امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان طنز گدایی ملانصرالدین(عالیه...بیاتو)

#1
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.



تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!

3پاس
فراموش نشه
وقتی رفتی پاسکاری شدی
فهمیدی داستان اینطور نی
Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط sajjademadi ، خدای فوتبال 6 ، PARIA33 ، KOH ، mrmb ، k.20 ، PROOSHAT ، FARID.SHOMPET
آگهی
#2
عجب موز ماریه
جواب پیاممو نده چون من دیگه برنمی گردم منظورم از نظر عشقولانه نیست منظورم اینه که اگه جایی نظری حرفی یا چیزی زدم رفتم بعدا به نظری حرفی سخنی چیزی جواب دادی جواب دارم ولی
برنمیگردم جوابت بدم چون حالشو دارم 4xvاینم برای همه دوستای گل
پاسخ
#3
هههههه، خیلی زرنگه.
وقتی رفتی پاسکاری شدی
فهمیدی داستان اینطور نی
Smile
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه مرد زشتی که دل دختر زیبا را با یک حرف ربود
  درود بر...زیباترین...اگر ایرانی هستی بیاتو
  یه داستان کوتاه و عجیب. پیشنهاد میکنم حتما بیا تو
  داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!
  داستان شهر من ...!
  وسعت زیبا دیدن (داستان کوتاه)
  داستان بزغاله کوچولو وگرگ مهربان
  قدرت اندیشه در 2 داستان کوتاه !
  داستان کوتاه مهد کودک
Wink داستان کوتاه جالب

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان