امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#81
nkyسلام دوستای خوبم، ممنون از لطفتون. دست فرشته جون درد نکنه که زحمت نوشتنش رو میکشن.HeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://fereshteh27.rozblog.com/  اینم وبلاگ فرشته  برا شادی جون دوست خوبم.Smile
راستی بچه ها امتحاناتون تموم نشد؟ اینجا خیلی سوت و کور شده.Sad
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، zary2000 ، atrina81 ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، یکنا
آگهی
#82
(12-01-2014، 8:29)s1368 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
nkyسلام دوستای خوبم، ممنون از لطفتون. دست فرشته جون درد نکنه که زحمت نوشتنش رو میکشن.HeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://fereshteh27.rozblog.com/  اینم وبلاگ فرشته  برا شادی جون دوست خوبم.Smile
راستی بچه ها امتحاناتون تموم نشد؟ اینجا خیلی سوت و کور شده.Sad
ممنون بابت وبلاگ.من قبلا عضوشده بودم.....یادم نبود...توعضو هستی؟؟؟
من هنوز تا2هفته دیگه امتحان دارم....
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، z2000 ، mehraneh# ، puddin
#83
fs10خواهش می کنم آبجی کوچیکه، آره منم هم اونجا و هم سایت نود و هشتیا عضوم، اونجا هم نام کاربریم همینه.
p336چقدر بد که امتحان دارید. بچه ها این شکلی rdingهمش مشغول درس خوندن هستن و کمتر میان.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، mehraneh# ، puddin
#84
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
ماه من مبادا گرفته باشي
كه شهري را به نماز ايات وا مي دارم

بين اين همه ادم نمي دانم چرا به تو پيله كرده ام
شايد با تو پروانه مي شوم

چه گرماي حضورت چه سرماي نبودنت را دوست دارم
ابر من باش و دلم را بتكان..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9





*******
نگاهم به مرد جوون و قدبلندی افتاد که تو درگاه ایستاده بود..نگاهه مشکی ونافذش خیلی کوتاه بین من و آنیل رد و بدل شد و با لحنی خودمونی و صمیمی گفت: به به خیلی خوش اومدین..بفرمایید تو....و از همونجا فخری خانم رو صدا زد..
رو کرد به ما و با لبخند کنار رفت..با آنیل دست داد و سلام و احوال پرسی کرد..
لبای آنیل نمی خندید..جدی بود ولی لحنش مثل همیشه گرما داشت و تا حدودی هم میشه گفت..دوستانه بود!..
آنیل که رفت تو منم پشت سرش راه افتادم..بدون اینکه به صورت مرد نگاهی بندازم زیر لب سلام کردم که محجوبانه جوابم رو داد..اینو از لحن آرومش حس کردم و زمانی که صداشو شنیدم محض کنجکاوی سر بلند کردم ولی اون نگاهش به سالن بود..سرمو چرخوندم..فخری خانم با روی باز به استقبالمون اومد..
لبخند پررنگ رو لباش و انرژی که چاشنی حرکاتش کرده بود رو دیدم و نتونستم بی تفاوت باشم..با لبخند به طرفش رفتم..مادرانه در آغوشم کشید و صورتم رو بوسید..در همون حال که تو بغلش مثل یه عروسک پارچه ای فشرده می شدم سلام کردم..و جوابم رو زمانی که از اغوشش جدا شدم شنیدم..
-- سلام به روی ماهت دختر قشنگم..خیلی خوش اومدین بیاید تو دم در واینستید..بفرمایید..
آنیل لبخند مردونه ای زد و محترمانه سلام کرد که فخری خانم اونو هم کلی تحویل گرفت..
از راهرو که گذشتیم به یه سالن مستطیلی شکل رسیدیم که وسایل درش حتی مجسمه ها و تابلوهای روی دیوار، همه عتیقه بودن و گرون قیمت..
فخری خانم با دست به سمت راست اشاره کرد..یه سالن ِ مجزا که یه دست مبل شکلاتی با طرح های درهم طلایی و شیری و یه دست صندلی با فاصله از مبل ها کنارشون قرار داشت که اونها هم رنگ بندی و حتی طرحشون با مبلا ست شده بود..و همینطور رنگ پرده ها واقعا با سلیقه انتخاب شده بود..پارچه ی براق زیرش شیری بود و یه لایه تور نازک طلایی هم روش افتاده بود با والان قهوه ای شکلاتی....
تموم سعیمو کردم که زیاد خودم رو متوجه اون اشیاء براق و حقیقتا زیبا نشون ندم ..
آنیل رو یه مبل دو نفره نشست و من رو تک نفره ای که کنارش بود..همزمان نگاهه خیره ش رو، رو صورتم دیدم ولی نتونستم به دنبال معنی اون نگاه باشم، چون تو اون گیر و دار نگاهه خیره ی فخری خانم هم از طرفی معذبم کرده بود و باعث شد خجالت زده سرمو بندازم پایین و دستی به لبه ی شالم بکشم و ریشه هاش رو به بازی بگیرم..
فخری خانم بعد از تعارفات ِ معمول، از سالن بیرون رفت..سر بلند کردم و بدون هیچ قصدی به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم..چشمای خیره و نافذش شرم رو درونم به جوش می آورد..همون مرد جوون، دقیقا رو مبل تک نفره ای که در فاصله ی کمی از من قرار داشت، نشسته بود..نگاهه منو که رو خودش دید لبخند زد و با احترام سر تکون داد..بی ادبی بود اگر اخم می کردم و صورتمو بر می گردوندم..نتونستم جوابش رو ندم و تنها به لبخند کمرنگی رو لبام بسنده کردم و سرمو چرخوندم..فخری خانم از اونطرف سالن صداش زد..
-- رادمین جان، پسرم یه دقیقه بیا...........
رادمین نیم نگاهی به ما انداخت و با گفتن « ببخشید الان بر می گردم » بلند شد و از سالن بیرون رفت..
و من با یه نفس عمیق راحتی خودم رو علنا اعلام کردم..پــــــوف..چقدر عرق کردم..مطمئنا هوای این سالن نرمال و طبیعی ِ ..ولی این منم که نمی تونم نرمال باشم..
سر چرخوندم تا آنیل رو ببینم که با یه جفت چشم عصبی و ابروهای گره کرده رو به رو شدم..ابروهام خود به خود از تعجب بالا رفت: چیزی شده؟!..
احساس کردم از چیزی به شدت ناراحته..اما از چی؟!..
با اشاره ی سر به کنار خودش رو اون مبل دو نفره و با لحنی که انگار سعی داشت آروم باشه گفت: بیا اینجا بشین........
نیم نگاهی به اونطرف سالن انداختم که کسی نباشه و وقتی خیالم راحت شد رو کردم بهش و گفتم: چرا؟!..اینجا مشکلی داره؟..
چند لحظه نگام کرد و چیزی نگفت..اون لحنش مثل من آروم نبود ولی عجیب سعی داشت بلندتر از حدش نباشه..
با حرص گفت: سوگل بلند شو از رو اون مبل بیا اینجا بشین تا کسی نیومده!..
منظورش چی بود؟!..اصلا چرا باید کنار اون بشینم؟!..
صدای کفشای پاشنه بلندی رو شنیدم که داشت می اومد این سمت..نگاهم به صورت ِ درهم و اخم رو پیشونی آنیل بود..صدا نزدیک تر می شد..آنیل فکشو رو هم فشار داد و عصبی صورتشو برگردوند..ازم دلگیر شد؟!....عجب گیری کردم!..
نگاهی گذرا به درگاه انداختم و سریع بلند شدم و تا کسی بخواد بیاد کنارش نشستم..واسه طی کردن همین چند قدم فاصله ای نبود و من به نفس نفس افتاده بودم..از هیجان بود..خنده م گرفت!..
دختری جوون و زیبا در حالی که کت و دامن تنگ و کوتاهه سفیدی به تن داشت وارد سالن شد..یه ساپورت دودی که با گل سینه ش ست کرده بود، زیر دامن کوتاهش پوشیده بود..چهره ش آرایش غلیظی نداشت و در همین حد هم افسونگری می کرد، موهای بلند خرمایی رنگش که تا پایین کمرش می رسید واقعا می تونم بگم به راحتی چشم هر مردی رو می تونست به خودش خیره کنه!..
یعنی این دختر همون رزیتا ست؟!..خیلی خیلی خوشگله!....
از اینکه حجاب نداشت و تو اون لباس تنگ و وسوسه برانگیز اونطور دلبرانه قدم بر می داشت، من جای اون جلوی آنیل خجالت کشیدم و شرمم شد..نگاهه آنیل پایین افتاد و هر دومون به احترام اون دختر که امشب رو میزبان ما بود ایستادیم..
آنیل سر به زیر جواب سلام دختر رو داد..دستش رو به سمت آنیل دراز نکرد، پس لابد با اخلاقش آشناست!..چه صدای قشنگی داشت..ظریف و خوش آهنگ..
با لبخند اومد سمت من .. در حین روبوسی، احوال پرسی کردیم و با عشوه ای که تو حرکاتش مشهود بود جوابم رو داد و به آنیل نگاه کرد!......
همونجایی که چند دقیقه پیش من نشسته بودم، درست کنار آنیل جای گرفت....پا روی پا انداخت و با طنازی دستی زیر خرمن موهای خوش حالتش کشید..چندتار ریخته بود تو صورتش که با سر انگشت اشاره ش فرستاد پشت ..صورتش فریبنده بود..برای هر مردی!..اینو منی که دختر بودم خیل خوب تشخیص دادم وای به حال دیگران!..
نگاهه دختر رو صورت بی تفاوت آنیل بود که نگاهشو سرسختانه به تابلوی رو دیوار دوخته بود..منظره ای از غروب خورشید از بالای درختان قطور و بلند....

ادامه دارد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، *havva* ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#85
دوستتون دارم....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9

و ادامه ی ماجرا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
نیمه گمشده ام نیستی تا با نیمه دیگر به جستجویت برخیزم
تو،
تمام گمشده منی...!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
در خاطره ای که تویـــــــــی دیگران فراموشند.
بگذار در گوشت بگویم
"میخواهمــــــت"
این خلاصه ی تمام حرفای عاشقانه دنیاست..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9




نگاهه شیفته ی رزیتا رو که رو آنیل دیدم پیش خودم گفتم « اون که می دونه آنیل نامزد داره پس با این حال چطور حاضر شده خودشو به اون نزدیک کنه؟!..این نگاه های گاه و بی گاه نمی تونه از سر علاقه نباشه!..»
زنی مسن که لباس ِ تنش مثل بقیه ی افراد این خونه فخار و شیک نبود، با سینی شربت وارد شد و پشت سرش فخری خانم و رادمین با لبخند به طرفمون اومدن..فخری خانم تعارف کرد و زنی که حدس می زدم خدمتکار باشه میوه و شیرینی رو با سلیقه روی میز چید..
عطش داشتم که کمی از اون شربت خنک بخورم..زیر فشار اون همه نگاه و استرس گلوم آتیش گرفته بود..تک سرفه ای کردم که ناشی از خشکی گلوم بود، نمی دونم آنیل از کجا پی به حالم برد که بدون رودروایسی یه لیوان شربت آلبالو از تو سینی برداشت و به طرفم گرفت..و با لحنی مهربون بدون اینکه جلوی اون همه نگاهه خیره معذب بشه گفت: بخور عزیزم!..اون بارم بهت گفتم که هر وقت میری تو خیابون حتما ماسک بزنی این هوا آلرژیتو تشدید می کنه!..
لیوان سرد توی دستام ونگاهه متعجبم توی چشمای آنیل با اون برق عجیب قفل شده بود!.....جلوی این همه چشم به من گفت عزیزم؟!..من آلرژی داشتم؟!....آنیل بارها بهم سفارش کرده بود که ماسک بزنم؟!..خدایا چی میگه این؟!..
نگاهه لبریز از حسرت یه نفر روم سنگینی می کرد..رزیتا!!..بقیه هم سنگینی نگاهشون جای خود داشت که جرات نداشتم مستقیم سر بلند کنم..چرا منو گذاشتن زیر ذره بین؟!..اصلا احساس راحتی نمی کردم!..

کمی از شیرینی شربتو مزه کردم..ولی عطشم اینجوری نمی خوابید..یه قلوپ خوردم و لیوانو از لبام دور کردم و روی میز گذاشتم..لااقل دیگه گلوم خشک نبود..
فخری خانم_ دخترم اگه به چیزی نیاز داری بگو برات بیارم ..
دستی به گونه م کشیدم که از حرارتش چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود..لبخند مصلحتی لبامو از هم باز کرد و گفتم: نه فخری خانم مشکلی نیست..ممنون..
-- تعارف نکن عزیزم اینجا رو هم مثل خونه ی خودت بدون..
سر تکون دادم و زیر لب در جواب لطفی که بهم داشت تشکر کردم..چرا ول کن نیست؟!..
و صدای آنیل تو اون لحظه خوش ترین زنگو تو گوشم داشت..
-- سوگل عادت به یه همچین مهمونی هایی نداره فخری خانم!..بیشتر ِ دورهمیامون جنبه ی خودمونی داره نه تشریفاتی!..
فخری خانم خنده ای کرد: این چه حرفیه آنیل جان ما که غریبه نیستیم....درضمن خدا رو چه دیدی شاید بعدها از یه گوشه و کناری با هم فامیل از آب در اومدیم!..
و نگاهه خاصی به صورت من انداخت..نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت رادمین..پا روی پا انداخته بود و چیزی نمی گفت..حتی عکس العملی هم در مقابل لبخند مادربزرگش نشون نداد..
نگاهم زیر بود و دست آنیل رو دیدم که تو حد فاصل بینمون روی مبل مشت شد..مشتش باز شد و لبه ی مبل رو گرفت و فشرد..انگارکه بخواد گردن کسی رو زیر انگشتای قوی و نیرومندش خرد کنه..این حرکتو که ازش دیدم به صورتش نگاه کردم..نگاهه خیره ش با یه اخم کمرنگ همراه بود..مسیر نگاهشو دنبال کردم و به صورت رادمین رسیدم که زل زده بود به من..و تا نگاهه من رو متوجه خودش دید نگاهشو دزدید و همون موقع صدای زنگ در اومد.........قلبم ریخت!..
رادمین بلند شد و رفت سمت راهرو..فخری خانم هم با لبخند ما رو نگاه کرد و دستپاچه بلند شد: مثل اینکه ریحانه جون و حاج آقا و بقیه هم رسیدن..برم استقبالشون..
و با این حرف، همراه رزیتا بلند شدن و از سالن رفتن بیرون یا به نوعی به قول فخری خانم تا از مهمونا استقبال کنن..
اونا که رفتن لب پایینمو محکم گاز گرفتم تا در اثر اون همه اضطراب بغضم نشکنه..داشتم مادر واقعیم رو می دیدم و برای دیدنش دلشوره ی عجیبی داشتم..
آنیل که تموم مدت حواسش به من بود متوجه حال خرابم شد..تمام رخ برگشت سمتم و سرشو کج کرد تا چشمامو ببینه..سر بلند کردم..دیگه عصبی نبود..لااقل من اون لحظه اینطور حس کردم!..وقتی دید چشمام خیس و بارونی نیست نفس راحتی کشید و مهربون گفت: آروم باش دختر رنگ به صورتت نیست این چه کاریه؟..می خوای بقیه بفهمن؟!..
همون لحظه صدای خوش و بش مهمونا رو شنیدم و در جواب آنیل نالیدم: به خدا دست خودم نیست..نمی تونم..نمی تونم..قلبم تند می زنه..دستام سرده و سر شده..آنیل می ترســـم!..می فهمی اینو؟!..
صورتشو آورد جلو و زیر گوشم با زیباترین لحن ممکن نجوا کرد: تا من پیشتم حق نداری نگران چیزی باشی..به این فکر کن که بین این همه آدم من هستم که برات غریبه نباشم..هوم؟!..
و سرشو عقب کشید و منتظر شد جوابشو بدم که سکوتمو دید و با یه لحن دلخور اینبار آرومتر گفت: غریبه م؟!..
نگاهم قفل چشمای شیرین و خواستنیش بود که لرزون زیر لب صادقانه گفتم: نیستی!..
نگاهش آروم گرفت..لباش به لبخندی دلنشین از هم باز شد و چشماشو بست و باز کرد..با این کارش بین اون همه دلهره و ترس، دنیایی از آرامش به وجودم پاشید!..........

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9

بچه ها تو گروه
ویرانگر یکی دو روز پیش از شخصیتا عکس گذاشتم، یه سر بزنید و نظراتونو بذارید..مرسی!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
برف باشد
باران باشد
یا که آفتاب
چتر نمی خواهم....
بگو معنی لغات را از نو بنویسند
"امنیت"
حصار دست های تو به دور شانه هایم
"دیوانگی"
دل باختن با تمام وجود به تویی که دنیای منی
"زندگی"
معنی نگاه عاشقانه ی تو به من..برای همه ی عمر!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
 
 
 
 
و صدای فخری خانم مثل بمب وجودمو لرزوند ولی نتونست اون ارامشو ازم بگیره..جای اون کنج قلبمه، حتی اگه دیگه احساش نکنم وجودش از درونم پاک نمیشه!..
--بفرمایید خواهش می کنم..از این طرف..خیلی خوش اومدین..سرافرازمون کردید حاج اقا..
آنیل که بلند شد ایستاد، انگار منم بهش چسبیده بودم که ناخواسته همراهش شدم و کنارش ایستادم..به دستاش نگاه کردم..چقدر دوست داشتم تو این شرایط این فاصله ی اندک بینمون نبود و می تونستم کاملا بهش نزدیک باشم و..... ضعف و ترسمو تو گرمای حضورش حل کنم!....به نیمرخ جذابش زل زدم..گرچه، همین الان هم حضورش تاثیر خودش رو داشت!..باورم نمی شد که این اعترافات از جانب من داره تو سرم و قاطی افکار درهمم چرخ می خوره!..
اول از همه آفرین و آروین رو دیدم..حضور دو نفر آشنا واقعا اون لحظه برای من نعمتی بود..آفرین تا چشمش به من افتاد جیغ خفیفی کشید و دوید سمتم..از اینکارش چشمام گرد شد و آروین هم که معلوم بود شوکه شده سرجاش ایستاد..به خودم که اومدم تو بغل آفرین داشتم له می شدم..آنیل که این صحنه رو دید بی معطلی گوشه ی استین آفرین رو گرفت و کشیدش عقب و از لای دندوناش غرید: بکش کنار خفه ش کردی..آفرین قبلا چی بهت گفتم؟ تابلو نکن خواهشا!..
آفرین با لبخندی که به هیچ وجه قادر به کنترلش نبود از بغلم اومد بیرون و تند تند گفت: باشه باشه..شرمنده دست خودم نبود یه دفعه جوگیر شدم..
آروین خنده کنان اومد تو سالن و گفت: آدمو اینجور مواقع برق بگیره اما عین این خواهر ِ سیاه سوخته ی ما جو نگیره..ابرو واسه آدم نمیذاره!..و مردونه با آنیل دست داد و هر دو خندیدند..با لبخند نگاهشون کردم..
آفرین با اخم به آروین نگاه کرد و با ورود بقیه فرصت نکرد جوابشو بده..نگاهه هر 4 نفرمون سمت چپ کشیده شد..وای خدا!..همون زن!..همون زنی که تو عکس کنار آنیل ایستاده بود!....کنارش یه مرد مسن و قد بلند بود که با غرور خاصی به عصای چوبی توی دستش تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..پشت سرشون چشمم به مادر آفرین افتاد و یه دختر که انگار از آفرین سنش کمتر بود و شباهت زیادی هم به خودش داشت!..فکر می کنم این دختر آرزو باشه که قبلا در موردش از نسترن شنیده بودم و گفته بود که خواهر آفرین و آروینه!..
و مردی که حدس می زدم حسین، دایی آنیل باشه..مردی متشخص و باوقار..همونطور که نسترن تعریف کرده بود!..
و آخر از همه..نازنین با لبخند وارد سالن شد و تا چشمش به آنیل افتاد « سلام عزیزم » ی گفت و به طرفش اومد..همه به من خیره شده بودند و من هاج و واج مونده بودم که به کدومشون نگاه کنم؟!..به نگاهه اشک الود زنی که باید مادر صداش می زدم؟..یا به چشمای پر از حسادت و کینه ی دختری که عاشقانه تو صورت آنیل زل زده بود و عزیزم صداش می زد؟..و یا حتی به مردی که با صلابت خاصی نگاهم می کرد و اگر هم می خواستم زیر اون همه چشم ِ متعجب، جرات نفس کشیدن هم نداشتم!..
بنابراین تو اون شرایط بهترین راه حل رو انتخاب کردم و سرمو زیر انداختم تا حداقل از شهادتشون در امان باشم..
حالا می تونستم اعتراف کنم که مهمترین دیدارمون تو بدترین جای ممکن اتفاق افتاده بود..
ای کاش فخری خانم دعوتمون نمی کرد..ای کاش اولین دیدارم با خانواده ی واقعیم یه جور دیگه و یه جای دیگه و به دور از این محیط سرد رخ می داد..یه جوری که خارج از برنامه های آنیل نباشه و بتونم با آمادگی بیشتری رو به روشون بایستم و حداقل قدرت اینو داشته باشم که تو صورتاشون نگاه کنم..

فخری خانم_ اِ وا ..حاج آقا، ریحانه جون چرا سر ِ پا وایسادین؟..بفرمایید خواهش می کنم..مریم جون بفرمایید این طرف..صفا آوردید..
نگاهم هیچ کسو جز آنیل که کنار دستم نشسته بود نمی دید..چشمام قدرت دیدن هیچ چیز و هیچ کسو نداشت....این چشما یه امشب رو باید قرنطینه می شدن..محدود می شدن تا مبادا چیزی از این راز سر به مهر گذاشته شده رو بر ملا کنند!..
همه نشستن و تعارفات و احوال پرسی ها از سر گرفته شد..فخری خانم یه نفس حرف می زد و به کسی مجال صحبت نمی داد..
صدای آفرین رو شنیدم..
-- وای سوگل باورم نمیشه هنوز........
نگاهش کردم..خم شده بود سمتم و با اشتیاق مثل کسی که عزیزی رو بعد از سالها داره می بینه نگام می کرد..به زور لبخند زدم..صدای آنیل از طرف مخالف آفرین و از فاصله ی نزدیک به من اومد که آروم گفت: حالا که دیدیش باورت بشه!..
سرمو چرخوندم سمتش..از جایی که من نشسته بودم مایل شده بود سمت آفرین تا صداشو فقط اون بشنوه..خدایا! این قلب ِ دیوونه چرا این روزا اینقدر بی جنبه شده بود؟!..
اون فاصله رو رعایت می کرد ولی من محض محکم کاری خودمو محکم به پشتی مبل چسبونده بودم که یه وقت شونه ی پهن و بازوی قطورش به قفسه ی سینه م نچسبه..چون خم شده بود و صورتش کامل رو به روم بود بوی عطرشو واضح حس کردم..احساسی که اون لحظه بهم دست داده بود رو تو هیچ جمله و کلمه و واژه ای نمی تونستم توصیف کنم جز اینکه بدجور قلقلکم می داد..خاص بود واسه م..
صدای نفس عمیقم رو آنیل شنید..کمی عقب کشید و به صورتم نگاه کرد..لبخند رو لباش پررنگ تر و صورت من از اونطرف قرمزتر شد!
آفرین با تشر آنیل رو ترش کرد و برگشت سرجاش، و حالا من بودم و..نگاهه خیره ی اون به من..سرشو خم کرد و زیر گوشم موذیانه گفت: این بو رو دوست داری؟!..

قلبم لرزید..گونه هام گلگون شد و تنم گر گرفت..از گوشه ی چشم نگاهش کردم ..با لبخندی مرموز و نگاهی منتظر چشم به لبام دوخته بود تا چیزی بگم....چی باید بگم؟!..چی می تونستم که بگم؟!فقط تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید رو انجام دادم..و سری که زیر انداخته بودمش رو نرم تکون دادم..حداقل باید با خودم صادق باشم..
و باز همون نجوای جنون آمیز کنار گوشم..
-- منم عاشقشـم!..
یه چیزی تو لحنش حس کردم که باعث شد برگردم و نگاهش کنم..لباش می خندید ونگاهش که به چشمام افتاد احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت و باعث شد دلم از این ریزش شیرین و ملموس ضعف بره..
گوشه ی لبمو گزیدم..نگاهش کشیده شد همون سمت..اوضاع ِ خوبی نبود..میون اون همه چشم..نازنین و رزیتا و ریحانه و آروین حواسشون کاملا به ما بود..زیر نگاه های سوزانشون داشتم آب می شدم..مخصوصا ریحانه و نازنین....آنیل بی تفاوت بود به اون همه نگاهی که مصرانه به اینطرف دوخته شده بود!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، Ɗєя_Mσηɗ
#86
♥ منـــ از تمامــِ دنیا ♥
♥ فقط آن دایرهـ ی چشمانـــ تو را میخواهمـــ ، ♥
♥ وقتی کهـ در شفافیتشــ ، ♥
♥ بازتابـــ عکســـ خودمـــ را میبینمـ ♥





خوب بود که چیزی نمی گفتن..حتما موضوع رو می دونستن وجلوی فخری خانم ابروداری می کردن..خب نمی شد که منو مثل یه غریبه تحویل بگیره، کدوم مادری بعد از دیدن دخترش میاد جلو و باهاش چاق سلامتی می کنه؟!..از نظر فخری خانم من دختری بودم که واسه یکی دو روز اومدم پیش برادرم بمونم، پس این رفتار طبیعی بود!..

زیر لب گفتم:دارن نگامون می کنن!..
خونسرد جوابمو داد..
-- خب نگاه کنن!..
-نازنین هم هست..نگاهه بقیه هم یه جوریه!..
--خب باشه!..
- آنیــل؟!..
بدون اینکه به کسی نگاه کنه پا روی پا انداخت و با یه نفس عمیق به پشت تکیه داد..
-- سوگل می دونی که برام مهم نیست!..
- ولی بهتر نیست که.................
-- نـه!........
همچین محکم گفت « نـه » که ترجیح دادم فقط و فقط سکوت کنم..
صدای فخری خانم باعث شد سرمو بلند کنم..
-- ریحانه جون، مریم جون اتاق کنار سالن رو آماده کردم می تونید لباساتونو اونجا عوض کنید و راحت باشید..
با این حرف فخری خانم که انگار منظورش به کل خانمای تو سالن بود، همه بلند شدن به جز من..
که فخری خانم دید و گفت: دخترم پس چرا نشستی؟!..
برای چی لباسمو عوض می کردم؟..مگه اومدم عروسی؟..جوری لباس پوشیده بودم که هیچ نیازی به تعویضش نداشتم..
لبخند زدم..
- نه ممنون من همینجوری راحتم..
صدای پوزخندها رو از گوشه و کنار شنیدم که سر چرخوندم و متوجه نازنین و رزیتا شدم..بی تفاوت نگاهمو از روشون برداشتم..قبلا هم شاهد یه همچین نگاه هایی بودم..دیگه باهاشون انس گرفتم..روی من تاثیری نداشت..
فخری خانم_ هرجور راحتی عزیزم!..
و همراه خانما از سالن بیرون رفت..خیلی دوست داشتم ببینم که نازنین قراره تو این مهمونی با چه پوششی ظاهر بشه؟!..با توجه به عقاید حاج آقا و ریحانه و آنیل، حدسم این بود که کت و دامن می پوشه و موهاشم با یه شال می پوشونه....ولی..
وقتی برگشتن کم مونده بود شاخ در بیارم..این نازنین بود؟!!!!..
بلوزش آستین کوتاه و تا حدودی یقه باز بود..و یه شلوار جین تنگ آبی تیره که بلندیش تا یه وجب بالای مچ پاهاش بود..یه شال زیتونی هم رنگ بلوزش هم آزادانه انداخته بود رو موهاش ولی به هیچ وجه جمعش نکرده بود و برعکس موهای رنگ کرده و خوش حالتش از جلو و پشت سر کامل افتاده بود بیرون!..
آنیل از دیدن تیپ و صورت غرق در ارایش نازنین اخماشو حسابی کشید تو هم و همین که نازنین نشست خم شد و نفهمیدم زیر گوشش چی گفت که نازنین هم متقابلا اخم کرد و به همون آهستگی جواب آنیل رو داد..آنیل کشید عقب ولی ابروهای پرپشتش همچنان به هم پیوند خورده بود..

کت و شلوار آفرین زرشکی سیر بود و خواهرش بنفش روشن..ریحانه کت و دامن نوک مدادی که خب دامنش بلند و پوشیده بود..مریم خانم، مادر آفرین هم کت و دامن ِ شیکی به تن داشت که تاحدودی طرحش شبیه به لباس ریحانه بود ولی تو رنگ با هم فرق داشتن و رنگ لباس مریم خانم ابی روشن بود..
سنگینی نگاهی رو، رو صورتم حس کردم..سرمو چرخوندم و نگاهم رو صورت آروین ثابت موند..نگاهمو که رو خودش دید لبخند زد و من هم با لبخند جوابشو دادم..با این اوصاف آروین پسر داییم می شد و باهاش غریبه نبودم ولی خب احساس صمیمیت هم نمی کردم و این از نظر من طبیعی بود!..
بزرگترا اونطرف سالن جمع بودن و صدای بحثشون تا اینجا می اومد..نگاهه خیره ی ریحانه رو گه گاه رو خودم می دیدم و همون لحظه شاهد برق اشک تو چشمای درشت و عسلی خوش رنگش می شدم..خودمم بغض می کردم و هر بار که نگاهم به صورتش می افتاد قلبم زیر و رو می شد..
از ته دل دوست داشتم باهاش تو خونه ی انیل تنها بودم و یه دل سیر نگاهش می کردم و اون بهم می گفت که دخترشم و منو فراموش نکرده و حرفای آنیل حقیقت داره..قلبم بهم دروغ نمی گفت..نسبت بهش یه حسی داشتم که اینبار برخلاف دفعات قبل نه گنگ بود برام و نه مبهم.....
آروین بلند شد و اومد سمت ما..خم شد و زیر گوش آنیل پچ پچی کرد و آنیل هم سرشو تکون داد..آروین « ببخشیدی » گفت و از سالن رفت بیرون..آنیل از کنارم بلند شد و آفرینو صدا زد..افرین که داشت با رزیتا حرف می زد رو کرد به ما و آنیل هم با سر اشاره کرد که بلند شه و نمی دونم کنار گوشش چی گفت که آفرین لبخند زد و سریع کنارم نشست..آنیل با لبخند مرموزی نگاهی به من انداخت و پشت سر آروین از سالن رفت بیرون..
آفرین_ کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودما..
- چی؟!..
نگام کرد و خندید..
--نفهمیدی آنیل چی بهم گفت؟..
سرمو انداختم بالا..
-نه..چطور مگه؟!..
--گفت بشین جای من هر چی هم شد تو یکی حق نداری از کنار سوگل جم بخوری تا من برگردم!..
خندیدم و چیزی نگفتم..آفرین زد به شونه م و با لحن شوخی گفت: کلک کِی قاپشو دزدیدی؟..انگار بدجور گلوش پیشت گیر کرده آره؟..
لبخند رو لبام ماسید و مبهوت خیره شدم بهش..
- کی؟!..من؟!..
--نگو نه!.......
- نمی فهمم چی می گی آفرین جون....
--اولا بهم بگو آفرین نه آفرین جون، ناسلامتی دختر داییتم!..دوما من با آنیل بزرگ شدم برام مثل آروین می مونه تا حالا از این کارا واسه نازنین نکرده ولی با تو تا این حد صمیمیه و نگاهش بهت یه جور دیگه ست! خب اینا نشونه ی چیه؟..
لبخند زدم..کاملا واضح بود که دچار سوتفاهم شده!..
- نه موضوع اصلا این نیست..من و آنیل .................

--سوگل جون.........
به رزیتا که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم..با لبخند گفتم: بله؟!..
با دست به لباسم اشاره کرد: شما همیشه اینجور لباس می پوشی؟!..
جوری با اکراه جمله شو رو زبونش چرخوند که به خودم شک کرد و سرتاپامو از نظر گذروندم..مشکلی نبود!..پس منظورش چیه؟!..
- بله، چطور مگه؟!..
-- یعنی خودتون متوجه نشدید؟!..
- میشه واضح تر بگید؟..
--لباساتون خیلی ساده و پوشیده ست..از اونجایی که خواهر آنیل هستید و اونم یک فرد امروزیه برام عجیب بود که اینطور........و دست راستشو جلوی سینه ش گرفت و مشت کرد یعنی « بسته !»..

من بسته لباس می پوشم؟!..
-من از پوششم راضیم..
پوزخند زد و تحقیرآمیز نگاهم کرد:خیلی جالبه!..
و با همون پوزخند محوی که رو لباش بود به نازنین نگاه کرد..
- شما نامزد آنیل جان هستید؟!..
ابروهای نازنین از تعجب بالا رفت: بله چطور؟!..آنیل از من برای شما گفته؟!..
--برای من نه اصلا، ولی به مامی یه چیزایی گفته!..
--با آنیل صمیمی هستید؟!..
این سوال رو نازنین پرسید که رزیتا با لبخند عریضی جوابش رو داد: بله خیلی هم زیاد!..
من که از مقصود رزیتا با خبر بودم و می دونستم قصدش فقط یه چیزه اونم بیرون کردن نازنین از میدون، مثل آفرین که با پوزخند نگاهشون می کرد، فقط تماشاچی بودم!..

ادامه دارد...

پست پنجم!..

وای چقدر کار برد این پست!..خیلییییییییییی تپلیه!..
بچه ها فرداشب پستای ویرانگر رو می نویسم و چهارشنبه میذارم!..تو وبمم گفتم چه ساعتی!..

یکی از بچه ها تو نقد پرسیده بود: مگه فخری خانم همسایه اشون نیست پس بابت رفتن به خونه شون تو خیابون نمیرن که سوگل بخواد ماسک بزنه..
و پاسخ من : بچه ها آنیل داشت اینطور وانمود می کرد چون قصدی از این کارش داشت..فخری خانم که نمی دونه سوگل نمی تونه از خونه بیرون بره و آنیل با این حرفی که زد این دلیل رو رد کرد!..می دونید که این زن چقدر فضوله؟!..منظورش به خونه ی فخری خانم نبود کلی داشت می گفت!..




چشمت را شعـــر می کنم ؛
چشمک مـــی زنی ...
قافیه به هــم می ریزد !
**********************
از خورشید روزنه ای برایم بس،
از آسمان ستاره ای برایم بس،
از باران قطره ای اما
همین کم را نیز به نیم نگاهت می فروشم..






نازنین که خون خونش رو می خورد و صورتش سرخ شده بود گفت: پس چرا تا حالا از شما به من چیزی نگفته؟!..
--مگه باید می گفت؟!..
--معلومه!..ما هیچی رو از هم پنهون نمی کنیم!..
آفرین دستشو جلوی دهنش گرفت..زیرزیرکی می خندید..رزیتا که متوجه نشده بود و حرفای نازنین رو جدی گرفته بود اخم کرد و با بدخلقی جوابشو داد: لابد لازم ندونسته بهتون چیزی بگه وگرنه من چندباری واحدش رفتم و اونم هر وقت به مشکلی برخوردم کمکم کرده..واقعا اقا و با شخصیته....ولی خب حیف شد!..
و همون نگاهه تحقیرآمیزش اینبار متوجه نازنین شد!
نازنین داشت منفجر می شد..صورتش از عصبانیت قرمز شده بود..و از حرص لباشو روی هم فشار می داد..
حوصله م سر رفته بود..چرا اینجوری می کنن؟!....مثل دو تا دختربچه که سر عروسک مورد علاقه شون دعواشون شده باشه رو به روی هم جبهه گرفته بودن..
درصورتی که نازنین اگر واقعا از ته دل آنیل رو می خواست خیلی راحت با دو تا کلمه حرف می تونست رزیتا رو بنشونه سرجاش!..

آفرین زیر گوشم گفت: پاشو بریم واحد آنیل..
با تعجب نگاهش کردم..
-چرا اونجا؟!..
--هیسسس، یواش تر..این دوتا عجوبه بشنون بعید نیست دنبالمون راه بیافتن..پاشو بریم..
-اما .....
دستمو گرفت و زیر گوشم پچ پچ کرد: پاشو، آنیل و آروین هم اونطرفن..
اینو که گفت لحظه ای تردید نکردم و بلند شدم..اون دوتا هنوز داشتن کل کل می کردن که من و آفرین از بینشون زدیم بیرون..

رفتیم واحد آنیل..هردوشون تو سالن نشسته بودن و چندتا کتاب وسی دی هم دست آروین بود..
آنیل با دیدن من کنار آفرین بلند شد..
--چی شد اومدید این طرف؟!..
آفرین خودشو پرت کرد رو مبل..
--اووووووه تو چجوری با این نازنین تا حالا دووم آوردی؟..یه نفس با این دختره رزیتا کل انداخته بود بیا و ببین..

آروین خندید..
-- حالا چرا رزیتا؟!..
و به من نگاه کرد..منظورشو نفهمیدم..
آفرین رو به آنیل چشماشو باریک کرد و گفت: بینم تو با رزیتا رابطه داری؟!..
چشمای آنیل باز و بازتر شد و مات تو صورت آفرین نگاه کرد!..
--چــــــی میگی تو؟!..
- رزیتا گفت میاد اینجا، تو هم میری پیشش نازنین هم جوش آورد..البته همون اول فهمیدم داره قُپی میاد..
آنیل نشست و آروین زد پشتش و به شوخی گفت: تو جز بر و رو و هیکل چی داری که دخترا عاشقت میشن؟!..رمز موفقیتت تو زدن مخ دخترا چیه جون ِ آروین بگو من که مجردم به کارم میاد!..
آنیل اخم کرد و چپ چپ نگاهش کرد..
--ببند!..
آروین چشمک زد و کشیده گفت: بســتــــه ست!..
آنیل خندید و آفرین گفت: مرض!..یکی جواب منو بده این وسط..نیومدم که هرهر کردناتونو ببینم!..بعدشم اینجا خانم نشسته!..
آنیل چشم غره رفت..
-- پاشو برو اونور..
--هه..می خوای دک کنی؟!..جوابمو بده..
--برو میام بهت میگم..
-- کی میاین؟!..
--پشت سرتون، تو فقط برو..
آفرین سرشو تکون داد و ساعد منو گرفت:بریم..
--سوگل همینجا می مونه تو برو..
آفرین دستاشو به کمرش زد و نگاهشو بین من و آنیل چرخوند..
--نه بابا!..تو گلوت گیر نکنه، چندتا چندتا؟!..
چشمای من و آنیل از تعجب گرد شد و افرین خندید..
-- د ِ منو سیاه نکنیـــد..اونجور که شماها مثل تازه عروس دومادای عاشق جیک تو جیک شده بودین و یه لحظه از هم کنده نمی شدین معلوم بود یه خبرایــی هست!..

داغ شدم و گونه هام رنگ گرفت..وای خدا افرین چی می گفت؟!..
آنیل خندید..چقدر خونسرد بود!..
-- باز جو گیر شدی تو؟..نسبت من و سوگل رو یادت رفته؟!.
خدایا!..آنیل بازم قصد داشت این بازی ِ مسخره ی خواهر و برادری رو شروع کنه؟!..

آفرین با تعجب گفت: یعنی چی؟!..
و صدای آنیل مساوی شد با یه سطل آب یخ و استخون سوز که رو سرم خالی شد..
-- من سوگل رو مثل خواهرم دوست دارم و به همون چشم بهش نگاه می کنم..
--پس اون همه توجه؟!..
-- دلیلش همین بود اینو خود سوگل هم می دونه می خوای خودت ازش بپرس!..
--آره سوگل؟!..
بغض بدی به گلوم چنگ می زد..
از من نپرس..من نمی دونم..از من نپرس آفرین تو رو خدا از من هیچی نپرس..
چی بگم؟..بگم اره؟..خب می شکنم..لبریزم، فرو می ریزن این اشکا..
آنیل چرا اینو گفت؟!..چرا همه ی اون چیزایی رو که ازش تو قلبم گذاشته بودم رو تو 2 جمله ریخت و رو سرم آوار کرد؟!..
پس همه ی توجهش به من..به خاطر ِ ..این حس لعنتی بود؟!..من خواهرش نبودم..چرا رو این رابطه ی کذایی پافشاری می کرد؟!..اون برادر من نیست..نمی خوامم که باشه..خدایا دیگه چقدر التماست کنم؟!....
زبونم نیرویی واسه تکون خوردن نداشت ولی ته مونده ی انرژیی که برام باقی مونده بود رو جمع کردم تو گردنم و تونستم سرمو تکون بدم..به چه نشونه ای؟!..خودمم نمی دونستم ولی آفرین مثبت برداشتش کرد که جیغ خفیفی کشید و گفت: ای بابا منو بگو چه خوابایی دیده بودم واسه تون..پس جریان اینه؟..
-- یادت رفته نازنین نامزد ِ رسمی ِ منه؟..
آفرین پوزخند زد: نخیر یادم نرفته..نه اینکه پشت سر هم به هم نگاهه عاشقانه می ندازید کسی یه درصدم شک نمی کنه که یه لحظه هم نمی تونی دوریشو تحمل کنی!..

آنیل خندید..
--زبونتو کوتاه کن دختر!..نازنین هرچی نباشه نامزدمه..
--آره نامــــزد!..خب حالا کِی عقدش می کنی؟!..
آروین هم خندید و در جواب خواهرش گفت: به تو چه آخه؟!..
-- من باید بدونم..ناسلامتی خواهر شوهر دومیم ..
و خودش خندید و من تو دلم خون گریه می کردم خون........
آنیل_ همین روزا خبرش بهت می رسه!..

من و آفرین و آروین با تعجب نگاهش کردیم..منی که دیگه کنترلی رو هیچ کدوم از اجزای بدنم نداشتم حتی چشمام..حتی نگام..هیچ کدوم در اختیار من نبودن جز زبونم که محکم بسته بودمش!..
آروین_ جدی میگی؟!..
آنیل خندید و سرشو تکون داد..به عمق چشماش خیره شدم..به لبخندش..به حالت پریشون صورتش..هیچ کدوم طبیعی نبود..حسش نمی کردم..اون لبخند از ته دل نبود..من مطمئنم..خدایا حقیقت داشته باشه و تمومش وهم و خیال نباشه..خدایا اینا رو محض دلخوشی خودم نمیگم بگو که حقیقت نداره!..
بلند شد و گفت که دیگه برگردیم..غیبتمون اونم وسط مهمونی تا همینجاشم درست نبود ولی کی جرات و قدرت اینو داشت که قدمی به جلو برداره؟..جایی که هم نازنین بود و هم آنیل.. اونم کنار هم..
قرار بود به همین زودی عقد کنن!..از خودم بدم اومد!..معلومه که باید اینکارو بکنن..چه خوش خیالی سوگل، آنیل از همون اول متعلق به نازنین بود تو این وسط اضافه بودی و هستی..نازنین قبل از اینکه تو با آنیل آشنا بشی تو زندگیش بود پس این تویی که باید بری و شرتو از زندگیش کم کنی..به خوشبختی اونا چکار داری؟..یادت رفته که تو گوشی چطور صداش می زد؟..
« نازنین ِ من »..
اون نازنینو دوست داره..افسونگری و زیبایی نازنین کارساز بوده و آنیل عاشقش شده!..
پاهام یاریم نمی کرد..جونی تو تنم نمونده بود..داشتم دیوونه می شدم..
دیگه هیچ ضربانی از جانب قلبم احساس نمی کردم..
حتی ضربه ی کوچیکی که بهش امید داشته باشم زنده م ودارم نفس می کشم..
خرد شد قلبم..
شکست..
و..
اون نفهمید!..


ادامه دارد...


شب خوش!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ
آگهی
#87
ممنون.من از سوگلو انیلو آفرینو نازنین ریحانه عکس میخوامBig Grin
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، z2000 ، mehraneh# ، puddin
#88
سلام دوستای خوبم، با اجازه تون من یه دو هفته ای نیستم و دارم میرم مسافرت اما نگران رمان نباشید به یکی از دوستام گفتم این دو هفته به جای من پست بذاره. پس اگه دیدید من پست نذاشتم تعجب نکنید. دوستون دارم خیلی زیاد. تا دیدار بعد خداحافظ
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، z2000 ، نازنین* ، mehraneh# ، puddin
#89
همونجورکه سودابه جون گفتن رفتن سفر...
تابرگردن من براتون پستای ببار بارون رو میزارم...
پس منتظرباشید...........Big Grin
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط z2000 ، mehraneh# ، puddin
#90
(21-01-2014، 14:19)kiana.a نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
Pas k mizari?????jaye hasasesh vel kardi
عزیزم منم مثه سودابه جون هروقت که نویسنده بزاره دراولین فرصت براتون میزارم....
فردا پست داریم....
پس منتظرباشین...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 9
پاسخ
 سپاس شده توسط mehraneh# ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان