Ulduz sayaraq gözlemişəm hər gecə yari
Gec gəlmədədir yar yenə olmuş gecə yari
Yatmış hamı bir Allah oyaqdır, daha bir
Məndən aşağı kimsə yox, ondan da yuxari
Gəlməz tanıram bəxtimi birdən ağarar sübh
Qaşlar da ağardıqca daha baş da ağarır
Qorxum budur yar gəlməyə birdən ağarar sübh
Bağrım yarılar sübhüm açılmaz sen ey tanri
Oldum qara gün ayrılalı o sarı teldən
Bunca qara günlərdir edən rəngimi sari
Eşqin ki qərarında vəfa olmayacaqmış
Bilməm ki təbiət niyə qoymuş bu qərarı
با شمردن ستاره ها هر شب انتظار یار کشیده ام
باز شب از نصف گذشت و یار دیر کرد
چشمانم خیره به راه مونده ولی نه سوسوی نوری هست و نه صدایی
از سکوت شب گوشهایم انگار کر شده و گرفته
یک پرنده با بیدارم گفتنش بعضی وقتا هو هو میکنه
اما اونو هم لالایی باد خواب میکنه
کسی پستتر از من وجود نداره و کسی والاتر از خدا
از من اینطرفتر کسی نیست و همینطور اون طرف هم خلوته
ترسم اینه که یار نیاد و صبح باز بشه
دلم میترکه پس صبح تو رو خدا باز نشو
ستاره صبح داره طلوع میکنه و چشمام با التماس بهش میگن طلوع نکن
ولی حیف حتی اگه اون طلوع نکنه هم ستاره بختم بی عرضه تره
نمیاد من بخت خودمو میشناسم الان صبح میشه
با روشن و سفید شدن هوا موهای منم سفید میشه
اگه قرار بود قرار عشق وفا نداشته باشه
در عجبم که چرا طبیعت همچین قراری گذاشت
انگار اخرین صدای خروس عین یه خنجر فرو رفت
و دلمو پاره پاره کرد و رگهامو برید
صبح با ریشخندی نگام کرد و گفت منتظر نشو
ترس جان هست برای بازنده های این قمار(عشق)
روزگارم سیاه شد پس از جدایی از یار
روزهای مثل شب سیاهمه که رنگ رخسارمو زرد کرده
اشکهای چشم از هرجا سرازیر بشه منو هدف میگیره
مشخصه که از هرجا رودی سرازیر بشه به سمت دریا میره
(شهریار دریای غمه و اشک چشمها هم رود غم)
غم هجران از بس رنگ منو عین برگ پاییزی زرد کرده
اما اگه به خودش نگاه کنی عین گل محمدی سرخ رنگه
در محراب شفق خودم رو در سجده دیدم
گلگون شده در خون رویم به سوی تو
شهریار عشقی داشت مزین به گل و سنبل
افسووووس که باد سیاه وزید و بهارش خزان شد