نظرسنجی: نظرتون چیه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
ادامه بدم؟
0%
0 0%
ادامه ندم؟
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقدیر خاموش

#2
احساس تنگی نفس میکنم به خیال ام یه دنیااوار روی تن ام سنگینی میکنه گمانم کابوس میبینم. همه جا تیره و تاره ، باز هم مانند شب های دیگه بختک روم افتاده!!
باصدای جیغ سحر چشمانم رو با وحشت باز کردم و دور اتاق چشم چرخوندم . ناگهان چشم ام به بابا افتاد که
روی سینه ام نشسته بود و با دستانش گلو ام رو محاصره کرده بود.

زیر بدن اش دست و پا زدم. دست های بابا رو گرفتم. دهانم رو باز کردم تا فریاد بکشم اما صدام توی گلوم خفه بود و خارج نمیشد. گمانم زبانم رو بریدن از دیدن چشمان به خون نشسته ی بابا وحشت کردم. با التماس ب چشمانش خیره شدم دستانم رو روی دست هاش گذاشتم. بابا مدام فریاد میکشید و تنگ تر دست هاش رو دور گلوم فشار میداد .کلافه نگاه ام رو ازش گرفتم.
چشمانم به سحر افتاد که با گریه به بازوی بابا چنگ می انداخت و با التماس میگفت:

بابا تروخدا ولش کن. داری خفش میکنی بابا. داری میکشیش. جون سحر ولش کن.

بابا عجلان دست هاشو از گلوم کشید .
سحر رو که از بازوش اویزون شده بود و التماس اش میکرد که منو ول کنه رو گرفت و پرتش کرد سمت دیگه اتاق.
خون چشمان بابارو گرفته بود و حسابی عصبی و خشم الود بود.
با داد و بیداد و عربده سمت سحر رو برگردوند و گفت: گم شو سحر میخایی تو روهم خفه کنم؟ سحر رو دو زانو به زمین افتاده بود با دستانش رو زمین چنگ می انداخت. صدای ناله هاش با صدای جیغ های نامادری ام مخلوط شده بود. من هم از این فرصت استفاده کردم و به کمک دست هام از زمین بلند شدم و نشستم. پی در پی و دائم نفس های عمیق کشیدم. شهره بازوی بابا رو گرفته بود که قدمی سمت من نیاد. اما طولی نکشید که دوباره دست های بی رحم بابا به گلوام حمله ور شد و با ضربه بدی به زمین افتادم. طوری که حس کردم تمام استخون های بدنم مغلوب شد.
فشار دست های بابا بیشتر میشد و فریاد های اطرافی هانم همانند نجوا بود. با
چشم های نیمه جان تحت جثه و قامت اش بودم. و دائما دست و پا میزدم دستام رو سمت گلوام بردم تا بلکه کمی از تنگی و زور دستانش رو کم کنه. اما اون بیشتر و تنگ تر فشار میداد.حس اختناق تموم پیکرم رو وا رفته و ضعیف کرده بود. تو چشم هام با خشم زول زده بود. وبا صدای بلند ناسزا و دشنام بارم میکرد. دختره ی بی چشم و رو. حالا از خونه میذاری میری؟ دختره ی خیابونی...چشم هام رو بستم تا نسبت به کلام و گفتار اش بی اهمیت باشم و از ذهنم خارج کنم.
دست هایه وحشی اش گلوم رو چنگ می انداخت و ناسزا دشنام بارم میکرد.
نفس ام توی سینه حبس شده بود و حجوم خون به پوست صورت ام رو حس کردم قشره صورت ام داغ شده بود. سرم سنگین و چش هانم سیاهی میرفت .صدای اطرافیانم رو مبهم می شنیدم که با صلا ی بلند داد میزدن کیوان ولش کن
کشتی اش. سعی در این دارن ک بابا رو از روم بلند کنن اما بابا محکم تر از این حرفابود و با هر حرف اونا بیشتر روم خیمه میکشید تقلاهای شهره رومی شنیدم که با صدای گرفته و خش دار داد میزد تروخداولش کن مرد. میمیره خونش میوفته گردنت. دستش رو به سینه اش چند بار زد. دِ مرد ولش کن این بچه رو حالا یه غلطی کرده به خاطر من خلاص اش کن. هیکل درشتش رو انداخت رو بابا و قصد نجات کرد. با دستش به سر و صورت اش میزنه. ای جز جیگر بگیری ستاره این مرد و سکته اش میدی اخر چشم هاش رو با حرص درشت کرد و گفت: ابرو واسمون نذاشتی . سرش رو با طمع به طرفین تکون داد.
با تقلا های پی در پی شهره .بالاخره بابا با داد و فریاد از روی سینه ام بلند شد و جار زد چرا نذاشتی بکشمش شهره؟ نگاه تیزی به قامتم انداخت و گفت: دختره ی خیابونی. و تفی نسار صورتم کرد.

مابین اتاق پهن زمین بودم و به سختی دستام رو سمت صورتم بردم. با استین پیراهنم صورتم رو پاک کردم که بابا تف انداخته بود. به هر زحمتی که بود دستام رو سمت گلوم سوق دادم.با مشقت فراوان کمی پوست گلوام رو ماساژ دادم و هوای گرفته ی اتاق رو به ریه هام کشیدم .با صدای شهره که جلوی بابا ایستاده بود چشم به سمت شون چرخوندم.
ـ ای مرد اخه چرا افتادی رو سر این ذلیل مرده نگاهی پر از غضب کرد و زیر لب کلام هایی رو زمزمه کرد.
چادرش رو که زمین افتاده بود و برداشت و روی سراش انداخت .همون طور که گوشه ی چادراش رو به دندون میگرفت سمت من اومد و رو به بابا گفت: کیوان خان این دختر بچگی کرده، نفهمیده تو چرا داری کار خلاف میکنی مرد؟
اخه بمیره که کارش سخت تره اقااااا.
انگشت تهدید سمت من گرفت و گفت ای دختره ی بی چشم و رو پاشو خودتو جمع کن مثل غورباقه له شده وسط زمین پخش شدی. با تموم شدن این حرف اش از وحشت اینکه شهره هم دست روم بلند کنه به سرفه افتادم و اب دهانم رو به سختی قورت دادم .با چشم های از حدقه بیرون اومده به دهان و حرکات اش چشم دوختم و زیر نظر گرفتم.
ـ خبه، خبه، ننه من غریبم بازی در نیار.خودت رو جمع کن و با اخم رو برگردوند و سمت بابا رفت وگفت: دیگه غلط کنه پاشو کج بذاره.
پاشو مرد پاشو بریم یه چایی بریزم بخور.
بارفتن شهره سمت بابا نفس اسوده ای کشیدم.
باصدای پر از بغض سحر روم رو سمت اش برگردوندم. حین اشک ریختن با صدای پر از بغض گفت:
بیا ستاره اب بخور . لیوان اب شفاف رو جلوی چشم ام گرفت. بیا بخور نفس ات بالا بیاد. همون طور که اب بینی اش رو بالا میکشید و اشکاش رو باکمک استین پیرهنش پاک میکرد با چشم هایش به صورتم اشاره کرد و گفت: ببین رنگ به رخ نداری شدی مثل میت. مثل گچ دیوار شدی، بخور .گوشه ی لیوان رو به لبانم چسبوند دست بردم و لیوان رو ازش گرفتم همون طور که لیوان اب رو سمت دهنم میبردم .به سرفه افتاده ام

با دستای لرزونم لیوان رو سمت دهنم بردم نوشیدم و به اطرافم نگاه کردم. بابام کنار درنشسته بود وبا دست اش شقیقشو ماساژ میداد و سیگاری روی لب داشت.
دوستش ممد هم پیشش
بود تازه از راه رسیده بود و با شهره حرف میزد. صدای پچ پچ و نجوا شون میومد.
شهره رو دماغش رو چین داد و دستش رو تکون داد.گفت: دختره دیروز گذاشته رفته خونه عمش...شهره با دست اش به بابا اشاره کرد. اینم عصبی شده .
چیز مهمی نیست ممد اقا الکی شلوغ اش کرده.
دختره خودش رو به موش مردگی زده. با اخم به من نگاه کرد و لباش رو با حرص جمع کرد.

ممد دوست و رفیق بابا بود .
یه مرد تسخیر و اشغال که توجه و نگاه های کثیف و ناپاکی داشت .
زمانی که میومد خونمون با نگاه های هیزش چشم چرونی میکرد .منم برای فرار از نگاه های پلید اش و لبخند های تنفر انگیز اش به اتاق پناه میبردم حالا بماند که چقدر حرف میشنیدم و غرغرهای شهره رو تحمل میکردم!!!
خونه ماپاتوق و لنگر رفیق های بابام وقمار و اس بازی هاشون بود!
همیشه... هرروز ...دوست های جدیدی با خانواده هاشون به خونه ما رفت اومد میکردن منم که نوکر و پا دو شون بودم و مدام جلوشون دولا راست میشدم.
با یاد اوری اون همه بیگاری چینی روی پیشونی ام نشست .دستم رو سمت چشمانم بردم و کمی ماساژ دادم.
چشانم تار و کدر میدید ، نایه هیچ چیزو
نداشتم.
حتی اشک ریختن.
انگار تو شوک بودم هنوز از خواب بیدار نشده بودم که با سنگینی چیزی روی تنم از خواب پریدم و با دستان بابا زیر گلو ام مواجه شدم! باورم نمیشه؟!
چند دقیقه پیش قرار بود بمیرم.
تا دم و حین مرگ رفتم و دوباره به زندگی نکبت بار و تیره بختی ام برگرشتم .
دلیل این کار های پدرم از روی خودخواهی هاش بود.
از سر لج اش بخاطر تنفرش از مادرم عقده هاش رو سر من خالی میکرد، چون این من بودم که از خاطرات اش مونده بودم.
بابا همون طور که کنار در نشسته بود شروع کرد به بد و بیراه و ناسزا گفتن به منو مامانم!! دستاش رو بالا گرفته بود و پاچه ها ش رو باز کرده بود.
دختره ی بی همه چیز توف تو رو صورتت که هنوز هم زنده ای.
دستش رو سمت من گرفت و با عصبانیت عتاب زد .
از شکم اون ننه بیرون اومدن همین میشه .
بلند تر فریاد کشید: میشه این دختر الواط و بی سرپا، بی لیاقت .
توفی بیرون انداخت و زیر لب زمزمه وار گفت: حیف نون ...حیف نون ... این حرفو چند بار خطاب ب من تکرار کرد!!!
شهره که سعی در اروم کردن اش داشت دستش رو رو بازوی بابا گذاشت و به ارومی گفت : بیا چایی بخور کیوان خان! حرص نخور بسه.. رو به ممد هم تعارف کرد ..نگاه از شون گرفتم و به گرمی دستان خواهر کوچولوام چشم دوختم:
سحر دستم رو گرفته بود و نرم فشار میداد و نوازش میکرد ...! ترس توی چشمانش موج میزد!
چشم از چشمان سحر گرفتم و به زمین نگاه کردم: نمیدونم از بابام متنفرم؟ یا دوستش دارم؟ در فواد سینه ام داشتم
به زندگی ام وبخت بدم لعن و لعنت میفرستادم.
کمی بعد بابا پس از گذاشتن استکان خالی توی سینی از جا بلند شد بدون حرفی از اتاق خارج شد .شهره و ممد هم پشت سر اش قصد رفتن کردند. شهره همون طور که سینی استکان های خالی رو بلند میکرد خطاب به سحر گفت: هوی سحر پاشو بیا بیرون بینم؟ توچته ایشالله؟ چرا ماتم گرفتی؟ سرش رو سمت در تکون داد و گفت یالا ...
رو به من نگاهی کرد و و دماغش رو باد داد و رفت..
سحر با بغض به صورت ام نگاه کرد و دستش رو روی صورت ام کشید لباش رو بر چید از جاش بلند شد و از اتاق رفت ....!!!

من موند ام و در اتاق بسته ...!
زانو هام رو توی شکم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم ...!!!
نا خود اگاه تمام پندارم سوی روز گذشته پر کشید.
دوباره رفیق های بابا خونمون بودن، نیما هم بود؛
پسر یکی از دوست های بابا که بیشتر وقت ها میومد خونمون برا ایش و نوش

به شهره گفته بودم از نگاه های این پسر میترسم اما اون هربار با چشم غره رفتن و یکی زدن به پشت ام حرف رو تموم میکرد .
به شهره مامان میگفتم تا دیگران متوجه راز خانوادگی ما نشن ..
دیروز رو به خاطر دارم که به شهره گفتم:
مامان این پسره کنه چرا اینجوری نگام میکنه همون طور که صدام تو گلو ام خفه شده بود و اروم حرف میزدم انگشت اشاره ام رو بالا گرفتم و گفتم: دیگه اعصابم رو خورد کرده ها یه چیزی بهش بگو!؟
شهره دست به کمر ایستاده بود و با دهن کج اش که پوزخندی رو لبانش جان میگرفت گفت : هِه چرا اونوقت؟ به سحر نیگاه نمیکنه به تو نیگاه میکنه؟ ابرو بالا انداخت و گفت: هااااا؟
به تندی و عصبی
سینی چایی رو روی دستم جای داد و گفت یالا برو زیادی زر نزن.
و با سرش سمت پذیرایی اشاره کرد!
از حرف اش عصبی و کلافه بودم .سینی و با حرص از دست اش کشیدم و گفتم: من چه بدونم چرا به سحر نگاه نمیکنه؟ سحر همش جلو چشم اش نیست.ابرو هایم رو بالا انداختم: که چشم هاش هرز بپره!
شهره که اخمی رو ابرواش بود با دست اش بازومو هول داد و گفت: خبه خبه انگار تو جلو چشم هاشی!!؟ با طعنه و صدای مسخره اش گفت: نه عزیزم، نه کرم از خودته! برو و زیادی حرف نزن یالا. چشم غره ای رفت و نشست پای سفره سبزی و شروع به پاک کردن کرد.
از حرف اش در تعجب بودم و در دلم برایش متاسف میشدم برای این همه بد قلبی اش. همون طور سرپا سینی به دست داشتم شهره رو نگاه میکردم چقد راحت مثل همیشه قضاوت کرد؟
سر بلند کرد و گفت: باز وایسادی که یخ کرد اون چایی ..بدو بینم..
با گفتن این حرف شهره از اشپزخونه خارج شدم
نگاه های نیما بد رو اعصابم بود چایی رو به بابا و پدر نیما تعارف کردم.
بعد از برداشتن اونا سمت نیما رفتم و خم شدم تا چایی شو برداره دست شو اورد سمت سینی و استکان و برداشت و انداخت روی پاهاش و کمی از چایی روی لباسش ریخت با عجله تو جاش تکونی خورد و سریع گفت: وااای ستاره چیکار کردی حواست کجاس دختر؟به چی نگاه میکردی؟
از عکس العملش و حرف اش تو حیرت بودم!
خم شده بودم جلواش.
باچشم های گرد شده و دهان باز به چشمانش زول زدم اب دهنم خشک شده بود از شدت ترس فکم منجمد شده بود ..
این چرا این کارو کرد ؟ بابا که با حرص نگاهم میکرد از جایش بلند شد و رو به نیما گفت: ببخشید پسرم روشویی تو حیاطه برو لباست رو تمیز کن .
شهره که با صدای بابا جلوی ورودی اشپزخونه وایساده
بود عجلان و دست پاچه محکم به صورت اش زد و گفت: إوا خدا مرگم بده ستاره باز دست گل به اب دادی ؟
با اخمی که رو پیشونی اش بود بهم زول زد سرش رو به طرف راست با حرص

چرخوند و زیر لب چیز هایی گفت که شنیده نمیشد.
نیما برای خودشیرینی لبخندی زد و گفت: نه بابا چیزی نشده که! به چشمانم خیره شد و خطاب به بقیه گفت: مشکلی نیست خشک میشه عمو جون. با پوزخند چندشی به من نگاه کرد.
بابا اومد سمت من و با صدایی که اعصبانیت توش موج میزد بازو ام رو تو چنگ اش اسیر کرد و گفت : دست و پا چلفتی تو که بلد نیستی یه چایی بگیری چرا میای جلو مهمون؟
شهره با زبون گرفته پیش قدم شد و کمی جلو اومد و گفت: ولش کن کیوان خان و با گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت: یالا برو لباستو بپوش برو مدرست دیر شد و با چشماش به ساعت اشاره کرد و گفت: ساعت و نیگاه بدو بینم.
از شدت ترس داشتم مثل بید میلرزیدم .بازوی اسیرم در چنگ های بابا رو بیرون کشیدم. سینی چایی رو به دستان شهره سپردم و راهی اتاق شدم .
با عجله مانتوم رو تنم کردم و بدون بستن دکمه هاش مقنعه مشکی رنگم رو سرم کردم سمت کتاب هام رفتم و چپوندم توی کیف ام. با عجله از اتاق خارج شدم و بدون نگاهی به نیما و بابا از کنار شون رد شدم.
کتونی هام رو از جا کفشی برداشتم پرت کردم جلوی پام و پوشیدم . بیخیال از سفت کردن بندهای کفش ام از در خونه خارج شدم.
نمیدونم با چه حال و با چه سرعتی مسیرو طی کردم تا دم در مدرسه رسیدم. بازهم ترس داشتم ترس از اینکه نیما باز مثل دیروز سراغ ام بیاد و بخواد اذیت ام کنه .
کلافه سرم رو تکون دادم تا افکار پریشون ام از ذهن ام بره .
بند کیفم رو محکم گرفتم و جلوی در مدرسه ایستادم. دو دل بودم برم داخل یا نه.
اقای یادگاری مستخدم مدرسه جلوی در نشسته بود .زمانی که دید یه قدم سمت در میرم و برمیگردم و حسابی کلافه ام. گفت: چیشده دختر جون؟ چرا نمیری تو؟
دستانش رو بهم گره کرد. لحظه ای ترسیدم مِن مِن کنان و با زبون گرفته گفتم هیچی اقای یادگاری کتاب ام یاد ام رفته بیارم.
خونمون نزدیکه میرم بر میدارم میام زودی. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
با قدم های تند به سمت خیابون اصلی حرکت کردم و کلافه به پشت سرام نگاه میکردم که نکنه یه وقت نیما دنبالم باشه از اون هرکاری بر میومد .
اون از کار دیروزش و اینم از امروز با حرص نفسی بیرون فرستادم و به سرعت ام اضافه کردم تا زودتر به خیابون برسم سر خط ایستادم و با عبور اولین تاکسی دستم رو بالا بردم و گفتم مستقیم؟
تاکسی کمی جلو تر از جایی که ایستاده بودم ترمز کرد و با صدای ترمز ماشین سمت تاکسی قدم برداشتم در ماشین و باز کردم و با استرس روی صندلی نشستم راننده که مرد جوونی بود از ایینه با چشمان هیزاش داشت منو میخورد .
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و زیر لب گفتم: همین رو کم داشتم.
بی تفاوت به نگاه هاش سرم رو به شیشه تکیه دادم و با انگشتانم روی پیشونی ام رو پوشندم و به خیابون و مردم نگاه کردم. نمیدونم کار درستی میکنم که دارم به عمه نازی خواهر بابام پناه میبرم.
عمه نازی تنها زندگی میکنه چون بابا با همه فامیل هاش قطع رابطه کرده بود. خونه ما نمیامد فقط من گاهی بهش زنگ میزدم تا حالش رو جویا بشم .یه ادرس هم ازش داشتم خدا خدا میکردم که هنوز تو همون خونه باشه. با رسیدن به سر کوچه خونه ی عمه دست از پیشونی ام برداشتم ودست بردم تو جیب ام و یه اسکناس بیرون کشیدم و سمت راننده گرفتم. مرسی اقا پیاده میشم راننده با گوشه چشم نگاهی انداخت و گفت : مهمون بودی خانم کوچولو!
اب دهان ام رو از ترس قورت دادم و به دستگیره چسبیدم وبا صدای بلندی گفتم نگه دار اقا زود باش.
راننده که هول شده بود فرمون چرخوند و ترمز کرد و با عصبانیت گفت: خبه بابا کولی بازی در میاری. دستش رو تکون داد و گفت: هرررری.
از ترس پول و انداختم تو صورت اش و از ماشین پیاده شدم. با حرص در و بهم کوبیدم و سمت کوچه ی عمه راه افتادم با شنیدن صدای راننده که از پشت سرم داد میزد هووووو چه خبرته وحشی. سر تکون دادم و زیر لب گفتم اشغال هیز .
قدم هام رو تند کردم که اگر قصد زدن کنه بهم نرسه مرتیکه ی وحشی.
با رسیدن به جلوی در خونه عمه نازی ایستادم.
لباس هام رو مرتب کردم با دست ام مقنعه ام رو صاف کردم و انگشت ام رو سمت زنگ بردم. اما اف اف نزد.
نا امید لب زدم: عه این که خرابه.
به ناچار عقب برگشتم و سربلندکردم وبه اپارتمان عمه نگاه انداختم. عمه طبقه سوم بود بی اختیار از کنترل زبانم داد زدم عمه نازی؟ عمه نازی؟ سپس سوتی زدم.
اما نیومد دم پنجره.
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و همون جا زمین نشستم پیشونیم رو خاروندم .
با خودم گفتم: من ک زنگ بقیه رو نزدم.
با لبخند از جا بلند شدم و زنگ طبقه اول رو زدم. خوشبختانه اف اف رو جواب دادن صدای نازک زنی بود که میگفت کیه؟
عجلان صدام رو صاف کردم و گفتم ببخشید با طبقه سوم کار دارم زنگ شون نمیزنه میشه در و باز کنین.
کمی سکوت کرد و سپس صدای کوبیده شدن اف اف . بد بختانه اف اف رو گذاشت.
زیر لب غر زدم: وای خدا حالا چیکار کنم .
با صدایی که میگفت با کی کار داری؟ سرم رو بالا اوردم و نگاه کردم امیدم کمی جان گرفت. یه زن از پنجره اویزون شده بود به من نگاه میکرد .
هول کردم دستم رو سمت در گرفتم و گفتم : خونه عمه ام اینجاس زنگ اش خرابه طبقه سومه!
زن با صدای متعجب گفت : با نازی کارداری ؟ ندیده بودمت اینورا؟
نفسی از سر اسودگی کشیدم وبا نجوا گفتم: اووف پس همینجاس!
کلافه سری تکون دادم ودستام رو ول کردم سمت پهلو هام سربلندکردم حرفی بزنم که دیدم رفته و پرده خونه اشون در حال رقصیدن هست باحرص سرچرخوندم و و با تشر گفتم: عه کلانترمحل، زنیکه فضول.
صدای باز شدن در من رو از افکار غلطم بیرون کشید.
در رو باز کرده بود.
نفس اسوده ای کشیدم و از حرف هایی که به زن زدم پشیمون شدم.
وارد راه پله شدم.
پله هارو دوتا یکی کردم و رسیدم ب طبقه سوم. انگشتم رو سمت زنگ بردم. خوشبختانه سالم بود از به صدا در امدن زنگ لبخندی کنج لبم نشست. بعد از چند لحظه در باز شد و چهره ی متعجب عمه رو به روی دیدگاهم نمایان شد.
سرش رو بین در اورده بود.
با خنده گفتم:

سلام عمه مهمون نمیخوای؟
عمه که از وجود من تو بهت بود گفت : سلام ستاره جون بیا تو و در و تا اخر باز کرد و خودشم کنار ایستاد.
با خنده بند کتونی هام رو باز کردم و رفتم داخل خونه اش.
یه خونه هفتاد هشتاد متری که از در ورودی سمت راست اشپزخونه بود و سمت چپ هم اتاق بعد .
از بر انداز کردن خونه نقلی عمه دستام رو بهم گره کردم وگفتم ببخشید بی خبر اومدم عمه.
عمه نازی ک سمت اشپزخونه میرفت با صدای اروم گفت خوش اومدی عزیزم. بشین چایی بیارم.
از استقبال نه چندان گرم عمه لبخند پهنی رو لبانم نشست.در گوشه ترین مکان خونه نشستم و کیفم رو تو بغل گرفتم.

با ذوق به عمه که تو اشپزخونه جمع و جورش داشت چایی میریخت نگاه کردم.
عمه سینی چایی به دست که لبخندی هم روی لب داشت سمت من اومد و سینی و زمین گذاشت سپس نشست.
تو جام کمی تکون خوردم و با خنده به عمه نگاه کردم و گفتم خیلی با سلیقه ای عمه .
عمه لبخندی زد و چشم هاش رو ریز کرد و گفت چطور؟
دستام رو بالا اوردم و به خونه اشاره کردم و گفتم اینا ها دیگ ببین خونه ات داره برق میزنه.
با لبخند گفت:اها کمی سکوت مرد و سپس جدی شد و گفت: اینجا اومدی چیکار؟ چشانش رو درشت کرد و گفت بابات که نمیدونه ایشالله؟
دستم رو زیر چونم اوردم و خاروندم و ناله وار گفتم نه عمه راستش ...
حرفم تموم نشده بود که یهو با صدای بلندی گفت از خونه که دَر نرفتی؟
اخمی رو گره ابرو های پیوندی اش نشست .
ببین میتونی منو بندازی تو هَچل .
دستپاچه گفتم: عمه نگو اینجوری ترخدا .باور کن من فقط به تو پناه اوردم همین.
ـ گردنش رو جلو اورد و حق به جانب دستش رو بالا اورد و گفت همین؟ تک خنده ای کرد و گفت تا همین جاش هم کیوان بفهمه گاوم زاییده با صدای خفه و عصبی ادامه داد با کسی ک رفت امد نداره . دستش رو با حرص کوبید به سرش و گفت : شَرِش از سر ما کم شده چرا اومدی اینجا ها ؟ دستش رو سمت من گرفت و گفت: حالا تو یه الف بچه اومدی میگی پناه اوردم ؟ سرش رو تکونی داد و غر زد: خوشم باشه والا خوشم باشه. لبانش رو تر کرد و روش رو برگردوند کمی بعد از جایش بلند شد.

سمت اتاق قدم برداشت. از ترس جرات نمیکردم از جایم تکون بخورم حرف هایش برایم گران تمام شد انتظار این برخورد سرد رو نداشتم.
پاهایم بامن یاری نمیکرد. انگار فلج شدم با چشم های پر از اشک به فرش های قرمز عمه خیره شدم .
با چرخیدن کلید توی در سر بلند کردم و چشم ام به مردی افتاد که با تعجب به من نگاه میکرد. قدرت نداشتم از جایم بلند بشم با پشت دست اشکام رو پاک کردم و به مرد خوش پوش و درشت جثه که جلوی در ورودی ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد چشم دوختم.
در همون لحظه عمه با استرس جلوی در اتاق نمایان شد .دستپاچه گفت: سلام محمود جان خسته نباشی.
با صدای عمه محمود چشم چرخوند ونگاه پرسگرانه ای ب عمه انداخت و با تکون سراش سمت من گفت:مهمون داریم؟
عمه که هول شده بود و دستاچگی اش کاملا مشخص بود گفت: اره ستاره بچه داداشمه.
دیگه داشت میرفت نگاه از محمود گرفت و به من چشم غره رفت و با سر علامت داد که دیگ برو.
با خودم گفتم:
کجا برم ساعت یک بعد از ظهره مدرسه ساعت دوازده تعطیل میشد تا حالا دیگ بابا کارت بزنی خون اش در نمیاد .با چه رویی برگردم خونه. چجوری برم وقتی میدونم تا برسم قراره سلاخی بشم زنده زنده اتیشم بزنن و ازارم بدن .برم تو خونه ای که نگاه های مردای مختلف رو اندام من هرز بپره و برقصه! نمیتونم به اون خونه اعتماد کنم.
اما خونه عمه هم دست کمی از خونه ما نداره باورم نمیشه عمه به مرد غریبه کلید خونش رو داده .چطور تونسته با نفرت به عمه نگاه کردم و سری به علامت تاسف براش تکون دادم.
بی اختیار زبون باز کردم و با صدای خش دار نالیدم عمه خجالت بکش شرم لم میاد بهت بگم عمه.
محمود و عمه که هر دو تو بهت و حیرت بودن با نگاه های خیره ازم جواب میخواستن.
صدام رو بلند کردم وبند کیفم رو تو دست ام گرفتم و فشار اش دادم و گفتم : منو تو خونه ات نگه نمیداری ، بیرونم میکنی، بخاطر اینکه این یارو خوش و خرم اینجا رفت امد کنه؟ هاشا به غیرت ات عمه .از زن بودن ات خجالت بکش. اشک هام روی گونه ام رو داغ کردن با قدم های تند سمت در رفتم و دستم رو سمت دستگیره بردم که باز کنم محمود جلو ام ایستاد و با دستانش جلوی راهم رو محاصره کرد .
با نفرت به چشمانش خیره شدم و گفتم: برو کنار مرتیکه میخوام برم.
محمود دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: شوهرش ام من شوهرش ام.
با همون عصبانیت که تووجودم رخنه کرده بود برگشتم به چهره ی عمه که رو زانو نشسته بود و سرش رو دو دستان اش مهمان کرده بود چشم دوختم .باورم نمیشه یعنی انقدر از هم دور بودیم که نفهمیدم عمه ام عروس شده. با خنده و گریه گفتم: دروغ میگی.
محمود سمت اتاق رفت .
با کتابی سمت من برگشت و کتاب رو سمت ام گرفت جلد قهوه ای رنگی داشت به ارومی گفت: سند ازدواج مونه یه ساله ازدواج کردیم بی اراده با دست های سست ام کتاب رو ازش گرفتم و ورق زدم اسم عمه من کنار اسم محمود بود .
زنش بود ناخوداگاه لبخندی روی لبامم نشست حتما خوشبخت بود که دوس نداشت و راضی نمیشد پای من به زندگی اش باز بشه. از حرف هایی که تو عصبانیت زده بودم شرمنده شدم کنار در تکیه ب دیوار سر خوردم و نشستم زمزمه وار نالیدم عمه؟
عمه هنوز دستانش دور سرش بود و اروم اشک میریخت. یهنی انقدر از حرف هام دلخور شد. شوهراش سعی در اروم کردن اش داشت و اروم پشتش رو میمیالید. اما عمه به زمین خیره بود و گریه میکرد بار دیگر محکم تر گفتم عمه منو ببخش.
عمه که دنبال تلنگری بود سرش رو از لای

دستانش بیرون کشید و با چشم های گریون اش مات نگام کرد. با صدای لرزون گفت ها چیه؟ فکر کردی خرابم؟ گفتی هرز پاس؟ هر مردی تو خونه اش راه میده ؟ فک کردی دنبال ولگردی ام و بی سرو پام ؟ فک کردی پی خوش گذرونی ام دستش رو سمت خودش اشاره کرد و گفت: اینه شناختت از عمه ات پاهاش رو جمع کرده بود و گریه میکرد. با دستانش شروع به زدن صورت اش کرد و موهایش پریشون روی شونه اش همانند ابشار خروشان ریخته بود .با صدای خفه که از گلو اش بزور در میومد از شدت گریه گفت: خدا منو بکشه ستاره که تو یه دختر بچه این فکرو کردی توام مثل اون شهره ای دیگه تربیت اونو گرفتی. ستاره کو مامانت کو؟
با دست اش محکم به رونه اش کوبید و سرش رو تکون داد.
با اه و ناله شروع به گفتن کرد اون مامان تو انقد کوته فکر نبود بابات طلاق اش داد رفت یه افریته گرفت که تربیت ات رو خراب کنه.
چرا قضاوت کردی ستاره ؟ بهم زول زد و گفت: اخه تو چی میفهمی از این چیزا معلوم نیست چیکار میکنن جلوت که .. سرش رو تکون داد ادامه حرفش رو نگفت اتمام حرف اش با گریه به پایان رسید.
محمود مدام دادمیزد نازی بسه ساکت شو دست های عمه رو گرفته بود و اون تو بغل اش چسبونده بود .صدای محمود اروم شد و زمرمه وار گفت: خانومم زشته جلو در و همسایه مراعات کن صدا میره میشنون ستاره هم ندونست خودتو بذار جای اون. اما عمه باز هم گریه میکرد و صدای ناله هایش بیشتر میشد.گویا بیخیال ابرویش میان همسایه هایش شده بود. سر جایم خشک ام زده بود و اشک هام روی صورت ام خشک و سرد شده بودن با بغض و صدای لرزونم گفتم : عمه بخدا فکرم غلط رفت عمه. غلط کردم میرم ق بخدا میرم اگه میدونستم شوهر داری خوشبختی نمیومدم غلط کردم. دستانم رو زمین گذاشته بودم و زجه میزدم تا عمه دل اش به رحم بیاد و بگه منو بخشیده. تهمتم کم نبود بهش عنگ هرزگی زدم. پشتم لرزید از این فکر بی مربوط و اشتباهم برای پَر کشیدن ابر خیالات و فکرای پریشونم سرم رو تکون دادم و اشک های سردو سِمِجَمو از صورتم پاک کردم از جام بلند شدم و کیفم رو دنبال خودم کشوندام.
دستم سمت دستگیره در نرفته بود که عمه با صدای اروم گفت: بمون ناهار بخور بعد میری
پشتم به عمه بود چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم زیر لب گفتم باید بمونم تا فکر کنم کجا برم و چیکار کنم .
خونه برم دارم میزنن و پوستم رو میکنن.
روم و برگردوندم عمه تو اشپزخونه بود داشت صورت اش رو میشست. شوهراش هم کنارش بود و خم شده بود و نگاهش میکرد.
لحظه ای حس ارامش و حسادت به وجودم افتاد ارامش از تماشای یه محبت واقعی محبت محمود به عمه نازی.حسادت از نبود این محبت شیرین در زندگی من. اب دهنم رو قورت دادم و همون جایی که اول نشسته ام رفتم تا اوردن ناهار چیزی نگفتم.
عمه هم حرفی نمیزد اما محمود با عمه و من شوخی میکرد و سعی داشت مارو بخندونه شخصیت مهربونی داشت اروم و بی ریا هی قربون صدقه عمه میرفت و عمه نازی هم یه نگاه ب من می نداخت تا میدید نگاهش نمیکنم یه نگاه به محمود می انداخت و چشمانش رو درشت میکرد و زیرلب میگفت: زشته و لب پاین اش رو گاز میگرفت من هم خودم رو میزدم به اون راه که حواسم نیست وقتی عمه نگاهم میکرد سمت نگام رو عوض میکردم که خجالت زده نشه ولی زیر چشمی حواسم بود بهشون تو دلم با دیدن این همه شور و عشق غوغا بود وغم دلم پر کشیده بود .کاش منم یه زندگی اروم داشتم عمه از بیست سالگی اش تنها زندگی میکرد بعد فوت پدر و مادراش با ارثی که بهش رسیده بود خونه خرید ارث کثیری نبود ولی خب در حد خرید یه خونه شصت متری تو پایین شهر کفاف میداد درس اش هم خوند و سرکار میرفت تا قبل اینکه کار کنه از حقوق بازنشستگی باباش اموراتش رو میگذروند و خرج تحصیل اش رو پرداخت میکرد .
وقتی خیلی کوچیک بودم عمه زیاد میومد خونمون اون روز رو یادم نمیره بعد مردن پدر و مادر بابام تو یه تصادف تو جاده شمال عمه تنها موند و کلی گریه کرد منم کن بچه بودم و تو عالم خودم از چیزی خبر نداشتم پی بازیگوشی هام بودم ولی گریه های عمه یادمه. اونشب
عمه خونه ما موند عموی بابا خونمون اومد و گفت: اقاجون هرچی داره و نداره باید به نازی برسه وصیت اقاجونه یک سومش هم به بابام بابام ام عصبی شدو قشقرق به پا کرد که باید به منم به اندازه نازی سهم برسه این چه وصیتیه مگه چقد ارث گذاشته که یه سوم اش به من برسه .
عمو گفت: این دختر بی کسه و کسی و نداره برادرشی تو نگه اش دار به عنوان سرپرست. بابا که اروم گرفت قبول کرد ولی عمو گفت: باید امضا بدی و برگه هایی جلوش گذاشت گفت: تا بعدن پول هاش رو نگیری و از خونه بندازیش بیرون . بابا هم برگه هارو پرت کرد و گفت مگه میخوام بخورم مالش روچرا پرت اش کنم بیرون با لهجه شیرازی اش گفت عامو برگاته وردو ببر امضا نَمکُُنُم.
از طرفی هم بهونه شد برا شهره اونم بلند شد داد و بیداد کرد که نمیتونه از عمه نگه داری کنه و زحمتش رو بکشه که بعدا قدر نشناسی کنه مدام غر زد و چرت پرت گفت: اون وسط اسم منم اورد گفت: یه بچه بی ننه نگه میدارم بسه دیگ واسه هف پشتم یه یتیمم نمیتونم تر و خشک کنم. بابامم که دید شهره داره جلز و ولز میکنه بیخیال ارثه کثیر شدو به همونی که حقش بود رضایت داد تا سرپرستی عمه نازی از سرش وا شه .شهره همیشه از عمه بد یاد میکرد و میگفت یه دختر تنها تا حالا از راه بدر شده.

اما من میدونستم عمه پاک بود با

چشمان خودم عبادت هاش قران خوندن هاش حجابش رو دیده بودم سالوس نمیومد همش از ته قلبش بود. همین مهربونی های بیش از حد اش محمود و فریفته خودش کرده بود و این برای من ارامش بود. عمه حق داشت بابای من یه روز هم عمه رو نگه نداشت چرا عمه منو نگه داره.اما امیدم به نازی بود.
بعد از خوردن ناهار خوشمزه عمه ازش تشکر کردم و تو جمع کردن سفره به عمه نازی مدد دادم اما بخاطر وسواس بیش از حداش اجازه شستن ظرف هارو نداد من با شتاب رفتم پذیرایی. نمیدونستم کجا برم اشفته بودم سرم رو تکون دادم و به دیوار رو به روم چشم دوختم محمود و عمه تو اشپزخونه بودن که بعد از شستن ظرف ها اون هاهم کنار من اومدن. محمود سکوت تلخ رو شکست و گفت : خب ستاره خانم نازی از اخلاق های تند بابات بهم گفته. چشماش رو ریز کرد و دستش رو بالا گرفت و انگشت هاش رو چرخوند و گفت دلیل بیرون اومدن تو از خونه چیه؟

اب دهن ام رو از استرس زیاد قورت دادم و گفتم:
خب راست اش من تو اون خونه امنیت ندارم.خیالم اسوده نیست. زمزمه وار نالیدم اذیت و تعذیب میشم!
عمه عجلان میون حرف ام پرید و با تعجب و حیرتی که تو نگاه اش بود گفت: اذیت میشی چرا؟ نکنه زن بابات کار میکشه ازت؟
تک خنده ای الوده به حرقت دلم کنار لب ام نشست و با بغض گفتم: اون که اره من تو خونه حکم خدمه رو دارم، سر ام رو به طرفین تکون دادم و چشم هام رو بستم و باز کردم، نفس عمیقی کشیدم زیر لب گفتم: کاش همون بود.
ترس و استرس همانند خوره به جونم افتاده بود. تن ام سرد بودم اما درون ام از شدت گرما در حال اتش بود.
دست هام رو مشت کرده بودم و به زمین نگاه میکردم دو دل بودم از اینکه راز اون خونه رو فاش کنم یا نه؟ باز هم وسوسه کمک عمه در دلم افتاد و قلب ام رو راضی کردم تا بگویم شاید فرجی باشد. لب هام رو بهم فشار دادم و گفتم: مرد هایی که خونه مون میان، یعنی نه همه اون مرد ها.
حرفم رو دوباره با حرص اصلاح کردم یعنی خیلی هاشون نگاه های بدی بهم دارن .
سرم رو تکونی دادم و گفتم: اخه همش من جلوشون دولا و راست میشم.
چشم هام رو بستم و کلافه زیر لب غر زدم .
_چجوری بگم اخه، روم نمیشه .
عمه به ارومی گفت: بگو ستاره بگو؟بی اختیار به محمود نگاه کردم. اون هم منتظر بهم خیره شده بود.
به گل های قالی خونه ی عمه خیره شدم .
لب هام رو تر کردم و ادامه دادم _یکی از پسر های اون مرد ها، خیلی نگاه ام میکرد و دائم توجه اش سمت و سوی من میرقصید.
با حال اشوفته ام ادامه دادم:
یه بار تو حیاط مون ...
شرم زده بودم از خجالت سرم رو تو یقه ام فرو کردم و گفتم: اون روز هرگز یادم نمیره.
گلویم درد میکرد از به یاد اوری اون شب پر از کراهت و نفرت انگیز.
بغض گلوم رو با چنگه های تند و حاد اش محبوس کرده بود.
با غیظ و کینه از خاطرات اون شب نالیدم.

خونه باز هم شلوغ بود. رفیق های بابا با زن و بچه هاشون جمع بودن. من هم که غلام حلقه به گوشی بودم که باید اطاعت میکرد.
بعد از پذیرایی و استقبال از مهمون ها و ارتکاب و خاتمه دادن به امر و نهی های شهره به حیاط پناه بردم تا از هوای دل ازرده خونه خلاص شم. کنار حوض نشسته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم که هم تقدیر هم بودیم.
هم اونا و هم من، تنها بودیم! خسته از فعالیت های اون روزم اهی کشیدم از جا یم بلند شدم و سمت درخت های گوشه ی حیاط رفتم.
باغچه ی وسط درخت ها مثل راه رو بود .
یه باغچه ای با طول چهار، پنج متر.
قدم بر خش، خش برگ های پاییزی میگذاشتم و تمام وجود خشک شده اشان را زیر پاهایم منهدم میکردم.
با، ام پی تری پلیر اهنگ گوش میدادم، هدفون تو گوش ام بود و صدایی از دنیایی بیرونی ام نمیشنیدم جز صدای ترانه عروسک جون هایده که گوش هام رو نوازش میکرد! دست به تنه ی درخت کشیدم و بوی گِل رو توی ریه هام مهمون کردم. اما با ساییده شدن فردی به پشت کمرم نفس ام تو سینه حبص شد!
نا خود اگاه از شدت ترس درجه ی حرارت بدن ام بالا رفت . صدای قلب ام همچون طبل در قفسه سینه ام میکوبید.
خواستم برگردم اما قفل شده بودم به تن این فرد که نمیدونستم کی بود.
هدفون رو از گوش هام کند و کنارگوش ام نفس عمیقی کشید.
صدای چندشش که توی گوش هایم طنین انداخت. متوجه شدم که صدای نیما است.
با صدایی که درون اش خنده موج میزد گفت: چه خوب که گیرت اوردم تا بتونم از وجودت لذت ببرم دختر کیوان خان!
دست هاش رو سمت پیرهن ام برد.
با سماجت دست هاش رو گرفتم و با قدرت بی جان ام پسشون زدم.
بلند گفتم: ولم کن عوضی!
دست ام رو گرفت و سمت دیوار ته باغچه برد! عصبی تشر زد _یا خفه میشی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. افتاد؟؟
با خشم بهش زول زدم و گفتم: نه. با تویه اشغال همکاری نمیکنم که هر جور دلت خواست اذیت ام کنی.
دست های مشت شده ام رو کوبیدم روی سینه اش و با صدای بلند گفتم: ولم کن برم.
با خشم سمت ام حمله ورشد و دست هام رو کنار دیوار بالا برد و با دستان اش محاصر اش کرد با پوزخند گوشه لب اش با چشمان اش به من اشاره کرد و گفت : مجبوری همکاری کنی و لال مونی بگیری خانم کوچولو، چون هیچکس صدات رو نمیشنوه!
وجودم حس تنفر گرفت این بشر چقدر وقیح بود قصد داشت به من دست درازی کنه.
با تموم حرص ام توفی سمت صورت اش انداختم.
بدون هیچ حرفی با پشت دست صورت اش را پاک کرد. خنده چندشی روی لبان اش جان گرفت و بلافاصله شروع به بوسیدن من کرد. حس تنفر و انزجار از خودم داشتم .
عرق سرد پشت کمرم نشسته بود پاهایم روحی در توان نداشت، سست بود.
چشمان ام خماری میرفت. هیچ لذتی نمیبردم هیچ چیز اجباری خوشی نداره، اما اختیارم از خودم غافل بود دیگر برای خلاصی، دست و پا نمیزدم.
بعد از دل کندن از لب های لرزون ام، شروع به جدا کردن لباس هایم کرد. قدرت مداخله نداشتم و با چشمان نیمه بازم به حرکات اش چشم دوخته بودم و چشمان بی جان ام التماس اش میکردند تا رهایم کنه. صدام در نمیومد که بخوام مخالفت کنم. نمیخواستم ولی زبونم باز نمیشد،گریه میکردم ولی صلای حنجره ام خفته بود در نمی اومد. با لمس کردن خود اش به بدن عاجز و در مانده ام از من دل کند .
_ با عجز نالیدم:
دست مالی ام کرد.
اب بینی ام را بالا کشیدم و ادامه دادم.
حس بدی داشتم از خودم ، از وجودم، بوی وحل و کثیفی در تمام هیکلم استشمام میشد. خجالت میکشیدم از خودم و از خدای خودم.
نیما دست ام رو گرفت با خنده کثیف اش گفت: خوشم اومد ازت.
ابرو بالا انداخت و گفت: دیگه دوستیم خوشگله.
دست اش
رو پس زدم و با مدد گرفتن از دیوار اجری به زحمت از جایم بلند شدم. شروع به تکوندن لباس هام کردم که خاکی شده بودن.

با قدم های اروم ام همون طور که شال ام رو روی سرم تنظیم میکردم سمت حیاط راهی شدم. از خودم متنفر
بودم که چرا نتونستم جلوش رو بگیرم. اما دست من نبود .نمیدونم چرا سست شده بودم و مقاوتم از بین رفته بود.
از خودم بیزار بودم.
صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم که بامن هم قدم شده بود.
_ مزه ات رو چشیدام.
ولت نمیکنم.
با پوزخند پهنی که گوشه لب اش بود به شونه ام تنه ای زد و از کنارم گذشت.
ایستادم .
نمیدونستم چرا ته قلبم خالی بود نیما که خودش نامزد داشت، اما چطور تونست با من اینکارو کنه؟ چطور میتونه یه دختر بی پناه رو اذیت کنه.

این بشر رنگی از انسایت نبرده .
چشم هام رو بستم اشک ام از گوشه ی چشم ام سر خورد نباید اجازه بدم دیگه بهم نزدیک شه.هرگز نمیذارم...
سمت حوض کوچیک حیاطمون رفتم کنار حوض نشستم.دوباره به بازوان ترک خورده ی حوض ضغیر مون پناه میبردم. صدای قهقه و ایش و نوش بابا و مهمون هاش از خونه میومد. چقدر بی اهمیت بودم که هیچکس نبودن من رو حس نکرد؟ حتی سحر؟
با تداعی این همه تنهایی ام اهی از ته قلب کشیدم به اب زلال و شفاف درون وجود حوض ابی مون نگاه کردم .
دست ام رو توی اب فرو بردم. چقد خنک و ملایم بود.
با تکون دادن دست ام درون اب خنک، حس خوبی بهم تلقین میشد.
یه حس ارامش.
انگار اب انگشت هام رو نوازش میداد .
مشتم رو پر اب کردم و به پوست صورت ام پاشیدم .
اب پوستم رو همچون مادری نوازش کرد.

خنک شدم، اروم شدم، گوشه ی حوض نشستم.

زار زدم و گریه کردم برای این همه تحقیر شدن ام،تنها موندن ام،بی مادر بودن ام.
تشنه ی جرعه ای محبت نوشیدنم.
با گرفتن دستمال توسط عمه جلوی چشم ام از حرف زدن دست کشیدم.
دستمالی از پاکت بیرون اوردم و اشک هام رو پاک کردم و اب دماغم رو بالا کشیدم .
عمه با چشمان پر از غم بهم خیره شد و گفت: به شهره گفتی؟ سرش رو پایین تکون داد: پسره اون کارارو کرد؟
با وحشت و ترس به عمه نگاه کردم دست هام رو کنارم توی هوا تکون دادم و گفتم: نه، نه اصلا. شهره بد بینه اگه میگفتم نمیگفت نیما هوسبازه و دست درازی کرده میگفت تو خودت کاری کردی بیاد سمت ات.
با هق هقم نالیدم عمه من کاری نداشتم باهاش خودش میاد سمت ام میبینه بابام بیخیاله میگه بی صاحبه.
دستمال دیگه ای از پاکت بیرون اوردم و اب بینیم که سرازیر شده بود رو پاک کردم.
محمود در فکر فرو رفته بود و حرفی نمیزد.
باز هم عمه با کنجکاوی و ترحم پرسید: باز هم اومد اذیت ات کنه ستاره؟ ابرو هاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت: باز هم جلوش رو نگرفتی؟

چقد شرمنده بودم و خجالت زده .
نگاه ازش گرفتم و گوشه ی مانتوام رو به بازی گرفتم.
و به ارومی با صدای لرزونم از شدت گریه گفتم
هربار، از دست اش فرار کردم. برای کولفتی نرفتم کمک شهره کنم.
پوزخندی صدا داری زدم و گفتم حالا بماند، که چقدر فحش از شهره شنیدم.
اما هربار با بهونه درس و امتحان رها شدم.
نیما هم که جرات نداشت در ملاء عام بیاد اتاق من، چون همیشه خونه شلوغ بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط لاله ناز


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تقدیر خاموش - N1orarahmanazad - 02-09-2017، 17:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان