امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#41
راجب رمان بعدی می خوام ازتون یه سری سوال بکنم ولی بعد از گذاشتن پست های امروز:

به کژال لبخند زدم ، اون دوتا رفتن بیرون ، مانتوم رو دراوردم ، می خواستم آویزونش کنم که در باز شد ، برگشتم ، مهدی بود ، تو چشماش یه لایه از اشک دیده می شد ، با یه حالتی مثل بغض گفت:
- خوبی دختر عمو؟
حالتش منو هم ناراحت کرد ، گفتم:
- خوبم مهدی ، چیزی شده؟
- هستی... ، احساس می کنم خوب نیستی.
- نه مهدی... خوبم ، خوبم.
- هستی چی شدی دختر عمو؟ دختر عموم کجاست؟ اون هستی که می شناختم کجاست؟ چشمات کجاست دختر عمو؟
- مهدی گذشت ، روزای بدم گذشت ، سال های تنهاییم گذشت...
- هستی من دوست دارم ، فرا تر از اونچه فکرشو می کنی ، بیشتر از مینو نباشه ، کمتر از مینو هم نیست ، اگه اومدم خواستگاری خدا شاهده به اصرار مامان بود وگرنه تو خواهرم بودی و هستی.
- مهدی... نگرانم نباش پسر عمو ، با این همه اتفاق کنار اومدم ، اینا که دیگه چیزی نیست ، خوب میشم ، نگرانم نباش.
مهدی آروم گفت:
- خدارو شکر.
قرار گرفتن تو جو خانواده باعث شد خیلی زود روحیه ی شیطون سابقم رو به دست بیارم البته کمتر از قبل ، تبسم هم که انقدر شیرین زبونی کرد همه عاشقش شدن ، مهمونی به پایان رسید و عروس و داماد خوشبختمون با هم عقد کردن ، برگشتیم خونه.
هرچی که می گذشت به زمان عقد من و امیر نزدیک میشد ، داشتیم کارهای خونه رو میکردیم و دوتایی به خونه یکم روح میدادیم ، کلید اتاقمون رو از توی جعبم دراوردم ، هروقت کنار امیر می ایستادم احساس سرد بودن می کردم ، شاید دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ، اما من که عاشقش بودم ، پس چه اتفاقی افتاده بود ، دوتایی وایستادیم پشت در اتاق مشترکمون ، در رو باز کردم ، به محض باز کردن در ، یه هوای سرد به گونه هام سیلی زد ، خیلی سرد و محکم بود ، اونقدر کرد ، در خودم جمع شدم و به بغل امیر پناه آوردم ، امیر محکم بغلم کرد ، اشک های جمع شده توی چشمم رو پاک کرد ، به خودم اومد:
- امیر؟
- جان امیر؟
- امیر تو اصلا در اینجا رو باز نکردی؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو نمی خواستی ، اگه می خواستی در اینجا رو نمی بستی.
- این اتاق زمانی معنا داره که دوتامون باشیم.
- الانم برای همین در اینجا رو باز کردیم.
لبخند زدم ، رفتیم تو ، کل اتاق خاک نشسته بود ، رفتم سمت کمد ، در کمد رو باز کردم ، اولین لباسی که چشمم بهش خورد ، لباسی بود که تمام دنیام بود ، لباس عروسیم رو دراوردم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر ، می خوام روز عقدمون این لباس رو بپوشم.
لبخندی زد و گفت:
- باشه هستیم.
نوبت به مهمانی خاله مارال رسید ، خانواده ی مامانم خیلی شلوغ نبود ، سه تا خواهر بودن با یه برادر ، مامان و بابا ازمون خواستن تا امیر هم با ما بیاد ، ما هم قبول کردیم ، قرار بود امیر شب بیاد دنبالمون ، یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ، بعدش هم رفتم پیش شقایق تا آرایشم کنه ، داشتم تبسم رو آماده می کردم که زنگ در خورد ، در رو باز کردم ، امیر اومد بالا ، رفتم جلوی در ، با دیدنش یه لبخد نشست رو ی لبم ، گفت:
- چقدر خوبه.
- چی خوبه؟
- اینکه با یه لبخند میای به استقبالم.
نمی دونم چرا ولی یه دفعه لبخندم محو شد ، امیر هم لبخندش روی لب هاش خشکید و اومد تو ، بعد از اینکه همه آماده شدن ، رفتیم پایین ، مامان و بابا و شقایق تو ماشین بابا نشستن ، من و تبسم و امیر هم تو ماشین امیر ، رسیدیم به خونه ی خاله ، من خاله مارال رو نمیدیدم تا یه مهمونی پیش بیاد ، هیجان داشتم ، بالاخره رسیدیم ، همگی از ماشین پیاده شدیم ، به سمت در خونه ی خاله رفتیم ، باورم نمیشد بهادر ازدواج کرده باشه ، البته عروسیش هنوز نشده بود ، فقط عقد کرده بودن ، چند سال پیش که دایی با خانوادش رفتش ترکیه بهادر گفت امکان نداره من بیام ، از اون موقع هم تنهایی تو ایران زندگی می کرد ، سه سال ازم بزرگتر بود و همیشه می گفت امکان نداره ازدواج کنم ولی حالا اومده بود قاطی مرغا ، زنگ رو زدیم و داخل شدیم ، جلوی در خاله و شوهر خاله با دخترشون نینا که 14 سال داشت ، به استقبالمون اومدن ، خاله رو بغل کردم و بعد هم تبسم رو بهش معرفی کردم ، نینا عاشق تبسم شد از همون اول شروع کرد به صحبت باهاش ، یکم جلو تر رفتم ، خاله ساناز و شوهر خاله هم بودن ، با اونا هم سلام و علیک کردم ، خاله گریش گرفت ، گونش رو بوسیدم و گفتم:
- گریه نکن ، خاله قربونت برم ، برگشتم دیگه.
اشک هاش رو پاک کردم و خاله یه لبخند زد ، جلو تر رفتم ، این پدرامه ولی این کیه که کنارشه؟ با شک نگاهی به شقایق انداختم که ابروهاشو بالا انداخت برا همین تعجبم رو نشون ندادم ، با لبخند رو به پدرام سلام کردم ، گفت:
- سلام ، هستی جان ، خوبی دختر؟
- خوبم تو خوبی؟
- خوبم منم. به دختر کنارش اشاره کرد و گفت: همسرم نازی.
یه لبخند خیلی کمرنگ زدم ، زنش بود دختره؟ خیلی جوون به نظر میومد ، یه دختر بود با چشمای آبی ، موهای مشکی ، دماغ و گونه هاش رو عمل کرده بود ، موهاش مشکی بود ، رژلب قرمز زده بود و آرایش غلیظی داشت ، برنزه بودش ، یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوار برمودای لی ، یه دختر با نمک کنار پدرام وایستاده بود ، چشمای درشت عسلی رنگ داشت و موهای بور تیره و روشن ، خیلی خوشکل بود ، رو زانو نشستم رو به روی دختره و گفتم:
- سلام خانم خوشکله ، اسمت چیه؟
- سلام ، اسمم سارنیائه.
- چه اسم خوشکلی داری عزیزم.
- ممنون.
- چندسالته عزیزم؟
- 5 سالمه.
- بابا و مامانت کین خوشکله؟
- بابام اینجاس ولی مامانم خونس.
از حرفی که زدم یکم پشیمون شدم ، به پدرام نگاه کردم و گفتم:
- دختر توئه پدرام؟
- آره هستی.
یه لبخند بهش زدم ، دختره دوید پیش تبسم ، هیشکی بهم نگفته بود که نسترن و پدرام جدا شدن ، نمی دونم چرا ، دختره فوتوکپی نسترن بود ، خیلی با مزه و خوشکل بود ، چشمم به بهادر خورد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام ، پسر دایی خودم.
- سلام ، دختر عمه ی خودم. خوبی هستی؟
- خوبم ، می بینم که به کانون متاهل ها اضافه شدی و...
- چه کنیم دیگه ، دله.
با این حرفش دختری که کنارش بود خندید ، بهادر قیافه ی جذابی داشت ، چشم های قهوه و موهای بور ، به دختره نگاه کرد ، بهادر گفت:
- اینم از تک شاه قلب ما ، محبوبه.
لبخندی بهش زدم ، دختر خوشکلی بود ، چشم های قهوه ای و موهای مشکی ، هم سن و سال های خودم به نظر می رسید ، سلامی کردم و همراه مامان و شقایق به اتاق رفتیم ، امیر و بابام هم رفتن و نشستن ، تا وارد اتاق شدیم ، رو به مامان گفتم:
- پدرام جدا شده؟
- هیس ، می شنون دختر.
- نه بابا کی می خواد بشنوه؟ شقایق بگو ببینم چرا؟
شقایق- با اینکه پدرام پسرخالمه ولی تقصیر خودش بوده ، خود خاله هم می دونه ، یعنی همه می دونن ولی کسی به روش نمیاره ، پسره زیرآبی می رفته ، با همین ناز خانومه ، منشیش بوده ، نسترن هم که چند بار بهش گفت ولی به خرجش نرفت ، آخرم مجبور شد با یه بچه طلاق بگیره.
- الهی بمیرم.
- دلم برای سارنیا می سوزه.
- آخه ، بمیرم براش ، حالا با پدرام زندگی می کنه؟
- نه بابا ، با مامانشه فقط روزای تعطیل میاد پیش باباش.
- آهان. دختره چند سالشه؟
- چندد سال از من بزرگتره فقط.
- نچ نچ نچ نچ نچ.
مانتو هامون رو دراوردیم ، واقعا برای نسترن ناراحت شدم ، چه پسرخاله ای داشتیم ما و خبر نداشته بودم ، رفتیم تو سالن ، تنها جای خالی کنار ، زن بهادر یعنی محبوبه بودش ، یه صورت مظلومی داشت این دختره ، آدم دلش براش کباب میشد ، رفتم و کنارش نشستم ، یکم ازمون پذیرایی کردن ، رو به محبوبه کردم و گفتم:
- چند سالته عزیزم؟
- بیست و سه.
- آخه.
- شما چند سالته؟
- بیست و شش میشه گفت.
- باورم نمیشه تبسم دختر خودت باشه ، چقدر تفاوت سنیتون کمه.
- آره دیگه ، من زود ازدواج کردم.
- چرا؟
- یهو عاشق شدم.
خنده ی با مزه ای کرد ، نمی دونم چرا ولی خیلی خوشم اومد ازش ، برا همین شروع کردم و داستان زندگیم رو براش تعریف کردم ، آخرش گفت:
- خدایا باورم نمیشه ، همچین عاشقایی رو از نزدیک دارم می بینم.
- چرا؟
- یادم باشه حتما تو رو به دخترخالم نشون بدم.
- برای چی؟
- یه دخترخاله دارم ، تو راه عشق و عاشقی و اینا گیر کرده ، می خوام شمارو بهش نشون بدم یکم به خودش بیاد ، اسمش نوشیکائه ، دختر خوبیه ولی حتما باید شمارو ببینه.
- باشه حتما ، خوشحال میشم.
اون شب به پایان رسید و ما برگشتیم خونه.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، aida 2 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
آگهی
#42
خیلی به عقد من و امیر نمونده بود ، هیجان داشتم ، تبسم هم از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ، درساش رو می خوند و من به وجودش افتخار می کردم ، یه روز تو خونه نشسته بودم ، تبسم مدرسه بود ، مامان و شقایق هم به شرکت رفته بودن ، آخه شقایق بعضی وقتا برای کمک می رفت شرکت ، موبایلم زنگ خورد ، با دیدن شماره ی المیرا ، جواب دادم:
- المیرا؟
- سلام.
- سلام عزیزم.
- هستی یه خبر.
- چی؟
- ساشا رو راضی کردم بالاخره ، می خوایم چند هفته دیگه بریم برای درمان.
- واااااااای ، المیرا تو این مدت این بهترین خبری بود که شنیدم.
- ممنون.
- المیرا...
- جان المیرا؟
- منم می خوام باهاتون بیام. یعنی می خوام چشمام رو عمل کنم اگه بشه.
- مگه میشه؟ هستی باورم نمیشه دختر.
- آره تو اینترنت دیدم ، از چند نفر هم همونجا پرسیدم ، فکر کنم امکان پذیر باشه اما دقیق نمی دونم.
- فکر کنم تا یه مدت باید مزاحم تو باشیم.
- مزاحم چیه دیگه؟
از المیرا خداحافظی کردم و به امیر زنگ زدم ، امیر جواب داد:
- بله؟
- سلام.
- سلام عزیزدلم.
- امیر؟
- جان امیر؟
- می خوام درمان کنم... چشمامو میگم.
- کجا؟ چطور؟
- ببین امیر المیرا و ساشا چند هفته دیگه دارن میرن لندن تا ساشا درمان کنه ، فکر کنم خبر داشته باشی... منم می خوام باهاشون برم.
- هستی فکر کردی من تو رو تنها می زارم بری؟
- امیر بچه نشو ف تو هم اگه بیای تبسم چی میشه پس؟
- راست میگی ولی چرا انقدر اتفاقی؟
- خیلی وقته به ذهنم رسیده ولی تا الان درمانی نداشته.
- هستی...
- بله؟
- توجه کردی همه چی داره درست میشه؟
- آره ، اگه یه دفعه همه چی خراب نشه.
- دیگه نمی زارم چیزی از هم جدامون کنه.
گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم...
امروز عروسی بهادره ، یه لباس نو خریده بودم ، یه لباس سرخ آبی رنگ که از جلو تا روی زانوهام بود و از پشت بلند بود ، تبسم هم که یه پیراهن خوشکل بنفش رنگ داشت اونو با کفش های ستش تنش کردم ، موهاشو هم براش ویو کشیدم ، خودم هم با شقایق به آرایشگاه رفتم و موهام رو شینیون باز کردم ، امیر هم قرار بود بیاد ، می خواستیم که قبل از عقد برسیم ، آخه بهادر و محبوبه قبل از عروسی فقط ضیغه کرده بودند ، به همراه بابا و مامان و شقایق راه افتادیم ، عروسیشون توی یه باغ بود ، خداروشکر قبل از عقد رسیدیم ، فامیلای عروس مثل فامیلای بابای خودم بودن ، شلوغ و پایه ، ازشون خوشم اومد ، عروس یه تور بلند داشت که خیلی خوشکلش کرده بود ، بالاخره محبوبه بله رو گفت و همه دست زدن ، بعد از اینکه همگی کادو هامون رو دادیم ، رفتیم توی تالار ، عروس و داماد نشستن رو جایگاهشون و همگی به نوبت رفتن تا باهاشون عکس بگیرن ، اونجا داشتن عکس می گرفتن ، امیر از پشت دستام رو گرفت و گفت:
- هستی...
- بله؟
- میای بریم یه عکس سه تایی بگیریم؟
نگاهی به تبسم کردم و با لبخند زدن به امیر نشون دادم که موافقم ، تبسم رو صدا کردم و سه تایی رفتیم تا عکس بندازیم ، بعد از اینکه یه عکس سه نفره خوشکل گرفتیم ، یکم رفتم تو فکر ، اینا خانواده ی منن ، خانواده ای که تا همیشه قراره با هم باشیم ، خدایا کمکم کن این خانواده رو از ته قلب قبول کنم ، رفتیم تا با عروس و داماد هم عکس بندازیم ، بعد از اینکه شقایق ازمون عکس گرفت ، رو به بهادر گفتم:
- ایشالا که خوشبخت شید.
- مرسی هستی.
رو به محبوبه گفتم:
- خوشبخت شید عزیزمو
- ممنون. راستی صبر کن دخترخالم رو بهت نشون بدم.
- باشه.
همون موقع یه دختره که فکر کنم خواهر عروس بود به کنارش اومد و ما رفتیم و گوشه ای نشستیم ، چند دقیقه بعد محبوبه با یه دختره به سمتم اومد ، یه دختر خیلی خوشکل بود ، چشم های سبز رنگ داشت ، با موهایی قهوه ای رنگ البته بیشتر شبیه به نارنجی بود ، ناز بود کلا ، دختره به سمتم اومد ، یه لبخند زدم بهش و سلام کردم ، جواب سلامم رو داد ، دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی پیش نیومدن و دوتایی ازم دور شدن ، بعد اون هم که نوبت بزن و برقص شد ، البته من نرقصیدم ، فقط امیر یکم با تبسم رقصید ، تبسم کلی خوشحال بود قربونش برم ، اون جشن ، یه جشن فوق العاده بود ، یه جشنی که باعث شد عروسی خودم رو به یاد بیارم ، عروسی خودم...
به چشم های خاکستری رنگی که اشک درشون حلقه زده بود نگاه کردم ، حس خوبی نبود ، کاش می تونستم جواب همه ی محبت هاش رو بدم ، ای کاش... با بغض گفت:
- هستیم... من همینجوری هم دوست ندارم ، معلوم نیست که بعد اون عمل چه اتفاقایی بیوفته.
- بذار شانسم رو امتحان کنم امیر.
- می دونی ممکنه چه بلاهایی سرت بیاد؟
- اینجوری حدالقل یه بهانه دارم پیش خودم که حدالقل بتونم فکر کنم برای درمان خودم یه نقشی داشتم. من اونجوری راحت ترم امیر.
- هستی... قول بده که برگردی ، با چشم های سالم.
- قول میدم امیر ، قول میدم.
گونه های دخترم رو بوسیدم و برای دهمین بار ازش خداحافظی کردم ، نمی دونستم که چقدر طول می کشه موندنم ، اما می دونستم که ممکنه زیاد بشه ، نمی دونستم که آیا درمان میشم یا نه ، اما می دونستم که امکان داره بعد عمل هر بلایی به سرم بیاد حتی فلج شدن...
نشستیم توی هواپیما المیرا کنارم بود و ساشا هم کنار المیرا نشسته بود ، کاپیتان صحبت هاش رو کرد و ما آماده ی پرواز شدیم ، مثله بچه ها یه فکری به ذهنم اومد و با خودم گفتم:
- الان میشمارم بعدشم بیدار میشم.
1 و 2 و 3 ، من از خواب بیدار شدم...
چقدر بد که اینی که الان دیدم خواب بود ، خواب دیدم که من و امیر ، تنهای تنها روی تاب نشستیم و مشغول انتخاب کردن اسم برای بچه هامون هستیم ولی چقدر بد که همش بیشتر از یه خواب نبود ، همگی از هواپیما پیاده شدیم و مسیر خونه ی من رو در پیش گرفتیم ، در خونه رو باز کردم و هر سه داخل شدیم ، شب بود ، برای همین بعد از خوردن شام و مرتب کردن وسایلمون ، به خواب رفتیم ، فردا صبحش از خواب بیدار شدم ، یه لباس رسمی پوشیدم و به محل کارم رفتم ، همه از دیدنم تعجب کردن و با کنجکاوی حالم رو پرسیدن ، به همشون گفتم که خوبم و به سمت دفتر رئیس رفتم ، وارد شدم ، رئیسمون علت نبودنم رو ازم پرسید ، منم براش ماجرا رو توضیح دادم و گفتم که دیگه نمیام ، اون هم مدارکم رو به من پس داد ، حقوقم رو پرداخت کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد ، بعد از اون از تمام همکارهای سابقم خداحافظی کردم و از اونجا بیرون اومدم ، به سمت بیمارستانی که ازش وقت گرفته بودم رفتم ، مدتی نشستم تا نوبتم شد ، به اتاق دکتر رفتم ، دکتر بعد از پرسیدن یه سری سوال و یه سری معاینه ، بهم گفت که این یه ریسکه و ممکنه که شکست بخورم ولی من قبول نمی کردم و یقین داشتم که خوب میشم ، دکتر گفت که عمل در سه مرحله انجام میشه و قبل از عمل باید به مدت چند ماه در بیمارستان بستری بشم تا کارهایی مثل شبیه سازی انجام بشه و همچنین آمادگی برای عمل رو داشته باشم ، گفت زمانش رو خودم تعیین کنم ، منم به خاطر اینکه عجله داشتم ، بهش گفتم که از پس فردا می تونیم شروع کنیم ، برگشتم خونه ، مثل اینکه المیرا با ساشا رفته بودن به آدرسی که بهشون داده بودم ، مشغول پختن نهار شدم و با خوندن یه آهنگ خودم رو سرگرم کردم:
Shine Bright Like A Diamond
مثل یه الماس بدرخش
Shine Bright Like A Diamond
مثل یه الماس بدرخش
Find light in the beautiful sea
نور رو توی دریای زیبا پیدا کن
I choose to be happy
من انتخاب کردم که خوشحال باشم
You and I, you and I
تو و من ، تو و من
We're like diamond in the sky
ما مثل الماس هستیم توی آسمون
You're a shooting star I see
تو یه شهابی من فهمیدم
A vision of ecstasy
یه تصویر از خوشی بی حد
When you hold me, I'm alive
وقتی تو منو توی دستات داری ، من زنده ام
We're like diamond in the sky
ما مثل الماس توی آسمونیم
I knew that we'd become one
من می دونستم که ما یکی خواهیم شد
Right away, a right away
بی درنگ ، بی درنگ
At first site I felt the energy of sun rays
در اولین برخورد من انرژی انوار خورشید رو حس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو توی چشمای تو دیدم
So shine bright, tonight, you and I
پس بدرخش ، امشب ، تو و من
We're beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماس توی آسمونیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم ، خیلی زنده
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماس توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shining Bright Like A Diamond
می درخشی مثل یه الماس
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shining Bright Like A Diamond
می درخشی مثل یه الماس
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون
Palms rise to the universe
کف دستهامون به سمت جهان بلند می شن
As we, moonshine and molly
همونطور که ما ، مثل ماه می درخشیم و سرشار از خوشی هستیم
Feel the warmth we'll never die
گرمایی رو حس می کنیم انگار که هیچ وقت نخواهیم مرد
We're diamonds in the sky
ما الماسهای توی آسمون هستیم
You're a shooting star I see
تو یه شهابی من فهمیدم
A vision of ecstasy
یه تصویر از خوشی بی حد
When you hold me, I'm alive
وقتی تو منو توی دستات داری ، من زنده ام
We're like diamond in the sky
ما مثل الماس توی آسمونیم
At first site I felt the energy of sun rays
در اولین برخورد من انرژی انوار خورشید رو حس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو توی چشمای تو دیدم
So shine bright, tonight, you and I
پس بدرخش ، امشب ، تو و من
We're beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماس توی آسمونیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم ، خیلی زنده
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماس توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shining Bright Like A Diamond
می درخشی مثل یه الماس
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shining Bright Like A Diamond
می درخشی مثل یه الماس
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماسها توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
می درخشی مثل یه الماس
So shine bright, tonight, you and I
پس بدرخش ، امشب ، تو و من
We're beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماس توی آسمونیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم ، خیلی زنده
We're beautiful like diamonds in the sky
ما زیباییم مثل الماس توی آسمون
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Aaaahhhhhhhh....
...Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
Shine Bright Like A Diamond
بدرخش مثل یه الماس
و همین طور به عشقمون فکر می کردم ، به عشق بین خودم و امیر اما ادامه ی این عشق چی میشد؟ عشقمون ادامه داشت یا اینکه به پایان می رسید؟ همون موقع از ته ته قلبم از خدا خواستم تا کمکم کنه که سالم ، با دوتا چشم رنگی ، با یه صورت شاد بتونم برگردیم پیش خانوادم و این حس غریب رو ، این حس سرد رو ، این حسی که به امیر دارم رو ، حسی که باعث میشه اون رو از خودم دور کنم رو خدا ازم دور کنه ، امیدوارم که موفق بشم... امیدوارم...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، gisoo.6 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر شاعر ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_
#43
نوشیکا زود بذار مرسی ولی داستان خیلی دلهره اوره من همش میترسم هستی امیرو ناراحت کنه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، fatima1378 ، عاشق جانگ گیون سوک
#44
بعده یک هفته همین؟
1 سوال این جاش که نوشیکا رفت پیشه هستی
همون جاس کع تو رمان قبلی اون دختره نوشیکارو میبره پیشه2نفر میگه اینا خیلی عاشقن؟
اونـے کـہ واسـہ شُما ادّعا مـے کنـہ
واسـہ بودنِ با مآ دُعا مـے کنـہ!
عآرهـ عزیزم !
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، SOGOL.NM
#45
هههههههه
تازه فهمیدی گلم؟
من که گفتم رمانام همه ربط دارن به هم.
مهدی و هیلدا اینجا هم همون مهدی و هیلدا اونجان.
دریا هم که خودشه.
محبوبه و بهادرم همونان.
نه بابا نفست از جای گرم بلند میشه ها ، واقعی کدوم بود؟
Heart:heart:دوستون دارم:heart:Heart
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، عاشق جانگ گیون سوک ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#46
Music 
(19-08-2013، 13:59)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام بچه ها.
مرسی که در گذاشتن رمان قبلیم کمکم کردین و همراهم بودید.
این رمان اولین رمانیه که نوشتم و خودم از همه ی رمانام بیشتر دوسش دارم ، شخصیتش رو شبیه به خودم نوشتم اما موضوع فرق داره.
اینم از جلد رمان:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 5
ببخشید اگه بدهConfusedConfused

به نام خدا
شاید من دختری بودم که خیلی ها آرزوم رو داشتن ، اما آرزو ی من هرکسی نبود ، شاید من دختری بودم که خیلی ها از من بدشون میومد اما من با همه خوب بودم ، خواستگار های متعددی داشتم از جمله پسر عمو ها و پسر خاله ی خودم. زیبایی را اگر به نحوه ی من تعبیر کنید ، دختر زیبایی بودم ، اما مهم ترین دلیل خواستگاری افراد از من پدر پولدارم بود ، من معتقد بودم اون زمان هم برا ازدواج زوده و هم ازدواج بدون عشق معنا نداره. پسر خاله و دو پسر عمو ام خواستگار هایم بودند به یکیشون جواب رد دادم ، به نیما که جرئت نمی کردیم جواب منفیم رو اعلام کنیم چرا که عمو احمد بزرگ خانواده بود و بابا می ترسید که روابط دو خانواده به هم بخوره ولی به پسر خالم ، پدرام از قصد جواب منفی ندادم چون فکر می کردم کمی دوسش دارم برا همین ازش وقت خواسته بودم تا فکر کنم پدر و مادرم هم به همه می گفتند که هرچی هستی بگه. زندگی من این طوری بود تا زمانی که یه دوره جدید از اون آغاز شد ، به عبارتی بهترین و بدترین دوره های زندگیم ، دوره هایی که در اونا تمام حس های ممکن رو تجربه کردم ، از نزدیک دیده و لمس کردم ، عشق ، نفرت ، شرمندگی ، پشیمانی ، گناه ، خیانت و تنهایی... این زندگینامه ی منه ، زندگینامه ای که خوندنش همراه اشک ها و لبخند هاست ، زندگینامه هستی ، داستان سال های تنهایی من...
به فنجان نسکافه ی روی میز خیره شدم ، بخار ازش خارج می شد ، چشمام رو بستم ، انگار که با ماشین زمان به سال هاپیش بر گشتم ، درست موقعی که آغاز هجده سالگیم بود:

صبح با صدای مامان بلند شدم.
- عزیزم بلند شو ، روز اول مدرسه نباید دیر برسی.
- صبح بخیر ، الان بلند میشم مامان.
- صبح توام بخیر منتظرتم عزیزم بیا دیگه.
- چشم.
بعد از رفتن مامان از تخت بلند شدم و تختم رو مرتب کردم ، روپوش نوم رو پوشیدم و موهام رو از پشت دمب اسبی بستم و تل زدم به سمت آشپزخانه می رفتم که شقایق رو دیدم.
- سلام خواهر گلم ، چطوری عزیزم ؟ کِی اومدی؟
- سلام هستی دیشب اومدم خواب بودی بیدارت نکردم.
- خیلی نامردی نگفتی من دلم برات تنگ میشه بعد دوماه.
- ببخشید به خدا خودم هم خسته شده بودم و دلم براتون تنگ شده بود ولی عمه نمی ذاشت بیام.
لپ شقایق رو کشیدم و گفتم:
- اینبار استثناً اشکالی نداره ولی دیگه تکرار نشه.
- باشه حالا لپم رو ول کن.
گونه اش رو بوس کردم و به آشپزخانه رفتیم ، مامان مشغول پخت غذا بود ، همیشه صبح ها غذا درست می کرد چون بعد از ظهرها خیلی خسته بود ، بابا روی صندلی نشسته بود و صبحانه می خورد:
- خوش می گذره شقایق خانم دوماه دوماه میری سنندج و به ما سر نمی زنی؟
- تو رو خدا ببخشید بابا ، شما و هستی چرا ول نمی کنید.
لیوان شیری برای خودم ریختم و گفتم: صبج بخیر بابا.
- صبح بخیر دختر نازم. خوبی بابا؟
- خوبم بابا.
میلی به صبحانه نداشتم برای همین چند دانه گردو خوردم و لیوان شیر را سر کشیدم و تشکر کردم که صدای مامان درومد:
- یعنی چی که هیچی نمی خوری؟ همینه اینقدر لاغر مردنیی دیگه یکم بخور داری می شکنی ، میمیریا.
- ممنون مامان اشتها ندارم.
- اول صبحی چرا اشتها نداری تو که دیشب هم فقط دو پر پیتزا خوردی. شقایق که چای می نوشید ناگهان تو گلوش پرید و گفت : یعنی چی؟ بدون من رفتین پیتزا خوردین؟
- بله شقایق خانم وقتی دوماه میری پشت سرت هم نگاه نمی کنی همین میشه دیگه ، مگه ما حق تفریح نداریم؟
- ببخشید ، مامان یه چیزی به بابا و هستی بگو از وقتی چشم باز کردم دارن بهم متلک می گن.
مامان گفت : ولش کنین دخترم رو گناه داره ، روز اول مدرسه.
ابروهایم رو بالا بردم و گفتم : حالا بدهکار هم شدیم؟ اگه من نبودم الان چه جوری می تونستی امروز بری مدرسه؟ من همه کتابا و دفترا و لوازم تحریرت رو خریدم.
شقایق - دستت درد نکنه خواهر گلم ، حالا اجازه هست دو لقمه بدون منت بخوریم؟
- بفرما شما که خجالت سرت نمیشه.
بعد از اینکه شقایق صبحانه اش رو خورد به اتاقم رفتم ، مقنعه ام رو سر کردم و کمی عقب دادم مقنعه مشکی با رنگ موهایم هم رنگ بود و مشکی در مشکی شده بود. کمی عطر زدم و کوله پشتی طوسی رنگم رو به دوش انداختم و به سالن رفتم.
- شقایق بریم؟ دیر شد به خدا.
شقایق کوله به دوش وارد سالن شد ، نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم : ماشا... چه کوله پشتی قشنگی داری سلیقه کی بوده؟
شقایق کوله پشتی بنفشش رو دراورد و گفت : یه آدم بد سلیقه. بریم؟
با اخم گفتم :  بریم.
کتونی های نو سفید بندی ام رو پا کردم و به شقایق که مشغول بستن بند کتونی بنفشش بود نگاه کردم ، بالاخره بلند شد ، گفتم:
- مامان خدافظ.
مامان - خدا به همراتون.
- بابا کجاس؟
- حمومه عزیزم شما خودتون برین.
شقایق خداحافظی کرد و به راه افتادیم ، کمی اضطراب داشتم ، دوباره حوصله مدرسه رو نداشتم ، اونم پیش دانشگاهی ، دبیرستانمون خودش پیش دانشگاهی داشت ، دلم برا بچه ها یه ذره شده بود ، با هم قرار گذاشته بودیم که روز اول کمی زودتر بریم برای همین رو به شقایق که با چتری هایش ور می رفت کردم و گفتم:
- شقایق جان؟ خواهر گلم؟
- چیه؟ چی می خوای هستی؟
- بی ادب ، بی تربیت ، یعنی من حق ندارم تو رو خواهر گلم صدا کنم؟
- اولا کسی که منو تربیت کرده تو رم کرده ، ثانیا از کی تو انقدر مهربون شدی؟
- واسه من انقدر بلبل زبونی نکن فقط می خواستم بگم خودت می تونی بری؟
- آره ولی چرا؟
- با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر بریم ، بابا هم که حموم بود نتونست ما رو با ماشین برسونه.
