![]() |
دنیایه رمان - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: زباله دان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=37) +--- انجمن: زباله دان موضوع ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=38) +--- موضوع: دنیایه رمان (/showthread.php?tid=276855) |
دنیایه رمان - AMIRMAHDI_AEZAZI - 08-08-2019 سلام شما اینجا میتونید رمان بنویسید همه میتوانند در اینجا رمان بنویسند ............................................................................................................... رمانه دلتنگی
روزی روزگاری یک پسر بجیی در یک خوانواده فقیر زندگی میکرد اسمه او مایکل بود روزی به بازار رفت و یک دختریرا دید که او خیلی پول داره بود مایکل جلو رفت تا وقتی که قدم اولو گزاشت یک دزد کیف ان دخترو زد مایکل چاقوشو در اورد وبه سمت ان دزد پرت کرد دزد به زمین افتاد مایکل رفتو کیف ان دخترو برداشت وبه اوداد ان دختر و مایکل عاشق همشدن وقتی پدر ان دختر مایکلو دید ازش خوشش نیامد بعد گفت شما باید منو راضی کنید که من بخواهم شما دوتا عاشق باشید مایکل اسم ان دخترو پرسی اسم اندختر ماریا بود مایکل با کاراش وخوانواده اش نظر پدر ماریارا راضی کرد بعد چند سال ماریا ومایکل ازدواج کردناونا زندگی خوشیو داشتن یکروز ماریا و مایکل تصمیم گرفتن برن سفر البته با خوانوادها شان انها سوار کالسکه شدن وبه انگیلیس حرکت کردن در راه ارام میرفتنکه ناگهان پسر عمو ماریا با کاله سکه به کالسکه یه انها کوبید ان داد زدو گفت ماریا تو باید بامن ازدواج میکردی وباشدت محکمی به کاله سکه کوبید ومایکل ازدره کناره جاده پرت شد پایین وبعدش پسر عمو ماریا با چند تا راهزن خوانواداش را گرفتند بعد دوسال که قرار بو خوانواده مایکلو در اتش بندازن یک کابوای امد وباهمیه راهزنا جنگید بعد هم رفت خانواده مایکلو ازاد کرد بعد یک گلوله خورد به کلاهش کلاهش افتاد مایکل بود که امده بود همه یه خوانواداش رو ازاد کرده بود ولی ماریا نبود رفت سمت منجنیق ماریارا در منجنیق دید و پسر عمو کثیفش جک مایکل رفتو شمشیره شو کشید وبا پسر عمویه ماریا جنگید شمشیرا کرد تودلش وبعد جک اورا هول داد وشمشیره او به طنابه منجنیق خوردو ماریا پرت شد تویه اتشو سوخت مایکل با اشکه جاری به جنازه یه جک رهم نکرد و هی می گفت من باید بمیرم وخوانواده اش ان را شهر خدشون بردن نو نگهدار کردن مایکل بعد از اون اتفاق دیگه حرف نزد........ ![]() لطفا نظر بدید RE: دنیایه رمان - Open world - 09-08-2019 رمان یعنی داستانی که صد صفحه حداقل بشه نمیدونم شاید رمان کوتاهم باشه! RE: دنیایه رمان - AMIRMAHDI_AEZAZI - 09-08-2019 (09-08-2019، 10:25)Open world نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. میدونم من به رمانهایه کوچیک علاقه دارم ورمانم ادمه داره توعم رمان بزار اینجا RE: دنیایه رمان - AMIRMAHDI_AEZAZI - 09-08-2019 ادمه رمان مایکل در شهر ارام ودلشکسته زندگی میکرد یک روز مایکل به بازار رفتا کمی خرید کند که چشمش به سربازان افتاد که به سمت دشمن حرکت میکردند مایکل که از زندگی خسته شده بود پشته سر سربازان حرکت کرد انقدر پشت انها رفتکه شب شد سرباز ها در وسط دره چادر انداختن و خوابیدنند مایکل از فرصت استفاده کردو یکی از سرباز هارا که تنها نشسته بود و نگهبانی میداد را خفت کرد وجنزه اشرو برد و یکجا قایم کرد مایکل لباسه اورا پوشید وجایه او نشست فردا صبح که سربازان به طرف جنگ حرکت میکردند فرمانده اسم همان سربازی راکه کشت را صدا زد مایکل به دورو برش نگاه کرد دید که کسی نمیره جلو خودش رفت فرمانده گفت الکس دیر کردی میدونم که نمیتونی حرف بزنی ولی بادستت بهم بگو مایکل خیلی شانس اورده بودکه کسیو کشته که لال بود مایکل بادست کفت نه بعد فرمانده گفت مرسی از اطلاعاتت خوب 10 متر تا میدان جنگ نمانده ناگهان یک توپ در 30 متری ارتش خورد فرمانده داد کشید حمله همهیه سرباز ها پشت سنگر پناه گرفتند باتفنگ به دشمن شلیک می کردند فرمانده داد زد الکس برو توسنگر دشمن مایکل با اجله رفت سمت سنگر که لیز خوردو تویه چاله افتاد بعد یکروزچشماشو بازکرد ودید تویه یک قفس چوبیه نگاهی به قفس بقلیش انداخت تویه ان قفس یک دختری شبیه ماریا بود اندختر صورتش را برگندود ان دختر خود ماریا بود مایکل که صداش درنمیومد یک سنگ به قفس ماریا پرت بیهوشی شود کرد ماریا فهمید ان مایکله گفت تو منو نکشتی جک منبه دشمن فوروخت و یکی از خدمت کاراشو به جایه من پرت کرد و بعد چندقیقه مایکل بیهوش چون یک تیر خورده بود.......... RE: دنیایه رمان - Open world - 09-08-2019 شروع و پایان کاش زندگی دوکلمه بود شروع و پایان ولی از شانس خوبم من فقط پایانش را درک کردم زمانی که اسلحه را در دست داشتم و مردی که غرق در خون به زمین خاکی افتاده بود و داشت جون میداد آره این میدون جنگه من فقط یه دختری بودم که به خاطر داداش بی همه چیزش پا به میدون جنگ گذاشته بودم و داشت به دستانی که میلرزیدن خیره میشد با صدایی از حالت ترس درامدم .کارلوس اینجا چیکار میکنی ؟ سرگرد من فقط اوه کارلوس دمت گرم خیلی خوب زدیش که هنوز نمرده تورو باید دست راست خودم بکنم اون مردو از زمین برداشت بقیه که دیگران رو زده بودن اومدن استقبالم و ازم تشکر کردن چند نفر دورم حلقه زدن و بهم گفتن اوه پسر تو معرکه ای دستاشونو دور گردنم انداختن منم با تعجب از خودم میپرسیدم یعنی قاتل نشدم هنوز فرانکلین اومد و منو صدا کرد کارلوس سرگورد کارت داره دیدم سرگورد اون مردو به صندلی بسته بود و نظارتش میکرد عرض ادبی کردمو وارد شدم همونجور خون ازش میرفت در همین حال پرستار اومد و اونو با صندلی به زیر زمین برد و سرگرد شروع کرد به حرف هایی که اصلا مهم نبود و در آخر بعد از این همه صحبت منو به رستوران یا همون محل استراحت مقامات بالا دعوت کرد و منم گفتم امممم سرگرد میشه که... این خوشحالی رو با بقیه شریک بشیم؟ سرگردم قبول کرد شب شد به خوابگاه رفتم توی اونجا تمام این مدت روی دشک ول میخوردم و خوابم نمیبرد پاشدم و مثل اون آدم های جاسوس رفتم طبقه پایین و از لای در نیمه باز شروع به نگاه کردن کردم نور کوچکی که به چشام میخورد و چشمام و اذیت میکرد دستم و جلو ی چشام گرفتم و دلم و زدم به دریا و درو باز کردم اون مرد روی تخت دراز کشیده بود و من خیلی آروم با خودم میگفتم خب دیگه حالش خوبه همینکه برگشتم برم دیدم که صدایی از پشت سرم اومد سرم رو برگردوندم دیدم اون مرد بود دستش رو روی شونه ش گرفته بود و خون از دستش میچکید بهم گفت تو بودی؟ یه قدم به جلو برداشت که روی زمین افتاد... RE: دنیایه رمان - SABER - 10-08-2019 لطفا هر رمان در یک موضوع جدا. هر داستان کوتاه هم در موضوع جدا با سپاس. |