امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#21
Heart 
اینم از این یکی

بابا اینا قرار بود امروز برگردن تهران..از همین الان دلم حسابی براشون تنگ شده بود.
مامان رو بغل کردم و گونه اش رو اروم بوسیدم...
با چشمای اشکیش نگاهم کرد و گفت:چه عجب دختر تو یه بار گونه ی منو اروم بوسیدی...
وسط گریه زدم زیر خنده وتو اغوشش فرو رفتم...با تمام وجود عطر تنش رو به جان کشیدم.
گونه ام رو بوسید و اشکاش رو پاک کرد.رفتم تو بغل بابا و گونه اش رو بوسیدم.
-دختر گلم..خیلی مواظب خودت باش..به هر کسی اعتماد نکن و با هر کسی هم دوست نشو..باشه؟
سرمو گرفتم بالا وگفتم:باشه بابا...میشه ازتون خواهش بکنم بگید اونا کی هستند؟
لبخند ملایمی روی لباش نشست وگفت:اونا هیچ کس نیستند وهیچ کاری هم نمی تونند بکنند.بهت اسیب نمی رسونند دخترم فقط می خوان از طریق تو به هدفشون برسند...همین.
پیشونیم رو بوسید وهمراه مامان سوار ماشین شدند... عمه کاسه ی اب رو پشت سرشون ریخت و من با چشمای اشکیم در دل براشون دعا خوندم وپشت سرشون فوت کردم...
**********
-سلام ستاره خانم گل...دیگه خبری از ما نمی گیری خانم...داری کم کم متاهل میشی وما رو هم فراموش می کنی ها.
-سلام..نه بابا این حرفا چیه؟باور کن کلی کار ریخته سرمون..
-چطور؟مگه فقط یه نامزدیه ساده نیست؟
ستاره نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:نه بابا..قرار عقد کنون هم باشه.
با خوشحالی دستام رو زدم به هم وگفتم:واقعا؟چه عالی...مبارکت باشه...
لبخند خوشگلی زد وگفت:من می خوام عروس بشم چرا ذوقش رو تو می کنی؟
چشمک زدم وگفتم:دیگه دیگه...
ستاره خندید وبه نیما که اونطرف نشسته بود نگاه کرد.

سرمو چرخوندم وبه نیما نگاه کردم..عشق رو به راحتی می شد از چشماش خوند...خوش به حال ستاره..تونست
به کسی که دوستش داره برسه.
نگاهم سر خورد روی مانی...سرشو تکیه داده بود به دستش وداشت روی یه برگه یه چیزایی رو یادداشت
می کرد...به شدت هم تو فکر بود...
انقدر نگاهش کردم تا اینکه سرشو چرخوند واون هم به من نگاه کرد.
یه لبخند کمرنگ زد واروم سرشو تکون داد.
من هم لبخند خوشگلی زدم که می دونستم چال گونه ام به خوبی معلوم میشه ...
نگاهش روی صورتم می چرخید...لبخندش پررنگ تر شد وتوی چشماش یه برقی نشست...
از نگاه خیره اش هول شده بودم وقلبم تند تند می زد...سرمو چرخوندم سمت ستاره ومشغول صحبت کردن با اون
شدم..ولی قلبم همچنان به دیواره ی سینه ام می کوبید.
با ورود استاد جو سنگین شد وهمه ی حواسم رو دادم به استاد..

بعداظهر بود وداشتم از در دانشگاه خارج می شدم که علیرضا رو کنار خیابون دیدم.
داشت واسه ماشینم دست تکون می داد...از دیدنش اون هم جلوی دانشگاه تعجب کرده بودم...این اینجا چکار می کرد؟
ماشین رو کنار پاش نگه داشتم و اون هم سریع نشست روی صندلی جلو کنار من....
همین طور زل زده بودم بهش...تو صورتم نگاه کرد.
-علیک سلام پریناز خانم...
به خودم اومدم وبا تعجب گفتم:ببخشید ..سلام.شما اینجا چه کار می کنید؟
شونه اش رو انداخت بالا و گفت:همینجوری اتفاقی رد می شدم...
مشکوک نگاهش کردم وگفتم:لابد اتفاقی هم ماشین منو دیدید ودست تکون دادید تا نگه دارم درسته؟
خندید وتو چشمام زل زد وگفت:کاملا درسته.
اخم کردم وحرکت کردم...
-پریناز تو همیشه همینقدر تندخویی؟چرا به من که می رسی اخم می کنی؟
اخمام بیشتر رفت تو هم وگفتم:این به خودم مربوطه..در ضمن ما تازه 1 روزه که با هم اشنا شدیم و من دلیلی نمی بینم که شما بخواید انقدر خودمونی رفتار بکنید.
ابروهاشو انداخت بالا وبا لبخند شیطنت امیزی گفت:نه من کلا همیشه همین قدر خودمونی هستم...اگر از کسی خوشم بیاد زود باهاش می جوشم ..
با بهت نگاهش کردم..این داشت چی می گفت؟یعنی از من خوشش اومده؟
همچنان اخمام تو هم بود.با حرص به روبه رو خیره شدم وگفتم:بهتره دیگه ادامه ندید..اصلا حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم...
جدی نگاهش کردم وبا لحن محکمی گفتم:لطفا دیگه با من خودمونی و صمیمی رفتار نکنید...اصلا خوشم نمیاد.
دست چپش رو زده بود زیر چونه اش و با نگاهی بامزه به من خیره شده بود..انگار دارم براش قصه میگم...
-انشاالله فهمیدید که چی گفتم؟
سرشو تکون داد وگفت:خیالتون راحت..گرفتم چی می گی...ولی من کار خودم رو می کنم...شما هم راحت باش..من راحتم.
با حرص اروم زدم روی فرمون وگفتم:ولی من از راحتیه شما ناراحتم...
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:میشه دلیل این کاراتون رو بپرسم؟
یه دفعه نگاهش جدی شد واون لبخند از روی لباش محو شد .به رو به رو نگاه کرد و سر سنگین روی صندلی نشست.
-چرا فکر می کنید باید دلیلی داشته باشه؟
-چون مطمئنم که داره...بهتون نمی خوره ادمی باشید که بی دلیل به یکی نزدیک میشه...
پوزخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد وحرفی نزد ولی اینو شنیدم که زمزمه کرد:همه تون مثل همید...
با تعجب نگاهش کردم با اینکه جمله اش رو کامل شنیده بودم ولی گفتم:چیزی گفتید؟
سرشو برگردوند سمت من وجدی و سرد نگاهم کرد وگفت:نه...لابد گوشای شما مشکل داره.
باز پررو شد..با اخم رومو ازش گرفتم وبه خیابون نگاه کردم.
زیرچشمی نگاهش کردم...دست راستش رو تکیه داده بود به لبه ی پنجره وانگشت اشاره اش رو گذاشته بود
روی لباش و دست چپش هم مشت شده روی پای راستش گذاشته بود..انقدر فشارش می داد که نوک انگشتاش
بی رنگ شده بود...
تعجب کرده بودم...معلوم نبود چش هست...من نمی فهمم چرا جدیدا هر کی به من می رسه اولش خوب و خندونه
و بعد بی دلیل پاچه گیر میشه...مگه من چکارشون دارم؟والله خودم هم توش موندم..اون از مانی..این هم از
علیرضا...خدا اخر و عاقبت منو با اینا بخیر بکنه.

صدای خشک و سردش به گوشم خورد:میشه همین کنارا نگه دارید؟...ممنون میشم.
--بله..خواهش میکنم.به خانواده سلام برسونید.
-حتما...ببخشید مزاحمتون شدم.
نگاهش کردم که اون هم به من نگاه کرد گفتم:نه این حرفا چیه؟امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشید..باور
کنید این کارهای شما برام قابل درک نیست واینه که ...
ادامه ندادم وسکوت کردم..
-بله...متوجه هستم...
ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم که اون هم دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت:نمیگم خداحافظ...میگم به امید دیدار...
دستم رو گذاشتم تو دستش وگفتم:خداحافظ.
دستم رو کمی فشرد..از چشماش می خوندم که انتظار داشته بگم ..به امید دیدار...ولی دلیلی نداشت که اینو بگم...
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و اون هم با یه با اجازه در ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
در و بست وسرشو اورد کنار پنجره و گفت:به خانواده سلام برسونید...
سرمو تکون دادم وبا یه تک بوق حرکت کردم...
ازش دور شده بودم ولی از تو اینه دیدم که یه ماشین مدل بالای مشکی..درست مثل ماشین خودش کنارش
ایستاد و اون هم سوار شد..میدون رو دور زدند ورفتند..

چون فاصله ام زیاد بود نتوستم چهره ی راننده رو تشخیص بدم ...
با بی خیالی شونه ام رو انداختم بالا و به راهم ادامه دادم...
دیگه امروز باید واسه موبایلم باطری بخرم..نمیشه همین طور پشت گوش بندازم.

از توی اینه به پشت سرم نگاه کردم که یه لبخند کمرنگ نشست روی لبام...
همون ماشین مشکی که محافظهای محترم من توش بودند با فاصله پشت سرم می اومدند...
باید از بابا و سرگرد همتی ممنون باشم..اینجوری لااقل می تونم کمی احساس امنیت بکنم...


فصل هشتم
با صدای زنگ موبایلش چشمانش را باز کرد... نوک انگشتان مردانه وکشیده اش را روی چشمانش کشید واز
روی تخت بلند شد...
به شدت احساس گرفتگی می کرد..دیشب تا نزدیک سپیده صبح بیدار بود...
با زدن چند مشت اب سرد توانست کمی از کسلی و بی حالیش کم کند.
مثل همیشه فقط یک فنجان چای و بیسکوبیت صبحانه اش بود...میلی به صبحانه نداشت.
به سمت اتاقش رفت ولباس پوشید...پیراهن مردانه ی سفید و شلوار خوش دوخت طوسی اش را به همراه شال
گردن دو رنگ سفید و مشکی اش.. تیپش را کامل کرد..موهایش را شانه زد.به خودش در اینه زل زد..مثل همیشه جذاب و مغرور...
کیف و جزوه اش را از روی میز کارش برداشت واز اتاق خارج شد...
به سمت در رفت ولی وسط راه ایستاد وبه اطرافش نگاه کرد...
اه کشید و در دل گفت:چقدر ساکته...من چطور تا حالا تو این سکوت دیوونه نشدم؟خودش جای تعجب داره....
پوزخندی زد وبی تفاوت به سمت در رفت وبا پوشیدم کفشهایش از خانه خارج شد...
جلوی در چند نفس عمیق کشید..بوی بهار را میشد به خوبی حس کرد...
در دل گفت:داره کم کم بهار میاد وهمه چیز از کهنگی ویک نواختی در میاد...یعنی زندگیه منم می تونه از این یک نواختی وکسالت در بیاد؟...
خواست به سمت ماشینش برود که با شنیدن بوق ماشینی صورتش را برگرداند...
با دیدنش لبخند زد وبه سمتش رفت.
راننده از ماشین پیاده شد ودر حالی که به در ماشین تکیه داده بود ویک دستش هم روی سقف بود لبخند جذابی بر لب داشت.
-سلام داداش مانی...چطوری؟!بفرما در رکابتون باشیم.
لبخندش پررنگتر شد وبه سمت علیرضا رفت...او را در اغوش کشید وارام گفت:سلام داداشی
خودم...این وقت صبح اینجا چکار می کنی؟!
علیرضا خودش را از اغوش مانی جدا کرد...هر دو جوان برازنده وجذاب بودند...تقریبا هم قد وهیکل ولی
مانی کمی قد بلندتر از علیرضا بود.
-چه کنیم دیگه...خرابتیم داداشی.تا من هستم چرا تو زحمت بکشی؟نیما که سرش گرمه زن وزندیگش شده...این
وسط من موندم...اگه منو نداشتی که دق می کردی...
مانی به شوخی به بازویش زد وگفت:خیلی خب زبون نریز می دونم شیرینی...دیگه دلمو نزن...
علیرضا به سمت کنار راننده اشاره کرد وگفت:بپر بالا...هم مسیریم برادر گرام....
مانی سری تکان داد وبه سمت در کنار راننده رفت وکنار علیرضا نشست.
علیرضا هم سرجایش قرار گرفت وماشین را روش کرد وحرکت کرد.
-خب داداش مانی بگو ببینم از عشقت چه خبر؟!!!!
مانی نیم نگاهی به او انداخت وبه ارامی زمزمه کرد:کی گفته اون عشق منه؟!!
علیرضا با شیطنت نگاهش کرد وگفت:نه کی میگه اون عشق تو ه ؟ولی من می خوامش ......
مانی سریع سرش را به سمت او برگرداند وبا حرص نگاهش کرد...
علیرضا از این حرکت مانی خندید وابروهایش را انداخت بالا وگفت:چته؟...نترس مال خودت...کی جرات داره
به عشق تو چپ نگاه کنه؟من خودم یکی دارم مثل ماه می مونه...
مانی نفس عمیقی کشید واز پنجره به بیرون زل زد...
علیرضا اروم به بازویش زد وگفت:چیه؟چرا رفتی تو فکر؟هنوز تصمیمی نگرفتی؟
مانی بی قرار سرش را تکان داد وگفت:نه... نمی تونم..برام سخته..
لحن علیرضا جدی شد وگفت:چرا مانی؟..اخرش که چی؟نمی خوای این بازی رو تموم بکنی؟
مانی سرد وجدی تو چشمای علیرضا خیره شد وگفت:نه...الان برای تصمیم گیری خیلی زوده...اوضاع باید
همین طور بمونه.
-ولی اگر روزی فهمید قصدت چیه اون موقع می خوای چکار بکنی؟مانی این ریسکه.......
مانی با کلافگی دستی بین موهای خوش حالتش کشید وگفت:بس کن علیرضا...دیگه نمی خوام در موردش
حرف بزنم...برام سخته...باید ادامه اش بدم...
علیرضا مرموز نگاهش کرد وگفت:پس می خوایش؟...اگه می خوای ادامه اش بدی پس قصدت جدیه...تو
عاشقشی مانی.
مانی سکوت کرده بود ولی بعد از مکث طولانی سرش را به طرف علیرضا برگرداند و با لحنی محکم
گفت:نمی دونم...ولی قلبم میگه قبولش بکنم...یه حالی دارم که...نمی دونم...باید صبر کنم...نباید عجله کنم.

علیرضا سرش را تکان داد وبه روبه رو خیره شد...هر دو در سر به یک چیز فکر می کردند...که اخرش چی
می خواد بشه؟!!!!!!!
**********************
-پریناز اگه گفتی الان می خوام بهت چی بگم؟!!
به صورتت شاد وشیطون ستاره نگاه کردم و گفتم:من چه می دونم....نکنه قراره نامزدی وعقد وعروسی رو با هم بگیرید؟
ستاره اخم شیرینی کرد وگفت:واااااااا بی مزه...نخیر خبرم این نبود.
-پس چی بود؟!
ستاره با هیجان نشست کنارم وگفت:امروز چند تا از بچه ها با استاد حصاری صحبت کردند وانقدر مغزش رو
شست وشو دادند تا استاد قبول کرده با بچه ها بیاد اردو...سرپرست گروه بشه...
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:گروه؟استاد حصاری؟اردو؟چی داری میگی؟
-ای بابااااا...تو مثل اینکه تو باغ نیستی ها...مگه نمی دونی قراره با بچه ها یه اردوی یه روزه بریم..چون اخر
ساله ونزدیک بهاره بچه ها این پیشنهاد رو دادند..همه موافقند استاد حصاری هم می تونه برامون کمک باشه
تا بتونیم بریم...اخه همه قبولش دارند و با دانشجوها هم خیلی خوبه...حالا گرفتی؟
با هیجان دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟وای اینکه عالیه...
ستاره هم با ذوق گفت:اره خیلی خوبه...فکرش رو بکن من ونیما دوتایی بریم اردو و باهم باشیم ای
جان...حرف نداره..
زدم به بازوشو گفتم:اوهوووو...اینجا دختر مجرد نشسته هااااااا...انقدر شیرین بازی در نیار...شوهر ذلیل به تو
میگن دیگه...
ستاره خندید وبهم چشمک زد وگفت:من شوهر ذلیلم؟...تو رو هم می بینیم خانم...اونوقته که سلامت می کنم پری جون...
خندیدمو گفتم:باشه..بیا ببین...من عمرا از این کارا بکنم...
ستاره بلند خندید وچیزی نگفت...
خیلی خوشحال بودم که می تونم با مانی تو این اردو باشم...وای اگه بشه چی میشه...خب معلومه دیگه...عالی میشه...
**********************
با خستگی وارد خانه شد..در را بست وکفشهایش را در اورد و وارد راهرو شد...
به سمت اشپزخانه رفت ویک لیوان اب خورد...
چای ساز را به برق زد وروی صندلی نشست..حسابی خسته شده بود...
چشمانش را بست ونفس عمیق کشید..یاد اردوی فردا افتاد وناخداگاه لبخند زد...
هیچ وقت با بچه ها همگام نشده بود و به اردو و تفریح نرفته بود...اصلا با بچه های دانشگاه نمی جوشید به
جز نیما که اون هم از بچگی با هم دوست بودند...

خودش هم نمی دانست چطور قبول کرده است که به این اردوی یک روزه برود؟..دلیلش چه بود؟..وقتی محمدی گفته بود که اریافرد تو هم میای ؟..مانی ناخداگاه به صورت شاد وخوشحال پریناز نگاه کرده بود وروبه محمدی گفته بود:اره میام..روی من هم حساب کنید.

همه ی بچه ها از اینکه می دیدند مانی هم توی این اردو است وبرای اولین بار با انها می اید هم متعجب بودند
وبعضی ها هم خوشحال...بیشتر از همه پریناز خوشحال بود ..به مانی نگاه کرده بود وانگار با چشمانش از او
تشکر می کرد.

مانی چشمانش را باز کرد..هنوز تصویر صورت زیبا وشیطون پریناز جلوی چشمانش بود...
وقتی به یاد اون لبخند وچال گونه اش می افتاد..یک حس خاصی را در خودش می دید..حسی که برایش تازگی
داشت...تا به حال تجربه اش نکرده بود...
علیرضا می گفت عشق است.. ولی مانی قبولش نداشت..اصلا به عشق اعتقاد نداشت...
در دل گفت:من می خواستم حال این دختر رو بگیرم..بهش ثابت کنم با بقیه ی همجنساش فرقی نداره...ولی
چرا اینجوری شد؟
با کلافگی از روی صندلی بلند شد وبه سمت اتاقش رفت بعد از تعویض لباسش به اشپزخانه امد وبرای خودش
چای ریخت...روی صندلی نشست.
از این سکوت بدش می امد..الان مدتی بود که دیگر سکوت خانه اش را دوست نداشت...او از پدر ومادرش
جدا شده بود تا مستقل باشد وطعم سکوت را بچشد..ان موقع برایش جذابیت داشت...این سکوت برایش
ارامش بخش بود...ولی الان...نمی توانست تحملش کند...این سکوت دیوانه کننده بود....

با حرص از روی صندلی بلند شد و با کلافگی بین موهایش دست کشید وبه دور خودش چرخید...
دستش را پشت گردنش گذاشت وسرش را بالا گرفت...به سقف زل زد.
دیگر تحملش تمام شد وداد زد وسکوت خانه را شکست:اخه چراااااا؟ چرااااااا؟خدااااااااا...
اخه چرا باید من اینجوری بشم؟...
من که داشتم زندگیمو می کردم...
من که کاری به کسی نداشتم..
من که راهمو می رفتمو همون راهو بر می گشتم...
پس چی شد؟چراااااااا دیگه روی خودم کنترلی ندارم؟چرااااااا...
روی سرامیک های اشپزخانه نشست...سرامیک ها سرد بودند ولی تن مانی از گرما در حال سوختن بود...
زانو زد وپیشانیش را به سرامیک های سرد چسباند...صدای گریه اش سکوته اشپزخانه را شکست...دیگر
طاقتش تمام شده بود...صبرش لبریز شده بود...

سرش را بلند کرد واشکهایش را پاک کرد..
با خود گفت:یعنی تموم شد؟...من دلمو باختم؟...به همین اسونی؟!!!!!!!...

ولی ندایی در قلبش می گفت:تو خیلی وقته که دلتو باختی مانی...قصه ی امروز و فردا نیست...تو لایق
عشقشی..پس عاشق باش...تو می تونی...فقط کافیه بخوای...به همین راحتی..



از زیر قران رد شدم وصورت عمه رو بوسیدم.
-خداحافظ عمه جون...
لبخند مهربونی زد وگفت:خداحافظ دخترم..تو رو خدا مواظب خودت باش...برو به سلامت عزیزم.

به سمت ماشینم رفتم ودر همون حال گفتم:حتما عمه جون..خیالتون راحت.عصر بر می گردیم.
سوار ماشین شدم وبا یه تک بوق حرکت کردم...قرار بود هر کس با ماشین خودش بیاد تا مشکلی نباشه...همه جلوی دانشگاه جمع می شدیم و از همون جا حرکت می کردیم.
قرار بود بریم به یکی از ابشارهای سرسبز و زیبای اصفهان...صبح خیلی زود بود وهوا هم هنوز کمی سرد بود..

ماشین من ومانی همزمان رسید...براش بوق زدم ولی اون توجهی نکرد وبدون اینکه بگه من هم ادم هستم یا نه
از کنار ماشینم رد شد ورفت تو حیاط دانشگاه....
واااااااا این دیگه چش بود؟اول صبحی که اینجوریه خدا اخرش رو بخیر کنه.

بی توجه بهش رفتم توی حیاط که دیدم بچه ها با ماشیناشون اونجا جمع شدند...
تعدادمون زیاد نبود 12 نفر بودیم و 7 تا ماشین...
بعضی ها با ماشین دوستاشون که همون بچه های کلاس بودند می اومدن.ستاره هم با نیما جونش می اومد...

همه نشستن تو ماشیناشون ودوستاشونم کنارشون این وسط فقط موند اقای شایان محمدی....

وااااا این چرا داره میاد سمت من؟
سرشو از پنجره داخل کرد وگفت:ببخشید خانم ستایش...می تونم باشما بیام؟
بله بله؟!!نفهمیدم چی شد؟!!...با من بیاد؟مگه ماشین قحطه؟جلوی بچه ها داشتم از خجالت اب می شدم..حتما از فردا می شدم سوژه براشون..........
جدی نگاهش کردم وگفتم:خب این همه ماشین حتما باید با من بیاید؟..در ضمن جلوی بچه ها صورت خوشی نداره.
بچه پررو خندید وگفت:نگران نباشید خانم...داریم میریم اردو ..تنها که نیستیم ..اینها هم باهامون هستند.

به بچه ها اشاره کرد...هیچ جوری حاضر نبودم حضورش رو توی ماشینم تحمل بکنم...معلوم بود سرو گوشش
بدجوری می جنبه...
هنوز داشت به من نگاه می کرد که با صدای بوق ماشین یکی از بچه ها هر دو تامون سرمون رو چرخوندیم
ومانی رو دیدیم که کمی اونطرف تر از ماشین من ترمز کرده بود.
با اخم همیشگیش که به نظرم اینبار غلیظ تر هم بود به شایان خیره شده بود...
ماشینش رو حرکت داد وبه سمت ما اومد ودرست کنار پای شایان زد رو ترمز وگفت:اقای محمدی بهتره
سوارشید همه به خاطر شما معطل شدند.
شایان نیش خندی زد ورو به مانی گفت:نه...خیلی ممنون اقا مانی..من با خانم ستایش میام..اینجوری راحت ترم.
پسره ی پررو عین دخترا ناز می کرد...تو خیلی غلط می کنی با من راحت تری...برو بتمرگ تو ماشین مانی
دیگه بچه پررو.........
مانی با خشم نگاهش کرد وگفت:اینطور درست نیست اقای محمدی...بهتره بیاید بشینید...همه رو معطل
خودتون کردید.
خداوکیلی همچین اخم کرده بود و با توپ وتشر حرف می زد که محمدی رو نمی دونم ولی من که این وسط
بی تقصیر بودم هم داشتم از ترس سکته ناقص می زدم...دستام می لرزید..خدا خدا می کردم درگیری نشه که با اومدن استاد حصاری نفس حبس شده ام رو دادم بیرون وخدارو شکر کردم.
-بچه ها انقدر با هم جر وبحث نکنید...اقای محمدی شما هم با اقای اریافرد بیاید...لطفا سریع تر..
محمدی با حرص به مانی نگاه کرد ولی مانی با اینکه هنوز همون اخم رو...روی پیشونیش داشت ولی به
راحتی می شد حس پیروزی رو تو نگاهش دید...
محمدی با حرص کنار مانی نشست که مانی هم بلافاصله حرکت کرد..من هم پشت سرش بودم...چند تا از بچه
ها هم جلومون بودند...شده بودیم کاروان عروس...7 تا ماشین پشت سر هم حرکت می کردند.
حدودا 45 دقیقه ای کشید تا برسیم به همون ابشاری که مد نظر بچه ها بود...قسمتی از راه رو باید پیاده
می رفتیم وهیچ راهی نبود تا با ماشین بریم.

همه ماشین هاشون رو پارک کردند ومن هم کنار ماشین مانی پارک کردم واز ماشین پیاده شدم.
نگاهم افتاد به محمدی که با لبخند به سمت من می اومد...ای خدا این چرا امروز انقدر سیریشه من شده؟!

با اخم سرمو چرخوندم به سمت بچه ها وبه طرفشون رفتم ولی سریش خان سریع خودش رو رسوند به من
ودرست هماهنگ با من قدم بر می داشت..
از کاراش تعجب کرده بودم...معلوم نبود صبح چی خورده که احساس کنه بودن بهش دست داده...
حالا چرا اویزون منه بدبخت شده؟خب بره پیش یکی دیگه...
ولی اون گیر داده بود به من وهر جا می رفتم اون هم مثل دم دنبالم بود...کلافه ام کرده بود...
رسیدیم کنار ابشار.......واوووووووو چه ابشار بزرگی...دورتادورش بوته ودرخت بود...چون نزدیک بهار بود همه جا شاداب وسرسبز بود..خیلی زیبا بود. جون می داد تند تند عکس بندازی...خداروشکر دوربینم رو با خودم اورده بودم.
یه نگاه به اطرافم کردم..خداروشکر مثل اینکه محمدی غیبش زده بود...اخیش...راحت شدما....
یه عکس از ابشار انداختم...خیلی دوست داشتم باهاش عکس بندازم ولی روم نمی شد به کسی بگم ازم عکس بگیره...
چرخیدم سمت بچه ها که دیدم مانی درست پشت سرم ایستاده...توی چشمام زل زد وخیلی جدی نگاهم
کرد...ولی خداروشکر از اخم همیشگیش خبری نبود...نمی دونم توی چشمام چی دید که دستش رو اورد به
سمت دوربین واز دستم گرفت..
با تعجب نگاهش کردم ولی حالت و کارهای مانی کاملا خونسرد بود...
دوربین رو تو دستاش چرخوند ورو به من گفت:از چه زاویه ای می خوای ازت عکس بندازم؟!!!!
با دهان باز خیره شده بودم بهش...من کی بهش گفتم بیا از من عکس بنداز؟...از یه طرف خوشحال بودم که
می خواد ازم عکس بگیره واز طرفی هم خجالت می کشیدم...وای حالا چه وقت خجالت کشیدنه؟...باید تا
می تونستم از این فرصت های طلایی استفاده می کردم...

با لبخند رفتم عقب وکنار ابشار ایستادم تا عکس بگیره:همین جا خوبه؟
توی دوربین نگاه کرد وسرش وبه نشونه مثبت تکون داد...
با همون لبخند توی دوربین نگاه کردم...عکس انداختنش طول کشید....ااااا پس چرا نمیندازه؟...
-اقای اریافرد...نمی خواید بندازید؟
سرشو اورد بالا وبهم نگاه کرد...انگار یه کم دستپاچه بود.اینو می شد از حالت صورتش فهمید...
-چرا چرا..الان میندازم...زاویه تون خوب نیست...یه کم اینطرف تر...اهان خوبه...اماده؟
عکس اول رو ازم انداخت...یه درخت بزرگ وخوشگل اونطرف تر بود که خیلی دوست داشتم با اون هم
عکس بندازم...بهش گفتم :ببخشید..میشه یه عکس از من واون درخت بندازید؟
لبخند ماتی زد وگفت:حتما..هر چند تا می خواید بندازید.من در خدمتم.
-مرسی...
به اطرافم نگاه کردم..بچه ها پشت یه صخره ی کوچیک ایستاده بودند ویه سریشون داشتند حرف می زدند
وبعضی هاشون هم مثل من در حال عکس انداختن بودند...خداروشکر از سریش خان هم خبری نبود..
به سمت درخت رفتم...کنارش ایستادم..درست کنار ابشار بود...لبه ی ابشار ایستادم و دستمو به درخت تکیه
دادم..اینجا دیگه تو دید بچه ها نبود...
مانی دوربین رو تنظیم کرد وگفت: اماده؟
یه کم رفتم اونورتر که...
پام لیز خورد وبه سمت ابشار خیز برداشتم...یه جیغ خفیف کشیدم که توصدای شر شر ابی که از بالای ابشار
به پایین می اومد گم شد...چشمامو با وحشت بستم وخودم رو خورد وخمیر وخیس از اب تصورمی کردم
که....

دو تا دست مردونه دور کمرم حلقه شد ومنو کشید سمت خودش...انقدر محکم منو کشید عقب که کنترلمون رو
از دست دادیم وافتادیم روی زمین درست روی هم...
نفس نفس می زدم..تند چشمامو باز کردم که نگاهم تو نگاه گرم وخاکستریه مانی گره خورد...
با دیدنش اون هم از اون فاصله ی خیلی نزدیک قلبم توی سینه ام با بی قراری شروع به تپیدن کرد...
وقتی دید چشمامو باز کردم یه لبخند خوشگل زد ودر حالی که اون هم نفس نفس می زد گفت:فکر کنم با اینبار شد دو دفعه... که از خطر نجاتت دادم نه؟...
همچنان زل زده بودم بهش..قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم...انگار فراموش کرده بودم که اگر یکی از
بچه ها... ما رو توی اون وضعیت ببینه ابروی هر دوتامون به کل میره...ولی اون لحظه ذهنم قفل شده بود...فقط وفقط چهره ی مانی جلوی چشمم بود و فکرو ذهنم از هر چیز دیگه ای تهی شده بود.

با احساس اینکه دستاش رو دور کمرم حلقه کرد ومنو به خودش فشرد...به خودم اومدم...از شرم سرخ شده
بودم...به هزار زحمت نگاهمو ازش گرفتم وسعی کردم از روش بلند بشم ولی اون محکم منو چسبیده بود...با
نگرانی نگاهش کردم..
با تته پته گفتم:اقای اریافرد...دارید چکار می کنید؟...الان یکی بیاد ومنو شما رو اینجوری ببینه ...مطمئنا برامون بد میشه...خواهش می کنم...
باز چشماش شیطون شده بود:پس اگه می خواید کسی شما رو توی این وضعیت نبینه...یه تشکر درست
وحسابی از من بکنید تا بزارم برید...
-هان؟؟؟؟اهان....خب ..ممنونم..
-از چی ممنونی؟
ای خدا این چرا اینجوری می کنه؟
-ممنونم...از اینکه...جون منو نجات دادید.
-خواهش می کنم...اصلا قابلتون رو نداشت.

خودم رو کشیدم عقب ولی اون ولم نمی کردو همچنان منو چسبیده بود...با تعجب نگاهش کردم وگفتم:خب
بزارید برم دیگه...الان یکی میاد...
سکوت کرده بود...نگاهش روی کل صورتم می چرخید که اخرش روی یه نقطه از صورتم خیره موند...
ای وای بر من...داره به لبام نگاه می کنه...وای خدا کاری نکنه...
با ترس نگاهش کردم...چشماش از روی لبام سرخورد توی چشمام...نمی دونم نگاهمو پیش خودش چطور
تعبیر کرد که دستاش از دور کمرم شل شد ومن هم سریع از روش بلند شدم...

وقتی از روی زمین بلند شد وداشت خودش رو می تکوند...اخم کرده بود...
ای خدا این یعنی باز رفته توی جلد خودش...چرا مرتب رنگ عوض می کرد؟مگه تو نگاهم چی دید؟
از کنارش رد شدم که دستم رو گرفت..
سرجام ایستادم وبهش زل زدم...اروم سرشو چرخوند به سمت من وگفت:چرا از من فرار می کنی؟...می ترسی
بهت اسیب برسونم؟
با تعجب نگاهش کردم...دهنم باز مونده بود... این چی میگه؟!!!!
-نه ...چرا همچین فکری می کنید؟!
از کنارم رد شد ودر همون حال شنیدم که گفت:چون دارم می بینم...
همون جا ایستادم وبه ابشار خیره شدم...به همه چیز فکر می کردم...به چیزایی که به مانی مربوط می شد...
من عاشقش بودم..پس باید اینو بهش ثابت می کردم...ولی اون هم منو می خواد؟از کجا باید بفهمم؟...

باید سعی خودم رو بکنم...من مدت زیادی توی اصفهان نمی موندم...باید تا اینجا هستم خیال خودم رو راحت
بکنم...



روی تخته سنگی کنار ابشار نشسته بود وبه رو به رو خیره شده بود.هیچ جوری نمی توانست به افکارش نظم
دهد.تا تصمیمی می گرفت با دیدنش همه چیز را فراموش می کرد.
هیچ وقت نشده بود که در زندگیش چنین حسی را تجر به کند...حتی وقتی...
با خودش گفت:این دخترداره با من چکار می کنه؟...
چشمان پر از التماسش را به پریناز دوخت که به دور از بچه ها زیر درختی نشسته بود واو هم به ابشار خیره
شده بود.
نیم رخ دلنشینش را دوست داشت...اصلا همه چیزش برای مانی تک بود...خودش هم نمی دانست چرا به
پریناز چنین حسی را دارد...
چندین بار از خودش پرسیده بود که این می تونه ازعشق باشه؟...یعنی من الان عاشقم؟اخه چرا؟...مگه چی
شد؟...چی باعثش شد که این اتفاق بیافته؟
زل زده بود به پریناز و بی حرکت نگاهش می کرد در دل گفت:یعنی راه رو دارم درست میرم؟... ولی
نه...باید اینو به خودم ثابت کنم...اره...من باید این کار رو بکنم.
از روی تخته سنگ بلند شد وبه سمت بچه ها رفت.همه دور هم نشسته بودند ومی گفتند ومی خندیدند.
کنار نیما نشست...
نیما در حالی که لبخند بر لب داشت رو به مانی کرد واروم گفت:چی شده داداش؟...چرا اخمات تو همه؟
مانی بی حوصله شانه اش را بالا انداخت وسکوت کرد.
نیما اروم به بازویش زد وگفت:جون من یه امروز رو بی خیال شو...بسه دیگه...چقدر تو یخی اخه؟
مانی لبخند تلخی زد وبه پریناز خیره شد که نگاه پریناز هم روی صورت مانی چرخید .
با ان نگاه گیرا قلب مانی در سینه با بی تابی شروع به تپیدن کرد.
پریناز لبخند زد ومانی هم ناخداگاه در جواب لبخندش...لبخندی جذاب ومردانه تحویلش داد.
همچنان به پری زیبایش خیره شده بود که با ضربه ی نیما به خودش امد :اهووووووو...اقا پسر نخوریش
حالااااا...من گفتم یخی ولی الان به جان خودم به غلط کردن افتادم...یخ که نیستی هیچ..یه اب زیرکاهی هم
هستی که لنگش تو دنیا نادره...بابا ابگرمکن..بخاری...اتیشششششش... .بیخیال داداش...

مانی معترضانه نگاهش کرد ومحکم به بازوی نیما زد که اون با صدای بلند خندید وگفت:چته؟...با این زور
گنجیشکیت من چیزیم نمیشه اقا مانی...
با شیطنت ادامه داد:جون نیما یه دونه دیگه از اون لبخند دخترکشات بزن کیف کنیم...تو از این لبخندا هم بلد بودی ورو نمی کردی؟...
لبخندی که روی لبان مانی بود با این حرف نیما پررنگتر شد و باز به پریناز خیره شد ولی با دیدنش به
سرعت اخمهایش در هم رفت ونیمخیز شد که نیما بازویش را گرفت:هوی داداش کجا؟الان میری بدبخت رو
ناکار می کنی.چرا یهو رم می کنی؟
مانی بازویش را از دست نیما بیرون کشید واز جایش بلند شد.
صدای زمزمه وار نیما به گوشش می رسید ولی او کاملا بی توجه بود:نرو دیوونه...می خوای جلوی بچه ها
تابلو بشی؟...ولش کن این محمدی رو.
ولی مانی به سرعت وبی اراده قدم بر می داشت وبه سمت انها می رفت...
پریناز وشایان شانه به شانه ی هم به اونطرف که پر بود از درخت وبوته های بلند می رفتند.
مانی اروم پشت سرشان می امد وتمام حواسش را به ان دو داده بود.
************************
با لبخند مانی جون گرفته بودم وداشتم واسه خودم کیف می کردم که سرخر از راه رسید...جناب اقای شایان
محمدی سیریش...
-پریناز خانم..می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نخیر... برو وقت عمه ات رو بگیر پسره ی بی شرم...چه گیری به منه بدبخت داده بودا؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چیزی شده؟
سرشو تکون داد ودر حالی که همون لبخند مسخره ی همیشگی روی لباش بود گفت:اگر اجازه بدید و با من هم
قدم بشید بله...حالا...
منتظر چشم به من دوخت...
ناخداگاه به مانی نگاه کردم که با نیما می گفتند ومی خندیدند...
خیلی دوست داشتم زودتراز دست این سیریش نجات پیدا بکنم..بنابراین قبول کردم تا ببینم حرف حسابش چیه؟
اون جلو می رفت ومن هم پشت سرش ولی از قصد قدم هاشو با من هماهنگ کرد ودرست شونه به شونه ی
من می اومد.
ای کاش زودتر به حرف بیاد ودست از این حرکاتش برداره...پسره تابلو بود یه چیزیش میشه.
به تنه ی یکی ازدرختا تکیه داد وبه من خیره شد..به پشت سرم نگاه کردم..زیاد از بچه ها دور نشده بودیم ولی
خب تو دیدشون هم نبودیم.
با فاصله زیادی ازش ایستادم ومنتظر بهش چشم دوختم:خب...حالا حرفتون رو بزنید..فقط خواهشا سریعتر
چون نمی خوام حرفی...متوجه منظورم که هستید؟
همون لبخند مسخره اش رو زد واومد سمتم وگفت:بله..کاملا متوجه ام..ولی میشه کاری کرد که دیگه نه برای
شما بد بشه ونه برای من...چطوره؟
بهت زده بهش نگاه کردم..این چی چی بلغور کرد؟...منظورش چی بوددددددددد؟!!
-منظورتون چیه اقای محمدی؟
درست روبه روی من ایستاد وگفت:محمدی نه...شایان.پریناز..با من ازدواج می کنی؟
مخم سوت کشید...گفت چی؟...یعنی خواستگاری کرد؟اونم اینجا؟..این دیگه کی بود؟..واااااا...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندمو در حالی که پشتمو بهش کرده بودم گفتم:نه...من فعلا نمی خوام ازدواج بکنم.
خواستم برم که بازومو گرفت...ای باباااااااااا این دیگه اخرش بودااااااااا...
با خشم بازومو از دستش ازاد کردم وبرگشتم سمتش:به چه حقی به من دست می زنی؟...بار اخرت باشه...
شنیدی؟
خیلی ریلکس دست به سینه ایستاد وگفت:اره یا نه.........
چشمام گرد شد:چی داری میگی؟
-با من ازدواج می کنی یا نه؟
با عصبانیت دستمو مشت کردم وگفتم:گفتم که...جواب شما منفیه..متوجه شدید؟
خواستم از کنارش رد بشم نذاشت وجلوم ایستاد...با خشم و اضطراب توی چشماش خیره شدم...خواست دستمو
بگیره که نذاشتم وخودمو کشیدم عقب.
-بی شرم...گفتم به من دست نزن.
خنده ی شیطانی کرد ومرموز نگاهم کرد...ای وای خدا پسره زده به سیم اخر...
-چطور مانی دستت رو بگیره وبهت دست بزنه بدت نمیاد..اونوقت من..
دیگه چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...این مرتیکه چی می گفت؟
-چی دارید می گید؟... لطفا حد خودتون رو رعایت کنید.
به سمتم اومد که من هم عقب عقب رفتم.
گفت: من حد خودمو می دونم که تو رو انتخاب کردم...در ضمن حرفام همه حقیقته.مگه غیر از اینه؟
از ترس داشتم میمردم و از اونجایی که من از اولش هم شانسم خوشگل بود..پشتم خورد به یه درخت ودیگه
نتونستم ازش فاصله بگیرم.
سعی کردم صدام نلرزه ولی دست خودم نبود می لرزید.
-اقای محمدی ...شما خواستگاری کردید ...که خداروشکرجواب هم گرفتید...دیگه این کارا چیه؟
دستشو گذاشت کنار صورتم روی درخت وتوی چشمام زل زد:چرا نمی خوای بفهمی؟...من دوست دارم و
می خوام باهات ازدواج کنم.
-خب من هم شما رو دوست ندارم واصلا قصد ازدواج ندارم.
چشماش پر از خشم شد..تقریبا با صدای بلندی گفت:چرا قصدش رو نداری؟... پای کس دیگه ای وسطه درسته؟
دیگه خیلی روش داشت زیاد میشد...با کف دستام هلش دادم عقب وگفتم:برو عقب ببینم...صداتو هم رو من بلند
نکن.زندگی شخصی من به خودم مربوطه نه شما...امیدوارم متوجه منظورم شده باشید که اگر هم نشده باشید
اون دیگه مشکل خودتونه نه من...
چشماش اروم شده بود گفت:یعنی حرف اخرت همینه؟

من هم اروم گفتم:بله...من قصد ازدواج ندارم نه با شما و نه با هیچ کس دیگه...خواهش می کنم اینو درک کنید.
سرشو تکون داد ولبخند ماتی زد وگفت:باشه..درک می کنم...امیدوارم خوشبخت بشید.
پشتش رو کرد به منو رفت به سمت بچه ها...
نمی خواستم اینجوری جوابش رو بدم ولی خودش راهی برام نذاشته بود...اخیش شرش کم شدا...
حالا برم یه کم این اطراف بگردم تا این سیریش نیست...

با این قصد به سمت درختا رفتم ولابه لاشون قدم می زدم که یهو دستم از پشت کشیده شد ومن هم با ترس
جیغ خفیفی کشیدم وچسبیدم به درختی که پشتم بود...
چشمام از ترس گرد شده بود ونفس نفس می زدم ولی با دیدن چشما و لبای خندون مانی...انگار ابی روی اتیش
ریخته باشی..ترسم فروکش کرد وجاش یه حس شیرین نشست توی دلم...
من هم بهش لبخند زدم که باعث شد لبخند جذاب ومردونه اش پررنگتر بشه.





مثه همیشه سپاس
و نظر فراموش نشه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، parmida.a ، ƝeGaЯ ، ... R.m ... ، نازنین* ، *رونيكا* ، Taesaa ، میا
آگهی
#22
HeartHeartHeartHeart
ممنون.خیلی خیلی خوبه همینطور بیشتر بزار.
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 3
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، ^BaR○○n^ ، نازنین*
#23
اینم یه پست تپل مپل
واسه شوما دوستای گلم!

همینطور مات اون چشما و اون لبخند روی لباش بودم که سرش رو اروم اورد پایین...
یه لحظه ترسیدم منو ببوسه.از طرفی یه حسی در درونم بهم میگفت دوست دارم این اتفاق بیافته واز اون طرف
هم یه حس مبهمی مانع پیشروی اون حس اولیم می شد.
سرش داشت همینطور می اومد پایین تر و نگاهش هم توی چشمام قفل شده بود.

ناخداگاه دستامو اوردم بالا وگذاشتم روی سینه اش وکمی به عقب هولش دادم.
دیگه توی چشماش خیره نبودم...بالاخره حس دوم پیروز شده بود..نه من نمی تونستم این کار رو بکنم..اصلا
درست نبود...شاید می خواست ازم سواستفاده بکنه...من هنوز نمیدونستم که دلیل کارای مانی چیه...واقعا
دوستم داره یا داره با من بازی میکنه؟

صداش زمزمه وار به گوشم رسید:پریناز نکن...می خوام به خودم ثابت کنم.
تعجب کرده بودم..این داشت چی می گفت؟
-پریناز سرتو بگیر بالا...توی چشمام نگاه کن..من باید بفهمم...خواهش می کنم..پریناز..

لحن و کلامش پر از التماس بود...
اروم سرمو بلند کردم وبا تمام وجودم زل زدم توی چشمای طوسیش که حالا برق خاصی هم توش نشسته بود...
تو چشمام خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...اخماش تو هم بود ... احساس کردم داره می لرزه وفکش هم
منقبض شده...
وای خدای من.. تو چشماش اشک جمع شده بود...این چش شده؟چرا اینجوری می کنه؟!

با صدای دادش به خودم اومدم وبا ترس نگاهش کردم...
دستشو محکم کوبید به درختی که بهش تکیه داده بودم و داد زد:اخه چراااا؟...نباید اینجوری
می شد...نباید..نباید...
بهت زده ازش فاصله گرفتم که اون هم بی توجه به حضور من پیشونیش رو تکیه داد به دستش که روی درخت بود ومرتب سرش رو تکون می داد و اروم زمزمه می کرد:نه..من دیگه طاقتش رو ندارم...این چه جور امتحانیه؟...نباید اینجوری می شد...نباید میذاشتم...
از کاراش وحرفاش چیزی سر در نمیاوردم .فقط با چشمای گرد شده از زور تعجب نگاهش می کردم واز
اونطرف هم قلبم محکم خودشو به دیواره ی سینه ام می کوبید..دستام سرد شده بود ومی لرزید.
یه دفعه و بی مقدمه برگشت به طرفم که من هم با ترس 10 متر پریدم عقب..
چشماش یه جور خاصی بود..نمی دونم..انگار هم توش ترس بود وهم خشم و هم...نمی دونم ..
با یه حرکت تند اومد سمتم وبا دستاش بازوهامو محکم گرفت وچسبوندم به یکی از درختا و سرشو اورد جلو.
با خشم گفت:همه اش تقصیر تو شد...تو هم مثل اونای دیگه ای..تو هم داری منو بازی میدی..همتون مثل
همید..بگووووو..بگو لعنتی..بگو تو هم مثل اون عوضی هستی..چرا لال شدی؟د حرف بزن دیگه.

محکم تکونم داد وتقریبا داد زد:بهم بگو..چرا با من این کارو می کنی؟..من نمی خوام اینجوری باشم.
می فهمی؟..
از ترس داشتم قبض روح می شدم..یعنی فکر کنم شده بودم ولی چون هنوز تنم داغ بود حالیم نبود..
ای خدا چرا هر چی شانس خوشگله نصیب منه بدبخت میشه؟توی این شهر به این بزرگی ادم قحط بود من عاشق این دیوونه ی روانی شدم؟..خودش با خودش درگیره..اخه یهو چش شد؟
با دادی که سرم زد زبونم مثل بلبل شروع به کار کرد.
-چرا لال شدی؟..د حرف بزن.
سعی کردم صدام نلرزه ولی مگه می شدددد؟با اون خشمی که تو چشمای مانی بود اصلا کنترلی روی لرزش
صدام نداشتم.
-ت..تو چته؟..چرا اینجوری می کنی؟مگه من ..چکارت کردم؟!
انگار با این حرفم اتیشی تر شد چون با تمام زورش بازومو فشار داد که خیلی هم دردم گرفت.
ناخداگاه گفتم: اخ...
ولی اون بی توجه به من با حرص گفت:تازه میگی کاری نکردی؟.. چرا خانم خانما یه کاری کردی که
خودت هم خوب می دونی چی...من اینو نمی خوام می فهمی...نمی خوام.
با ناله گفتم:خب نخواه...اصلا چی رو نمی خوای؟دیوونه شدی؟چی داری میگی؟توروخدا مثل ادم حرف بزن
ببینم چی میگی.
احساس کردم رنگ نگاهش کم کم تغییر کرد واینبار غم نشست توی چشماش..دستش شل شد وبازومو ول کرد
که من هم بی وقفه شروع کردم به مالیدن بازوم...خیلی درد گرفته بود...عجب زوری داشت..داشت
استخونامو له می کرد.
پشتش رو کرد به من وبا صدای پر از غمی گفت:یعنی تموم شد؟...اون چیزی که نباید می شد شد؟!...
همونطور که بازمو می مالیدم گفتم:چی تموم شد؟!
سریع برگشت سمتم که من هم با ترس چسبیدم به درخت..
ای خدا باز جنی شد...خدایا به دادم برس..چی می شد الان اون سیریش پیداش می شد؟.. یکی منو از دست این
نجات بده...کنترل روانی نداره ها...اصلا منظورش از این حرفا وکارا چیه؟!
با یه حرکت تند روبه روم و درست چسبیده به من ایستاد و زل زد توی چشمام که از ترس گشاد شده بود.
خدایش این نگاه رو نمی تونستم معنی کنم..گنگ بود...ولی برقی که توی چشماش بود رو به خوبی می تونستم
تشخیص بدم.
دستاشو اورد بالا وگذاشت دو طرف صورتم روی گونه هام...
حالا تو این هاگیر واگیر چرا من داغ شدم؟...صورتم از حرارت دستاش داشت اتیش می گرفت..کف دستاش
مثل کوره داغ بود..ولی کاملا متوجه لرزش دستاش شده بودم.
سرتاپام می لرزید ولی نمی دونم چرا یه حس خوبی هم داشتم...خل شده بودم؟ هم می ترسیدم وهم از نزدیکی
زیاد مانی به خودم یه جوری شده بودم.اره دیگه...خل شدم.
لبخند کمرنگی زد وگفت:من باید به خودم ثابت کنم...برای این کار تنها یه راه هست.
با تعجب زمزمه کردم:چه..راهی؟
لبخندش پررنگتر شد وهمین طور که به لبام خیره شده بود وسرشو اروم می اورد پایین گفت:تنها
راهش...اینه..
و..منو بوسید..وای خدا مغزم سوت کشید..قلبم وایساد..چشمام سیاهی رفت..از همه
بدتر یا شاید هم بهتر... یه شوک یا یه برق قوی به تنم وصل شد...
نفس نفس می زد...مثل تشنه ای که بعد از مدتها به اب رسیده باشه...با این بوسه ها سیراب می شد.
هیچ کاری نمی تونستم بکنم...حتی باهاش همکاری هم نمی کردم چون مغزم هیچ فرمانی بهم نمی داد..کلا
هنگ کرده بودم...
خودشو کنار کشید..چشماش بسته بود..اروم بازش کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود که برق
نگاهش رو بیشتر می کرد...نگاهش هم غم داشت وهم شادی...
زمزمه کرد:حدسم درست بود...حالا کاملا باورش دارم..اره..این خودشه..من همین رو می خواستم.
با صدای لرزون وپر از هیجانی گفت:عاشقتم پریناز...
ای خدا امروز چقدر به من شوک وارد میشه؟...خداوکیلی اینبار سکته رو هم زدم...تو رو خدا یه بار دیگه
بگو چی گفتی؟...
انگار راز چشمام رو خوند چون صورتشو اورد جلو درست زیر گوشم گفت:پریناز ..دوست
دارم...عاشقتم.خیلی می خوامت..اینو الان می تونم درک کنم..این یه عشق واقعیه...تا به حال همچین حسی
نداشتم...این واقعیه...باورش دارم.
-هان؟
ای مرض وهان...هان گفتنت این وسط چی بود حالا.. موقعیت رو دریاب بیچاره..
با لبخند جذابش لباشو گذاشت روی گونه ام ویه بوسه ی طولانی روش زد.باز داغ شدم..ولی همراهش گیج هم
می زدم..هنوز به حرفی که زده بود فکر می کردم.
منتظر چشم به من دوخته بود...یعنی منم باید اعتراف بکنم؟نه الان زوده فعلا یه کار نیمه تموم دارم.
با دیدن لبخند ارامش بخشش دلم می خواست من هم به روش لبخند بزنم ولی به جاش اخم کمرنگی کردم
وگفتم:ولی من شما رو دوست ندارم...ببخشید.حتما دچار سوتفاهم شدید.
لبخندش کاملا محو شد وبا صدای لرزونی گفت: چی؟
-واااااا مشکل شنوایی دارید؟..گفتم که من...
با کلافگی و حرص تو موهاش دست کشید وپرید وسط حرفم:اره اره...شنیدم چی گفتی..ولی..توکه..
اخم کردم وگفتم:من که چی؟گفتم که دچار سوتفاهم شدید.
با خشم نگاهم کرد..ای وای باز اتیشی شد..
توی صورتم زل زد وبا خشم گفت:توی چشمام نگاه کن وبگو منو نمی خوای ودوستم نداری.
نگاهش کردم..ای جان چه حرصی هم می خورد..بخور بخور عزیزم نوش جونت...
-گفتم که... شما دارید اشتباه برداشت می کنید.
اشک نشست توی چشماش..دلم براش سوخت ولی نه باید ادامه اش بدم..اون باید پی به اشتباهش ببره.
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش چکید روی گونه اش که برای پاک کردنش هیچ تلاشی نکرد...فقط زل
زده بود توی چشمام...حالا وقتش بود.
همون لبخندی که می دونستم باهاش روی گونه هام چال میافته وخیلی هم بهم میادو زدم وصورتمو بردم جلو.
زیر گوشش گفتم:دیدی اشکت رو در اوردم ؟!
چشماش گشاد شد وبا تعجب گفت:چی؟!...یعنی..تو..
خندیدم وگفتم:بله...یادته اون روز توی کلاس به همه ی دخترا توهین کردی و گفتی همتون مثل همید؟..من هم
گفتم اگه اشکت رو در نیاوردم پریناز ستایش نیستم.حالا داشته باش...در ضمن...
سرمو انداختم پایین وگفتم:من هم...عاشقتم..نمی دونم از کی...ولی خیلی دوست دارم..خیلی.
دستش رو گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد..
تو صورتش نگاه کردم ...لبخند غمگینی روی لباش بود.
گفت:دیگه با من این کار رو نکن باشه؟...اگه عاشقت نبودم با این کاری که کردی بدجور حالت رو
می گرفتم.
با شیطنت ابرومو انداختم بالا وگفتم:حالا هم دیر نشده... اگه می تونی بگیر..
چشماش شیطون شد وبا خنده گفت:به وقتش خانم خانما... اشک تو هم در میاد حالا می بینی.
-بله..می بینیم.
خندید وگونه ام رو کشید:بهتره دیگه برگردیم..بی برو برگرد الان همه بهمون شک کردند.
-واقعا خسته نباشید.. تازه یادت افتاده؟
دستمو گرفت وکشید سمت خودش:بیا بریم انقدر بلبل زبونی نکن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:باشه بریم..ولی نه انقدر تابلو.
خندید وسرشو تکون داد...
اون رفت ومن هم یه 10 دقیقه بعد رفتم...
چه با مزه هیچ کدوم از بچه ها نبودند...فقط نیما وستاره کنار ابشار نشسته بودند وحرف می زدند..
مانی کنار نیما ایستاده بود...ستاره هم با دیدن من اومد پیشم.



فصل نهم
وااااااااا این چرا داره اینجوری به من نگاه می کنه؟!
-چیه ستاره؟چرا اینجوری زل زدی به من؟!
ستاره ابروهاشو انداخت بالا وگفت:وا پری جون...چرا لبات انقدر کبود وقرمزشده؟!
-هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
سریع از تو کیفم اینه ام رو در اوردم و گرفتم جلوی صورتم...
وای خدا لبام... دورش قرمز شده بود و لب بالاییم یه کم به کبودی می زد ولی اونقدر زیاد نبود.....
اما همین هم برای اینکه ستاره رو کنجکاو بکنه بس بود.
ناخداگاه نگاهم رفت سمت مانی که دیدم اون هم داره به من نگاه می کنه...
خیلی ریلکس دست به سینه ایستاده بود وخیره شده بود به من....
با شنیدن صدای ستاره نگاهمو از مانی گرفتم وسرمو انداختم پایین...از شرم داشتم اب میشدم..ولی سعی کردم
به روم نیارم.
-چی شده پری؟...چرا لبات اینجوریه؟انگار یکی..........
با شنیدن جمله ی اخرش چشمام چهار تا شد:یکی چی؟!!!!!...........
با شیطنت خندید وگفت:انگار یکی محکم بوسیدتشون!!...
حرصم در اومده بود...از اونطرف هم گونه هام گل انداخته بود واز حرارت شرم داشتم می سوختم.

محکم زدم به بازوش وگفتم:انقدر منحرف فکر نکن...یه گل اونطرف بود بوش کردم فکر کنم حساسیت داشتم
بهش که اینجوری شدم.
با این حرفم بلند زد زیر خنده وگفت:گل رو بو کردی لبت قرمز وکبود شده؟...برو یکی دیگه رو رنگ کن
خواهر...
دیگه داشتم از زور حرص وشرم غش می کردم...
به نشونه ی تهدید انگشتم رو گرفتم سمتش وگفتم:ستاره بس می کنی یا نه؟...دارم بهت میگم از حساسیته باز تو
حرف خودتو می زنی؟
دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و با خنده گفت:باشه باباااااااا...هفت تیرت رو غلاف کن....من که چیزی
نگفتم.
لبخند زدم وگفتم:افرین ..حالا شدی دختر خوب.
همین طور که عقب عقب می رفت گفت:ولی یه چیزی بگم؟... مانی تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟...اخه نه
اینکه هردوتاتون غیبتون زده بود...واسه این میگم شایدددددد.......
خیز برداشتم سمتش تا بگیرمش ویه گوش مالیه حسابی بهش بدم که با خنده فرار کرد سمت نیما ودستم بهش
نرسید.

از حرفاش خنده ام گرفته بود...معلوم بود دختر تیزیه.
به اطرافم نگاه کردم...حالا بقیه کجا رفتند؟
همون موقع سر وصدای بچه ها اومد و بعد از چند لحظه هم پیداشون شد...
محمدی هم بینشون بود ولی اصلا نگاهم هم نمی کرد...
خب نکنه مگه ارزو دارم؟همون بهتر که تکلیفش مشخص شد و رفت پی کارش.
***************************
خیلی خوش گذشته بود...امروز برام یه روز خاص بود...این اردو بهترین اردویی بود که تا به حال رفته
بودم..پر بود از خاطرات شیرین وناب...
دلم نمی خواست امروز تموم بشه ولی این ارزویی بود که امکان براورده شدنش صفر بود......

یاد خداحافظیمون افتادم... اروم بدون اینکه کسی بفهمه بهم چشمک زده بود واشاره کرده بود که دنبالش برم...

من هم یه جوری پیچوندمو بعد از اینکه اون رفت من هم 10 دقیقه بعد دنبالش رفتم...
بچه ها سرگرم عکس انداختن وحرف زدن بودند وکمتر کسی اونجا حواسش به ما بود.
اطرافم رو نگاه کردم ... کسی نبود...صداش زدم:مانی؟...پس کجا رفتی؟...
یه دفعه از جام کنده شدم که همراهش جیغ خفیفی هم کشیدم...
-من اینجامممممممم.............
-وااااااااای بزارم زمین دیوونه...ترسوندیم.
منو گذاشت زمین ومن هم سرمو گرفتم بالا وتوی صورتش زل زدم.حسابی ترسیده بودم..نفس نفس
می زدم.چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم اومد سرجاش...اون هم خیره شده بود توی چشمام وپلک هم
نمی زد.......
-امروز برام خیلی خاص بود پریناز...
لبخند زدم وگفتم:برای من هم همین طور...هم پر از هیجان بود وهم........
صدا وچشماش شیطون شد وگفت:هم چی؟
ابرومو انداختم بالا وبا خنده گفتم:هیچی..........
نگاهش کمی رنگ التماس گرفت وگفت:نه هیچی که نشد جواب...بگو امروز برات چطور بود؟
با تمام وجود عشقم رو ریختم توی چشمام وزل زدم توی چشمای خوشگلش که حالا با اون برق زیباتر هم شده
بود .
گفتم:امروز برام بهترین روز بود... بهترین اردویی که می تونستم داشته باشم چون...
با بی تابی پرید وسط حرفم وگفت:چون چی؟
لبخندم پررنگتر شد وگفتم:چون... یه پسر خوشگل بهم گفت دوستم داره وعاشقمه...
خنده ی مردونه ای کرد وگفت:برای من هم همینطور...یه پری ناز وخوشگل امروز بهم گفت که عاشقمه واین
برام دنیایی ارزش داره...
بهم نزدیکتر شد وزمزمه کرد:خیلی دوست دارم پریناز...باور کن.
-باورت دارم....
سرشو اورد پایین .. می دونستم چی می خواد...سرمو کشیدم عقب که اون هم با این کارم با تعجب نگاهم کرد.
-چی شد؟
-نه مانی...نمی خوام اینجوری باهات باشم...این درست نیست.چطوری بگم...
انگشتش رو گذاشت روی لبام وگفت:هیسسسسس...باشه درکت می کنم خانمی...هر چی تو بگی.
لبخند زدم وگفتم:مرسی.
اون هم لبخند زد وگفت:بغلت کنم؟
خندیدم وگفتم:یعنی بغلم کنی چیزی نیست؟
ملتمس نگاهم کرد وگفت:خواهش می کنم پریناز....
وقتی اینجوری حرف می زد تو دلم یه جوری می شد...عاشق این حالتش بودم.برام تازگی داشت.
با رضایت سرمو تکون دادم وگفتم:باشه...چون تو می...
همچین گرفتم تو بغلش که شوکه شدم...اصلا حرفم یادم رفت..فقط محکم منو گرفته بود بین بازوهاش وبه
خودش فشارمی داد...
باز اون گرمای لذتبخش توی تنم پیچید...نفس های گرمش از روی شال به گردنم می خورد ویه لذتی خاص در
من به وجود می اورد.
بعد از چند لحظه منو از خودش جدا کرد وگفت:دوست دارم پریناز...برای همیشه واسه من می مونی؟
خیره شدم بهش وگفتم:اره...واسه همیشه.
با کلافگی گفت:نه نه بهم قول بده که ترکم نمی کنی...قول بده پریناز.
از کاراش سر در نمی اوردم ولی گفتم:قول میدم...مطمئن باش.
دستمو گرفت وروش رو بوسید:ممنونم ازت...
یه سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ولی هر کاری کردم نتونستم بگم.
خیلی دوست داشتم از گذشته ی مانی بدونم از خودش وخانواده اش...چون احساس می کردم یه غم بزرگی توی
چشماشه...
من ازش چیزی نمی دونستم باید بیشتر می شناختمش...بهتری فرد ممکن هم نیما بود...باید اول از اون
می پرسیدم بعد میدیم چی میشه...اره نیما می تونه کمکم بکنه.

باید از خودش هم بپرسم...ولی در اولین فرصت این کار رو می کنم...
**************************
با لبخندی ارامش بخش در خانه اش را باز کرد و وارد شد.
کفش هایش رادر اورد ودمپایی های راحتی اش را پوشید.با وجود اینکه خیلی خسته بود ولی حسی که در قلبش
می جوشید مانع از ان می شد که خستگی را احساس کند.
به سمت اتاقش رفت ودر همون حال دکمه ی پیغاگیر تلفن را زد تا در حالی که لباس هایش را
تعویض می کند به پیغامهایش هم گوش کند...

فقط یک نفر پیغام گذاشته بود..مادرش...

دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد ...صدای پر از التماس مادرش در خانه پیچید...
-الو...مانی جان...مادر خونه ای؟..عزیزم اگر هستی جواب بده...پسرم دلم برات خیلی تنگ شده نمی خوای یه
سری به مادرت بزنی؟...اخه چرا داری اینجوری منو مجازات می کنی؟...تو رو خدا جواب بده پسرم...

صدای گریه ی مادرش چون خنجری تیز وبرنده در قلبش فرو می رفت ولی باز هم سعی داشت بی توجه باشد.
- مانی جان تو رو جون خودم قسم میدم بیا خونه...لااقل بیا ببینمت...با من این کار رو نکن مادر...

صدای بوق پیغامگیر نشان از قطع تماس مادرش می داد..

با حالتی کلافه روی تختش نشت وانگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد وانها را به هم ریخت...دستانش را
روی صورتش گذاشت...اشک در چشمانش جمع شده بود...صدای گریه ی مادرش در گوشش می پیچید
وحالش را دگرگون می کرد.

زمزمه کرد:خودت اینجوری خواستی مادر...من که بهت گفته بودم ولی..........

اشکهایش راه خودشان را پیدا کردند وبی وقفه از چشمان خاکستریش به روی گونه اش جاری شدند.
دیگر کنترلی روی خودش نداشت...دستانش را روی صورتش فشرد وبه هق هق افتاد...وقتی به اون اتفاق و
اون روز نحس فکر می کرد گویی مرگ را تجربه می کرد.خیلی سخت بود..خیلی...
با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت میزش رفت با حرص وخشم بی نهایت زیادی تمام لوازمی که روی
میز بود را با دستش روی زمین ریخت و گلدان کریستالی که مادرش برایش اورده بود را برداشت وبه سمت
اینه ی اتاق پرت کرد...که صدای وحشتناکی در اتاق پیچید...

داد زد:چرااااااااا؟چرا با من این کارو کردی؟...عوضی...اشغال...همه اش تقصیر تو شد...باعثش تو هستی
عوضی که الان من تنهام..بی کسم..از خانواده ام دورم..مادرم به خاطر تو داره اینجوری اشک میریزه...من به
خاطر تو به این روز افتادم..چرا با من...چرا پریناز...چرا؟ازت متنفرم پریناز...متنفرم....ای خدا کمکم
کن..دیگه طاقت ندارم....
کف اتاق نشست و کف دستانش را به روی چشمانش فشرد...صدای هق هق مردانه اش دل سنگ را هم به درد
می اورد...
انقدر گریه کرد وناله کرد تا انکه بی حال شد وخوابش برد واز اطرافش غافل شد...



صبح با سردرد شدیدی چشمانش را گشود.اخمهایش را جمع کرد ودستش را بالا اورد و روی چشمانش
گذاشت.
چندبار چشمانش را با دست فشرد.با یک خیز روی تختش نشست.
افکار مزاحم دست از سرش بر نمیداشت.سرش را در دست گرفت وبا کلافگی اه کشید.
زمزمه کرد:پس این کابوس کی می خواد تموم بشه؟اصلا تموم میشه؟...کم کم دارم دیوونه میشم...
از روی تختش بلند شد وبه سمت دستشویی رفت.
با زدن چند مشت اب سرد به صورتش توانست کمی از ان بی حالی را از بین ببرد ولی همچنان افکارش
نامرتب بود وتنها به او فکر می کرد وافسوس می خورد.
به خودش در اینه نگاه کرد..قطرات اب از صورتش می چکید..با حرص مشتش را از پر اب کرد وبه اینه
پاشید.سرش را زیر شیر اب برد و اب سرد موهای خوش حالتش را خیس کرد.
از احساس اب سرد بر روی پوستش تنش لرزید ولی انقدر از درون داغ و سوزان بود که سردیه اب هم
نمی توانست ازحرارت درونش کم کند.
حمام کرد و در حالی که با حوله اش موهایش را خشک می کرد به سمت اشپزخانه رفت.
طبق معمول صبحانه اش تنها بیسکوبیت وچای بود......خیلی وقت بود که دیگر اشتهایی برای خوردن
صبحانه ای مفصل نداشت.
در حالی که بیسکوبیت را با چای می خورد به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را بپوشد.
بعد از پوشیدن لباسهایش جلوی اینه ایستاد ویقه ی لباسش را مرتب کرد...نگاهش در اینه به چشمان غمگینش
افتاد.
کمی خیره به خود در اینه نگاه کرد.با خود زمزمه کرد:یعنی اون دختره ی عوضی ارزشش رو داره که من
خودمو اینطور نابود بکنم؟اخه چرا؟...چرا من دارم با خودم اینکارو می کنم؟
به یاد پرینازافتاد ،دختری که تمام عقل وهوشش را ربوده بود ،دختری که به تنهایی توانسته بود در قلب سنگی
مانی رسوخ کند وتمام قلبش را ازان خود کند.قلبی که همه به سنگدلی می خواندنش...دستش را روی قلبش
گذاشت....با بی قراری می تپید..با یاد پریناز اینگونه بی تاب می شد؟...ناخداگاه لبخند دلنشینی روی لبانش
نقش بست.لبخندی که ارامش را به او بازگرداند.

در دل گفت:اره ... من عشق رو دارم.پریناز..کسی که دیوانه وار دوستش دارم.اون دختر منو از این حالت
یکنواختی در اورده.دیگه دلم نمی خواد تنها باشم چون اونو دارم.قلبم دیگه سرد ویخی نیست چون عشق اونو
توی سینه دارم...اره..باید تغییر کنم.بشم همون مانی که 2 سال پیش بودم.من می تونم...چون پریناز رو
دارم.باید فراموش کنم.تمام گذشته ام رو فراموش کنم.باید بتونم..باید...
با این فکر به سمت کمدش رفت یک تیشرت سرمه ای که طرح زیبایی رویش داشت همراه شلوار جین مشکی
اش و شال گردن سه رنگ سفید وسرمه ای ومشکی اش را از کمدش برداشت وبا لباسهایی که پوشیده بود
تعویض کرد...
یک دوش ادکلن هم گرفت. موهایش را به طرز زیبایی شانه زد.
با رضایت و لبخند به تیپ جدیدش در اینه نگاه کرد.خیلی جذاب شده بود...
با صدای بلندی که رگه های شادی هم در ان پیدا بود یک دور، دوره خودش چرخید وگفت:این هم به افتخار
پریناز خانم.... عشق خودم.
با سرخوشی کیفش را برداشت واز اتاقش خارج شد. سوییچ ماشینش را از روی میز برداشت وبه سمت در رفت.
بعد از پوشیدن کفشش از خانه خارج شد.سوار ماشینش شد وماشین را روشن کرد.
دلش می خواست یک اهنگ شاد بگذارد تا این شادی اش تکمیل شود ولی تمام اهنگ هایش غمگین بود پس
موکولش کرد به بعد که یک سری اهنگ های شاد از نیما بگیرد.
جلوی دانشکاه متوجه ماشین پریناز شد که قبل از ماشین مانی وارد دانشگاه شد .لبخندی شیطنت امیز روی
لبانش نشست.
پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که پشت سر پریناز حرکت می کرد مرتب بوق می زد.پریناز ماشینش را
کشید سمت چپ که مانی هم به همون سمت رفت...
ماشین پریناز به هر سمت می رفت مانی هم ماشینش را به همان سمت هدایت می کرد...
ازاین بازی خنده اش گرفته بود ولی خب مانی دیگر ان مانی دیروز نبود...برگشته بود به 2 سال پیش ودیگر
نمی خواست غمگین وناراحت باشد.
پریناز ماشینش را پارک کرد وبا لبخند پیاده شد .مانی هم ماشینش را درست کنار ماشین پریناز پارک کرد وبا
همان لبخند جذابش از ماشینش پیاده شد وبه سمت پریناز رفت.
نگاه پریناز با دیدن مانی متعجب ولبخند از روی لبانش محو شد وبه جای ان دهانش از تعجب باز ماند.



با دیدنش دهانم از تعجب باز مونده بود.باورم نمی شد که این مرد جوون وخوشتیپ وفوق العاده جذاب که الان
روبه روم ایستاده بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد مانی باشه.
با لبخند زل زده بود تو صورتم ودست به سینه ایستاده بود.
هنوز متعجب به سرو شکل جدیدش نگاه می کردم که اومد به سمتم ودرست روبه روم ایستاد.
صدای شاد وسرحالش توی گوشم پیچید.
-سلام خانم خانما.......پسندیدی؟
با حواس پرتی گفتم:چی رو؟
خندید وگفت:اینجانب اقا مانی اریا فرد اعلاء رو.........باید بگی کیو نه چیو.از کی تا حالا زل زدی به من.حالا
بگو ببینم پسندیدی؟

به خودم اومدم..من چرا مثل منگولا زل زده بودم به این؟خنده ام گرفته بود.امروز شیطون شده بود ودیگه از
اون اخم همیشگیش هم خبری نبود....
با ناز لبخند زدم وگفتم:بله... من که خیلی وقت بود شما رو پسندیده بودم.به الان وامروز نیست اقا مانی اریا فرد
اعلاء.
پشتمو کردم بهش وبا لبخند رفتم سمت در ورودی که صدای بلند خنده اش به گوشم رسید.
با سرخوشی خندید ودوید به سمتم وکنارم با من قدم بر می داشت.
صداش جدی شد وگفت:خب کی خدمت برسیم؟
هان؟خدمت چی؟کی؟چی داره میگه؟
وقتی نگاه گنگ منو روی خودش دید از قصد اروم بهم تنه زد وگفت:یعنی انقدر دوزاریت کجه؟...خب سعی
کن صافش کنی چون من خیلی کم طاقتم ...می خوام هر چه زودتر بیام خواستگاریت.

سر جام ایستادم وبا بهت نگاهش کردم...توی دلم داشتم کارخونه قند رو با جاش اب می کردما ولی از اون
طرف هم متعجب بودم.
چرا مانی انقدر زود تصمیم به این کار گرفته بود؟نباید یه کمی صبر می کرد؟
روبه روم ایستاد...لبخند کمرنگی روی لباش بود.
-چیه؟چرا ماتت برده؟...
-مانی به نظرت یه کم زود نیست؟...اخه ما هنوز ...
نگاهش نگران شد...
-زود؟چی داری میگی پریناز؟پس تو ..نمی خوای با من......پریناز چرا؟
منظورش رو فهمیدم...فکر میکرد من دوست ندارم باهاش ازدواج بکنم.ولی اصلا اینطور نبود...من...
-نه نه...مانی اشتباه نکن.منظور من اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
با کلافگی دستش رو کشید پشت گردنش وبه زمین نگاه کرد...بعد از چند لحظه توی صورتم خیره شد
وگفت:چرا باید زود باشه؟...من که تورو دوست دارم...تو هم منو.پس دیگه چرا قبول نمی کنی؟
با شک نگاهم کرد وگفت:نکنه..نکنه تو منو دوست نداری؟اره پریناز؟
از حرفاش حرصم گرفته بود.تند تند واسه خودش حرف می زد ومهلت نمی داد منم حرفی بزنم.
-مانی معلوم هست چی داری میگی؟...اصلا منظور من یه چیز دیگه بود.من از تو از گذشته ی تو از خانواده
ی تو...اصلا از هرچی که به تو مربوط میشه هیچی نمی دونم...می فهمی مانی؟...من از تو هیچی
نمی دونم.هیچی...

احساس کردم رنگ نگاهش پر از غم شد.عقب عقب رفت وروی صندلی که کنار درخت گوشه ی حیاط بود
نشست.
سرشو توی دستاش گرفت وبا کلافگی چند بار تکون داد...زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کرد که من هیچی
ازش نفهمیدم.
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود.
-پس بالاخره وقتش شد...می خوای همه چیز رو بدونی؟
اروم سرمو تکون دادم وگفتم:اره...همه چیز رو..هر چی که به تو مربوط میشه.
چند بار سرشو تکون داد وبا صدای لرزونی گفت:باشه...تو حق داری همه چیز رو بدونی.فردا بیا کافی شاپ
گل یخ...اونجا با هم حرف می زنیم.فقط پریناز ازت خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن وبعد تصمیم
بگیر باشه ؟هر تصمیم بگیری من پاش وایمیسم.هر چی...
بی صبرانه می خواستم بدونم....از هر چیزی که به مانی مربوط میشد می خواستم باخبر بشم..ولی نمی دونم
چرا ته دلم یه دلشوره داشتم..یه ترس مبهم از چیزهایی که مانی می خواست بگه...یعنی چی بود؟با جملات
اخر مانی این دلشوره و نگرانی گریبان گیرم شد...
یعنی توی گذشته مانی چی بود که باعث شده بود اون انقدر بی تاب بشه؟
*******************************

علیرضا نگاهی به صورت گرفته ی مانی انداخت وگفت:پس می خوای همه چیز رو بهش بگی؟مطمئنی؟
مانی اه عمیقی کشید وکمی روی مبل جابه جا شد.
-اره...اون باید همه چیز رو بدونه.نمی خوام حرف ناگفته ای بینمون باشه.اون اگر عاشقم باشه عاقلانه تصمیم
میگیره...حق تصمیم گیری با اونه..من بهش این حق رو میدم.
علیرضا از جایش بلند شد و به طرف مانی رفت.کمی روبه رویش قدم زد.دو دل بود که سوالش را بپرسد یا نه.
ولی بالاخره تصمیمش را گرفت.
با تک سرفه ای کوتاه به مانی نگاه کرد.انگشتان مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برده بود وحسابی در
فکر بود.
-مانی...در مورد بازی که شروع کردی...می خوای باز هم ادامه اش بدی؟

سرش را بلند کرد وبا همان نگاه گرفته اش به صورت علیرضا زل زد وبعد از مکث طولانی گفت:اره...این
اخرین مرحله ی بازیمونه.باید بتونیم به خوبی از پسش بر بیایم...اون نباید چیزی از این موضوع بفهمه.
علیرضا با نگرانی روبه روی مانی جلوی پایش نشست وگفت:ولی مانی تو مطمئنی که این کار عواقب خوبی
داره؟اگر نتیجه ی معکوس داد چی؟اونوقت می خوای چکار بکنی؟اگر بفهمه چی؟...می تونی عواقبشو قبول
بکنی؟ارزش ریسک رو داره؟

مانی با عصبانیت از جایش بلند شد واز کنار علیرضا گذشت وبه سمت اتاقش رفت...
با حرص دستگیره ی در را گرفت وباز کرد .ولی قبل از انکه وارد اتاقش شود...نگاهی پر از خشم به
علیرضا کرد وگفت:اره..مطمئنم.باید ادامه اش بدیم.تو هم با من میمونی.نباید تنهام بزاری...فهمیدی؟دیگه
نمی خوام چیزی بشنوم علیرضا..هیچی...
با عصبانیت وارد اتاقش شد ودر را محکم بست...
علیرضا مات ومبهوت به در بسته ی اتاق مانی خیره شده بود ودر فکرش فقط یک چیزبود.........خدا اخر وعاقبتمون رو با این موضوع بخیر بکنه....
از جایش بلند شد وبه سمت در رفت...می دانست که مانی الان حسابی عصبانی است وبا کوچکترین حرفی از
کوره در می رود...
سوار ماشینش شد و با نیم نگاهی به خانه ی مانی پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که سرش را با افسوس
تکان می داد از انجا دور شد.



با دیدنش دهانم از تعجب باز مونده بود.باورم نمی شد که این مرد جوون وخوشتیپ وفوق العاده جذاب که الان
روبه روم ایستاده بود وبا لبخند بهم نگاه می کرد مانی باشه.
با لبخند زل زده بود تو صورتم ودست به سینه ایستاده بود.
هنوز متعجب به سرو شکل جدیدش نگاه می کردم که اومد به سمتم ودرست روبه روم ایستاد.
صدای شاد وسرحالش توی گوشم پیچید.
-سلام خانم خانما.......پسندیدی؟
با حواس پرتی گفتم:چی رو؟
خندید وگفت:اینجانب اقا مانی اریا فرد اعلاء رو.........باید بگی کیو نه چیو.از کی تا حالا زل زدی به من.حالا
بگو ببینم پسندیدی؟

به خودم اومدم..من چرا مثل منگولا زل زده بودم به این؟خنده ام گرفته بود.امروز شیطون شده بود ودیگه از
اون اخم همیشگیش هم خبری نبود....
با ناز لبخند زدم وگفتم:بله... من که خیلی وقت بود شما رو پسندیده بودم.به الان وامروز نیست اقا مانی اریا فرد
اعلاء.
پشتمو کردم بهش وبا لبخند رفتم سمت در ورودی که صدای بلند خنده اش به گوشم رسید.
با سرخوشی خندید ودوید به سمتم وکنارم با من قدم بر می داشت.
صداش جدی شد وگفت:خب کی خدمت برسیم؟
هان؟خدمت چی؟کی؟چی داره میگه؟
وقتی نگاه گنگ منو روی خودش دید از قصد اروم بهم تنه زد وگفت:یعنی انقدر دوزاریت کجه؟...خب سعی
کن صافش کنی چون من خیلی کم طاقتم ...می خوام هر چه زودتر بیام خواستگاریت.

سر جام ایستادم وبا بهت نگاهش کردم...توی دلم داشتم کارخونه قند رو با جاش اب می کردما ولی از اون
طرف هم متعجب بودم.
چرا مانی انقدر زود تصمیم به این کار گرفته بود؟نباید یه کمی صبر می کرد؟
روبه روم ایستاد...لبخند کمرنگی روی لباش بود.
-چیه؟چرا ماتت برده؟...
-مانی به نظرت یه کم زود نیست؟...اخه ما هنوز ...
نگاهش نگران شد...
-زود؟چی داری میگی پریناز؟پس تو ..نمی خوای با من......پریناز چرا؟
منظورش رو فهمیدم...فکر میکرد من دوست ندارم باهاش ازدواج بکنم.ولی اصلا اینطور نبود...من...
-نه نه...مانی اشتباه نکن.منظور من اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.
با کلافگی دستش رو کشید پشت گردنش وبه زمین نگاه کرد...بعد از چند لحظه توی صورتم خیره شد
وگفت:چرا باید زود باشه؟...من که تورو دوست دارم...تو هم منو.پس دیگه چرا قبول نمی کنی؟
با شک نگاهم کرد وگفت:نکنه..نکنه تو منو دوست نداری؟اره پریناز؟
از حرفاش حرصم گرفته بود.تند تند واسه خودش حرف می زد ومهلت نمی داد منم حرفی بزنم.
-مانی معلوم هست چی داری میگی؟...اصلا منظور من یه چیز دیگه بود.من از تو از گذشته ی تو از خانواده
ی تو...اصلا از هرچی که به تو مربوط میشه هیچی نمی دونم...می فهمی مانی؟...من از تو هیچی
نمی دونم.هیچی...

احساس کردم رنگ نگاهش پر از غم شد.عقب عقب رفت وروی صندلی که کنار درخت گوشه ی حیاط بود
نشست.
سرشو توی دستاش گرفت وبا کلافگی چند بار تکون داد...زیر لب یه چیزایی رو زمزمه کرد که من هیچی
ازش نفهمیدم.
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..توی چشماش اشک جمع شده بود.
-پس بالاخره وقتش شد...می خوای همه چیز رو بدونی؟
اروم سرمو تکون دادم وگفتم:اره...همه چیز رو..هر چی که به تو مربوط میشه.
چند بار سرشو تکون داد وبا صدای لرزونی گفت:باشه...تو حق داری همه چیز رو بدونی.فردا بیا کافی شاپ
گل یخ...اونجا با هم حرف می زنیم.فقط پریناز ازت خواهش می کنم خوب به حرفام گوش کن وبعد تصمیم
بگیر باشه ؟هر تصمیم بگیری من پاش وایمیسم.هر چی...
بی صبرانه می خواستم بدونم....از هر چیزی که به مانی مربوط میشد می خواستم باخبر بشم..ولی نمی دونم
چرا ته دلم یه دلشوره داشتم..یه ترس مبهم از چیزهایی که مانی می خواست بگه...یعنی چی بود؟با جملات
اخر مانی این دلشوره و نگرانی گریبان گیرم شد...
یعنی توی گذشته مانی چی بود که باعث شده بود اون انقدر بی تاب بشه؟
*******************************

علیرضا نگاهی به صورت گرفته ی مانی انداخت وگفت:پس می خوای همه چیز رو بهش بگی؟مطمئنی؟
مانی اه عمیقی کشید وکمی روی مبل جابه جا شد.
-اره...اون باید همه چیز رو بدونه.نمی خوام حرف ناگفته ای بینمون باشه.اون اگر عاشقم باشه عاقلانه تصمیم
میگیره...حق تصمیم گیری با اونه..من بهش این حق رو میدم.
علیرضا از جایش بلند شد و به طرف مانی رفت.کمی روبه رویش قدم زد.دو دل بود که سوالش را بپرسد یا نه.
ولی بالاخره تصمیمش را گرفت.
با تک سرفه ای کوتاه به مانی نگاه کرد.انگشتان مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برده بود وحسابی در
فکر بود.
-مانی...در مورد بازی که شروع کردی...می خوای باز هم ادامه اش بدی؟

سرش را بلند کرد وبا همان نگاه گرفته اش به صورت علیرضا زل زد وبعد از مکث طولانی گفت:اره...این
اخرین مرحله ی بازیمونه.باید بتونیم به خوبی از پسش بر بیایم...اون نباید چیزی از این موضوع بفهمه.
علیرضا با نگرانی روبه روی مانی جلوی پایش نشست وگفت:ولی مانی تو مطمئنی که این کار عواقب خوبی
داره؟اگر نتیجه ی معکوس داد چی؟اونوقت می خوای چکار بکنی؟اگر بفهمه چی؟...می تونی عواقبشو قبول
بکنی؟ارزش ریسک رو داره؟

مانی با عصبانیت از جایش بلند شد واز کنار علیرضا گذشت وبه سمت اتاقش رفت...
با حرص دستگیره ی در را گرفت وباز کرد .ولی قبل از انکه وارد اتاقش شود...نگاهی پر از خشم به
علیرضا کرد وگفت:اره..مطمئنم.باید ادامه اش بدیم.تو هم با من میمونی.نباید تنهام بزاری...فهمیدی؟دیگه
نمی خوام چیزی بشنوم علیرضا..هیچی...
با عصبانیت وارد اتاقش شد ودر را محکم بست...
علیرضا مات ومبهوت به در بسته ی اتاق مانی خیره شده بود ودر فکرش فقط یک چیزبود.........خدا اخر وعاقبتمون رو با این موضوع بخیر بکنه....
از جایش بلند شد وبه سمت در رفت...می دانست که مانی الان حسابی عصبانی است وبا کوچکترین حرفی از
کوره در می رود...
سوار ماشینش شد و با نیم نگاهی به خانه ی مانی پایش را روی گاز فشرد ودر حالی که سرش را با افسوس
تکان می داد از انجا دور شد.


روی تختم نشسته بودم وزل زده بودم به گوشی موبایلم.دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه..............
باید زنگ می زدم ودلیل دیدارمون رو از علیرضا می پرسیدم.نمی دونم چرا بیخودی دلم شور می زد.
بالاخره دل رو به دریا زدم وشماره اش رو گرفتم چند تا بوق خورد تا جواب داد.
-بله بفرمایید.
زبونم بند اومده بود.نمی تونستم حرف بزنم...
-الو...الو بفرمایید.پرینازتویی؟
پس از روی شماره ام فهمیده بود منم...........با صدای لرزونی گفتم:سلام...
صدای شوخ وشیطونش توی گوشی پیچید:سلام خانم خانما... چه عجب یادی از ما کردی پریناز خانم.
با صدای جدی گفتم:من زنگ نزدم که یادی از شما کرده باشم اقا علیرضا... فقط می خواستم بدونم دلیل اینکه
می خواید منو ببینید چیه؟
مکث کوتاهی کرد وگفت:حالا چرا میزنی عزیزم؟...من که حرفی نزدم.
حرصمو در اورده بود...بچه پررو...
با حرص گفتم:اولا من عزیز شما نیستم.دوما گفتم که فقط باهاتون تماس گرفتم تا دلیل اینکه میخواید منو ببینید
رو بدونم.پس لطفا به جای زدن حرفای اضافه ی دیگه ای دلیلتون رو بگید.
مکث طولانی کرد وبعد از اون صدای جدیش توی گوشی پیچید .
-فردا بیا کافی شاپ گل یخ...اونجا بهت میگم دلیلم چیه.
تا خواستم دهان باز بکنم وحرفی بزنم گوشی رو قطع کرد.
با عصبانیت گوشیمو پرت کردم روی تخت وداد زدم:لعنتی...خب میمیری از پشت تلفن بگی؟...حتما باید منو ببینی؟
*****************************
در کافی شاپ باز شد وعلیرضا شیک وجذاب وارد شد .چشم چرخاند ونگاهش روی پریناز ثابت ماند.
لبخند مردانه ای روی لبانش نقش بست ودر حالی که شاخه گل سرخ و زیبایی در دست داشت به طرف میزی
که پریناز پشت ان نشسته بود رفت.
.روبه روی پریناز ایستاد وشاخه گل را با یک ژست خاصی به سمت پریناز گرفت وبا لحنی شیطون ولی
جذاب گفت:تقدیم با عشق به بهترین بهانه ی زندگیم.
اما پریناز هیچ تلاشی برای گرفتن شاخه گل نکرد.علیرضا گل را روی دستان پریناز گذاشت وبا همان لبخند
پشت میز درست روبه روی پریناز نشست.
دستانش را روی میز گذاشت وزل زد به او...
بالاخره پریناز سکوت بینشان را شکست.
-خب بهتره هر چه زودتر برید سر اصل مطلب ودلیل این دیدار رو بگید.
علیرضا دست به سینه به صندلی اش تکیه داد وبا شیطنت گفت:حالا چه عجله ای داری عزیزم...به اونجا هم
می رسیم.
پریناز با عصبانیت رو به او گفت:فکر می کنم قبلا هم بهتون یاداوری کرده بودم که من عزیز شما نیستم پس
انقدر تکرار نکنید.
علیرضا کمی به جلو خم شد وگفت:اگر عزیزمن نیستی پس عزیزکی هستی؟
-اونش به خودم مربوطه....شما فقط بگید چرا می خواستید منو ببینید.
علیرضا به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد وبا لبخند گفت:باشه باشه... شلیک نکن .من دیگه غلط بکنم بهت
بگم عزیزم...ولی...
پریناز با شک نگاهش کرد وگفت:ولی چی؟...
نگاه علیرضا جدی شد ودستانش را روی میز گذاشت وکمی به سمت پریناز نیمخیز شد .خیلی بی مقدمه
گفت:پریناز با من ازدواج می کنی؟
پریناز بهت زده وبا دهانی باز گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- باید دوباره تکرارش بکنم؟باشه من حاضرم هزار بار دیگه هم تکرار بکنم اون هم فقط برای تو...پریناز .. با من ... ازدواج...می کنی؟
-هان؟!!!!!!!!!!
علیرضا با شنیدن جمله ی پریناز وچشمان بهت زده ی او بلند خندید و گفت:هان نه بله....باید بگی بله.
پریناز به خودش امد ویه تندی از پشت میز بلند شد وایستاد.
از زور خشم واضطراب تمام بدنش می لرزید.
رو به علیرضا که با لبخند نگاهش می کرد گفت:دیگه نه می خوام ببینمت ونه صدات رو بشنوم...در ضمن
برای اینکه خیالت هم راحت بشه ودست از سرم برداری باید بگم من به کس دیگه ای علاقه دارم وقصد دارم
فقط با اون ازدواج بکنم...پس بهتره دیگه مزاحم من نشید واین مزخرفات رو تحویل من ندید.
-یعنی اینکه... من دارم از شما خواستگاری می کنم چیز مزخرفیه؟
پریناز کیفش را روی شانه اش انداخت وجدی در چشمان او نگاه کرد وگفت:برای من مزخرفه ولی شاید برای
یه دختر دیگه ارزو باشه...پس برید دنبال اهلش چون قلب من تنها متعلق به یه نفره ودر اون جایی برای شما
نیست.خدانگهدار.
به سمت در رفت و از کافی شاپ خارج شد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مانی وارد کافی شاپ شد ویکراست به طرف علیرضا امد وپشت میز نشست .
با بی قراری رو به علیرضا که حسابی در فکر بود گفت:چی شد؟...علیرضا بگو چی بینتون گذشت؟..د یه
حرفی بزن تو که منو دق دادی.
نگاه جدی علیرضا در چشمان بی تاب ومضطرب مانی نشست وگفت:تموم شد اقا مانی ...حالا من با این دسته
گل چکار کنم؟
رنگ از رخ مانی پرید وبهت زده گفت:چی داری میگی؟
علیرضا خیلی خونسرد به صندلی اش تکیه داد وگفت:بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم بعد از اینکه کمی ناز کرد
قبول کرد باهام ازدواج بکنه.
داد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چی گفتی؟
با دادی که مانی بر سر علیرضا زد کسانی که در کافی شاپ حضور داشتند سرهایشان به سمت انها چرخید وبه
ان دوخیره شدند.
ولی طولی نکشید که همه چیز عادی شد.
مانی بی توجه به اطرافش همچنان با خشم به علیرضا خیره شده بود.
علیرضا از پشت میز بلند شد وبازوی مانی را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد وهر دو از کافی شاپ
خارج شدند.
مانی دستش را از دست علیرضا بیرون کشید وبا خشم دستش را به پشت گردنش کشید وبا حالتی کلافه ونگران
و در حالی که همچنان عصبانی بود تقریبا داد زد:می دونستم همشون مثل هم هستند...می دونستم...ای خدا
چرا باید اینجوری بشه؟...پریناز فرق می کرد..فکر می کردم اون با همه ی دخترا متفاوته ...ولی...
-ولی اون با همه متفاوته...
مانی بهت زده به علیرضا خیره شد...
-اره...اون اصلا نه بهم محل داد ونه اصلا ادم حسابم کرد.وقتی هم بهش پیشنهاد ازدواج دادم با خشم در جوابم
گفت عاشق یه نفر دیگه است وقلبش فقط متعلق به اونه...گفت دیگه نه می خواد منو ببینه ونه صدامو بشنوه...
علیرضا با لبخندی دوستانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وگفت:خدایش تو این یه مورد بهت حسودیم
میشه مانی...پریناز دختر لایقیه...از دستش نده.
یه لبخند جذاب ودلنشینی اروم اروم روی لبان مانی نشست ودر حالی که همان برق اشنا در چشمانش نشسته
بود گفت:اون بهت گفت که عاشق یه نفر دیگه است؟...پس...اون..
-اره...اون بهت وفاداره.مطمئن باش زمین تا اسمون با اون پرینازعوضی فرق می کنه.مواظبش باش
مانی..مواظب باش از دستش ندی.
مانی سرش را تکان داد وزمزمه کرد:مطمئن باش...خیلی دوستش دارم علیرضا...عشق واقعی رو با پریناز
تجربه کردم.وقتی بهم گفتی اون پیشنهادت رو قبول کرده..نمی دونی چه حالی داشتم.
با شیطنت رو به علیرضا گفت:ولی دارم برات...یواش یواش داشتی اشکمو در میاوردی.
علیرضا چشمکی تحویلش داد وگفت:ما اینیم دیگه داداش...............
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ƝeGaЯ ، Kimia79 ، ... R.m ... ، ♥h@di$♥ ، aida 2 ، نازنین* ، *رونيكا*
#24
بقیهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــcryingcryingcryingcryingcrying


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 3

پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، نازنین*
#25
Heart 
دوستای گلم
اینم یه پست دیگه
مثه همیشه سپاس نشه فراموش
منتظر نظرم هستم


داشتم رانندگی می کردم وشدیدا هم توی فکر بودم...از کارای علیرضا سردر نمیاوردم.چرا انقدر بی مقدمه؟
چرا به این زودی؟...
هه...کاراش منو یاد کارای مانی میندازه...عجول وغیرقابل پیش بینی...............
نگاهم افتاد توی اینه ی ماشینم.با ترس زل زدم تو اینه..همون ماشین مشکوک...همون ون مشکی
بزرگ...........
وای خدا..این همون ماشینه.بافاصله ی خیلی نزدیک از من پشت سرم می اومد.انگار از بادیگاردام هم خبری
نبود...
اونا دیگه کجا غیبشون زد؟الان که باید پیداشون بشه نیستند...وقتی همه جا امن وامانه مثل کنه دنبالم هستند.
دست وپام می لرزید..تنها فکری که به سرم زد این بود که پامو محکم فشار بدم روی گاز وبا اخرین سرعت
رانندگی بکنم.
هول شده بودم واین باعث شده بود هیچ تمرکزی روی رانندگیم نداشته باشم....ای وای خدا....حتی نزدیک بود
یه عابر رو زیر بگیرم...ولی از اون ماشین وادماش خیلی می ترسیدم.یه حس بدی داشتم...خیلی بد....
گوشیم زنگ خورد..با دستای لرزون از روی صندلی بغل برش داشتم ..ولی شیش دنگ حواسم به جلوم بود
وبه اینه...همچنان پشت سرم بودند.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم...با دیدن اسم مانی انگار نور امیدی توی دلم روشن شد..
حالا نه اینکه الان از تو گوشی می پرید بیرون و می اومد کمکم..انقدر ذق مرگ شده بودم...ولی توی اون
لحظه اینم خودش برام دلگرمی بود.
دکمه رو فشار دادم وگوشی رو محکم به گوشم چسبوندم....دستام یخ زده بود و می لرزید...
-ال..الو..مانی...مانی.........
-الو... پریناز کجایی؟چرا جواب نمیدادی؟
بی اختیار بلند زدم زیر گریه و همون موقع رسیدم به چهار راه که پیچیدم سمت راست...
چشمام پر از اشک بود واین باعث میشد دیدم تار بشه.
-الو...پرینازچرا گریه می کنی؟..........پریناز...پریناز حالت خوبه؟چی شده؟
-ما..مانی...دارن میان....دنبالم دارن میان مانی...کمکم کن.
وحشت زده گفت:کی؟ادمرباها؟.............تو الان کجایی؟
توی اون لحظه انقدر استرس وترس داشتم که یادم نبود بپرسم مانی تو از کجا می دونی اونایی که دنبالم هستند
ادمربایند ومی خوان منو بدزدند؟...
-مانی...پشت سرم هستند............من الان تو خیابونم...با سرعت دارم رانندگی می کنم.چکار کنم مانی؟
-نترس عزیزم .دقیقا کجایی؟..........خواهش می کنم با سرعت رانندگی نکن...ممکنه تصادف بکنی.
با پشت دست چشمامو پاک کردم وجواب دادم:ولی مانی..اونا اگه منو بگیرند معلوم نیست چی میشه.من الان
تو خیابون(...) هستم...........
-باشه باشه....من هم همون نزدیکیام...بیا به این ادرس...(...)
با هق هق گفتم:باشه...ولی اونا دنبالم هستند.
-نترس عزیزم...تو بیا نگران نباش.خودت می فهمی.
-باشه...فعلا.
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم وبرگشتم پشت سرمو نگاه کردم... با اینکه فاصله شون کمی دور بود ولی همچنان تعقیبم
می کردند.
ادرسی که مانی بهم داده بود رو توی ذهنم مرور کردم وبه همون سمت رفتم...
وقتی ماشینم رو یه گوشه پارک کردم دیدم...مانی روبه روی اداره ی پلیس وایساده وداره به ساعتش نگاه
می کنه وکاملا معلوم بود کلافه است.
پشت سرمو نگاه کردم...خبری از اون ون مشکی نبود...انقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو با اشانتیونش بهم
دادند.
مانی با دیدنم لبخند گرمی روی لبهاش نشست وبه سمتم اومد.
خواستم از ماشین پیاده بشم که اشاره کرد اینکار رو نکنم.نزدیک ماشین شد ودر کنار راننده رو باز کرد
وکنارم نشست.
از دیدنش توی دلم کارخونه قند رو با جاش اب می کردند...وقتی پیشش بودم احساس امنیت سرتاپامو فرا
می گرفت.
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگاهم کرد وبا خونسردی گفت:هیچی...همینجوری رد می شدم.
همین طور زل زده بودم بهش وحرفی نمیزدم. با همون لبخند دلگرم کننده اش توی صورتم خیره شد ودستشو
اورد جلو.. دستای سرد منو توی دستای گرم ومردونه اش گرفت.از گرمای دستاش دستم که هیچ...تموم تنم
هم گرم شد.
-میشه بریم یه جای خلوت؟
چشمام از تعجب گرد شد وبا دهان باز گفتم:هان؟...........
با دیدن حالت من بلند زد زیر خنده وگفت:قربون اون ذهن منحرفت بشم من.................منظورم اون چیزی
که توی سر خوشگلت هست نبود...منظورم این بود که بریم یه جای خلوت وساکت تا با هم حرف بزنیم.فکر
نمی کنم اینجا جای خوبی باشه.
از سوتی که داده بودم واز اینکه فکرمو خونده بود...گونه هام از زور شرم سرخ و تنم داغ شده بود.
دستشو اروم کشید روی گونه ام وگفت:اوه واه چرا داغ کردی؟...............
زیرچشمی نگاهش کردم که اون هم با چشمای شیطون ولبخند جذابش خیره شده بود به من...
زیر لب یه دیوونه بهش گفتم که شنید وگفت:اره اینو درست میگی....من دیوونه ام..اونم دیوونه ی
تو..............نمی خوای بری یه جای خلوت؟
خنده ام گرفته بود...حالا این شده بود واسه اش سوژه ومی خواست باهاش اذیتم بکنه.
ماشینو روشن کردم و گفتم:خب کجا برم؟من که توی این شهر جای خلوت و ساکت سراغ ندارم.
-ولی من سراغ دارم...حرکت کن تا بهت بگم.
ادرس یه جای سرسبز و تفریحی رو داد...وقتی رسیدیم توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشده بود.کناری
ماشین رو پارک کردم وهر دو پیاده شدیم.
افراد کمی لابه لای درختا قدم می زدند واکثرشون هم دختر و پسرای جوون بودند که دست تو دست همدیگه
ودر کنار هم قدم بر می داشتند.
ما هم به همون سمت رفیتم که بین راه مانی مسیرش رو عوض کرد...منم دنبالش رفتم...یه 5 دقیقه ای پیاده
روی کردیم تا اینکه رسیدیم به یه قسمتی که ازجاهای دیگه ی اون محوطه خلوت تر وساکت تر بود.
با یه حرکت نشست روی چمن های سبزو بی هوا دست منو گرفت وکشید سمت خودش...منو نشوند روی
پاهاش و کنار گوشم گفت:جا خوبه؟.................
از نزدیکیه زیادم به مانی معذب بودم...فقط سکوت کرده بودم.انگار به کل قضیه ی ادمرباها رو فراموش
کرده بودم.
خواستم از روی پاهاش بلند بشم که وضع بدتر شد.............دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد وگفت:هی
خانم کجاکجا؟؟؟؟؟؟؟؟
-مانی نکن...یه وقت یکی می بینه بد میشه.بزار کنارت بشینم.
توی چشمام خیره شد وگفت:کی میشه که دیگه از من فرار نکنی؟
-من ازت فرار نمی کنم..........فقط میگم اینطوری هم خوب نیست.اگر یکی از اینجا رد بشه چه فکری
می کنه؟
اخم کرد وگفت:هر فکری می خواد بکنه...اصلا بیجا می کنه که فکر می کنه...............زنمی دوست دارم
بغلت بکنم.مگه این بده؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:زنتم؟.............رو چه حسابی من زنتم؟ما که هنوز چیزی بینمون نیست.
باز شیطون شد وگفت:پس دوست داری یه چیزی بینمون بشه؟.............
بهش چشم غره رفتم وگفتم:نخیر منظورم یه چیز دیگه بود..............
-مثل همون یه جای خلوت؟..................
خنده ام گرفته بود....هیچ جوری کم نمیاورد.
-میشه دیگه اون سوتیمو به رخم نکشی؟..................خجالت میکشم.
خندید ودستامو گرفت توی دستش گفت:کدوم سوتی؟...من که چیزی یادم نمیاد.
سرمو انداختم پایین وزیرچشمی نگاهش کردم...هنوز لبخند روی لباش بود وچشماش هم از شیطنت برق
می زد.
-یعنی تو نمی دونی؟..تو که داری دم به دقیقه می زنیش تو سرم.
-من غلط بکنم عزیزم.............اهان جای خلوتو میگی؟
حرصم در اومده بود...با مشت زدم به بازوش که بلند خندید وگفت:باشه باشه..تسلیم .دیگه چرا می زنی؟
از روی پاهاش بلند شدم ونشستم کنارش...........
-می زنمت چون داری اذیتم می کنی.
دستشو انداخت دور شونه هام و گفت:من خیلی بیجا بکنم اگر بخوام تو رو اذیت بکنم....مگه کسی عشقشو هم
اذیت می کنه؟
فقط لبخند زدم ............حرفا وابراز عشق مانی برام بهترین و روحنوازترین چیز ممکن بود...........خیلی
دوستش داشتم..خیلی.
صدای جدی وگرمش به گوشم خورد:پریناز نمی خوای از اون ادمرباها چیزی به من بگی؟
نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود.گفتم:تو از کجا می دونی اونا ادمربا هستند ومی خوان منو بدزدند؟
احساس کردم کمی هول شد ولی نامحسوس بود ونمیشد چیزی ازش سر در اورد.گفت:فکر می کنم خودت برام گفته بودی.
-نه...من که یادم نمیاد.
-حالا این مهم نیست...نمیخوای برام بگی موضوع چیه؟
دستامو تو هم قلاب کردم وگذاشتم روی پاهام...به روبه روم خیره شدم وگفتم:من نمی دونم اونا کی هستند.پدرم می دونه که هنوز چیزی در موردشون بهم نگفته.مدام دنبالم هستند وتعقیبم می کنند.توی تهران که بودم یه بار منو به زور می خواستند سوار ماشین بکنند که از دستشون فرار کردم..ولی انگار توی اصفهان هم دست از سرم برنداشتند.
نگاهش کردم توی فکر بود وبه روبه رو نگاه می کرد.مدتی مکث کرد وگفت:پس موضوع این بود؟.........پس...
نگاهم کرد وگفت:عزیزم من همیشه باهاتم...بهت قول میدم تنهات نزارم.
با عشق نگاهش کردم وگفتم:دوست دارم مانی...ازت ممنونم.از اینکه پیشم هستی خوشحالم.
منو به خودش چسبوند ومنم با ارامش سرمو گذاشتم روی شونه ی مردونه اش...
شونه هایی که برای من ارامش بخش بود وبه من احساس امنیت می دادند.



فصل دهم
وارد حیاط شد وسرایدار در را بست.ماشین را جای همیشگی پارک کرد واز ان پیاده شد.
عمو علی سرایدارشان دوان دوان خودش را به علیرضا رساند.
-سلام عمو علی...خسته نباشید.
عمو علی با صورت همیشه مهربانش ولبخند گرم وپدرانه اش رو به علیرضا گفت:سلام پسرم...ممنونم.شما هم
خسته نباشید.
علیرضا به سمت در خانه حرکت کرد ولی بین راه به طرف عمو علی برگشت وپرسید:بابا هم خونه است؟
-بله اقا... تازه اومدند.
سری تکان داد وبه راهش ادامه داد.در خانه را باز کرد و وارد راهرو شد.
به سمت پذیرایی رفت وبه داخل ان سرک کشید...پدر ومادرش انجا بودند وبر سر موضوعی بحث می کردند.
وارد شد وبا صدای بلند سلام کرد.
-سلااااااااام به اهل خونه....من اومدم.نمیاید پیشوازم؟
مادرش از روی مبل بلند شد وبا لبخند به طرفش رفت.
-سلام پسرم..خسته نباشی.
علیرضا پیشانیه مادرش را بوسید وگفت:سلامت باشی مادر گلم.
به سمت پدرش رفت وکنارش نشست.
-خب چه خبر؟...داشتید سر چی بحث می کردید؟
مادرش با تردید نگاهی به حمید انداخت وگفت:چیزی نبود پسرم..برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار
بخوریم.الان به زینت میگم میز رو بچینه.
علیرضا مشکوک به مادرش که از ظاهرش دستپاچگی کاملا مشخص بود نگاهی کرد واز روی مبل بلند شد.
در حالی که به سمت پله ها می رفت گفت:باشه...ولی من می دونم که یه چیزیتون هست.
با صدای پدرش همانجا ایستاد وبه طرف او برگشت.
-علیرضا...بعد از ناهار می خوام باهات حرف بزنم.خیلی مهمه.
علیرضا با شک نگاهش کرد ودر اخر با یه .....خیلی خوب باشه...... به سمت پله ها رفت.
*****************************************
هر سه نفر داخل پذیرایی نشسته بودند وعلیرضا چشم به دهان پدرش دوخته بود و منتظر بود پدرش به حرف
بیاید و ان موضوع مهم را مطرح کند.
-خب بابا...چیزی شده؟چی می خواستید بگید؟من سرتاپا گوشم.
پدرش با تک سرفه ای پا روی پایش انداخت وخیلی جدی به صورت پسرش نگاه کرد.با خونسردی
گفت:تصمیمت رو گرفتی؟
علیرضا با تعجب گفت:تصمیم؟تصمیم چی؟..............
پدرش نیم نگاهی به سمیرا خانم انداخت ورو به پسرش گفت:مگه قرار نبود درباره ی پریناز فکر بکنی
وجوابتو بدی؟............خب الان دیگه فرصتت تموم شده.من تصمیم دارم توی عید نوروز بریم خونشون
وهمه چیز رو رسمی بکنیم.
علیرضا سریع از جاش بلند شد وبا چشمانی گرد شده و وحشت زده گفت:چی؟؟؟؟؟ می خواید همه چیز رو
رسمی بکنید؟اخه بابا من که گفتم..من تصمیم به ازدواج ندارم وهنوز برام زوده.در ضمن به پریناز هم هیچ
علاقه ای ندارم.خواهش می کنم دیگه از..............
حمید میان حرفش امد وبا همان خونسردی همیشگیش گفت:بهت گفتم فکراتو بکن...تو هم گفتی باشه.الان هم
دارم بهت میگم من به سینا گفتم که دخترش رو واسه ی تو می خوام...مردم که مسخره ی ما نیستند.
علیرضا با عصبانیت در حالی که درصدایش کمی لرزش داشت گفت:بله...مردم مسخره ی ما نیستند و شما هم
نباید بدون مشورت با من بهشون قول می دادید.من که گفتم هیچ علاقه ای به پریناز ندارم.
حمید از روی مبل بلند شد وروبه روی پسرش ایستاد...با لحنی کوبنده گفت:پس چرا اون شب اونقدر بهش
توجه می کردی؟...چرا مرتب دوروبرش بودی؟...چرا؟.............د جواب بده دیگه....دلیلت چی بود؟
علیرضا مکث طولانی کرد وبه پدرش خیره شد.نمی دانست چه بگوید...
پدرش با عصبانیت روی سینه ی علیرضا کوبید وگفت:مگه من با تو نیستم؟...........چرا دختر مردم رو
امیدوار می کنی وبعد پا پس می کشی؟...
پوزخندی زد وجواب داد:دختر مردم یا همون پریناز...به من هیچ علاقه ای نداره بابا................اون ...
-اون چی؟..........
مردد نگاهی به پدرش انداخت ودهان باز کرد وگفت:اون خودش به یه کس دیگه علاقه داره.
فریاد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علیرضا کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید وگفت:نپرسید بابا.......... قول دادم که چیزی نگم.
پدرش مشکوک نگاهش کرد وگفت:پریناز ازت خواسته که چیزی نگی؟..........
-نه............تورو خدا به این قضیه پیله نکنید.یه کلام ختم کلام..........من به پریناز علاقه ای ندارم و اینو
بدونید اگر قصد ازدواج هم داشتم با پریناز ازدواج نمی کردم.
با خشم نگاهش کرد وگفت:چرا؟...تو نجیبیش شک داری؟...خانواده دار نیست؟...دیده وشناخته نیست؟...بگو
اشکالش چیه که باهاش ازدواج نمی کنی؟بگو تا ما هم بدونیم.
علیرضا سرش را پایین انداخت ومدتی سکوت کرد...وقتی سرش را بلند کرد به راحتی می شد از چهره اش
فهمید که کلافه وناراحت است.
در حالی که با همان نگاه به پدرش خیره شده بود عقب عقب رفت وبا صدایی گرفته گفت:چون...دلش با من
نیست........
برگشت وبه سمت پله ها رفت وبا قدمهایی بلند پله ها را دوتا یکی طی کرد و وارد اتاقش شد...در اتاقش را
محکم به هم کوبید.
حمید وسمیرا نگاهی گنگ به هم انداختند ..... هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.
************************************************** *******
-پریناز در مورد من با پدرت صحبت کردی؟
نگاهش کردم وگفتم:نه مانی....هنوز نه...به نظرت زود نیست؟
نگاهم کرد ...توی نگاهش ترس رو میشد دید.
باز به خیابان نگاه کرد ودر حالی که رانندگی می کرد گفت:چی زوده؟...من می خوام باهات ازدواج بکنم...تو
هم باید با پدرت این موضوع رو در میون بزاری.
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:پریناز اینکارو می کنی؟
برای اینکه بیشتر از این حساسش نکنم گفتم:باشه.......... امشب بهشون زنگ می زنم.
در حالی که رانندگی می کرد...دست راستش رو به سمتم اورد ودست چپمو توی دستش گرفت وبوسید.
-ازت ممنونم پریناز...........
از تماس لباش با پوست دستم باز گر گرفتم...از شرم سرمو انداختم پایین ولبمو گزیدم...
خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که این اجازه رو بهم نداد.دستمو گذاشت روی دنده و دست خودش رو هم
گذاشت روش.

فقط سکوت کردم... از اینکه انقدر با هم صمیمی بودیم خوشم می اومد.
شنیده بودم دو تا غریبه اگر تو یه روز عاشق هم بشن سریع صمیمی میشن و انگار سالهاست همدیگرو
می شناسند...ولی حالا داشتم با چشم میدیم.
مانی اریا فرد...الان فقط برای من مانی بود.تو یه روز ... تو یه لحظه... این غریبگی کنار گذاشته شد وهمون
لحظه که به هم ابراز عشق کردیم با هم بی نهایت صمیمی شدیم...دلیلش هم تنها یک چیز بود...........نزدیکیه
بیش از حد دلامون به هم.یا همون....عشق.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود وبا تسلط کامل رانندگی می کرد.از طرز رانندگیش
خوشم می اومد.خونسرد ومسلط.............مانی همه چیزش تک بود.
فکرم رفت پیش بابام.........وای حالا چطوری شب براش توضیح بدم؟...باید قبلش فکرامو خوب بکنم تا بتونم
حرفمو بزنم.
-مانی رفتی تا مادرت رو ببینی؟
لبخند گرم ودلنشینی زد وگفت:تصمیم دارم فردا یه سر بهشون بزنم.
نگاهم کرد وگفت:پریناز عید نوروز اصفهان می مونی؟
مردد گفتم:نمی دونم...بابام که هنوز چیزی نگفته.
با شیطنت نگاهش کردم وگفتم:دوست نداری برم؟
نگاهش غمگین شد وبه دستم کمی فشار اورد وگفت:من حتی دوست ندارم تو یه لحظه از کنارم دور
بشی...........برای همین هم هست که اصرار دارم هر چه زودتر مال خودم بشی.
- مگه من وسیله ی شخصیتم که مال تو بشم؟
کمی به طرفم خم شد وگفت:وسیله ی شخصی نه......... تو برای من نور امیدی...سرشار از زندگی
هستی...وقتی پیشم هستی بالاترین و بهترین حس رو توی قلبم دارم...
لبخند زدم وگفتم:انقدر قربون صدقم نرو لوسم می کنی ها..............
خندید وگفت:می دونم جنبه ات بالاست...لوس شدن تو کارت نیست.ناز داری.....ولی لوس....هرگز.
نگاهش کردم وسرمو تکون دادم:از دست تو مانی..............اصلا انگار زمین تا اسمون با اون مانی که اوایل
می شناختم فرق می کنی.
نگاهم کرد وگفت:خب معلومه که فرق می کنم...اون مانی که تو دیدی مانی نبود...بدلش بود...یه کسی که به
چهره اش نقاب یخی و غرور زده بود..........اینی که الان کنارت نشسته مانی اصلیه.........من قبل از اون
ماجرا همینجوری بودم.پر از احساس وشیطون...........ولی خب............
اه کشید و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:ولی با تو ...با کمک عشق تو.....تونستم برگردم به هویت واقعیم.تونستم
خودمو پیدا بکنم وبشم همون مانی که بودم.
نیم نگاهی به من کرد وگفت:ازت ممنونم گلم..............ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی وبهم امید زندگی
دادی...امید به زنده بودن ونفس کشیدن.تو به قلب سخت وسرد وسنگیه من روح دادی واین قلب به خاطر تو و
تنها برای تو می تپه............چون تو بهش جون دادی.
از این همه احساس نمی دونستم چکار بکنم و چی بگم...اشک توی چشمام جمع شده بود...برای اینکه اشکمو
نبینه سرمو چرخوندم به سمت پنجره وبه بیرون خیره شدم...........خیلی دوستش داشتم...خیلی.


با صدای تقه ای که به در خورد سرش را از روی پرونده ی روبه رویش بلند کرد وگفت:بفرمایید.
در اروم باز شد.
با دیدن اقای ستایش با لبخند از روی صندلی اش بلند شد وگفت:به به جناب ستایش...سلام .بفرمایید.
اقای ستایش با لبخندی دوستانه به سمت سرگرد همتی رفت ودر حالی که با او دست میداد گفت:سلام...خسته
نباشید........من که هر روز مزاحمتون هستم.
سرگرد همتی در حالی که به صندلی روبه رویش اشاره می کرد گفت:بفرمایید خواهش می کنم...این حرفا چیه
شما حق دارید از همه چیز مطلع باشید.ما داریم وظیفمون رو انجام میدیم.
اقای ستایش سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد وتشکر کرد.
-خب جناب سرگرد تا به الان تونستید ردی ازشون پیدا بکنید؟
سرگرد همتی با صورتی کاملا جدی به اقای ستایش نگاه کرد وگفت:یه چیزایی دستگیرمون شده ولی کافی
نیست.طبق مشخصاتی که شما دادید و همین طور اون مکانهایی که معرفی کردید بچه های ما دارند تمام
تلاششون رو می کنند.ظاهرا با یه باند بزرگ طرف هستیم که توی هر کار خلافی فعالیت می کنند.

اقای ستایش سرش را تکان داد وگفت:بله درسته... من چیز زیادی ازشون نمی دونم فقط در همین حدی که
براتون گفتم.اونا خیلی خطرناکند.نگران جون دخترم هستم.با اینکه براش بادیگارد گذاشتم.باز هم مثل اینکه
دخترم چند بار مورد مشکوکی دیده.
جناب سرگرد لبخند ارامش بخشی زد وگفت:نگران دخترتون نباشید اون علاوه بر بادیگارداش یه محافظ سفت
وسخت هم داره که حاضره جون خودشو بده ولی بلایی به سر دخترتون نیاد.
اقای ستایش با تعجب نگاهش کرد وگفت:منظورتون چیه؟من که فقط دوتا بادیگارد براش گذاشتم.اون نفر سوم
کیه؟
با همان لبخند گفت:مطمئن باشید به همین زودی ها می فهمید.......نگران دختر خانمتون نباشید..اون جاش
امنه.
نگاه اقای ستایش همچنان گنگ بود.ولی حرفی نزد ودر فکر فرو رفت.
از جایش بلند شد ودر حالی که با سرگرد همتی دست میداد گفت:خب من دیگه رفع زحمت می کنم.اگر خبری
شد منو هم در جریان بزارید.
-حتما خیالتون راحت باشه............به خانواده سلام برسونید.در ضمن...
اقای ستایش در سکوت نگاهش کرد که ادامه داد:باز هم میگم جناب ستایش..نگران دخترتون نباشید.محافظش
باهاشه... ادم کاملا مطمئنیه.
-والله من که از حرفاتون چیزی نفهمیدم ولی چون شما بهم اطمینان میدید پس حرفتون رو قبول می کنم.با
اجازه.خدانگهدار...
-همینطور با ما در تماس باشید.خدانگهدار.
اقای ستایش به سمت در رفت ودر همان حال گفت:حتما....... فعلا.
از اتاق خارج شد.
سرگرد همتی گوشی تلفن را برداشت وشماره گرفت.
-الو........
با شنیدن صدایش لبخند دوستانه ای روی لبانش نشست.
-الو... چطوری محافظ ویژه؟
-به به جناب سرگرد........ زیر سایه ی شما مگه میشه بد بود؟چطوری شما؟...بی ما خوش می گذره؟
-عالی.......به تو چی؟........ محافظت از جنس مخالف اینبار تو کتت میره؟... ببینم وظیفه ات رو که خوب
انجام میدی درسته؟
مکث کوتاهی کرد وجواب داد:من وظیفه ام رو به خوبی میدونم جناب سرگرد.مثلا زیر دست خودت
بودم.شاگردیتو کردیم که به اینجا رسیدیم دیگه.
-حالا چی شده انقدر شاد و شنگولی؟همیشه با یه تن عسل هم نمیشد خوردت... چیزی شده؟
-نه بابا چیزی نشده...... فقط کمی متحول شدم.مگه بده؟
-تحول؟اون هم تو؟.......... دارم شاخ در میارم.کنجکاو شدم ببینم توی یخچال فریزر چطوری یهو متحول
شدی؟
-هر وقت دیدمت برات میگم.
-باشه....... از خانم ستایش چه خبر؟مورد مشکوکی مشاهده نکردی؟
- حالش خوبه... مگه من میزارم اب توی دلش تکون بخوره؟...مورد مشکوک هم دیروز مشاهده
شده...یه ون مشکی که البته سرنیشنانش دیده نشدند.
-مطمئنی؟......... خودت دیدی؟
-اره خودم هم دیدم........... شما چیزی دستگیرتون نشده؟
-فعلا از روی مشخصاتی که اقای ستایش داده داریم پیگیری می کنیم.نام چند مکان رو هم گفته که وقتی رفتیم
کسی اونجا نبود.مثل اینکه تنها خلافشون ادمربایی نیست... اونها یه باندن..........یه باند فوق العاده
بزرگ.حتی توی دبی هم فعالیت می کنند.باید تلاشمون رو بیشتر بکنیم..
-اگر احتیاج به من بود.حتما بهم بگو.
-نه برادر من..........تو فقط مواظب خانم ستایش باش.اون فعلا براشون طعمه ی بزرگیه.به وسیله ی اون
می تونند به هدفشون برسند.
-باشه...اگر کاری نداری برم...باید به کارای دانشگاهم برسم.
-نه دیگه کاری نیست...یا علی.
-پس من برم به وظیفه ام برسم.یاعلی............خداحافظ.
-برو...........خدانگهدار.


-الو...سلام بابا.
-به به دختر بابا...سلام..........خوبی دخترم؟
-مرسی من خوبم..شما خوبید؟مامان چطوره؟
-ما هم خوبیم...شکر.
-خب خدا رو شکر....بابا دیشب هر چی زنگ می زدم کسی جواب نمیداد.خونه نبودید؟
-نه دخترم...با مادرت رفته بودیم بیرون.چطور؟چیزی شده؟
-نه نه..چیزی نشده.زنگ زده بودم که هم حالتون رو بپرسم وهم.........
دو دل بودم که بگم یا نه...
-هم چی دخترم؟...چرا ساکت شدی؟
-چیزی نیست بابا...فقط تصمیم دارید من ..برای عید نوروز هم...همینجا باشم؟تهران نیام؟
اه کوتاهی کشید وگفت:خیالم راحت شد...دخترم گفتم حتما اتفاقی افتاده که داری انقدر کشش میدی........نه
دخترم..فعلا همون جا بمون.....هر وقت موقعیتش فراهم شد بهت خبر میدم که کی می تونی برگردی تهران.
نمیدونم چرا انقدر خوشحال شده بودم.....انگار دنیا رو بهم داده بودند.
با ذوق وشوق گفتم:مرسی بابا.........باشه حتما..هر چی شما بگید.پس من اصفهان می مونم؟
بابا مکث کوتاهی کرد ودر جوابم گفت:اره ..گفتم که فعلا همونجا بمون...پریناز اتفاقی برات افتاده؟...
با تعجب گفتم:نه..چه اتفاقی؟.........
-نمی دونم...اخه یه دفعه از این رو به اون رو شدی.............گفتم شاید دوست نداشتی بیای تهران و
می ترسی.
خندیدمو گفتم:نه بابایی........اتفاقا منم خیلی دوست دارم هر چه زودتر برگردم پیشتون...
-باشه دخترم...راستی بادیگاردات همچنان به وظیفشون عمل می کنند یا نه دارن کوتاهی می کنند؟
توی دلم گفتم:هه...اره عمل می کنند...اون موقع که باید پیداشون بشه تو هفتادتا سوراخ هم نمیشه پیداشون کرد
ولی همین که لازمشون نداری تازه یادشون میافته وظیفشون چیه.........
ولی چون نمی خواستم بابا رو نگران بکنم در جوابش با صدای ارومی گفتم:اره بابا...........اونا وظیفشون
رو خوب بلدن...
مکث طولانی کرد وگفت:دخترم....به جز اون دو تا محافظی که برات گذاشتم...کس دیگه ای هم ازت
محافظت می کنه؟
هان؟؟؟؟؟؟؟بابا چی می گفت؟یه کس دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟
-منظورتون چیه بابا؟.........مگه فقط همین دوتا نیستند؟
-اره...من فقط همین دوتا روبرای محافظت از تو استخدام کردم ....ولی...گفتم شاید...
با حالتی گنگ گفتم:من که چیزی از حرفاتون سردر نمیارم...ولی تنها کسایی که در حال حاضر دارن رل
محافظ رو برای من بازی می کنند همین دوتا قول تشن هستند.
بابا خندید وگفت:اینجوری در مورد مردم حرف نزن دخترم.............به هر حال اونا کارشون اینه.
-بله ..کاملا حق با شماست.
هر چی می خواستم در مورد مانی با بابا حرف بزنم...این زبون تو دهنم نمی چرخید...
-خب دخترم کاری نداری؟...مادرت میخواد باهات حرف بزنه.
ای بخشکی شانس....نتونستم چیزی از مانی بگم...
-نه بابایی ... مواظب خودتون باشید.خداحافظ.
-تو هم مواظب خودت باش دخترم......در پناه خدا...خدانگهدار.
بعد از بابا با مامان هم کلی خوش وبش کردم وبعد ازاینکه تلفنمو قطع کردم رفتم تو اتاقم تا بخوابم...
که برام اس اومد...بازش کردم از طرف مانی بود.........
{هیچ کس از راز دلم آگاه نیست...جزتو...
هیچ کس ازآه دلم به جزقلب تو خبرندارد...
من درمسیرقلب توام...مسیرعشق...چون مسافری...
ومقصدم افق دور... چشمان تو...چشمان زیبای توست...پس از من دریقش مکن.}
با خوندن اسی که فرستاده بود...لبخند روی لبام نشست واحساس کردم بیش از پیش دوستش دارم....
براش نوشتم.........
{اگر باران ببارد ، باز مي آيم درون کوچه ی اميد ...
و از ترکيب دستانم برايت چتر ميسازم ...
تا مبادا قطره اى بيازارد نگاه مهربانت را...}
گوشیمو گذاشتم بالای سرم وروی تختم دراز کشیدم...
چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشیم در اومد...سریع برش داشتم وصفحه رو باز کردم...مانی برام اس
داده بود....
{عزیزم اینو بدون همیشه در کنارتم ومواظبتم.........نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیافته......پس در ارامش
بخواب واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یاد توست وتا پای جونش وتا اخرین نفس ازت محافظت
می کنه....شبت بخیر گلم}
{ممنونم مانی...شبت بخیر}
وقتی روی تخت دراز کشیدم به جمله ی مانی فکر می کردم...(واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یاد
توست وتا پای جونش وتا اخرین نفسش ازت محافظت می کنه)...نمیدونم چرا با خوندن این جمله ی مانی
ارامشی خاص وجودمو در بر گرفت.ولی از اون طرف هم یه استرس واضطراب مبهمی توی قلبم
نشست..با یاد مانی چشمامو بستم ودیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
************************************************** *
در خانه به ارامی باز شد ومانی ماشینش را به داخل هدایت کرد.........سرایدار در را بست و پشت سر مانی
حرکت کرد.
ماشینش را گوشه ای پارک کرد ودر حالی که به عمارت خیره شده بود از ان پیاده شد...
سرایدار که همه در ان خانه... بابا حسین ...صدایش می کردند .. کنار مانی ایستاد .
-سلام بابا حسین...دلم برات تنگ شده بود.خوبی؟چه خبر؟
بابا حسین با ذوق وشوقی که همیشه با دیدن مانی به او دست میداد گفت:سلام اقا...فدای قد وبالات...ماشاالله
هزار ماشاالله..روز به روز زیبا تر وجوان تر میشید...پسرم منم دلم برات تنگ شده بود...خداروشکر که
بالاخره برگشتی.
مانی با مهربانی صورت بابا حسین را در دست گرفت وبر پیشانی این پیرمرد زحمت کش ودل پاک بوسه زد.
اشک در چشمان بابا حسین جمع شد...با لبخند گفت:پسرم حتی دلم برای این مهربونیهات هم تنگ شده
بود...خوشحالم که برگشتی بابا...برو داخل..خانم چشم انتظارته...
لبخندی به رویش زد وسرش را تکان داد.
دوباره برگشت به سمت عمارت وبه ان خیره شد...6 ماه بود که دیگر انجا نیامده بود.در ذهنش خاطراتی که
در این عمارت داشت را مرور می کرد...خاطرات کودکی...خاطرات ناب جوانی...
وقتی که هنوز دل به پریناز نبسته بود وشاد وشیطون..در این عمارت می گشت وفارق از اطرافش برای
خودش خوش می گذراند و تنها به جوانیش توجه داشت.
ان زمان پسری بود که سالی 5 تا ماشین عوض می کرد ولباسهایش همه از بهترین فروشگاه های پاریس
وفرانسه خریداری میشد.بهترین لوازم در اختیارش بود.برای هر کاری که می خواست انجام دهد خدمتکاری
دست به سینه منتظر اجرای اوامرش بود..ولی همه اش تا قبل از ورود وجود نحس پریناز در زندگیش
بود...
در این عمارت هم خاطرات خوب داشت وهم بد............
اهی عمیق از سینه اش بیرون داد که نشانه ی تاسفش از روزهای بربادرفته اش بود.
با قدمهایی محکم به سمت عمارت رفت...به اطرافش نگاه کرد..هیچ چیز تغییر نکرده بود جز ادمهای این
عمارت............
جلوی در ایستاد...چشمانش را بست..با یاد پرینازش لبخندی روی لبانش نقش بست و با باز شدن چشمانش در
را نیز باز کرد وتمام غمهایش را پشت در گذاشت و وارد راهرو شد ودر را بست.
نفس عمیقی کشید واین بوی اشنا را به جان کشید.



مهتاب...مادر مانی توی درگاه در ایستاد وبا چشمان به اشک نشسته وبهت زده به قد وبالای یکدانه پسرش نگاه می کرد.
تمام بدنش از هیجان می لرزید...مانی همانطور جلوی در ایستاده بود وبه مادرش خیره شده بود...
چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود...در دل به خود لعنت می فرستاد که اینگونه انها را ترک کرده وبه
فراموشی سپرده بود.........
مادرش با قدمهایی لرزان فاصله ی میان خود وپسرش را طی کرد ودر اغوش مردانه ی مانی جای گرفت...
سر برشانه ی او گذاشت واشکهایش یکی پس از دیگری راه خودشان را پیدا کردند وروی صورتش جاری
شدند.
-مانی..پسرم...عزیز مادر خوش اومدی........دلم برات تنگ شده بود مادر...........نمیگی یه مادر هم داری که
همیشه چشم انتظارته؟...
مانی مادرش را به سینه فشرد و روی موهایش را بوسه زد....
در حالی که صدایش می لرزید گفت:مامان ازت خواهش می کنم گریه نکن...همه اش 6 ماه پیشتون
نبودم.......دل منم براتون تنگ شده بود...برای همین برگشتم پیشتون.
مادرش هراسان سرش را بلند کرد ودر حالی که به صورت پسرش زل زده بود گفت:بازم میخوای ترکمون
بکنی؟...میخوای برگردی؟.............عزیز مادر...چشمم به این در خشک شد تا توبرگردی خونه...دیگه مارو
ترک نکن...هر کاری بگی می کنیم ولی از انجا نرو.
قلب مانی به درد امده بود...از اینکه مادرش را در این حالت می دید رنج می کشید و خودش را نفرین
می کرد.
صورت همیشه مهربان مادرش را در دست گرفت ودر حالی که با مهربانی در چشمانش خیره شده بود
گفت:مامان...خواهش می کنم گریه نکن..........می دونی که من هیچ وقت طاقت گریه کردن شما رو
ندارم...تورو خدا دیگه تمومش کنید.من هر جا هم که باشم بازبه یادتونم....بهتون قول میدم هر روز بیام
اینجا...خوبه؟
مادرش با ارامش نگاهش کرد...
مانی پیشانی اش را بوسید.........
به اطرافش نگاه کرد وبا شوق گفت:بابا کجاست؟سمیه خانم و بقیه کجان؟.......
مادرش در حالی که اشک هایش را از روی صورت پاک می کرد گفت:بابات تا 1 ساعت دیگه میاد...بقیه هم
سرشون به کارشون گرمه...کم کم می بینیشون..........
دست مانی را گرفت ودر حالی که او را به سمت پذیرایی هدایت می کرد گفت:بیا پسرم...بشین و برام بگو تو
این مدت که ندیدمت چکارمی کردی..........احساس می کنم دیگه اون مانی سابق نیستی.
مانی روی مبل نشست ومادرش هم کنارش جای گرفت.
مانی با شیطنت خندید وگفت:از کجا فهمیدی دیگه مثل سابق نیستم؟
مادرش لبخند مهربانی زد وگفت:از اونجایی که اینو حس مادریم بهم میگه....در ضمن تو هیچ وقت اینجوری با
من شوخی نمی کردی....
با افسوس به پسرش خیره شد وادامه داد:دلم برای خودت وتموم شیطنتات تنگ شده بود...پسرم برام تعریف کن
تو این مدت چکار می کردی؟
************************************************** **************************
در راهرو ایستاده بود ومضطرب به ساعتش نگاه می کرد.با دیدن سروان پناهی با قدمهایی بلند به سمتش
رفت.
سروان پناهی با دیدن سرگرد همتی سلام نظامی داد...
-سلام جناب سرگرد...
-سلام...خسته نباشید...نتیجه چی شد؟
سروان پناهی پرونده ای را که در دست داشت را باز کرد و در حالی که عکسی از بین برگه های ان بیرون
می کشید ...ان را به سمت سرگرد همتی گرفت وگفت:حدستون درست بود قربان...این شخص هم جزو همون
بانده...اسمش سروش که ظاهرا توی گروهشون به افتاب پرست مشهوره........
-افتاب پرست؟.........
سروان پناهی لبخند زد وگفت:بله قربان.........
سرگرد همتی در حالی که با دقت به عکس نگاه می کرد گفت:حالا چرا افتاب پرست؟........
-ظاهرا توی هر عملیاتی که توسط این گروه انجام میشده...این شخص به راحتی با تغییر ظاهرخودش و
گروهش می تونسته به راحتی محموله هاشونو از مرز خارج بکنند...در ضمن تمام نقشه هاشون هم زیر نظر
همین فرد به مرحله ی اجرا می رسیده............ظاهرا توی کارشون فرد حرفه ایه..........هیچ سرنخی از
خودش به جای نمیزاره....و اینی هم که الان تونستیم ازش به دست بیاریمو باید از اقای ستایش ممنون
باشیم....
سرگرد همتی عکس را برگرداند وداخل پرونده گذاشت:بله درسته...دخترش هم طعمه ی خوبیه...باید خیلی
مراقب باشیم.
-من مطمئنم اریا فرد به خوبی از پس این کار بر میاد..............اون تا به الان خودشو به خوبی نشون
داده که تونسته به اینجا برسه..
-درسته..اون الان اول راهه...خودش خواست به عنوان محافظ از خانم ستایش محافظت بکنه......ولی شاید با
این ماموریت بتونه به درجات بالاتری هم دست پیدا بکنه.
سروان پناهی لبخند زد وگفت:مطمئنا همینطوره...به هر حال زیردست خودتون بوده.
سرگرد همتی سرش را تکان داد ودر حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:اون توی زندگیش مشکلات زیادی
داشته.............به همین خاطر سرد وخشن شده وتونسته با این سن کم خودشو به اینجا برسونه.
رو به سروان پناهی گفت:راستی اقای ستایش امروز تماس نگرفتند یا شخصا نیومدند؟
-نه........امروز نه تماس گرفتند ونه اومدند اداره..........چطور؟
-هیچی...چیز مهمی نیست.فقط می خواستم عکس سروش رو اون هم ببینه و...بعد ببینیم که می شناسدش یا
نه...شاید اون بتونه شناساییش بکنه.
-ولی قربان..اقای ستایش که همه چیز رو گفتند...ولی حرفی از این مرد نزدند.
جلوی اتاقش ایستاد وگفت:بله می دونم...ولی شاید چهره ی این مرد براش اشنا باشه......به هر حال اگر اومد
بگید حتما یه سر بیاد اتاقم.........
-بله قربان...........راستی سال نوتون مبارک.
سرگرد همتی با لبخند گفت:سال نوی شما هم مبارک.......موفق باشید.
-ممنون..............همچنین.


داخل پارکینگ شرکت شد و ماشینش را پارک کرد.از ان پیاده شد ودر را بست..در حالی که به سمت اسانسور
می رفت دکمه ی ریموت ماشینش را زد.
دکمه ی اسانسور را فشرد و منتظر ایستاد...در اسانسور به ارامی باز شد و علیرضا شتابان وارد ان شد.. که
همزمان به شدت با شخصی که قصد خروج از اسانسور را داشت برخورد کرد.
اون شخص که دختر جوانی بود نشست ومشغول جمع کردن محتویات داخل کیفش شد.
علیرضا که از این تصادف شکه شده بود به خودش امد وروبه روی دختر نشست وهمانطور که به دختر کمک
می کرد گفت:ببخشید خانم...واقعا شرمنده ام...اصلا...
دختر سرش را بلند کرد وهمزمان حرف در دهان علیرضا ماند.........
بهت زده وبا دهانی باز از تعجب به دختر خیره شده بود.
دختر با متانتی خاص وصدایی گیرا گفت:خواهش می کنم اقا...اشکالی نداره...اتفاق بود دیگه..
علیرضا همانطور بهت زده زمزمه کرد:پ..پریناز؟...تو اینجا چکار می کنی؟
دختر با تعجب به علیرضا نگاه کرد...از نگاه خیره ی علیرضا معذب شده بود..سرش را پایین انداخت
وگفت:بله؟...پریناز کیه اقای محترم؟...حتما اشتباه گرفتید.
کیفش را از روی زمین برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت با گفتن:با اجازه...ببخشید...
از کنار علیرضا گذشت.
علیرضا همانطور ایستاده بود وبه روبه رویش نگاه می کرد.وقتی به خودش امد که اون دختر رفته بود.
به اطرافش نگاه کرد...به سمت در پارکینگ دوید که همان لحظه ماشین اون دختر از پارکینگ خارج شد.
علیرضادر حالی که پشت ماشین می دوید داد زد:خانم...صبر کنید..خانم...
ماشین بی توجه به علیرضا از در شرکت خارج شد وعلیرضا نفس نفس زنان بین راه ایستاد.
در حالی که به در بسته شده خیره شده بود زمزمه کرد:یعنی خودش بود؟...پس چرا نگاهش انقدر غریب
ونااشنا بود...اون که منو می شناسه پس چرا........ولی اون گفت پریناز نیست...پس کیه؟

************************************************** ****************************
منشی با دیدنش از روی صندلیش بلند شد وگفت:سلام اقای رییس...
علیرضا در جوابش در حالی که به سمت اتاقش می رفت سری تکان داد وگفت:سلام خانم بهنود...
وارد اتاقش شد ودر حالی که کتش را از تن خارج می کرد به طرف میزش رفت.کتش را روی صندلیش
انداخت.
خانم بهنود با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد.در حالی که در دستانش چند پرونده و ارقام وسر رسید بود به
سمت علیرضا رفت.
-اقای رییس..این پرونده ها رو باید امضا بکنید ومهر بزنید...در ضمن از شرکت گیتا تماس گرفتند و تاکید
کردند حتما توی جلسه ی فردا شخصا حضور داشته باشید.با شرکت سما هم تماس گرفتم وگفتم که فردا وقتتون
ازاد نیست ونمی تونید برید اونجا....
علیرضا در سکوت در حالی که یکی یکی پرونده ها رو امضا می کرد ومهر می زد به صحبت های خانم
منشی هم با دقت گوش می داد.
خانم بهنود پرونده ای را که جدا از پرونده های دیگر در دست داشت به طرف علیرضا گرفت وگفت:اقای
رییس اینها اسامی ومشخصات کسانی هستند که برای استخدام مراجعه کردند...اقای جهانبخش باهاشون
مصاحبه کردند وفرم ها رو اینجا قرار دادند.
علیرضا پرونده را از خانم بهنود گرفت وگفت:خیلی خب...ممنونم.نگاهی بهشون میندازم ونتیجه رو بهتون
میگم که به اقای جهانبخش اعلام کنید..الان هم می تونید برید.
-بله اقای رییس...با اجازه.
منشی از اتاق خارج شد ودر را بست.
علیرضا روی صندلی اش نشست وپرونده را باز کرد.اسامی ومشخصات .. همراه با عکس بود.یکی یکی
برگه ها را می خواند وکنار می گذاشت...که نگاهش روی برگه ی اخر خیره ماند...نگاهش از روی عکس به
روی اسم وفامیل دختر افتاد....
در حالی که برگه را توی دستانش محکم می فشرد به روبه رویش خیره شد.
انگشت اشاره اش را روی دهانش گذاشت ومتفکر به عکس دختر خیره شد...دوباره به اسمش نگاهی انداخت..
زیر لب زمزمه کرد:الناز اسایش...الناز...اسایش..پس یعنی...یعنی این دختر پریناز نیست؟...ولی بی نهایت
شبیه به پرینازه...پس اگر اون نیست...کیه؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos ، parmida.a ، Kimia79 ، ... R.m ... ، ♥h@di$♥ ، KOH ، ƝeGaЯ ، niloofarf80 ، aida 1 ، davoodafarin ، نازنین* ، *رونيكا* ، میا
#26
با این که نه سپاس داشتم
نه نظر ولی بازم میذارم واستون!!!



سبزه رو از لبه ی حوض برداشتم ورفتم توی خونه...امشب سال تحویل میشد و من هم با شور اشتیاق وصف
نشدنی داشتم سفره ی هفت سین رو می چیدم...از توی حوض خونه ی عمه 2 تا ماهی قرمز وتپل مپل گرفتم
وانداختم توی تنگ بلور وهمراه سبزه گذاشتم توی سفره....کمی دورتر از سفره ایستادم وبهش نگاهی از سر
رضایت انداختم...عالی شده بود.......یه افرین به خودم بدهکارم با این شاهکار هنریم.......پس افرین پریناز
خانم گل.
بعد از اینکه اعتماد به نفس کافی رو از جانب خودم دریافت کردم .. شاد و سرحال رفتم توی اشپزخونه پیش
عمه...
عمه کنار گاز ایستاده بود وکوکو سبزی وماهی سرخ می کرد.کنارش ایستادمو وگونه اش رو بوسیدم.
-به به چه بویی راه افتاده عمه جون...سبزی پلو با ماهی وکوکوسبزی......به به چه شود امشب.
عمه خندید و در حالی که کوکو ها رو بر می گردوند تا اونطرفشون هم خوب سرخ بشه گفت:دختر ماشاالله تو
چقدر انرژی داری...از کله سحر بلند شدی وهی داری به این سفره ور میری.......... ولش کن عزیزم خودتو
انقدر خسته نکن.اونوقت شب موقع سال تحویل کسل وخسته ای ... یه کمی هم انرژیتو واسه اون موقع
نگه دار مادر........
دستمو دور کمرش حلقه کردم وبا لبخند گفتم:خیالت تخت عمه جونم...من الان انقدر انرژی دارم که مطمئن باش
تا اخر سال هم تموم نمیشه.
-امان از دست شما جوونا...............
با همون لبخند رفتم توی پذیرایی...نگاهی به ساعت انداختم..هنوز 3 ساعت تا تحویل سال مونده بود...
گوشیمو برداشتم ویه اس به مانی دادم...که اونم جواب داد...
(سلام..... خسته نباشی....خوبی؟)
(علیک سلام عشق خودم...خوب بودم الان که پیامتو خوندم حس می کنم بهتر شدم)
لبخند بزرگی نشست روی لبام وجوابشو دادم...
(چطور؟!...)
(به تو سوگند
به راز گل سرخ
به پروانه که در عشق فنا میگردد
زندگی زیبا نیست
آنچه زیباست تویی
تو که آغاز منو لحظه ی پایان منی)
با اشتیاق چندبار شعری که برام فرستاده بود رو خوندم...توی دلم قربون صدقه اش می رفتم ولی روی لبام فقط
لبخند بود...براش نوشتم...
(خدا نکنه من لحظه ی پایانت باشم...من تورو همیشه سلامت و سرحال میخوام)
(پریناز عمر دست خداست... من نمی تونم بگم که تا فردا زنده می مونم یا نه)
لبخند از روی لبام کم کم محو شد...این دیوونه چی داره میگه؟...شب سال نو داره این حرفا رو می زنه...
(مانی تورو خدا این حرفا رو نزن...امشب خوب نیست از غم و دوری بگیم)
(باشه گلم.. ولی پریناز مرگ حقه... کار من هم جوریه که به فرداش هم نمیشه امیدوار بود)
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...این چی داره میگه؟کارش مگه چیه؟...ای خدا این مثل اینکه قصد داره
امشب منو دیوونه بکنه...
(مانی چی داری میگی؟...مگه کار تو چیه؟)
(یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشد
پس به امید فرداها محبتهایمان را ذخیره نکنیم...دوست دارم پریناز...سال نوت هم مبارک)
نمی دونم چرا یه دفعه یه دلشوره ی عجیب گرفتم...حرفاش با معنی بود؟...یا همین جوری داشت می گفت؟...
براش نوشتم...
(ای که از تازگی زخم دلم تازه تری
یعنی از قصه دلتنگی من با خبری
مثل مهتاب که از خاطر شب می گذرد
هر شب آهسته از آفاق دلم می گذری...سال نوی تو هم مبارک مانی)
دلم طاقت نیاورد..شماره اش رو گرفتم ولی جواب نمی داد...ای خدا چرا دلشوره گرفتم؟...این دیگه چه حسیه؟...
************************************************** ***

با صدای توپ سال تحویل که از تلویزیون پخش شد با شوق به سمت عمه رفتم وبوسیدمش...
-سال نوتون مبارک عمه جون.............ایشاالله امسال سال خوب وپربرکتی براتون باشه.
عمه گونه امو بوسید وگفت:قربون تو دختر گلم بشم...سال نوی تو هم مبارک باشه دخترم...من هم برای تو دعا
می کنم همیشه عاقبت بخیر باشی...
از لای قران یه اسکناس در اورد وبه عنوان عیدی ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک هم از کنارش
برداشت وداد بهم...
با اشتیاق بازش کردم...وای خدا...یه دستبند طلا...خیلی زیبا بود...
گونه ی عمه رو بوسیدم ...
-الهی قربونتون برم...چرا زحمت کشیدید؟...خیلی خوشگله عمه..دستتون درد نکنه.
عمه با لبخند همیشه مهربونش گفت:قابل تو دختر گلمو نداره...ایشاالله همیشه به خوشی وشادی بندازی به
دستت.
-مرسی عمه جون...
من هم یه پیراهن خوشگل براش گرفته بودم که کادوش کرده بودم...گرفتم به سمتشو گفتم:قابل عمه ی خوبمو
نداره...
لبخندش پررنگتر شد وگرفتش:دستت درد نکنه مادر...چرا زحمت کشیدی؟
-زحمتی نبود عمه...همه اش رحمته.
-زنده باشی دخترم...
همون موقع تلفن زنگ زد...بابا ومامان بودند که سال نو رو تبریک گفتند...بعد ازاینکه تلفنو قطع کردم...
زنگ در خونه به صدا در اومد...به عمه نگاه کردم...
-عمه جون قراربوده مهمون بیاد؟...
-نه عمه...این موقع شب که مهمون نمیاد...ساعت 12 شبه............
در حالی که با اه وناله از جاش بلند میشد گفت:بزار برم ببینم کیه....
-نه عمه جون..شما پاتون درد می کنه من میرم...
-اخه دخترم این موقع شب خوب نیست بری دم در...
-این حرفا چیه عمه جون؟... شما استراحت کنید من میرم...نگران نباشید...
در حالی که به پشتی مبل تکیه می داد گفت:باشه دخترم...خدا خیرت بده.
به روش لبخند زدم...
ایفون رو برداشتم...
-کیه؟...
مکث کوتاهی کرد وگفت:منم پریناز....باز کن.
با تعجب گفتم:مانی؟...تو اینجا چکار می کنی؟
-درو باز کن دختر قندیل بستم...این حرف یعنی چی؟...خب اومدم عید دیدنی دیگه...
-الان؟...اومدی خونه ی عمه ی من؟...
-ای بابا...درو باز کن یخ زدم...پ نه پ اومدم خونه ی عمه ی خودم...میدونم اینجا خونه ی عمه ی تو
هست...مطمئن باش راهو اشتباه نیومدم ..پس درو باز کن .. وگرنه تا بیای درو باز بکنی به جای مانی یه
بستنی یخی تحویل میگیری....د باز کن دیگه.
نخیر مثل اینکه پاک قاطی کرده بود...گوشی رو گذاشتم ورفتم توی حیاط...درو باز کردم ...
مانی با لبخند پشت در ایستاده بود...
تا دید دروباز کردم اروم منو هل داد کنار و اومد تو...ای وای ...این دیگه چقدر پررو بود..............
توی حیاط ایستاد ودر حالی که به اطرافش نگاه می کرد گفت:به به چه جای باحالیه........اینجا چقدر اصیل
ساخته شده...خیلی خوبه.
درو بستم ورفتم کنارش ایستادم...
-این موقع شب اومدی اینجا از خونه ی عمه ی من بازدید کنی؟...
روبه روم ایستاد وبا عشق خیره شد توی چشمام....
-نخیر خانم خانما...اومدم از دختر خوشگلی که توی این خونه زندگی می کنه بازدید کنم..........اشکالی داره؟
-نه چه اشکالی داره؟...ولی دختر خوشگلی توی این خونه زندگی نمی کنه...........اشتباه اومدی اقا پسر.
اروم بازوهامو گرفت وکمی بهم نزدیک شد...
-پس این خانم خانمایی که جلوم وایساده کیه؟... منم اومدم تو رو ببینم دیگه...عشق خودمو.
با لبخند نگاهش کردم که گفت:از این لبخندای مانی کشت الان واین موقع شب نزن که ممکنه کار دستت
بده ها..
سریع لبخندمو جمع کردم که خندید وگفت:اوه حالا نمی خواد انقدر بترسی...من سر قولم هستم.
دست کرد توی جیبش ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک وخوشگل اورد بیرون...گرفت به طرفم وبا همون
لبخند جذابش گفت:تقدیم با عشق به یگانه عشق زندگیم...عیدت مبارک.
با ذوق گفتم:این چیه؟...برای منه؟...
-پ نه پ واسه ی دخترهمسایه تونه بی زحمت خودت ببر بهش بده من روم نمیشه...
کادورو ازش گرفتم واروم زدم به بازوش...
-شیطون...نخیر واسه خودمه.به کسی هم نمیدم...
با نوک انگشتش زد به بینیم وگفت:ای شیطون..باشه واسه خودت نمی خواد انقدر حسودی بکنی...حالا بازش
کن.
اروم کادوشو باز کردم...وای خداجون...
گردنبند رو گرفتم توی دستم واوردمش بالا...
-وای مانی این چقدر نازه....مرسی.
یه پلاک به شکل دوتا قلب تو هم بود که حرف (عشق من) به فارسی روش Hک شده بود ... ظریف وزیبا....
-خوشت اومد؟...حالا عیدی منو بده بیاد...
-چی بدم؟..من که کادو نگرفتم؟...
-منم نگفتم چرا کادو نگرفتی .. گفتم عیدی منو بده بیاد...
-اخه چی بدم؟...
با شیطنت نگاهم کرد وگفت:یعنی تو نمی دونی؟....
منه خنگ هم گفتم :نه به خدا...ببخش اصلا یادم نبود...
اومد نزدیک تر واول توی چشمام وبعد نگاهش سر خورد روی لبامو گفت:من به همینم قانعم...پس بده بیاد...
با چشمای گرد شده گفتم:چی بدم؟...چی داری میگی؟...
سرشو اورد پایین وگفت:همونی رو که قراره بهم بدی رو بده بیاد...عیدیمو میگم...
منظورشو گرفتم...ولی همین که اومدم بگم :بی خیال مانی...عمه ام خونه است...
لبای داغ وپر حرارت مانی نشست روی لبام و حرف تو دهنم موند...
یه بوسه ی اروم ولی پر حرارت از لبام گرفت وسرشو کشید عقب...
تموم تنم از اون بوسه اتیش گرفته بود...گونه ام گلگون شده بود وداشت می سوخت...
اروم کنار گوشم زمزمه کرد:اینم عیدی من...مرسی گلم...بهترین عیدی رو از تو گرفتم...
نگاهش کردم...چشماش برق خاصی داشت...لباش می خندید...
نمی دونم چه حسی بود...ولی یه حس گنگی اذیتم می کرد وباعث میشد دلشوره بگیرم...
-شبت بخیر پریناز...
برگشت به سمت در که از پشت بغلش کردم..کارام دست خودم نبود...ولی اون حس اذیتم می کرد...یه ترس
توی دلم بود.
حرکتی نمی کرد...یعد از چند لحظه اروم برگشت به سمتم ومحکم بغلم کرد...سرمو گذاشتم روی سینه اش
وزمزمه وارگفتم:خیلی دوست دارم مانی...مواظب خودت باش...
منو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد...همون برق توی چشماش بود...
گفت:عزیزم...تو هم مواظب خودت باش واینو بدون خیلی دوست دارم...خیلی.
ازش جدا شدم وگفتم:شبت بخیر مانی...از عیدیت هم ممنونم...خیلی دوستش دارم..
-پس اگر دوستش داری بده بندازم به گردنت...
با عشق گفتم:باشه...بفرمایید..
گردنبندو گرفت ...پشتمو کردم بهش...شالمو شل کردم تا بتونه راحت ببندتش...گردنبند رو بست..برگشتم به
سمتش...
-مرسی...........
-خواهش می کنم ...دیگه کاری با من نداری؟...
-نه....بازم ممنون.
با شیطنت گفت:منم باید تشکر بکنم...بابت عیدیم.
سرمو انداختم پایین ولبخند زدم..خیلی شیطون بود...
-خداحافظ گلم..
سرمو بلند کردم وگفتم:خداحافظ...
برگشت سمت در وجلوی در برگشت به سمتم وبرام دست تکون داد ودرو باز کرد ورفت بیرون...ودر وبست.
با بسته شدن در اون دلشوره بیشتر شد....یعنی این حس چیه؟...ای خدا خودت بخیر کن...
پلاک گردنبندو گرفتم توی دستم وبهش خیره شدم...زمزمه کردم(عشق من).....


با صدای تقه ای که به در اتاقش خورد سرش را از روی پرونده ی استخدام النازبلند کرد وگفت:بفرمایید.
در به ارامی باز شد و قامت کشیده وجذاب دختر جوان در درگاه در نمایان شد...با صدای ارامی گفت:سلام...
علیرضا با دیدنش ازپشت میزش بلند شد وبا لبخند همیشه جذابش رو به دختر جوان که همان الناز اسایش بود
گفت:سلام خانم...بفرمایید خواهش می کنم.
دختر هم متقابلا لبخند زد ودر را بست...
به سمت میز علیرضا رفت وبا اشاره ی دست علیرضا روی نزدیک ترین مبل به او نشست...
-بفرمایید..خوش اومدید..ببخشید تو این موقعیت مزاحمتون شدم...
-خواهش می کنم...ظاهرا با من تماس گرفته بودید وبا استخدامم موافقت کرده بودید...
علیرضا پرونده ی الناز اسایش را باز کرد ودر حالی که به ان نگاهی می انداخت سرش را تکان داد وگفت:بله
درسته...به هر حال باید ببخشید ..ایام نوروز هست وحتما هم سرتون شلوغه...باید ببخشید که الان مزاحمتون
شدم.
الناز لبخند زد وسرش را پایین انداخت...
-نه خواهش می کنم...من به این کار نیاز دارم ... در هیچ شرایطی هم نمی خوام از دستش بدم..از شما هم ممنونم
که منو استخدام کردید.
علیرضا به ارامی از پشت میزش بلند شد وبه سمت الناز رفت روی مبلی که درست روبه روی الناز بود نشست
وکمی به روبه رو خم شد...دستانش را در هم گره کرد وگفت:باید بهتون بگم که من به این خاطر با شما تماس
گرفتم چون شرایط شما همه جوره با اون چیزی که ما مدنظرمونه مطابقت داره...ما به نیروهای جوان نیاز داریم
تا کارمونو توسعه بدیم...می دونم الان سال نو هست وشما هم سرتون شلوغه ولی خب ما الان به این نیرو
نیازمندیم واگر شما بخواید.. با امضا کردن این برگه استخدام میشید و از امروز اینجا مشغول به کار
میشید...البته اگر مایل باشید.
برگه ای از لای پرونده بیرون کشید و با قلم روی میز گذاشت...
الناز از جایش بلند شد وبرگه رو امضا کرد ودر حالی که روی مبل می نشست گفت:من که گفتم به این کار نیاز
دارم..بنابراین در هر شرایطی حاضرم کارمو شروع بکنم...تعطیلات برام مهم نیست چون برام معنا نداره...
علیرضا نگاهی گنگ به او انداخت ولی الناز نگاهش را دزدید وبه زمین خیره شد...
سکوت سنگینی در اتاق حاکم بود..که علیرضا ان را شکست...
-خانم اسایش...شما شخصی رو به اسم پریناز ستایش می شناسید؟...اسمش هم براتون اشنا نیست؟
الناز با چشمانی گرد شده از تعجب ودهانی باز به علیرضا خیره شد...عرق سردی رو پیشانی وکمرش
نشست...رنگش به سفیدی می زد ولبانش می لرزید...زمزمه کرد:س...ستایش؟...
پریناز؟..پریناز ستایش؟

علیرضا با تعجب رو به او گفت:چیزی شده خانم اسایش؟..حالتون خوبه؟...
الناز مات ومبهوت در حالی که هنوز به علیرضا خیره بود...زیر لب تکرار کرد:شما...شما گفتید پریناز
ستایش؟...اقای علایی شما گفتید ستایش؟
علیرضا که هول شده بود از روی مبل بلند شد وبه سمتش رفت...
-بله...پریناز ستایش...شما می شناسیدش؟..خانم حالتون انگار خوب نیست...چتون شد؟
به سمت میزش رفت ودکمه ی تلفن را فشرد...صدای منشی در اتاق پیچید...
-بله اقای رییس...
-خانم بهنود لطفا یه لیوان اب قند بیارید به اتاق من...سریعتر...
-چی؟...بله...بله قربان..همین الان.
به سمت الناز برگشت...رنگ به صورت نداشت...دستانش می لرزید وچشمانش را بسته بود...
علیرضا کنارش نشست وزمزمه کرد:خانم اسایش حالتون خوبه؟...اخه یهو چی شد؟...
تنها صدایی زمزمه وار ازبین لبان لرزان الناز به گوش رسید:پس بالاخره پیداش کردم...خدایا...شکرت.
خانم بهنود تقه ای به در زد و وارد اتاق شد...علیرضا با دیدنش از جایش بلند شد وبه سمتش رفت..لیوان اب قند
را از دستانش گرفت وگفت:ممنونم...شما می تونید برید.
خانم بهنود در حالی که با کنجکاوی به چهره ی رنگ پریده ی الناز خیره شده بود با گفتن:چشم قربان...
از اتاق خارج شد.
به سمت الناز رفت ودر حالی که محتویات داخل لیوان را هم می زد..گفت:خانم اسایش...کمی از این بخورید تا
حالتون بهتر بشه...
الناز چشمانش را به ارامی باز کرد...قطره قطره اشک هایش صورت ظریف وزیبایش را خیس کرد...
دستان لرزانش را به سمت لیوان دراز کرد ولی علیرضا دستان او را کنار زد وخودش لیوان را به لبان او
نزدیک کرد وجلوی دهانش گرفت...
النازا اینکه کمی معذب شده بود ولی دهانش را باز کرد وکمی از ان را خورد...سرش را به پشتی مبل تکیه داد
وگفت:مرسی....
-خواهش می کنم...الان بهترید؟
در حالی که چشمانش بسته بود زمزمه کرد:بله...ممنونم.
لیوان را روی میز گذاشت وروی مبل نشست...
-ببخشید کنجکاوی می کنم...ولی می خوام بدونم شما پریناز رو از کجا می شناسید؟... اینو می دونستید که شما
بی نهایت به پریناز شبیه هستید؟...اصلا انگار خودش هستید...خیلی عجیبه...
الناز که حالا کمی حالش بهتر شده بود..کمی روی مبل جا به جا شد و رو به علیرضا گفت:چی عجیبه؟...اینکه
پریناز خواهر دوقلوی منه؟...
علیرضا مات ومبهوت به سمتش نیم خیز شد وگفت:چی؟...پریناز...خواهر دوقلوی شماست؟...ولی اون که
خواهری نداره...لااقل تا اونجایی که من اطلاع دارم خواهری نداره اون هم خواهر دوقلو...این چطور امکان
داره؟...
-قضیه اش مفصله...الان نمی تونم براتون بگم...
-باشه باشه..حالتونو درک می کنم...فردا توی کافی شاپ رها می تونم شما رو ملاقات بکنم؟
الناز ازجایش بلند شد ودر حالی که کیفش را روی شانه جابه جا می کرد به ارامی گفت:حتما...فردا ساعت 5
منتظرم باشید..حتما میام.شما عکس یا نشونی از خواهرم دارید؟
علیرضا مردد نگاهش کرد...الناز که به خوبی نگاهش را درک کرده بود گفت:باشه..درکتون می کنم.همون فردا
که ماجرا رو براتون تعریف کردم..خودتون متوجه همه چیز میشید.فعلا باید برم...با اجازه.
-امیدوارم از من ناراحت نشده باشید...درک این موضوع برام مشکله...ولی باشه..فردا منتظرتونم.خدانگهدار...
الناز به سمت در رفت وزیر لب خداحافظی کرد واز اتاق خارج شد.
علیرضا با رفتن الناز...سریع گوشی موبایلش را از جیبش در اورد وشماره ی مانی را گرفت...
-الو...
-الو مانی...منم علیرضا...
-بله شناختم...همون مزاحم همیشگی...
-مانی شوخی نکن...اگر بدونی چی شده دو تا شاخ اندازه ی گوزن رو سرت در میاد.
صدای خنده ی بلند مانی توی گوشی پیچید....با خنده گفت:حالا چرا گوزن؟...چیز دیگه نبود مثال بزنی؟...بگو
ببینم چی شده؟
علیرضا بی مقدمه گفت:می دونستی یه خواهر زن هم داری؟............
صدای خنده ی مانی قطع شد واینبار با صدایی متعجب گفت:چی؟...خواهر زن؟...علیرضا حالت خوبه؟معلوم
هست چی میگی؟کدوم زن؟...کدوم خواهر زن؟...
-زنت که پرینازه...خواهر زنت هم که الناز خانمه.چیه تعجب کردی؟...رو سرت دست بکش ببین شاخ ماخ در
اوردی یا نه؟اندازه ی شاخ گوزن هست؟...
-چی داری میگی دیوونه... شوخی کردی.. درسته؟
-نخیرجناب.. کاملا هم جدی گفتم...شما مانی خان یه خواهر زن هم داری به اسم الناز اسایش...ولی فکر کنم الان
باید بگم الناز ستایش...
-علیرضا واضح تر حرف بزن ببینم چی داری میگی؟.............
امروز بیا گل یخ باید باهات حرف بزنم...فکرکنم اون موردی که دنبالش بودید خود به خود جور شد........
-باشه میام...من که از حرفات چیزی سر در نیاوردم...
-کم کم سر در میاری داداش عزیز...فعلا کاری نداری؟
-نه پس گل یخ می بینمت...خداحافظ.
-باشه..خداحافظ.



فصل یازدهم
دستانش را روی میز گذاشت وبه علیرضا که خیلی خونسرد به پشتی صندلی اش تکیه داده بود نگاه کرد...
-خب...بگو می شنوم...
علیرضا نگاهی شیطنت امیز به مانی انداخت وگفت:چی بگم؟...از کجاش بگم؟...
-از هر جا که دلت می خواد..فقط هر چه زودتر بگو چه خبره؟..اون حرفا چی بود که پشت تلفن می زدی؟...
-کدوم حرفا؟....
مانی با کلافگی نگاهش کرد وگفت:علیرضا حوصله ی شوخی ندارم...بگو اون حرفا چی بود که در مورد زن
وخواهر زن من می گفتی؟....................
لبخند از روی لبان علیرضا محو شد و کمی روی صندلی اش جابه جا شد ودستانش را روی میز قلاب کرد وبا
جدیت در چشمان مانی خیره شد....
-مانی می دونستی پریناز یه خواهر دوقلو داره؟..............
مانی که اول متوجه حرف علیرضا نشده بود عکس العملی نشان نداد ولی وقتی پی به معنی حرف او برد
چشمانش از تعجب گرد شد وبا دهان باز به او خیره شد...........
-چی؟.............یه بار دیگه بگو؟...خواهر دوقلو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-درست شنیدی...خواهر دوقلو........چند روز پیش یه دختر برای مصاحبه اومد شرکت همون روز من باهاش
توی اسانسور برخورد داشتم .اون دختر بی نهایت شبیه به پریناز بود...وقتی بهش گفتم پریناز...گفت اشتباه
گرفتید ورفت...وقتی فرم مشخصاتشو دیدم فهمیدم اسمش الناز اسایشه...........تا اینکه باهاش تماس گرفتم
وگفتم که چون به نیروی جوان نیاز داریم شما استخدامید وامروز بیاید شرکت...امروز اومد...وقتی بهش گفتم
شبیه پرینازه وکسی رو به اسم پریناز ستایش می شناسه یا نه؟...همون موقع رنگش پرید وبا تعجب گفت پریناز
ستایش؟....بعد هم حالش بد شد...وقتی بهش اب قند دادم و بهتر شد گفت که پریناز خواهر دوقلوشه...گفت فردا
میاد کافی شاپ رها تا با هم حرف بزنیم واون توضیح بده که چرا ادعا می کنه که خواهر پرینازه.

مانی به شدت در فکر بود...دست راستش روی میز بود ودست چپش را تکیه گاه پیشانیه اش کرده بود...
-مانی حالا میخوای چکار کنی؟.........به پریناز میگی؟
مانی سرش را بلند کرد ونیم نگاهی به مانی انداخت...نگاهش را از پنجره ی کافی شاپ به بیرون دوخت
وگفت:نه...تا مشخص نشده قضیه از چه قراره نباید بهش چیزی بگیم.
رو به علیرضا گفت:در ضمن روزی که خواستی بری با اون حرف بزنی من هم باهات میام.
علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه...به نظر من هم اینجوری بهتره.مانی میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.
مانی در چشمان علیرضا زل زد وزمزمه کرد:نه علیرضا...فعلا نمیشه روش حساب کرد.
-مگه می دونی چی می خوام بگم؟...
مانی سرش را تکان داد ودر حالی که به روی گلبرگ گل روی میز دست می کشید گفت:اره می دونم.......من
بهت گفتم یه همچین موردی برای کارمون لازم داریم ولی حالا که خدا خواسته وپیدا شده نباید بیگدار به اب
بزنیم...ما هنوز نمی دونیم اون دختر کیه...شاید از طرف همون کسایی باشه که میخوان به پریناز اسیب
برسونند...نباید با عجله جلوبریم...توی این کار صبر حرف اولو می زنه...
-ولی مانی همیشه هم صبر خوب نیست..دیربجنبی از دستش میدی...
مانی با اخم به علیرضا نگاه کرد و خشک وجدی گفت:نه علیرضا...دیگه ادامه نده.من نمی تونم جون پرینازو به
خطر بندازم...این کار به من محول شده پس خودم هم از پسش بر میام.......پریناز از همه چیز برای من
مهمتره...حاضرم جونمو بدم ولی یه تار مو از سرش کم نشه....اون تنها عشقه منه..اینو می فهمی؟

علیرضا سرش را پایین انداخت...لحن مانی رویش تاثیر گذاشته بود...او می دانست مانی بی نهایت عاشق پریناز
است...وبا صدایی لرزان زمزمه کرد:باشه...درکت می کنم...پریناز لیاقتشو داره که یکی مثل تو عاشقش
بشه.
سرش را بلند کرد و گفت:خب داداش دیگه با من کاری نداری؟...
مانی متوجه برق چشمان علیرضا شده بود ولی چیزی از ان سر در نیاورد...
علیرضا با بی قراری از پشت میز بلند شد ودستش را به سمت مانی دراز کرد...مانی هم از پشت میز بلند شد
ودست علیرضا را برادرانه فشرد...
-نه داداش...برو به سلامت.فقط یادت نره فردا با من هماهنگ باشی و حتما وقتی خواستی بری سر قرار منو هم
خبر کنی........
علیرضا با صدای محزونی گفت:باشه...یا علی...تا بعد خداحافظ.
مانی سرش را تکان داد و گفت:یا علی...مواظب خودت باش داداش.خداحافظ.
همان موقع صدای گوشی مانی بلند شد...با دیدن شماره ی پریناز لبخند بزرگی روی لبانش نشست..جواب
داد:الو..سلام بر یگانه عشق خودم...خوبی خانمی؟...

علیرضا سرش را بلند کرد و نگاهی به چهره گشاده ی علیرضا انداخت... لبخند محوی زد و از کافی شاپ
خارج شد...جلوی در کافی شاپ نفس عمیقی کشید...سرش را رو به اسمان بلند کرد..باران بهاری شروع به
باریدن کرده بود.دانه های باران نوازش گرانه روی صورتش می نشست ... اه کوتاهی کشید وبا تصور چهره
ی پریناز سرش را پایین انداخت...زیر لب با حرص زمزمه کرد:نمی خوام دیگه حتی بهش فکر کنم...اون از
اولش هم مال من نبود...اون حق یکی دیگه است نه من...
دوباره سرشو رو به اسمان بلند کرد...چشمانش را بست ودر دل گفت:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شد.

چشمانش را باز کرد...لبخند محوی روی لبانش نقش بست...لبخندی که تنها خودش می دانست واقعی
نیست...لبخندی که مصنوعی بودنش را به راحتی میشد فهمید...سرش را به ارامی تکان داد و به سمت ماشینش
رفت... پشت فرمان نشست و وقتی نگاهش به روبه رو افتاد با کمال تعجب ماشین پریناز را روبه روی
ماشینش دید..
.مانی از کافی شاپ خارج شد وبه سمت پریناز دوید..پریناز از ماشینش پیاده شد وکنار ان ایستاد...مانی که
نگرانی از چهره اش پیدا بود روبه روی او ایستاد وبا او مشغول حرف زدن شد...علیرضا شاهد گفت گوی انها
بود ولی صدایشان را نمی شنید...هر دو کلافه بودند.
پریناز سر مانی داد زد:مانی ازت توقع نداشتم بهم دروغ بگی................
سوار ماشینش شد وبی توجه به مانی با اخرین سرعت حرکت کرد....
مانی در حالی که با نگاهش او را دنبال می کرد با کلافگی دستی بین موهایش کشید...علیرضا برایش بوق
زد...مانی به عقب برگشت وبا دیدن علیرضا به سمت او رفت...در کنار راننده را باز کرد ونشست...
-چی شده مانی؟...چرا پریناز انقدر عصبانی بود؟
مانی نگاهی پر از غم به او انداخت وگفت:مثل اینکه داشته ازاینورا رد می شده از شیشه ی پنجره ی کافی شاپ
من وتورو توی کافی شاپ میبینه ... بهم زنگ زد وگفت تو از کجا علیرضا رو می شناسی؟من هم گفتم من
اصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسم . گفتم چرا این حرفو می زنی؟گفت همین الان دیدمت که با اون تو
کافی شاپ بودی...حالا بگو با علیرضا چه نسبتی داری؟...من هم گفتم دوستیم...خلاصه انگار مشکوک شده...
علیرضا که هنوز گنگ به مانی نگاه می کرد گفت:خب دیده باشه..تو هم که گفتی دوستیم.چرا باید ناراحت
بشه؟...
-چون من می ترسم اون الان پیش خودش هزار جور فکر بکنه..که همه ی اینا نقشه بوده ومن وتو داشتیم بهش
کلک می زدیم...
علیرضا نگاه متعجبش را به او انداخت وگفت:کدوم کلک؟...چی داری میگی؟
-همون نقشه ای که برای شناخت پریناز با هم کشیدیمو میگم.........علیرضا من یه فکری دارم.
-چه فکری؟...چی میخوای بگی؟...
-اون الان پیش خودش هزار جور فکر میکنه...پس نباید بزاریم بیشتر از این پیشروی بکنه...علیرضا من بهت
اطمینان دارم...تو باید باز به پریناز ابراز علاقه بکنی...یه بار دیگه ازش تقاضای ازدواج بکن.
علیرضا که کم کم داشت تا پای سکته می رفت بهت زده گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟ مگه دیوونه شدی مانی؟اخه این چه
فکر مزخرفیه که کردی؟...جون عزیزت رو من یکی حساب باز نکن.
مانی کاملا رو به علیرضا برگشت وگفت:علیرضا تو از اجرای اخرین مرحله از نقشمون به اینور دیگه به
پریناز ابراز علاقه نکردی وکلا فراموشش کردی...و بعد من افتادم جلو و ازش خواستگاری کردم وتا به
الان...اون هم امکان داره شک بکنه...پریناز خیلی باهوشه..فقط یه بار دیگه بیافت جلو و بگو که بهش علاقه
داری...مطمئنا پریناز باز جواب منفی میده ولی اینبار می فهمه که من وتو نقشه ای نداشتیم...وگرنه تو باز
پیشنهاد نمی دادی.
علیرضا که از دلایل بیخود مانی حسابی عصبی شده بود تقریبا داد زد:اخه نابغه این چه حرفیه تو
می زنی؟...مگه پریناز چیزی به تو گفته که داری اینجور برداشت می کنی؟..از کجا معلوم اون همچین
برداشتی کرده باشه؟...اصلا از کجا می خواد بفهمه؟..توروخدا بی خیالش بشو مانی...اول بزار ببینیم چی میشه
و اون چه برداشتی می کنه و چه فکری پیش خودش می کنه بعد من یه غلطی می کنم...الان نه...

مانی نگاه نگرانش را به علیرضا دوخت وگفت:همه ی حرفاتو قبول دارم علیرضا...ولی می ترسم از دستش
بدم..نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه به همین زودیا از دستش میدم......به خدا می ترسم...

علیرضا برادرانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وفشرد..
-اخه این چه حسیه تو داری پسر؟... از این حرفا نزن..اون فقط فهمیده من وتو دوستیم..همین.این که چیزی
نیست..چرا بیخودی نگرانی؟... شوهر عمه ی خوش خیال منو باش که دختر اقای ستایش رو به کی
سپرده...خیر سرت ستوانی...مثلا محافظ پرینازی...این حرکات چیه؟...چرا دیگه مثل قدیم محکم نیستی؟اون
مانی خشک وسرد وجدی کجا و تو کجا؟............این حرفا رو نزن مانی...

مانی نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت ودر حالی که به بارش باران خیره شده بود گفت:دست خودم نیست
علیرضا...از وقتی فهمیدم عاشق پرینازم دیگه نمی تونم بی تفاوت باشم...قلبم دیگه سرد نیست از عشق پریناز
گرمه...
نگاهش را به مانی دوخت و ادامه داد:من بعد از عید باید برم تهران...
علیرضا متعجب نگاهش کرد وگفت:تهران؟...پس درست چی میشه؟دیگه دانشگاه نمیای؟...
مانی پوزخندی زد وگفت:دانشگاه؟...فکر نکنم دیگه بتونم بیام...من هدفمو پیدا کردم وباید دنبالش برم.
-چی؟چه هدفی؟
-الان نمی تونم بهت بگم...بعد از تعطیلات عید میرم تهران با سرگرد همتی یه کار مهم دارم...
-پس پریناز چی میشه؟...مگه قرار نبود تو ازش محافظت کنی؟
مانی لبخند زد وگفت:قراره با پریناز برم...فعلا چیزی نمی دونه ولی وقتی کارام انجام شد بهش میگم.
علیرضا با غم نگاهش را به روبه رو چرخاند وگفت:پس برای همیشه میرید؟... پریناز هم دیگه بر میگرده
تهران؟
مانی که متوجه غم توی صدای علیرضا نشده بود گفت:اره..اون بر می گرده ولی من نه...من اینجا هم کار دارم.
-برای پریناز خطر نداره؟...منظورم تهرانه............
-نه... یه نقشه ای داریم که امیدوارم با یاری خدا جواب بده...
چی؟...همون موردی که گفتی؟
-اره...ولی همونطور که گفتم نباید عجله بکنیم...باید خودم الناز اسایشو زیر نظر بگیرم وباهاش حرف بزنم.
علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه.... من هم موافقم...فقط مانی بیشتر مواظب خودت باش.
مانی دستی روی شانه ی علیرضا زد وگفت:چشم برادر گرام............اگر کاری با من نداری دیگه برم.
-نه داداش...برو به سلامت.
مانی اه کشید وگفت:برم ببینم می تونم از دلش در بیارم............نمی تونم همین جوری ولش کنم.
-باشه برو...برات ارزوی موفقیت می کنم.
مانی به شوخی گفت:اتفاقا من منتظر همچین ارزویی اون هم از طرف توبودم...............
علیرضا به شوخی زد توی پهلوی مانی وگفت:برو پسر......... برو به منت کشیت برس....بعد بیا بلبل زبونی کن.
-یه روز تورو هم می بینم که چه جوری داری ناز زنتو اون هم با منت می خری...........اونوقته که سلامت
می کنم داداش.
علیرضا لبخندش کمرنگ شد وگفت:این کارا به گروه خونی من نمی خوره ......... پس سلامت باشه واسه
خودت...
مانی خندید وگفت:باشه می بینیم....فعلا .
-خدانگهدار.
از ماشین پیاده شد وبه سمت ماشین خودش رفت...سوار شد وبا تک بوقی از کنار ماشین علیرضا گذشت.با
لبخند سرش را تکان داد...ماشینش را روشن کرد وهمین که خواست راه بیافتد..متوجه ون مشکی شد که پشت
سر مانی حرکت کرد....
با تعجب نگاهش کرد... تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شماره ی ماشین را
بردارد...ترسی در دلش افتاده بود......نگران مانی وپریناز بود....................با همان حس ماشینش را به
حرکت در اورد ...................
.

با حرص توی اتاقم راه می رفتم وبه خودم ومانی بد وبیراه می گفتم...اون واقعا دوست علیرضاست؟پس چرا
چیزی به من نگفته بود؟....
یه دونه زدم تو سر خودم ..اخه خنگ..اون از کجا باید می دونسته که تو علیرضا رو می شناسی که شخصا
بهت معرفیش بکنه؟...
اره خب.. اینم هست ...ولی نمی دونم چرا الکی بهش مشکوک بودم؟...پس چرا وقتی ازش پرسیدم اون علیرضا
رو از کجا می شناسه اون گفت که اصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسه؟...یه جای کارش
می لنگه...یعنی داره چیزی رو از من پنهون می کنه؟....وای خدا دارم دیوونه میشم.
یعنی علیرضا از من هم چیزی به مانی گفته؟...گفته که از من خواستگاری کرده؟...دیگه کم کم داشتم خل
می شدم...صدای گوشیم در اومد که منم شیرجه زدم روش...شماره ی مانی بود...دکمه ی برقراری تماسو زدم
وگوشی رو گرفتم کنار گوشم...ولی جوابی ندادم.
-الو...الو پریناز.
-...
-پریناز چرا جواب نمیدی خانمی؟...با من قهری؟
-...
از صداش معلوم بود که حسابی کلافه است....
-پریناز من جلوی در خونتون هستم...بیا بیرون.میخوام باهات حرف بزنم.
گوشیمو قطع کردم...دلم براش پر می کشید ولی از طرفی هم دودل بودم که برم یا نه....اخرش هم با یه تصمیم
ناگهانی دویدم سمت کمدم ومانتو و شالمو برداشتم وپوشیدم...جلوی اینه به سرو وضعم یه نگاه سرسری کردم
واز اتاقم رفتم بیرون................
درو باز کردم وبه داخل کوچه سرک کشیدم.سر کوچه توی ماشینش نشسته بود ودستاش روی فرمون بود
وسرشو گذاشته بود روی دستاش....
اروم به سمتش رفتم...در کنار راننده رو باز کردم ونشستم روی صندلی ودرو بستم...بدون اینکه نگاهش بکنم به
روبه رو خیره شدم...ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.
سرشو از روی فرمون بلند کرد ونگاهی به من انداخت...به پشتی صندلی تکیه داد ونفس عمیقی کشید...
چند لحظه ای بینمون سکوت بود تا اینکه گفت:پریناز از من دلگیری؟...
جوابشو ندادم...نمی دونستم چی بگم...
با دادی که سرم زد دقیقا چسبیدم به سقف ماشینش...............
-د مگه من با تو نیستم؟؟....این سکوت لعنتیت چه معنی میده؟...دارم باهات حرف می زنم پریناز.چرا جوابمو
نمیدی؟
هول شده بودم...وای خدا به دادم برسه.این چرا یهو انقدر جوش اورد؟مگه من چی کارش دارم؟
-از...از من می پرسی؟...چی جوابتو باید بدم؟هان؟...
با عصبانیت نگاهم کرد...چشمای طوسی وخوشرنگش حالا از زور عصبانیت سرخ شده بود...نگاهمو ازش
دزدیم وبه بیرون خیره شدم...
تقریبا با حرص گفت:تو بپرس تا من جواب میدم...چرا با من اینکارو می کنی؟...پریناز من طاقت هر چیزی رو
دارم ولی کم محلی وبی محلی کردن های تورو اصلا....به هیچ وجه تحملشو ندارم...پس راست وپوست کنده
حرفتو بزن...بگو چته؟
خیلی پررو بوداااااا...تازه با اون دروغی که به من گفته میگه بگو چته؟..........
نگاهش کردم:من چیزیم نیست مانی...فقط می خوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی که علیرضا رو
نمی شناسی؟...حتما از این هم خبر داری که علیرضا خواستگار منه وبابام اونو برای ازدواج با من در نظر
گرفته؟...حتما علیرضا بهت گفته اره؟...
با خشم محکم کوبوند روی فرمون وگفت:اره اره اره...لعنتی من از همه ی اینا با خبرم...همه چیزو درباره ی
تو می دونم پریناز...امروز همه چیزو بهت میگم...دیگه خسته شدم...نمی خوام چیزی بینمون پنهون بمونه که
بعدش برعلیه من ازش استفاده بشه...
با غم ولی همراه با خشم نگاهم کرد وداد زد:نمی خوام از دستت بدم ... اینو می فهمی؟
با تعجب بهش زل زده بودم...این چی داره میگه؟..من فقط پرسیدم تو علیرضا رو می شناختی وبه من چیزی
نگفتی؟اونوقت این حرفا چیه داره تحویلم میده؟...در مورد چی باید با من حرف بزنه؟..چی رو می خواد به من
بگه؟...
-مانی چی داری میگی؟...چی می خوای بگی؟...
ماشین رو روشن کرد و در حالی که فرمونو می چرخوند گفت:اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست...میریم
یه جای دنج وخلوت...باید باهات حرف برنم...بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر...
نزدیک به 20 دقیقه بود که داشتیم تو خیابون می چرخیدیم تا اینکه رسیدیم به یه پارک...
هر دو پیاده شدیم وبه سمت پارک رفتیم..پارک خلوتی بود..کاملا می شد بوی بهار رو حس کرد..صدای جیک
جیک پرنده ها از بین درختا ارامش خواستی بهم می داد...ولی همچنان ذهنم مشغول چیزهایی بود که مانی
مخواست بگه...توی سرم پر از علامت سوال بود که واسه هیچ کدومشون جوابی نداشتم ..اگر هم داشتم همه اش
احتمال بود.
روی نیمکت دونفره ای نشست من هم کنارش نشستم...نگاهش کردم..اخماش توی هم بود وداشت اطرافشو نگاه
می کرد...صاف نشسته بود وبه صندلی تکیه داده بود...دست به سینه نشسته بود وبا جدیت به رو به روش
خیره شده بود...من هم محو تماشای نیم رخ جذاب ومردونه اش بودم که شروع به حرف زدن کرد...تمام
حواسمو جمع حرفاش کردم که مبادا چیزی رو جا بندازم...
-تو از گذشته ی من خبر داری..از مصیبت هایی که به خاطر پریناز کشیدم..از دردسرهایی که داشتم...ولی تا
اونجایی می دونی که پریناز از زندگیم رفت...وقتی رفت روحیه ام رو کاملا باخته بودم..به همه بی اعتماد شده
بودم..دیگه چیزهای اطرافم که روزی برام جذابیت داشتند دیگه جلوی چشمم ارزشی نداشتند.اون زمانی که تازه
پی برده بودم پریناز چه کاره است احساس سرخوردگی می کردم..نمی تونستم قبول بکنم یکی مثل پریناز به
این راحتی یه پسری مثل منو خام خودش بکنه وتمام هست ونیستمو به نابودی بکشونه..تو تا اینجا می دونی
ولی از بقیه اش بی خبری...........
کمی تو جاش جابه جا شد وبرگشت سمتم..حالا تمام رخ رو به روم نشسته بود..
-الان 4 ساله که تونیروی پلیس فعالیت می کنم...از همون بچگی دوست داشتم وقتی بزرگ شدم پلیس بشم.
پوزخندی زد وادامه داد:و شدم...اون زمان یه روز که رفته بودم خونه ی علیرضا عمه وشوهر عمه اش هم
اونجا بودند..از اونجا با سرگرد همتی اشنا شدم.مردی جدی وخونگرم...وقتی از علاقه ام مطلع شد منو با
خودش وارد ارتش کرد...من زیر دستش وارد نیروی پلیس شدم...البته اون به تنهایی نبود...کسای دیگه هم
بودند ولی مشوق وپشتیبانم سرگرد همتی بود.وقتی پریناز وارد زندگیم شد و تموم ماجراهایی که داشتیم رو
برات گفتم ولی اینکه من یه پلیسم رو برات نگفتم..اون هم به دلایلی.1 سالی که به خوبی وخوشی تموم شد ولی
وقتی پی به خیانت پریناز بردم شدم سنگ...سخت وغیرقابل نفوذ...روز به روز بیشتر تلاش می کردم..با
خشونت با اطرافم وکارم مبارزه می کردم.سرگرد ازم می خواست با خودم این کارو نکنم چون معتقد بود اخرش
فقط خودمو نابود می کنم ولی من حالیم نبود...وقتی هم اون تهمت بهم زده شد که پریناز بارداره وبچه از منه با
اینکه می دونستم اینطور نیست ولی نمی تونستم حرفی بزنم...چون...چون..
سرشو انداخت پایین...صورتشو بین دستاش گرفت وچند لحظه توی همون حالت موند.منم که از حالم نگن
بهتره...کلا توی شک بودم...اه عمیقی کشید وسرشو بلند کرد:یه شب ازم خواست باهاش برم به مهمونی
دوستش..گفت نمی خواد تنهایی بره.من هم قبول کردم.به هر حال هنوز نامزدم بود.توی اون مهمونی میدیدم که
چطور خودشو جلوی من به مردا می چسبوند وباهاشون می رقصید...وقتی اینها رو میدیدم از خود بی خود شدم
واون شب...مست شدم.چیزی که تو این همه سال نشده بودم وتجربه اش رو نداشتم.ولی اون شب داغ کرده
...هیچی از اون شب یادم نمیاد ولی وقتی پریناز بهم گفت از من بارداره شک کردم...وقتی یاد اون شب می
افتادم پیش خودم می گفتم یعنی ممکنه من کاری کرده باشم؟اخه اون شب وقتی از خونه ی دوستش برگشتیم تنها
چیزی که یادمه اینه که بی حال افتادم روی تختم ودیگه چیزی نفهیمدم...این شک مثل خوره افتاده بود به جونم
وداشت نابودم می کرد...داغونم می کرد...باز هم سرگرد وعلیرضا ونیما بودند که تنهام نذاشتند وکمکم
کردند...وقتی همه به ماهیت اصلی پریناز پی بردند واون هم شرش از زندگیم کم شد من دیگه سخت تر
وسردتر از گذشته شده بودم...اولین کاری که کردم سکوت وتنهایی رو انتخاب کردم..توی خونه ی خودم به
تنهایی ارامش داشتم وسکوت برام همدم بود....توی کارم پیشرفت داشتم...توی مدت زمان کمی شدم ستوان
مانی اریا فرد... برای ماموریتی رفتم تهران که همون روزی که تو اتاق سرگرد همتی بودم...پدرت
وپدرعلیرضا هم توی اتاق بودند وپدرت داشت از چند نفر ادم مشکوک صحبت می کرد که قصد دارن تورو
بدزدند وچند بار هم خواستند این کارو بکنند که موفق نشدند...وقتی اسمت رو گفت فهمیدم خودت هستی...پرونده
ات رو خوندم وبه همه چیز پی بردم...پدرت برات محافظ گذاشته بود ولی از اونجایی که من بهت یه حس
خاصی داشتم نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم...به همین خاطر تصمیمم رو با جناب سرگرد در
میون گذاشتم وازش خواستم بذاره من محافظت باشم.سرگرد نمی خواست این کارو به من محول کنه ولی با
اصرار بیش از حد من قبول کرد..و اینجوری من شدم محافظت...همه جا باهات بودم...سایه به سایه ات.. ولی
تو متوجه من نبودی...این یک طرف قضیه است...
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:تموم اون حرفایی که علیرضا بهت گفت..منظورم از عشق وعاشقی
وخواستگاریه...اونا همه نقشه ی من بود...من می خواستم امتحانت بکنم...وقتی از اخرین مرحله سربلند بیرون
اومدی من..من حس کردم بهترین انتخابو کردم...می دونستم قلبم هیچ وقت اشتباه نمی کنه.
از زور عصبانیت دوست داشتم خرخرشو بجووم...این چی داره میگه؟؟؟؟؟؟من الانه که پس بیافتم...اشک تو
چشمام جمع شده بود...اول میگه پریناز نامزدش بوده..بعد میگه پلیسه...بعد میگه اون حرفا وحرکات علیرضا
نقشه بوده...این یعنی اینکه به من اعتماد نداشته...این یعنی اینکه اون با شک منو انتخاب کرده....نه نه....یعنی
از ته قلبش عاشقم نشده؟...همه اش با شک؟با تردید؟...
به صورتم خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...قطره قطره اشک روی گونه هام چکید.سریع از روی نیمکت
بلند شدم ودسته ی کیفمو توی دستام فشردم.. دلم می خواست با همین کیف بزنم توی سرش وبگم خیلی
بی شعوری مانی...ازت توقع نداشتم ...واقعا ازت توقع نداشتم..ولی فقط مثل منگلا نگاهش کردم ومثل برق
دویدم به سمت در پارک...همچین تند وسریع می دویدم که انگار یه حیوون وحشی افتاده دنبالم...از پارک زدم
بیرون وجلوی اولین تاکسی رو گرفتم وسوار شدم...صدای مانی رو می شنیدم که مرتب صدام می کرد وازم
می خواست وایسم...وقتی راننده حرکت کرد.تازه هق هق گریه ام بلند شد وزدم زیر گریه.....

بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، Kimia79 ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، KOH ، arooos ، aida 1 ، نازنین* ، هستی0611
آگهی
#27
خیلی قشنگن..!!Heart
مرسی..!!HeartHeart
رمان هایی ک میذاری رو میخونم..!!سلیقت خوبه..!!AngelHeart
بقیش ک دارم از فوضولی میمیرم..!!Heart
THERE IS A HELL

BELIEVE ME ،I'VE SEEN IT
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین*
#28
Heart 
بچه ها کوجایین!؟؟؟
نیستینا!!



مات ومبهوت کنار خیابان ایستاده بود وبه روبه رو خیره شده بود...زمزمه کرد:اخه چرا اینطوری شد؟...پریناز تنهام نزار...توروخدا تنهام نزار.
با صدای زنگ موبایلش به خودش امد با دیدن شماره ی علیرضا نفس حبس شده اش را بیرون داد واه عمیقی کشید...به کل قرار امروزشان را فراموش کرده بود...
با صدای گرفته ای جواب داد:الو...
صدای پر از اعتراض علیرضا توی گوشی پیچید:الو مانی...پس تو کجایی پسر؟..من الان 2 ساعته گل یخ منتظرتم.چرا نمیای؟
با کلافگی دستی به گردنش کشید ونفسش را فوت کرد...
-من تا نیم ساعت دیگه اونجام...فعلا.
بدون اینکه به علیرضا اجازه ی حرف زدن بدهد گوشی را قطع کرد وبه سمت ماشینش رفت.
ماشین را روشن کرد وحرکت کرد...نزدیک به کافی شاپ گل یخ بود که متوجه ون مشکی مشکوکی که در تعقیبش بود شد...
از سرعتش کم کرد ولی ون هم سرعتش کم شدو درست پشت سر مانی در حرکت بود...زمزمه کرد:پس دنبال من هستین؟...لعنتیا..باشه بیاید.
گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت:الو علیرضا خانم اسایش هنوز نیومده؟
-چرا الان رسید...پس چرا نمیای؟...
-خوب گوش کن ببین چی میگم...کلید خونه ی منو هنوز داری؟...
-اره..چی شده؟
-علیرضا همین الان با خانم اسایش برید اونجا...نمی تونیم توی کافی شاپ همدیگرو ببینیم...من تحت تعقیبم.
صدای علیرضا پر از نگرانی شد:چی داری میگی مانی؟...چرا تحت تعقیبی؟...در ضمن من دختر مردمو وردارم ببر خونه ات؟دیوونه شدی؟مگه اون میاد؟
-انقدر می شناسمت که می دونم از پسش بر میای...پس خودت یه کاریش بکن...من دست به سرشون می کنم...شما هم برید خونه ی من...من تو مسیرم...زودباشید.فعلا
-الو..الومانی ببین چی میگم...الو...
مانی گوشی اش را قطع کرد ودر داشبورد رو باز کرد...اصلحه اش را بیرون اورد ودر داشبورد رو بست.از توی اینه اونها رو زیر نظر داشت...به خاطر دودی بودن شیشه ی ماشین سرنشینانش دیده نمی شدند..پایش را روی گاز فشرد و وارد بزرگراه شد...
تردد کم بود ولی با این حال مانی سرعتش را زیاد کرد واصلحه اش را در دستش فشرد.ون مشکی همچنان در تعقیبش بود که یک تیر به سمت ماشین مانی شلیک شد...تیر درست به شیشه ی عقب ماشینش برخورد کرد .
مانی سرش را خم کرد وشیشه رو پایین کشید...از اونجایی که بزرگراه خلوت بود کارش را راحتتر می کرد...با دست راستش کنترل فرمان را در دست گرفت وبا دست چپش اصلحه رو به سمت ون گرفت...ون با فاصله ی نزدیکی از مانی حرکت می کرد..می دانست که شیشه ها ضد ضربه هستند وبا تیر هم نمی شکنند...با یک حرکت لاستیک های ماشین راهدف گرفت وچند تیر همزمان شلیک کرد....که از اون طرف هم چند تیر از سمت ون به سمت مانی شلیک شد که اگر به موقع سرش را نمی خواباند بدون شک گلوله به سرش اصابت می کرد...نفس در سینه ی مانی حبس شده بود...تمام حواسش به روبه رو بود.
سرش را چرخواند وبه پشت سر نگاه کرد...دیگر اثری از ون مشکی نبود...کنار جاده متوقف شده بود....لبخندی روی لبانش نشست.وپایش را بیشتر روی گاز فشرد.
گوشی اش را در اورد وشماره ی علیرضا را گرفت...
-الو..علیرضا چی شد؟رفتین؟
-اره ... به زور راضیش کردم و اونم به چه مصیبتی...تو در چه حالی؟اتفاقی که برات نیافتاده؟
-نه...دست به سرشون کردم ...من دارم میام خونه.
-باشه...پس منتظرتیم.
-باشه...فعلا.
************************************************** **********************************

جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم وکرایه رو حساب کردم.از توی کیفم اینه ی جیبیمو در اوردم و نگاهی به صورتم انداختم..چشمام حسابی قرمز شده بود.
حالا من چطوری برم خونه؟خداخدا می کردم عمه خونه نباشه...چون اونوقت حتما بهم شک میکرد...وتا نمی فهمید چی شده دست بر نمی داشت.
وارد خونه شدم...خونه توی سکوت فرو رفته بود...
-عمه جون؟...خونه اید؟
صدایی نمی اومد...یعنی خونه نیست؟...رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم که یه یادداشت روی در یخچال دیدم.
(پریناز جان من یه سر رفتم خونه ی همسایه بغلی برای تبریک عید...زود میام دخترم...نگران نباش.)
وای خدارو شکر......یه لیوان اب خوردم ورفتم توی اتاقم.با بی حوصلگی لباسامو عوض کردم وروی تختم نشستم.دستامو زدم زیر چونمو به فکر فرو رفتم...
با جریان نامزدیش و پریناز که مشکلی نداشتم.ازهمون اول هم باهاش کناراومده بودم.
واینکه گفت پلیسه و از همه مهمتر محافظ من هم هست.ته دلم هم خوشحال بودم وهم ناراحت..یه حس خاصی داشتم..حسی که منو بین دوراهی میذاشت.خوشحال بودم چون می دیدم که براش مهم هستم واون بهم توجه داره...و ناراحت بودم چون...فکر می کردم بهم اعتماد نداره وهمه جوره می خواد منو زیر نظر بگیره...این دوتا حس متضاد هم بودند ومنو بین دوراهی قرار می دادن...
واینکه گفت ابراز عشق وخواستگاریه علیرضا هم تمومش نقشه ی خودش بوده...اینو دیگه کجای دلم بزارم؟...اشک توی چشمام جمع شد...
پس اون بهم اعتماد نداشته؟تموم این مدت داشته منو امتحان می کرده؟یعنی اون تمام این مدت فکر می کرده منم یکی هستم مثل اون پرینازه عوضی؟یه دختر هوسباز؟اون پرینازی که با من زمین تا اسمون فرق می کرد...فقط چون هم اسمش بودم یا چون منم یه دخترم؟............
این همه علامت سوال توی ذهنم بود وراحتم نمیذاشت...سرم داشت منفجر می شد.اشکام راه خودشونو به راحتی پیدا کردند وصورتمو خیس کردند.........از توی کشوی میزم یه کاغذ وخودکار در اوردم وبراش نوشتم:هرکس زخدا مي طلبد راحت جاني ، من طالب آنم که تو بي غصه بماني...
مانی من با تموم حرفایی که امروز زدی و تموم کارایی که در گذشته کردی کنار میام وباهاشون هیچ مشکلی ندارم...ولی این یه مورد اخرو نمی تونم تحمل بکنم...درکش برام غیرممکنه.تو به من شک داشتی واز کجا معلوم که الان هم نداری؟حتما تا با یه پسر حرف بزنم منم برات میشم یکی مثل پریناز...پس هنوزم نمی تونی به من اعتماد بکنی..من اینو نمی تونم تحمل بکنم مانی...نمی تونم.تا مطمئن نشم که از ته قلبت بهم اطمینان نداری اینو بدون که باهات ازدواج نمی کنم.همیشه عاشقتم وعاشقت هم می مونم ولی نمی تونم این ریسکو با زندگیمون بکنم.تا الان این تو بودی که منو مورد امتحان قرار دادی و نتیجه گرفتی...حالا تو باید امتحان پس بدی.باید بهم ثابت کنی که از صمیم قلبت به من اطمینان داری..باید اینو بهم نشون بدی...هستي به دلم ، به دل كه نه ، در جاني ، در جان مني و در دلم مي ماني ..دوستت دارم...(پریناز)
نامه رو گذاشتم توی پاکت وگذاشتمش توی کشوم...روی تختم دراز کشیدم وانقدر به مانی وحرفاش فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.


ماشینش را جلوی خانه نگه داشت.با ریموت در فلزی و بزرگ را باز کرد و وارد حیاط شد.ماشین علیرضا
گوشه ی حیاط پارک شده بود...جای همیشگی پارک کرد وپیاده شد...بعد از بستن در به سمت خانه اش رفت.

وارد راهرو شد...صدای گفت وگوی علیرضا به راحتی شنیده می شد.علیرضا که از صدای ماشین مانی متوجه
امدن او شده بود با یک ببخشید از جایش بلند شد واز پذیرایی خارج شد...
مانی گوشه ای از راهرو ایستاده بود وبه دیوار تکیه داده بود.
علیرضا نزدیکش شد وبا صدای ارومی گفت:سلام...چه عجب تو پیدات شد...حالت خوبه؟
مانی نفس عمیقی کشید وتکیه اش را از روی دیوار برداشت...
-سلام...اره خوبم...چند نفر مزاحمو دست به سر کردم...این شد که تا برسم خونه طول کشید .
علیرضا مشکوک نگاهش کرد وگفت:ولی زیاد روبه راه به نظر نمی رسی؟...مطمئنی خوبی؟
با بی حوصلگی در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:اره بابا چقدر سوال می کنی؟..گفتم که خوبم...
بین راه ایستاد وروبه علیرضا گفت:بیا بریم ببینیم با این مهمون ناخونده چه باید بکنیم.
علیرضا به طرفش رفت وگفت:مهمون ناخونده ات تنها نیست...
گنگ نگاهش کرد وگفت:تنها نیست؟..پس با کی اومده؟
لبخند کجی روی لبای علیرضا نشست وگفت:با مادرش.من که گفتم اون تنهایی راه نمیافته بیاد خونه ی تو...حالا
هم مامانشو با خودش اورده.

مانی سرش را تکان داد وهمراه علیرضا وارد پذیرایی شد.الناز ومادرش با دیدن مانی هر دو از جایشان بلند
شدند...مانی بین راه بهت زده ایستاد وبه الناز خیره شد...الناز بی نهایت شبیه پریناز بود....چشمهای قهوه ای
روشن و ابروهایش کمانی وکشیده بود ولب و دهان وبینی متناسبی داشت درست مثل پریناز...
علیرضا که اوضاع را این چنین دید..کنار گوش مانی زمزمه کرد:با اون چشمای هیزت نخوریش؟چته تو؟چرا
انقدر تابلوبازی درمیاری؟
همانطور بهت زده در حالی که مسیر نگاهش رو به الناز بود زیر لب زمزمه کرد:علیرضا تو مطمئنی این خود
پریناز نیست؟...خیلی شبیه اونه.
علیرضا پوزخند ارومی زد وگفت:نترس پرینازت نیست.خوبه خودت هم داری میگی شبیه اونه.ای بابا اونجوری
زل نزن بهش..توروخدا ببین دختر مردم چطوری داره سرخ وسفید میشه؟..لااقل جلوی مامانش مراعات کن
برادر من....کمتر هیز بازی دربیار.
با حرص اروم به بازوی علیرضا زد وگفت:خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟...این چرت وپرتا چیه به هم
می بافی؟
علیرضا نیم نگاهی به او انداخت وگفت:خب ترجیه میدم خودم خفه بشم تا به دست توی ظالم جوون مرگ
بشم....برو دیگه...زیر پاشون علف سبز شد از بس یه لنگه پا وایستادن...

مانی به طرف ان دو رفت ودر حالی که با دست به مبل ها اشاره می کرد گفت:سلام...ببخشید معطلتون کردم..بفرمایید.
الناز که از نگاه خیره ی مانی معذب شده بود به ارامی روی مبل نشست وسلام کرد... مادرش هم به گرمی
جواب سلام مانی را داد.مادرش زنی بود با ظاهری کاملا معمولی ولی چهره ای مهربان...
علیرضا کنار مانی ودرست روبه روی الناز نشست.سکوت سنگینی در جمع حاکم بود وهر یک منتظر بودند که
دیگری این سکوت را بشکند که مانی این کار را کرد.

-خب خیلی خوش امدید.ببخشید که مجبور شدید اینجا همدیگرو ملاقات کنیم...به خاطر یه سری مشکلات مجبور
شدم محل قرار رو تغییر بدم.خب من در خدمتم.
رو به الناز گفت:خانم الناز اسایش درسته؟
الناز به ارامی سرش را تکان داد وگفت:بله درسته..
-خوشبختم..من هم مانی اریافرد هستم.خب بهتره هر چه زودتر بریم سراصل مطلب...
با لحنی جدی وسرد وبا حالتی کاملا خونسرد به پشتی مبل تکیه داد ورو به الناز گفت:خب خانم اسایش...ظاهرا
شما ادعا کردید که با خانم پرینازستایش خواهر هستید درسته؟...پس شما ادعا می کنید که دختر اقای اسایش
هستید؟
الناز که از لحن مانی خوشش نیامده بود با اخم گفت:ادعا نکردم اقای اریافرد...این حقیقت داره.
مانی با همان حالت خونسردش که تنها مخصوص به خودش بود گفت:بله خب از شباهتتون به پریناز هم میشه یه
جورایی پی به حقیقت ماجرا برد...البته این یکی از دلایلش می تونه باشه نه همه اش....و اینو هم باید بگم که
این به تنهایی دلیل خوبی نمی تونه باشه که شما ادعا بکنید خواهر پریناز ودختر اقای ستایش هستید.
شما که می دونستید فرزند واقعیه پدر ومادرتون نیستید و از هویت خانواده ی واقعیتون هم مطلع بودید پس چرا
توی این مدت هیچ تلاشی برای پیدا کردنشون نکردید؟... شما با اطمینان کامل دارید میگید که دختراقای ستایش
هستید ..بنابراین باید مدارک قابل قبولی هم برای اثبات حرفاتون داشته باشید...درسته؟

الناز که از حرفها ولحن مانی گیج وعصبی شده بود با صدایی که سعی در ارام بودنش داشت گفت:ببینید اقای
اریافرد...اولا که شما حق ندارید منو بازجویی بکنید...این یه جور توهین به منه که من هم قبولش ندارم...دوما
من تا ندونم شما چه نسبتی با پریناز خواهرم دارید مطمئن باشید هیچ حرفی از حقیقت ماجرا نمی زنم.

مانی پوزخند زد و کمی به جلو نیم خیز شد...با همان پوزخند رو به الناز گفت:خانم محترم دارید دست پیشو
می گیرید؟..شما دارید ادعا می کنید که خواهر پریناز هستید اونوقت به جای اینکه دلایلتون رو برای اثبات
حرفاتون برای ما رو بکنید تازه یه جورایی طلبکار هم هستید؟...در ضمن من تا به صدق گفته های شما پی
نبرم نه می تونم از خودم ونسبتم با پریناز بهتون چیزی بگم ونه حرفی از خانواده ی ستایش بزنم.

الناز با کلافگی به مادرش نگاه کرد...

علیرضا که تنها شاهد بگومگوی انها بود کمی به سمت مانی خم شد وکنار گوشش به ارامی زمزمه کرد:مانی
مگه مجرم گیر اوردی؟یه کم با نرمش برخورد کنی هم بد نیستا...بنده خدا رو سکته دادی ...
مانی با همان حالت خونسردش گفت:تو دخالت نکن علیرضا..من کارمو خوب بلدم.مطمئن باش همین امروز از
همه چیز سر میارم.این موضوع برام خیلی مهمه...چرا نمیفهمی؟
علیرضا با لحنی شوخ گفت:اولا نفهم خودتی داداش....دوما خیلی خب برو سر در بیار مگه من میگم نیار؟ولی
تو داری مثل یه مجرم باهاش برخورد می کنی.با این کارت باعث میشی اونم هیچی نگه...مگه نمی خوای هر
چه زودتر بفهمیم اون کیه؟

مانی لبخند مرموزی زد وگفت:تو کاریت نباشه...فقط بشین وتماشا کن.اون مجبوره که همه چیزو بگه.
علیرضا با تعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی؟چرا مجبوره؟
نگاهش را به علیرضا دوخت وگفت :اون الان حاضره هر کاری بکنه تا به خانواده ی واقعیش برسه.پس
مجبوره همه چیزو بگه.
-پس قبول داری که اون خواهر پرینازه؟
مانی سرش را تکان داد وگفت:به خاطر شباهتش 50٪قضیه حله ومیشه گفت داره راستشو میگه ولی وقتی
مطمئن میشم که همه چیزو بگه ومدارک ودلایلشو رو بکنه.
الناز که توی این مدت با مادرش مشغول صحبت کردن بود رو به ان دو گفت:باشه..من همه چیزو بهتون میگم
ولی شما هم باید به من قول بدید وقتی به صدق گفته هام پی بردید منو ببرید پیش خانواده ام...قبوله؟
لبخند کجی روی لبان مانی نشست وگفت:باشه...قبوله.حالا می تونید شروع کنید.

علیرضا با هیجانی که سعی در کنترلش داشت کنار گوش مانی گفت:بابا ایول داری به خدا...حقا که شاگرد
خوبی واسه شوهر عمه ام بودی...بیخود نیست انقدر هواتو داره....من که می خواستم کلا از خیرش بگذرم
وهمه چیزو بهش بگم تا بدونم اون واقعا خواهر پرینازه یا نه.
-ساکت میشی یا نه؟...هی دم به دقیقه باید پارازیت بفرستی؟بزار ببینیم چی میخواد بگه.
علیرضا کمی از مانی فاصله گرفت وگفت:خیلی خب بابا..چرا جوش میاری؟خدایش تعریف کردن هم بهت
نیومده.بشکنه این دست که نمکش تموم شده فردا باید برم بخرم....
-بسه بی مزه....بزار ببینیم چی میخواد بگه...
هر دو تمام حواسشان را به الناز دادند...مادرش عکسی از داخل کیفش در اورد وبه الناز داد...چشمان الناز پر از اشک شده بود...عکس را به سمت مانی گرفت.



مانی نگاهی به عکسی که در دست داشت انداخت.در عکس یک زن ویک مرد کنار هم نشسته بودند ودر هر
کدام کودکی را در اغوش داشتند...
علیرضا عکس را از دست مانی گرفت وبه ان نگاهی انداخت...
مات ومبهوت رو به الناز گفت:این..این اقای ستایش نیست؟..این هم فریبا خانمه...پس این دوتا بچه ...
بهت زده سرش را از روی عکس بلند کرد وگفت:نه........یعنی...
الناز که اشک صورتش را خیس کرده بود با دستمالی که در دست داشت اشک هایش را پاک کرد وارام سرش
را تکان داد..
-درسته..اونا پدر ومادر واقعیه من هستند...اون دوتا بچه هم ...یکیش منم واون یکی هم پریناز خواهرمه.
نیم نگاهی به صورت مادرش انداخت...

مادرش که به ارامی اشک می ریخت نگاه مهربانی به دخترش انداخت و گفت :من وشوهرم 10 سال بود توی
خونه ی ستایش بزرگ زندگی می کردیم وبهشون خدمت می کردیم.شوهرم ادم درستی نبود..عیاش وخوش
گذران..صبح تا شب پی عیش ونوشش بود واگر لطف وبزرگواریه ستایش بزرگ نبود من ودخترم از گرسنگی
میمردیم...ولی...

اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد وسرش را پایین انداخت...زمزمه کرد:سر همین بی مسئولیتیش
دخترمو از دست دادم..ستایش بزرگ به همراه خانواده اش رفته بودند مسافرت و مثلا خونه رو به ما سپرده
بودند...شوهرم طبق معمول پی خوشگذرانیش بود ومن ودخترم هم توی خونه تنها بودیم...درست یادمه که یه
شب سرد زمستونی بود...دخترم توی تب داشت می سوخت...تبش خیلی بالا بود خیلی...نمی دونستم دست تنها
چکارکنم....برف شدیدی اومده بود وراهها بسته بود...شوهرم ماشین داشت ولی اون شب نه خودش خونه اومد
و نه ماشینش خونه بود...دخترم تا صبح جلوی چشمام جون داد...خیلی سخته که مادر باشی وجون دادن بچتو
ببینی...اصلا انگار اون شب همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اون اتفاق برای دختر نازنینم بیافته..برقا
قطع شده بود...برف سنگینی هم اومده بود وباعث شده بود کابل های تلفن مشکل پیدا بکنه...راهها بند اومده بود
ومن ویه بچه ی مریض تک وتنها تویه باغ درندشت گیر افتاده بودیم ومن راه نجاتی نداشتم تا بچمو نجات
بدم.مرتب پاشویه اش می کردم..تن وبدنش مثل کوره می سوخت وتبدار بود..ذره ای از تبش پایین
نمیومد..دخترم تا صبح دوام نیاورد ومرد...همه اش 5 سالش بود...النازم 5 سالش بود وطفل معصومم توی
بدترین شرایط مرد..

هق هق گریه اش بلند شد...الناز مادرش را در اغوش گرفت وسعی در ارام کردنش داشت...مانی وعلیرضا
نگاهی به همدیگر کردند...از نگاه هر دو ناراحتی وغم به راحتی پیدا بود...
مانی با یک نفس عمیق اه کشید وسرش را تکان داد...
شکوه(مادر الناز)خودش را از اغوش دخترش بیرون کشید وبه ارامی ادامه داد:صبح مست وپاتیل اومد
خونه...ولی دیگه اومدنش فایده ای نداشت...وقتی جنازه ی دخترمو دید انگارنه انگار...مست بود وهیچی حالیش
نبود...منم مثل دیوونه ها افتادم به جونش وتموم دق ودلیمو سرش خالی کردم...اونم نامردی نکرد وتا
می تونست منو زد...انقدر که خودش خسته شد..از رانندگی یه چیزایی حالیم میشد..با همون حال بدم در حالی که
از سر وصورتم خون می چکید بچمو بغل کردم و با ماشین از خونه زدم بیرون...راهها بسته بود وبا چه
مصیبتی خودمو رسوندم به بیمارستان...ولی دیگه دیر شده بود...النازم مرده بود ...وقتی از مرگش مطمئن شدم
دنیا روی سرم خراب شد...تا دوروز بیهوش بودم...وقتی هم بهوش اومدم هر روز می رفتم سرقبر دخترم
وباهاش درد ودل می کردم..3 سال گذشت...خانواده ی ستایش دوتا بچه داشتند به اسم سینا وسیمین...سیمین
اصفهان شوهر کرده بود واونجا زندگی می کرد..سینا هم ازدواج کرده بود وهمسرش فریبا زن زیبا ومهربونی
بود...باردار بود وماههای اخرش بود که تو یه شب گرم تابستونی دردش شروع شد ورسوندنش
بیمارستان....من هم همراهش رفتم...اون شب مثل شبای دیگه شاهرخ شوهرم خونه نبود...منم گفتم که به
عنوان همراه پیشش می مونم...البته همه تا بعد از زایمان فریبا خانم بودند ولی وقتی گفتند فقط یه نفر همراه
می تونه بمونه من قبول کردم که پیشش باشم....دوقلو به دنیا اورد..دوتا دختر خوشگل وهمسان...وقتی یکیشونو
تو بغلم گرفتم حس شیرینی بهم دست داد...حس خیلی خوبی داشتم...اخه...اخه وقتی بعد از فوت دخترم ...دکترا
گفتن دیگه نمی تونم بچه دار بشم...منم مثل مادرم تک زا بودم...این هم از بخت بدم بود...اسمشونو از قبل
انتخاب کرده بودند...الناز وپریناز....وقتی اسم النازو شنیدم بی اختیار به یاد دخترم افتادم..بی اختیار مهر الناز
به دلم نشست...نمی دونم چرا ولی این هم خواست خدا بود وتقدیر این چنین می خواست...تنها تفاوتی که بین
الناز وپریناز بود یه خال و یه ماه گرفتگی کوچیک بود...یه خال که الناز درست روی گردنش داشت ولی
پریناز اون خالو نداشت...در عوض یه ماه گرفتگی کوچیک روی قفسه ی سینه فکر می کنم سمت چپش
داشت...از همون زمانی که اسم بچه ها براشون انتخاب شد مهر الناز بدجوری به دلم افتاد...به طوری که شب
تا صبح بهش می رسیدم وبراش مثل یه مادر بودم...همه جوره هواشو داشتم وحتی تا خود صبح نمی خوابیدم
وازش مراقبت می کردم...این مهرو تنها نسبت به الناز داشتم...فقط به اون.تا اینکه...

نیم نگاهی به هر سه ی انها انداخت...

- تا اینکه شوهرم کلی پول رو توی قمار باخت...بعد هم بدون اینکه به من بگه دست به دزدی زد..اون هم از
خونه ی ستایش بزرگ...شبونه لوازم مورد نیازمونو جمع کرد وگفت که باید از اون خونه بریم چون دیگه
جامون اونجا نیست...من نمی تونستم از اونجا برم اون هم به دو دلیل...اول اینکه من برای اهالیه اون خونه
احترام قائل بودم ونمی خواستم مثل یه ادم خیانتکار و نمک به حروم باشم...من نون ونمک این خانواده رو
خورده بودم اونوقت چطوری اینکارو می کردم؟دلیل دومم هم الناز بود...دختر سینا ستایش که برام با دخترم
هیچ فرقی نداشت حتی از دختر خودم هم بیشتر دوستش داشتم.ولی اونم شوهرم بود وکاری از دستم بر
نمی اومد...یادمه وقتی جلوش وایسادم وگفتم نمیام ...همچین خوابوند توی صورتم که کنترلمو از دست دادمو
سرم خورد به دیوار....دردش برام مهم نبود اینکه از النازم دور بشم برام سخت بود...ولی اون به زور منو با
خودش برد....من هم نمی تونستم طاقت بیارم پس....النازو هم با خودمون بردیم...برای شاهرخ مهم نبود...ولی
من جونم به جون الناز بسته بود...
از اون خانواده تنها یه عکس و تمام مدارک النازو برداشتم وهمراه چندتا لباس ریختم توی ساک وهمراه شاهرخ
از اون خونه زدیم بیرون...اینکار راحت نبود ولی از اونجایی که اونا به من اعتماد داشتند و من هم همیشه پیش
الناز بودم تونستم اینکارو بکنم...شبونه رفتیم شهرستان خونه ی یکی از فامیلای شاهرخ...اونجا برای خودمون
زندگی تشکیل دادیم ولی همیشه ترس اینو داشتم که سرو کله ی خانواده ی ستایش پیدا بشه والنازمو از من
بگیرن...با پولی که شاهرخ دزدیده بود نصفش رفت سر غرضا ونصفش هم تو یه کار با یکی از دوستاش
شریک شد...نمی دونم اون همه پولو از کجا اورده بود...اصلا چطوری تونسته بود از اون خونواده بدزده؟ولی
برای من فقط الناز مهم بود نه شاهرخ واون پولا...خونمون یه خرابه بود که زمستونا کلی مشکل داشتیم ولی کم
کم اوضاعمون روبه راه شد و تونستیم بعد از 7 سال یه خونه ی کلنگی بخریم.الناز 8 ساله شده بود.روز به
روز زیباتر میشد وبیشتر توی دلم جا باز می کرد..شاهرخ هم بعد از اون پولی که توی قمار از دست داده بود
دیگه دور دوست ورفیقو خط کشیده بود وچسبیده بود به کار...ولی کارش حلال نبود...نزول خور بود وتوی این
کار هم خبره بود...به پول رسید ولی از راه ناحقش...همون سالهای اول به کمک یکی از دوستای شاهرخ برای
الناز شناسنامه ی جدید گرفتیم واون شد الناز اسایش...دیگه دختر خودم بود...الناز خودم...
ولی تقدیر چیز دیگه ای می خواست...الناز بزرگ شد وتوی رشته ی معماری قبول شد...روز به روز پیشرفت
داشت...تا اینکه شاهرخ سرطان گرفت وبه خاطر بیماریش ودوا و درمونش همه ی پولی که توی این چند سال
جمع کرده بودیمو ازدست دادیم ولی اون خوب نشد ومرد...2 سال پیش مرد ومارو تنها گذاشت...دیگه پولی
برامون نمونده بود...الناز می خواست دانشگاهو ول کنه ولی من نذاشتم...خونه ی این واون کار می کردم
ولی نمیذاشتم بهش سخت بگذره...اون همیشه از اینکه من توی خونه های مردم کار می کردم وپول در میاوردم
ناراحت بود ولی من حاضر بودم برای خوشبختیش واسایشش هر کاری بکنم..
تا اینکه یه شب توی خواب دیدم فریبا خانم با دستای خودش داره برام قبر می کنه وزار زار گریه می کنه...بعد
منو که جیغ می کشیدمو التماس می کردم گرفتو انداخت توی گودالی که کنده بود ودر حالی که روم خاک
می ریخت مرتب نفرینم می کرد ومی گفت تو دخترمو ازم گرفتی....تو بچمو ازم گرفتی...امیدوارم هیچ وقت
روز خوش نبینی..اه من همیشه دنبالته...
از خواب می پریدم وباز می خوابیدم وهمون خوابو می دیدم....خیلی ترسیده بودم..انگار یه شبه پی اشتباه
بزرگی که مرتکب شده بودم ..برده بودم.....من یه بچه رو از مادرش جداکرده بودم...من جگر گوشه اشو ازش
دزدیده بودم...مگه من النازمو از دست دادم زجر نکشیدم که فریبا نکشه؟...اون هم مثل من یه مادر بود...من
تجربه داشتم که با از دست دادن النازم چه به روزم اومد ولی حالا چرا باعث شده بودم همون حال وروز به سر
فریبا هم بیاد؟...توی این مدت که الناز پیشم بود اصلا بهش فکر نمی کردم ولی با دیدن اون خواب که تا صبح
دست از سرم بر نداشت خیلی ترسیده بودم...رفتم امامزاده وازته دل توبه کردم واز خدا کمک خواستم...وقتی
اومدم خونه الناز تازه از دانشگاه برگشته بود...
براش همه چیزو گفتم..همه چیز...از اول تا اخرشو براش تعریف کردم...الناز تا 1 هفته حتی باهام حرف هم
نمی زد ولی کم کم رفتارش خوب شد..گفت میخواد خانوادشو پیدا کنه...خب حق هم داشت...ولی من
نمی تونستم یه دختر جوونو بفرستم تو یه شهر غریب...منم باهاش همراه شدم وهر جا رو که می تونستیمو
گشتیم...همه جای تهرانو زیرورو کردیم ولی هیچ اثری ازشون نبود...تنها ادرسمون اون خونه باغ بود که دیگه
اونجا رو کوبیده بودن وجاش برج ساخته بودند....پولی برامون نمونده بود بنابراین برگشتیم.
خونه رو فروختیم ورفتیم اصفهان...یه خونه اجاره کردیم ومابقیه پولو هم گذاشتیم بانک...الناز درسشو ادامه داد
اون هم به اجبارمن...من هم بافتنی می بافتم وخیاطی می کردم تا خرجمون در بیاد...الناز همچنان به دنبال پدر
ومادرش بود ولی اخرش به بندبست می خوردیم...تا اینکه گفت میخواد کار بکنه...نزدیک عید بود و کارای
زیادی ریخته بود سرم ولی من فقط به اسایشمون فکر می کردم...گفت که باید حتما یه کاری پیدا بکنه ودر
کنارش درسشو هم می خونه...تا اینکه دست تقدیر اونو برای کار می کشونه به شرکت اقای علایی...که ازقضا
ازخانواده ی ستایش خبر داره...وبقیه ی ماجرا رو هم که خودتون می دونید...
رو به دخترش با لحنی خواهشمندانه گفت: دخترم توروخدا منو ببخش...حلالم کن.
الناز اشکهای مادرش را پاک کرد وبه رویش لبخند زد ودر حالی که خودش هم اشک می ریخت او را در
اغوش گرفت وگفت:مامان این چه حرفیه؟...من خیلی وقته که بخشیدمتون...دیگه این حرفو نزنید..شما همیشه
مادر من بودید وهستید...
مانی وعلیرضا که مات ومبهوت به صحبت های شکوه (مادر الناز) گوش می دادند به یکدیگر نگاه کردند...



الناز رو به مانی گفت:حالا که همه چیزو می دونید...میشه منو ببرید پیش پدر ومادرم؟...خواهش می کنم.
انقدر این جمله را با لحنی التماس امیز بیان کرد که مانی برای لحظه ای با غم نگاهش کرد ولی سریع به خودش
امد وگفت:ولی اینایی که شما تعریف کردید همه اش یه مشت حرفه وامکان داره حقیقت نباشه...

الناز که از این حرف مانی بی نهایت عصبانی شده بود با حرص گفت:چی دارید میگید اقای محترم؟...ما چرا باید
دروغ بگیم؟...من روی قولتون حساب کرده بودم که همه چیزو گفتم حالا شما زیرحرفتون می زنید ؟...

مانی با همان خونسردی ذاتیش به پشتی مبل تکیه داد وگفت:من هنوز هم سر حرفم هستم...ولی زمانی حرفاتونو
باور می کنم که مدرک نشونم بدید...
شکوه ، مادر الناز میان حرفش امد وگفت:پسرم اخه چه مدرکی بدیم؟تنها مدرکمون این عکسه...به خدا قسم همینو
داریم واین هم الناز دختر سینا ستایشه...چرا باور نمیکنی؟

مانی رو به او با کمی ارامش گفت:خانم چرا قسم می خورید؟...من که چیز خاصی ازتون نخواستم. فقط گفتم
زمانی به صحت گفته هاتون پی می برم که برای اثباتش مدرک نشونم بدید..همین.

الناز که از این جر وبحث خسته شده بود گفت:باشه....میشه بگید چه مدرکی از ما میخواید؟
مانی کمی به جلو نیمخیز شد ورو به شکوه گفت:شما گفتید وقتی بچه رو دزدیدید مدارکشو هم برداشتید
درسته؟...ولی معمولا مدارک جایی گذاشته میشه که در دسترس نباشه...مثلا گاوصندق یا صندق های شخصی
ویا کمد وکشوهای شخصی که اونها هم قفل دارند...پس شما چطورتونستید به مدارک الناز ستایش دست پیدا
کنید؟...

الناز میان حرفش پرید وگفت:شما دارید از مادر من بازجویی می کنید؟اصلا شما کی هستید؟پلیس؟...به چه حقی
به خودتون اجازه می دید با مادر من اینجوری رفتار بکنید؟
مانی در سکوت با همان جذبه ی همیشگیش به الناز خیره شده بود...
علیرضا که اوضاع را اینچنین دید میان حرفش امد وگفت:خانم اسایش لطفا ارامشتونو حفظ کنید...درسته...مانی
پلیسه ولی قصد بازجویی از مادرتونو نداره...اینها سوالات معمولی هستند که جوابشون برای ما خیلی
مهمه...اینو قبول دارید؟

الناز پوزخند کوتاهی زد و رو به مانی گفت:پس شما پلیس هستید؟کاملا مشخص بود...پس بیخود نیست ازهمون
اول که مارو دیدید داریدمورد بازجویی قرارمون می دید...

مانی بدون انکه تغییری به حالت خود بدهد با لحنی محکم گفت:اینکه من پلیس هستم یا نه به خودم مربوطه خانم
محترم...الان تنها چیزی که بیشتر از مسئله ی پلیس بودن یا نبودن من مهمه اینه که شما مدارکتونو جهت اثبات
حرفاتون برای ما رو کنید وگرنه باید از طریق قانون عمل کنید که اون هم باز به من مربوطه....پس بهتره
همکاری کنید.
الناز که از لحن کوبنده ی مانی حیرت کرده بود و با بهت نگاهش می کرد با لحنی ارام گفت:خیلی خب ..حالا
چرا انقدر عصبانی هستید؟...ولی من چه مدارکی رو باید نشونتون بدم؟
مانی پوزخندی زد وگفت:شما نه... مادرتون...
رو به شکوه گفت:خانم میشه جواب سوال منو بدید؟مدارک الناز اسایش رو چطور به دست اوردید؟

شکوه که تا اون موقع در سکوت به بحث بین دخترش ومانی گوش می داد لب باز کرد وبه ارامی گفت:همونطور
که گفتم الناز همیشه پیش من بود...همه منو به چشم دایه اش نگاه می کردند...یه پرستار...حتی یه خدتکار
استخدام کرده بودند تا به کارای خونه برسه ومن هم شده بودم پرستار الناز وپریناز...ولی من به الناز بیشتر
توجه می کردم...اون زمان برای واکسن زدنشون شناسنامه می خواستند ومثل الان نبود که برای واکسیناسیون
بچه کارت شناسایی بدن...باید یا شناسنامه یا یه کارت شناسایی نشون میدادی ...یه روز که من طبق معمول
همراه فریبا خانم رفته بودم تا یکی از واکسن های بچه ها رو بزنیم شناسنامه ی الناز دست من افتاد..من بردمش
توی اتاق و واکسنشو زدند...درست همون روزی بود که شبش از اون خونه فرار کردیم...اون روز پریناز
مریض شده بود وتب داشت...ولی فریبا بی تجربه بود ووقتی به پریناز واکسن تزریق شد بچه تبش بالا رفت
وحالش بد شد..فریبا هم که کاملا بی تجربه بود وتوی اون لحظه حسابی هول شده بود..پاک یادش رفته بود
شناسنامه ی الناز هنوز دست منه...اون شب همه اش پیش پریناز بود وانقدر نشست تا اینکه بچه خوابش برد
واون هم همون بالای سر بچه خواب رفت.الناز مثل همیشه پیش من بود ومن مراقبش بودم...وقتی هم که
خواستیم فرار کنیم من بچه رو با خودم بردم و شناسنامه اش هم پیش خودم بود.

مانی سرش را تکان داد وگفت:که اینطور............جالبه.
سرش را چرخواند و به علیرضا نگاه کرد...بعد رو به الناز گفت:اون شناسنامه هنوز پیشتونه؟...
الناز سرش را تکان داد واز داخل کیفش شناسنامه اش را در اورد وبه سمت مانی گرفت...مانی صفحه ی اول را
باز کرد وتمام مشخصات را از نظر گذراند...سرش را تکان داد ورو به شکوه گفت:بسیار خب...این شناسنامه
پیش من می مونه...و..
کارتی را از داخل جیبش در اورد وبه سمت الناز گرفت:این شماره ی منه...فردا با من تماس بگیرید تا بهتون
بگم که کجا پدر ومادرتونو ببینید.

الناز وشکوه هر دو از جایشان بلند شدند ..الناز با گرفتن کارت با خوشحالی گفت:پس یعنی ...فردا می تونم اونا
رو ببینم؟...واقعا ازتون ممنونم.
مانی وعلیرضا هم از جایشان بلند شدند وایستادند...
مانی گفت:فعلا نمی تونم چیزی بگم...فردا عصر زنگ بزنید تا بهتون خبر بدم...
-باشه...باز هم ممنونم...اگر...اگر هم یه وقت بی احترامی کردم منو ببخشید..به هر حال...
مانی لبخند کمرنگی زد وگفت:بله می دونم...درکتون می کنم.مهم نیست...
-ما دیگه رفع زحمت می کنیم...پس من فردا عصر باهاتون تماس می گیرم...خدانگهدار.
مانی رو به علیرضا چشمک نامحسوسی زد که علیرضا هم منظورش را گرفت....
-بزارید من می رسونمون..دیگه هوا تاریک شده واین موقع شب درست نیست تنها برید.
الناز رو به علیرضا که این حرف را زده بود گفت:نه..ممنونم مزاحمتون نمیشیم...
علیرضا هم با لبخندی جذاب گفت:این حرفا چیه؟...کدوم زحمت...می رسونمتون.
الناز سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد ورو به مانی گفت:باز هم ممنون...خدانگهدار.
-خدانگهدار.

همراه علیرضا سوار ماشین شدند ورفتند...
مانی کنار در ایستاده بود و به ماشین علیرضا نگاه می کرد که لحظه به لحظه دورتر می شد....
سکوت ارامش بخشی محیط کوچه را در بر گرفته بود...
سرش را رو به اسمان بلند کرد ونگاهش را معطوف ستارگان کرد...که به زیبایی بر دل سیاهیه شب
می درخشیدند...
سرش را پایین اورد ودر حالی که داشت در را می بست...

ناگهان ماشینی با سرعت ازجلوی خانه اش رد شد وهمزمان صدای گلوله سکوت کوچه را بر هم زد....


فصل دوازدهم
درو محکم بست وبا بی حالی به ان تکیه داد...درد بدی توی تنش پیچیده بود...اروم اروم به سمت پایین کشیده
شد وروی زمین نشست...نفسهایش تند شده بود وصورتش عرق کرده بود...
بی رمق نگاهش رابه روی شانه اش چرخاند ....خون زیادی ازش رفته بود ودرد بی نهایت بدی در شانه وسینه
اش حس می کرد...

خواست از جایش بلند شود ولی درد بدی در تمام تنش پیچید ..حالت صورتش از درد مچاله شد و بی حال در
جایش نشست...باران به شدت شروع به باریدن کرده بود...بهار بود واین باران برای دیگران نعمتی بود ولی
حال مانی اصلا خوب نبود واین باران وضعیتش را بدتر می کرد...با دست سالمش موبایلش را از جیبش در
اورد...دستانش یخ بسته بود...چشمانش سیاهی می رفت واز شانه اش خون جاری بود...انگشتانش می لرزید
ولی به زور توانست شماره ی علیرضا را بگیرد...
-الو..مانی من تو مسیرم....دارم میام خونه ات....
زبانش خشک شده بود دهان باز کرد وبا صدایی لرزان وبی رمق در حالی که باران تمام تنش راخیس کرده بود
زمزمه وار و بریده بریده گفت:علیرضا..زود ..خودتو برسون..اینجا..من..من..
علیرضا با نگرانی و صدای بلندی گفت:مانی چی شده؟مانی؟چرا صدات می لرزه؟ حالت خوبه؟...
-فقط...بیا.....بیا...

گوشی از دستش افتاد...در گوشی باز شد وباطریش بیرون افتاد...چشمانش سیاهی رفت....کم کم پلک هایش
روی هم افتاد وبیهوش شد.........

************************************************** *************************************

علیرضا با نگرانی گوشی اش را قطع کرد وپایش را روی گاز فشرد...روبه روی خانه به شدت ترمز کرد
وسریع از ماشین پیاده شد...
زنگ در را فشرد ولی کسی جواب نداد..پشت سر هم زنگ را فشرد ولی بی فایده بود...
کمی عقب رفت ونگاهی به در انداخت....پرید ودستانش را به روی در قلاب کرد و خودش را بالا کشید...ولی
روی در حفاظ داشت ونمی توانست از بین ان رد شود...

با صدای بلندی مانی را صدا زد ولی جوابی نشنید..باران به شدت می بارید و اب از سر و رویش می چکید...به
سختی پایش را از روی حفاظ رد کرد و اروم از در پایین رفت وبا یک حرکت پرید پایین....
در حالی که نفس نفس می زد به اطرافش نگاه کرد ...نگاهش روی مانی که بیهوش کنار در افتاده بود ثابت
ماند..
-یا خدا............
.با ترس و وحشت به سمتش دوید وکنارش نشست سر مانی را روی پایش کجاست و در حالی که توی صورتش
ضربه می زد صدایش کرد...
-مانی..مانی چت شده؟..مانی چشماتو باز کن..صدامو می شنوی مانی؟....داداش چشماتو باز کن......
نگاهش روی شانه ی مانی خیره ماند...چشمانش از زور ترس وتعجب گشاد شده بود...زمزمه کرد:مانی...تو
..تو تیر خوردی؟...یا ابوالفضل...خدایا خودت رحم کن.......

به سختی مانی را از روی زمین بلند کرد و در حالی که یک دستش را به دور کمر او حلقه کرده بود با دست
ازادش در را باز کرد ومانی را به سمت ماشین برد...
او را روی صندلی عقب خواباند و خودش هم سریع پشت فرمان نشست ...باران کمتر شده بود ولی همچنان
می بارید............خیابان ها شلوغ بود ولی بالاخره توانست مانی را به بیمارستان برساند....

************************************************** ************************************

دلم برای ستاره تنگ شده بود...خیلی وقت بود دیگه ازش خبری نداشتم........تصمیم گرفتم باهاش تماس
بگیرم...یعنی تا الان نامزد کرده بود؟............
روی تختم نشستم وشماره اش را گرفتم...
-الو...
-الو....سلام ستاره جون..منم پریناز..
-به به..دوست بی معرفت خودم..چطوری خانم؟چه عجب از اینورا..
-اول اینکه عیدت مبارک و صدسال به این سالا.......دوم هم اینکه اگر بدونی تو این مدت چه ها به من گذشته
بهم حق میدی که نتونم باهات تماس بگیرم........تو چرا یادی از من نکردی؟
-چی شده؟...اتفاقی که برات نیافتاده؟..
مکث کوتاهی کرد وادامه داد:..راستش برای منم کلی اتفاق افتاده که اگر بشنوی بهم حق میدی.
-چه اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی...........
مکث کوتاهی کرد وگفت:پری جونم..من الان تهرانم...نامزدیم افتاد برای بعد از عید.....الان هم...
-الان چی؟..برای تعطیلات عید رفتی تهران؟
-نه...نیما الان تو بیمارستانه.
با شنیدن این حرف چشمام از تعجب گرد شد...چهره ی شیطون نیما اومد جلوی چشمام....
با نگرانی گفتم:چی داری میگی؟چرا بیمارستان؟

اه کوتاهی کشید وگفت:یک شب قبل از سال تحویل با هم اومدیم تهران...اون شب بابام ونیما برای یه کاری با هم
رفته بودند بیرون...اخه اون شب نیما شام خونه ی ما بود بعد هم با بابام رفتند بیرون...ولی اینطور که بابام
می گفت جلوی خونه که از ماشین پیاده میشن دو نفر موتور سواربه سرعت از کنار ماشینشون رد میشن و به
سمت بابام شلیک می کنند ولی نیما که متوجه اون دوتا شده بوده وقتی اسلحه رو دست اونا می بینه خودشو
میندازه رو بابام تا تیر بهش نخوره...که اونا هم شلیک می کنند وفرار می کنند.تیر می خوره تو کمر
نیما.......من ومامان با شنیدن صدای گلوله اومدیم بیرون که من با دیدن نیما که غرق خون بود از حال رفتم
ولی بابام رسوندش بیمارستان والان هم بستریه...خداروشکر خطر رفع شده..........دکتر می گفت اگر گلوله
کمی اونطرفتر می خورد ممکن بود نیما برای همیشه فلج بشه...خدا خیلی بهمون رحم کرد...خیلی.

با شنیدن حرفای ستاره خیلی ناراحت شدم..واقعا خیلی سخته کسی رو که دوست داری رو توی این وضعیت
ببینی...یه دفعه یاد مانی افتادم...وای من که اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم...درسته الان با مانی قهرم ولی
اگر بنا بود چیزیش بشه حاضر بودم بمیرم ولی نبینم حتی یه زخم کوچیک روی بدنش نشسته....
.
لبخند کمرنگی زدم وگفتم:خب خدارو شکر که بخیر گذشته...ایشاالله برای نامزدیتون هر جور شده میام..البته اگر
دعوتم کنید.
-این چه حرفیه گلم.......تو مثل خواهرم می مونی...بیشتر از یه دوست دوستت دارم.حتما بیا...کلی خوشحالمون
می کنی.
-قربونت برم........پدرو مادرت حالشون خوبه؟
-خوبن...بابام الان بیشتر از قبل نیما رو دوست داره...میگه از پسرم هم بیشتر دوستش دارم.نیما هم هی واسه
من چشم وابرو میاد ومیگه دلت بسوزه ستاره خانم...جای پسرو واسه بابات گرفتم برو یه فکری واسه خودت
بکن...بهش میگم من که دخترم تو هم پسرش باش مگه چیه؟میگه نخیر قبول نیست پسر جایگاهش
بالاتره...پری جون با اینکه هنوز بستریه وحالش کاملا خوب نشده ولی چیزی از زبونش کم نشده وهمه جوره
حال منو می گیره.
با خنده گفتم:اره می دونم که چقدر شیطونه...امیدوارم همیشه در کنار همدیگه خوشبخت باشید...
-مرسی گلم...تو چکار میکنی؟با مانی به جایی هم رسیدید؟
با شیطنت گفتم:از جایی که مد نظرته اونورترهم رسیدیم...بعد برات مفصل میگم.........
-واقعا؟..وای خیلی کنجکاو شدم ببینم چی شده...من 3 روز دیگه بر میگردم...همون موقع همدیگرو می بینیم
باشه؟
با خوشحالی گفتم:باشه عزیزم...خیلی دلم برات تنگ شده...
-منم همین طور....خب دیگه کاری نداری پری جون؟...باید برم یه زنگ به نیما بزنم...تا هر شب صداشو
نشنوم خوابم نمی بره.
-ای شوهر ذلیل...باشه برو ... سلام منو هم بهش برسون وبگو براش ارزوی سلامتی می کنم...ایشاالله هر چه
زودتر هم مرخص میشه.راستی مانی خبر داره نیما بیمارستان بستریه؟
-نه نمی دونه...نیما گفت حالش که خوب بشه خودش خبر میده.
-اهان .. باشه..برو به عشقت برس گلم...خدانگهدار.
-ممنونم پری جون.. به همه سلام برسون.خداحافظ.
با لبخند گوشی رو قطع کردم......روی تختم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم...
با یاد مانی دلم بدجوری هواشو کرد..خواستم اس بدم ولی غرورم چی میشه؟...
اخه قلبم براش بی قراره...ولی...
اه بی خیال مگه یه اس از چیه من کم می کنه؟....خیلی دلم براش تنگ شده...
براش اس دادمSadسلام...خوبی؟)
اره باز این از هیچی بهتره...
هر چی صبر کردم جوابی نیومد...وااااااا چرا جواب نمیده؟یعنی قهره؟..ولی اونی که باید قهر باشه منم نه اون.........
دیگه اس ندادم..در عوض شماره اشو گرفتم که خاموش بود....چرا خاموش کرده؟
دلم شور می زد...نمی دونم چرا دلم گواه بد می داد............یعنی چیزی شده؟...اخه مانی هیچ وقت گوشیش
رو خاموش نمی کرد...باز شمارشو گرفتم..ولی همچنان خاموش بود.قلبم با بی قراری توی سینه ام می تپید...

************************************************** ****************************************

علیرضا با دیدن دکتر که از اتاق عمل خارج شد به سمتش دوید ودر حالی که بی قراری از صدای لرزانش به
راحتی نمایان بود گفت:دکتر حالش چطوره؟...
دکتر که اسمش دکتر شهابی بود ومردی حدودا 50 ساله بود با خستگی نگاهش کرد وگفت:شما چه نسبتی با اون
جوون دارید؟
-من دوستشم...
دکتر سرش را تکان داد وگفت:جوون مقاومیه..خون زیادی رو از دست داده...ما تموم تلاشمونو کردیم...تیر به
نقطه ی حساس برخورد نکرده بود...ولی اگر کمی دیرتر می رسوندینش امیدی به زنده بودنش نبود........
علیرضا نفسش را فوت کرد وگفت:اقای دکتر الان چطوره؟
-الان بیهوشه و شما هم باید براش دعا کنید.ولی خطر کاملا رفع شده....فقط باید دعا کنید زودتر بهوش بیاد.
علیرضا با خوشحالی در حالی که صدایش می لرزید گفت:خیلی ممنون اقای دکتر..واقعا ممنونم.
دکتر شهابی لبخند کمرنگی زد ودر حالی که به سمت انتهای راهرو می رفت گفت:خواهش می کنم جوون....ما
وظیفمونو انجام دادیم...........بااجازه.
علیرضا سرش را تکان داد و به در اتاق عمل خیره شد.............
مانی را در حالی که روی تخت خوابیده وبیهوش بود وماسک اکسیژن روی دهان وبینی اش بود...دو پرستار
تختش را هدایت می کردند....
به سمت اسانسور رفتند وعلیرضا هم در حالی که نگاهش بر روی صورت مانی خیره مانده بود به دنبالشان
حرکت کرد.......................
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، Kimia79 ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، KOH ، arooos ، نازنین*
#29
ممنونم..!!
من منتظر بقیشم ها..!!TongueAngelBig GrinHeart
THERE IS A HELL

BELIEVE ME ،I'VE SEEN IT
پاسخ
 سپاس شده توسط نازنین*
#30
HeartHeartHeart
خیلی ممنون که زود به زود میزاری.ببخشید چند روز مهمون داشتیم نتونستم سر بزنم.
ممنون که میذاری.رمان های خیلی خوبی برای ما انتخاب میکنی.یه سوالـ..........
تا آخره تعطیلات تمومش میکنی؟
من منتظر بقیه رمان هستم.
رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! 3
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، نازنین*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان