امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#31
بقیشوزودتربزارین خواهش میکنمSad
هروقت دلت شکست خودت جمعش کن تاکسی منت دستای زخمیشوسرت نذارهHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، نازنین*
آگهی
#32
خیلیییییییییییی طولانی بودAngry
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 4
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a
#33
چرا نميذاريcryingcryingcryingcrying
THERE IS A HELL

BELIEVE ME ،I'VE SEEN IT
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین*
#34
عاالییییی بودچرا بقیشو نمیذاری پس؟SadSadSadcryingcrying
دوست داشتنت گناه باشد یا اشتباه     گناه میکنم تورو حتی به اشتباه♥♥
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a
#35
شرمنده که منتظرتون گذاشتم!
اخه سیزده بدره و ........
بی خی بابا اینم یه پست تپل واسه شوما


از صبح تا حالا که ساعت 12 ظهر بود هر چی با گوشی مانی تماس می گیرم میگه خاموشه...ای خدا یعنی چی
شده؟خیلی نگرانشم...
-دخترم بیا ناهارتو بخور...

صورتمو برگردوندم وبه عمه که توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم.
-عمه جون میل ندارم..شما بخورید.
به طرفم اومد وبا نگرانی گفت:چرا مادر؟..مریض شدی؟
لبخند کمرنگی زدم...تو دلم گفتم اره مریض شدم..مریضیم هم از عشقه.
-نه عمه جون..فقط گرسنه نیستم..هر وقت میلم کشید می خورم..
کمی نگاهم کرد وبعد در حالی که به سمت اشپزخونه می رفت گفت:باشه دخترم..برات غذا نگه می دارم هر وقت
گرسنه ات شد گرم کن بخور.
از همونجا گفتم:باشه...دستتون درد نکنه عمه جون.

باز شماره اش رو گرفتم ولی همچنان خاموش بود...
دلم می خواست سرمو بکوبونم تو دیواره پذیرایی...حسابی اعصابم داغون شده بود..
رفتم تو اتاقم که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد.
بدون اینکه به شماره نگاه بکنم جواب دادم...

-الو مانی..عزیز دلم تو که منو نصف جون کردی..کجایی؟چرا گوشیت خاموشه...نمیگی من نگرانت میشم؟
عزیزم الان کجایی؟
از بس تند تند حرف زده بودم به نفس نفس افتاده بودم...یه نفس عمیق کشیدم ومنتظر جوابش شدم...
-الو...سلام پریناز.منم علیرضا نه مانی........

با شنیدن صدای علیرضا هول شدم....
همونطور که گوشی تو دستم بود با دست ازادم یکی اروم خوابوندم توی صورت خودم...
وای خدا ابروم رفت...چقدر قربون صدقه اش رفتم........دیگه حتی جیکم در نمی اومد.
-الو..الو پریناز......صدامو می شنوی؟می خواستم درمورد مانی باهات حرف بزنم...الو...

تا اسم مانی رو اورد قفل دهان منم باز شد وبا اضطراب گفتم:علیرضا ..مانی کجاست؟چرا گوشیش خاموشه؟تو
ازش خبر داری؟
صدای خنده ی ارومش تو گوشی پیچید..
-دختر تو چقدر هولی؟..یکی یکی بپرس.مانی حالش خوبه..فقط..فقط الان بیمارستانه.

با شنیدم جمله ی اخرش.....زبونم بند اومد..با تته پته گفتم:تو..تو..چی گفتی؟بیمارستان؟
نفس عمیقی کشید وگفت:اره..دیشب جلوی خونه اش بهش تیراندازی می کنند که تیر میخوره تو شونه
اش..خداروشکر به جای حساس نخورده و الان حالش خوبه.فقط بیهوشه..خواستم خبرت بکنم تا یه وقت نگران
نشی.

اشکام تند تند روی صورتم می چکید ودیدم رو تار کرده بودند.با پشت دست اشکامو پاک کردمو با صدای
بغض داری گفتم:ادرس بیمارستانو برام اس ام اس کن...من الان میام اونجا........
-باشه...ساعت 2 وقت ملاقاته....تا اون موقع می تونی بیای؟
در حالی که توی کمدم دنبال مانتو وشالم می گشتم وهمین طور گریه می کردم گفتم:اره اره...همین الان حرکت
می کنم...ادرسو برام اس کن...خداحافظ.
-باشه..مواظب خودت باش.خدانگهدار.
گوشیمو قطع کردمو ولباسامو پوشیدم..
همه اش چهره ی جذاب مانی جلوی چشمام بود وهر وقت به یادش می افتادم گریه ام بیشتر می شد...
سوئیچمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون..عمه با دیدنم زد تو صورتش و گفت:پریناز...چی شده؟چرا گریه
می کنی؟
داشتم کفشامو می پوشیدم...
-یکی از دوستام بیمارستانه..باید برم ببینمش...توروخدا براش دعا کنید..خدانگهدار.
دیگه مهلت ندادم عمه چیزی بگه وبا عجله دویدم سمت در حیاط واز خونه زدم بیرون.........

************************************************** **************************************

علیرضا گوشی اش را از جیبش در اورد واز روی کاغذی که در دست داشت شماره ی الناز را گرفت...
بعد از چند بوق تماس بر قرار شد..
-الو بفرمایید.
-الو سلام...علیرضا علائی هستم..
-اوه..بله.خوب هستید؟اتفاقی افتاده که با من تماس گرفتید؟
علیرضا نفسش را بیرون داد وبا کلافگی به اطرافش نگاه کرد...حیاط بیمارستان خلوت بود و تنها صدای
پرندگان از لابه لای شاخه ی درختان به گوش می رسید...
-اتفاق که افتاده..ولی برای مانی.راستش زنگ زدم بگم قرارمون باشه برای یه روز دیگه..
صدای نگران الناز در گوشی پیچید...
-چیزی شده؟برای اقا مانی اتفاقی افتاده؟
-نه..چیز خاصی نیست.مانی الان بیمارستانه.خدارو شکرمشکل برطرف شده...فقط اگر میشه قرار امروز رو
بندازیم برای هفته ی اینده.

بعد از مکث کوتاهی صدای الناز در گوشی پیچید:باشه من حرفی ندارم..هر وقت شما بگید من حاضرم.میشه اگر
اشکالی نداشته باشه ادرس بیمارستان رو به من بدید تا برای ملاقاتشون بیام وبا خودشون هم حرف بزنم؟البته
این میل خودتونه ولی اگر بدید لطف می کنید.
علیرضا با اکراه قبول کرد وادرس را داد...
-خیلی ممنون..
-خواهش می کنم...امری نیست؟
-نه خواهش می کنم...خدانگهدار.
-خداحافظ.
با فکری مشغول وذهنی درگیرداخل بیمارستان رفت.
همین که وارد بخش شد..پرستاری سراسیمه به سمتش امد..
-اقای علائی بیمارتون بهوش اومدن...دکتر الان بالای سرشون هستند...
علیرضا با خوشحالی از پرستار تشکر کرد وبه سمت اتاق مراقبتهای ویژه دوید...
پشت شیشه ایستاد...مانی چشمانش را بی رمق باز کرده بود وبه روبه رو خیره شده بود...دکتر به همراه چند
پرستار بالای سرش بودند...
دکتر شهابی از اتاق خارج شد وبه سمت علیرضا رفت...
-اقای دکتر حالش چطوره؟...
لبخندی زد وگفت:خداروشکر خطر کاملا رفع شده...همه ی علایم حیاتیش نرماله ..
به شوخی ادامه داد:درضمن هوش وحواسش هم سرجاشه...الان منتقلش می کنند به بخش واون موقع می تونید
ببینیدش.
علیرضا با خوشحالی رو به او گفت:واقعا ازتون ممنونم اقای دکتر...شما جون دوست منو نجات دادید.
-این حرفا چیه جوون...اول اینکه من وظیفه ی خودمو انجام دادم...دوم هم اینکه دوستتون خیلی مقاوم و قوی بود.باید از خدا ممنون باشید که دوستتون رو براتون حفظ کرد...نه من.موفق باشید..با اجازه.
با دکتر شهابی دست داد واز اوتشکر کرد...
مانی به بخش منتقل شد...علیرضا کنارش نشسته بود وبا او حرف می زد که چند ضربه به در خورد ودر اروم
باز شد وپریناز وارد اتاق شد.......
با چشمانی گریان و پاهایی لرزان به طرف مانی رفت وکنارش ایستاد..بدون هیچ حرفی به او خیره شده
بود...علیرضا که سکوت بین ان دو را دید با یک... ببخشید...از اتاق خارج شد وانها را تنها گذاشت...

پریناز بی درنگ خودش را در اغوش مانی انداخت که صدای اخ و فریاد مانی بلند شد...
خودش را عقب کشید ودر حالی که نگاهش خیره روی شانه ی او بود گفت:ببخشید عزیز دلم...حتما دردت اومد نه؟بازم ببخشید...
در چشمانش خیره شد وادامه داد:مانی چرا اینجوری شدی؟به خاطر من اره؟به خدا نمی خوام به خاطر من
اینجوری بشی...جونت برام با ارزشه...توروخدا با خودت اینکارو نکن.
صدای گرفته و بی حال مانی به گوشش رسید...
-چی داری میگی پریناز...من خودم خواستم محافظت باشم..پس باید بیشتر حواسمو جمع می کردم ولی وقتی
بی احتیاطی بکنم این هم میشه حال و روزم..این چیزا تو شغل من یه چیز عادیه گلم...دیگه نگران من
نباش...باشه؟

پریناز کنارش روی تخت نشست ودر حالی که با نوک انگشتانش گونه ی مانی را نوازش می کرد گفت:مگه
می تونم؟..تو....تو...تنها کسی هستی که انقدر دوستش دارم...تو...
گریه امانش نداد ونتوانست ادامه دهد...
-دیدی بالاخره اشکتو دراوردم؟...
پریناز میان گریه خندید وبه شوخی اروم زد روی دست مانی...
-دیوونه من چی میگم تو چی میگی؟............توی این وضعیت هم دست بردار نیستی؟
-دستمو باید از روی چی بردارم؟...من که دستم اینجاست..روی چیزی هم نذاشتمش.
-دیوونه چی داری میگی؟.......
با لحنی التماس امیز ادامه داد:مانی قول میدی بیشتر مواظب خودت باشی؟
مانی به ارامی چشمانش را بست وباز کرد...وگفت:اره..بهت قول میدم...ولی اینو بدون تا پای جونم وایسادمو
ازت محافظت می کنم.

در سکوت تو چشمای هم خیره شدند...سکوت بینشان بیانگر حرفهای زیادی بود که هر یک در دل خود داشتند...
مانی به ارامی دستش را بالا اورد ودست پریناز را در دست گرفت...دستانش همان گرمای همیشگی را
داشت که از گرمایش بدن پریناز گر گرفت.
از نگاه مانی که حالا پراز شیطنت بود صورتش گلگون شد..سرش را پایین انداخت...
-چرا چشماتو از من دریغ می کنی؟...به من نگاه کن.
به ارامی سرش را بلند کرد ودر چشمان او خیره شد...مانی دستش را به سمت خودش کشید که پریناز هم
بی اختیار به سمتش کشیده شد و روی مانی نیمخیز شد .
فاصله ی صورتهایشان خیلی کم بود.هرم گرم نفسهای مانی باعث می شد تن پریناز بیشتر وبیشتر گرم شود..
تا حدی که احساس کند ازحرارات زیاد در حال سوختن است...
دیگر طاقت نیاورد خواست خودش را عقب بکشد که مانی این اجازه را به او نداد وبا یک حرکت دستش را
پشت گردن او گذاشت و صورت پریناز را درست روبه روی صورت خودش گرفت........
-مانی تو حالت خوب ن....
با احساس لبای مانی به روی لبانش حرف در دهانش ماند...
مانی به دستش که پشت گردن پریناز گذاشته بود فشار بیشتری داد و به ارامی لبان او را بوسید...پریناز دستش
را روی شانه ی سالم مانی گذاشت و او را همراهی کرد که تقه ای به در اتاق خورد...

مانی دستش را برداشت وپریناز هم سریع خودش را عقب کشید...
روسری اش را مرتب کرد ودر حالی که از نگاه خیره و پرازشیطنت مانی فرار می کرد با صدای لرزانی
گفت:بفرمایید...
در به ارامی باز شد و اول دسته گلی زیبا پر از رزهای سرخ وسفید وبعد الناز در درگاه در نمایان شد...

پریناز با دیدنش با بهت وتعجب ...و در حالی که چشمانش به حد زیادی گشاد شده بود از روی تخت بلند شد
و به او خیره شد...
الناز با دیدن پریناز چشمانش از اشک خیس شد وزمزمه کرد:پریناز...تو... تو خواهر منی؟
اما پریناز همان طور مانند مجسمه در جایش خشک شده بود وتنها مسیر نگاهش به سمت الناز بود...
دختری که بی نهایت شبیه به خودش بود.............



مات ومبهوت به دختری که بی نهایت به خودم شبیه بود خیره شده بودم....
اون هم چشماش پر از اشک بود..اروم اروم اومد به طرفم...توان هیچ حرکتی رو نداشتم..تنم مثل چوب خشک
شده بود وانگار پاهام چسبیده بود به زمین ...
زمزمه کرد: پریناز...تو خواهر منی؟...
چی گفت؟خواهر؟!یعنی...نه این امکان نداره..مگه میشه؟ولی شباهتش....خدایا...

وقتی به خودم اومدم که دیدم توی اغوشش هستم واونم داره های وهای روی شونه ام گریه میکنه.
مرتب زمزمه می کرد:خدایا شکرت...بالاخره پیدات کردم.پیدات کردم.
منم بدون اینکه حرکتی به خودم بدم توی بغلش خشک شده بودم........
بالاخره منو از خودش جدا کرد...همچنان با تعجب نگاهش می کردم..دستاشو دوطرف صورتم گذاشت وتوی
چشمام خیره شد...خدایا این چقدر شبیه منه...انگار دارم عکس خودمو توی اینه می بینم..اون هم به طور شفاف

... اصلا برام قابل درک نبود..چی رو باید درک می کردم؟اینکه..این دختر...می تونه همون النازه گمشده ی
خانواده ی ستایش باشه؟
النازی که یادمه چقدر مادرم به خاطرش وبا یادش گریه و زاری می کرد؟...به خاطرش اواره ی کوچه و
خیابونا شده بود؟...یعنی این خودشه؟...خدایا یعنی خواب نیستم؟...

با صدای مانی به خودم اومدم ونگاهش کردم...
-پریناز بنشین....چرا همین طور ایستادی؟
بالاخره قفل دهانم باز شد وبریده بریده رو به مانی گفتم:مانی...این دختر...خواهر منه؟
حالا نوبت مانی بود که با تعجب نگام بکنه....
-چی؟...تو این دخترو می شناسی؟
دوباره بهش نگاه کردم...روی صندلی کنار تخت نشسته بود وبه من زل زده بود...لبخند روی لباش بود...اونم
وقتی می خندید گونه اش چال میشد درست مثل من...
-نه نمی شناسمش...ولی...اون..
-ولی چی؟...بالاخره می شناسیش یا نه؟...پریناز..یه چیزی بگو...

رو به مانی کردم وگفتم:مانی...این الناز خواهر منه درسته؟همون النازه گمشده ی خانواده ی ستایش..درسته؟

مانی مات ومبهوت به من خیره شده بود وجوابی نمی داد....ولی صدای خودمو شنیدم ...نه خودم نبودم خواهر
دوقلوم بود...ولی صداش کاملا شبیه به خودم بود...

-عزیزم من النازم...خواهرت.همون النازی که 21 ساله از خانواده اش دوره...از خانواده و هویت واقعیش...
زد زیر گریه وبه هق هق افتاد...بی اختیار به طرفش رفتم به ارومی کنارش ایستادم وسرشو گرفتم توی بغلم....
چه حس خوبیه که خواهر گمشدتو بعد از 21 سال پیدا بکنی.
پس اون خواهرم بود؟...یعنی اینا همه اش یه خواب نیست؟رویا نیست؟واقعیته؟...

از خودم جداش کردم وبهش نگاه کردم..نه اون خودشه..خوده خودشه..........اون خواهر منه...النازه...اره
مطمئنم...خدایا شکرت...
به صورتم دست کشیدم...اصلا متوجه اشکام نشده بودم..صورتم خیس بود و من هم هنوز توی شوک بود.شوکه
دیدارغیرمنتظره ی خواهرم....

رو به مانی کردم...سرشو برگردونده بود و از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کرد...از حالت صورتش متوجه
شدم که عمیقا توی فکره....
کنارش روی تخت نشستم که صورتشو برگردوند...
-مانی...برام تعریف می کنی چی شده؟...
لبخند کمرنگی زد ودستمو گرفت...سرشو به ارومی تکون داد....

همون موقع در باز شد وعلیرضا وارد اتاق شد و نگاهش به الناز افتاد...
همون جلوی در خشکش زده بود...با نگرانی به من نگاه کرد وبعد به مانی....
مانی هم چشمک بامزه ای تحویلش داد وگفت:چیه چرا خشکت زده؟حالا نوبته تو شد؟... عجب دیداره
غیرمنتظره ای هم از اب در اومد...چی می خواستیم چی شد علیرضا.........

علیرضا به ارومی خندید وبه سمت ما اومد...........

************************************************** *****************************************

ماشینش را کنار خیابان پارک کرد واز ان پیاده شد...به سمت قسمت ورود ممنوع رفت..جمعیت زیادی جمع شده
بودند و ماموران پلیس به مردم اجازه نمی دادند وارد قسمت ممنوعه بشوند...
همهمه ی زیادی حاکم بود...از زیر نوار رد شد وبا دیدن سروان پناهی...به طرفش رفت...پناهی با دیدنش سلام
نظامی داد...

-ازاد...خب مثل اینکه یه قربانی داشتیم درسته؟شناسایی شده؟

سروان پناهی نگاهی به جنازه که کمی اونطرفتر افتاده بود و رویش با پارچه ی سفیدی پوشیده شده بود کرد...
-بله قربان...عضو همون گروهه افتاب پرسته.عکس ومشخصاتش داخل پرونده هست..می تونید مشاهده کنید.
پرونده ای را به سمت سرگرد همتی گرفت...
در حالی که مشخصات داخل پرونده را یکی یکی ازنظر می گذراند..گفت:بسیار خب...کارهای انتقالش به
پزشکی قانونی انجام شده؟
-بله قربان...الان دارن منتقلش می کنند...
پرونده را بست وسرش را تکان داد...
-خوبه...نتیجه رو به من گزارش کن..منتظرم...
-بله قربان..راستی امروز سیزده فرودینه و فردا ستوان اریافرد همراه خانم ستایش میان تهران؟

-هنوز تماسی نگرفته...ولی فکر می کنم توی همین یکی دو روز بیان...باید خودمونو اماده بکنیم برای اجرای
نقشه...درضمن مانی توی اخرین تماسش یه چیزایی گفت که فکر میکنم به دردمون بخوره...همون شخصی که
دنبالش بودیم برای اجرای نقشمون پیدا شده...این کاره مارو سریعتر میکنه.
-عالیه قربان..نقشه رو کی اجرا می کنیم؟
سرگرد همتی نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:هر وقت مانی وخانم ستایش اومدند واموزش های لازمو
دیدند...این نقشه باید به نحو احسنت انجام بشه..بدون هیچ مشکلی..چون ریسکش خیلی بالاست وخطرش هم
بیشتره...هم برای خانم ستایش وهم برای مانی...ولی..

سروان پناهی نگاهی به چهره ی متفکر سرگرد همتی انداخت...انگار در میان جمعیت چیزی نظرش را جلب
کرده بود...
اروم زمزمه کرد:سروان...بدون جلب توجه با شمارش من به سمت ماشین برو و منتظر من باش...سریع...1..2...3.
سروان پناهی به ارومی بدون هیچ حرفی به طرف ماشین رفت وپشت فرمان نشست...چند دقیقه بعد سرگرد
همتی هم به او ملحق شد...سریع داخل ماشین نشست وفرمان حرکت داد...
-برو سروان...اون پژو206 مشکی رو تعقیب کن..ولی به طور نامحسوس..نباید متوجه ما بشه...حرکت کن.
-بله قربان...نمی خواید بگید چی شده؟

در حالی که تمام حواسش متوجه ی پژو وسرنشینش بود...گفت:اون شخص به نظرم اشنا اومد...با شک به داخل
پرونده نگاه کردم که دیدم اون هم یکی از همون اعضای بانده افتاب پرسته.مثل اینکه اومده سر و گوشی اب
بده...
-جدا؟...
-اره...فقط مواظب باش گمش نکنی...باید بفهمیم کجا میره...
-بدون شک داره میره همونجایی که رییسشون هست تا گزارشاتشو بده.
-اره ...مواظب باش...نباید گمش کنیم.
-بله قربان...خیالتون راحت باشه.

نزدیک به 1 ساعت توی مسیر بودند...راننده متوجه اونها نشده بود...
بالاخره داخل یک کوچه ی پر از درخت پیچید وجلوی یک خانه ی ویلایی و بزرگ توقف کرد..
با زدن چند تا بوق در به ارومی باز شد وپژو وارد خونه شد ودر هم بسته شد...
سروان به ارومی کمی دورتر از خانه ترمز کرد وهر دو مشغول بررسی ویلا شدند...
-مثل اینکه خونه مجهز به دوربین مداربسته است...
-بله قربان...یه همچین خونه ای بدون شک چندتا سگ هم ازش نگهبانی می کنه...
-درسته چندتا سگ به علاوه ی چند تا نگهبان...باید خیلی مواظب باشیم..
نگاهی به سرگرد همتی کرد وگفت:قربان حالا می خواید چکار کنید؟
-فعلا برگرد اداره...شب باید بیایم سر و گوشی اب بدیم و ببینیم چه خبره...شاید یه چیزایی دستگیرمون شد.
-بله قربان...
اروم از کوچه خارج شدند...........


مانی از بیمارستان مرخص شده بود...امروزسیزده بدر بود ولی حس و حاله اینو نداشتم که برم بیرون...
عمه هم به خاطره پا دردش توی خونه مونده بود ونشسته بود پای تلویزیون....
حوصله ام حسابی سر رفته بود..حسابی توی فکر بودم که صدای زنگ در منو به خودم اورد...
به طرف ایفن رفتم...
-بله؟!
-سلام خانم خانما...منم.درو باز کن.
با تعجب زمزمه کردم:مانی تویی؟...اینجا چکار می کنی؟
-باز کن تا بگم.

بدون اینکه دکمه ی ایفن رو بزنم رفتم سمت در...درو باز کردم..مانی با یه لبخنده دلنشین پشت در ایستاده بود.
-نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟
از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود باز شده بودم همون پرینازه قبل... هنوزهم به خاطرکاری که باهام کرده
بود ازش دلگیر بودم...
اخم ملایمی کردم..
-برای چی اومدی اینجا؟
-اوه اوه چه خشن...بزار بیام تو تا بگم.
-نه نمیشه...همینجا بگو.

با کلافگی به دورو برش نگاه کرد...
-اینجا که نمیشه به اندازه ی 1 ساعت حرف زد...لااقل بیا تو ماشین.
مشکوک نگاهش کردم...صورتش جدی بود...یعنی چی می خواست بگه که 1 ساعت طول می کشید؟
-باشه...پس برو تا من بیام.

سرشو تکون داد وعقب عقب رفت...همین طور نگاهش به من بود...
شیطنتم گل کرد ...با صدای بلند ولی جدی که کمی هم نگرانی چاشنیش کرده بودم داد زدم:مانی مواظب پشتت
باش.....الان میافتی تو جوب........
همچین برگشت عقب ودرجا ایستاد که نتونستم جلوی خندموبگیرم وبلند زدم زیر خنده...اون هم همونطور
وحشت زده ایستاده بود ودورو برشو نگاه می کرد..فکر کنم دونبال جوبه کذایی می گشت.

قبل از اینکه برگرده سمتم درو بستم ودر حالی که هنوز داشتم به چهره ی مانی می خندیدم رفتم توخونه...
عمه هنوز پای تلویزیون بود وداشت میوه می خورد...
رفتم توی اتاقم و مانتومو پوشیدم.نگاهم به میزه کنار تخت افتاد.یاده نامه افتادم.در کشو رو باز کردم و نامه رو
برداشتم...گذاشتم توی جیب مانتوم واز اتاق بیرون رفتم..

عمه با دیدنم گفت:پریناز کجا میری؟
-عمه جون یکی از دوستام اومده دنبالم...زود برمی گردم.
-باشه عمه...برو. ولی مواظبه خودت باش.
گونه اشو بوسیدم و گفتم:باشه عمه جون...
*******
در ماشینو باز کردم وبا همون اخمی که به چهره داشتم نشستم روی صندلی...خواست حرکت بکنه که گفتم:من
جایی نمیام..همینجا حرف می زنیم.
صدای نفسشو شنیدم که با حرص بیرون داد....
-خیلی خب...اون چه کاری بود کردی؟نمیگی من تازه از بیمارستان برگشتم واین هیجانات برام خوب نیست؟
به چهره اش نگاه کردم.از چشماش و حالت صورتش مثل همیشه شیطنتت می بارید.
-اتفاقا به نظرمن این یه نمه هیجان واست مفید هم هست...
پوزخندی زد وگفت:از الناز... خواهرت چه خبر؟
-هیچی...باهاش در تماسم..هر روز هم می بینمش.
-همین؟!
با تعجب نگاش کردم...
-یعنی چی همین؟!...خب توقع دیگه ای داشتی؟
به روبه روش نگاه کرد...
-به خانواده ات چیزی هم گفتی؟
یاد صدای پر از هق هق مامانم و صدای پر از بغضه بابام افتادم...دیشب پشت تلفن کلی گریه کرده بودند...
با صدای گرفته ای که به خاطربغض توی گلوم بود...گفتم:اره بهشون گفتم...دیشب تلفنی باهاشون حرف
زدم...قرار شده فردا حرکت کنند.امروز سیزده بدره وراهها شلوغه ...واسه همین فردا میان.
سرشو به ارومی تکون داد...
نگاهش روی من چرخید که من بی توجه بهش سرمو چرخوندم...
با اینکه هنوز عاشقش بودم ولی اون کارشو هم نمی تونستم نادیده بگیرم..
-پریناز؟!...
انقدر با احساس صدام کرد که نتونستم نگاش نکنم....
-پریناز چرا با من این رفتارو می کنی؟چرا نگاهتو از من می گیری؟
سرمو انداختم پایین وسکوت کردم...نامه رو از توی جیبم در اوردم وگذاشتم روی پاش...
-خداحافظ.
در ماشینو باز کردم که دستمو گرفت وکشید...سرمو چرخوندم ونگاش کردم...چشماش عصبانی بود.
-باهات کار دارم پریناز...پس مثل بچه ی ادم بشین سرجات.
بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم وبه روبه رو خیره شدم..ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیرنظر داشتم.

نامه رو برداشت وبا حرص پرت کرد جلوی ماشین...بعد از دقایقی که در سکوت گذشت گفت:پریناز در رابطه
با همون مسئله ی ادمرباها....باید برگردیم تهران.
با تعجب نگاش کردم..این چی گفت؟!برگردیم تهران؟!
-تهران؟!...چرا؟!
-فردا پدر ومادرت میان وپس فردا حرکت می کنیم...تو از خیلی چیزا بی اطلاعی...این ادمایی که دنبالت هستند
خیلی خطرناکن...یه بانده خیلی بزرگ که توی هر کار خلافی فعالیت می کنند...چه قاچاق دختر وبچه...وچه
قاچاق عتیقه جات و مواد مخدر...خلاف کوچیکشون دزدی از موزه های عتیقه است که خیلی ماهرانه این کارو
انجام میدن...

دیگه چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.....
-چی داری میگی؟اینا با من چکار دارند؟!...وای خدا...
با مهربونی نگاهم کرد...

-نترس عزیزم...اونا ادمای خطرناکی هستند ولی من نمیذارم اتفاقی برای تو بیافته...اونها ظاهرا یک بار بدون
اطلاع پدرت وخیلی ماهرانه از هواپیمای شخصیه پدرت برای حمل یه سری عتیقه جات که خیلی حرفه ای
مواد مخدر هم توشون جاسازی کرده بودند استفاده کردند...و به راحتی اونا رو به اونور مرز رسوندند...
ولی پدرت کاملا بی اطلاع بوده...وقتی اون اشیاء همراه با مواد پیدا میشن پلیس ایران در جریان قرار می گیره
وبعد از تحقیق وجستجو می فهمند اونا از طریق یکی از هواپیماهای پدرت حمل شدند و از کشور خارج
شدند...ولی از خوش شانسیه پدرت یکی از اعضای اون باندو دستگیرکردیم که با توجه به اعترافاته اون پدرت
بی گناه شناخته شد... تا اینکه یکی از نوچه های همون شخص یه روز میاد محله کار پدرت واونو تهدید می کنه
که باید هر 3 تا هواپیماشودر اختیاره اونا بزاره وگرنه بد می بینه.پدرت هم قبول نمی کنه واونها هم تهدیدشونو
عملی می کنند ومی افتند دنباله تو واین میشه یه زنگه خطر برای پدرت.
اونا میخوان از طریقه تو پدرتو وادار به این کار بکنند.به هر حال از راه هوایی راحتتر می تونند کارشونو انجام
بدن...تا اینکه پدرت به اداره ی پلیس مراجعه می کنه و همه چیزو برای سرگرد همتی که شوهر عمه ی
علیرضا هم هست میگه...قبلش هم که تورو فرستاده بوده اصفهان وبرات محافظ گذاشته بوده...ولی من با شنیدن
حرفاش تصمیم گرفتم خودم بشم محافظت واز راه دور مراقبت باشم...اینجوری کمتر جلب توجه می شد ولی
نمی دونم اون نامردا از کجا فهمیده بودند من هم در جریانه این پرونده هستم که می خواستند منو از سر راهشون
بردارند ولی کور خوندند...من علاوه بر اینکه از تو مراقبت می کنم...به هیچ وجه هم نمیذارم اونا نیت
شومشونو عملی کنند.مطمئن باش...

سرم داشت از حرفاش سوت می کشید...وای خدا مانی چی داره میگه؟...یعنی اونا انقدر خطرناکن؟...
با ترس نگاهش کردم...

-مانی..حالا من باید ..چکار کنم؟
نیم نگاهی به من انداخت ویه پاکت از توی جیبش در اورد...
-این گوشی وهمراه با سیم کارت بگیر وگوشی خودتو بده به من....
گوشیمو دادم بهش واون گوشی رو گرفتم...
-مطمئنا اونا خطت رو کنترل می کنند پس باید مراقب باشی...شماره ی این گوشیتو به هیچ کس نمیدی
باشه؟...حتی به نزدیک ترین دوستات هم نده....روی این گوشی ردیاب نصبه وما می تونیم توروهر جایی که
هستی ردیابی بکنیم...توی پاکتو نگاه کن...یه جفت گوشواره ی کوچیک هم هست که توی اونا هم ردیاب کار
گذاشتیم...سعی کن همیشه به گوشت باشه حتی موقع خواب...یه گیره ی کوچیک هم هست که می تونی
بزنی...بزنی به...

نگاهش کردم..لباش می خندید ومرموز نگام می کرد..چی می خواست بگه؟
-بزنم به چی؟!
-بزن به لباست...البته منظورم از لباس... لباس زیرت بود...اونجا بهتره هیچ کس نمی تونه ببینه.

وای خدا...صورتم از شرم سرخ و گونه هام داغ شد...سرمو انداختم پایین که صدای خنده اش توی ماشین
پیچید..
زهره مار...کجاش خنده داشت؟پسره ی پررو این همه جا حالا باید بچسبونم به لباس زیرم؟!...

وقتی خوب خنده هاشو کرد ومنو هم کلی حرص داد گفت:حالا نمی خواد انقدر سرخ وسفید بشی...هر جا دوست
داشتی بزن ولی اونجا جاش خیلی بهتره...فکر کنم غیرقابل دسترسه..نه؟

وای خدا می زنم لهش میکنما...ببین چه جوری داره میره رو اعصابه من....
با حرص نگاهش کردم وگفتم:دیگه چندتا ردیاب باید روی خودم نصب کنم؟!
با شیطنت خندید وگفت:نترس همینا بود...دیگه ردیاب نمی خواد...مطمئن باش.
رومو ازش برگردوندم.....بچه پررو..........

-این تموم چیزایی بود که تو باید می دونستی....فردا با پدر ومادرت هم حرف بزن وبهشون بگو که قضیه از چه
قراره...
-حالا چرا باید برگردم تهران؟!
-برگردم نه..برگردیم........چون اونجا خیلی کار داریم که باید انجام بدیم...این مسئله همینجا تموم نمیشه.باید
خودتو اماده کنی.فردا باید با خواهرت الناز هم حرف بزنم.
با تعجب گفتم:الناز؟اون برای چی؟
-اون هم باید در جریان باشه...قسمتی از نقشمون با همکاریه اونه.البته اگر حاضر به همکاری بشه.
با تعجب گفتم:نقشه؟؟؟!!!!!!!!
سرشو تکون داد وبا خونسردی گفت:درسته...وقتی رفتیم تهران می فهمی.
با سردرگمی نگاهش کردم....همون موقع گوشیش زنگ خورد...
-بله.
-...
-سلام جناب سرگرد...خبری شده؟
-...
-که اینطور..بسیار خب مواظب خودتون باشید.
-...
-بله ما هم پس فردا حرکت می کنیم...قراره باهاش حرف بزنم.امیدوارم راضی به همکاری با ما بشه.
-...
-ممنونم..شما هم همین طور.خدانگهدار.

گوشیشو قطع کرد و رو به من گفت:پریناز مواظب خودت باش...با دقت به حرفام گوش کردی؟اگر سوالی داری
می تونی بپرسی.
هنوز سردرگم بودم...ولی فکرم کارنمی کرد.
-نه...الان چیزی به ذهنم نمیرسه...تو هم اون...اون نامه رو بخون...من باید برم...مواظب خودت
باش...خدانگهدار.
نفس عمیقی کشید وگفت:باشه...تو هم مواظب خودت باش...خداحافظ.

از ماشین پیاده شدم ودر حالی که حسابی توی فکر بودم به سمت خونه رفتم...
وقتی وارد خونه شدم...صدای گاز ماشینه مانی و بعد هم صدای دور شدنش به گوشم رسید....
همون پشت در نشستم وبه فکر فرو رفتم..خدایا خودت کمکم کن.
************************************************** ************************************
ماشین رو به ارومی کنار دیوار پارک کرد وهر دو از ان پیاده شدند....
-سروان پناهی...
-بله قربان....
-من از پشت باغ میرم روی دیوار ویه سر و گوشی اب میدم تو همینجا منتظر باش.
-قربان مراقب باشید... می خواید من هم باهاتون بیام؟

در حالی که به طرف قسمت پشتی باغ می رفت گفت:نه... تو همینجا مراقب اوضاع باش...هر مورد مشکوکی
دیدی به من اطلاع بده.
-بله قربان....

توی تاریکی محو شد وکنار دیواره پشتی ایستاد...نگاهی به ان انداخت وبا یه حرکت دستشو به روی دیوار قلاب
کرد و خودشو بالا کشید...روی دیوار نشست....سرش را خم کرد واز لابه لای درختان به داخل باغ نگاهی
انداخت...
تمام باغ زیر نور چراغ ها روشن شده بود وچندین نگهبان در حیاطه باغ اسلحه به دست نگهبانی می دادند...
و درگوشه به گوشه ی باغ سگ های سیاه وبزرگی در کنارهرنگهبان ایستاده بودند..
.سرگرد با تعجب همه جا را از نظر گذراند...
*******
-چی شد قربان؟...
-سروان... چیزی که من دیدم یه چیزی فراتر از تصور ماست...طرف انگار خیلی ادمه مهمیه........گوشه به
گوشه ی باغ نگبان و سگ گذاشتند...کارمون سخت تر شد.مثل اینکه اینجا مقرشونه.مطمئنا خونه ی رییسشون
همینجاست.جای پرتی هم هست.
-چی دستور می فرمایید قربان؟
-فعلا هیچی...باید منتظر مانی باشیم بعد تصمیم می گیریم.
-بله قربان..حق با شماست.
-بر می گردیم ستاد.....
-بله قربان.
در حالی که همچنان به باغ واطرافه انجا نگاه می کرد داخل ماشین نشست و حرکت کردند............


با زدنه چند بوق در توسط سرایدار به ارومی باز شد..
ماشینش را به داخل حیاط هدایت کرد وجای همیشگی پارک کرد...از ماشینش پیاده شد...
بابا حسین سرایدارشان دوان دوان خودش را به او رساند...
مانی با لبخند او را در اغوش گرفت.
-سلام بابا حسین...عیدت مبارک.ببخش که دیر بهتون سرزدم.
با خوشحالی رو به مانی گفت:سلام اقا..خوش اومدید...عید شما هم مبارک.این حرفا چیه پسرم..ولی خانم خیلی
نگرانتون بودن.
مانی سرش را تکان داد و پاکتی را از جیبش در اورد ودر دست باباحسین گذاشت...
-این هم عیدی شما بابا حسین...انشاالله سال خوبی داشته باشی...
بابا حسین که اشک در چشمانش حلقه بسته بود...بر پیشانیه مانی بوسه ای نشاند.
-ممنونم پسرم ولی عیدی دادن وظیفه ی منه باباجان...تو کوچیکتری...چند لحظه صبر کنی اومدم.

دوان دوان به طرف انتهای باغ رفت..جایی که خانه اش به عنوان اتاق سرایداری در انجا قرار داشت...
مانی با لبخند به اطرافش نگاه کرد...بهار شده بود ودرختان جوانه زده بودند...گل های بنفشه ی داخل باغچه به
زیبایی خودنمایی می کردند...
به طرفشان رفت ودستش را به روی یک به یک انها کشید...از لطافتشون حس خوبی پیدا کرد..که لبخند مهمان
لبانش شد...

با شنیدن صدای پا به ان سمت برگشت...باباحسین با لبخند همیشه مهربانش در حالی که بسته ای در دست داشت
روبه روی مانی ایستاد.
بسته را به طرف او گرفت...
-بیا پسرم این هم عیدی تو...ببخش ناقابله.
مانی بسته را از دستش گرفت وبا شوق مشغول باز کردنش شد...در جعبه را باز کرد...یک جعبه ی منبت کاری
شده با طرح های قشنگ ومتنوع...که داخلش یک روکش قلم(جاقلمی) با همان طرح جای گرفته بود...
با شوق رو به باباحسین گفت:بابا حسین این خیلی زیباست...حدس می زنم کار خودتونه درسته؟
باباحسین که از صدای پر از شوق مانی سرذوق امده بود...با همان لبخند گفت:درسته پسرم...هنوز هم
یادته؟..ناچیزه ..امیدوارم خوشت اومده باشه.
-این حرفا چیه باباحسین...هر دوتاشونو دوست دارم..مگه میشه یادم بره؟...هنوزم اون جا قلمی رو دارم...بهترین
یادگاری که توی عمرم گرفتم.
-زنده باشی پسرم...تو هم مثل پسرم برام می مونی...خیلی دوست دارم باباجان.برو تو خانم منتظرته...بیشتر از
این منتظرش نذار.
با لبخند سرش را تکان داد وبه طرف عمارت رفت...
*******
مادرش با رویی خوش او را در اغوش گرفت وسرش را بوسید...
-خوش اومدی پسرم..عیدت مبارک...چرا انقدر دیر؟...توی سیزده روزه عید هر روز چشمم به این در بود ببینم
کی میای..ولی هیچ خبری نبود...دلم خیلی برات تنگ شده بود پسرم.
-دل منم براتون تنگ شده بود مادر...ولی باور کنید سرم خیلی شلوغ بود...الان هم اومدم ازتون خداحافظی کنم.

رنگ از رخ مادرش پرید...
-خداحافظی؟..مگه داری جایی میری؟
-نه مادر نگران نباش.برای یه ماموریتی باید برم تهران...معلوم نیست کی برگردم...اینه که اومدم ازتون
خداحافظی بکنم...حلالم کن مادر...اگر ازم بدی دیدی و اذیتت کردم حلالم کن.
دانه های اشک یکی یکی از چشمانش گونه هایش چکید...
-این حرفا چیه که می زنی پسرم؟..مگه داری کجا میری؟اگر خطرناکه نرو...
لبخند مصنوعی زد و با صدای لرزانی که بغض خفه ای در ان نهفته بود گفت:شغل من سرتاسرش پر از خطره
مادر...من این خطر رو دوست دارم ومطمئن باشید مواظب خودم هستم.دارم میرم تهران...وقتی برگشتم
می خوام یه خبر خوش بهتون بدم..می دونم که خوشحال میشید.
اشکهایش را به ارامی با نوک انگشتانش پاک کرد...
-چه خبری پسرم؟...خوش خبر باشی.
-مطمئن باش خبر خوشیه مادر...بعد بهت میگم...وقتی از این ماموریت برگشتم...باشه؟
سرش را تکان داد...
-باشه پسرم..من که حرفی ندارم..هر جور خودت صلاح می دونی.
از داخل جیبش دو جعبه ی کوچک کادو شده ای را در اورد وبه سمت مادرش گرفت.
-این هم عیدی من به شما مادر..این یکی هم برای پدره....از طرف من عیدیشو بدید وبگید حلالم بکنه وازش خدا
حافظی کنید...باز هم ببخشید که دیر بهتون سرزدم..ازم راضی باشید.
با شوق کادویش را گرفت...
-این حرفا چیه پسرم...همین هم که به یادمون بودی و اومدی دیدمت برام دنیایی ارزش داشت...ممنونم.چرا به
پدرت زنگ نمی زنی؟
-حتما می زنم...
کادویش را باز کرد...انگشتری که رویش سنگی به رنگ ابی به زیبایی بر روی ان خودنمایی می کرد.
با ذوق رو به مانی گفت..
-خیلی زیباست پسرم.واقعا ازت ممنونم...
-قابلتونو نداشت....
با شیطنت خندید ودامه داد:پس عیدی من کجاست؟!
مادرش لبخند بزرگی زد واز جایش بلند شد...
-الان عیدی تو رو هم میدم پسرم..چند لحظه صبر کن.
به طرف اتاقش رفت وچند لحظه بعد در حالی که بسته ای در دست داشت به طرف مانی امد...
-بیا پسرم این هم عیدی تو...امیدوارم خوشت بیاد.
مانی با شوقی کودکانه عیدی اش را گرفت ومشغول باز کردنش شد...یک پلیور همراه با شال گردنش ست همدیگه داخل بسته بود...به همراه یه ست چرم کمربند وکیف....با همان شوق وذوق گونه ی مادرش را بوسید...
-وااااااااای مادر شما هنوز بافتنی می بافید؟خیلی خوشگله ممنونم...از این ست چرم هم خیلی خوشم
میاد...دستتون درد نکنه مادر....
پیشانی پسرش را بوسید وگفت:قابلتو نداره پسرم...برات در همه حال ارزوی سلامتی وشادی می کنم.
نگاه مانی رنگ غم گرفت...
چشم در چشم مادرش دوخت وبا لحنی محزون زمزمه کرد:برای من همین کافیه مادر...فقط به همین نیاز
دارم..پس برام دعا کن...به دعاهات نیازمندم.
************************************************** ****************************************
دل توی دل هیچ کدوممون نبود...
الناز کنارم نشسته بود ومادرش و عمه هم کمی اونطرفتر داشتند حرف می زدن...
دستای سرد ویخ زده ی النازو توی دستام گرفتم ونگاهش کردم...با استرس نگام کرد...
-خیلی نگرانم پریناز...یعنی چی میشه؟
-دیوونه چرا نگرانی؟مگه قراره چی بشه؟...اینکه پدر ومادرتو بعد از سالها میخوای ببینی مگه نگرانی داره؟باید
الان خوشحال باشی دختر.
-خوشحالم پریناز..خیلی هم خوشحالم.ولی دلشوره دارم...نمی دونم چرا؟
-خب این طبیعیه..به هر حال درکت میکنم که بعد...
با شنیدن صدای زنگ ایفن همه از جاشون پریدن...نگاه هممون روی ایفن خشک شده بود...
به الناز نگاه کردم که دست وپاش می لرزید و از چهره اش کاملا پیدا بود که اضطراب داره...
به مادرش نگاه کردم..رنگ به رو نداشت ومرتب زیر لب دعا می خوند...
عمه هم ایستاده بود وبه من نگاه میکرد...
-پریناز دخترم برو درو باز کن..چرا خشکت زده؟
خودم وضعم همچین روبه راه نبودااااااااا اونوقت ازم توقع داشتم ریلکس رفتار کنم..اخه مگه میشه؟!
دکمه رو زدم وبه سمت در رفتم...

مامانم در حالی که صورتش از اشک خیس بود همراه بابام وارد حیاط شدند...
بابام هم کاملا می تونستم از صورتش بخونم که چقدر نگرانه و برای دیدن دخترش بی تابه...
کنار مامانم رفتم وسعی در اروم کردنش داشتم ولی مگه می شد؟همه اش می گفت: دخترم کجاست؟النازم
کجاست؟...
یه دفعه ساکت شد...برگشتم ودیدم الناز با چشمای به اشک نشسته توی درگاه در ایستاده وزل زده به مامان...



هممون سرجامون خشکمون زده بود که یهو مامان به سمت الناز دوید...
-دخترم..النازم..خودتی؟
از اونور هم الناز در حالی که هق هق می کرد به طرف مامان دوید...هر دو در اغوش هم فرو رفتن گریه
می کردن...
صورت من وبابا هم از اشک خیس شده بود...الناز از روی شونه ی مامان نگاهش به بابا افتاد .

در حالی که همچنان به بابا زل زده بود سرشو از روی شونه ی مامان برداشت ...
بابا اروم اروم به طرفش رفت...روبه روش ایستاد ودستاشو گذاشت دوطرف صورت الناز وبه همون ارومی
پیشونیشو بوسید...
الناز خودشو توی بغل بابا پرت کرد وبه هق هق افتاد...
-شما بابای من هستید؟...اره درسته من عکس شما ومامان رو دیدم..شما بابای منید..من مطمئنم.
بابا پشتش به من بود ولی از لرزش شونه هاش می فهمیدم که اونم داره گریه می کنه...
الناز از بغل بابا اومد بیرون و رو به مامان گفت:شما هم مامان من هستید درسته؟من عکستونو دیدم...بگید که من
بالاخره پیداتون کردم..توروخدا بگید...
صدای پر از التماس بود...مامان گریه اش بیشتر شده بود...بابا لبه حوض نشست ودستاشو گذاشت روی
صورتش...شونه هاش از زور گریه می لرزید...تا به الان گریه ی پدرمو ندیده بودم..ولی الان...

مامانم سر النازو توی دستاش گرفت وگفت:اره دخترم..تو النازه منی..ببین چقدر شبیه پرینازه منی...پس تو
النازی...دخترم بالاخره زنده موندمو پیدات کردم...خدایا شکرت که گمشده ی منو بهم برگردوندی.

عمه و شکوه خانم توی درگاه در ایستاده بودن وهر دو گریه می کردن...مامان با دیدن شکوه خانم به طرفش حمله
کرد که بابام به طرفش دوید وجلوشو گرفت...
-بزار بهش نشون بدم سینا...بهش نشون بدم که عاقبت دزدیدن بچه ی من چیه...توروخدا بزارید من حقه این زنو
بزارم کف دستش...ولش نمی کنم.
-اروم باش فریبا...این کارا چیه؟از تو بعیده...فریبا با ارامش حرف بزن...بزار ارومتر که شدی اون موقع حرف
می زنیم باشه؟
رو به عمه گفت:خواهر شما ایشونو ببر تو خونه ما هم بعد میایم...

عمه همراه شکوه خانم رفتن تو... ومن موندم وخواهرم وبابا ومامان...
مامان بعد از چند دقیقه با حرفای بابا اروم شد...کنار الناز نشسته بود همه اش ازش سوال می پرسید..اینکه تا
الان کجا بوده؟..چکار میکرده؟
الناز هم با شوق یکی یکی جواب می داد...
دستای مامان توی دستاش بود واز کنارش تکون نمی خورد.با حرفای الناز دیدش کمی نسبت به شکوه خانم تغییر کرده بود ولی هنوز نبخشیده بودش...
خب خداییش هم حق داشت..21 سال از دخترش بی خبر بوده وهمه اش توی نگرانی به سر برده.
************************************************** *************************************
فردا قرار بود با مانی برم تهران...هنوز نمی دونستم باید چکار کنم...می خواستم زنگ بزنم ولی غرورم چی
میشد؟...
چند بار خواستم شمارشو بگیرم ولی باز منصرف می شدم...
همه خوابیده بودن ومن توی اتاقم روی تختم نشسته بودم وبه گوشیم زل زده بودم...

یاد اتفاقات امروز افتادم..
مامان اصلا شکوه خانم رو تحویل نمی گرفت ولی شکوه خانم همه اش التماسشومی کرد که ببخشدش وهمه ی
ماجرا رو هم تعریف کرد تا اینکه مامانم گفت که می بخشدش..
اون هم به خاطر اینکه تمام این مدت نذاشته بوده الناز اذیت بشه وکمبودی توی زندگیش حس بکنه..
دلم برای شکوه خانم می سوخت.زن زحمت کش وخوبی بود..ولی از بدشانسیش دست روزگار دخترشو از
ش گرفته بود وباعث شده بود این قضایا پیش بیاد..که این هم حکمتی توش بوده که اونم خدا می دونه وبس...

همین طور به گوشیم خیره شده بود که صفحه اش روشن شد..وای خدای من... مانی بود...هول شده بودم...
چندتا نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشار دادم..
-الو...
صدایی نمی اومد..ولی صدای نفسهاشو به خوبی می شنیدم...
-الو..مانی...چرا حرف نمی زنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سلام عشقم...
قلبم توی سینه ام بی تابی می کرد...دستمو گذاشتم روی سینه ام وبا لحن جدی وخشکی گفتم:سلام...خوبی؟چی
شده زنگ زدی؟
صداش غمگین شد...گفت:مزاحمت شدم؟...
سکوت کردم...
-پریناز نامه ای که برام نوشته بودی رو خوندم.واقعا می خوای بهت ثابت بکنم که دوست دارم؟یعنی قبولم
نداری؟
-هر چی که توی نامه نوشتمو باید قبول بکنی..تا وقتی بهشون عمل نکردی من باهات ازدواج نمی کنم...قسم
میخورم.
صدایی از اونور خط نمی اومد...چند لحظه همینطور در سکوت گذشت.
تا اینکه صدای خشن وسرد مانی توی گوشی پیچید:پریناز برای اخرین بار ازت می پرسم...این حرف اخرته؟
با همون لحن گفتم:اره...همه ی حرفم همین بود.
صداش سردتر از قبل به گوشم رسید...از سردیه کلامش بدنم یخ زد...
-باشه...یادت باشه خودت قبولم نداشتی.ولی من هنوزم...مهم نیست.گوش کن ببین چی میگم.فردا صبح با من
میای تهران.. توی خونه ای که برات در نظر گرفتیم می مونی...خواهرت هم به زودی در جریان قرار می گیره
وبهت ملحق میشه...برای حفاظت مامورمیزاریم .خونه هم به دوربین های مدار بسته مجهزهست...بقیه ی
چیزها رو هم بعد برات میگم...تا اینجا کافیه....کاری نداری؟
انقدر تند تند حرف زد واز همه بدتر لحنش انقدر سرد وخشک بود که اصلا نفهمیدم چی گفت...
ولی هیچ جوری نمی خواستم غرورم نادیده گرفته بشه.
-نه...کاری ندارم.
کمی سکوت کرد وبا همون لحن گفت:فردا ساعت 8 صبح اماده باش حرکت می کنیم.خداحافظ.
هنوز جواب خداحافظیشو نداده بودم که گوشی رو قطع کرد...قلبم با این کارش و با اون لحن سردش
شکست...
چرا با من اینجوری می کرد؟یعنی من حق نداشتم بعد از کاری که باهام کرده بود جلوش بایستم واز حقم دفاع
بکنم؟مگه زورش می اومد که عشقشو به من ثابت بکنه؟...
اشک مهمون چشمام شده بود...همونطور روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشیمو
شنیدم..یه پیام از مانی بود...
{خسته ام از این زندان که نامش زندگیست!
پس قشنگی های دنیا مال کیست؟!
باختیم در عشق اما باختن تقدیر نیست!
ساختیم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟!}

چشمام پر از اشک شده بود.مانی من دوست دارم...ولی تو هم منو درک کن...می ترسم..از اینده می ترسم.
هنوز داشتم شعری رو که فرستاده بود رو می خوندم که یه پیام دیگه ازش اومد...
{همه ی بغض من تقدیم غرورت باد!
غروری که لذت دریا را به چشمانت حرام کرد...
پریناز نمی تونم فراموشت بکنم.ولی تو..
زمانی فراموشت میکنم که بالای سنگ قبرم با افسوس بگی کاش زنده بودی...}

با خوندن پیامش قلبم توی سینه ام لرزید.عرق سردی روی پیشونیم نشست...باز اون دلشوره ی لعنتی توی دلم
نشست...اشکام روی گونه هام سرازیر شدن..این چه حسیه؟این چه حرفیه که مانی می زنه؟
چرا مانی اینجوری می کرد؟باز شده بود همون مانی سخت وسرد وجدی...دیگه از گرمی کلامش خبری
نبود...از حرفای عاشقونه اش...
خدایا چکار کنم؟چرا اینجوری شد؟چرا؟!.
..
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، KOH ، Kimia79 ، arooos ، aida 1 ، نازنین* ، *رونيكا*
#36
اینم از این یکی
سعی میکنم زودتر تمومش کنم
به شرط اینکه شماهم با نظر و سپاساتون همراهم باشینا!!!!!!!!!!


دیشب بعد از اینکه با مانی حرف زدم کلی فکر کردم..در مورد اینکه باید توی این مدت چکار کنم؟
بالاخره تصمیم گرفتم منم بشم مثل خودش...سرد وجدی...باید بهش می فهموندم که کارش درست نیست.
باید جوری باهاش رفتار کنم که هم پی به اشتباهش ببره و هم بتونه عشقشو به من ثابت بکنه...باید ثابت بکنه که
از ته دل عاشقمه و هیچ شک و تردیدی این وسط نباشه....

وسایلمو صبح زود جمع کرده بودم وتا اومدن مانی 1 ساعت وقت داشتم..همه سر میز صبحونه جمع شده بودیم
و هر کس مشغول خوردن صبحونه اش بود...
رو به بابا گفتم:بابا...شما در جریان هستید که من امروز باید برم تهران ؟
بابا به ارومی سرشو بلند کرد ونیم نگاهی به من انداخت...
-اره دخترم...سرگرد همتی همه چیزو برام گفته...ظاهرا با محافظت میری...درسته؟اسمش چی بود؟...
کمی فکر کرد...منم چیزی نگفتم تا خودش بگه.
-اهان...ستوان مانی اریافرد....اره همین بود.
نفسمو با اه دادم بیرون وگفتم:بله درسته.با اون میرم......
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:دخترم مراقب خودت باش...اگه می تونستم منم باهات می اومدم ولی سرگرد همتی
گفته این کار من ممکنه برای تو خطرافرین باشه...پس می سپرمت دست خدا که می دونم به خوبی از امنتم
محافظت می کنه...
با لبخند نگاهش کردم که مامان گفت:دخترم به هرچی نیاز داشتی به محافظت بگو برات بگیره باشه؟به خودت
سختی ندی باشه؟
مامانه مارو باش انگار دارم میرم سیزده بدر...اوه اوه برم به مانی رو بزنم؟عمرا...همینجوریش یخچال شده.. برم
ازش درخواست هم بکنم تا سنگه رو یخم بکنه؟...
ولی لبخند مصنوعی زدم وگفتم:باشه مامان .. خیالت راحت.نمیذارم بهم بد بگذره.
رو به هر دوتاشون گفتم:شما هم مواظب خودتون باشید...خیلی دوستتون دارم.
رو به الناز که با کنجکاوی به من وبابا و مامان نگاه میکرد گفتم:الناز ظاهرا این محافظه گرامی میخواد با تو هم
حرف بزنه...ظاهرا تو هم باید به همین زودی بیای پیشم...
الناز که انگار کمی هم ترسیده بود گفت:من؟...برای چی من؟چی میخواد بگه؟
با کلافگی نگاهش کردم...
-مگه تو درجریان موضوع نیستی؟...اقای اریافرد یا علیرضا چیزی بهت نگفتن؟
با تردید سرشو تکون داد وگفت:چرا...یه چیزایی گفتن.درمورد ادمربایی وکسایی که دنبالت هستن...ولی نه کامل
برام تعریف نکردن.
پوزخند زدم ودر حالی که به فنجون توی دستم زل زده بودم گفتم:پس نگران نباش ابجی جون...به زودی سروقت
تو هم میاد.
الناز با ترس گفت:کی؟...ادمرباها؟
خنده ام گرفته بود..بنده خدا داشت از ترس سکته می کرد...
با خنده گفتم:نه ابجی...
با مسخرگی گفتم:جناب اقای ستوان مانی اریا فرد .... گرفتی؟!
النازکه خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید وگفت:اهان...خب باشه.اشکال نداره...
اینو باش انگار بهش گفتم مانی میخواد بیاد خواستگاریت که خیلی ریلکس میگه باشه اشکال نداره....
همه حواسشون به ما دوتا بود...مامان با شوق به الناز ومن خیره شده بود وروی لبای بقیه هم لبخند نشسته بود...
شکوه خانم همون دیشب برگشته بود خونه اش...وقتی می خواست بره بنده خدا کلی گریه کرد..ولی الناز بهش
گفت که هر وقت بابا ومامان خواستن برگردن تهران اونم میره پیش مادرش...چون دانشگاهش اصفهان
بود..بنابراین نمی تونست با ما بیاد تهران...

الناز با خیال راحت داشت صبحونشو می خورد..
اروم از روی صندلی بلند شدم وکنار گوشش زمزمه کردم:تو از ادمرباها می ترسی؟ولی خبر نداری که به
موقعش مانی ازاونا هم ترسناک تره.

با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد که منم با یه پوزخند از اشپزخونه خارج شدم ورفتم تو اتاقم تا اماده
بشم...
خداروشکر نیم ساعت دیگه وقت داشتم وتا اومدن برج زهرمار نیم ساعت دیگه مونده بود....
ای خدا توی این مدت من چطوری باید اینو تحمل کنم؟ای کاش هنوزم بهم حرفای عاشقونه وخوشگل موشگل
می زد تا منم حال وروزم این نشه...
خدا اخر وعاقبتمو توی این سفر با این تیکه یخ بخیر کنه.
************************************************** ***********************************
عمه قران به دست ومامان هم در حالی که یه کاسه اب تو دستش بود همراه بابا والناز تا دم در منو همراهی کردن...
چمدونمو گذاشتم زمین ویکی یکی همه رو در اغوش گرفتم و بوسیدم...اشک مهمون چشمام شده بود ولی نباید
ناراحتشون می کردم بنابراین با لبخند از همشون خداحافظی کردم.
بعد از کلی سفارش از طرف مامان وبابا و دعای خیر عمه وارزوی موفقیت وسلامتی الناز برای من...در خونه
رو باز کردم که دیدم مانی دست به سینه در حالی که عینک افتابی شیکی به چشمای طوسی خوشگلش زده بود
به ماشینش تکیه داده وبه در خونه ی ما خیره شده.
وقتی دید در وباز کردم اومد سمتم تا چمدونمو بگیره که نذاشتم وفوری از دستش کشیدم.
با حرص نگام کرد...از پشت همون عینک دودی هم می تونستم تشخیص بدم الان چقدربا این کارم حرصش
دراومده...چون خودش همیشه می گفت بدم میاد کسی چیزی رو از دستم بکشه.
با دیدن بابام صاف وایساد وخیلی مودبانه ومتین سلام کرد وباهاش دست داد...با یک به یک اعضای خانوادم
سلام واحوال پرسی کرد...
بابام رو به مانی گفت:اقای اریافرد...دخترمو بعد از خدا به دست شما می سپرم...اون محافظایی هم که براش
گذاشته بودم هنوز هم دارن به وظیفشون عمل می کنند به نظرم اینجوری بهتره...ولی چون شما در کنارش
هستید وبه شما باید بیشتر سفارش بکنم.
مانی رو به بابا خیلی محکم وجدی گفت:خیالتون راحت باشه جناب ستایش...دخترتونو سالم به ما سپردید مطمئن
باشید سالم هم تحویلتون میدیم...اگرشده از جونم هم بگذرم نمیذارم بلایی سرش بیاد.
بابا که مثل بقیه تحت تاثیر کلام جدی وپرصلابت مانی قرار گرفته بود لبخند گرم ومهربونی زد ودستشو روی
شونه ی مانی گذاشت...
-ممنونم پسرم...من به شما اعتماد دارم..برید به سلامت.

با همه خداحافظی کردیم وسوار ماشین شدیم ومانی حرکت کرد...
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم...دلم براشون تنگ میشد...ولی چاره ای نبود..من باید مقاوم باشم ودر برابر این
سختی ها ومشکلات کم نیارم.
برگشتم وبه روبه رو نگاه کردم...نیم نگاهی به چهره ی سفت وسخت ولی بی نهایت جذاب مانی
انداختم...چشمای طوسیش پشت عینک افتابی مخفی شده بود ولی از فک منقبض شده اش می شد فهمید که الان
کاملا جدی وخشکه ونمیشه سربه سرش گذاشت وگرنه بدحالتو می گیره.......حالا انگار منم بیدی هستم که با این
فوتا بلرزم...هه.
سکوت بدی بینمون بود...دوست داشتم هر جور شده این سکوتو از بین ببرم...1 ساعت تو راه بودیم اون هم در
سکوت...اه خسته شدم.حوصله ام سررفته بود..دیگه کم کم داشت خوابم می برد.

از توی سبدی که جلوی پام بود و عمه زحمتشو کشیده بود فلاسک چای و لیوانو در اوردم...خیر سرم اومدم
خودشیرینی بکنم براش چای ریختم .که اونم حالا نمی دونم از عمد بود یا غیر عمد ..که بدون شک از عمددد
د بود...از روی یکی از مانع ها به سرعت رد شد و چای ریخت رو دستم که سووووختممممممم...
-ای ای سوختم...اخ...وقتی رانندگی بلد نیستی بیخود می کنی میشینی پشت فرمون....ای دستم سوخت.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حرکتی بکنه با همون لحن همیشگی که ازش متنفر بودم و در حالی که نگاهش به
جاده بود گفت:چرا دست وپاچلفتی بودن خودتو میذاری پای رانندگی من؟!...
پوزخند حرص دراری زد وادامه داد:بهتره بیشتر مراقب خودت باشی...تو که انقدر دست وپا چلفتی هستی
چطور میخوای با اون ادمهای خطرناک و ادم کش مقابله بکنی؟...
همونطور که دستمو تکون تکون می دادم تا خنک بشه و از سوزشش کم بشه گفتم:پس توی لندهورو استخدام
کردم واسه چی؟خیرسرت محافظی دیگه... باید ازم محافظت کنی.. گرفتی؟
اوه اوه...همچین زد روی ترمزکه با کله رفتم توی شیشه ی جلوی ماشین...ولی چون فاصله ام کمی زیاد بود
وکمربند بسته بودم خداروشکر باهاش برخورد نکردم ولی قلبم از ترس تو سینه ام مثل دل گنجشک
می زد.
برگشتم سمتش که دیدم عینکشو از روی چشماش برداشته وبا عصبانیت زل زده به من...
با دادی که سرم زد 10 متر پریدم عقب...
-تو چه غلطی کردی؟...با کی بودی گفتی لندهور؟!هان؟ببینم نکنه تو منو استخدام کردی اره؟...مگه با تو نیستم؟
جواب منو بده دختره ی نفهم.
همینطور سرم داد می زد و یواش یواش می اومد جلو...منم با ترس چسبیده بودم به در ماشین وچشمام هم
ازوحشت تا حد ممکن باز شده بود.
وای خدا به دادم برس...



با ترس به اطرافم نگاه کردم..وای خدا وسط بیابون بودیم و گه گاهی یکی دوتا ماشین از اونجا رد می شدند.
باز به مانی خیره شدم که همچنان با خشم وعصبانیت به من نگاه می کرد...همچین داد زد که تو جام پریدم
بالا...
-د بنال ببینم چی گفتی؟!جرات داری یه بار دیگه تکرار کن.
وای خدا یعنی این مانی بود که با من اینطور حرف می زد؟اشک نشسته بود توی چشمام ولی نه ...منم نباید
ازش کم بیارم..خیرسرم با خودم عهد کرده بودم که منم بشم مثل خودش.
پس چندتا نفس عمیق کشیدم وتو جام صاف نشستم...سعی کردم صدام نلرزه...توی چشماش زل زدم..چشمایی که
عاشقشون بودم...
-تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی فهمیدی؟نفهم هم خودتی... بهتره درست حرف بزنی.یادت نره کی
هستی...مگه محافظ من نیستی؟پس به وظیفه ات عمل کن.
همچین دستمو کشید سمت خودش که منم بی هوا پرت شدم طرفش...به دستم فشار اورد که از درد صورتم جمع
شد ولی جیکم در نیومد...
داد زد:چه زری زدی؟!مگه تو منو استخدام کردی؟میخوای حالیت کنم من کی هستم؟اره؟میخوای؟!یه کاری نکن
قبل ازاینکه به دست اونا بیافتی خودم یه بلایی به سرت بیارم...
منم مثل خودش داد زدم:هیچ غلطی نمی تونی بکنی..فهمیدی؟!
پوزخند صدا داری زد و با نگاه خاصی گفت:از کجا انقدر مطمئنی خانم خانما؟!...بهتره زیاد به خودت اعتماد به
نفس کاذب ندی...
بدون توجه به پوزخند ونگاهش با همون حالت گفتم:از اونجایی که جراتشو نداری.بهتره سریعتر راه بیافتی.
چندتا نفس عمیق کشید...از گوشه ی چشم دیدم که دستاشو مشت کرد وکوبید به پشتی صندلیم...با ترس چشمامو
بستم.قلبم تند تند می زد.
-شانس اوردی زنی...اگر مرد بودی واین حرفا رو بهم میزدی مطمئن باش الان با فرشته ها و اون دنیا اشنات
کرده بودم.ولی مطمئن باش همین که برسیم بدجور حالتو می گیرم...اینو یادت باشه.

پوزخند زدم وسکوت کردم...از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشیست..پس بی خیال.
ولی توی دلم یه چیزی می گفت بدبخت برسی تهران مانی بدجور حالتو می گیره...می دونستم که بیخودی یه
حرفی رو نمیزنه...وای خدا به دادم برس.
ولی نباید خودمو ببازم...اون قرار بود عشقشو به من ثابت کنه ولی با این کاراش من دارم کم کم پی می برم اون
یه ذره چیزی هم که بینمون به عنوان عشق بود الان دیگه وجود نداره...یعنی منو دوست نداره؟همه ی اون
حرفا واون کارا دروغ بود؟...
در سکوت ماشینو روشن کرد وعینکشو به چشماش زد.
سرد تر از قبل مشغول رانندگی شد.دیگه جرات هیچ حرکتی رو نداشتم انقدر از پنجره به بیرون خیره شدم تا
اینکه کم کم چشمام گرم شد وبه خواب رفتم...
************************************************** *********************************
گرم خواب بودم که احساس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه...
از اونجایی که خیلی خوش خواب بودم توی دلم گفتم: بی خیال و باز گرفتم خوابیدم...
ولی حواسم بود که اون چیز داره نوازش گونه.. روی صورتم کشیده میشه...اره این..
انگشتای یه نفر داشت صورتمو نوازش می کرد.بوی عطرشو حس می کردم...بوی عطر مانی بود.
خواستم چشمامو باز بکنم ولی بعد با خودم گفتم اگر چشمامو باز کنم اونم حتما میشینه کنار وباز میشه همون مانی
سرد وجدی...
منم که پرروووووو... وعقده ی محبت اونم از طرف مانی داشتم..بنابراین چشمامو باز نکردم وخودمو زدم به
خواب...
انگشتشو رو گونه ام کشید واروم اروم اومد پایین تر وکشید روی لبام..انقدر با ارامش ونرم این کارا رو میکرد
که نزدیک بود باز خوابم ببره...
دستشو اورد پایین وگذاشت روی بازوم وبعد از چند لحظه هرم گرم نفسهاش رو روی پوست صورتم حس
کردم...از حرارتش منم داغ شدم و از هیجان می لرزیدم...
اون گرما همینطور داشت نزدیک و نزدیک تر می شد...نمی خواستم منو ببوسه...با خودم عهد کرده بودم که تا
وقتی مطمئن نشدم عاشقمه واز ته دل منو دوست داره بهش اجازه ی این کارو ندم.ولی توی اون موقعیت بدجور
وسوسه شده بودم.
به سختی به هوسم غلبه کردم و بالاخره عقل بر احساس پیروز شد.

توی جام کمی تکون خوردم که اونم به سرعت خودشو کشید کنار...بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم...به اطرافم
نگاه کردم...هنوز توی جاده بودیم...به ساعتم نگاه کردم2:30 بعداظهر بود..الانا دیگه باید برسیم.ولی چرا
ماشین متوقف شده؟!
به طرف مانی برگشتم و دیدم مانی سرشو گذاشته روی فرمون وچشماشو بسته.
یعنی خوابیده؟اروم صداش زدم ولی جوابی نداد...با تردید به بازوش دست کشیدم...
-مانی..بیداری؟....چرا اینجا وایسادی؟!
کمی تکون خورد وسرشو بلند کرد...با بی تفاوتی نگام کرد ...به ارومی ماشینو روشن کرد.
-فکر نمی کنم لازم باشه واست چیزی رو توضیح بدم.
نخیر مثل اینکه همچنان بر خر شیطون سواره......قصد پیاده شدن هم نداره.

چیزی نگفتم وسکوت کردم...ولی همه اش حواسم پرت میشد...یاد چند دقیقه پیش وکار مانی می افتادم.
اگر روم میشد حتما به رخش میکشیدم تا حالش گرفته بشه...ولی غرورم اجازه نمی داد.

نیم ساعت دیگه مونده بود که برسیم به تهران......تنم خشک شده بود.کش وقوسی به بدنم دادم..ولی نه همچنان
کوفته بودم.همین که برسم باید یه دوش بگیرم.راستی من باید کجا زندگی بکنم؟...دیشب که چیزی از حرفای
مانی نفهمیدم.
غرورمو برای چندلحظه نادیده گرفتم وبرگشتم سمتش...

-من باید توی این مدت کجا زندگی بکنم؟
با مسخرگی نگام کرد ودر حالی که لبخند کجی روی لباش بود گفت:دیشب برات لالایی خوندم؟!..چرا حواستو
جمع نکردی تا متوجه حرفا بشی؟با اینکه حوصله ی توضیح دادنه دوباره رو ندارم ولی مجبورم یه بار دیگه
حرفامو تکرار بکنم تا یه وقت خرابکاری نکنی.

بدجور حرصمو در اورده بود...دوست داشتم با همین دستام خفه اش کنم...پسره ی پررو انگار داره با زیر دستش
حرف می زنه.
-ما برات یه خونه درنظر گرفتیم که باید مدتی رو اونجا باشی...نگران نباش خواهرت هم چندوقت دیگه میاد
پیشت که تنها نباشی.اون ردیابارو هم همونطور که برات توضیح دادم جاسازی می کنی.
با شیطنت ونگاه خاصی زل زد توی چشمام وگفت:مخصوصا اون ردیاب کوچیکه که شبیه به گیره است..میدونی
که باید کجا بزنیش؟!
با حرص رومو ازش برگردوندم که صدای قهقهه اش توی ماشین پیچید...
درد..کوفت..مرض...رواب از خنده ریسه بری بچه پررو...منو مسخره می کنه.
وقتی خوب خنده هاشو کرد ادامه داد...
-توی خونه براتون محافظ میزاریم وخونه هم به دوربین مدار بسته مجهزه...اونجا در امانید...خطهای خونه و
همین طور موبایلت تحت کنترله ماست...پس جای نگرانی نیست.بقیه ی چیزایی هم که باید بدونی رو سرگرد
همتی بهت میگه...اگر سوالی داری می تونی بپرسی.
با حرص نگاش کردم...

-نخیر سوالی ندارم...
با مسخرگی ادامه دادم:لطف کردی توضیح دادی....واقعا زحمت کشیدی جناب.
با بی تفاوتی نیم نگاهی بهم انداخت وباز به جاده خیره شد...
-قابلی نداشت...فقط خدا کنه اینبار خنگ بازی در نیارورده باشی و هر چی گفتم روبه خاطر بسپری چون من
حوصله ی اینکه یه بار دیگه برات حرفامو تکرار کنمو ندارم.
دیگه اشکم داشت در می اومد...طاقت کم محلی های مانی رو نداشتم..مرتب بهم زخم زبون می زد.
صورتمو برگردوندم سمت پنجره و به بیرون خیره شدم...نمی خواستم چشمای به اشک نشسته ی منو ببینه وباز
مسخرم بکنه...دیگه اون مانی که می شناختم نبود....اون تغییر کرده بود.
به صورت سردش نگاه کردم...نه اون دیگه مانی عاشق وشوخ وشیطون من نبود...مانی که من می شناختم با این
مانی زمین تا اسمون فرق می کرد...دلم برای عشق خودم تنگ شده بود...یعنی میشه باز بشه همون مانی که من
عاشقش شدم؟..یعنی میشه؟...




.پیچید تو یه کوچه ی خلوت وجلوی یه خونه ی نسبتا قدیمی نگه داشت.
خواستم قبل از اون از ماشین پیاده بشم که دستمو گرفت ونذاشت...با تعجب نگاش کردم...
-چیه؟دستمو ول کن.
با همون لحن سرد و بی تفاوتش گفت:یادت نره که الان توی تهرانیم نه اصفهان...اینجا نمی تونی بدون محافظ از
جات تکون بخوری شیرفهم شد؟...بدون اطلاع من و بدون ردیابا از خونه خارج نمیشی.

یه جعبه باریکه چوبی گرفت سمتم....دستمو بردم جلو وازش گرفتم...درشو باز کردم.یه ساعت مچی زنونه..بند
چرمی مشکی ساده ولی شیکی داشت...صفحه اش دیجیتالی بود.با تعجب نگاش کردم...یعنی بهم کادو داد؟

با مسخرگی پوزخند زد وگفت:چیه؟فکر کردی بهت کادو دادم؟نخیر خانم خوش به حالت نشه...این ساعت با
ساعتای دیگه فرق داره..داخلش هم ردیاب جاساز شده و هم میکروفن که اگر دکمه ی پشت صفحه رو فشار بدی
کار می کنه.در ضمن پشت بند دقیقا زیرقفلش یه دکمه ی ریز مشکی که لمسیه کار شده..اگر بهش فشار بیاری ما
میفهمیم در خطری...یه جورایی زنگ خطر محسوب میشه...از اونجایی که خیلی ساده است شک برانگیز نیست
ولی با این حال همیشه خواستی بری بیرون سعی کن مانتوهایی رو بپوشی که استین بلندی داشته باشه...تا بتونه
روی ساعتو بپوشونه وکمتر جلب توجه بکنه.نمونه ی همین ساعت به خواهرت هم داده میشه.سوالی نداری؟

نه دیگه چه سوالی؟..ماشاالله انقدر تند وسریع وکامل وجامع حرف زد که جای سوالی باقی نذاشت...
وقتی دید جوابشو نمیدم...برگشت سمتم وبا لحن خشنی گفت:نشنیدم چی گفتی؟...سوال من جواب داشت...
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وشونمو انداختم بالا...
-نخیر سوالی ندارم...در ضمن کمتر هوار هوار کن سرم درد گرفت..مرد هم انقدر جیغ جیغ می کنه؟خجالت
بکش.
یه لحظه متوجه لبخند کوچیکی روی لباش شدم..ولی به سرعت برق محوش کرد و جاشو به یه پوزخند داد...
-کشش پاره شده...تو اگه خنگ بازی در نیاری منم لازم نمی بینم که از هنجره ی نازنینم این جوری وبیخودی
استفاده بکنم...
بهتره پیاده بشی...

خودش زودتر از من پیاده شد و اومد در سمت منو هم باز کرد و بازومو گرفت ومنو از ماشین پیاده کرد...
در حالی که کاملا اطرافو زیرنظر گرفته بود منو کشون کشون برد سمت در خونه...انگار اسیر گرفته.
داشت با کلید در وباز می کرد که دستمو به شدت از دستش کشیدم...با حرص بهش گفتم:مگه دزد
گرفتی؟...درضمن تو کلید اینجا رو داری؟
دستمو گرفتم سمتش...
-یاالله کلیدو رد کن بیاد...دوست ندارم کلیدای خونه دستت باشه...به هر حال مردی واین کار لازم نیست...
همچین زد زیر خنده که مات سرجام موندم...کوفت باز یکی اینو قلقلک داد...
هولم داد تو ودر وبست...

-برو تو ببینم.....هیچ میفهمی چی میگی؟اگر کلیدای خونه ای که زیرنظر داریم و همین طور داریم 24 ساعته
ازش محافظت می کنیم و من نداشته باشم پس کی باید داشته باشه؟ادمرباها؟!خوبه من اوردمت که اینجا درامان
باشی..اونوقت میگی کلیدارو بدم بهت؟
اروم تکیه دادم به دیوار راه رو...این چی میگه؟...

اروم اومد سمتم ورو به روم ایستاد..نگاهش سرد بود وصورتش کاملا جدی...چونمو گرفت تو دستاش وکمی
فشار داد...
-از این به بعد 2 تا مامور از اینجا محافظت می کنه...2 تا مامور هم از خونه ی رو به رویی اینجا رو زیر نظر
دارند...من هم همونجا هستم...پس دست از پا خطا بکنی یا لجبازی بکنی با من طرفی فهمیدی؟حواستوخوب
جمع کن...همین جا باش تا برم چمدونتو بیارم.

بعد از اینکه رفت منم از شوک حرفاش در اومدم...اون چی گفت؟یعنی باید از این به بعد اینجوری زندگی کنم؟
همه اش تحت کنترل؟زیر نظر؟...وای خدا لابد هرلحظه که بخوام برم دستشویی هم منه بدبختو زیر نظر
میگیرن...ای وای حالا تو دستشویی وحموم دوربین کار نذاشته باشن؟...
مانی با چمدون وارد راهرو شد وبا پا دروبست...

بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب....
-ببینم توی دستشویی وحمام که دوربین کار نذاشتین؟....هان؟
چمدونمو گذاشت جلوی پام و با لبخند کجی نگام کرد....
-نترس اون دوجا تنها مکانها توی این ساختمون هستند که تحت کنترلمون نیست...اگر هم خواستی لباستو عوض
بکنی یا کار خاصی انجام بدی برو توی حمام یا دستشویی..چون حتی توی اتاقت هم دوربین کار گذاشتیم.

خدایش به حد انفجار رسیده بودم...فقط یکی نبود فیتیلمو روشن بکنه که اونوقت دودمانش به باد می رفت...
سرش داد زدم:چی داری میگی تو؟یعنی من حتی توی اتاقم هم ازاد نیستم؟این دیگه چه جورشه؟...با اجازه ی کی تو اتاقم...جایی که جزء مکان های شخصیم محسوب میشه دوربین کار گذاشتین؟...
یه قدم اومد جلو کاملا نزدیک به من ایستاد...
-اولا به اجازه ی خودم که محافظت هستم...دوما اینجا تنها مکان شخصی برای تو دستشویی وحمامه...سوما
دوربین که هیچ میکروفن هم کار گذاشتم...ولی جایی که نتونی پیداش بکنی...
دندونامو از زور حرص بهم ساییدم...ای خدااااااااا من تو این مدت از دست این سیریش چکار کنم؟؟؟؟داره
دیوونم می کنه.چرا انقدر منو حرص میده؟

با حرص سرش داد زدم:دیگه چرا میکروفن نصب کردی؟این کارا لازمه؟چرا یه کم ازادم نمیزاری؟..اخه چی از
جونم میخوای؟
اشک نشست توی چشمام و بی توجه به مانی راه خودشونو پیدا کردن ودونه دونه از چشمام جاری شدن...
توی حالت و صورت مانی تغییری ایجاد نشد..برعکس خیلی خونسرد رفت نشست روی صندلی که کنار در بود
و زل زد به من...
-بهتره انقدر خودتو حرص ندی...به جاش خودتو اماده کن که راه سختی رو در پیش داریم...
اشکم خودبه خود بند اومد...
-چی؟چه راهی؟...مانی چی توی سرته؟میخوای با من چکار بکنی؟نکنه من شدم موش ازمایشگاهی شماها؟
اره؟؟؟!!!!
با کلافگی از روی صندلی بلند شد ورفت توی حال...منم دنبالش رفتم..روی مبلهایی که توی حال منظم و با
سلیقه چیده شده بود نشست...منم همونجا بالا سرش وایسادم...
-چرا جوابمو نمیدی؟...به قول خودت سوالم جواب داشت...
-بگیر بشین...
با لجبازی گفتم:نمی خوام...من راحتم...حرفتو بزن.
با دادی که سرم زد 10 متر تو جام پریدم هوا...
-بهت میگم بشین...خوشم نمیاد مثل طلبکارا بالا سرم وایسی...
نخیر...مثل اینکه هیچ جوری نمیشد با این برج زهرمار کنار اومد...اینبار بدون لجبازی رفتم وروبه روش
نشستم...

-ببین... ما یه تیم هستیم...یه تیم 17 نفره...که داریم روی این پرونده کار می کنیم...هر کدوم از ما این وسط
وظیفه ای داره که وظیفه ی من هم محافظت از توست والبته توی تحقیقات وعملیات ها هم شرکت دارم........5
تا از ما که خودم هم جزءشون محسوب میشم وظیفه ی محافظت از تورو داریم ومن هم سرگروهشون هستم...5
نفرمون هم سر دستگاهها ودوربین ها فعالیت دارن...5 نفرمون هم تک تیراندازهایی هستند که واقعا توی این
کار استادن وادمای خبره ای هستن...میمونه 2 نفر که سرگرد همتی وسروان پناهی هستند که اونها در درجه ی
اول به روی این پرونده کار می کنند....یه تیم دیگه هم داریم که گروه ویژه هستند وتوی عملیات ها نقش به
سزایی دارند...من اینها رو برات میگم تا دیگه سوالی از من نداشته باشی..تا اینجاش به تو مربوط میشد...که بعد
ربطشو می فهمی..ما..یعنی این 17 نفر به سرگروهی سرگرد همتی تونستیم برای رسیدن به هدفمون که پیدا
کردن ودستگیریه رییس این باند بزرگه...یه نقشه ای طراحی بکنیم که من و تو وخواهرت وعلیرضا توی این
نقشه نقش اصلی رو داریم...

با تعجب گفتم:چی؟مگه علیرضا هم توی این جریانات هست؟چطور؟مگه اونم پلیسه؟
-نه...اون خودش پیشنهاد کرد که میخواد با ما همکاری بکنه...توی این نقشه نیاز به کسانی که حتما باید
جزءافراد پلیس باشند نیست...کسانی که از امادگی بدنی خوبی برخوردار باشند و ورزشهای رزمی بلد باشند
وصدالبته مورد اعتماد هم باشند می تونند همکاری بکنند.هر کسی صلاحیت نداره....علیرضا توی رشته ی
بوکس حرفه ایه وبا شنا وکاراته هم به خوبی اشناست...من هم که یکی از افراد پلیسم وباید بینتون باشم...میمونه
تو و خواهرت که باید در عرض 1 هفته مهارتهای لازم رو ببینید...فقط یک هفته.چون زمان زیادی نداریم.

-یک هفته؟..تو این یک هفته توقع داری خواهران بروسلی تحویل بگیری؟...من چطوری کاراته یاد
بگیرم..همیشه از خشونت و بزن بزن بیزار بودم.
باز نگاهش رنگ مسخرگی گرفت...
-کی گفت کاراته وبزن بزن؟فقط یه کم ورزش رزمی که بتونی از خودت دفاع بکنی همین.در ضمن باید
تیراندازی هم یاد بگیرید...این از همه مهمتره.

اخ جون تیراندازی...از بچگی عاشق تیراندازی بودم..الان 3 سال بود که کلاس تیراندازی میرفتم ویه چند ماهی
بود دیگه ولش کرده بودم...ولی توی کارم استادی بودم واسه خودم....
با اعتماد به نفس وکمی هم غرور نگاهش کردم و گفتم:تیراندازی رو بلدم...3 سالی هست میرم کلاس...
تعجب رو توی چشماش دیدم ولی سریع محو شد...
-جدا؟...عالیه.پس باید دیدنی باشه..تو که میگفتی از خشونت خوشت نمیاد؟...
-هنوزم میگم...ولی از تیراندازی خوشم میاد...نه ادم کشی.در حد تفریح ...همین.
-ولی توی کاری که میخوایم شروع کنیم تیراندازی باید در حد ادم کشی باشه نه تفریح...گرفتی؟
-من این کارو نمی کنم....
پوزخند صداداری زد وگفت:به موقعش این حرفت یادت میره...وقتی جونت در خطر باشه اون موقع دیگه این
حرفو نمی زنی.
مات نگاهش کردم..وای خدا این چی میگه؟!باید ادم بکشم؟!عمرااا............


فصل سیزدهم

نگاهی به در اتاق پرینازانداخت....روی مبل نشست و شماره ی سرگرد همتی را گرفت....
-الو بفرمایید........
-الو...سلام قربان...اریافرد هستم.
صدای خنده ی دوستانه ی سرگرد داخل گوشی پیچید...
-سلاااااام مانی جان..خوبی؟چه خبر؟مستقر شدید؟
مانی هم متقابلا لبخند زد وگفت:ممنونم قربان...بله همین امروز رسیدیم...از کی شروع می کنیم؟
صدای جدی سرگرد به گوشش رسید:خوبه...فرداشب بچه ها میان وجایی که در نظر گرفتیم مستقر میشن.از پس
فردا شروع می کنیم...به خانم ستایش هم چیزی در مورد این موضوع گفتی؟
-بله قربان...یه چیزایی رو براش توضیح دادم.
-ردیابا رو هم بهش دادی؟...راستی کارکردن باهاشونم یادش بده..ممکنه اشتباه بکنه.
-بله قربان...حتما.
-بسیارخب برو به کارت برس...کاری نداری؟
-نه قربان...پس من.. فردا شب منتظر بچه ها هستم.....خدانگهدار.
- باشه.موفق باشی..خدانگهدار.
************************************************** *****************************************
از توی پذیرایی صدای صحبت کردن مانی می اومد...لای در وباز کردم وسرک کشیدم...
مانی روی مبل نشسته بود وداشت با گوشیش حرف می زد وهی بله قربان.. بله قربان می کرد.........لابد داره با
سرگرد همتی حرف می زنه.
دروبستم وروی تختم دراز کشیدم...داشتم به مانی واتفاقایی که امروز از اصفهان تا تهران بینمون افتاده بود فکر
می کردم که یه دفعه دراتاقم باز شد مانی اومد تواتاق.....
مات سرجام نشستم...توی درگاه در ایستاده بود وبا یه پوزخند نگام می کرد...
-به چی زل زدی؟محض اطلاعت باید بگم این دروهمین جوری اینجا نذاشتند...زورت میاد یه در بزنی؟شاید من
تو وضعیتی نباشم که سرتو میندازی پایین ومثل چی میای تو اتاقم...
اومد سمتم ودر همون حال گفت:خانم خوش حواس مگه یادت رفته که بهت گفتم تنها مکانهای شخصی توی این
خونه حمام ودستشوییه؟.......بنابراین انقدر اتاقم ..اتاقم نکن.....الان هم همچین توی وضعیته خوبی نیستی...
با مسخرگی به سرتاپام اشاره کرد...این چی داره میگه؟
یه نگاه به خودم انداختم...
واااااااااای خداجون من چقدر خنگم...با تاپ و شلوار جین نشسته بودم جلوش وداشتم همین طور ریلکس براش
بلبل زبونی می کردم..
دستمو گذاشتم روی سینه هام ورو به مانی که زل زده بود به من داد زدم...
-برو بیرون ببینم...به چی زل زدی؟...وقتی سرتو مثل گاو میندازی پایین ومیای توی اتاق توقع داری چطوری
جلوت دربیام؟برووووو بیرون.
همینطور وایساده بود وبا پوزخند نگام می کرد...نگاهش همچنان سرد بود ولی یه برق خاصی توش نشسته بود
که برام اشنا بود...
به طرفم خیز برداشت که منم همزمان جیغ کشیدم ورفتم عقب...روی تخت به سمتم نیمخیز شد وموهامو گرفت
توی دستش.
نمی کشید ولی همین طور نگهشون داشته بود و ول نمی کرد...توی صورت خوشگلش نگاه کردم..چشمای
طوسیش از زور عصبانیت سرخ شده بود وفکش منقبض شده بود.
-ولم کن...داری چکار می کنی وحشی؟!
موهامو کمی کشید که دردم گرفت...
-چه غلطی کردی هان؟به کی گفتی گاو؟!به من میگی وحشی؟...هه...دخترخانم هنوز وحشی بازی رو توی
عمرت ندیدی...میخوای نشونت بدم؟اره؟؟؟؟؟میخوای؟ ؟
موهامو کشید وداد زد: اره؟؟؟؟؟؟؟؟
با درد صورتمو جمع کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...
-تودیگه اون مانی که من می شناختم نیستی...تو عوض شدی..نه ..بهتره بگم تو عوضی شدی.ولم کن...
سرم داد زد:اره من دیگه اون مانی که باهات رمانتیک رفتار می کرد نیستم..می دونی چرا عوض یا به قول تو
عوضی شدم؟!می دونی؟چون تو ...پریناز ستایش..کسی که عاشقانه می پرستیدمش غرورمو
شکستی...زیرپاهات لهش کردی...می فهمی؟...چقدر التماست کردم..یادته؟من یه مردم ...بهت گفتم من اشتباه
کردم ولی تو تنهام نزار...ولی گذاشتی...
موهامو بیشتر کشید و غرید...
-بهت گفتم پریناز دوست دارم وتو تنها عشقم هستی ولی تو گفتی بهم ثابتش کن...بهت گفتم پریناز من پی به
اشتباهاتم بردم تومیتونی کمکم بکنی ولی تو اونو هم ازم دریغ کردی...بهت گفتم تو با حضور گرمت قلب یخی
منو زنده کردی...باعث شدی دیدم به اطرافم و اطرافیانم عوض بشه.ولی تو ازم خواستی عشقمو بهت ثابت کنم.
بیشتر از قبل سرم داد زد...
-تو به من روح دادی لعنتی ...اینو می فهمی؟اره؟درکش می کنی؟...تو منو نابود کردی...من تونستم عشق واقعی
رو تجربه بکنم...توی عمرم همچین حسی رو نداشتم ولی تو بهم شک کردی..میگی ثابتش کنم....اره؟همینو
میخوای؟
موهامو ول کرد ومنو پرت کرد روی تخت...دیوونه شده بود...احساس می کردم حرکاتش دست خودش
نیست...باید اعتراف بکنم کمی ازش می ترسیدم..نه کمی نه ...خیلی زیاد می ترسیدم.

روی تخت نشست ودر حالی که دکمه های پیراهنشو یکی یکی باز می کرد زل زد به من..با ترس نگاهش
کردم..وای خدا..میخواد چکار بکنه؟...
خنده ی عصبی کرد وگفت:چیه خانم خانما؟...چرا انقدر ترسیدی؟نترس...اثبات عشق که ترس
نداره...داره؟؟؟؟؟؟مگه نمیخوای عشقمو بهت ثابت بکنم؟خب منم که دارم همین کارو می کنم..مگه اینو
نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟اون موقع هم عاشقت بودم ولی دلم نمی اومد بهت اسیبی برسونم ولی وقتی می بوسیدمت غرق
لذت می شدم...لذتی از سر عشق که برام یه حس جدید بود..من اونجوری عشقمو بهت ثابت کردم برات از عشقم
می گفتم ومی پرستیدمت.ولی تو ندیدی...فقط پیله کردی به حرفام وبهم شک کردی...

پیراهنشو با یه حرکت از تنش در اورد...منم با ترس و وحشت گوشه ی تخت مچاله شده بودم وبا چشمای گرد
شده زل زده بودم بهش...
یه زیرپوش رکابی جذب سفید تنش بود که به خوبی عضله های خوش فرمشو به نمایش گذاشته بود...
برای یه لحظه ترسم یادم رفت وزل زدم به تن وبدن خوشگلش...باز اون هوس لعنتی اومده بود سراغم ولی وقتی
به عاقبت کار فکر کردم باز ترس ریخت توی دلم واینبار کمی عقبتر رفتم وبه چشماش خیره شدم...نگاهش به
من بود..داشت کمربندشو باز می کرد ...

با التماس بهش گفتم:مانی تورو خدا اینکارو با من نکن...باشه .هر چی تو بگی من قبول دارم...ولی اینکارو
نکن...ازت خواهش می کنم...ماااااااانی.
به هق هق افتاده بودم..ولی نگاه سرد مانی هیچ تغییری نکرد.کمربندشو باز کرد ...زیرپوششو با یه حرکت از
تنش در اورد وانداخت پایین تخت...
با مسخرگی خندید وگفت:چرا ترسیدی عشقم؟مگه همینو نمی خواستی؟تو که اونجوری پی به عشق من
نبردی...پس شاید این روش تاثیری داشته باشه...
به طرفم خیز برداشت که جیغ کشیدم...دستامو گرفت وکشید سمت خودش...همینطور روی تخت نشسته بود ومنو
بین بازوهای مردونه اش گرفته بود...یه دستشو دور کمرم انداخت ومنو چسبوند به خودش...هر چی تقلا
می کردم بی فایده بود...التماسش می کردم ولی بازم فایده ای نداشت...قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون...تا سر
حد مرگ ترسیده بودم...دست چپشو گذاشت پشت گردنم وصورتشو به صورتم نزدیک کرد...

صداش گوش نواز و زمزمه وار به گوشم رسید....
-بزار عشقمو بهت ثابت بکنم...همینو ازم خواسته بودی .درسته؟!
منو بیشتر به خودش فشرد...نفس نفس می زد...جای زخم گلوله هنوزهم روی شونه اش بود...تنش داغ بود که
منم داشتم کم کم گرم می شدم وتسلیم نگاه خواستینش.
ولی نه ...وقتی به عاقبت کارمون فکر می کردم..می دیدم بعد از این کار برای مانی چیزی جز یه اشغاله هرزه
به حساب نمیام.
دستمو گذاشتم روی سینه اش...فاصله ی لباش با لبام خیلی کم بود...به عقب هولش دادم ولی بی فایده بود.
با یه حرکت منو خوابوند روی تخت وخودشو کشید روم...صدای تپش های قلبشو به خوبی حس
می کردم...دستاش گرم بود ونگاهش اتیشم می زد...

با التماس گفتم:مانی ازت خواهش می کنم با من اینکارو نکن...من نمی خوام یه هرزه باشم..این کاره تو منو به
این باور می رسونه...مانی تورخدا..تورو به عشقمون قسم میدم...با من اینکارو نکن..مانی........
به هق هق افتاده بودم.
-هه..عشقمون؟مگه تو عشقی هم باقی گذاشتی؟خوردم کردی پریناز...تو قلبمو شکستی.
با هق هق سرش داد زدم:مگه تو خوردم نکردی؟تو هم با من بازی کردی...تو هم منو اذیت کردی....توروخدا
ولم کن.
انگشتاشو نوازش گونه روی گونه ام کشید واشکاموپاک کرد...سرشو اورد پایین ونرم ولطیف صورتمو
بوسید...در همون حال صداش زمزمه وار توی گوشم پیچید...
-باهات کاری ندارم..نترس.من اونقدرا هم که فکر می کنی پست نیستم...نترس پریناز.
نمی دونم چرا ولی وقتی این حرفوبهم زد باز نسبت بهش همون حس امنیتو پیدا کردم...چی توی صداش بود که
باعث یه همچین حسی در من شده بود؟!..چرا یه دفعه همه ی ترسمو فراموش کردم؟!..چرا؟!

دیگه هق هق نمی کردم...ولی مانی هم حرف عاشقانه ای به من نمی زد...فقط همه جای صورتمو به جز لبامو
می بوسید.
به لبام دست کشید ودر حالی که توی چشمای نمدارم خیره شده بود با صدای گرفته ای گفت:با خودم عهد کردم تا
وقتی بهت ثابت نکردم عاشقتم لبای نازتو نبوسم...چون بوسه ای که روش می نشونم باید برات چنین باوری رو
ایجاد کنه که من از ته قلبم عاشقتم..نمی خوام با شک و تردید منو بخوای...نمی خوام...نمی خوام..

از روم بلند شد وپیراهن وزیرپوششو از پایین تخت برداشت...بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق
رفت بیرون...
مات ومبهوت توی جام نشسته بودم وبه دراتاق خیره شده بودم..
.


نورشدیدی ازپنجره ی اتاق خورد توی صورتم که کم کم چشمامو باز کردم ودستمو گذاشتم جلوی صورتم....از
لای چشمام نگاش کردم...کنار پنجره ایستاده بود وپرده رو تا اخرکشیده بود کنار.
باز این عین جن بوداده سرشوانداخت پایین واومد توی اتاقم.....سرمو کردم زیر پتو تا باز بگیرم بخوابم که یه
دفعه پتو رو با خشونت از روم کشید...
-بلند شو دیگه...چقدر می خوابی؟
پرخاشگرانه توی جام نشستم وگفتم:اه......باز تو سر و کلت پیدا شد؟اول صبحی هم نمیزاری دو دقیقه بکپم؟برو
پی کارت دیگه....
حالت صورتش سخت وجدی بود...اومد جلو... به شدت و با خشونت بازومو کشید که منم چون انتظارشو نداشتم
پرت شدم پایین تخت...اخ دستمممممممم... دستم خورد به لبه تخت وحسابی درد گرفت...
-اخ اخ دستم...باز تو وحشی بازیت گل کرد؟..چی از جونم می خوای روانی؟...ای دستم.
زیر بازومو گرفت وبلندم کرد...
-بلند شوانقدر لوس بازی در نیار. باید بریم نرمش کنیم.....بسه انقدر خوابیدی.....حالا وقت ورزشه.

چی ؟!ورزش؟!...یه نگاه به قد وهیکلش انداختم...لباس گرمکن ورزشی سرمه ای که خطهای سفید داشت پوشیده
بود...
کشوندم سمت کمد ودرشو باز کرد..یه دست گرمکن سفید خوشگل در اورد وگرفت طرفم...
-اینا رو بپوش...از این به بعد هر روز باید ساعت 5/5 بیدار بشی وتا 6/5 نرمش بکنی...6/5 تا 7/5 هم
اموزشای لازمو بهت میدم...
عین چوبه خشک وایساده بودم ونگاش می کردم...
نگاهی به ساعتش انداخت...
-تا 5 دقیقه ی دیگه حاضر واماده توی پذیرایی منتظرتم...می دونی که از انتظار هیچ خوشم نمیاد پس
سریعتر....
گرمکنوانداخت توی بغلم واز اتاق رفت بیرون...
به گرمکن توی دستم نگاه کردم...
این چی گفت؟ورزش؟نرمش؟هر روز؟اموزشای لازم؟وای خدا همینو کم داشتم...اینا خیرسرشون می خواستن
ازم محافظت کنند اونوقت منو اوردن اینجا و میگن هر روز باید ورزش ونرمش بکنی؟این دیگه چه
جورشه؟..........ای خداااااااااااا..........از دست تو مااااااااانی.

با حرص واخمای تو هم رفتم سمت دستشویی وبه صورتم کمی اب سرد پاشیدم تا از اون حالت کسلی
دربیام...ولی خدایش خیلی خوابم می اومد...
گرمکن رو پوشیدم..چه جالب قالب تنم بود واندازه ی اندازه ام بود........خوشگل بوداااااااا.........موهامو دم
اسبی با یه کش موی سفید به رنگ لباسم بالای سرم بستم وکتونی های سفیدمو پوشیدم و کلاه نقابدار سفیدی هم
روی سرم گذاشتم.
توی اینه ی قدی اتاقم نگاهی به سرتاپام انداختم...خدایش حرف نداشت...تیپ سفید ورزشی...نه بابا خوشم
اومد..باحال شدم.یه لبخند از اونا که روی گونه ام چال می نشست زدم واز اتاق خارج شدم...
مانی توی پذیرایی نشسته بود و در حالی که یه فنجون توی دستاش بود به روبه روش خیره شده بود .از پشت
بهش نزدیک شدم...توی حال خودش بود.
فنجونو برد نزدیک لباش که یهو داد زدم......
-من اماده اممممممممممم...........
یه ضرب از جاش بلند شد وفنجون از دستش افتاد و شکست........یه کم هم از چای داخل فنجون روی دستش ریخت که انگار خیلی داغ بود چون هی دستشو توی هوا تکون.. تکون می داد واخماش هم توهم بود.....
-ای دستم...دختر تو ازار داری؟نمی تونی مثل ادم صدام کنی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم...
-اخیییی جیز شدی؟.خب یه کم هوای خودتو داشته باش جنابه محافظ..........اینجوری میخوای جلوی اون قلدورا
در بیای؟...
خیز برداشت سمتم که منم پا به فرار گذاشتم ورفتم توی حیاط...اوه اوه چه حیاط بزرگی..جون می داد واسه
دویدن......
همین طور دور حیاط می دویدم واونم افتاده بود دنبالم ....
-وایسا تا بهت بگم کی جیز میشه.........بهت میگم وایسا دختره پررو...پریناز مگه اینکه دستم بهت نرسه...ببین
چطوری وقته منو داری حروم می کنی....
از پشت موهامو که از زیر کلاه در اومده بودو گرفت وکشید...سرجام وایسادم ولی موهامو ول نکرد...
-ای ای ول کن مانی...اخ ای.. ول کن دردم میاد...
موهامو ول کرد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:حیف که وقت ندارم وگرنه حالتو سرجاش
می اوردم......نیم ساعت از نرمش بیشتر نمونده......دنبالم بیا...
شروع کرد به دویدن منم دنبالش می دویدم واطرافمو نگاه می کردم.یه حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش
درختای انگور وانجیل وانار بود...یه طرف از حیاط گل های محمدی کاشته شده بودند ویه طرف دیگه هم گل
سرخ ........ بهار بود واون موقع صبح یه نشاط خاصی بهم دست داده بود..خواب به کل از سرم پریده بود
ودیگه احساس خوابالودگی نمی کردم.

یه نیم ساعتی دویدیم ونرمش کردیم....تا اینکه ایستاد ورو به من گفت...
-خیلی خب...حالا تمرین وشروع می کنیم...
با تعجب گفتم:تمرین؟تمرینه چی؟
مرموز نگام کرد و با لبخند خاصی گفت:رزمی.........
چشمام داشت از کاسه می زد بیرون....رزمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! !!!!!
-چی؟ورزش رزمی؟؟؟؟؟!!!!کی؟من؟عمرا....من از خشونت بدم میاد می فهمی؟حالا بیام رزمی کار هم بشم؟
دستمو گرفت وکشید سمت خودش...رو به روش وایسادم...
-بیا اینجا وکمتر حرف بزن...این کار لازمه.1 هفته بیشتر وقت نداریم.فکر می کنم خواهرت هم الان با علیرضا
داره تمرین می کنه.اون استاد خوبیه...مطمئنم دوروزه خواهرت کماندوکار میشه.
-من کاری با اونا ندارم..خودم از این ورزش خوشم نمیاد...
با پوزخند نگام کرد وگفت:چه ورزشی دوست داری؟تیرکمون بازی؟.......بهتره شروع بکنی وکمتر حرف
بزنی...دنبالم بیا...
ای خدا این اخرش منو با این کاراش دیوونه می کنه...چکار کنم؟چاره چیه؟باید فعلا به حرفاش گوش بکنم
دیگه..مگه کار دیگه ای هم از دستم بر میاد؟...
دنبالش رفتم...رفت گوشه ی حیاط...از چند تا پله رفت پایین وجلوی یه در اهنی ایستاد و با کلید قفلو باز کرد.
ترسیدم..نکنه میخواد منو این تو زندونی بکنه؟اخه انگار اونجا زیرزمینی.. چیزی بود...
وقتی دید سرجام وایسادمو تکون نمی خورم گفت:به چی زل زدی؟بیا دیگه...
اروم رفتم پایین...در وباز کرد وهر دو وارد شدیم..کلید برقو زد وهمه جا روشن شد...
واااااااااای خدا...اینجا سالن ورزشیه؟؟!!!!!!!
وقتی تعجبو تو چشمام دید لبخند کمرنگی زد وگفت:با اینا باید تمرین بکنی...پس عجله کن...1 ساعت بیشتر وقت
نداریم...باهات کارای دیگه ای هم دارم...
منو برد به سمت یه سری تشک که به دیوار چسبونده شده بود...یه سری علامت هم روش بود که چیزی ازشون
سردر نیاوردم...
-با پات به این تشک ضربه بزن ...
وقتی نگاه گنگمو دید با کلافگی منو زد کنار وسرجای من ایستاد...خیلی حرفه ای یه چرخ زد و پاشو اود بالا و
یه ضربه ی کاری به تشک شد...اوه اوه چقدر محکم زد..اب دهنمو به زور قورت دادم.......
-حالا تو بزن..درست مثل من...
خب این که کاری نداشت...یه چرخ زدم وپامو اوردم بالا وبه تشک ضربه زدم...اخی...نصف ضربه ی مانی هم
نشد....
-خسته نباشی...نگفتم نازش کن..گفتم بهش ضربه بزن..محکم..فکرکن این تشک یکی از اون ادماست ومزاحمت
شده...چطوری می زنیش؟...
همچین می زنمش که دیگه عمرا بلند بشه...اوه اوه پریناز چه خشن شدی...من که هیچ وقت از خشونت خوشم
نمی اومد ببین به چه کارایی وادار شدم.
داشتم همینطور به تشک نگاه می کردم وتمرکز کرده بودم که صدای مانی مثل پارازیت افتاد وسط تمرکزم...
-خوابت برد؟.......زودباش دیگه.
با حرص نگاش کردم...وای که ای کاش بهم می گفت اونو به جای تشک بزنم ..بعد ببین چطوری بزنمش که
دیگه نتونه از جاش بلند بشه هاااااااااااااا........
انگار از تو چشمام خوند که دلم چی میخواد.... چون پوزخند صداداری زد وگفت:چیه؟دلت میخواد منو به جای
تشک هدف بگیری؟باشه حرفی ندارم..پس شروع کن...
واااااااای انقدر ذوق کردم که نگوووووووو...........از خدام بود بگیرمش زیر مشت ولگد....
گارد گرفت و وایساد رو به روم....منم که فوق العاده ازش حرصی بودم...سریع یه چرخ زدم وپامو اوردم بالا
وزدم به دستش...در کل می خواستم بزنم تو شکمش که اون با دستاش جلومو گرفت...
-نه ..خوبه .انگار تو به ادما بهتر ضربه می زنی...
نخیر به تو بهتر ضربه می زنم و وقتی خوشحال میشم که ضربه هام کاری تر هم باشه.....
-خیلی خب حالا به طرفم حمله...تا ببینم زورت چقدره...
ای به چشممممممم...با دستام گارد گرفتم وبا یه داد بلند حمله کردم سمتش که توی هوا دستامو گرفت وپیچوند
پشتمو منو برگردوند....از پشت چسبید بهم و زیر گوشم گفت:نه خوبه...وحشی بازیت حرف نداره ولی حرکاتت
مثله یه گربه ی ملوسه که هی دوست داره به اینو اون پنجول بندازه.
تقلا کردم دستمو ازاد بکنم ولی نذاشت...
-اخی...انقدر تلاش نکن این یه نمه زورت هم از دست میدیا...
از دستش عصبانی بودم...دندونامو از زور عصبانیت روی هم ساییدم......یه فکری زد به سرم......
خودمو از تقلا انداختم و وانمود کردم تسلیم شدم...اون هم که دید اینجوریه ولم کرد.
همون موقع سریع برگشتم سمتشو با زانوم زدم زیر شکمش....محکم نزدما ولی یه جوری زدم که از درد کبود
شد.......
زیر دلشو گرفت ونشست روی زمین....از درد مچاله شد....با درد نالید:می کشمت پریناز...با تو نمیشه مثل ادم
رفتار کرد....اخ اخ.....
دستمو زدم به کمرم وگفتم:حقته...تا تو باشی مثل ادم بهم اموزش بدی...نه اینکه هی اذیتم بکنی.به من میگی
گربه؟
یه چند لحظه روی زمین نشست و بعد به زوربلند شد وگفت:مگه ..غیر ازاینه؟گربه ی وحشی.........حسابتو
میرسم.
صورتش هنوز از درد تو هم بود........
انگشتمو گرفتم به طرفشو گفتم:بار اخرت باشه به من میگی گربه ی وحشی......شنیدی؟
انگشتمو تو هوا گرفت وپیچوند...
صدای دادم رفت هوا......
-ای ای....ولم کن...انگشتمو شکوندی وحشی...ولم کن.
هولم داد عقب و رفت روی صندلی نشست...
نگاهش دوباره سرد وجدی شد وحالت صورتش جوری بود که نمیشد دیگه سر به سرش گذاشت.یعنی دیگه
جراتشو نداشتم.
با صدای کاملا جدی وخشنی رو به من گفت:بهتره شروع بکنی...بیا این وزنه رو بلند کن..ازاین کوچیکا شروع
کن...زودباش.
همچین گفت.. زود باش.. که با ترس اب دهنمو قورت دادم ومثل بچه ی ادم رفتم کاری که گفته بودو انجام
دادم..به موقعش حالتو میگیرم...صبر کن وببین.


خسته وکوفته اومدم توی خونه...
-خدا ازت نگذره مانی...دارم از خستگی میمیرم...اخه منو چه به رزمی کاری...خیر سرم داشتم درسمو
می خوندم وزندگیمو می کردم..ای خدا ببین به چه روزی افتادم....
همین طور داشتم غرغر می کردم ومی رفتم سمت حموم که صداشو شنیدم.........
-کمتر غرغر کن..به جاش سعی کن این ورزشا رو خوب یاد بگیری..به این فکر کن که 1 هفته بیشتر وقت
نداری....
خدایش حرصمو در اورده بود...توی درگاه حموم وایسادم و تقریبا داد زدم...
-بسه چقدر حرف می زنی...خدا ازت نگذره پاهام داره از وسط نصف میشه..این دیگه چجور حرکاتیه که به من
میگی انجام بدم؟...اخه مگه من می تونم یه روزه انگشت شصت پامو برسونم به صورتم؟...اخه تمرین زیاد
لازمه...اخ اخ پاهام درد می کنه..تنم خورد وخاکشیره...وای خدا این چه شانسیه من دارم؟...ای...

یه لحظه نگام روی صورتش ثابت موند...دستشو زده بود به ستون اشپزخونه وهمونطور ایستاده بود وبا یه لبخند
جذاب به من نگاه می کرد...لابد از شنیدن غرغرام داشت کیف می کرد...
-نیشتو ببند...به چی می خندی؟
سریع لبخندشو جمع کرد وجاش یه اخم خوشگل نشوند روی پیشونیش...
-برو دوشتو بگیر بیا میخوایم صبحونه بخوریم...کارای دیگه ای هم باهات دارم...تنبلی نکن..زودباش.
اینو گفت ورفت توی اشپزخونه...ای خدا این اخرش منو دق میده...دستمو زدم به کمرمو رفتم تو حموم...

اخیش.............اب گرم حالمو جا اورد...یه کم زیر دوش موندم وتن خستمو سپردم به اب...بعد از نیم ساعت د
ل کندم واومدم بیرون...دور موهامو حوله بستم و لباسامو پوشیدم ورفتم توی اشپزخونه...

مانی تو اشپزخونه نبود...ولی بساط صبحونه روی میز چیده شده بود...خیلی گرسنه ام بود...مثل قحطی زده ها
نشستم روی صندلی وافتادم به جون نون تازه و پنیر وکره ومربا وخامه و عسل.......از هر کدوم یه لقمه
می خوردم..هیچ کدومو رد نمی دادم.وای چه حالی میده...صبحونمو خورده بودم ولی همچنان از مانی خبری
نبود...
صبحونه رو جمع کردم وظرفا رو شستم...نخیر انگار خبری ازش نیست...حوله رو برداشتم وهمین طور که
دستامو خشک می کردم رفتم توی پذیرایی....
اخیییییییی الهی قربونت بشم...
مانی روی مبل توی پذیرایی خوابیده بود ... کمی بالاسرش موندم ونگاش کردم..
عاشقش بودم..با تمام وجودم می پرستیدمش...ولی با این شک چکار کنم؟می ترسم...مانی با من بازی کرد..اون
علیرضا رو انداخت جلو تا منو امتحان بکنه...فکر می کرد منم مثل پرینازم...اون با شک عاشقم شد..بهش حق
می دادم...به هر حال تجربه ی بدی توی زندگیش داشته...ولی نباید به من و عشقم شک می کرد..یعنی منو
دوست داره؟وقتی بهم می گفت عاشقمه از ته دلش می گفت؟پس چرا وقتی بهش گفتم اینو بهم ثابت بکن کاری
نکرد؟برعکس داره کاری می کنه تا من به این باور برسم که اون منو نمی خواد وتا به الان هم هیچ احساسی به
عنوان عشق به من نداشته....اه...
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاقم...پتومو برداشتم واوردم تو پذیرایی وانداختم روش...ولی همون لحظه چشمای
طوسی خوشگلشو باز کرد وزل زد به من...خودمو کشیدم کنار وصاف سرجام وایسادم...
اروم پتو رو زد کنار وتو جاش نشست...
به چشماش دست کشید وگفت:چند ساعته خوابیدم؟...
با بی تفاوتی شونمو انداختم بالا وگفتم:نمی دونم. فکر کنم 1 ساعته...
سرشو اروم تکون داد واز جاش بلند شد..رفت سمت حموم ودر همون حال گفت:من میرم یه دوش بگیرم
وبیام...همین جا باش باهات کار دارم...
رفت تو حمومو دروهم بست...
ایش انگار داره با زیر دستش حرف می زنه..(همین جا باش باهات کار دارم)...انگار نوبرشو اورده...هی
دستور میده...
یه مجله از روی میز برداشتم تا سرمو باهاش گرم کنم...داشتم جدولشو حل می کردم که شازده خان از حموم در
اومدن.....
حوله لباسی تنش بود ویه حوله ی کوچیک هم روی موهاش انداخته بود...
زل زده بودم بهش..همونطور که با حوله موهاشو خشک می کرد اومد طرفم ودرست کنارم نشست...کمی خودمو
جمع وجور کردم وبا تعجب نگاش کردم...
وقتی نگاه منو روی خودش دید..حوله رو انداخت دور گردنشو با پوزخند نگام کرد...
-چیه؟..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!
با اکراه رومو ازش برگردوندم..باید اعتراف بکنم از حموم که در می اومد خوشگلتر می شداااااااا...موهای نمدار
وخیسش ریخته بود روی پیشونیش و جذابترش کرده بود...
سعی کردم نگاش نکنم ...
-برو اون ردیابا رو.. بردار بیار....
گنگ نگاش کردم که نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:بهت میگم برو اون ردیابایی که بهت دادمو بردار
بیار...میخوام روش استفادشونو یادت بدم..د برو دیگه...منو نگاه می کنه...

اه چقدر دستور میده...انگار خودم خنگم حالیم نیست...خودم بلدم چطوری باهاشون کار کنم دیگه لازم به توضیح
دادن تو نیست...
ولی انقدر خشک وجدی تو جاش نشسته بود و سرد نگام می کرد که جرات نداشتم اینا رو به خودش بگم...
رفتم توی اتاقم وهمشونو اوردم...ااااااا این باز کجا غیبش زد؟...
روی مبل نشستم وردیابا رو گذاشتم روی میزی که جلوم بود...

به به...چه ناناس شده...پس رفته بود لباساشو بپوشه...تمیز ومرتب مثل همیشه اومد وباز کنارم نشست...باز
خودمو جمع وجور کردم که این از نگاهش دور نموند چون به وضوح در جواب این کارم یه پوزخند صدادار زد
وسرشو تکون داد....
به درک...خب خوش ندارم هی عین کنه بچسبی بهم...مگه زوره؟...ولی خدایش از خدام بودااا...بی خیال پریناز.
گوشواره هارو برداشت وگفت:اینارو زمانی که به گوشات بندازی یه حس گر داره که با لمس کردن پشتش فعال
میشه...ببین اینجوری...
حوله ای که روی موهام بودو کمی زد کناروموهامو کمی زد اونور و گوشواره رو به گوشم اویزون کرد...
دستش که به لاله ی گوشم می خورد یه حس خوبی رو در من به وجود می اورد...دستاش مثل همیشه گرم بودن
ومنو مشتاق می کردند...تنم داغ شده بود.
دستشو اورد پایین که یه لحظه نگاهمون توی هم گره خورد...چند ثانیه زل زد تو چشمام ولی سریع سرشو
برگردوند واون یکی گوشواره رو برداشت...
-ببین..گوشواره ای که توی گوشته روروی قفلشو کمی لمس کن...
همون کاری که گفتو کردم...
-خیلی خب...اینجوری فعال میشه وما می تونیم ردیابیت کنیم...حالا درش بیار...
اروم درش اوردم..ای کاش خودش در میاورداااااا...
گوشواره ها رو گذاشت کنار ورفت سر ساعتی که روی میز بود ...
-اینو هم که قبلا بهت گفتم چطور کار می کنه..هنوز یادته؟یا باز باید توضیح بدم؟
با حرص گفتم:نخیر یادمه...الزایمر که ندارم...
لبخند کجی نشست روی لباشو گفت:هه...خوبه....چون منم حوصله ی توضیح دادن بیخودو ندارم...
بیخود خودتی و...استغفرالله...خدایا ببین ادمو مجبور می کنه چیا بگه..........بچه پررو...
-خب گوشیت هم که روش ردیاب وصله واون هم لازم به توضیح نیست..می مونه.......
نگاش کردم...نگاش شیطون شده بود..مثل همون موقع ها که با شیطنت نگام می کرد...
-میمونه چی؟!
نفس عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:میمونه اون گیره کوچیکه که باید بزنیش به لباست...البته خودت میدونی به کدوم لباست....اینو که یادت نرفته؟میخوای برات دوباره توضیح بدم؟!
با عصبانیت گفتم:نخیر لازم نکرده...یادم هم نرفته خیالت راحت...
خیلی خب...حالا چرا انقدر عصبانی شدی؟...
گیره رو از روی میز برداشت وگذاشت کف دستش...
-مثل گیره ی مو میمونه ولی چسبندگیش قویه...اگر به لباست بزنی عمرا کنده بشه...مواظب باش جایی بزنیش
که تو دید نباشه...
-چی داری میگی؟...اونجا رو که کسی نمی بینه...
باز شیطون شد:کجا رو؟....
ای خدا چرا اینجوری می کنه؟...
-به تو چه؟...تو توضیحتو بده...کار به کجاش نداشته باش.
بلند زد زیر خنده که منم بی هوا پریدم بالا...
ای مرض...این خندت واسه چی بود دیگه؟...کجاش خنده داشت؟
وقتی خوب خنده هاشو کرد ومنم تو دلم چندتا فحش ابدار نثار روحش کردم گفت:خیلی خب...کاری به کجاش
ندارم ولی توروخدا مواظب باش خنگ بازی در نیاری باشه؟...این کار خیلی حساسه...
-خودم می دونم باید چکار کنم...تو فقط همون نقش استادو بازی کن...انقدر هم دستور نده...
-اوهووووو...چه زبونی هم داره...روتو برم دختر...
از جاش بلند شد وگفت:این ردیابا رو ببر بزار ی اتاقت..امشب بچه ها میان وتوی خونه ی روبه رویی مستقر
میشن...
رفت توی حیاط ومنم با غرغر دستورشو اجرا کردم...
چکار کنم؟فعلا باید بسوزم وبسازم...کاری از دستم بر نمی اومد...بزار اینم دستوراشو بده...بی خیال.
************************************************** ***************************************
شب شده بود توی پذیرایی نشسته بودیم ومنتظربودیم دوستای مانی یا به قول خودش اعضای گروهشون
تشریفشونو بیارن...ظاهرا علیرضا والناز هم فردا می اومدن...
با صدای زنگ در هر دوتامون از جامون پریدیم...مانی نیم نگاهی به من انداخت ورفت سمت در...
منم دنبالش رفتم...
پشت ستون توی راهرو ایستاده بودم ونگام به مانی بود.
در وباز کرد....اوه اوه چقدر ادم پشت در بودن...
4 تا مرد که میشه گفت حدودا 30 یا 32 سال میخورد داشته باشند وارد شدند وبا مانی گرم و صمیمی برخورد
کردند...
دوتا مرد دیگه هم اومدن تو که وقتی مانی جلوش سلام نظامی داد و بهش گفت سرگرد ...فهمیدم باید اون سرگرد
همتی باشه...
5 نفردیگه هم وارد شدن که اونا هم میشه گفت 35 یا 36 ساله میخورد باشند...مانی با اونا هم گرم بخورد
کرد...ولی خب به تک تکشون هم سلام نظامی میداد...چه باحال...
خواست در وببنده که سرگرد گفت:نبند مانی...ستوان سمایی مونده...
مانی با تعجب به سرگرد نگاه کرد ودروباز کرد...یه دختر که تقریبا می خورد 23 سالش باشه و خیلی هم
خوشگل و جذاب بود...وارد راهرو شد...همونطور مات مونده بودم .
نگام افتاد به مانی که زل زده بود بهش...این دیگه کیه؟....ستوان سمایی اینه؟...........
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، parmida.a ، Kimia79 ، arooos ، aida 1 ، نازنین* ، *رونيكا*
آگهی
#37
HeartHeartHeartHeartHeartHeart
ما همراهیت میکنیم تو هم بیشتر بزار.بایدبجای این چندروزی که نذاشتی هم بزاریا که ماهم همراهیت کنیم
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 4
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، ^BaR○○n^ ، نازنین*
#38
عالییییییی بود !!!
همین طور ادامه بده ما پشتتیم!
راستی حدودا چند تا پست دیگه مونده؟!Blush
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، ^BaR○○n^ ، aida 1 ، نازنین*
#39
ب افتخار باران محبت..!!Angel:29dz::29dz::9lp::9lp:p332p332p332p332p345p345res2res2res2495495495:498::498::


حالا میذاری..؟؟Undecided:hlp:cry2
THERE IS A HELL

BELIEVE ME ،I'VE SEEN IT
پاسخ
 سپاس شده توسط ... R.m ... ، ^BaR○○n^ ، نازنین*
#40
ممنون.مق30
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، نازنین*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان