09-08-2019، 14:33
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-08-2019، 14:39، توسط Open world.)
شروع و پایان
کاش زندگی دوکلمه بود شروع و پایان ولی از شانس خوبم من فقط پایانش را درک کردم زمانی که اسلحه را در دست داشتم و مردی که غرق در خون به زمین خاکی افتاده بود و داشت جون میداد آره این میدون جنگه من فقط یه دختری بودم که به خاطر داداش بی همه چیزش پا به میدون جنگ گذاشته بودم و داشت به دستانی که میلرزیدن خیره میشد با صدایی از حالت ترس درامدم .کارلوس اینجا چیکار میکنی ؟ سرگرد من فقط اوه کارلوس دمت گرم خیلی خوب زدیش که هنوز نمرده تورو باید دست راست خودم بکنم
اون مردو از زمین برداشت بقیه که دیگران رو زده بودن اومدن استقبالم و ازم تشکر کردن چند نفر دورم حلقه زدن و بهم گفتن
اوه پسر تو معرکه ای دستاشونو دور گردنم انداختن منم با تعجب از خودم میپرسیدم یعنی قاتل نشدم هنوز فرانکلین اومد و منو صدا کرد کارلوس سرگورد کارت داره دیدم سرگورد اون مردو به صندلی بسته بود و نظارتش میکرد عرض ادبی کردمو وارد شدم همونجور خون ازش میرفت در همین حال پرستار اومد و اونو با صندلی به زیر زمین برد و سرگرد شروع کرد به حرف هایی که اصلا مهم نبود و در آخر بعد از این همه صحبت منو به رستوران یا همون محل استراحت مقامات بالا دعوت کرد و منم گفتم
امممم سرگرد میشه که... این خوشحالی رو با بقیه شریک بشیم؟
سرگردم قبول کرد شب شد به خوابگاه رفتم توی اونجا تمام این مدت روی دشک ول میخوردم و خوابم نمیبرد پاشدم و مثل اون آدم های جاسوس رفتم طبقه پایین و از لای در نیمه باز شروع به نگاه کردن کردم نور کوچکی که به چشام میخورد و چشمام و اذیت میکرد دستم و جلو ی چشام گرفتم و دلم و زدم به دریا و درو باز کردم اون مرد روی تخت دراز کشیده بود و من خیلی آروم با خودم میگفتم خب دیگه حالش خوبه همینکه برگشتم برم دیدم که صدایی از پشت سرم اومد سرم رو برگردوندم دیدم اون مرد بود دستش رو روی شونه ش گرفته بود و خون از دستش میچکید بهم گفت تو بودی؟ یه قدم به جلو برداشت که روی زمین افتاد...
کاش زندگی دوکلمه بود شروع و پایان ولی از شانس خوبم من فقط پایانش را درک کردم زمانی که اسلحه را در دست داشتم و مردی که غرق در خون به زمین خاکی افتاده بود و داشت جون میداد آره این میدون جنگه من فقط یه دختری بودم که به خاطر داداش بی همه چیزش پا به میدون جنگ گذاشته بودم و داشت به دستانی که میلرزیدن خیره میشد با صدایی از حالت ترس درامدم .کارلوس اینجا چیکار میکنی ؟ سرگرد من فقط اوه کارلوس دمت گرم خیلی خوب زدیش که هنوز نمرده تورو باید دست راست خودم بکنم
اون مردو از زمین برداشت بقیه که دیگران رو زده بودن اومدن استقبالم و ازم تشکر کردن چند نفر دورم حلقه زدن و بهم گفتن
اوه پسر تو معرکه ای دستاشونو دور گردنم انداختن منم با تعجب از خودم میپرسیدم یعنی قاتل نشدم هنوز فرانکلین اومد و منو صدا کرد کارلوس سرگورد کارت داره دیدم سرگورد اون مردو به صندلی بسته بود و نظارتش میکرد عرض ادبی کردمو وارد شدم همونجور خون ازش میرفت در همین حال پرستار اومد و اونو با صندلی به زیر زمین برد و سرگرد شروع کرد به حرف هایی که اصلا مهم نبود و در آخر بعد از این همه صحبت منو به رستوران یا همون محل استراحت مقامات بالا دعوت کرد و منم گفتم
امممم سرگرد میشه که... این خوشحالی رو با بقیه شریک بشیم؟
سرگردم قبول کرد شب شد به خوابگاه رفتم توی اونجا تمام این مدت روی دشک ول میخوردم و خوابم نمیبرد پاشدم و مثل اون آدم های جاسوس رفتم طبقه پایین و از لای در نیمه باز شروع به نگاه کردن کردم نور کوچکی که به چشام میخورد و چشمام و اذیت میکرد دستم و جلو ی چشام گرفتم و دلم و زدم به دریا و درو باز کردم اون مرد روی تخت دراز کشیده بود و من خیلی آروم با خودم میگفتم خب دیگه حالش خوبه همینکه برگشتم برم دیدم که صدایی از پشت سرم اومد سرم رو برگردوندم دیدم اون مرد بود دستش رو روی شونه ش گرفته بود و خون از دستش میچکید بهم گفت تو بودی؟ یه قدم به جلو برداشت که روی زمین افتاد...