18-06-2020، 10:55
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-06-2020، 11:14، توسط The moon.
دلیل ویرایش: ایراد در متن/
)
تأیید رسمی فیلم خورشید در دام درها را به روی سینمای موج نوی چک گشود و میدان را برای فیلمهای تجربی و فوقالعادهٔ وِراکیتیلُوا (متولد ۱۹۲۹) آماده ساخت. خانم کیتیلُوا طراح و مدل لباس پیشین، با کارگردانهای آیندهٔ موج نو در مدرسهٔ FAMU دورهٔ فیلمسازی را گذرانده بود، و فیلم میان - مدتِ سقف را برای پایاننامهٔ خود ساخته بود. هنگامیکه فیلمهای سقف و فیلم دومش، یک مشت آشغال در ۱۹۶۲ به نمایش عمومی درآمدند بلافاصله همچون الگوی قالب بیانی موج نو پذیرفته شدند. این دو فیلم با تأثیرات آشکار از تکنیکهای سینما وریته (سینما - حقیقت) فرانسوی و آمریکائی داستان زنان جوانی است که در جامعه شهری چک میکوشند هویت خویش را اثبات کنند. نخستین فیلم بلند کیتیلُوا، چیز دیگر/چیزی متفاوت (۱۹۶۳)، با فیلمنامهٔ از خودش، تصویری است از زندگی دو زن کاملاً متفاوت: یکی قهرمان المپیک ژیمناستیک و یک زن خانهدارِ ناکام. کیتیلُوا با گلهای داودی (۱۹۶۶) سینما وریته را کنار گذاشت و گام در عرصهٔ خیالپرورانهٔ سوررئالیسم نهاد و یکی از آثار ممتاز موج نوی چک را خلق کرد.
این فیلم داستان دو دختر بیحوصله خودخواه ( 'گلهای داودی' ) است که خود را در مهلکهٔ بیبندوباری میاندازند و سرانجام نابود میشوند. این فیلم توسط اِستِر کرومباکُوا (متولد ۱۹۲۳) هنرمند چندکاره و از عناصر خطدهندهٔ موج نو طراحی و نوشته شده است. گلهای داودی فیلمی است صراحتاً آنارشیستی و نمایش آن تا ۱۹۶۷ ممنوع بود، اما بلافاصله پس از نمایش مورد تحسین منتقدان کشور خود و جهان قرار گرفت. کیتیلُوا پس از آن دیگر از تسهیلات دولتی استفاده نکرد و فیلمهای بعدی او را، همچنان با همکاری کوچهرا و کرومباکُوا یک کمپانی بلژیکی سرمایهگذاری کرد.
فراواقعیترین فیلم او تا به امروز، میوهٔ بهشت (۱۹۶۹)، تمثیل پیچیدهای است در باب خیالپروریهای زنهائی که در دنیای مردان گیر افتادهاند. این فیلم تعدادی از جوایز بینالمللی را نصیب سازندهاش کرده است. کیتیلُوا پس از ۱۹۷۰، بهرغم آنکه کشورش توسط شورویها اشغال شد و نظام لیبرالی دویچک در ۱۹۶۸ کنار رفت، همچنان در وطن ماند تا در آنجا کار کند اما دولت به او اجازهٔ ساختن فیلم نداد. این ممنوعیت در ۱۹۷۵ برداشته شد و او توانست چند فیلم دیگر بسازد، از جمله بازی سیب (۱۹۷۶)، هجویهای به شدت کوبنده دربارهٔ نارسائیها و فسادِ شغل پزشکی در چک؛ داستان ساختگی (۱۹۷۸) و فاجعه (۱۹۷۹). پایگاه کیتیلُوا در آینده هر چه باشد امروز تأثیرگذارترین کارگردان شکلگرا و نوآور سینمای موج نوی چک شناخته میشود.
یکی دیگر از شکلگرایان جوان چک، یارومیل یرژیش (متولد ۱۹۳۵)، که در فیلمنامهٔ گلهای داودی یا کیتیلُوا همکاری داشت، با نخستین فیلم داستانی خود، اولین فریاد (فریاد، ۱۹۶۳)، تصویر درخشان و سبکگرایانهای از جامعهٔ معاصر چک ارائه داد. اولین فریاد ماجرای یک روز از زندگی یک تعمیرکار تلویزیون است، که همزمان با زایمان همسرش در بیمارستان ناچار است برای تعمیر تلویزیون از این خانه به آن خانه برود. یرژیش تحتتأثیر مسقیم موج نوی فرانسه در این فیلم مدام و با تأکید بسیار میان تعمیرکار و مسائل متعدد اجتماعی او (بهویژه در خانههای صاحبان قدرت که استطاعت خرید تلویزیون دارند)، و زن او در بیمارستان و خاطراتشان از زندگی مشترک، برش میزند، تا بدینوسیله دنیائی را تصویر کند که در آن کودکی متولد میشود. یرژیش بین سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۶۸ به خاطر عدم تصویب فیلمنامههایش توسط ممیزی دولتی موفق به ساختن فیلم نشد، اما در بهار ۱۹۶۸ پراگ، دوران کوتاه دموکراسی دویچک، توانست فیلمی تلخ اما شاهکاری کتابی بهنام شوخی (۱۹۶۸) را به پایان رساند.
این فیلم، برگرفته از رمانِ میلان کوندرا، کیفرخواست بیباکانهای است دربارهٔ نظام استالینی که در آن یک دانشجوی فلسفه بهطور ناعادلانه از دانشگاه اخراج و برای خدمت در یک رستهٔ بسیار خشن بهنام 'یگانهای سیاه' در ارتش چک، اعزام میشود. جرم او این بوده که لطیفههای سیاسی میساخته است. فیلم شوخی با سبک یکدست و بهشدت واقعگرایانهاش تضاد شدیدی با آثار بعدی یرژیش دارد. فیلم بعدی او والری و یک هفتهٔ پر از شگفتی (۱۹۶۹)، برگرفته از داستانی نوشتهٔ ویتِژلاو نِزوال، شاعر سوررئالیست چک، در گونهٔ فیلمهای وامپیری و با زیبائی بسیار فیلمبرداری شده و میان دنیائی اروتیک و گروتسک در نوسان است. فیلمهای بعدی او، و پیام عشق مرا به پرستوها برسان (۱۹۷۱)، روایتی است شیوهپردازانه از خاطراتِ روزانهٔ دختری جوان که به خاطر همکاری با نیروی مقاومت در جریان اشغال نازیها اعدام میشود؛ و جزیرهٔ حواصیلهای نقرهای (۱۹۷۶)، تأملی است شاعرانه دربارهٔ شرف و سنت از نگاه پسر جوانی در شهرستان کوچکی در آلمان، حوالی پایان جنگ جهانی اول.
فیلمهای کیتیلُوا و پرژیش منادی ظهور موج نو در سینمای چک (مشهور به 'معجزهٔ سینمای چک' ) شدند، نهضتی که همطراز نئورئالیسم ایتالیا بود و بر سینمای جهان تأثیر گذاشت. فیلمهای موج نوی چک آثاری سیاسی و در عین حال هنری بودند و هدفشان آگاه کردن مردم چک از این واقعیت بود که جامعهٔ چک در استقرار نظام سرکوبگر و بیکفایتِ حاکم بر کشور، که همه را بهسوی خشونت سوق داده سهم داشته است. باید گفت این آگاهسازی با موفقیت فراگیری همراه بود. نهضت موج نو و همچنین صنعت فیلم چک را بار دیگر در جهان شهره ساخت.
کلوس و کادار در ۱۹۶۸ بهترین فیلم خود، راه گمکرده / هوسی بهنام آنادا (۱۹۷۱)، را بهدست گرفتند. این فیلم اقتباسی است از رمان لایوش زیهالی که فیلمنامهاش را نویسندهٔ مجار ایمره گیونگیوشی، که بعدها خود فیلمساز شد، نوشته است. فیلمبرداری این فیلم در موطنِ کادار، اسلواکی، به واسطهٔ اشغال شورویها متوقف شد، و پس از سال وقفه سرانجام به پایان ررسید. کادار در مدت توقفِ کار به ایالات متحد رفت تا فیلم فرشتهای بهنام لوین (۱۹۷۰) را براساس داستانی از برنارد مالامود بسازد. راه گمکرده قصهٔ پیچیدهای است دربارهٔ مردی که همهٔ وابستگیهای سنتی به خانواده، فرهنگ و مذهب را میگسلد، اما این رها شدن بهعکس شکل دیوانگی به خود میگیرد و تنها چیزی که برایش میماند وسوسههای جنسی است.
در این میان بیماریِ ظاهراً لاعلاجِ همسرش مزید بر علت میشود، که معلوم نیست روزگاری او را از رود دانوب نجات داده یا نداده است. بهجز آغاز و پایان، همهٔ فیلم در ذهن قهرمان داستان میگذرد، در حالیکه میخواهد همسر بیمارش را مسموم کند و مدام از خود میپرسد چه اتفاقی در مغز او افتاده که کارش به اینجا کشیده است. پیچیدگی در سبک و ساختار فیلم، به همراه موسیقی درخشانی که فرانتیشک چرنی برای آن تنظیم کرده موجب شده بسیاری از منتقدان آمریکائی آن را بهعنوان فیلمی غیرقابل درک رد کنند. کلوس پس از راه گم کرده همچنان در چکسواکی ماند اما کادار به تابعیت دائمی ایالات متحد درآمد و در آنجا مؤسسهای بهنام آمریکن فیلم اینستیتوت به راه انداخت. در این مؤسسه فیلمی بهنام دروغهائی که پدرم به من گفت (۱۹۷۵) ساخت که محصولی است کانادائی و تأثیرگذار دربارهٔ پسری یهودی که در محلهٔ مهاجرنشین مونترال رشد میکند. کادار همچنین آثار جالبی برای تلویزیون آمریکا کارگردانی کرد. | vista
این فیلم داستان دو دختر بیحوصله خودخواه ( 'گلهای داودی' ) است که خود را در مهلکهٔ بیبندوباری میاندازند و سرانجام نابود میشوند. این فیلم توسط اِستِر کرومباکُوا (متولد ۱۹۲۳) هنرمند چندکاره و از عناصر خطدهندهٔ موج نو طراحی و نوشته شده است. گلهای داودی فیلمی است صراحتاً آنارشیستی و نمایش آن تا ۱۹۶۷ ممنوع بود، اما بلافاصله پس از نمایش مورد تحسین منتقدان کشور خود و جهان قرار گرفت. کیتیلُوا پس از آن دیگر از تسهیلات دولتی استفاده نکرد و فیلمهای بعدی او را، همچنان با همکاری کوچهرا و کرومباکُوا یک کمپانی بلژیکی سرمایهگذاری کرد.
فراواقعیترین فیلم او تا به امروز، میوهٔ بهشت (۱۹۶۹)، تمثیل پیچیدهای است در باب خیالپروریهای زنهائی که در دنیای مردان گیر افتادهاند. این فیلم تعدادی از جوایز بینالمللی را نصیب سازندهاش کرده است. کیتیلُوا پس از ۱۹۷۰، بهرغم آنکه کشورش توسط شورویها اشغال شد و نظام لیبرالی دویچک در ۱۹۶۸ کنار رفت، همچنان در وطن ماند تا در آنجا کار کند اما دولت به او اجازهٔ ساختن فیلم نداد. این ممنوعیت در ۱۹۷۵ برداشته شد و او توانست چند فیلم دیگر بسازد، از جمله بازی سیب (۱۹۷۶)، هجویهای به شدت کوبنده دربارهٔ نارسائیها و فسادِ شغل پزشکی در چک؛ داستان ساختگی (۱۹۷۸) و فاجعه (۱۹۷۹). پایگاه کیتیلُوا در آینده هر چه باشد امروز تأثیرگذارترین کارگردان شکلگرا و نوآور سینمای موج نوی چک شناخته میشود.
یکی دیگر از شکلگرایان جوان چک، یارومیل یرژیش (متولد ۱۹۳۵)، که در فیلمنامهٔ گلهای داودی یا کیتیلُوا همکاری داشت، با نخستین فیلم داستانی خود، اولین فریاد (فریاد، ۱۹۶۳)، تصویر درخشان و سبکگرایانهای از جامعهٔ معاصر چک ارائه داد. اولین فریاد ماجرای یک روز از زندگی یک تعمیرکار تلویزیون است، که همزمان با زایمان همسرش در بیمارستان ناچار است برای تعمیر تلویزیون از این خانه به آن خانه برود. یرژیش تحتتأثیر مسقیم موج نوی فرانسه در این فیلم مدام و با تأکید بسیار میان تعمیرکار و مسائل متعدد اجتماعی او (بهویژه در خانههای صاحبان قدرت که استطاعت خرید تلویزیون دارند)، و زن او در بیمارستان و خاطراتشان از زندگی مشترک، برش میزند، تا بدینوسیله دنیائی را تصویر کند که در آن کودکی متولد میشود. یرژیش بین سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۶۸ به خاطر عدم تصویب فیلمنامههایش توسط ممیزی دولتی موفق به ساختن فیلم نشد، اما در بهار ۱۹۶۸ پراگ، دوران کوتاه دموکراسی دویچک، توانست فیلمی تلخ اما شاهکاری کتابی بهنام شوخی (۱۹۶۸) را به پایان رساند.
این فیلم، برگرفته از رمانِ میلان کوندرا، کیفرخواست بیباکانهای است دربارهٔ نظام استالینی که در آن یک دانشجوی فلسفه بهطور ناعادلانه از دانشگاه اخراج و برای خدمت در یک رستهٔ بسیار خشن بهنام 'یگانهای سیاه' در ارتش چک، اعزام میشود. جرم او این بوده که لطیفههای سیاسی میساخته است. فیلم شوخی با سبک یکدست و بهشدت واقعگرایانهاش تضاد شدیدی با آثار بعدی یرژیش دارد. فیلم بعدی او والری و یک هفتهٔ پر از شگفتی (۱۹۶۹)، برگرفته از داستانی نوشتهٔ ویتِژلاو نِزوال، شاعر سوررئالیست چک، در گونهٔ فیلمهای وامپیری و با زیبائی بسیار فیلمبرداری شده و میان دنیائی اروتیک و گروتسک در نوسان است. فیلمهای بعدی او، و پیام عشق مرا به پرستوها برسان (۱۹۷۱)، روایتی است شیوهپردازانه از خاطراتِ روزانهٔ دختری جوان که به خاطر همکاری با نیروی مقاومت در جریان اشغال نازیها اعدام میشود؛ و جزیرهٔ حواصیلهای نقرهای (۱۹۷۶)، تأملی است شاعرانه دربارهٔ شرف و سنت از نگاه پسر جوانی در شهرستان کوچکی در آلمان، حوالی پایان جنگ جهانی اول.
فیلمهای کیتیلُوا و پرژیش منادی ظهور موج نو در سینمای چک (مشهور به 'معجزهٔ سینمای چک' ) شدند، نهضتی که همطراز نئورئالیسم ایتالیا بود و بر سینمای جهان تأثیر گذاشت. فیلمهای موج نوی چک آثاری سیاسی و در عین حال هنری بودند و هدفشان آگاه کردن مردم چک از این واقعیت بود که جامعهٔ چک در استقرار نظام سرکوبگر و بیکفایتِ حاکم بر کشور، که همه را بهسوی خشونت سوق داده سهم داشته است. باید گفت این آگاهسازی با موفقیت فراگیری همراه بود. نهضت موج نو و همچنین صنعت فیلم چک را بار دیگر در جهان شهره ساخت.
کلوس و کادار در ۱۹۶۸ بهترین فیلم خود، راه گمکرده / هوسی بهنام آنادا (۱۹۷۱)، را بهدست گرفتند. این فیلم اقتباسی است از رمان لایوش زیهالی که فیلمنامهاش را نویسندهٔ مجار ایمره گیونگیوشی، که بعدها خود فیلمساز شد، نوشته است. فیلمبرداری این فیلم در موطنِ کادار، اسلواکی، به واسطهٔ اشغال شورویها متوقف شد، و پس از سال وقفه سرانجام به پایان ررسید. کادار در مدت توقفِ کار به ایالات متحد رفت تا فیلم فرشتهای بهنام لوین (۱۹۷۰) را براساس داستانی از برنارد مالامود بسازد. راه گمکرده قصهٔ پیچیدهای است دربارهٔ مردی که همهٔ وابستگیهای سنتی به خانواده، فرهنگ و مذهب را میگسلد، اما این رها شدن بهعکس شکل دیوانگی به خود میگیرد و تنها چیزی که برایش میماند وسوسههای جنسی است.
در این میان بیماریِ ظاهراً لاعلاجِ همسرش مزید بر علت میشود، که معلوم نیست روزگاری او را از رود دانوب نجات داده یا نداده است. بهجز آغاز و پایان، همهٔ فیلم در ذهن قهرمان داستان میگذرد، در حالیکه میخواهد همسر بیمارش را مسموم کند و مدام از خود میپرسد چه اتفاقی در مغز او افتاده که کارش به اینجا کشیده است. پیچیدگی در سبک و ساختار فیلم، به همراه موسیقی درخشانی که فرانتیشک چرنی برای آن تنظیم کرده موجب شده بسیاری از منتقدان آمریکائی آن را بهعنوان فیلمی غیرقابل درک رد کنند. کلوس پس از راه گم کرده همچنان در چکسواکی ماند اما کادار به تابعیت دائمی ایالات متحد درآمد و در آنجا مؤسسهای بهنام آمریکن فیلم اینستیتوت به راه انداخت. در این مؤسسه فیلمی بهنام دروغهائی که پدرم به من گفت (۱۹۷۵) ساخت که محصولی است کانادائی و تأثیرگذار دربارهٔ پسری یهودی که در محلهٔ مهاجرنشین مونترال رشد میکند. کادار همچنین آثار جالبی برای تلویزیون آمریکا کارگردانی کرد. | vista