امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه

#1
از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها او میدانست.
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود. به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او ، فکر او صدای او زندگی کرده بود.
اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت. نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد.چه قدر زیبا بود … درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برابر ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه. وسط حرفش پرید گفت یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه. دیگه هیچی نشنید. انگار که مرد. قلبش دیگه نمی زد. صداش در نمی امد. گلوش خشک شده بود. تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو. بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم. اصلا باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را با هم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه. نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی را شنید که می گفت: تو را خدا اروم باش. مواظب خودت باش. نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه. رفت تو اتاقش. خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد ۱۰ تا اس ام اس با ۳ تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید. گوشی را قطع کرد. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر می زدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.
ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت. روز اخر شد. لحظه ی اخر فرا رسید. وقت گفتن خداحافظی. نمی خواست از دستش بدهد. نمی خواست بذارد برود. نمی خواست………. اما……………
نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت… گفت مواظب خودت باش. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.
گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند! بوسیدش. چقدر گرمایش را دوست داشت. اما حیف که اخرین بوسه بود. برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ.
نگاهش به ساعت افتاد. هنوز نرفته بود. با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود. خیلی تنگ.
صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند. گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.
می ای دنبالم؟
این بار هم چیزی نمی شنید. صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم. دوست دارم. می ای دنبالم؟
به خودش امد: اره. همین الان اومدم.
گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ. چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.
اگردیدی جوانی بردرختی تکیه کرده بدان عاشق شده وگریه کرده.Smile

شوهر داروئی است که تمام دردهای دختران را علاج می کند .( مولیر )

کوروش کبیر:برای فهمیدن این که ثروتت چه قدر است،لازم نیست پولهایت را بشماری فقط کافی است چند قطره اشک برگونه ات بریزی آن وقت کسانی که اشک هایت را پاک کردند،آن ها ثروت واقعی تو هستند.

شاد بودن تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.(چگوارا)
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos ، LOVE KING ، مخ دخترا ، سایه 72 ، Guard ، عارفه ، hamed_Jon ، سورنا فاول ، ღSηow Princessღ ، پرهام 15
آگهی
#2
آخه ی چه عاشقونهBig Grin
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
 سپاس شده توسط تراختور
#3
ممنون ولی تکراری بود!Big GrinBig GrinBig Grin
میگویند:باد آورده را باد میبرد..............اما دل من را که باد نیاورده بود.......

خطش را عوض کرد ومن ماندم باتمام پیامک های "دوستت دارم" که هیچگاه تحویل داده نشد.........
پاسخ
 سپاس شده توسط تراختور
#4
Heart 
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
HeartHeartسپاسHeartHeart
khoob tarin va porzaboon tarin va moadabtarin age behem tohin nashe va movafaQtarin hastamBig Grin 3ztz
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos ، ferya ، LOVE KING ، سایه 72 ، hely boy ، elnaz-s ، shahriar64 ، ЯèŽvÀń ، banoye qam ، lady snow white ، parmida.a ، تراختور ، عارفه ، hamed_Jon ، سورنا فاول
#5
چقدر دختر بی مرامی بودهcryingcryingcrying
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
#6
اره واقعا بی مرام بود
داستان عاشقانه 1
مَـــرآ اَز هـــر طَـــرَفـــ کـِـهـ  نِـــگــآهـ کــنــیـ عـــــــــآشِـــــقـِـــ تـــو اَز آبــ دَر مــیــایَــمـ
پاسخ
آگهی
#7
باور كن اينوخوندم موهاي تنم سيخ شد
امضا ندارم
پاسخ
#8
تکراری
ولی مرسی
اونـے کـہ واسـہ شُما ادّعا مـے کنـہ
واسـہ بودنِ با مآ دُعا مـے کنـہ!
عآرهـ عزیزم !
پاسخ
#9
چه دختر بی معرفت و پستی..cryingcrying
بعضی وقتا هست که دوست داری کنارت باشه...
محکم بغلت کنه...بزاره اشک بریزی راحت شی...
بعد اروم تو گوشت بگه: دیوونه من که باهاتم...crying
پاسخ
#10
cryingcryingcryingcryingcrying
♪♫♬هـ ـ ـر جآیـ ـ ـ ـہ בنیـ ـ ـآیے בلـ ــ ـم اونجـ ـ ـآس♬♫♪
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان