شم دیگه.اونوقت چی از مجردی و زندگیم میفهمم.تازه درسمم هنوز تموم نشده.
-کَس دیگه ی تو زندگیته؟
-چی؟؟؟مامان چی داری میگی؟
-خب اینم میتونه یه دلیل باشه دیگه
-مامان واقعا از تو توقع نداشتم
از سرمز بلند شدمو رفتم تو اتاقم.
-شقایق ببخشید حالا من یه چیزی گفتم.شقایق جان؟
جواب ندادم.سریع اماده شدم.چند دست لباس هم ریختم تو ساک و از خونه زدم بیرون
-شقایق کجا میری؟
-قبرستون
تاکسی گرفتمو رفتم خونه ی سپیده.
-سلام سپیده جون.بابات خونست؟
-سلام چه عجب.نه نیست.تا یه ماه دیگه هم نمیاد ماموریته
بابای سپیده توی شرکت گاز کار میکرد.یه جورایی مهندس بود
-خب بیا تو
با هم رفتیم تو خونه.رفتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم وسایلمم گذاشتم باهم رفتیم تو اتاق نشیمن.مامان سپیده خیلی مهربون بود خیلی.تا نشستیم روی مبل مامانش سه تا قهوه ریخت اونم اومد پیشمون نشست تا با هم یه گپی بزنیم.
مامان سپیده:
-خب شقایق جون اینطور که معلومه قراره اینجا بمونی اره؟
-اگه اجازه بدین بله.
-عزیزم این حرفا چیه.تو هم مثل دختر خودم میمونی.
-ممنون
-خب دیگه چه خبر؟
-سلامتی
-شنیدم اومدن خواستگاریت
-خب اره
-مبارک باشه
-من که هنوز جواب قطعی رو بهشون ندادم.
-خب قهوه هاتون بخورین تا سرد نشده
وقتی قهوه هامونو خوریم سپیده گفت
-شقایق بیا بریم تو اتاق من
-باشه بریم
وقتی رفتیم تو اتاق
سپیده:
-خب همه چیو مو به مو برام تعریف کن
-مثلا چیو؟
-از عماد برام بگو
-عماد پسره خوبیه.خونه داره ماشین داره پول داره کار داره.یپ و ققیافشم بد نیست خوبه
-پس چرا قبول نمیکنی؟
-برای اینکه من یه نفر دیگرو دوست دارم.نکنه یادت رفته
-نه یادم نرفته.ولی خب شقایق یه ذره منطقی باش.شایان الان داره بابا میشه بچشم مامان داره.خانوادشم که معلوم نیست کجان کین.عین پسره خیابونیاست.بابای تو هم که خیلی تو رو دوست داره اگه یه درصد هم امکان داشته باشه شایان بیاد خواستگاریت که بابات قبول نمیکنه تو با اون ازدواج کنی.
-خب وقتی من به بابام بگم من دوسش دارم قبول میکنه.
-اصلا فکر میکنیم که بابات قبول کنه مینا چی؟اون قبول میکنه که شایان بیاد خواستگاریت؟
-سپیده بخدا دارم دیوونه میشم نمیدونم باید چیکار کنم.
-بهترین کار اینه که شایانو فراموش کنیو با عماد ازدواج کنی
-وای سپیده شایان داره زنگ میزنه
-خب جواب بده
-چی بگم؟
-ببین اون چی میگه هرچی گفت جوابشو بده
گوشیرو برداشتم
-الو بفرمایید
-الو سلام شقایق
-سلام
-میشه همدیگرو ببینیم؟
-نه خیر نمیشه.شایان من تورو فراموش کردم.تو هم منو فراموش کن برو به زندگیت برس.به فکر مینا باش
اینارو گفتمو گوشیرو قطع کردم
سپیده:
-افرین شقایق افرین
-سپیده من دوسش دارم
-واااااااااااای.تو که هنوز حرف خودتو میزنی.فراموشش کن دیگه
-نمی تونم نمی تونم فراموشش کنم
مامان سپیده:
-سپیده شقایق ناهار امادست.بیاین
سپیده:
-اومدیم مامان
-شقایق بیا بریم
با هم رفتیم سر میز ناهار.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، تیناجونی ، S*A*H*A*R ، ★~Ѕдула~★ ، ✿♥нα৳є ...ℓσνє✿♥ ، shawkila ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death
#26
این یه عکس از سپیده که موهاشو رنگ کرده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نرو این راه رفتن نیست.به قلم:خودم 3

اینم شقایق
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان نرو این راه رفتن نیست.به قلم:خودم 3
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، نازنین* ، ✿♥нα৳є ...ℓσνє✿♥ ، Shadow of Death
آگهی
#27
به جا اين كارا رمان رو بزار SmileSmileSmile

من يه سوال دارم اينا رفتن دربند بعد ميرن رستوران شقايق مشروب ميخوره ؟؟ كدوم رستوران مشروب داره ما هم بريم ؟؟
:97::97:
پاسخ
#28
قسمت چهاردهم

ناهارو که خوردیم سپیده گفت:
-شقایق میای بعد از ظهر بریم بیرون؟
-اوم نمیدونم مثلا کجا بریم؟
-بریم خرید.بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه
-باشه بریم
ساعت چهار و نیم از خونه زدیم بیرون.با ماشین مامان سپیده رفتیم. تو مرکز خرید گشتیم و چیزی خریدیم .نمیدونم نمیدونم چرا من انقدر بدشانس بودم تازه داشت حالم خوب میشد که....که درست تو همون مغازه ای که ما بودیم میناوشایان هم داشتن چیزی می خریدند.نمیخواستم بفهمن که از دستشون ناراحت و عصبانیم.برای همین با یه لبخند با سپیده رفتیم پیششون.
من:
-سلام مینا جون سلام اقا شایان
مینا:
-سلام عزیزم خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟
-منم خوبم
شایان:
-سلام شقایق
من:
-شقایق خانم نه شقایق
-ببخشید شقایق خانم
من:
-خب مینا رفتی سونوگرافی بچه دختره یا پسر؟
-هنوز زوده.جنسیت بچه به این زودی ها معلوم نمیشه
-اوهوم
-راستی شقایق خوب شد اومدی.بیا با سپیده همگی باهم بریم پاساژ لباس عروس من لباس انتخاب کنم.خودم تنهایی نمیدونم باید کدومو انتخاب کنم.
وقتی مینا حرف لباس عروس رو زد دلم میخواست بمیرم.
-خب باشه بریم.
باهم رفتیم پاساژ لباس عروس که مینا لباس عروسشو انتخاب کنه.
من:
-خب حالا عروسی کی هست؟
شایان:
-یه هفته دیگه
-کارت عروسیتونو انتخاب کردین؟
مینا:
-اره.وقت ارایشگاهم گرفتم
انقدر تو مرکز خرید گشت زدیم که بلاخره مینا لباس عروسشو انتخاب کرد.لباسش خیلی خوشگل بود.ارزو داشتم جای مینا باشم حتی برای یه لحظه.ولی نمیشد.نمیشد...
از هم خداحافظی کردیم.اونا باهم رفتن.منو سپیده هم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه سپیده اینا حرکت کردیم.
تو ماشین بودیم.سپیده:
-شقایق چرا گریه میکنی؟شقایق با توام
-سپیده نمی دونم باید چیکار کنم.نمیدونم چجوری باید برم تو جشن عروسیشون شرکت کنم.نمیدونم چجوری باید جلوی اشکامو بگیرم نمیدونم چجوری باید ببینم که شایان از دست دادم برای همیشه...همیشه
-بخدا نمیدونم دیگه باید بهت چی بگم شقایق نمیدونم.شقایق فراموشش کن.تو هم برو دنبال خوشبختیت.
-چطور میتونم خوشبخت باشم؟
-یعنی چی چطور میتونم خوشبخت باشم.مگه شایان کیه که تو خوشبختیتو تو زندگی با اون می بینی هان؟کیه؟؟
-نمیدونم کیه فقط اینو میدونم که عاشقشم عاشقــــــــــــــــــــــــــــــشممممممممممممممممم.
گریم شدید تر و شدید تر شد.
-شقایق خودتو درست کن.داغون شدی بدبخت شدی من اون شقایق قبلو میخوام خنده رو کسی که برای زندگی کردن بهم امید میداد کسی که وقتی می خندید ادم دلش میخواست پابه پاش بخنده.شقایق من نمیخوام یه پسر دوست منو یه دخترو انقدر داغونش کنه.قوی باش شقایق قوی.
گوشیم زنگ خورد.مامانم بود.صدامو از حالت گریه کردن بیرون اوردم
-الو مامان
-الو دخترم کجایی؟
-پیش سپیده ام
-دخترم همین نیم ساعت پیش مادر عماد زنگ زد گفت شقایق فکراشو کرده؟نظرش مثبته یا منفی؟من چی بگم بهشون دخترم؟
-بگو هنوز فکراشو نکرده هروقت فکراشو کرد بهتون خبر میدم
-باشه.شب نمیای خونه؟
-نه مامان .بای
-خداحافظ
من:
-سپیده عمادو چیکارش کنم؟
-به نظر من چند روز باهاش برو بیرون بگرد تا باهم بیشتر اشنا شین.
-اره فکر خوبیه فرداشب میریم بیرون.
-اره فردا شب خوبه.حالا دیگه گریه نکن الان میریم خونه ی ما اگه دوست داری زنگ میزنم چندتا دوستای دیگمونم بیان باهم خوش باشیم باشه؟
-باشه.
رفتیم خونه ی سپیده اینا و زنگ زد سه تا از دوستامون(پریاوالناز و شراره)هم اومدن.سپیده هرکاری میکرد که من حالم خوب شه و دیگه به شایان فکر نکنم.ولی ازدواج مینا و شایان غم بزرگی بود که با هیچ کاری از دلم پاک نمیشد.ولی خب خیلی بهم خوش گذشت.باهم دیگه گفتیم خندیدیم پاسور بازی کردیم قلیون کشیدیم خیلی خوب بود.بد از رفتن دوستامون من به مامانم زنگ زدم.-
-الو مامان
-بله
-مامان زنگ بزن به مامان عماد بگو فردا شب یه قرار بذاریم همدیگرو ببینیم
-اتفاقا همین چند دقیقه پیش مامانش زنگ زد.تا اومدم بهت زنگ بزنم بگم خودت زنگ زدی
-خب پس بهتر
-شقایق امشب بیا خونه
-اره میام
-باشه فعلا خدافظ
-خدافظ مامان
من:
-سپیده من امشب باید برم خونه
-چرا؟
-خب لباس ندارم باید برم لباس بردارم
-باشه برو
-ولی دوباره بیا
-حالا ببینم چی میشه
سپیده منو رسوند دم خونمون.سعی میردم هرجوری شده دیگه شایانو فراموش کنم چون باید فراموشش میکردم.
-سلام مامان
-سلام
-مامان تو از دست من ناراحتی؟
جواب نداد
-مامان جون
-اره ناراحتم
-اخه چرا؟
-خودت میدونی
-من که چیزی نمیدونم
-یکم برگرد عقب میفهمی
-اهان.فهمیدم اون روز چون از سرمیز بلند شدمو با عصبانیت از خونه زدم بیرون اره؟به خاطر اونه؟
-بله به خاطر اونه
-خب مامان شماهم حرف بدی زدین بهم بر خورد.گفتی کَس دیگه ای تو زندگیته.
-خب من اینجوری احساس میکنم
-مامان دوباره شروع نکن.من همه ی حرفامو اون روز بهت زدما.نمیخوای که دوباره تکرارشون کنم
-نه نه نمیخواد.برو برو لباساتو عوض کن
-باشه میرم
-اهان راستی شقایق بیا
-بله مامان
-کارت عروسی دختر عموت رسید.
واااااای خدا.چطوری میتونستم اسمشونو کنارهم ببینم.
-چی چقدر زود.بده ببینم مامان.کی اومده؟
-همین یه ساعت پیش
کارتشون خیلی قشنگ بود.حالا نمیدونم سلیقه ی شایان بود یا مینا.
-شقایق تو کی فهمیدی مینا قراره ازدواج کنه؟
-راستش یه جورایی میدونستم ولی امروز کاملا فهمیدم.
-پسررو دیدی؟
-اره خب.امروز با مینا تو بازار دیدمش
-چجوریه?
-خوبه خوشگله قد بلنده...مامان من شاید 5دقیقه پیششون بودl چه جوری همه ی خصوصیاته پسررو بگم
-کی میشه من کارت عروسیه تورو ببینم شقایق
-وای مامان ول کن تورو خدا
کارت عروسیرو از مامانم گرفتمو رفتم تو اتاق نشستم و ذل زدم به این کارت هی تو نظرم به جای اسم مینا اسم خودم میومد روی کارت یعنی به جای مینا و شایان روی کارت انگار نوشته بود شقایق و شایان.دلم گرفته بود بدجور.تازه معنیه عاشقی بد دردیرو فهمیده بودم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، تیناجونی ، FurY ، ★~Ѕдула~★ ، نازنین* ، ✿♥нα৳є ...ℓσνє✿♥ ، shawkila ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death
#29
اخیششششششش  بالاخره گذاشتی.
توروخدابقیشم بزار نمیتونم وایسم.یکم سریعتر
مرسی عزیزمHeartHeart
eternal love[sub]toHeart[/sub]
پاسخ
#30
من فک کنم این مبینا خانم ارزوشه قلیون بکشه
اره ؟
:97::97:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان