امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....)

#41
اگه نظر یا سپاس بدین من هم قول میدم هر روز یه قسمتشو بازارم....
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
رمان همخونه (قسمت هفتم)

- بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده!
فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!"
نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!"
- آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها!
فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!"
يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به مغازه رفته به يلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم خوبي؟"
يلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي يارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.
صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. يلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرف آش را ميانشان گذاشت و گفت : " فرناز مري چند تا قاشق بياري؟!"
فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا اين كه خيلي تابلو بود ، يلدا؟"
- ]طور مگه؟!
- بابا بد جوري بهت زل زده بود!
نرگس پرسيد:"اون خانمه ، مادرشه؟!"
-نمی دونم.
سه تايي مشغول خوردن آش شدند.
فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پيدا كردي!"
يلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!"
نرگس گفت:" مگه اينها شهاب رو نمي شناسند؟"
يلدا گفت:" والله، چي بگم؟"
بعد از نيم ساعت صداي زنگ بار ديگر آنها را از حس و حالشان بيرون كشيد.
يلدا با عصبانيت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدين حالا ببين چه خبره!"
نرگس گفت:" مي خواي منن برم؟شايد اومدن ظرف آش را بگيرن."
يلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر يك فرصت بودم به مادرش يه چيزيي بگم. ديگه خيلي پر رو شده."
يلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پايين دويد. فرناز فرياد زد:"كتكش نزني!" و دوباره به سوي اتاق يلدا پشت پنجره دويدند. يلدا سعي كرد حالتي جدي و تقريباً عصباني به خود بگيرد. در را باز كرد... پسر همسايه پشت در ايستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشيد، سلام .اَ ...من اومدم كه ..."
يلدا كاسه را توي بغل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرماييد. اينم كاسه تون . نذرتون قبول!"
پژمان هول شد و گفت:" ببخشيد، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..."
براي لحظه اي گوش هاي يلدا كر شدند و چشم هايش به جز اتومبيل شهاب كه جلوي در خانه متوقف مي شد، چيزي نديدند. شهاب جستي زد و از اتومبيل پايين پريد. او كه از ديدن يلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناختبسيار متعجب مي نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پيش آمد.پژمان كه هنوز حرف مي زد با ديدن شهاب يكه خورد و كمي عقب تر ايستاد و ساكت شد!
شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟
يلدا از ديدن نابهنگام شهاب سخت عافلگير و آشفته به نظر مي رسيد ، رنگش پريده بود و دستپاچه گفت:"اِ ...هيچي ، ايشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم."
نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانيه اي گفت:" شما كي هستين و از كجا ايشون رو مي شناسي؟"

ژمان لبخند شرمگيني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسايه ي رو به رويي اتون هستم. شما برادر ايشون هستيد؟!"
شهاب نگاهي به يلدا كرد و دوباره چشم به يلدا دوخت. گويي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها را در هم كشيد. ترسناك به نظر مي رسيد، با خشم گفت:" اول بگو ببينم ، توي اين آپارتمان فقط براي ايشون نذري آوردين؟!"
يلدا كه مي ديدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پيش دستي كرد تا شايد پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ، مادرشون آش آوردند. ايشون كه من رو نمي شناسن!"
شهاب پرسيد :" مادرش كيه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!"

يلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم."

پژمان دوباره حرف خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشي آقا ، شما برادر اين خانم هستيد؟!"
شهاب گفت:" فرمايش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با اين خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي داره؟!"

پژمان گفت:" آقا مثل اين كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از يلدا ذخانم معذرت خواهي كنم كه چند روز پيش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگيري شدم! مي خواستم بگم قصدِ ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم ايشون رو ناراحت كنم."

یلدا يخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چيز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دريك چشم به هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقايقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده است . لبش خوني بود و سرش گيج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جيغ زني كه مي گفت :" آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد.

پژمان فرصتي يافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم كوبيده شد.
يلدا فرياد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!"

فرشته خانم همسايه ي رو به رويي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي يلدا آش آورده بود، دوان دوان پيش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسيده اش شهاب را مي نگريست.

فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اينجا مهمونه. اينه پذيرايي از مهمون؟"

فرناز و نرگس كه بسيار ترسيده بودند با عجله مانتوهايشان را پوشيدند و پايين آمدند و كنار يلدا ايستادند.

فرشته خانم هنوز گله مي كرد و غر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشيدي دست روي اين بچه بلند كردي؟! نشون دادي بچه ي تهرون كيه و چه جوري از مهمون پذيرايي مي كنه!"

شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزديك شد و گفت:" به اين بچه ياد ندادند كه نيايد براي ناموس مردم مزاحمت ايجاد كنه؟!"

- چه مزاحمتي؟! اين بچه، اين دختر خانم را از پشت پنجره ديده بود و به من گفت، خاله ايشون كي هستند. منم گفتم ، والله نمي دونم. شايد خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي يك فرصت مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصيت و باسوادي هستيد، شما ديگه چرا اين جوري برخورد مي كنيد؟

شهاب اين بار نگاه غضبناكش را به يلدا دوخت و با ديدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار يلدا ايستاده بودند، فرياد زد:" شما چرا اين جا وايستاديد؟ بريد بالا!"

آن سه كمي تو رفتند و باز ايستادند.
پژمان فرياد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي يارم. الآن هم به احترام يلدا خانم كاري بهت ندارم."

باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ...!! و پژمان در ميان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فرياد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گريه يلدا و دست هاي سردش ميان دست هاي سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند.

شهاب فرياد زد:" يك بار ديگه اسمش رو بياري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.)

فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بيا ! بابا اين پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاف شرع كرده؟ فقط مي خواد بياد خواستگاري، همين! ديگه اين همه داد و فرياد و بزن و بكوب نداره."

شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فرياد گفت:" خواستگاري كي؟! اون زن منه
در يك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگويد، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت گفت: " دروغ مي گي!"
شهاب فرياد زد و گفت: " اگه يك بار ديگه جلوي اين در تو رو ببينم و يا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ريزم، مفهوم شد؟"
پژمان عاجزانه فرياد زد:" دروغ مي گي..."
اين بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"
چند نفر زير بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. يلدا و دوستانش نيز افتان و خيزان پله ها را طي كردندو بالا آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود.
نرگس يلدا را بغل كرد و گفت: " چيه؟! چرا گريه مي كني؟!"
فرناز هم كه آماده ي گريستن بود، اشك هايش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو ديگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!"
فرناز در ميان گريه اش خنديد و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زير خنده )
يلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنيد ، ببينيد شهاب هنوز بيرونه؟!"
فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببينه مياد يك فصل هم ما رو كتك مي زنه !"
نرگس هم در تأييد حرف فرناز گفت:" راست مي گه، يلدا! فعلاً آروم بگير! "
فرناز گفت:" يلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!"
نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. يارو راست راست اومده اعتراف مي كنه كه مزاحم يلدا شده. بدبخت چوب خشك كه نيست، آدمه، توقع داريد چي بگه؟!"
فرناز نگاهي به يلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فيلم كردين؟!"

يعني چي؟!
فرناز ادامه داد:" يعني واقعاً ازدواج كردين و به كسي چيزي نگفتين!"
- مسخره!!

-آخه ديدي چه جوري گفت، اون زن منه!
نرگس گفت:" راستش يلدا، من يك لحظه تنم لرزيد."
فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ "
يلدا خنديد. ته دلش از حرف هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعيد داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي خواست جلوي همسايه ها كم نياره. والا همچين خبري نيست."
چند ضربه به در خورد. يلدا سراسيمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهايش آشفته بودند و لباسش به هم ريخته. شهاب به يلدا گفت:" اشكالي نداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض كنم ؟بايد جايي برم."
يلدا جواب داد:" نه ...برو! "
شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره توي اتاق يلدا جمع شدند. تمام حواس يلدا پيش شهاب بود كه عاقبت شهاب صدايش كرد و گفت :" يلدا...يلدا..."
فرناز گفت:" يلدا، انگار صدات مي كنه! "
اين اولين بار بود كه شهاب صدايش مي كرد. احساس شوقي در وجود يلدا بود كه دلش مي خواست فرياد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روي تخت نشسته بود ، نگاهش كرد و گفت :" در رو ببند."
يلدا در را پشت سرش بست و ايستاد. شهاب ادامه داد:" نمي خوام زياد مزاحمت بشم، دوستانت هم اينجان ! فقط فعلاً به يك سؤالم جواب بده. چرا به من چيزي نگفتي ؟!"

- در مورد چي؟!
شهاب كه سعي مي كردخود را كنترل كند، گفت: " در مورد بهترين فيلم جشنواره ي امسال!" ( يلدا با شرمندگي سرش را پايين گرفت) و شهاب ادامه داد: "يعني واقعاً دوباره بايد توضيح بدم؟! "
يلدا كه پنهان كاري را بي حاصل مي ديد، گفت: " آخه چي مي گفتم؟ دوست نداشتم درگير بشي..."
شهاب دندان ها را روي هم فشرد و گفت: " خوب ديگه مي خواستي كاري كني همه ريشخندم كنند! آره! پسره ي اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توي اتاقت هم كه مدام زير نظرش بودي. معلومه كه به ريش من مي خنده! من امشب بايد تكليف اين قضيه رو روشن كنم!"
( از جا برخاست و كتش را از روي صندلي برداشت و در حالي كه آن را مي پوشيد ادامه داد)، " چيزي لازم نداري؟! ... مي خواي براتون ناهار بگيرم؟!"

- نه، مرسي.. . ناهار داريم.

شهاب خداحافظي كرد و رفت. يلدا احساس مي كرد بيش از پيش به او علاقه دارد از توي اتاق فرياد زد و گفت:" نرگس و فرناز بياييد اين جا"
بچه ها توي اتاق شهاب نشستند. يلدا احساس خوبي داشت.
نرگس پرسيد :"يلدا، فكر نمي كني شهاب بهت علاقه مند شده باشه؟!"
تمام سلولهاي بدن يلدا به تپش افتادند، به نرگس نگاه كرد و گفت:"تو اين طور فكر مي كني؟!"
- نمي دونم ، خودت رو مي گم . بالاخره تو داري با اون زندگي مي كني.

- نه، شما كه اينجا نيستيد. ما زياد همديگر را نمي بينيم. اون هر وقت بياد، مي ره توي اتاقش. من هم همين طور.غذا هم درست مي كنم، بيشتر اوقات اون تنها مي خوره ، منم تنها. جز در مواقع اضطراري با هم برخوردي نداريم.فرناز گفت :"واقعاً پسر عجيبيه!"

- چه طور؟

- خُب، از اين جهت كه موضع خودش رو همون طور حفظ كرده و سعي نكرده به تو نزديك بشه. خُب، بالاخره شما به هم محرميد!

يلدا كه گويي خودش هم خيلي به اين موضوع فكر كرده بود، گفت: " آره، درسته. مي دوني فكر مي كنم دليلش اينه كه يك كس ديگري توي زندگيش هست! البته خودش هم گفته كه نامزد داره... نمي دونم."
نرگس گفت:" تو كه بايد از اين جهت خوشحال باشي، چون به هر حال خيالت از جانب اون راحته!"
يلدا به ظاهر لبخند زدو گفت:" آره." (فقط خدا مي دانست چه آرزويي در دل اوست.) بعد از رفتن نرگس و فرناز،يلدا دستي به خانه كشيد و شام درست كرد. بار ها و بار ها رفتار ظهر شهاب راز نظرش گذشته بودو تمام تنش را

خيس عرق كرده بود. آن شب شهاب زود تر از هميشه به خانه آمد. خسته و متفكر بود . يكراست به سراغ يلدا رفت و از او خواست ساعتي را

به گفت و گو بنشيند. گويي تمام روزش به سختي طي شده بود.

شهاب از يلدا پرسيد=((دوستات كي رفتن؟))

-نزديك ساعت شش

-فردا به پروانه خانوم زنگ بزن و بگو بياد كمك كنه باهم لوازم اتاقت رو به اتاق من منتقل كنيد!

-يلدا كه هنوز سر در نياورده بود،گفت:«چي؟!... براي چي؟!»

-اتاق هامون رو عوض ميكنيم.

-آخه چرا؟ من تازه از اتاقم خوشم اومده.

-شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت:«جدي؟!»

يلدا كه تمسخر را در نگاه شهاب پر رنگ ديد،رنجيد و سر به زير انداخت و با شرمندگي گفت:«آخه،تازه اونجارو اون توري كه دوست داشتم درست

كردم. بهش عادت كردم. اتاق شما پنجره اش كوچيكه نورش كافي نيست.»

شهاب لبخند تمسخر آميزي زد و گفت:«دقيقا براي همين مورد اتاق هامونو عوض ميكنيم!»

يلدا كه حالا منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود، گفت:«خب،ميتونيم به جاي عوض كردن اتاق ها از پرده زخيم استفاده كنيم. هر چند كه

جلوي نور رو ميگيره!»

-فردا به پروانه خانم زنگ بزن!

-آخه چرا؟!

-ديگه دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم

نگاهش مثل هميشه جدي بود. خدايا در اين نگاه لعنتي چه بود كه تا مغز اسنخوان يلدا را ميسوزاندونا خواسته مطيعش ميكرد؟! يلدا بي ؟آنكه

حرفي بزند ،نگاهش را پايين دوخت.

شهاب ادامه داد:«خب،نگفتي اسمت رو از كجا بلد بود؟!»

يلدا دوباره غافلگير شد. شهاب مثل يك بازپرس جنايي عمل ميكردو از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و او را گيج ميكرد،اما يلدا نمي خواست

دو باره گيج بازي در بياورد و بپرسد كي؟، گفت :«نمي دونم . شايد از بچه هاي دانشگاه شنيده . شايد هم از كامبيز شنيده!»

- هر چي بوده، ميخوام ديگه فراموشش كني.

- چيز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپرم! از اين موارد براي همه پيش مي آيد.

شهاب پوز خندي زد و گفت :« اگه... اگه صبح با اون صراحت پيش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با من داري، فقط به خاطر اين بود كه حال و

حوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم. طبيعيه كه اگه مي گفتم خواهر مني بايد از فردا مي موندم توي خونه و از هر كس و ناكسي

پذيرايي ميكردم!»

يلدا باز هم رنجيد. ميدانست كه اين طور خواهد شد. هميشه همين طور بود. شهاب رفتاري ميكرد كه او اميد وار ميشد و بعد حرفي ميزد كه

اميدش را تبديل به ياس ميكرد

يلدا گويي آنجا نبود، در دل با خود حرف ميزد:«منتظر بودم،لعنتي خودخواه!ميدونستم بالا خره يه جوري حرفت رو خرابش مي كني!»

شهاب ادامه داد:«كفتم برات توضيح بدم كه يه وقت پيش خودت فكر هايي نكني!»

يلدا عصبي شد و با خود گفت:« پسره ي از خود راضي، چه قدر به خودش مطمئنه!» طاقت نياورد و گفت:«مثلا چه فكري بكنم؟!»

شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردو گفت:«خودت بهتر ميدوني.»

يلدا تحمل نگاه ممتد او را نداشت و نتوانست پاسخ دندان شكني به او بدهدو رنجيده خاطر اتاق را ترك كرد.

فرداي آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد بلكه پنجره را هم باز گذاشت. گويي تنها راه حرص دادن شهاب را پيدا كرده بود . از پژمان هم پشت

در خبري نبود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده كرده و دختر دم بختي را به او معرفي كرده)از اين فكر خنده اش گرفت و به ياد صورت خوني

پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد .

آماده رفتن به دانشگاه بود ناهارش را خورده، وسايلش را مرتب كرده بود و توي خيابون بود كه اتومبيل شهاب را ديد كه به خانه مي آمد. با اين كه

دلش به سختي در تب و تاب بود، اما خشمي كه به واسطه ي رفتار شهاب در او شعله ور شده بود رانيز نمي توانست ناديده بگيرد و بدون آنكه

به سر نشين اتومبيل دقت كند، كيفش را روي دوش خود جابه جا كرد و به راه خود ادامه داد، اتومبيل متوقف شد و شهاب بيرون آمد. ريش و

سبيلش تغريبا بلند تر از هميشه بود وبه نظر يلدا فوق العاده بود.

شهاب پرسيد:« مگه امروز كلاس داري؟»

يلدا بدون آن كه سلام بدهدجواب داد:« آره»

-عليك سلام!

من سلامي نشنيدم كه بخوام جواب بدم!

-سلام.(لبخند زد)

-يلدا هم بالبخند گفت:« سلام» و در دل گفت:«از بس نمي خنده وقتي مي خنده چه قد خوشگل ميشه»

شهاب دوباره جدي شد و پرسيد:«پروانه خانم اومد؟!»

-نه...

-چرا؟

-براي اين كه نميدونست بايد بياد!

-زنگ نزدي؟!

زنگ نزدي؟!

اين طور به نظر ميرسه!

- باشه خودم لوازمتو ميبرم اون اتاق!اگهچيزي به هم ريخت ديگه به من مربوط نيست. كار خودت رو زياد كردي!

يلدا فقط نگاه كرد. نگاهي كه مي دانست به هر جنس مزكري بيندازد بي تابش مي كند، اما در مورد شهاب مطمئن نبود!
- خداحافظ.
خداحافظ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعلــه اینجوریاس^_-
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، Kimia79 ، LOVE KING ، ☺شهرزاد☺ ، zahra2310 ، RєƖαx gнσѕт ، Shadow of Death ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ایریا 20 ، -Demoniac-
آگهی
#42
مممممممممممنونونونونونونونونونونونونونونونم
رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5

گُـل مَـטּ گآهے بـבاـפֿـلاـᓆ פּ ڪҐ حوصـِلـہ פּ مَغــرور بـوב...
امــّـــــا..
مانـבنـــے بــوב .
ایـטּ بـوבنـَش بـوב ڪـِـہ اפּ را تبـבیــل بـہ گـُــل مـטּ ڪرבه...✿

رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ...asall... ، LOVE KING
#43
نمی خواهید بقیه شو بزارم....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعلــه اینجوریاس^_-
پاسخ
#44
من این رمانو دارم 100بارم که بخونم بازم از استرس میمیرمو گریم میگیره واقعا زیبا ترین رمانی که تا حالا خوندم پیشنهاد میکنم تا تهش بخونید در ضمن رمان بهارم خیلی خیلی قشنگه اونم بخونید اگه تونستم میزارمشSleepy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα
#45
لطفا ادامشو بذارcrying
زندگی اشکی است به گذشته زندگی کتابیست پر ماجرا هیچ وقت آن را به خاطر یک ورقش دور نیندز Blush[/b]
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، ایریا 20
#46
ولي رمان قرار نبود يه چيز ديگس عاليه عالي
Pas de mots
حرف ندارهHeartHeartHeartHeartعاشقونس واااي مرسي كه گذاشتي مليكا جون
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، ...asall...
آگهی
#47
رمان همخونه (قسمت هشتم)
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!
يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده
يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.
صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي
پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد.
ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...
يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن.
يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.
حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.


يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد جرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد
********************************شروع جدید رمان
اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش را جمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید . سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود و موهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختی خودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد.

یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا.....»

شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی.»

یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»

کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟»

یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»

کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»

- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده.

- نترسید الان میام.

یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی به یلدا انداخت.

یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»

دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی به خود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و چشم هایش را بست یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب باز شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود.

یلدا پرسید: (( خوبی؟!))

شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.

یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))

شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.

آن رو زشهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند.

کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تأکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به شهاب

بزند.

یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشغول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و لباس

زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد.

هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگشز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه را پز

کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و سرحال

او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد.

شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد : (( سلام. ))

_ چه طوری؟!بهتر شدی؟!

شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی.))

_ اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟! ))

_ با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟!

یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرف سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند شو و

کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی.

راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت! ))

شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از این که

دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد.

یلدا در اتاقش مشغول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود.


با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است.

شهاب پرسید : (( مگه کلاس نداشتی؟! ))

_ چرا..

_ پس چرا نرفتی؟!

یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شخاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین گفت :

(( حوصله نداشتم!))

_ حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟!

یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من پنهون

کنی.چشات همه چیز رو میگن.))
چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟! ))

_ا....تحقیقم رو کامل می کردم!

_زیاد مزاحمت نمی شم!

_نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم.

_ می شه ببینم؟!

یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد.

_ خط خودته؟!

_نه،خط یکی از هم کلاسی هاست!

_ آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست!

یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه!))

شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد : (( چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟! ))

_ آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم اون

هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه!

شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده ! ))

یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد.

شاید همان روز که دم در دانشگاه سعیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدف اصلی

یعنی سهیل است؟!

این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست بفهمد

آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟

بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرف زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی دانشگاه

دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود!))

یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟! ))

_ بور و قد بلند بود.

_ آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه!

_واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟!

_ با حاج رضا؟!

_ آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر ذقیقه میاد خونه ی حاج رضا! -آره، اون دوستت فرناز ...چي ميگفت؟! كه هر دقيقه مياد خونه حاج رضا!
-نه،...(يلدا نميدانست چه بگويد. خجالت مي كشيد،مي ترسيد كه با گفتن حقيقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد.)
شهاب پرسيد:« دوستت داره؟»
سوالش بي رحمانه بود،هيچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...يلدا باز هم غافلگير شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم بايد مثل خودش رفتار كنم!»
بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«اين طور ادعا مي كنه!»
شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس برلي همين با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟!»
يلدا كه از لحن شهاب چيزي دستگيرش نميشد، پرسيد:«يعني چي؟!»
-يعني اين كه چه قولي به پسره داده؟
-هيچ قولي، حاج رضا هيچ قولي به اون نداده. اون همه چيز را به خودم واگذار كرده!
شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانيه اي صاف در چشم يلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش داري؟!»
يلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زيركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟!»
شهاب جا خورده پرسيد:«براي كي؟»
-براي تو!
-يلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي اين سوال را پرسيده و پيش خودش ميگفت:«آيا باز هم خودم را تحقير كردم؟!»
شهاب جواب داد:«چرا بايد براي من فرقي بكنه؟!»
-همين طوري پرسيدم!
-آخه منم همين طوري پرسيدم!
يلدا رنجيده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گريه بيفتد. تاب و تحمل را از كف داده بود و فكر مي كرد تا كي اين بازي لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گويي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل يك نوزاد تند تند ميزد و داغ شده بود. دلش ميخواست بلند بلند گريه كند.
صداي شهاب را شنيد كه گفت:« كجايي؟! پرسيدم جواب من رو ندادي،بالاخره!»(و لبخند زد)
اشك در چشم هاي يلدا حلقه زده بود.
شهاب گفت:« چيه ناراحتت كردم؟!» و با زيركي ادامه داد:« يعني اينقدر دوستش داري... كه به خاطرش...»
اشك از چشم هاي يلدا سرازير شد و بدون آنكه جلوي ريزشآنهارا بگيرد به شهاب خيره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد جنسي. مي خواي از من حرف بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببين كه ديگه نتونستم جلوي اين اشكاي لعنتي رو بگيرم، اما كور خوندي، هيچ وقت بهت نميگم كه دوستت دارم... هيچ وقت...»
شهاب از جا برخاست و كنار يلدا نشست و دستمال كاغذي را جلوي يلدا گرفت:« خيلي خوب،...خيلي خوب!ديگه چيزي در وردش نميگم،حالا اشكاتو پاككن!»
وبا لحني كه آتش به جان يلدا ميزد،گفت:« حيف اين چشما نيست كه بي خودي اشك بريزن.»
يلدا به وضوح مي لرزيد.دلش مي خواست خودش را در آغوش شهاب بيندازدو همه چيز را بگويد. چقدر سخت بود چقدر سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او!
شهاب دستمالي بيرون كشيد و به دست يلدا داد و بعد ناگهان انگار به ياد چيزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و گفت:«اهان، راستي يادم رفت، يك چيزي توي اتاق من جا گذاشتي!»
سپس دست در جيبش كرد و يك سنجاق سر طلايي رنگ را بيرون آورد و گفت:«اين رو وقتي خواب بودي روي تختم پيدا كردم!»
يلدا به قدري خجالت كشيد كه دلش مي خواست زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد. چون روز ها كه شهاب نبود اغلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشيد. شايد همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود.
يلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي»
شهاب پرسيد:« حالا ميگي چرا گريه كردي؟!»
يلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي اين طوري ميشم. يك دفعه انگار كه از همه چيز و همه ي اتفاق هايي كه در آينده ميخواد بيفته، ميترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر كنم!»
شهاب مصرانه پرسيد:«دوستش داري؟!»
يلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«يعني تو اينقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال ميزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن يكي ديگه رو ميزني؟!»
شهاب دوباره پرسيد:«آره؟!»
-نمي دونم
شهاب جدي شد و گفت:«يا دوستش داري يا نداري؟!»
اون پسرخوبيه اما من عاشقش نيستم!
شهاب نفس عميقي كشيد و گفت:«پس چرا... چرا بت حاج رضا رفت و آمد ميكنه؟!»
-اون هيچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همين!
-خب،چي بهش جواب دادي؟!
-هيچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نيست!
يلدا ناگهان به موقعيت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در ميان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي كرده ام!»
شهاب لبخند زد و گفت:«ولي اين ازدواج نيست ما...»
يلدا پيش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره ميدونم،ما فقط همخونه ايم!»
باز قطره اي اشك روي صورت يلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشكهاي يلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد همخونه ام گريه كنه!»
يلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزيد.واقعا ديگر جايي برايش نمانده بود. با خود گفت :«خدايا غش نكنم!»
شهاب گفت :«آهان نكنه به خاطر اين ناراحتي كه ديشب تا صبح بيدار بودي؟!»(وخنديد)
يلداهم خنديد و گفت:«نميدونم شايد!»
شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت:« ديشب خيلي اذيت شدي،ازت ممنونم.»يلدا باشرم لبخندي زد و گفت:«كاري نكردم.»
-ديشب وقتي برگشتيم چرا نخوابيدي؟... هر وقت سر بلند ميكردم، ميديدم نشستي!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي!
-نه، ديگه خوابم نمي برد. گفتم شايد چيزي لازم داشته باشي،همون جا موندم.-خب، البته...هر كس ببينه يه نفر رو داره كه براش نگرانه، بدش كه نمياد! منم وقتي ديدم تو اونجايي راحت تر خوابم برد.
يلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به اين اعتراف كرد كه ديشب از كار هاي من راضي بوده است!»
شهاب گفت:« راستي،اون موقع كه نماز مي خوندي، اذان صبح را گفته بود يانه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب گفت:«راستي،اونموقع كه نماز مي خوندي،اذان صبح را داده بود يا نه؟!»
-آره، تازه اذان داده بود.
شهاب نگاهي به او كرد و گفت:«يلدا!از كي نماز ميخوني؟!»
يلدا فكري كرد و گفت:«نمي دونم ،از خيلي وقت پيش.»
-پس تاثير زندگي تو با حاج رضا نبوده!
-خب،زندگي با حاج رضا خيلي چيز هارو به من ياد داد،اما من از خيلي قبل تر نماز مي خوندم.
-ميشه بپرسم چرا؟!-چرا نماز مي خونم؟!
-اره
-خب...
شهاب نگذاشت او حرفي بزندو گفت:« البته نميخوام بگي چون مسلمونمو از اين حرف ها!ميخوام دليل شخصي ات رو بدونم!»
-من براي اين نماز ميخونم... كه خودمو تنها حس نكنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا كردن كه احساس آرامش واقعي رو مي فهمم. البته هر نماز خوندني هم اين طور نيست!منظورم اينه كه گاهي هم فقط مثل يك وظيفه انجام ميدم،اما ،خوب بيشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس ميكنم به خدا نزديكم. در ضمن من به اين كه ميگن نماز آدم رو از گناه دور مي كنه خيلي اعتقاد دارم.
شهاب به صورت يلدا كه حالا خيلي روحاني و زيبا تر به نظر ميرسيد نگاه كرد و گفت:«پس خدا چي؟!»
-به نظر من خدا به نماز خوندن ما نياز نداره. ما بيشتر بهش نياز داريم. در واقع من فكر ميكنم نماز راهيه كه خدا براي نزديك شدن به بنده هاش گذاشته، البته شايد خيلي پيچيده تر از اينها باشه،(و لبخندي زد و ادامه داد) اما من رابطه ي خدا و انسان رو خيلي ساده تر و باز تر ميبينم. شايد كافي نباشه،اما من بهش معتقدم و اين قانعم ميكنه.
-... تو دختر جالبي هستي!مثل تو... خيلي كم پيدا ميشه، با اين تفكرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟!
-نرگس توي يك خانواده ي كاملا مذهبي زندگي ميكنه. اون حتي پيش پدرش هم روسري سر ميكنه، اما خوانواده ي فرناز نه، كاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداري ميخونه.
- پس چه طوري با هم جوريد؟!
- نمي دونم . شايد براي اينكه قببا مون يكيه. درسته كه هر كدوم از ما زندگي وتربيت هاي خاص خودمون رو داشتيم ، اما در واقع ته دلمون به يك چيز خيلي اعتقاد داريم كه خيلي شبيه همند!
- پس بايد گروه جالبي باشيد، البته تا حدي با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه كه يه برادر داره؟
يلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمي كنه، چرا اينقدر توي كاراي من فضولي مي كن؟!»
شهاب دو باره پرسيد:«آره؟!»
-بله...
-اسم برادرش چي بود؟!
-ساسان.
- چند سالشه؟!
- فكر كنم 26 يا 27 سال.
- درس مي خونه؟
- درسش تموم شده ، گرافيك خونده!
شهاب پوزخندي زد وگفت:« زياد مي بينمش!مي خواستم بيشتر در موردش بدونم!»
يلدا با تعجب گفت:«زياد ميبينيش؟!»
-آره، يه چند باري... كاملا تصادفي!از دكه ي روبروي شركت روزنامه ميخره، همديگه رو ديديم!
يلدا كه از اين موضوع بي اطلاع بود با خود فكر كرد:« پس ساسان ميخواد بدونه شهاب چي كاره است!يعني اين قدر براش مهمه؟!»
شهاب ادامه داد:« ديگه زياد خونه فرناز اينا نرو!»
ارتباط حرفهاي قبل و اين جمله زياد مشكل نبود،اما يلدا باز نمي دانست چرا؟اگر براي شهاب همه چيز بي تفاوت است، پس چرا؟!....
يلدا پرسيد:« چرا؟»
شهاب در حالي كه از جايش بر مي خاست و به سوي در مي رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!»
يلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ي آخر نگاهش كرد و گفت:«اگه با من بود ، مبگفتم هر جا ميري يك عينك دودي بزني!»
ته دل يلدا كيلو كيلو قند آب مي شد و لبخند از روي لبهايش نمي رفت.
ساعتي بعد با به صدا در آمدن زنگ يلدا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.
كامبيز بود. در باز شد و كامبيز وارد خانه شد. يلدا با عجله بيرون آمد تا به كامبيز كه اخيرا به خاطر او زياد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگويد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعلــه اینجوریاس^_-
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، ☺شهرزاد☺ ، zahra2310 ، RєƖαx gнσѕт ، Shadow of Death ، ایریا 20 ، -Demoniac-
#48
ممنونHeartHeartHeartHeartHeart
رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5

گُـل مَـטּ گآهے بـבاـפֿـلاـᓆ פּ ڪҐ حوصـِلـہ פּ مَغــرور بـوב...
امــّـــــا..
مانـבنـــے بــوב .
ایـטּ بـوבنـَش بـوב ڪـِـہ اפּ را تبـבیــل بـہ گـُــل مـטּ ڪرבه...✿

رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ...asall...
#49
کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام
پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.
هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات
دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو
خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر
به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.
یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر
اینجا چقدر عوض شده.
وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟
دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.
و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.
شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.
کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.
یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.
خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.
پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کامل
نشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.
یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.
در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...
زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.
یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی
به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟
صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند.
کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟
و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.
کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟
بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.
این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست
بلند بلند گریه کند.
از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرو
مشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید.
یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه.
دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت.
من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه.
یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و در
باز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد.
شهاب گفت چی شده؟
هیچی...
از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟
یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام.
اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی.
نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام.
یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینهو بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی
آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد.
کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی
نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود.
آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود.
یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت.
همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست.
آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام
حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوست تیره اش را به شدت
بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود.
بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش
زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند.
میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود.
با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش
همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست.
کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله.
آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود.
آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند.
عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟
(و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت)
شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشون
میترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند.
آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد.
یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد.
نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت.
تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟
بله.
کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.(
یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه.
تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت.
جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟
میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت.
کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن.
شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد.
اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیر
صحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموری
سعید اومد نمایشگاه؟
آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل
بکار نمیده. گویا خودش هم دوست ند اره..
شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم.
کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست.
تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی
فرصت بهش بدیم.
دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد.
در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که
بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شما
خوشوقتم.
باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین.
اختیار دارین . راستش کلاس دارم.
ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟
یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت ادبیات فارسی.
تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد.
یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست.
تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری خونده.
یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای
پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود)
تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟
شهاب لبخندی زد و سکوت کرد.
کامبیز به دادش رسید و گفت به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده.
تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند.
میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت.
یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشرد
که ناچار از پنهان کردنش بود.
نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد.
تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد.
یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم.
آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد.
آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریف میبرید؟
با اجازه تون بله.
کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم.
شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو.
یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری.
تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.
دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم د یگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دم
نجات بدید دیگه.
تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد.
یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد.
حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت.
کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین.
یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت.
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.
حالا واقعا کلاس دارین؟
داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.
باشه پس میریم دانشگاه.
نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.
کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.
یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.
کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.
یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود.
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
نه دیگه عادت کردم.
از چیزی ناراحتین؟
نه.
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.
کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟
بله مرسی.
کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش
با شما صحبتی نکرده؟
یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟
هیچی.
شما چیزی میخواین بگین؟
اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.
گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.
کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا
زندگی میکنه.
پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.
اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم
شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.
اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.
یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟
راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.
میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.
برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.
مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی
و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.
آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.
براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.
تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.
شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون
تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .
خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟
در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.
تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.
البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.
میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.
برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.
همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر
خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.
برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه
در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.
حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.
کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!
یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟
کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.
لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.
یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.
گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟
یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.
چرا؟
ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.
یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج
آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.
کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق
همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.
کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید
یلدا دقایقی ود که بی هدف روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش حول و حوش
گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد.
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه خواهد شد.
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد صحبتهای کامبیز میافتاد
با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید.
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی نمیدانست و نگاه
و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یادذ چشمهای شهاب افتاد و یک لحظه نگاهش را دید.
همان نگاه که از مغز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد.
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی.
یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم تو ی کلاس.
فرناز نیومده؟
نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام.
پس حتما فرناز اومده سر کلاسه.
شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت. فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه.
پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام . ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلای و درس بدهد
ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد.
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب نبود.
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر راه یلدا سبز
شود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاغر شده بود و دیگر شوقی برای پختن غذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن که پلک ها را روی هم
بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود.
یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت!
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و با خود فکر میکرد
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای شهاب فقط یک مزاحم بیابد.
شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند.
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام.
شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست.
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار!
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام
حواسش به صندلی رو به رو رفته بود.
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی
وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود.
شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده.
آره . مگه با ماشین نیومدی؟
چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد.
تا کی؟
فردا عصری میگیرمش.
مشکل خاصی داره؟
نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت.
دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود.
شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟!
چرا. الان میارم.
یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست.
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
چهار ، پنج روزی وقت داریم.
پس کلاس هات تمومه؟
نه . یکی اش مونده.
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای
در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان
روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت.
نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت.
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی.
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد.
پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود.
خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود.
از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد.
التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود.
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟
یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد.
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه.
یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت.
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
برای این که از فردا بری اونجا.
من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.)
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم.
اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا.
آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم.
شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی.
پس میرم خونه ی فرناز اینا.
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم با
وجود برادر لندهورش.
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم.
یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد.
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از
درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند.
شهاب تکرار کرد. هان؟
همه شون.
تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد(
هنوز هم دوستشون دارم اما...
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
یلدا بی معطلی گفت آره.
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به
اعتماد کرده بود.
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه.
یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد...
شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار.
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود.
شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم.
اما پول دارم.
باشه . بیشتر داشته باشی بهتره.
شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد.
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی
دیگر بر نخواهد گشت.
فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت.
با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده.
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود.
شهاب گفت آماده شدی؟
آره .
امروز که کلاس نداری؟
نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه.
پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی.
تو کی میری؟
من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم.
یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد.
شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند.
یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد.
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم.
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم.
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و
گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست.
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین
و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد.
نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم.
یلدا مواظب خودت باش.
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور.
صبر کن ساک رو تا پایین میارم.
من خودم میتونم ببرم.
هنوز که آژانس نیومده.
تا برم پایین میاد.
شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری.
یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه.
هر جا دلم بخواد میرم.
شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها.
یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم.
شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه.
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و
چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت.


فصل 20
دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود.
هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی
که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش
را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود.
کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت.
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و
دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند.
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این
دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده.
مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد...
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی
یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد.
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با
حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به
حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای
عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش
بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های
زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را
به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش.
یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان
سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟
نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه.
آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا.
چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم.
چرا نرگس نیومده؟
تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه.
مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده.
نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلدا
شد و پرسید چی شده . یلدا تو مریضی؟
آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی
اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟
فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان.
یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد.
استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند.
اکثر استا دها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و
رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعداد
خاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست.
برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود.
دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند.
این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود.
یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.
چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
به اوج میبرد مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست.
عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد.
فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند.
دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران
شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند.
فرناز گفت یلدا چت شده؟!
نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن.
یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند.
وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند.
نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟
فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم.
نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟
فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه.
یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان
اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم.
فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه
منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند.
یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت
تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه.
یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان
فرناز جاری شد.
آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه
برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی
کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود.
فرناز گفت یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟
یلدا لبخندی زد و گفت نمیدونم. چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم.
فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت!
نرگس او را هل داد و گفت ا برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم
خیلی با شخصیت و آقاست.
یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت مرسی. متشکرم نرگس.
و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه.
فرناز گفت غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟
یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات!
فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام.
حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم.
داشتم دق میکردم.
بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری.
سلام مگه کلاس تموم شد؟
بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟
دستتون درد نکنه . متشکر میشم.
فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس.
یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم.
نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟
باشه تو برو.
یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت.
دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند.
وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟
یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم.
دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟
یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟.
دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟
و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟
چون محرم نمیبینی؟
یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن
حقیقت خجالت میکشم.
دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند.
و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ
سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان
عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند.
گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید...
دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.
حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به درد
عمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد.
بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار
کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود.
وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شها ب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا
به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت
تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود.
شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده
بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود.
برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق بخ خانه ی شهاب هم بداند
خجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم.
گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل.
فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی
جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست.
این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم.
چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از
بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه...
شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر
میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش
آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت.
در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.
هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد.
گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز
کنه این نقشه رو کشیده.


فصل 23
شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا بو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش و
تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست.
هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد و
دستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت.
آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند .
آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش
آمد ... و بلند خواند:
برف نو برف نو بنشین
خوش نشسته ای بر بام
شادی آورده ای ای امید سپید
همه آلودگی است این ایام...
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال....
حاج رضا که برای اولین بار بعد از مدتها چهره ی یلدا را آنطور خوشحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت
من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم.
یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید در
دلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشید
و اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید و
اشکها سرازیر شدند.
حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت
یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و
گفت حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم.
حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه.
یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد.
حاج رضا ادامه داد فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی
برفها قدم میزنیم.
یلدا خندید و گفت حاج رضا خیلی دوستت دارم.
فقط یه خواهشی ازت دارم.
چیه حاج رضا؟
ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!
دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد.
چرا حاج رضا؟
کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه.
البته چند روز.
یلدا متعجب گفت ولی من...
حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون.
و از اتاق یلدا خارج شد. صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت
که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یکدست
لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست.
یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای
سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود
گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه.
از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری
بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد.
اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان
سالخورده.

فصل 25
یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر
جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را
گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید.
نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان
را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش_هاب!
یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و از
کلاس بیرون پرید و گفت چی شده . چی شده؟
فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گرفته بود و تکان میداد
گفت چی شده . شهاب اومده؟ شهاب رو دیدی؟
توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو
را ترک کنند.
نرگس گفت یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم.
من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید
صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم. بیچاره معلوم بود
خیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفتم من نمیدونستم
امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین
چند لحظه ی پیش هم رفت!
یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه!
اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان
رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد.
یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد.
خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید.
نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند.
یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد.
فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی!
نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟
یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد.
فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنون
و شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده.
نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای افتاده سرنگون باید رفت
واقعا باریک الله.
ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از
دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود.
یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم.
فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی...
یلدا بی توجه به فرناز گفت نرگس شهاب چی پوشیده بود؟
از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب
را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میافتاد و ... هزاران سوال
از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...
نرگس که دیگه خسته شده بود گفت بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم.
فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود.
یلدا گفت من فدای موهای قشنگش بشم.
فرناز گفت خفه شو دیگه . بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی.
نرگس ادامه داد صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته.
یلدا دوباره پرسید لاغر شده بود یا چاق؟
نرگس جواب داد فکر کنم لاغر شده...
یلدا گفت الهی بمیرم.
فرناز گفت دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم.
نرگس گفت هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم.
دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟
به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟
فرناز جواب داد خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده.
نرگس گفت اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون
همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه.
به خونه ی حاج رضا تلفن کنه.
یلدا فکری کرد و گفت نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر
میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم.
بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه.
نرگس گفت چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن.
فرناز گفت آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر.
یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیاندیشد . گفت راستش بچه ها ! شاید اون اصلا
اینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش
میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد.
نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند.
نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه.
فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش
رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه.
نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت من که نفهمیدم تو چی میگی؟
فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا...
باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان
به بهانه های مختلف لذت ببرند.
بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی
این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعلــه اینجوریاس^_-
پاسخ
 سپاس شده توسط šhεïdα ، joe(parsa)m ، golii ، azary ، zahra2310 ، -Demoniac-
#50
ممنونHeartHeartHeartBlushBlushBlushBlushShyShyShyRolleyesRolleyesRolleyes
رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5

گُـل مَـטּ گآهے بـבاـפֿـلاـᓆ פּ ڪҐ حوصـِلـہ פּ مَغــرور بـوב...
امــّـــــا..
مانـבنـــے بــوב .
ایـטּ بـوבنـَش بـوב ڪـِـہ اפּ را تبـבیــل بـہ گـُــل مـטּ ڪرבه...✿

رمان همخونه(خیلی جالب.با حال.عاشقانه....) 5
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان