امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نویس و خاطره نویسی روزانه فلشخور

#1
Book 
سلاااااام




چطورید بچها؟6

آقا من یادمه اون قدیما انجمنا یه تاپیک داشتن به اسم خاطره نویسی روزانه Telegh_48


اینجوری بود که یا هرروز یا چند روز درمیون میومدیم خاطرات اون روز یا اون مدتمون رو مینوشتیم،inrv
بعد که یه مدت میگذشت خیلی جالب بود که میتونستیم با چرخیدن بین صفحات تاپیک، یاد گذشته بیوفتیم
یه خاطره بازی و وایب قشنگی داشت کلا:ngh:

مخصوصا وقتی چند سال میگذره و یاد خاطراتت میوفتی و اون روزهات میاد جلوی چشمت...Be7


برای مثال اگه اون انجمن ها هم مثل فلشخور به قوت قبل مونده بودن من الان خاطرات دوازده سال پیشمو میتونستم ببینم،
زمانی رو که طفلی بیش نبودم...501




در کل طبق تجربه گفتم اگه پایه باشید حرکت جالبیه bathtime
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Nakhasteh
آگهی
#2
Book 
وقتایی که حتی دوستا پیش حسودای جمع میگن فلانی خوب بودا ولی الن پیش چشم ما مثل قبل نیست این تجربه نشون میده که بعد گذشت خاطره ها حرمت ها هستن ولی دروغ میتونه شکننده باشه حتی تو خلوت خودشون.
یادمون باشه خوب و بد فقط ساختن نگاه خودمون مهم اصالت تصمیم.


ایمان به خدا اعتماد می‌آفریند، 
حتی زمانی که نقشه‌های او را نفهمی!
پاسخ
 سپاس شده توسط Nakhasteh
#3
خببب...
امروز پونزدهم تیر هزار و چهارصد و سه هست
طبق معمول یادم رفت صب قرص ویتامین D بخورم
از اونجایی که این روزا اصن تو حال و احوال روحی مناسبی نیستم دارم به بطالت میگذرونم تا یا یکم انرژیم برگرده یا رای کمیسیون پزشکیم بیاد. Huh
یکم کمالگراییم و مالیخولیایی بودنم سد درست کار کردنم میشد و حالا که یکم انرژی منفی هم خورده تنگش دیگه نور الی نور... 3cy
پریشب نتونستم درست بخوابم، تا شیش و هفت صب هی وول خوردم، یه ساعت بعد اینکه خوابم برد دیدم صدای شرشر آب میاد، همونجوری خوابالود پاشدم دیدم بعععلههه، باز شیلنگ کولر کییپ شده آبش خالی نمیشه، همونجوری خواب و بیدار هندلش کردم و تا دوباره بخواد خوابم ببره حدود سه ساعت طول کشید، تویی که چند وقت بعد اینو میخونی، این روزا به بیرحمانه ترین حالت ممکن بدخواب بودی امیر. 290
به هر زحمتی بود خوابیدم، دیگ قید کار و زندگیمم زدم و انگار همینکه یذره ته حسابم باشه که خالی نباشه بتونم دوتا دور دور بیرون برم برام کفایت میکنه وگرنه یه ماه پیش کار جدیدم استارت میخورد.
دو ساعت بعدش پاشدم و یکم حالت تهوع داشتم، سریع یدونه قرص از کمد در اوردم و با قمقمه کنار تخت دادمش بالا و خدایی نیم ساعت بعدش هم خوبم کرد. یذره چرت زدم باز، طبق چیزی که ساعتم زده جمعا سه ساعت و چهل و دو دقیقه خوابیدم. 38
کمتر از میانگین چهار ساعت خواب این روزامه ولی خب دیگه باید پا میشدم که مهمون میخواست بیاد.
تولد دیشب طبق معمولِ یک درونگرا برام بسیار طولانی، خسته کننده و تمام نشدنی گذشت، هی میومدم تو اتاق لش میکردم انرژیم برگرده، باز دوباره میرفتم قاتی مهمونایی که داشتم یا حرف میزدن یا بزن برقص میکردن، حالا خداروشکر داداشمم اومده بود، اون که هست باز یخورده جو جذاب تره. 
دیشبم مث پریشب دیر خوابیدم و به سختی خوابم برد ولی مدتش خوب بود، ساعتم نوشته قشنگ شیش ساعت و خورده ای خوابیدم...
با اینکه زیاد خوابیدم ولی امروز دوباره لش بودم، یه لیوان شربت، یه کلوچه و یه مشت قرص و دارو و ویتامین (که باز اشاره کنم یادت رفت ویتامین D امروزتو بخوری)
نشستم لش کردم اپیزود پونزده سریال ملکه اشک ها رو دیدم، یکم بیشتر اعصاب خودمو به هم ریختم باهاش (تیپیکال مازوخیسمی)
میخواستم قهوه بخورم شارژ بشم که یاد اینکه دیشب شیش ساعت خوابیدم افتادم و با این فکر که اگ یه لیوان قهوه بخورم امشبم دیگ نمیتونم کلا بخوابم قضیه کنسل شد.
امروز شیفتش صب شب بود، دوبار تلفنی باهاش حرف زدم، شُکرِ اینکه حالش خوب بود و انرژیش بالا بود یکم روحیه گرفتم ازش، الان باید تمام انرژی ممکن رو ازش بگیرم که چندروز دیگه PMS نمیذاره، قراره خودمم دوباره حسابی تخلیه انرژی شم، پس باید حسابی انبار کنم انرژیایی که لازم دارمو که تو PMS بهش برگردونم.
لش کردم کانکت شم به اسپیکر موزیک بذارم که فراخی زیاد باعث شد به خودم بگم اول از گوشی گوش کن، موزیک مناسبو که پیدا کردی کانکت شو که سردرد مانع گوش دادنم به موزیک شد.
این دکتر لعنتی که هرچی هر سری بهش میگم قرصی چیزی بنویس که شبا بتونم بخوابم که نمینویسه، حداقل صبحا که به موقع بیدار میشم چهارتا کار میبرم جلو، یکم انرژیم بالاتره، شاید اصن مث قبل چنتا پروژه گرفتم که فعلا که تکلیف کمیسیونم معلوم نیست فریلنس انجام بدم.
سی ام باید برم دو روز بستری بشم توی CCU، سعی کردم کسای زیادی خبردار نشن، من میدونم، پدر مادر، داداشم دیشب فهمید پس به طبع زن داداشمم میدونه الان، از دوستامم مهدی بزرگه و لیث خبر دارن که مهدیو فردا میبینم، لیث هم که اهوازه خداروشکر نمیتونه بیاد تهران بالاسرم یدفه، چون از بچها هیچی بعید نیس vahidrk
خب بابت بستری شدن توی CCU استرس دارم ولی بخاطر اینکه تاحالا نرفتم نیست، البته شاید هم باشه، ولی خب بیشتر بخاطر دوتا چیزه،
1. اینکه آیا اجازه دارم وسیله الکترونیکی با خودم ببرم، میپوسم توی چهل و هشت ساعت بیکار بودن اکه گوشی و ایربادز و مودممو نذارن ببرم و
2. اینکه بیمارستان دولتیه، تخت های دیگه هم توی اتاقه هست قطعا، اینکه دو روز بخوام یه نفر یا بیشتر رو کنار خودم تحمل کنم واقعا برام سخته، مخصوصا روی صدا و نور خیلی حساسم، باز خدا پدر مادر اونی که ANC اورد روی هندزفریا رو بیامرزه
البته یکمم باید حواسم جمع باشه بالاخره هر آدمی ممکنه بیاد بیمارستان، یموقه چیزی ازم ندزدن Huh
خلاصه که بعد دیدن اپیزود یکی مونده به آخر سریاله یکم افتادم رو یوتیوب و حدودا بعد یه ساعت به خودم گفتم پاشم اولین خاطره رو روی پستم تو انجمن آپ کنم.
حداقل اینجوری یه قدم مثبت از روی تخت به پشت سیستم ورداشتم...
اینهمه بشین،
درس بخون،
مدرک بگیر، 
که آخرش هم اینجوری بخوره تو پرت  Big Grin


دلم برای صدای تایپ کردن با کیبورد تنگ شده بود، البته اینکه هنوز یکم خل میزنم تو تایپ کردن طبیعیه دیگه نه ؟ 
چند ساله نیومدم بشینم پشت کامپیوتر همینجوری بداهه تایپ کنم، یدفه دستم روی یه حرف میمونه به خودم میام میبینم لانگ پرس نداره کیبورد فول فیزیکیه  38


حالا اولین خاطرمو نوشتم بلکه یکم بیام رو مود یکی از پروژه های دیگه استارتآپمو ببندم، شاید کارم پابلیک بشه سرم شلوغ بشه یکم از این روحیه در بیام، شایدم مجبور شم کارو بسپارم دست مهدی ای کسی هندل کنه برام و خودم فقط ی درصدی ازش سود بگیرم ولی چیزی که هست اینه که همچی به خودم بستگی داره، به قول چند سال پیش خودم، تا خودم برای خودم نرینم کسی برام نریده (با عرض پوزش فراوان بابت ادبیات بد)  Telegh_01
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Nakhasteh
#4
خبببببب...
متاسفانه من هنوز زندم  Big Grin crying


این چند روز چگونه گذشت؟ (5 نمره)


والا داستان تا اینجا پیش رفت که قرار شد 30 ام توی CCU بستری بشم
شب قبلش به خودم اومدم دیدم آماده نیستم هرچی فکر میکنم، قراره اونجا حوصلم سر بره، از اونجایی که ممکن بود نذارن گوشی ببریم یا آنتن نداشته باشیم گفتم بذار ویدیوی آموزشی دانلود کنم ببینم اون تو
یه ویدیوی آموزشی یک ساعت و نیمه، و یک ویدیوی آموزشی به تایم 31 ساعت دانلود کردم شب قبل رفتن  6


رفتیم اونجا، بهمون گفتن ساعت هفت صب، جواب آزمایش از حیاط بیمارستان گرفته، توی بخش قلب حاضر باشید...
من شیش و ده دقیقه تو حیاط بیمارستان بودم، کاشف به عمل اومد که خود آزمایشگاه و بخش قلب ساعت هفت و نیم میان  Undecided Dodgy
خلاصه که تا آزمایش بدیم و یک ساعت و ربع بعدش جوابش بیاد و بریم دم و دسگاهو بهمون وصل کنن و نهصد تومن ازمون بابت دستگاهی که فکر نمیکنم دو تومن پولش باشه کرایه بگیرن ساعت نه و خورده ای شد.
رفتیم برای پذیرش CCU که اونجام یه نیم ساعتی معطل شدیم و شیش میلیون و نیم هم اونجا چارجمون کردن لعنتیا، اینهمه بیمه خوب و اینا با بخشودگی صددرصد داشته باش تا اینجور جاها که میرسه ازت قبول نکنن و پول خون آقاشونو بگیرن  Dodgy ، حالا باز مال من شیش تومن بود، یه بدبختی که بیماری خاص داره و هزینش میلیاردیه چیکار میکنه؟ همونجا یه آقایی بود که هزینه بیمارستانش شده بود یک میلیارد و دویست که اگ اشتباه نکنم گفت نهصد تومنشو بیمه داده، ولی بازم سیصد میلیون خیییلیییه، مخصوصا برای اون بیماری که الان نمیتونه کار کنه افتاده رو تخت بیمارستان، دلم براش سوخت.
همونجا با یه آقایی حدودا سی و خورده ای-چهل ساله آشنا شدم که اونم اومده بود بستری بشه.


خلاصه که کارامونو کردیم، رفتیم بخش و اونجام کلی دمو دسگاه بهمون وصل کردن، بعضیاش کنده میشد از رو بدنامون، کلی چسب روشون زدیمو فلان و اینا...
بگذریم...
روز اول قرار شد یا کلا گوشی اجازه نداشته باشیم ببریم یا اگه بردیم از حالت هواپیما درش نیاریم.


من چهار تا پلن داشتم برای اونجا:
1. ویدیوی آموزشی
2. کتابی که برده بودمو بخونم
3. فیلم دیدن
4. گیم هایی که ریخته بودم روی گوشیم با دسه گیمی که با خودم برده بودم (اساسینز کرید و GTA LC و NFS و این چیزا)


روز اول که با کلی آزمایش و انجام همچین اموراتی گذشت و آشنا شدن با بیمارای دیگه ( در نهایت با چهارتا از بیمارا رفیق شدم)
با مریضای دیگه گفتیم خندیدیم.
هی ازمون آزمایش و فشار و فلان و اینا گرفتن، پرستارا و کارکناش هم خیلی آدمای مهربون و خوبی بودن.
یه پرستار طرحی هم داشتن که یه لحظه اتیکتشو نگاه کردم فککنم اسمش محمد بود، هم سن و سال خودمون بود، باهاش صمیمی شدیم همون اول کاری و کلی تعریف و خنده و فلان...
خیلی گناه داشت، کلی شیفت بهش داده بودن، از اون طرف چون طرحی بود شیفتاشم که تموم میشد همونجا لباس سربازی میپوشید توی رختکن، میرفت پاس وایمیستاد، خونشونم فککنم گفت پرند اونطرفاس. :ngh:
شب اول یه خانوم پرستار گرمایی شیفت بود که بقدری دمای کولر رو اورده بود پایین که منی که هم فشار خونی ام، هم گرمایی ام، هم همیشه (حتی الان) زیر کولر گازی ام، سردم شده بود زیر پتو داشتم میلرزیدم. cold
ساعت شیش صبح صبحانه میدادن، دوازده نهار، شیش غروب هم شام.
و طبق معمول منم وقتی ساعت خوابم تنظیمه ساعت ده شب خوابم میبره تا حدودای پنج و نیم، که همچی برای من اوکی بود.
برای کسایی که با غذای بیمارستان سیر نمیشدن وعده دوبرابر هم داشتن که اون بیمارایی که باهاشون رفیق شده بودم گرفتن، من بدبخت که هیچیم به آدمیزاد نرفته همون یه وعده رو هم نمیتونستم کامل بخورم و از غذام میموند  fol
خدایی هم همچیشون خیلی خوب بود، هم کیفیت غذاش، هم اینکه هم قبل غذا و هم بعدش میومدن میز های جلومون رو ضدعفونی میکردن هر وعده، روزی دوبار هم کف بیمارستانو ضد عفونی میکردن.


منم عادت ندارم کسی کاری برام انجام بده و تشکر نکنم، خودمم یکم کمک میکردم، مثلا تختم همیشه مرتب بود (طوری که کمک بهیارفکر کرده بود من کلا زیر پتو نرفتم از بس تختم مرتب و تمیز مثل اولش بود) 
مثلا ظرفای غذام که تموم میشد و آشغالاشو مرتب میکردم که کسی که میخواد جموجور کنه راحت باشه، بعد نگو این کمک بهیاره که میخورد اونم هم سن و سالم باشه خوشش اومده  Big Grin ، خودم نفهمیدم داشتم کار انجام میدادم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم وقتی برای میان وعده و چایی و خرما اورده بهتریناشو برای من گذاشته و بیشتر از بقیه 


بنده خدا نمیدونست من جا ندارم اونقدر بخورم  Big Grin گهگداری یه لاس خشکه ای هم باهام میزد ولی خب من در حد همون رابطه بیمار و بهیار ازش تشکر گرم کردم و اینا.
جواب آزمایشام اومد روز دوم، دو سه تا مریضی هم به مجموع مریضیایی که داشتم اضافه شد  elec 


آره خلاصه دوتا بیماری هم به مجموعه بیماریام اضافه شد که اون برمیگرده به دیروز که این بیماریارو به دکتر خودم که یکی دو ماه یبار میرم پیشش گفتم، و در ادامه اونارم میگم


آره خلاصه،
CCU ما هم اینجوری گذشت و کلی سوراخ سوراخ شدیم و آزمایش دادیم و اینا و بالاخره مرخص شدم و اونجام یه یکو دویست دیگه چارجم کردم  38 
یعنی هشت و شیشصد تو دو شب ازم گرفتن، فقط توی این بیمارستان، بجز خرجای زمینه ایش که با اونا حدودا 9 تومن شد


اومدم خونه دیدم حال مامانم خوب نیست، علارقم خستگی و گرمای زیاد پاشدم غذا درست کنم که کم چرب باشه مامانمم بخوره، تاحالا مرغ درست نکرده بودم، خوشمم نمیاد از مرغ
مرغای پاک شده تو فریزر رو یه بسته در اوردم یخشو وا کردم و دوباره پاکشون کردم (من از چربی مرغ بدم میاد چربیای لا لوی مرغه رو گرفتم)
تو ماهیتابه دو طرفه بدون روغن سرخ کردم بعد ریختم تو قابلمه که بجوشه بپزه، خدایی بد هم نشد، اون بوی مرغی هم که بدم میادو نمیداد،
کنارش یکم بادمجون هم درست کردم که اگعه مرغه بوی مرغ میداد خودم بادمجون بخورم که خدایی مرغه هم خوب بود، بادمجونه هم که عالی.
یه کته هم گذاشتم که اونم خدایی خوب درومد، اونو همه تعریف کردن.


بگذریم
دیروزم رفتم دکتر، اونم نوبت بعدیمو انداخت دو ماه دیگه
چیزاییم که تو بیمارستان بهم گفته بودنو گفتم بهش
اونم دوتا آزمایش دیگه برام نوشت


آره خلاصه بدین صورت گذشت این چند روز منم.


البته از اعصاب خوردیا و تو مخیاش و با حرومزاده هاش سر و کله زدنو فاکتور گرفتم که چند وقت دیگه میخونم خاطراتمو حالمو بد نکنه فقط چیزای خوبش بمونه ولی خب این چیزا هم هست دیگه،
فقطم محدود به بیمارستانه نمیشه، همین الانشم با یکیشون سر و کله زدم ولی خب چه میشه کرد؟


3/5/1403



(ویرایش)
شاید امروز کلا باید با همه دعوا کنم
دومین دعوامم امروز کردم با دومین تو مخیم
ایندفعه دیگه کوتاه هم نمیام، شاید چون کوتاه میام این تو مخیام ادامه داره
شاید اگه یبار جای سفت بشاشن جمع کنن خودشونو
ایندفعه دیگ به هیچ قیمتی قرار نیست کوتاه بیام
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Nakhasteh
#5
خببب خببب خببب
از چهارشنبه هفته پیش تا الان ک پنجشنبه عصره و دارم این خاطره رو مینویسم چطور گذشت؟

از دعوای چهارشنبه هفته پیشم تا الان، 
بعد از چنتا استوری چسناله، اون بنده خدایی که تو دلش مونده بود من سینگل بشم یدفه پیام داد که " اوااااا، چیشدههههه؟؟؟؟؟؟ "
منم که ناناعتتتت " یکم توضیح دادم، و ناخودآگاه لحن بنده خدا از "شما" به "تو" تغییر کرد و اونی که بهم میگفت "آقای فلانی" یدفعه تو ویس اینجوری شد ک " فلانی جان تو به من خیلی کمک کردی و تورو خدا منو از حال خودت بی خبر نذاریااااا" (دوتا ویس رو توی این دوتا دابل کوتیشن خلاصه کردم Big Grin )
گلاب به روتون منم که خررررر، نمیدونم تو یکی که قبل از خودم استوریامو سین میزنی منتظر خبر سینگلی من بودی که از آسمون ظهور کنی  Big Grin
پریروز بود فککنم، خانم ز به من پیام داد (شخصی که باهاش دعوا کردم و بقیه فکر کردن کات کردم) (من بشدت عصبی و بالا بودم از بی اعصابی)
یادم نیست چجوری پیام دادنو شروع کرد ولی گفت "بیا دعوا نکنیم و حرف بزنیم، دلم برات تنگ شده" ، نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توم رخ داد که این صحبتش رو مبنی بر خودخواهی دیدم و برام اینجوری بود که آره انگار کلا اهمیتی به ناراحتی من نمیده که میگه بیا حرف بزنیم دلم برات تنگ شده، منم فلکه رو باز کردم روش، با اینکه دوسش دارم ولی توی خاطره قبلیم نوشتم که ایندفعه دیگه قرار نیست کوتاه بیام، تمام حرفامو بهش زدم و هرجا که خواست با سیاست زنونه جلوم وایسه یا حرفمو به سمت یه برداشت منفی ببره که از آب کره بگیره من مخالفتی نکردم و گفتم بکن، اگه فکر میکنی همچین حرفی بهت زدم و منظور حرفم اینه آره درسته، درست فکر میکنی، تو با خودتم نمیتونی کنار بیای، تا موقعی که توی ذهنت این مدلیه هرجور دوست داری فکر کن و اینا، بهش هم گفتم تا زمانی که خودت با خودت کنار نیومدی با من حرف نزن، من چیزی ندارم که بابتش بخوام باهات کنار بیام.
و اولش از سر دعا کردن شروع کرد باهام صحبت کنه که آره تو فلانی و تو بیساری و اینا، منم گفتم آره هستم، مخالفتی باهاش نکردم، گفتم هرچی تو ذهنته همونه، بعد خواست احساسات منو جریحه دار بکنه زد توی این داستان که آره بهتره من بمیرم و فلان، که تا هنوز حرف زدنشو شروع نکرده بود توی یه پیام نوشتم که خب حرف زدنتم که این مدلیه، نیومدم بشینم ببینم تو چی دوست داری بگی و انرژی منفیایی که دوست داریو بهم بدی منم پیاماتو بخونم، هرچی هستی برا خودت هستی، هر وقت با خودت کنار اومدی پیام بده بیام حرف بزنیم من نمیشینم چرت و پرت گفتنتو گوش کنم، و پیوی رو بسته و به اینستاگرام خود دخول کردم  25r30 


چند دقیقه ای به ریلز دیدن گذشت و درست در نقطه طلایی از دیدن یک ریلز از نکات فنی،،، برام پیام اومد که پاشو بیا...
جل الخالق  Exclamation
بارالها  32 
کوووجا بیام این وقت شب؟ هنو شام نخوردیم؟  6 
منه میخوای کوووجا ببری؟

آره خلاصه خرامان خرامان به سمت پیوی رهسپار شدم و دیدم نوشت " من اومده بودم عذرخواهی کنم (جون عمت) و تو یجوری صحبت میکنی که نمیذاری آدم عذرخواهیشو بکنه"
اون اگه قرار بود معذرتخواهی کنه همون اول معذرتخواهی میکرد و کلی عذر و بهونه نمیورد، خلاصه که الان چند روزیه باهاش حرف میزنم ولی نه به گرمی قبل، بهش هم گفتم ازین ببعد ترازومون باید به نفع من باشه، ازین ببعد من حرف اول و آخر رو میزنم و هرچی دلت میخواد اسمشو بذار (که یدفه فاز فمینیستی برنداره) 
اونم گفت: یعنی مرد سالارانه؟ منم گفتم نه، من اسمشو مرد سالارانه نمیذارم، یعنی لید و هدایت رابطه دست منه از این ببعد ولی تو هرچی دوست داری اسمشو بذار، اونم گفت باشه، شاید اینجوری بهتر باشه و تا به امروز به خیر گذشته...




جدا از اون، داداشم کار جدیدشو راه انداخت و از اونجایی که هنوز تکلیف سربازی من روشن نشده و ازونجایی که نخواد پول اضافه بده الان که حداقل تا چند ماه کارش توی خاک خوریه این چند وقته رفتم کمکش، از نصب دوربین مدار بسته و نور و دیزاین مغازه و چیدمان گرفته تا هندل کردن جای قطعات و این چیزا، بقدری که دیروز پریروز باعث شد کف دستم تاول بزنه ولی خب ازونجایی که کار مال خودمونه با جون و دل کار میکنیم، صبا بعد بیدار شدن و صبونه خوردن نهار برمیدارم با یه کلمن آب میندازم پشت موتور، میرم و تا دور و بر ساعت هشت و نه شب کمکش میکنم توی مغازه.
کار طولانی و سنگین که از هشت صب تا نه شب داره طول میکشه باعث میشه وقت نکنم فکر و خیال کنم و این خوبه. حداقل تا زمانی که تکلیف کارای خودم روشن بشه.
چنتا از رفیقامم زنگ زدن و وقت نکردم باهاشون حرف بزنم و حتی بهشون زنگ بزنم بعد چند روز.


امروز که پنجشنبه بود صب رفتم دوتا بانک دوتا سپرده ای که باز کرده بودم رو بستم و موند یکی دیگه از سپرده هام که اونم در آینده نزدیک میرم میبندم، میخوام این یذره پولی که برام مونده رو هم طلا بخرم بذارم کنار حداقل طلا داشته باشم.


پریشب یعنی سشنبه شب، در آخرای کار یکم حالت تهوع بهم دست داد، توی این یکماه و خورده ای که از زدن واکسن سربازیم میگذره این چندمین بار بود که حالت تهوع بهم دست میداد، و من چند روز بعد از واکسنم رفته بودم دکتر و بهم دارو داده بود و خورده بودم ولی خوب نشده بودم.
خلاصه که کار رو جم کردیمو نشستم پشت موتور و برگشتم خونه ( از بس حالم خوب بود که هم کلمنو جا گذاشتم و هم سه راهیمو)
رسیدم خونه و مادر گفت: شام بیارم برات؟
گفتم حالم خوب نیست، لباس عوض کردم و گلاب به روتون هی بالا اوردم، فشارمم 13.4 سیستولی و 9 دیاستولی بود
و جالبه از اونجایی که چیز زیادی هم توی طول روز نخورده بودم چیزی برای بالا اوردن نبود اصن!!!


به هر زحمتی بود خوابیدم، 
دیروز از خواب بلند شدم و کاملا خوب بودم، صبونه برای اینکه حالم بد نشه فقط میوه خوردم ولی خیلی گرسنم بود، دوتا موز خوردم و نصف خوشه انگور،
به مادر گفتم زنگ بزنه ببینه دکتر خونوادگیمون مطب هست یا کس دیگه ایه؟ که گفتن هست
منم دوباره نشستم پشت موتور و به سمت مطب دکتر رهسپار شدم
خیلی شلوغ بود
رفتم داخل و بهم گفت که معدت ضعیف شده و توی تابستون طبیعیه این قضیه، سعی کن غذاهای فست فود نخوری، غذای سرد نخوری، غذاهای ساده بخوری،
آبگوشت بخور، کته ماست بخور . ازین چیزا. یدونه آزمایش هم برام نوشت که همونجا رفتم طبقه بالا که آزمایشگاهه انجامش دادم و امروز بهم SMS اومد که جوابتون آمادس (حالا تا بعدا برم بگیرم جوابو و به دکتر نشون بدم)
سر راه برگشت چون هم یکم باید برای مادر خرید میکردم و هم برادر، یادم رفت برم دارو خونه و دارو هامو بگیرم  25r30
آخه کی بعد از اومدن از مطب دکتر یادش میره که الان باید دارو هاشو بگیره؟ کلا از آدمیزاد به دورم من.
رسیدم خونه، کته ماستمو سق زدم
یکم جلوی کولر خنک شدم و بعد از رفتن به سمت داروخونه دوباره به سمت مغازه برادر رهسپار شدم. (پیتیکو پیتیکو)
دیشب حدودا ساعت نه و رب رسیدم خونه، کارمون توی مغازه خیلی طول کشید، حدودا ساعت یه ربع ب یازده از خستگی پس اوت کردم و بیدار شدم دیدم ساعت نه صبه، پوشیدم که برم مغازه برادر که پدر گفت بریم سراغ کارای بانکی (ازونجایی که پدر در تمامی شعوب رفیق دارد و در صف نمیایستد و مستقیم سراغ رئیس میرود، ولی خداشاهده هر شعبه ای رو رفتیم داخل من نوبت گرفتم از سیستم  2mo5 


خب پدر من یکم مثل یک شهروند عادی زندگی کن  Big Grin 
آره خلاصه بخاطر اینکه کارمون پشت باجه ای نبود و مستقیم با بایگانی بانک بود کلا اعتقادی به نوبت گرفتن نداشت.


رفتیم خونه، مادر ناهار سه نفرمونو آماده کرده بود، برداشتیم و رفتیم مغازه، منم به برادر تکست دادم که پدر همراه بنده هست و اگر خلافی ای در نزد توست، آنرا غلافی بنما  Angel 

رفتیم دیدیم مث پسرای خوب نشسته داره کاراشو میکنه و یه تکنسین هم اومده بود تو مغازه داشت کار تکنسینه رو هم راه مینداخت، 
یکم کار کردیم و من میل نداشتم، پدر و برادر نهارشونو خوردم و منم بعد از نیم ساعت، چهل دقیقه نهارمو خوردم
یکم اضافه اومده بود و گربه ی پاساژ میو میو کنان سررسید.
پدر اضافات غذا که خورده نشده بود را روی برگه کاغذی ریخته و جلوی گربهقرار داد و ایستاد تا گربه بسمت او آید تا گربه را از نزدیک ببیند، گربه که ازین نیت پدر باخبر بود جلو نیامده و به میو میو کردن برای ده دقیقه ادامه داد، حتی وقتی پدر از آنجا رفته بود.
بنده از آنجایی که رابطه خوب و عمیقی با حیوانات دارم به سمت گربه رفته، نشسته و غذا را به ایشان تعارف نمودم، قبل ازینکه من بخواهم از غذا دور شوم گربه به سمت من آمد و من محل را به سوی داخل مغازه ترک کردم.
البته با دوربین مدار بسته زوم کردیم روش  Big Grin 


آره خلاصه قرار بود مغازه رو ساعت دو ببندیم ولی تا ببندیم شد یه رب ب چهار.
اومدیم خونه و من نمیدونم چرا امروز با اینکه قهوه هم خورده بودم ولی بیحال بودم، یکم روی تخت دراز کشیدم و بعد چایی و کیک مادر پز خوردم و اومدم سیستمو روشن کردم بیام انجمن خاطران این چند روز گذشته رو با انجمن درمیان بگذارم.


باید برم حموم ولی حسش نی، حالا شب مبرم


پنجشنبه 11/5/1403 
 
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط Nakhasteh
#6
چند سالیه روزها همشون تکراریه برام دلم میخواد یه کاری انجام بدم ولی دلمم میخواد هیچ کاری نکنم هر روز با لیست کار های که باید انجام شه و کار هایی که نباید بشه روبه‌رو میشم ولی آخر شب میرم سر وقت دفتر گزارش و یه خط میزنم رو صفحه ش؛ کار هایی که باید انجام شن دست نخوردن ولی کار های دیگه از روی عادت انجام میشن؛ زندگی یه چرخه ی تکراریه وقتی درگیر کاری نشی تکراری بودنش میخوره تو کلت و اون موقع میگی عجب زندگی چرتی ولی وقتی هدف و مشغله بیاد دیگه تکراری بودنش رو حس نمیکنی اون موقع حتی از هر لحظه نهایت استفاده رو میکنی با خودت میگی یه لحظه بیشتر از دیروز فلان کارو میکنم و...

-صبح بیدار شدم مثل همیشه صبحونه و ناهار نخوردم دوستام تماس گرفتن واسه مشاوره؛ یکمی این کلاسه رو نگاه کردم یه ذره‌ی کوچولو طراحی کردم انیمیشن ماجراجویی در پاریس رو دیدیم بعدش سینمایی شین یکم خوراکی خوردیم عصر نخوابیدم شب شد سریال سال های دور از خانه رو دیدیم و الان بازم توی گوشی ام-
; i am a star ;
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر2
#7
پنجشنبه ک گذشت... 
جمعه هم رفتیم خونه ی مادر بزرگه که هزارتا قصه داره، 
برادر و خانمش هم (که واقعا حس خواهر برادر بودن دارم نسبت بهش(قبلا ازش خوشم نمیومد زیاد)) هم اومدن.
مادربزرگه مهمون داشت که ما زودتر رفتیم که مادر کمک مادربزرگ بکنه، 
رفتیمو، قبل از اینکه مهمونا اومده باشن، یکسری مهمون دیگه اومدن. خلاصه ک قرار بود ما باشیمو خالم اینا و اون مهمونا، ولی دوتا گروه دیگه هم مهمون اومده بود

شام اسمشو نبر بود(مرغ) و ازونجایی که عاشق مرغم و زیاد هم میل نداشتم نخوردم شام.
رفتیم خونه یکم شیر و کلوچه سق زدم و خوابیدم. 
شنبه ک شد، رفتم مغازه داداشه
کلی مشتری از در و دیوار داشت میریخت
خیلیاشون الکی بودن و خیلیاشونم خوب بودن کارا
خداروشکر خوب کار کرد شنبه رو
رفتیم خونه ولی منی ک عادت دارم اصلا خمیازه نمیکشم توی طول روز و مخصوصا موقع کار، کل شنبه رو کلی خمیازه کشیدم
یکشنبه میخواستم قبل رفتن ب مغازه یکم خرید بکنم ک از داداشه تماسی حاصل شد مبنی بر اینکه سر راه خریدارو انجام دادم و نمیخواد بری خرید.
رفتم دم مغازه و تا ظهر خبری نبود...
ولی... 
بعد از ظهر... 
تا خدا مشتری اومد... 
حتی از شنبه هم بیشتر مشتری اومد... 
دیگه تقریبا توی مغازه جا نبود و روی زمین هم حتی جنس بود. 
خداروشکر خوب شلوغ شد، شب یکشنبه رو (دیشب) تا حدودا ساعت ده شب موندیم تو مغازه و فککنم تا مغازه رو ببندیم و بریم ساعت حدودا ده و رب شده بود.
یکشنبه هم خیلی خمیازه کشیدم. 
رفتم خونه و یکم چت با خانوم ز و... ساعت حدودا دوازده و نیم خوابم برد... 
البته رو ساعتم نوشته ساعت 00:06 خوابیدی ک با اینکه چیز زیادی یادم نیست ولی تکذیب میکنم
صب یبار بیدار شدم دیدم ساعت شیش صبه، گفتم زوده ولش کن یکم دیگه میخوابم... 
دوباره بیدار شدم دیدم ساعت هشتونیمه، خوبه ک یواش یواش بیدار شم راه بیوفتم ولی خستم بود گفتم لقش، میخوابم تا خستگیم از تنم در بره. 
خوابیدم و دوباره بلند شدم دیدم ساعت حدودا نه و نیمه... 
حسسسابی خستگیم دررفته بود ولی
منی ک شبها خونه پر خوابم پنج شیش ساعته رو ساعتم نوشته نه ساعت و بیست دقیقه خوابیدم. 
پاشدم صبونه رو نون پنیر چایی شیرین زدم. 
نهار و یدونه نوشابه و فلاسک چایی رو برداشتم(دیروز یخچال مغازه رو وصل کردیم دیگه کلمن نمیبرم)
سر راه دوتا ماژیک سی دی برای مغازه خریدم و اومدم دم مغازه
تا الان ک ساعت 14:37 چهار پنج تا مشتری اومد، درسته ب شلوغی عصر دیروز نیست ولی آلردی مغازه پر جنسه.


شنبه بعد از اینکه از مغازه اومدم و با یه دعوای حسابی دوباره با خانم ز آشتی کردم. 
قبول کرد رفتارای اشتباهشو و کلی معذرتخواهی کرد و قرار شد درجهت پیشرفت خودش تلاش بکنه

نوشته شده توسط امیر در مغازه
15/5/1403
ساعت 14:39
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
 سپاس شده توسط Nakhasteh
#8
آخ آخ آخ
از خاطره قبلیم یه هفته و دو روز میگذره

خببب
این یه هفته و دو روز چگونه گذشت؟
شاید باورت نشه امیر ولی تقریبا هیچی یادم نیس  Big Grin یه تلفیق عجیب غریب بود از خستگی و کار زیاد و اتفاقات پشت هم
چیزایی ک از دوشنبه هفته پیش تا امروز یادم میاد مثلا اینه ک میثم(از اقوام)، بالای جرثقیل بوده و یه ماشین حمل زباله(آشغالانس) میزنه به جرثقیل و این از اون ارتفاع پرت میشه پایین گویا
بعد آشغالانسه میاد ک بگازونه فرار کنه که ملت میگیرنش
گویا یکی از دستاش و چنتا از دنده هاش شکسته بنده خدا، خیلی پسر خوبیه

مادر و پدر، صبح پنجشنبه هفته پیش رفتن به ویلای شمال، یکم ریلکس کنن و به باغچه ها برسن و شنبه برگشتن. 
به من گفتن میای؟ و از اونجایی ک فول حوصله هستم با گفتنِ "نه" صحنه رو ترک کردم.
از اون طرف برادر گفت پنجشنبه بیا خونه ما، مهمون داریم "خاله خانومش از خارج اومده" البته اتفاق مهمی نیست بنده خدا سالی چند بار میاد  Big Grin
ولی خب ازونجایی ک خستگی هفته تو تنم بود و واقعا حال رانندگی تا خونه برادر رو نداشتم اون هم گفتم نمیام.
پنجشنبه ک از پیش برادر ب گشتم خونه، تقریبا بعد از ظهر بود، حسسسابی خسته بودم.
از اون خستگیای عجیب غریب ک منی ک وقتی خوابم تنظیمه ظهرا نمیخوابم ظهرو یه ساعت خوابیدم تقریبا(یادم نیس ظهر پنجشنبه رو خوابیدم یا جمعه رو)
یه عالمه فریک اومد سراغم و از اون حمله های مالیخولیایی ک بچگیام میومد سراغم دوباره بهم دست داد یکم، البته خداروشکر چند سالیه از نظر فیزیکی میتونم هندل کنم شرایطو وقتی این حملات بهم دست میده. ولی خب تو روحیم طولانی مدت تاثیر داره، حتی تا الان ک چهارشنبست هم فیریکاش نرفته.
بقدری خسته بودم ک قرار بعد از ظهر جمعم با رفیقمو کنسل کردم(یادم اومد ظهر جمعه بود ک خوابم برده بود)
سایلنت کردم خوابیدم
هیچی دیگ
گذشت
ی اس ام اس اومد برام ک کمیسیون پزشکی دارم در هفته آینده و باید حضور بهم برسانم. 
بریم ببینیم چ خوابی برامون دیدن... 
روزهای هفته به رفتن پیش برادر و برگشت به خونه گذشت... 
رفتم آزمایش دادم، یه دبه 24 ساعته دادن بهم گفتن فردا بیارش
آقا من فرداش گفتم قبل رفتن پیش برادر برم دبه آزمایش ادرارمو تحویل بدم بعد برم... 
یکی از آزمایشگاه های مطرح و بزرگ تهران مثلا... 
آقا من رفتم، 
دبه رو گذاشتم رو میز دبه های ادرار
رفتم پزیرش فیشمو دادم ک برچسب بده بچسبونم رو دبم و بهم رسید بده ک کی جواب آزمایشمو بگیرم... 
دبه رو ک گذاشتم رو میز شاید پونزده ثانیه نگذشته بود ک برگشتم دیدم دبم نیس... 
به خانومه خیلی آروم و یواشکی گفتم "عه دبم نیییست  Huh   "
بعد این انگار خوشش اومد...  Dodgy
یدفه لبخند غلییییظ زد... 
رو کرد ب بغلیش، 
بلند داد زد، داد زدااا
گفت دبه اینو زدننننننن
بغلیشم ک ی آقای مو فرفری با میمیک صورت خیلی بامزه بود و صدای بامزه و دو رگه ای هم داشت یدفعه شاخکاش تیز شد، بلند شد، داااااد میزد، کی دبه اینو دودره کردههههه؟؟؟ کی دبه اینو زدهههه؟ ؟؟
خندم گرفته بود  25r30 اینجوری بودم ک داداش یذره جیش ک این داستانارو نداره میرم ی روز دیگ براتون میجیشم جم میکنم  32
خلاصه از ی آزمایشگاه به اون باکلاسی انتظار همچین برخوردی نداشتم
ی آقاعه از کا کنای اونجا با خجالت اومد گفت من دبتو گذاشتم فلانجا ، منم رفتم لیبلمو زدم روش...
آره خلاصه اتفاق خاصی نیوفتاد تو هفته گذشته
برادر میخواست ی سری کارت سفارش بده تا همکارا میخوان تکنسین بفرسن پیشش آدرس و شماره تلفن روش باشه، یه کارت ویزیت براش طراحی کردم... 
همین
کار خاصی نکردم واقعا
حالا تا برم کمیسیون بیام براتون تعریف میکنم چیشد... 

ولی بشدت ب این نتیجه رسیدم ک بی مایه فتیره، مخصوصا الان ک کفگیرم ته دیگ خورده و بخاطر داستانای خدمت سربازی و کمیسیونم نمیتونم جایی کار کنم

بگذریم

نوشته شده توسط امیر خسته و پاره توسط موبایل، دراز کشیده روی تخت... 
چهارشنبه، 24/05/1403
ساعت 21:54
اودافس
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
#9
خب خب خب...
رسیدیم به امروز...


خب من رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم و بعله، مشکل کلیوی هم به بیماریهام اضافه شد  25r30  


ازونجایی که کار برادر دیگه تقریبا راه افتاده دیگه نمیرم پیشش کمکش کنم و اگه کمکی لازم داشته باشه خودش بهم زنگ میزنه بپوشم برم هندلش کنیم...
رفتم کمیسیون پزشکی که ببینم چخبره...
ببینم ولم میکنن یا باید وارد خدمت مقدس سربازی بشم؟
هیچی دیگه، دکتره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و زیر و رو کردن پرونده ی من توی کامپیوتر بهم گفت علارقم میل باطنیم نمیتونم معافیت بزنم و شما معاف از رزم هستی.
اگه چشمت نیم نمره ضعیفتر بود همچی اوکی بود
منم تشکر کردم و رفتم
گفت یه هفته ی دیگه (که میشد دیروز که بعلت اربعین حسینی تعطیل بود) برم پلیس +10 که ببینم کدوم ارگان افتادم و کی باید برم و خودمو معرفی کنم که دیروز تعطیل بود و امروز هم حال نداشتم برم، ایشالا فردا میرم ببینم باید برم کجا و کی باید سرباز بشم.
برای مغازه برادر وسایل ایمنی در برابر اتش اوردن که تشکیل شده بود از یه کپسول بزرگ آتشنشانی و چند توپ دی اکسید کربن که من اولینبار بود که از نزدیک میدیدم و فقط تو کلیپ های خارجی دیده بودم.
به این صورت که اکه حریق اتفاق بیوفته و شما حضور نداشته باشی، این توپ منفجر میشه و انفجار این توپ باعث خاموش شدن آتیش میشه.
این از اون
اون از این


آها 
مهتی کوچیکه که باباش یه ماشین دیگه خریده، صاحب ماشین قبلی باباعه شده، پس زنگ زد که کجایی که بیام دنبالت بریم بیرون هم بچرخیم و هم اینکه فکر میکنم فلانجای ماشین خرابه بیا که یه نگاه بهش بندازی.
رفتم، ماشین سالم بود زر میزد.
نشستیم رفتیم چرخیدیم که خیلی هم بد رانندگی میکرد، البته بهش هم گفتم که نا امید نشه و این بد رانندگی کردنه نرماله و منم که تازه گواهینامه گرفته بودم بد رانندگی میکردم (من اینقد بد نبود رانندگیم و کسی متوجه نمیشد که راننده جدیدم ولی اینجوری گفتم که امیدش رو از دست نده)

فرداش هم با موتور رفتم خونشون یه ساعت نشستم، خالی بود با رفیقاش جمع شده بودن
با مهدی بزرگه رفتیم بیرون یه شب دیگه
اونم از کارش استعفا داده که بره یجا دیگه مشغول به کار بشه.
یکم حرف زدیم
دیروز که میشد اربعین با هم رفتیم بیرون با موتور، از اونجایی که هوا گرم بود گفتیم بریم محله های بالای تهران که خنک تره.
رفتیمو بعد از یکم چرخیدن از کاخ سعد آباد سر در اوردیم
جات خالی امیر، خیلی خوب و خنک بود و من فکر نمیکردم سر ظهر اینقدر خنک باشه
یکم چرخیدیم و چند ساعتی رو اونجا گذروندیم
موزه ماشین های سلطنتی هم رفتیم
کوچیک بود و تعدادشون کم بود ولی من فکر نمیکردم رولز رویس فانتوم اینقدر گنده باشه از نزدیک، فککنم شیش متر فقط طولش بود
برگشتیم رفتیم ساندویچی داوود جات خالی دوتا بندری با یه سیبزمینی زدیم.
رفتیم پارک کنارش یکم نشستیم خستگی در کنیم که بعد بریم خونه، که من نفهمیدم چنتا پسر بچه 18-19 ساله دارن کرم میریزن به ما
داشتیم رد میشدیم از توی پارک ک نگو یچیزی پرت کردن سمت ما و من متوجه نشدم.
یدفه دیدم مهدی برگشت به یکیشون گفت ((تو اینو پرت کردی؟))
پسره گفت ((نه))
مهدی هم گفت ((فلان جات نخاره ها))
و منم دیدم اینجوریه کتامو باز کردم رفتم جلو که دیدم ترسیدن زبونشون بند رفته بود ولی پررو بودن  Big Grin
هیچی دیگه بعد چنتا چشم غره ولشون کردیم، یه هفت هشت نفری بودن تقریبا
یکم نشستیم همونجا بعد سوار موتور شدیم برگشتیم محل


اینم وضعیت این چندروز ما  Big Grin
حالا تا فردا برم ببینم خدمتمو کجا افتادم


دوشنبه 5/6/1403
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
#10
آهای .....زاده هااااا، من هنوز زندممممم  Telegh_01 Telegh_01 Telegh_01
آقا سلام
حالت خوبه؟
اینجانب امیر هستم، در تاریخ 29/7/1403

صدای منو میشنوید از مرخصی میان دوره... 

چقدر خیلی چیزا عوض شده و ی ترکیب لعنتی از حس خوب و بد بوجود اومده برام وقتی بعد از حدود یک ماه برگشتم خونه

البته دروغ نگفته باشم پنجشنبه جمعه ها میومدم خونه، ولی از بس خسته بودم و از بس تایم کم بود نمیرسیدم حتی صبکه های اجتماعیمو چک کنم یا حتی پیامارو جواب بدم چ برسه ب کارای دیگه

مثلا هوا خیلی خنک تر شده و ب طبع مردم آرومتر شدن
اخبار جنگ و خون ریزی زیاد شده
ساختمون رو ب رویی ک ساخته بود و پنجره اتاقم تو دهن خونشون باز میشد خونه رو خالی کرده و الان پنجره رو باز کردم دیدم مشتری اومده بود خونه رو ببینه 
از اولشم با این ساختمون حال نمیکردم، 
بعد از اینکه حیاطو خراب کرد و آپارتمان شد جلوی ویوی پنجره اتاق منو گرفت... 

ولی ایشالا بیوفتم یگان، خیلی ب خونه نزدیکتره و زندگیم میوفته روی روال عادی... 
میگن مث تایم اداری میشه تایمم، با این تفاوت ک حقوق درست حسابی ندارم  Telegh_01

توی این مدت ک آموزشی سربازی بودمم چنتا خاطره نوشتم ک اونارو هم میام با تاریخ اضافه میکنم

دنبال ی موتور باکسر ارزون قیمت سالمم هستم ک ایشالا پیدا کنم وردارم برای یگان رفتن و سرکار رفتن راحت بشم

پنجشنبه 26 ام ک اومدم مرخصی میان دوره مهدی بزرگه اومد دنبالم رفتیم بیرون چرخیدیم، رفیقشم دیدیم، نهار یه املت خوردیم، بعد از ظهر هم یه آبمیوه زدیم رفتیم خونه که داداشم اینا قرار بود بیان خونمون، مهدی رسوند منو خونه
جمعه یه حموم رفتم و یکم استراحت کردم
شنبه که دیروز بود ساعت پنج صبح پاشدم راه افتادم برم ببینمش، ساعت یازده و نیم رسیدم، 
یکم دیر کرد، خواب مونده بود  Telegh_10  
رفتیم نهار خوردیم، کلللییییی گرون شد  Telegh_01  یک میلیون و هفتاد هزار تومن یه نهار خوردیم فقط  Telegh_01  اومدم بگم هنوز جاش درد میکنه ک دیدم دروغه، واقعا نوش جونمون و خیلی دلم براش تنگ بود و چسبید بهم نهاری ک خوردیم، خودم بخاطر اون آمپولی ک دیشبش زده بودم دلم درد میکرد و حالم زیاد خوب نبود ولی با این حال خیلی چسبید 
داشتیم میرفتیم یجا دیگه ک روی پل، توی سر بالایی تسمه تایم ماشینش پاره شد... 
گفتم خلاص کن بشین تو ماشین هلش بدم پل رو رد کنیم
با هر سختی ای بود ماشینو هل دادم تا از اون جای خطرناک رد شدیم زدیم بغل. 
زنگ زدیم یکی از دوستا و یکی دیگه از دوستای هم خدمتی من ک تو اون شهر زندگی میکرد اومدن کمک، رفتیم مکانیک اوردیم و تسمه تایمو عوض کرد برامون. 
بعدشم از بچها تشکر و خدافضی کردیم و یکم وقت گذروندیم و من بلیط برگشتنمو دو ساعت و نیم انداختم عقب
خیلی خوش گذشت
مهدی زنگ زد گفت کی میای تهران؟ 
گفتم شب
گفت نیم ساعت قبلش بزنگ بیام دنبالت
اومد و وقتی برگشتم رفتیم ی پارک یکم نشستیم و قدم زدیم و حرف زدیم
هف هشت ده دقیقه قبل ساعت یک منو رسوند خونه و خودشم رفت. 
حسابی خوابیدم، 
صب بلند شدم صبونه خوردم باز ساعت دوازده و نیم خوابیدم تا ده دقیقه ب چهار
بلند شدم دیدم به به... 
مامانم آش رشته درست کرده
نهارمم از آشه خوردم و یکم یوتیوب دیدم
برا ماهایی ک سیگاری نیستیم و منی ک حتی قلیونم نمیکشم، این ویدیو و فیلم دیدنا خود تراپی و انرژی مثبته
دیشب پیام داده میگه احساس سرماخوردگی دارم  Big Grin
امروز زنگ زدم میبینم صداش گرفته، میگه ببخشید اگه سرما خوردی   Telegh_01  

اومدم فیلم ببینم ک گفتم بذار قبلش ی قسمت از خاطراتمو بنویسم ک بعدا بیام چیزایی ک تو دفترچم نوشته بودمو هم اضافه کنم... 

 فعلا تا همینجا نگهش میدارم تا بقیه خاطراتی ک رو کاغذ نوشتمو هم بنویسم و اضافه کنم

ساعت 19:17 یکشنبه 29/7/1403

19:18
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یه چیزی به یکی از اعضای فلشخور بگو به صورت ناشناس(نسخه2)
  ·٠•●♥ تاپیک مرجع مناسبات فلشخور ♥●•٠·
  اگه قرار باشه یکی از کاربرای فلشخور رو از نزدیک ببینی ...
  " مروری بر دفترچه خاطرات فلشخور "
  بهترین خاطره ها در فلش خور
  شاید یادت نیاد ولی یه زمانی تو فلشخور...
  ○●○ امــوال شخصـی فلشخور○●○
Sad یه خاطره از بزرگترین ترس رو بگو
  فلشخور جاییه که...
  نظر سنجی کاربران فلشخور ( دوره ای )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان