امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درس عبرت

#1
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: �نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!� پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: �الهی فدات بشم مادر!� امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. ... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!
دوست دارم پرواز كنم اما افسوس كه بال ندارم
دوست دارم عاشق شؤم افسوس كه دل ندارم
دوست دارم موضوع بزاريم اما افسوس كه سپاس ندارمTongue:cool:
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  درس عبرت خانم رزمی کار به مزاحمان خیابانی
  درس عبرت
  شاهزاده رویا ها(داستان عبرت آموز ...هم دخترا بیان و هم پسرا
  این داستان ماست ( كوتاه ولي عبرت آموز )
  داستان عبرت اموز عشق پولی
  داستان عبرت انگیز
  مطالب عبرت امیز زیبا حتما بخونید...س3
  مطالب عبرت امیز زیبا حتما بخونید...سردو
  مطالب عبرت امیز زیبا حتما بخونید...سری یک
  نوجوانی که سکوی پرتاب رونالدو شد؛ غم انگیز و عبرت آموز

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان