05-08-2013، 10:20
... تاریکی داشت فرا میرسید که کنت آرام آرام در تابوتش به جنبوجوش افتاد. حرکات سریع، سراسیمه و نامنظم پلکهایش نشان از آگاهی ناخودآگاه او از غروب خورشید و فرا رسیدن زمان خیزش داشت. کنت آرام آرام در حالی که بیدار شدن را مزمزه میکرد به طعمههای آیندهاش میاندیشید، نانوا و همسرش. پر طراوت، شاداب، پر از خون، در دسترس، امن و مهمتر از همه ابله. دو روز و شب پیاپی بود که دندانهایش را برای مکیدن خون آنها سوهان میزد و برای برخاستن از تابوت و پرواز به سوی منزل آنها لحظه شماری میکرد.
با گسترده شدن کامل سفرۀ تاریکی، دراکولا تبدیل به خفاشی شد و به سوی کلبه قربانیان خود پر کشید. پشت در کلبه دوباره به هیئت انسان در آمد و زنگ در را به صدا در آورد. وقتی نانوا در را باز کرد از دیدن کنت متعجب شد.
"به... سلام... کنت دراکولا... "
"از دیدنم تعجب کردین؟"
"نه... فقط چی شده کهاینقدر زود به خونۀ ما اومدین... البته خیلی خوش اومدین."
"زود اومدم؟ ظاهراً برای شام دعوتم کردین جناب نانوا، مگه نه؟ امیدوارم کهاشتباهی نکرده باشم. برای امشب دعوت شده بودم... درسته؟"
"نه نه...اشتباه نکردین جناب کنت. فقط مسئله اینجاست که تا شب دقیقاً هفت ساعت وقت باقی مونده."
"ببخشید؟"
"نکنه اومدین کسوف رو تماشا کنین؟"
"کسوف؟"
"بله... اون هم چی کسوفی؟... کسوف کامل."
"چی؟"
"دقیقاً دو دقیقه طول میکشه... اگه الان از پنجره به آسمون نگاه کنین."
"ای داد... عجب خاکی تو سرم شد."
"چطور جناب کنت؟"
"اگه اجازه بدین من همین الان باید زحمتو کم کنم."
"برین؟ شما تازه تشریف آوردین..."
"بله بله... اما فکر میکنم خیلی سر زده اومدم و شما و خانم محترمتون رو تو زحمت انداختم..."
"کنت دراکولا... رنگتون چرا اینقدر پریده!"
"رنگم پریده؟ آخ گفتی!این نشونهاینه که که من احتیاج به هوای تازه دارم. به هر حال، خیلی خوشوقت شدم... من باید برم."
"حالا بفرمایین بشینین... یه گلویی تازه کنین... یه چیزی بنوشین؟"
"یه چیزی بنوشم؟... نه فعلاً وقتشو ندارم... یه عالمه کار دارم."
"چه کاری جناب کنت؟... بذارین برای بعد... بشینین براتون یه جام شراب بریزم."
"شراب؟! اوه نه اصلاً، کبدم رو بدجوری اذیت میکنه... اِ...آقا این دستو ول کن!"
"امکان نداره... حداقل بشینین یه کم خستگی در کنین."
"بابا... جانِ هرکی دوست داری باور کن، من جداً باید برم... من تازه الان یادم افتاد که تمام لامپای قصرمو روشن گذاشتم. آخر ماه کلی پول برق برام میاد."
"اذیت میکنی جناب کنت، آدم که سر ظهر همۀ لامپای قصرشو روشن نمیذاره."
"راستش منظورم ازاینکه گفتم لامپارو روشن گذاشتماین بود که... که... کرکره دروازه را نکشیدم... خندق هم که خشک شده،این دور و برا هم که ناامنه... شما هیچ میدونین موقع کسوف آمار دزدی چند برابر میشه؟"
"نه... چند برابر میشه؟"
"بابا ول کن بذار برم... شما حالیتون نیست من چقدر مزاحم وقت و کارتون شدم."
"شما اصلاً مزاحم من نیستین... خواهش میکنماینقدر با ما رو دربایستی نداشته باشین. شما فقط یه وعده غذا زودتر اومدین که اون هم خوش اومدین."
"خب خب... من نه رودربایستی دارم نه مزاحم شما شدم، قبول... حقیقتش اینه که من جداً از ته قلب دوست دارم ناهار سرتون خراب بشم، اما قراره یه کنتس پیر از فامیلای دورمون بیاد دیدن من... اگه پشت در بمونه شرمندهاش میشم."
"عجله، عجله، عجله... فکر نمیکنین که بااین همه عجله کردن آخر سر یه روز خدای نکرده زبونم لال سکته قلبی میکنین."
"فیالواقع اگه دستمو ول نکنین ممکنه بدتر از سکته قلبی سرم بیاد..."
"به به... رایحه شو حس میکنین جناب کنت... بوی مرغ شکم پریه که همسرم داره واسه شام آماده میکنه... قراره شکمش رو با سیب زمینی تنوری پر کنه..."
"خیلی جالبه، اما من جداً دیگه باید برم."
کنت دراکولا بالاخره موفق شد دستش را از پنجه نیرومند نانوا بیرون بیاورد و نزدیکترین درِ در دسترس را باز کند.
"ای داد...اینجا که قفسۀ لباسهاست."
"هاها... جداً که شما یه گلوله نمکین جناب کنت...این در صندوق خونه است، اما اگه خیلی کار دارین من دیگه اصرار نمیکنم... بفرمایین درِ خونه اینجاست... اوه نگاه کنین... کسوف تموم شده... خورشید خانم دوباره داره نورافشانی میکنه."
دراکولا بدون درنگ و با شدت دری را که نانوا در حال باز کردنش بود بست.
"بله بله... عالیه... خب من نظرمو عوض کردم و تصمیم گرفتم از همین سر ظهر مزاحمتون بشم. فقط لطفاً این پردههای خونهتون رو خیلی سریع بکشین. اونطور که شنیدم، امواج نور خورشید تا چند ساعت بعد از کسوف به شدت برای سلامتی بدن مضرن...اینطور که میگن سرطانزا هستن."
"دلتون خوشه جناب کنت... کدوم پرده؟"
"پرده ندارین...ای داد بیداد... الان که نور از پشت پنجره تو همه خونه میافته... ببینم، زیر زمین که حتماً دارین؟"
همسر نانوا در حالی که خیس و عرق کرده از آشپزخانه بیرون میآمد با ذوق زدگی اعلام کرد:
"نه جناب کنت... البته من همیشه به یاروسلاو میگم که یه دونه از اون خوب خوباش درست کنه، امااین مردا رو که میشناسین جون به جونشون کنین تنبلن."
"من متأسفم... جداً برای خودم متأسفم...این صندوقخونه تون کجاست؟"
"همین الان درشو باز کردین جناب کنت."
کنت دیگر معطل نکرد و در حالی که در صندوقخانه را باز میکرد توضیح داد:
"ببینین، من میرم داخل کمد. وقتی ساعت هشت شب شد صدام کنین بیام بیرون." و داخل صندوقخانه شد و در را بست. زن نانوا قهقههزنان گفت:
"وای خدا نکشهاین کنتو... یاروسلاو، آقای دراکولا جداً مرد بامزهای هستن."
اما یاروسلاو مشوش و دستپاچه از پشت در شروع به توضیحاین موقعیت پیچیده برای کنت کرد:
"اوه جناب کنت، خواهش میکنم تشریف بیارین بیرون... جایی که شما رفتین نه برای شما صورت خوشی داره نه برای ما... فکرشو بکنین، همسایهها پشت سر ما چه حرفهایی میزنن... فکر میکنن قبل ازاینکه من بیام خونه، شمااینجا بودیدن و بعد... میفهمین که..."
اما کنت عجالتاً جزاینکه خورشید آن بیرون به طرز ناراحت کننده و مرگباری مشغول نورافشانی بود چیز دیگری نمیفهمید.
"ول کن یاروسلاو جان نانوا... همسایهها بیخود میکنن که فکر کنن خانم شما از من بد پذیرایی کرده و از من خواسته جای اتاق پذیرایی تو صندوقخونه بشینم. بذارید من اینجا بمونم... جان شما من دارم اینجا کیف میکنم."
"جناب کنت، شما ظاهراً متوجه عرایض بنده نشدین..."
"چرا چرا خوب هم شدم... شما نگراناین هستین که همسایههاتون فکر کنن شما خیلی مهموننواز نیستین. اما حاضرم شهادت بدم که اینجا چقدر به من یکی خوش گذشته... من اتفاقاً همین هفتۀ پیش به همین خانم هس، سر پیشخدمت قصرم، که بهتر از شما نباشه، خیلی خوب و خوش گوشت و پرخونه، داشتم میگفتم که یه صندوق خونه خوب واسه من دست و پا کنه که تعطیلات آخر هفته رو اونجا خوش بگذرونم... یاروسلاو جان بجنب نونات ته گرفت... منو به حال خودم بگذار... هوس کردم الان یه کم آواز بخونم... اوه رامونا لالا دادا دی دی..."
در همین لحظه، شهردار ترانسیلوانیا و همسرش کاتیا که به طور اتفاقی از کنار خانۀ نانوا میگذشتند تصمیم گرفتند سرزده مزاحم آنها شوند. به هر حال، هر چه باشد شهردار و نانوا دوستان قدیمی بودند و سرزده مزاحم شدن یکی از حقوق طبیعی و مسلم بین دوستان قدیمی است.
"سلام یاروسلاو... امیدوارم من و کاتیا مزاحم تو و همسر زحمتکشت نشده باشیم."
"البته که نشدین... جناب شهردار... بفرمایین تو..."
"چی شده یاروسلاو؟ رنگت پریده... ببینم بیموقع اومدیم؟ مهمون داشتین؟"
همسر نانوا توضیح داد:
"جناب کنت دراکولا تشریف آوردن خونۀ ما."
شهردار با تعجب پرسید:
"کنتاینجاست؟ کجاست که من نمیبینمش؟"
"همین نزدیکیا."
"خیلی جالبه... من تا حالا نشنیده بودم که کنت دراکولا ظهر جایی مهمونی رفته باشه... اصلاً شک دارم تا حالا تو روزایشونو تو خیابون دیده باشم."
"به هر حال،ایشون امروز سر ما منت گذاشتن وسط ظهراینجا تشریف آوردن."
"نگفتین کجاست؟ زیر فرشه؟"
"نه... فی الواقع... حقیقتش ایشون تو صندوق خونهس."
شهردار با لحنی که تمسخر و طعنه و تعجب و دلسوزی یکجا در آن پیدا بود پرسید:
"صندوقخونه؟!... وقتی تشریف آوردناینجا خونه بودی... یاروسلاو...؟"
"خواهش میکنم فکر بد نکنین...ایشون همین پیش پای شما و درست وقتی که تو خونه بودم تشریف آوردناینجا."
و بعد با خشم و ناامیدی فریاد زد:
"جناب کنت خواهش میکنم از اون تو بیاین بیرون... جناب شهرداراینجا هستن."
صدای خفۀ کنت دراکولا از داخل صندوقخانه برخاست.
"مزاحم نمیشم. مناینجا راحت راحتم... از طرف من به جناب شهردار سلام برسونین و واسه خودتون خوش باشین... من احتمالاً تا شش هفت ساعت دیگه میام خدمتتون."
شهردار، یاروسلاو نانوا را به کناری کشید و در گوشش زمزمه کرد:
"یاروسلاو جان، تو که منو میشناسی، دهنم قرص قرصه، اما بهاین زنا نمیشه اعتماد کرد. همین کاتیا ممکنه پس فردا بره در هر خونه واستون کلی حرف در بیاره... اگه از من میشنوی باید خودت همین حالا در صندوقخونه رو به زور واکنی... اگه کنت با لباس رسمیو مرتب اونجا باشه نه با لباس زیر، معلوم میشه که حق با تو بوده و حرفی هم ازش در نمیاد."
نانوا دیگر درنگ نکرد، حیثیت خانوادگی، شرافت، ناموس پرستی و چند چیز مهم دیگر چنان جلوی چشمش را گرفته بود که بدون معطلی به طرف صندوقخانه رفت و با یک لگد محکم در را باز کرد.
بله، باز شدن در صندوقخانه همان و پایان کار کنت دراکولا همان. با تابش اولین انوار خورشید عالم تاب به داخل صندوقخانه، دراکولا جیغ وحشتناکی کشید و اندک اندک گوشت تنش آب شد تا اینکه اسکلتی از او به جای ماند و البته ظرف چند لحظه آن اسکلت هم در مقابل چشمان گشاده از ترس و تعجب حضار تبدیل به خاکستری سفید و سپس گرد و غباری معلق در هوا شد. چند لحظه سکوت بر آن جمع حکم فرما شد و دست آخر نانوا با صدایی متأثر و متعجب اعلام کرد:
"بینوا کنت... در مورد نور خورشید بعد از کسوف جداً حق داشت... به هر حال فکر کنم معنیش این باشه که مرغ شکم پر امشب قسمت جناب شهردار و کاتیا خانم بوده."

