کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه آب افتاد.کشاورز هرچه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.. مردم با سطل روی سر الاغ هربار خاک میریختند اما الاغ هربار خاکهای روی بدنش را می تکاند و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی میکرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد..
نکته :
مشکلات، مانند تلی از خاک برسرما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول : اینکه اجازه بدهیم مشکلات مارا زنده به گور کنند..
دوم : اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود..
.
.
.
.
.
_ پیرمردی تنها دریکی از روستاهای آمریکا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش بود که میتوانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
« پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد! من میدانم که اگرتو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی. دوستدار تو پدر ».
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: « پدر، بخاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ».
ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی، در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه ای به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: « پدر! برو سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که میتوانستم از زندان برایت انجام بدهم ».
نکته :
در دنیا هیچ بن بستی نیست ! یا راهی خواهیم یافت و یا راهی خواهیم ساخت..
نکته :
مشکلات، مانند تلی از خاک برسرما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول : اینکه اجازه بدهیم مشکلات مارا زنده به گور کنند..
دوم : اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود..
.
.
.
.
.
_ پیرمردی تنها دریکی از روستاهای آمریکا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش بود که میتوانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
« پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد! من میدانم که اگرتو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی. دوستدار تو پدر ».
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: « پدر، بخاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام ».
ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی، در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه ای به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: « پدر! برو سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که میتوانستم از زندان برایت انجام بدهم ».
نکته :
در دنیا هیچ بن بستی نیست ! یا راهی خواهیم یافت و یا راهی خواهیم ساخت..