- باشه من خودم میرم.
- حالا تا بخوام ازت جدا شم راه مونده ، فعلا مسیرمون یکیه.
شقایق چتری های موهای قهوه ای رنگش رو عقب داد و گفت : هستی ناراحت شدی دو ماه نبودم؟
- نه عزیزم داشتم باهات شوخی می کردم.
- آخه من نمی خوام تو از دستم ناراحت باشی چون من خیلی دوست دارم.
- منم دوست دارم عزیزم.
- هستی نمی دونم وقتی بخوای ازدواج کنی چیکار باید بکنم. آخه من خیلی به تو وابستم.
شقایق بیش از حد بهم وابسته بود ، اما من مثه اون نبودم اصلا وابستگی ای نداشتم بهش ، دلیلش رو هم نمی دونم ، هیچ وقت وابسته شخصی نمی شدم ، هیچ وقت.
- حالا کی خواست شوهر کنه؟ فعلا موندگارم.
- آخه تو خیلی خواستگار داری...
- دلیل نمیشه که بخوام زود ازدواج کنم.
- فکر کردم با یکی ازدواج می کنی ، آخه سنندج که بودم عمو احمد اینا هم یه هفته اومدن ، نیما هم می گفت که حتما تا آخر این سال با تو ازدواج میکنه اینه که نگرانم.
- نیما غلط کرد ، اگه به خاطر عمو نبود خیلی راحت جوابم رو بهش می گفتم ، مثل بقیه که ردشون کردم ، پسره پروئه وقیح.
- نمی خواستم ناراحت شی.
- از دست تو ناراحت نیستم.
- یعنی منم اندازه تو خواستگار پیدا می کنم؟
- هنوز این حرفا به تو نیومده جوجه ، ولی چون دلت نشکنه باید بگم که معلومه شاید بیشتر از من ، به هر حال تو زیبایی رو از من به ارث بردی و شبیه منی ، غیر از رنگ موهات و چشم هات.
از شقایق قشنگتر بودم ولی خوب جلو خودش که نمی شد این حرف رو زد ، ولی اونم دختر بامزه و زیبایی حساب میشد ، شاید اندازه من نه ولی خوب قشنگ بود دلیلشم این بود که من خیلی به مامانم رفته بودم ، شقایق لبخندی زد و گفت : میشه یه سوال دیگه بکنم؟
- تو که کلمو خوردی ، بگو.
- چرا به پدرام مثل بقیه جواب نمی دی؟ ماکه با خاله ساناز رودروایسی نداریم. نکنه دوسش داری.
می خواستم بحث رو عوض کنم ولی موضوعی به ذهنم نمیومد برا همین گفتم : خوب می دونی ... به سر کوچه مدرسه شقایق رسیدیم گفتم:
- بقیه حرفا باشه برای بعد فعلا برو که دیرم شد.
- باشه. خدافظ.
- خدافظ نمی ترسی که؟
- نه من بعد از ظهرا خودم میام.
- آخه الان تنهایی.
- نمی ترسم.
شقایق رفت و من تنها به راه افتادم ، وارد کوچه مدرسه شدم ، وای که دلم چقدر برای این کوچه تنگ شده بود ، چند قدم که رفتم المیرا رو که در جهت مخالف من میومد و به سمت مدرسه می رفت دیدم ، انقدر از دیدنش خوشحال شدم که فریاد زدم : المیرا و برایش دست تکون دادم ، المیرا هم که از دیدن من خوشحال شده بود همان طور به سمت من دوید ، انگار بعد هزار سال دوتا خواهر گمشده همدیگه رو پیدا کردند بغلم کرد و من رو در هوا چرخوند ، گفتم:
- خیل خوب بذارم زمین الان کمرت درد میگیره.
المیرا من رو زمین گذاشت و گفت : کجا بودی دختر؟ نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور، خیلی دلم تنگ شده بود.
- تو نمی خوای یکم چاق شی؟ به خدا فکر کردم یه بچه پنج ساله رو بغل کردم.
- من همین طوری راحتم عزیزم ، بعدشم دست خودم نیست که چاق نمی شم...
- بخوری میشی حالا فعلا بیا بریم مدرسه که الان همه رسیدن.
- بریم.
من و المیرا دست در دست هم به سمت مدرسه رفتیم ، وقتی وارد حیاط شدیم ، چشمم رو چرخوندم تا بچه ها رو پیدا کنم ، باران و سایه رو دیدم و به سمتشون دویدم و دوتایی شون رو هم زمان بغل کردم ، سایه گفت:
- کجا بودی کثافت دلمون تنگ شد.
خنده یی کردم و گفتم: ببخشید بچه ها منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. باران خندید و گفت : حالا خوش گذشت در کنار خانواده محترم پدرتون ، مخصوصا عمو احمد و خانواده و پسرا.
- این عمه ی ما هم وقت داشت رفت با شوهر عمه ی سنندجیم ازدواج کرد اونجا موندگار شد ، هرسال شده پاتوق ما ، من که فقط دو هفته پیش عمه موندم ، اونا رو خوشبختانه ندیدم ، ولی پسره پرو به شقایق گفته تا آخر امسال با هستی ازدواج می کنم ، انتر.
- حالا چه اشکالی داره مگه؟ خوش تیپ نیست که هست ، خوشکل نیست که هست ، خوش هیکل نیست که هست ، دختر کش نیست که هست ، بازم بگم؟
- نه دیگه تورو خدا الان قش می کنم ، فقط می خوام زودتر عقدم کنه ، حالا اگه خیلی بهش علاقه داری برا تو نگهش دارم ، نه حیفه آخه می دونی پسرعموم با اون کچلی وسط کلش که البته ارثیه و اون چشم های آهوییش خیلی جذابه ، برا تو زیادیه ، منم چون لیاقتش رو ندارم پا پیش نمی ذارم وگرنه من که یه عمره دیوونشم.
باران غش غش خندید ، خیلی بامزه می خندید ، عاشق خنده هاش بودم ، طوری می خندید که همه رو به خنده وا می داشت ، انگار همه ناخودآگاه مجبور به خنده می شدند. بعد از کمی صحبت ناگهان کمند رو دیدم که به سمت ما می دوید و شادی در چشمانش برق می زد. بلند شدم و بغلش کردم ، کمند گفت:
- خوبی عزیزم؟ بچه ها خوبین؟
المیرا گفت : چرا به ما نگفتی عزیزم؟ خیلی بده که بین ما فرق می ذاری.
کمند - شما همتون عزیز منین بچه ها دلم واستون خیلی تنگ شده بود.
المیرا دوباره گفت : ما هم همین طور. تو و هستی که کلا مارو یادتون رفت. در حال صحبت و خوش و بش بودیم که دختر زیبایی رو دیدم که تنها گوشه دیوار تکیه داده ، لبخند زیبایی به لب داشت به بچه ها گفتم : بچه ها اون دختره رو نگاه کنید به نظر دختر بدی نیست ، بگم بیاد پیش ما؟
باران گفت : بگو چه اشکالی داره.

به سمت دختره رفتم و سلام کردم:
- سلام من هستیم ، امسال به این مدرسه اومدی؟
- آره. منم نسترن هستم از آشناییت خوشبختم.
- چرا این موقع مدرسه ات رو عوض کردی؟ از دبیرستانت راضی نبودی؟
- دبیرستانمون پیش دانشگاهی نداشت.
- اومدی اینجا که نری پیش دانشگاهی قاطی؟
- آره دقیقا هم خودم هم خانوادم از پسرا وحشت داریم.
- ما پنج نفریم که دوستیم ، خوشحال میشیم که تو هم به جمع ما بیای.
نسترن خنده ی زیبایی کرد و گفت : من هم خوشحال میشم راستش از گروه شما خیلی خوشم اومد ، منم اینجا تنهام چون هیچ کدوم از دوست های دبیرستان قبلیم به اینجا نیومدن.
- پس بهتره با بچه ها آشنا شی.
دوباره نگاهی به نسترن کردم ، انگار قبلا دیدمش ، یک نوع آرامش خاص در چهره اش داشت ، واقعا زیبائه ، با جرئت می تونم بگم از من هم زیباتره ، چشم های درشت عسلی و موهای بور داشت و رگه های قهوه ای در موهاش بود که اول فکر کردم هایلایت کرده ، بینی ای که حالت عمل کرده داره و لب های کوچک و زیبا ، ابروهایی که حالتی هشتی داره ، خدایا این دختر معجزس. به سمت بچه ها رفتیم همه با او به گرمی رفتار کردند ، نسترن اخلاق گرم و گیرایی داشت برای همین خیلی زود با همه صمیمی شد ، از او راجب خانواده اش پرسیدیم که گفت یک خواهر بزرگ تر داره که ماه دیگه عروسیشه و فعلا با پدر و مادر و خواهرش در نزدیکی مدرسه زندگی می کنن ، خاله و دایی نداره و فقط دو عمه و یک عمو داره. مادرش منتقد کتاب هست و پدرش هم استاد تاریخ در دانشگاهه. دختر اجتماعی و گرمیه ولی خیلی آرومه یک نوع متانت خاص داره که باعث میشه خواستنی شه. زنگ خورد و همه دانش آموزان ایستادند تا کلاس ها اعلام بشه ، ما ارشد مدرسه بودیم و از این بابت احساس غرور می کردم. ما همه تو یک کلاس بودیم نسترن هم با ما تو یک کلاس بود. خوشبختانه در کلاس های ما برای هر شخص یک صندلی تکی بود که در یک سمت از کلاس دوتا دوتا بغل هم بودند و در سمت دیگه سه تا سه تا ، ما هر سال نوبتی روی صندلی های دوتایی و سه تایی می شستیم ، یعنی سه نفر با هم ، و دونفر دیگه هم ردیف با آنها روی دوتایی ها می شستند ، ما همیشه ردیف آخر می شستیم ، برای اینکه نسترن هم به جمع ما بیاید گفتم ، بچه ها اگه موافقین امسال یه تغیراتی تو جاهامون ایجاد کنیم. المیرا گفت : موافقم امسال نوبت باران و سایه هست که روی دوتایی ها بشینن پس اونا با نسترن روی سه تایی های جلوی ما بشینن. همه موافقت کردن به این ترتیب ، من و المیرا و کمند ردیف عقب و سایه و باران و نسترن در ردیف جلوی ما نشستند ، ما پنج تا از راهنمایی با هم دوست بودیم و همه به یه رشته رفته بودیم. با اومدن دبیر شیمی جدید سرو صدایی بر پا شد و اون ساعت به معرفی گذشت ، زنگ دوم ادبیات داشتیم ، وای که چقدر دلم واسه خانم حمیدی تنگ شده بود ، انگار وقتی نگاهش می کردم آروم می گرفتم ، اسم کوچکش ندا بود و بیست و چهار ساله بود و خیلی با ما راحت بود ، خودش دانشجوی ادبیات بود ، موقتی واسه کارآموزی دوسال اومده بود دبیرستان بعدشم می خواست بره دانشگاه ، انگار همه عاشقش بودن ، مهربون و در عین حال جدی بود ، می دونستیم که نامزد بود ، با ورود خانم حمیدی فریاد شادی بچه ها بلند شد ، خانم حمیدی خندید و گفت : سلام بچه ها ، همه رو میشناسم دیگه ، ببینم همتون سابقه دارین یا جدیدم تو شماها هست؟ به نسترن اشاره کردم و گفتم چرا خانم حمیدی یه دانش آموز جدید داریم. خانم حمیدی لبخندی زد و گفت : بچه ها نسترن خواهره منه ، خوشحالم که افتخار هم کلاسی بودن با شما رو داره. باران گفت : این طوری که نمیشه همش پارتی بازی میشه.
- نگران نباش کمترین نمره ها رو به نسترن می دم.
خندیدیم ، به قیافه خانم حمیدی دقیق شدم ، چقدر شبیه به هم بودن حالت بینی و لب هاشون مو نمی زد ، حتی رنگ چشم هاشون ، فقط موهای خانم حمیدی کمی تیره تر بود ، گفتم قبلا این دختر رو جایی دیدم ، چرا به فکرم نرسید حتی رفتارشون هم کپ هم بود ، متانت و وقار هر دو غیر قابل توصیفه. زنگ که خورد به حیاط رفتیم که سایه گفت : نامرد چرا نگفتی خانم حمیدی خواهرته؟ نسترن گفت: ندا این طوری خواست تا شما رو سورپرایز کنه. کمند گفت: خیلی برات سخته که به خواهرت بگی خانم حمیدی نه؟ نسترن لبخندی زد و گفت : آره ولی عادت می کنم حتما.
زنگ آخر هم خورد با همه خداحافظی کردم به جز کمند که خونشون به خونه ما نزدیک بود و با هم می رفتیم ، شروع به قدم زدن کردیم ، گفتم:
- امروز نتونستم درست باهات حرف بزنم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود سه ماه میشه ندیدمت.
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود ، هستی ...
- چیه ؟ کژال خوبه؟ بهش بگو نگرانشم.
- خوبه ولی هیچ وقت مثه قبل نمیشه ، پیامت رو بهش می گم.
- خیلی گریه می کنه؟ من متاسفم.
- تقصیر تو نبود به خودش ربط داشت ، یعنی به اون که نه به انتخابش ، اگه تو نبودی الان مرده بود ، بابا قلبش دوباره درد می گرفت ، مامانم حتما سکته کرده بود ، ما زندگیمون رو مدیون تو هستیم.
- من؟ من فقط باعث نابودی اون دختر شدم ، با یه اشتباه.
- ولش کن هستی حالا که گذشته.
- ولی اثرش هنوز باقی مونده ، حتی رو تو ، شاید بیشتر ازهمه.
- گفتم بیخیال خودش خوب میشه ، غم عزیز سخته ولی دنیا که به آخر نرسیده؟ چطوری تونستم مرگ یه عزیز رو قبول کنم؟ پس دوباره هم می تونم.
- مگه زبونم لال کژال مرده که این حرف رو می زنی؟
- نمی دونم دیگه بریدم ، اون همین طوری می مونه ، حالا نمی خواد ناراحت شی.
- اگه به عشق اون دوتا باور نداشتم انقدر ناراحت نبودم ، من بدون فکر یه کار احمقانه کردم البته اونا هم مقصر بود اما به هر حال من خودم رو نمی بخشم.
- ای بابا حالا چه خبر؟ بالاخره به کی جواب مثبت دادی خانم؟
اخمی کردم و گفتم : به هیشکی حالا تو این هیری بیری شوهر کردنم فقط واجبه. با کمند صحبت می کردم و راه می رفتیم ، خونه کمند دقیقا کوچه بغلی خونه ما بود ، صبح ها اگر با پدرم به مدرسه نمی رفتم ، همراه شقایق به دنبالش می رفتم تا فاصله مدرسه شقایق تا مدرسه خودم رو تنها نباشم ، ظهر ها هم همیشه منو می رسوند و می رفت ، رابطه من با دوستام یک نوع رابطه خانوادگی بود خیلی با هم رفت و آمد داشتیم چه تنها ، چه خانوادگی ، هر ماه هم به همراه دوستام و جوان های خانواده هامون به کوه می رفتیم. مادر و پدر تمام دوستانم رو می شناختند و خیلی راحت با همه ارتباط داشتم. زنگ زدم و داخل شدم ، شقایق در خونه رو برام باز کرد و گفت : سلام هستی چه خبرا؟ لبخندی زدم و گفتم : سلامتی. وارد خانه شدم و گفتم : مامان ، بابا رفتن کارخونه؟ شقایق گفت : نه رفتن شرکت. کفشهایم رو دراوردم و به سمت اتاق رفتم و لباس عوض کردم ، بلوز شلوار آبی رنگم رو پوشیدم و به سالن رفتم ، به ساعت نگاه کردم ، ساعت سه و سی و پنج دقیقه بود به شقایق گفتم : ناهار خوردی؟ گفت : نه روز اولی ناهار نخوردم ، تازه گفتم تو بیای با هم بخوریم. گفتم: ناهار که داریم؟ گفت : مامان زنگ زد گفت غذا رو گاز آماده نیست. گفتم: اشکال نداره دیشب یه پیتزا اضافه خریدیم ، منم پیتزامو نخوردم فقط دو تا پر خوردم ، همونو تو مکروفر گرم می کنیم می خوریم. شقایق به آشپزخانه رفت و من به دستشویی تا دست هایم رو بشورم ، بعد از شستن دست ها به آشپز خانه رفتم و پیتزا هایی رو که شقایق بیرون آورده بود پرپر کردم و داخل بشقاب گذاشتم و در مکروفر رو باز کردم و بشقاب رو توش گذاشتم ، بعد دکمه رو سه بار فشار دادم تا پیتزا ها گرم بشه. شقایق گفت : ای کاش نوشابه داشتیم.
- اگه خیلی می خوای برم بخرم.
- نه تو خسته ای پول بده خودم می گیرم.
- نمی ترسی؟
- معلومه که نه.
از کیف پولم پنج تومانی بهش دادم و گفتم : یه نوشابه خانواده ، با یه سس خرسی بگیر چون سسم نداریم ، شقایق زود بیا که دلم شور می زنه. فقط موبایل منو که رو میزه حتما با خودت ببر. شقایق لبخندی زد و گفت : انقدر نگران نباش سریع میام. از وقتی شقایق رفت تا زمانی که بیاد دلشوره داشتم. دوتایی تمام پیتزا ها رو تمام کردیم از ما بعید بود چون همیشه دوتایی یه پیتزا رو با هم می خوردیم. گفتم: وای میخوام یکم بخوابم ، خیلی خستم. ساعت چهار و ده دقیقه بود ، موبایل رو رو ساعت پنج تنظیم کردم و به خواب رفتم ، شقایق هم مثل من خوابید. با زنگ موبایل بیدار شدم. تقصیر خودم بود که به این همه کلاس می رفتم حالا غیر از زبان که خیلی به دردم می خورد ، کلاس ویلون و گیتار و ثالثا هم می رفتم. به سختی همه رو تو برنامه روزانه ام جا داده بودم. به تازگی کلاس پیانو رو تموم کرده بودم برای همین ویلون و گیتار رو خیلی زود یاد می گرفتم ، رقص رو هم که از هشت سالگی می رفتم و رقص های هیپاپ و باله و ایرانی و تانگو و ثالثا یک نفره رو به طور حرفه ای بلد بودم. رو زبان انگلیسی هم تسلط کامل داشتم و به خوندن زبان ایتالیایی مشغول بودم چون فارغ التحصیل شدن از رشته معماری از یکی از دانشگاه های ایتالیا یکی از آرزو های من بود ، درسم هم خوب بود و معدل دبیرستانم هیچ وقت از نوزده کمتر نشده بود ، با اینکه تو خونه کار نمی کردم ولی دختر فعالی بودم ، من سر شار از انرژی بودم ولی شقایق مثل من ذوق نداشت و به اصرار من به کلاس زبان انگلیسی می رفت. رقص و پیانو رو خودم در خانه بهش یاد می دادم. بلند شدم و آبی به صورتم زدم به شقایق نگاه کردم دلم نیامد بیدارش کنم ، پتویش رو که کنار زده بود روش انداختم و به اتاق رفتم تا آماده شم ، مانتوی آبی رنگ رو با شلوار کرم و شال کرم پوشیدم ، کتونی های سرمه ای رو آماده کردم و گیتارم رو به دوش انداختم تا به کلاس برم ، کتاب های کلاس زبانم رو هم برداشتم چون از ساعت پنج و نیم تا شش و ربع کلاس گیتار داشتم و از هفت تا هشت و نیم کلاس زبان ، بعد هم مامان یا بابا به دنبالم میومدن و اگر هوا روشن بود خودم بر می گشتم. این برنامه شنبه ها و چهار شنبه ها بود. روز های دوشنبه و پنچ شنبه هم از از ساعت شش و نیم تا هفت و ربع کلاس رقص داشتم ، ویلون هم سه شنبه ها ساعت پنج و نیم تا شش ربع می رفتم. کلاس رقص رو دو روز در هفته می رفتم تا زود تمام شه که بتونم بقیه رقص هارو هم یاد بگیرم. به مدرسه می رفتم و می آمدم ، به کلاس های مختلف می رفتم و میامدم ، سه ماه گذشت ، تنها یک ماه به پایان کلاس ویلون و گیتارم مانده بود. خیلی خوشحال شدم چون تصمیم داشتم دیگه به موسیقی نپردازم و سعی کنم آنچه را که آموختم پرورش دهم. یک روز ساعت هفت و نیم زمانی که از کلاس رقص به خانه اومده بودم ، متوجه شدم مهمان داریم ، سعی کردم گوش بایستم ، صدای مامان را می شنیدم :
- آخه خواهر اولا هستی هنوز بچس ، دوما من که گفتم راجب همه چی خودش باید تصمیم بگیره ، والا من از خدامه پدرام جان دامادم بشه اما ما نمی خوایم پس فردا اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد به ما بگه تخصیر شما بود ، می خوام خودش انتخاب کنه ولی خوب ما هم کمکش می کنیم تا اشتباه نره.
خاله – طناز جان ، به پیر به پیغمبر این پسره هم گناه داره ، به خدا اگه فکر می کنی از جواب منفیت ناراحت میشم وا... این طوری نیست.
- من که دروغ ندارم ، هستی به همه جواب رد داده ولی راجب پدرام گفته بذارید فکر کنم ما هم وقت لازم رو در اختیارش گذاشتیم تا خوب فکر کنه.
اینبار پدرام گفت : خاله الان نزدیک یک ساله و خورده ایه که داره فکر می کنه ، خوب من که هجده ساله نیستم ، بیست و شش سالمه اگه منو نمی خواد بگه که من به فکر کس دیگه ای باشم.
پسره پررو چطور می تونست همچین چیزی بگه؟ باید از خداشم باشه با من ازدواج کنه به پدرام نگاه کردم ، لحظه ای او را در کنار خودم به عنوان همسر تجسم کردم ، نه به هیچ وجه او را به عنوان همسر دوست نداشتم ، علاقه من به اون یک نوع وابستگی و عادت بود حالا به بچگیم می خندیدم ولی باز احساس می کردم کمی دوسش دارم. با احترام وارد شدم و سلام کردم از دیدن خاله ساناز خیلی خوشحال شدم ، بغلش کردم و بوسیدمش ، خاله گفت:
- کی اومدی تو ما نفهمیدیم؟
- الان اومدم خاله.
بر خلاف همیشه که به گرمی با پدرام سلام ، احوال پرسی می کردم ، یک سلام ساده گفتم و بعد رو به مادرم گفتم: مامان من خیلی خستم میرم بخوابم ، برای شام بیدارم کن.

برید حالشو ببریدBig Grin
اولاشه دارم انقدر زیاد می زارما.Big Grin
ولی این یکی رو مطمئن باشید زود تر از نوشیکا تمام می کنم به شرط اینکه نگید رمانت زیاد و خسته کننده هستش ، چون خودم می دونم زمان می بره تا به هیجان لازم برسه.
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، SOGOL.NM
آگهی
#47
اینم از پست جدید:

در فکر بودم که زنگ در خورد ، رفتم سمت در و بازش کردم ، المیرا و ساشا اومدن ، پیام تو این مدت قرار بود که پیام پیش الهام خواهر المیرا و شوهر الهام بمونه ، دوتایی رفتن و لباس هاشون رو عوض کردن ، المیرا خیلی برای ساشا نگران بود وگرنه خیلی کم پیش میاد که یه مادر بچش رو بسپره به خواهرش و با شوهرش به یه کشور دیگه بیاد ، المیرا اومد پیشم و گفت:
- واااای ، دوست عزیزم چه کرده.
- هه ، کاری نکردم که.
- رفتی دکتر چی شد؟
- از پس فردا قراره برم بیمارستان ، بیرون اومدنم رو نمی دونم ، اون با خداس.
- ایشالله که زود میای بیرون عزیزم.
- مرسی المیرا.
اشک تو چشمای المیرا حلقه زد ، با ناراحتی نگاهی به المیرا کردم ، المیرا گفت:
- نمی خوای به امیر بگی؟
سرم رو تکون دادم و مشغول شدم ، المیرا هم چیزی نگفت و اومد به کمکم ، نهار رو درست کردیم و بعد هم ساشا اومد تا باهم نهار بخوریم.
می خواستم این دو روز خیلی بهم خوش بگذره ، چون بعدش قرار بود که برم و تا یه مدتی توی یه فضای تکراری زندگی کنم. قرار شد که شب ، سه تایی بریم تا من و المیرا خرید کنیم ، شب شد ، رفتم و چمدونم رو باز کردم ، یه شلوار کرم رنگ رو انتخاب کردم و بعد هم یه بلوز آستین بلند چارخونه کرم و قرمز ، یه کفش قرمز پوشیدم ، موهام فر کردم ، فرهای بزرگ و ریختم دور سرم ، کرم پودر زدم و بعد هم یه رژلب قرمز رنگ ، یه لبخند به خودم زدم ، این آدمی که توی آینه می دیدم ، اگه یه جفت چشم درست و حسابی داشت معرکه میشد ، یعنی فوق العاده میشد ولی حیف... از اتاق رفتم بیرون ، هرموقع المیرا رو میدیدم خندم می گرفت ، آخه پایین موهاش رو که صورتی کرده بود خیلی جالب شده بود ، موهاش رو لخت کرده و بود و دمب اسبی بسته بود ، رژگونه آجری داشت ، رژلب صورتی ، خیلی با نمک بود ، دوسش داشتم ، ساشا هم آماده بود ، سه تایی رفتیم بیرون ، یه تاکسی گرفتیم ، به یه پاساژ رفتیم ، انگلیسی المیرا بد نبود ولی ساشا خیلی کم می تونست انگلیسی حرف بزنه ، بیشتر من حرف می زدم ، کلی خرید کردیم ، اول از همه المیرا رفت و یه پیراهن خوشکل برای عقد من و امیر گرفت ، یه پیراهن سرمه ای رنگ بود ، یه کمربند نقره ای داشت ، تا یکم پایین تر از زانو بود ، بعد رفتیم و یه کفش ستش خرید ، من هم چند تا لباس و پیراهن برای خودم گرفتم ، ساشا هم یه چیزایی گرفت ، من و المیرا رفتیم چکمه گرفتیم ، من یه چکمه تا بالای زانو که مشکی رنگ بود ، المیرا هم یه چکمه تا زانو طوسی رنگ ، بعدش رفتیم و من کیف خریدم ، یه پاساژ بود فقط برای بچه ها ، برای تبسم و پیام کلی خرید کردیم ، المیرا خواست برای الهام و شوهرش و بچه ی الهام هم خرید کنه ، منم برای شقایق یه پیراهن خیلی ناز و چندتا چیز دیگه گرفتم ، برا مامان بابا هم همین طور ، بعدش رفتیم شام خوردیم و بعد هم برگشتیم خونه ، خیلی خسته بودیم برا همین سری خوابیدیم ، صبح وقتی بیدار شدم ، هردوتاشون بیدار بودن ، المیرا صبحانه آماده کرده بود ، بعد از شستن صورتم ، رفتم کنارشون و صبحانه رو باهم خوردیم ، المیرا و ساشا باید دوباره می رفتن دکتر ، منم تصمیم گرفتم برم شهربازی ، ساعت نزدیکای دوازده بود که هردو رفتن ، من یه شلوار بنفش رنگ پوشیدم ، یه بلوز سفید و یه کت سفید هم روش پوشیدم ، کفش هام رو پا کردم و از در بیرون رفتم ، با یه تاکسی به شهربازی رفتم ، می خواستم تمام هیجانم رو خالی کنم ، انجا از نگاه های عجیب و غریب مردم خیلی بیشتر در امان بودم ، می خواستم برم به سمت یکی از وسایل که صدای یه آهنگ منو به سمت خودش جلب کرد ، آهنگی که باعث شد به خاطرش جهتم رو عوض کنم و به فکر در مورد زندگی خودم مشغول شم:
I remember tears streaming down your face
اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن..
When I said, I'll never let you go
وقتی بت گفتم نمیزارم بری.
When all those shadows almost killed your light
وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن.
I remember you said,
یادمه گفتی:
Don't leave me here alone
منو اینجا تنها نذار.
But all that's dead and gone and passed tonight
اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Don't you dare look out your window darling
عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی.
Everything's on fire
همه چیز در حال آتش گرفتنه.
The war outside our door keeps raging on
جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه..
Hold on to this lullaby
به این لالایی ادامه بده.
Even when the music's gone, gone
حتی وقتی موسیقی تمام میشه.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
la la (la la)
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)

Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
Come, morning light,
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh...
یه لبخند همراه با یک قطره اشکم زدم و از اون نقطه دور شدم ، اون روز کلی بهم خوش گذشت و کلی تخلیه شدم ، آماده بودم تا به بیمارستان برم ، وقتی که برگشتم شب بود ، المیرا و ساشا خواب بودن ، من هم خیلی آروم و بی صدا با همون لباس ها ، روی کاناپه خوابم برد.
صبح با تکون های دست المیرا چشم باز کردم ، بالای سرم با یه لبخند ایستاده بود ، خیلی دوسش داشتم ، خیلی خیلی ، نشستم رو کاناپه ، کمرم درد گرفته بود ، کش اومدم و با خمیازه گفتم:
- ساعت چنده؟
- ساعت 10.
- باید برم.
- فکر کردی می زارم تنها بری؟
یه لبخند زدم بهش که بهش همه چی رو نشون داد ، تشکر ، محبت ، حس دین ، بلند شدم ، دوتایی صبحانه حاضر کردیم و شروع کردیم به خوردن ، ساشا نبود ، از المیرا پرسیدم:
- ساشا کجاست؟
- صبح زود رفته بیرون.
- با اون اینگیلیسی داغونش؟
خنده ی کش داری کرد و شونه هاش رو بالا برد و آروم گفت:
- همینو بگو.
بعد از صبحانه بلند شدم تا حاضرشم ، جوراب شلواری طوسی رنگ ضخیمی رو پوشیدم ، دامن لی مشکی رنگ کوتاهم رو پوشیدم ، با یه بلوز مشکی رنگ چارخونه ، کفش های مشکی رنگ پام کردم ، خواستم وسایلم رو جمع کنم که دیدم المیرا برام یه چمدون کوچک بسته ، صداش کردم:
- المیرااااااااااااااا.
اومد پیشم ، نگاهی به سرتاپاش کردم ، یه شلوار آبی فیروزه ای پاش بود ، با یه بلوز زرد خوشرنگ که آستین های کلوش داشت ، موهاش رو لخب کرده بود و دورش ریخته بود دیوونه ، گفت:
- بله ، چته؟
- تو چمدونمو بستی؟
- با اجازت ، همه چیز گذاشتم به خدا.
- تو غلط کردی ، چرا زحمت دادی به خودت؟
- نه بابا چه زحمتی؟
- خیلی ازت ممنونم ، فقط همین.
- خواهش می کنم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم:
- بریم؟
- آره بریم.
هر دو از ساختمان خارج شدیم ، داشتیم بیرون می رفتیم که پائول رو دیدم ، سلامی کردم و با سرعت با المیرا دور شدم از اونجا ، المیرا پرسید که این کیه ، جواب دادم:
- پائوله ، آبروم رفت پیشش.
- اِ این بود؟
- آره.
- همچین بدم نبودا.
- آبروم رفت.
- بیخیال رفیق ، تو که دیگه اینو نمی بینی.
- خوب آره ، راست میگی...
رسیدیم به بیمارستان ، رفتیم تو ، نشستم روی یه صندلی و المیرا رفت و کارام رو کرد ، بعد از نیم ساعت بایه ویلچر اومدن نزدیکم ، از پرستاره پرسیدم که این برای چیه؟ گفت قانونه و باید بشینم ؛ منو برد سمت یه اتاق ، المیرا جلو در اتاق داشت با گوشی حرف می زد ، به محض دیدنم یه لبخند زد و گفت گوشی. گوشی رو آورد سمتم و داد بهم ، موبایل رو گرفتم ازش و گذاشتم دمه گوشم:
- بله؟
- سلام عزیزم.
- امیر... سلام.
- بی معرفت نمی خواستی به من بگی؟
- نه.... تبسم چطوره؟
- خیلی دلتنگته ، اما وقتی فهمید رفتی برای درمان قول داده که دختر خوبی باشه و درساش رو بخونه تا تو هم زود برگردی.
- قربونش برم ، الان هست؟
- نه عزیزم.
- چه بد ، شاید نتونم باهاش تو این مدت حرف بزنم.
- بهتره که حرف نزنی چون ممکنه که عاطفی تر بشه و ضربه بخوره.
- باشه.
- هستیم؟
- بله؟
- چون داشتی می رفتی نمی خواستم غمگین باشه.
- چی؟
قبل از اینکه جوابی بشنوم این صدا اومد:
دوست دارم چون دلمو نمیشکنی تو
بیشتر از خودم فکر منی تو
دوست دارم
چون همیشه کنارمی تو ، خسته که باشم بی قرارمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
دوست دارم چون که تکیه گاهمی تو
تو گریه هام همیشه پناهمی تو
دوست دارم چون تو شبا ستارمی تو
همه میگن نیمه ی گمشدمی تو
بخاطر دلت که دریاست چشایی که تموم دنیاست
همیشه از خودت گذشتی
به خاطر همین که هستی دوست دارم ، دوست دارم
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی توی دنیا بهترینی
تو واسه من نفسی نیست مثل تو کسی یه ستاره روی زمینی
تو پاک و مهربونی تو قدرمو میدونی همین که هستی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی
بهترینی ... بهترینی... بهترینی... بهترینی...
لبخندی عمیق زدم و آروم گفتم:
- خداحافظ عشق من.
و بعد تلفن رو قطع کردم. همراه با پرستار وارد اتاق خصوصیم شدم ، المیرا با اشک ازم خدافظی کردم ، نشستم رو تخت ، به دور تا دور اتاق نگاه کردم و با خودم گفتم:
- یعنی قراره تا کی اینجا بمونم؟
کلافه سری تکون دادم و آروم به خودم گفتم: نمی دونم.
دقیقا یک ماه می گذره ، امروز عمل دارم ، نمی دونم نتیجه ی عمل چیه اما امیدوارم که جواب بده ، اومدن و منو به اتاق مخصوص بردن ، بعد از گرفتن علائمم ، آمادم کردن ، دکترم اومد بالا سرم پرسید که می ترسم یا استرس دارم؟ منم گفتم فقط از نتیجش می ترسم ، گفت که نگران نباشم ، آمپول بی حسی رو بهم زدن ، زیر لب صلوات فرستادم و آروم چشمام رو بستم.
صدای دکتر رو می شنیدم که می گفت:
- هروقت که آماده بودی بگو تا حوله رو برداریم.
چند ثانیه ای گذشت تا گفتم:
- آمادم
یه حوله دور سرم بود ، آروم آروم اون رو پیچید ، تا بالاخره کنار رفت ، چشمام هنوز بسته بود ، گفت:
- چشماتو باز کن.
پلک هام سنگینی می کردن ، اما به زور چشمام رو باز کردم ، اما باز بسته شدن ، آروم از دکتر پرسیدم:
- چه مدتیه که بیهوشم؟
- دو روز.
دوباره سعی کردم تا چشمام رو باز کنم ، اولش همه چی سیاه بود بعد تار شد ، رو به روم رو می دیدم ، یکی از اتاقای بیمارستان بود.
دکتر- می بینی؟
گفتم:
- آینه.
خیلی سریع یه آینه گرفتن جلوم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، باورم نمیشد ، چشمام پر شده بود ، یه لبخند خیلی بزرگ زدم ، نخواستم که اشکام بیان ، چشم راستم رو بستم اما.... اما نمی دونم چرا یه دفعه همه چیز سیاه شد ، نمی تونستم ببین ، صدای دکتر اومد:
- می بینی؟
با یه بغض بزرگ سرم رو به علامت منفی تکون دادم و بعد چشم راستم رو باز کردم ، نگاهی به دکتر انداختم ، از روی تاسف سریع تکون داد و زیرلب گفت لعنتی ، یه بار دیگه باید عمل رو انجام بدیم ، ناراحت شدم ، خیلی زیاد ، یه قطره اشک از چشم راستم بارید و من غرق در فکر شدم و با خودم گفتم: نشد... نتونستم... دیگه عمل نمی کنم... بر می گردم... میرم به دیار خودم... میرم به سوی عشقم... امیدوارم که برسم... امیدوارم
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، s1368 ، fatima1378 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، RєƖαx gнσѕт ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، _leιтo_
#48
خوب خوب خوب
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
می بینم که یه پست به پایان سال های تنهایی نمونده و شماها هم خیلی منتظرید...
پس به افتخار صبر قشنگتون یک روز دیگه هم اضافه می کنیم و به امید خدا سال های تنهایی رو فردا به اتمام می رسونیم.
فقط یه پست مونده تا پایانش

بعدش هم رمان بعدی رو شروع می کنیم.
مرسی که با مشکلاتم کنار اومدیدHeartHeartHeartHeartHeart
HeartHeart دوستون دارم از ته ته ته دلم باور کنید HeartHeart
خدا و دیگر هیچ...
یار و نگهدارتون باشه...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، RєƖαx gнσѕт ، عاشق جانگ گیون سوک ، *رونيكا* ، Berserk ، _leιтo_
#49
رو به دکتر کردم و گفتم:
- دیگه نه.
دکتر با تعجب نگاهم کرد ، گفتم:
- دیگه نمی خوام عمل کنم. همین برای من کافیه.
- اما ما می تونیم با یه عمل دیگه ، همه چیز رو درست کنیم.
- نه ، دیگه نه.
- اما به هرحال تو باید تا دو هفته دیگه ، اینجا بمونی.
دو هفته به اندازه ی دو سال گذشت و من الان در فرودگاه ایستادم و منتظر پرواز به سوی وطنم هستم ، المیرا و ساشا قرار بود که بمونن ، چون درمان ساشا کمی بیشتر طول می کشید ، خونه رو مبله خریده بودم و تمام وسایلم توی سه تا چمدون خلاصه میشد ، مبلغ خونه رو تا زمانی که قرار بود المیرا و ساشا بمونن پرداخت کردم ، صدای پرواز بلند شد ، المیرا با یه لبخند و ساشا هم با یه ذوق کودکانه بدرقه ام کردن و بعد از کلی معذرت خواهی که قراره توی خونه ی ما بمونن ، از هم خداحافظی کردیم و من سوار هواپیما شدم ، تو هواپیما خوابم برد ، صدای نزدیک شدن به مرز ایران رو شنیدم ، از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ، باورم نمیشد که قراره برای همیشه برگردم به کشوری که تمام دنیام توش خلاصه میشه. شالم رو از توی کیف کوچیکم دراوردم و سر کردم ، بالاخره روی خاک ایران ایستادیم ، با یه شوق کودکانه از هواپیما پیاده شدم ، بعد از کلی معطلی موفق شدم و چمدون هام رو گرفتم ، داشتم از فرودگاه خارج میشدم که یه صدای آشنا از اون دور دورا لاله ی گوشم رو نوازش داد:
- هستیم؟
با شوق برگشتم و دویدو به سمتش ، تبسم کنارش بود ، تبسم به سمتم دوید ، آغوشم رو باز کردم و تبسم تو بغلم جا گرفت ، وای که چه لحظه ی شیرینی بود ، گریم گرفته بود و اشک می ریختم ، به صورت نازش نگاه کردم و گفتم:
- خوبی قربونت برم؟
- خوبم مامان ، تو خوبی؟ مامان خیلی خوشکل تر شدی.
- مرسی عزیزدلم.
دستش رو گرفتم و با هم به سمن امیر رفتیم ، امیر لبخندی به ما زد و رو به من گفت:
- خوش اومدی.
- ممنونم.
سر ماشین شدیم ، امیر رفت سمت خونه ی مامانم و به تبسم گفت که بره اونجا ، تبسم قبول کرد ، وقتی تنها شدیم ، رو به من کرد و گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود ، خیلی...
- ممنون.
نگاه غمگینی بهم انداخت ، لعنتی ، دوباره ناراحتش کردم ، برای اینکه بحث رو عوض کنم رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر؟
- جان امیر؟
- باورت میشه یه آهنگ باعث شد که تمام این مدت خیلی حالم خوب باشه؟
- چه آهنگی؟
- انگلیسیت که خوبه؟
- خوب آره.
- صبر کن الان می زارم.
سی دی اون آهنگ همیشه همراهم بود ، تو کیفم گذاشته بودمش ، سی دی رو دراوردم ، بعد سی دی که تو ضبط ماشین بود رو خارج کردم و سی دی خودم رو گذاشتم ، به محض پخش شدن ، یه لبخند رو لب امیر ظاهر شد:
I remember tears streaming down your face
اشکاتو یادم میاد که از صورتت سرازیر شدن..
When I said, I'll never let you go
وقتی بت گفتم نمیزارم بری.
When all those shadows almost killed your light
وقتی تاریکیها امیدت رو از بین بردن.
I remember you said,
یادمه گفتی:
Don't leave me here alone
منو اینجا تنها نذار.
But all that's dead and gone and passed tonight
اما امشب همه ی اون چیزا مردن .رفتن و گذشتن.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه بت آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Don't you dare look out your window darling
عزیزم جرات نمیکنی به بیرون پنجره نگاه کنی.
Everything's on fire
همه چیز در حال آتش گرفتنه.
The war outside our door keeps raging on
جنگی که بیرون خونه ی ماست داره دق دلیشو خالی میکنه..
Hold on to this lullaby
به این لالایی ادامه بده.
Even when the music's gone, gone
حتی وقتی موسیقی تمام میشه.
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
The sun is going down
خورشید درحال غروبه.
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
No one can hurt you now
و هیچ کس نمیتونه به تو آسیب بزنه.
Come, morning light
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)
la la (la la)
Oooh, oooh, oooh, oooh...
la la (la la)

Just close your eyes
فقط چشماتو ببند .
You'll be alright
تو خوب خواهی شد.
Come, morning light,
روشنایی صبح میاد.
You and I'll be safe and sound
و منو تو صحیح و سالم خواهیم بود.
Oooh, oooh, oooh, oooh oh oh...
امیر نگاهی بهم کرد و گفت:
- خیلی قشنگ بود.
- مرسی.
- حالا می دونی من تو این مدت به چه آهنگی گوش میدادم؟
- نه...
سی دی رو عوض کرد و سی دی قبلی رو گذاشت ، چند تا آهنگ رد کرد تا به یه آهنگ آشنا رسید:
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am home again
باعث میشی دوباره احساس امنیت کنم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am whole again
باعث میشی دوباره حس کنم همه چیز هستم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am young again
باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am fun again
باعث میشی دوباره حس شادابی کنم
However far away I will always love you
هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت
However long I stay I will always love you
تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت
Whatever words I say I will always love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم
I will always love you
همیشه عاشقت میمونم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am free again
باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدم
Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام
You make me feel like I am clean again
باعث میشی حس کنم دوباره پاکم
However far away I will always love you
هرچقدر ازتو دور باشم دوستت خواهم داشت
However long I stay I will always love you
هر چقدر زنده بمونم دوستت خواهم داشت
Whatever words I say I will always love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم
I will always love you
من همیشه دوستت دارم
غرق در آهنگ بودم ، آهنگ رو قطع کرد ، صدای امیر رو شنیدم:
- چطور بود؟
- معرکه.
- برای تو بود.
- ممنون.
- هستی چشمات خیلی خوب شدن عزیزم.
- ممنون ولی هنوزم نمی تونم ببینم.
نگاهش رو از جلو گرفت و به من خیره شد:
- چرا؟
- مراقب جلوت باش امیر... خوب چون باید یه عمل دیگه می کردن.
- پس چرا نموندی؟
- دیگه بریدم ، می خواستم که برگردم ، برگردم و دیگه هیچ وقت اونجا رو نبینم ، دیگه خسته شده بودم ، زده شده بودم.
- درکت می کنم عزیزم. کی می خوای عقد کنیم؟
با شالم بازی کردم و خیلی آروم گفتم:
- نمی دونم...
کمی تو سکوت گذشت ، امیر سکوت رو شکست:
- هفته ی دیگه خوبه؟
- آره... خوبه.
برگشتم خونه ، مامان و شقایق و بابا از دیدنم خیلی خوشحال شدن ، سغاتی هاشون رو دادم ، شقایق کلی خوشحال شد و ذوق کرد.
دو روز گذشت ، تو مدتی که من نبودم ، خانواده ی سیوان اومده بودن خواستگاری شقایق و قرار بود که چند ماه دیگه نامزدیشون باشه ، با المیرا هم حرف زدم ، انگار که درمان ساشا با موفقیت به اتمام رسیده بود و قرار بود که آخر هفته برگردن.
به همه خر دادیم ، می خواستم لباس عروسیم رو بپوشم ، امیر هم قرار بود کت و شلوار دامادیش رو بپوشه ، همه چیز خیلی زود می گذشت ، هم خوشحال بودم ، هم ناراحت ، یه حسی مانع دوست داشتن امیر میشد ، داشتم با تمام وجودم با اون حس می جنگیدم تا از بین ببرمش.
همه چی خیلی زود گذشت و امروز روز عقد من و امیره ، روزی که هفت سال به خاطرش عذاب کشیدم و بعد از امروز من دوباره به عشقم می رسم ، صبح به آرایشگاه رفتم ، بعد از اینکه موهام رو درست کردن و آرایشم تمام شد ، با ذوق یه کودک هفت ساله لباس عروسم رو پوشیدم ، همه برام آرزوی خوشبختی کردن ، امیر اومد به دنبالم ، تو اون کت و شلوار دامادی جذاب بود ، درست مثل قبلا ، نشستیم تو ماشین و به سمت محضر به راه افتادیم ، حلقه هامون حاضر بود ، همون حلقه های قدیمی ، به امیر گفتم:
- امیر یاد عروسیمون افتادم... یادته؟
- روزی به اون خوبی رو مگه میشه یادم نباشه؟
لبخند زدم ، رسیدیم ، اکثر مهمان ها اومده بودن ، یعنی زیاد مهمون دعوت نکرده بودیم ، فقط المیرا و ساشا بودن ، با بزرگای فامیل ، خاله سوگند و مامانم خیلی خوشحال بودن ، بالاخره همه رسیدن و نوبت به عقد شد ، نشستیم تو جایگاه مخصوص ، المیرا بالا سرم قند می سابید و مینو و آناهید هم پارچه رو گرفته بودن ، هرلحظه اون حس مزخرف رو سرکوب می کردم ، عاقد بار اول اجازه خواست و با صدای عروس رفته گل بچینه خاله پاسخ داده شد ، بار دوم با صدای عروس رفته گلاب بیاره ی شقایق ، بار سوم با صدای عروس زیرلفظی می خواد المیرا ، امیر یه سوئیچ ماشین بهم داد که خیلی شوکه شدم ، همه نقششون رو بازی کردن و حالا نوبت به من رسیده بود ، استرس داشتم و دستام می لرزیدن صدای عاقد اومد:
- عروس خانم وکیلم؟
از تو آینه به صورت پر استرس امیر نگاه کردم ، این حس لعنتی دست از سرم بر نمی داشت ، چشمام رو بستم و خیلی آروم گفتم:
- نـه...

خیل خوب اینم از آخرین پست سال های تنهایی
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، RєƖαx gнσѕт ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، _leιтo_
#50
نگاه همه نگران شد ، غرورم کار خودشو کرد ، این بود اون حس خاموشی که می گفتم ، این بود اون هستی مغروری که می گفتم ، امیر نگاهش رو به صورتم انداخت ، یک بار دیگه زیر لب تکرار کردم:
- نه.
بلند شدم تا از اتاق عقد بیرون برم ، بیرون برم و بمیرم ، داشتم بیرون می رفتم که
یکی از پشت بازو هام رو گرفت ، اونقدر محکم فشار داد که اشکم ریخت ، برگشتم ،
بابام بود ، نگاهی خشمگین بهم انداخت و گفت:
- داری چیکار می کنی دختر؟ به خودت بیا.
جمله ی آخرش رو با داد گفت ، یه سکوت تو کل محیط پیچیده شد و همه منتظر من بودن ، بازوم رو از تو دستای بابا دراوردم و به سمت در رفتم ، یه صدا منو سرجام نگه داشت ، صدای امیر بود:
- هستی وایستا.
برگشتم و با اشک تو چشماش نگاه کردم ، امیر مقابلم بود ، با عصبانیت شروع کردم به داد زدن:
- تقصیر توئه لعنتی ، تقصیر توئــــــــه ، اگه غرورمو نمی شکوندی ، اینجوری جوابت رو نمی دادم...
درحال داد زدن بودم که یهو امیر جلوی پام زانو زد ، صدام رو قطع کردم و به چشم های نگران همه خیره شدم و بعد به یه جفت چشم خاکستری رنگ ، امیر گفت:
- هستی ، خواهش می کنم ببخش منو ، غلط کردم ، حالا دوباره ازت می خوام که باهام ازدواج کنی ، با من ازدواج می کنی؟
خاله به عاقد اشاره کرد تا عقد رو یه بار دیگه بخونه ، صدای عاقد رو شنیدم:
- عروس خانم وکیلم؟
امیر هنوز هم جلوی پام زانو زده بود ، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترا ، بله.
المیرا گریش گرفته بود ، همه از ته دل خوشحال بودن ، همه می خندیدن ، خانم ها کل های بلند می کشیدن ، همه فوق العاده خوشحال بودن و من فوق العاده امیر رو دوست داشتم و منتظر یه آینده ی رنگارنگ در کنارش بودم...
با تکون های متعددی که به بازوم خورد ، از خواب پریدم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- خیلی خوابیدم؟
- ده دقه ایه که خوابت برد ، گفتم بیدارت کنم بری راحت بخوابی عزیزم.
بوسه ای روی گونه هاش زدم و گفتم:
- نه دیگه خوابم نمیاد.
یه صدای گومپ برخورد با زمین اومد و به دنبالش تبسم پاشد و دوید سمت صدا ، صدای ایلیا بود که داشت بازی می کرد ، تبسم داداشش رو بغل کرد و آورد پیش ما ، یه نگاه به ایلیا کردم ، پسرم کپ خودم بود ، چشم هاش مثله من از چندین رنگ تشکیل شده و بود و قیافش هم شبیه به من بود ، موهای مشکی رنگ داشت ، یه پسر ناز ، حالا چندین سال از اون ماجرا می گذره ، از آغاز هجده سالگیم و من حالا یه دختر چهار ده ساله و یه پسر دو ساله دارم ، با خودم قرار گذاشتم تا هروقت تبسم هجده سالش شد دفترخاطراتم رو بدم تا بخونه ، با اینکه فقط ده دقیقه خوابیدم اما تمام اون سال ها ، تمام خنده هام ، تمام غم هام به خاطرم اومد ، رو به امیر کردم و گفتم:
- خیلی دوست دارم امیر.
- منم خیلی دوست دارم عزیزم.
نگاهم رو به سمت فنجان نسکافه ی روی میز گرفتم ، دیگه ازش بخار نمیومد ، سرد شده بود ، یخ کرده بود ، درست مثله سال ها پیش من...
و این زندگی جریان دارد...
پایان

خیلی ازتون ممنونم که رمانم رو تا آخرش خوندید.HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartsize=x-large]
[color=#00BFFF]واقعا خوشحال میشم که نظراتونو ببینم.[
/color][/size]
چطور تمام شد؟
خوب این رمان جای تشکر از کسی رو نداره چون شخصیتش خیلی نزدیک به خودم بودBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
بچه ها می خواستم چندتا نکته در مورد رمان بعدی بگم
اولا اینکه به خاطر شروع شدن مدرسه ها دیگه زمان گذاشتن رمانم مشخص نیست البته تا قبل از اون هرشب می زارم.
دوما می خواستم نظرتون رو راجب رمان بعدی بدونم.
ببینید من دوتا کاندید دارم ، یکیش رمان عشق من ، عشق تو که واقعا متفاوته و اگه تعریف نباشه ، من خودم شخصا موضوعی مشترک با این رمانم ندیدم.
یکیشم رمان حرمت عشق که جلد دوم با من قدم بزن هستش ، اینو می خواستم بهتون بگم ، اگه قرار باشه حرمت عشق رو بذارم ممکنه یکم اذیت بشید چون هنوز تایپش کامل نشده و باید رمان رو در حال تایپ بذارم ، برا همین ممکنه اذیت بشید ، ولی اگه بخوام عشق من ، عشق تو رو بذارم در کنارش حرمت عشق رو تکمیل می کنم و بعد از اون رمان می زارم ، بعدش هم اگه خدا بخواد سایر رمان ها
Smile
همین دیگه ، حالا نظراتون رو بگید تا بدونم.

HeartHeartدوســــــــتـــــــــونــــــــ دارمـــــــــ خــــیــــــــلـــــــــــــــیــــــــــ زیــــــــــــــــــــــــــادHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، fatima1378 ، lili st ، gisoo.6 ، elnaz-s ، neda13 ، RєƖαx gнσѕт ، Berserk ، ♥Shokooh♥ ، SOGOL.NM ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان