امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نویس و خاطره نویسی روزانه فلشخور

#1
Book 
سلاااااام




چطورید بچها؟6

آقا من یادمه اون قدیما انجمنا یه تاپیک داشتن به اسم خاطره نویسی روزانه Telegh_48


اینجوری بود که یا هرروز یا چند روز درمیون میومدیم خاطرات اون روز یا اون مدتمون رو مینوشتیم،inrv
بعد که یه مدت میگذشت خیلی جالب بود که میتونستیم با چرخیدن بین صفحات تاپیک، یاد گذشته بیوفتیم
یه خاطره بازی و وایب قشنگی داشت کلا:ngh:

مخصوصا وقتی چند سال میگذره و یاد خاطراتت میوفتی و اون روزهات میاد جلوی چشمت...Be7


برای مثال اگه اون انجمن ها هم مثل فلشخور به قوت قبل مونده بودن من الان خاطرات دوازده سال پیشمو میتونستم ببینم،
زمانی رو که طفلی بیش نبودم...501




در کل طبق تجربه گفتم اگه پایه باشید حرکت جالبیه bathtime
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
آگهی
#2
Book 
وقتایی که حتی دوستا پیش حسودای جمع میگن فلانی خوب بودا ولی الن پیش چشم ما مثل قبل نیست این تجربه نشون میده که بعد گذشت خاطره ها حرمت ها هستن ولی دروغ میتونه شکننده باشه حتی تو خلوت خودشون.
یادمون باشه خوب و بد فقط ساختن نگاه خودمون مهم اصالت تصمیم.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
☆_☆
پاسخ
#3
خببب...
امروز پونزدهم تیر هزار و چهارصد و سه هست
طبق معمول یادم رفت صب قرص ویتامین D بخورم
از اونجایی که این روزا اصن تو حال و احوال روحی مناسبی نیستم دارم به بطالت میگذرونم تا یا یکم انرژیم برگرده یا رای کمیسیون پزشکیم بیاد. Huh
یکم کمالگراییم و مالیخولیایی بودنم سد درست کار کردنم میشد و حالا که یکم انرژی منفی هم خورده تنگش دیگه نور الی نور... 3cy
پریشب نتونستم درست بخوابم، تا شیش و هفت صب هی وول خوردم، یه ساعت بعد اینکه خوابم برد دیدم صدای شرشر آب میاد، همونجوری خوابالود پاشدم دیدم بعععلههه، باز شیلنگ کولر کییپ شده آبش خالی نمیشه، همونجوری خواب و بیدار هندلش کردم و تا دوباره بخواد خوابم ببره حدود سه ساعت طول کشید، تویی که چند وقت بعد اینو میخونی، این روزا به بیرحمانه ترین حالت ممکن بدخواب بودی امیر. 290
به هر زحمتی بود خوابیدم، دیگ قید کار و زندگیمم زدم و انگار همینکه یذره ته حسابم باشه که خالی نباشه بتونم دوتا دور دور بیرون برم برام کفایت میکنه وگرنه یه ماه پیش کار جدیدم استارت میخورد.
دو ساعت بعدش پاشدم و یکم حالت تهوع داشتم، سریع یدونه قرص از کمد در اوردم و با قمقمه کنار تخت دادمش بالا و خدایی نیم ساعت بعدش هم خوبم کرد. یذره چرت زدم باز، طبق چیزی که ساعتم زده جمعا سه ساعت و چهل و دو دقیقه خوابیدم. 38
کمتر از میانگین چهار ساعت خواب این روزامه ولی خب دیگه باید پا میشدم که مهمون میخواست بیاد.
تولد دیشب طبق معمولِ یک درونگرا برام بسیار طولانی، خسته کننده و تمام نشدنی گذشت، هی میومدم تو اتاق لش میکردم انرژیم برگرده، باز دوباره میرفتم قاتی مهمونایی که داشتم یا حرف میزدن یا بزن برقص میکردن، حالا خداروشکر داداشمم اومده بود، اون که هست باز یخورده جو جذاب تره. 
دیشبم مث پریشب دیر خوابیدم و به سختی خوابم برد ولی مدتش خوب بود، ساعتم نوشته قشنگ شیش ساعت و خورده ای خوابیدم...
با اینکه زیاد خوابیدم ولی امروز دوباره لش بودم، یه لیوان شربت، یه کلوچه و یه مشت قرص و دارو و ویتامین (که باز اشاره کنم یادت رفت ویتامین D امروزتو بخوری)
نشستم لش کردم اپیزود پونزده سریال ملکه اشک ها رو دیدم، یکم بیشتر اعصاب خودمو به هم ریختم باهاش (تیپیکال مازوخیسمی)
میخواستم قهوه بخورم شارژ بشم که یاد اینکه دیشب شیش ساعت خوابیدم افتادم و با این فکر که اگ یه لیوان قهوه بخورم امشبم دیگ نمیتونم کلا بخوابم قضیه کنسل شد.
امروز شیفتش صب شب بود، دوبار تلفنی باهاش حرف زدم، شُکرِ اینکه حالش خوب بود و انرژیش بالا بود یکم روحیه گرفتم ازش، الان باید تمام انرژی ممکن رو ازش بگیرم که چندروز دیگه PMS نمیذاره، قراره خودمم دوباره حسابی تخلیه انرژی شم، پس باید حسابی انبار کنم انرژیایی که لازم دارمو که تو PMS بهش برگردونم.
لش کردم کانکت شم به اسپیکر موزیک بذارم که فراخی زیاد باعث شد به خودم بگم اول از گوشی گوش کن، موزیک مناسبو که پیدا کردی کانکت شو که سردرد مانع گوش دادنم به موزیک شد.
این دکتر لعنتی که هرچی هر سری بهش میگم قرصی چیزی بنویس که شبا بتونم بخوابم که نمینویسه، حداقل صبحا که به موقع بیدار میشم چهارتا کار میبرم جلو، یکم انرژیم بالاتره، شاید اصن مث قبل چنتا پروژه گرفتم که فعلا که تکلیف کمیسیونم معلوم نیست فریلنس انجام بدم.
سی ام باید برم دو روز بستری بشم توی CCU، سعی کردم کسای زیادی خبردار نشن، من میدونم، پدر مادر، داداشم دیشب فهمید پس به طبع زن داداشمم میدونه الان، از دوستامم مهدی بزرگه و لیث خبر دارن که مهدیو فردا میبینم، لیث هم که اهوازه خداروشکر نمیتونه بیاد تهران بالاسرم یدفه، چون از بچها هیچی بعید نیس vahidrk
خب بابت بستری شدن توی CCU استرس دارم ولی بخاطر اینکه تاحالا نرفتم نیست، البته شاید هم باشه، ولی خب بیشتر بخاطر دوتا چیزه،
1. اینکه آیا اجازه دارم وسیله الکترونیکی با خودم ببرم، میپوسم توی چهل و هشت ساعت بیکار بودن اکه گوشی و ایربادز و مودممو نذارن ببرم و
2. اینکه بیمارستان دولتیه، تخت های دیگه هم توی اتاقه هست قطعا، اینکه دو روز بخوام یه نفر یا بیشتر رو کنار خودم تحمل کنم واقعا برام سخته، مخصوصا روی صدا و نور خیلی حساسم، باز خدا پدر مادر اونی که ANC اورد روی هندزفریا رو بیامرزه
البته یکمم باید حواسم جمع باشه بالاخره هر آدمی ممکنه بیاد بیمارستان، یموقه چیزی ازم ندزدن Huh
خلاصه که بعد دیدن اپیزود یکی مونده به آخر سریاله یکم افتادم رو یوتیوب و حدودا بعد یه ساعت به خودم گفتم پاشم اولین خاطره رو روی پستم تو انجمن آپ کنم.
حداقل اینجوری یه قدم مثبت از روی تخت به پشت سیستم ورداشتم...
اینهمه بشین،
درس بخون،
مدرک بگیر، 
که آخرش هم اینجوری بخوره تو پرت  Big Grin


دلم برای صدای تایپ کردن با کیبورد تنگ شده بود، البته اینکه هنوز یکم خل میزنم تو تایپ کردن طبیعیه دیگه نه ؟ 
چند ساله نیومدم بشینم پشت کامپیوتر همینجوری بداهه تایپ کنم، یدفه دستم روی یه حرف میمونه به خودم میام میبینم لانگ پرس نداره کیبورد فول فیزیکیه  38


حالا اولین خاطرمو نوشتم بلکه یکم بیام رو مود یکی از پروژه های دیگه استارتآپمو ببندم، شاید کارم پابلیک بشه سرم شلوغ بشه یکم از این روحیه در بیام، شایدم مجبور شم کارو بسپارم دست مهدی ای کسی هندل کنه برام و خودم فقط ی درصدی ازش سود بگیرم ولی چیزی که هست اینه که همچی به خودم بستگی داره، به قول چند سال پیش خودم، تا خودم برای خودم نرینم کسی برام نریده (با عرض پوزش فراوان بابت ادبیات بد)  Telegh_01
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  بهترین خاطره ها در فلش خور
  شاید یادت نیاد ولی یه زمانی تو فلشخور...
  ·٠•●♥ تاپیک مرجع مناسبات فلشخور ♥●•٠·
  یه چیزی به یکی از اعضای فلشخور بگو به صورت ناشناس(نسخه2)
  " مروری بر دفترچه خاطرات فلشخور "
  ○●○ امــوال شخصـی فلشخور○●○
Sad یه خاطره از بزرگترین ترس رو بگو
  فلشخور جاییه که...
  نظر سنجی کاربران فلشخور ( دوره ای )
  دوران کودکـی شما و مدیران فلشخور !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان