امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#6
عمه مژگان و عمه مریم هم رفتن توی آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم
یه سیگار روشن کردم.الکی الکی اعصابم به هم ریخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه این
مسعود رو...حالا منو می خواست چی کار که گفت منم بیام؟! وقتی داشتم سیگار می کشیدم همه چپ چپ نگاه می
کردن.چون اصولا توی خانواده ی ما این چیزا جرمه و اگه دست اینا بود واسش زندان هم در نظر می گرفتن.همه
نگاه می کردن غیر از بابام...احتمالا می خواست ثابت کنه که واسش مهم نیست.توجه اون هم برای من مهم نیست...
موقع شام من بین مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوری نبود که احساس ناراحتی کنم.نسترن هم کنار
علیرضا نشسته بود.البته با اون همه تعریفی که از کیوان می کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشینه.فکر کنم خیلی
خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اینکه حرص بقیه رو در بیاره هی به من تعارف می کرد.اعصاب همه رو به هم
ریخته بود.من هم که زیاد اهل تعارف تیکه پار کردن نیستم هر از گاهی سری تکون می دادم.
مسعود – تو خانواده ی ما در حق خیلی ها اجحاف میشه.مثال کیوان شکمش عین دبه ست...اونوقت همه میگن لاغره!
اما هیچکس به بهراد نمیگه لاغر...
کیوان یه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چیه؟ حسودیت میشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند میمون...من به چیه تو حسودیم بشه آخه؟ دارم از تبعیض حرف می زنم.
کیوان می خواست جواب بده اما عمه مریم بهش اشاره کرد که چیزی نگه.در هر حال اگه جواب هم میداد مسعود
حالشو حسابی می گرفت.هیچکس موقع غذا حرفی نمیزد.همه داشتن به تلویزیون نگاه می کردن.منم اصلا نمی
تونستم غذا بخورم چون مامان یه بند داشت به من نگاه می کرد.دهنمو سرویس کرد...معذب شده بودم واسه همین
چیزی از گلوم پایین نمی رفت.بدم میاد یکی بهم زول بزنه،حالا هر که می خواد باشه.
بعد شام رفتم توی اتاق و به مسعود اشاره کردم بیاد.
- من برم دیگه...
مسعود – کجا؟ دو دقیقه اینجا بشین من الان میام پیشت.
- نه دیگه ... جَو هم زیاد خوب نیست.راحت نیستم.
مسعود – تو توی اتاق باش...تو که اینجا باشی کسی نمیاد،خیالت راحت.منم یه چند دقیقه دیگه میام.نیم ساعت باش
بعد برو.
راضی شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ی اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولی حس می کردم دارم از
گرما می پزم! به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقیقه مسعود اومد.
- این چیه برداشتی اوردی؟کسی ندیدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همینم مونده یه نفر از در بیاد و بفهمه ما داریم مشروب می خوریم.اونوقت میگن بهراد ، مسعود رو شراب
خور کرد.نمی گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خیالت راحت...تا تو توی اتاقی کسی اینورا پیداش نمیشه.
- خلاصه از ما گفتن بود...
سریع یه سیگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون می خورد اما تا خرخره مست بودیم و سرما برامون
اهمیتی نداشت.
- دقت کردی توی این رمان ها اونایی که مشروب می خورن رفتارشون عین لاشی هاست؟
مسعود – من رمان نمی خونم.اما نمونه ی فیلمی ش رو زیاد دیدم.
هر دو مون سکوت کرده بودیم که صدای تق تق در رو شنیدیم.
کیوان – بیام تو؟
مسعود – چی کار داری؟
کیوان – می خوام بیام پیش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددی نیست.
- اصلا واسم مهم نیست که کسی بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددی نیست.کیوان بیا تو...
کیوان اومد و رفت رو به روی ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوی دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوی
سیگاری میاد.
مسعود – چشم بسته غیب میگی؟ خب داریم سیگار می کشیم دیگه...
کیوان – این چیه؟
مسعود – شربته!
کیوان – مسخره می کنی؟
مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدی میگم.می خوری؟
کیوان – واقعا که...درسته من نماز نمی خونم اما مسلمون که هستم!
مسعود - خب که چی؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما می خوریم...تو چرا ناراحتی؟ راستی بچه مسلمون! اسم
اون دوست دخترت چی بود؟
کیوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خیلی ادعای مسلمونی می کرد.ما مشروب می خوریم اما دختر بازی
نمی کنیم! با ناموس مردم هم کاری نداریم.
نیم ساعتی گذشت...دیگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.به خونه رسیدم و از
ماشین پیاده شدم تا ماشین رو توی حیاط پارک کنم.متوجه شدم که یه نفر کنار تیر برق جلوی خونه ایستاده.چون
هوا تاریک بود دقیقا نتونستم چهره شو ببینم.قد بلندی داشت...هیکلش هم درشت بود.فکر کردم شاید منتظر کسی
باشه...توی کوچه هم هیچکس نبود.ازش چیزی نپرسیدم....اصلا به من چه؟! خیلی هم مشکوک می زنه.ماشین رو
زدم توی حیاط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
از دیدن این صحنه شوکه شدم.قبل از اینکه برم خونه ی مسعود اینجا این ریختی نبود! همه جا به هم ریخته بود.انگار
توی خونه طوفان اومده بود.در کمد دیواری ها باز بود و همه ی وسیله های داخلش بیرون ریخته شده بود.نکنه
مستم! نه...این لعنتی خیلی واقعیه.رفتم توی پذیرایی و دیدم اونجا هم همین وضعیت رو داره.مبل ها چپه شده
بودن...یه نفر از قصد اینجارو به هم ریخته.حتما دزد اومده.ولی به کادون زده چون چیزی برای دزدی وجود
نداره.شاید هم سورن خواسته باهام شوخی کنه چون می دونه من در اتاق ها رو قفل نمی کنم! اما نه...سورن مگه
بیماره؟! بعدم این شوخی خیلی پشت وانتیه.
سریع موبایل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعیت خونه رو واسش توصیف کردم.از صدام فهمیده بود
نگرانم...
سورن – به پلیس زنگ زدی؟
- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چیزی نبرده.
سورن – از کجا می دونی؟ بگرد...شاید چیزی برده باشه.
- مطمئنم...آخه چیزی برای دزدی نبود.
سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پلیس زنگ بزن منم الان میام اونجا.
موقتا با سورن خدافظی کردم و با پلیس تماس گرفتم.حدودا یه ربع گذشت که سر و کله ی سورن پیدا شد.یه نگاهی
به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ریدن تو خونه ت.همه جا رو گشتی؟ شاید چیزی رو بلند کرده باشن!
- آره اتفاقا گشتم...کیف مو بردن.
سورن – وااای،حالا چی توش بود؟
- بیست تومن پول و چند تا تراول 100 تومنی،دو تا نیم سکه و یه سکه بهار آزادی و ...
سورن – خب...دیگه چی؟
- هیچی دیگه ابله...میگم چیزی نبردن.اصلا چی داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پلیس اومد.
سریع پریدم توی حیاط و درو باز کردم.
مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بودید؟
- بله بفرمائید داخل...
دو تا افسر نیروی انتظامی اومدن تو.همسایه ها ماشین نیروی انتظامی رو که دم در دیدن جلوی خونه جمع
شدن.حوصله ی توضیح دادن به اونارو نداشتم برای همین در حیاط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.
مامور- چیزی هم بردن؟
- فکر نمی کنم...نه...اما مشخصه که خیلی گشتن؟
مامور – شما کِی از خونه بیرون رفتید و کِی برگشتید؟
- حوالی ساعت هفت شب رفتم و نیم ساعت پیش،ساعت 21 برگشتم.
مامور – حتما آشناست...چون می دونسته خونه نیستید و سر شب اومده.
- به نظرم اینطور نیست.
مامور – چرا؟
- چون اگه آشنا بود می دونست که من آه در بساط ندارم.می بینید که چیزی هم نبردن...
مامور آگاهی یه کم فکر کرد و سری تکون داد.یه دفعه سورن از توی اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد یه لحظه
بیا"...مامورها هم همراهم اومدن توی اتاق.
- چی شده؟ چیزی رو بردن؟
سورن – نه ...مطمئنم خودت این بلا رو سر تختت نیوردی...
به تخت یه نگاهی انداختم.انگار یه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط یه گوشه ی تخت اینجوری شده
بود.تمام پارچه ش تیکه تیکه شده بود.پنبه هاش هم بیرون ریخته بودن.ترسیده بودم...نکنه این یه هشدار بود.اما از
طرف کی؟
مامور – کسی با شما خصومت شخصی نداره؟
- نمی دونم...نه...اگر هم باشه به حدی نیست که بخواد اینجوری انتقام بگیره.
مامور – مطمئنید؟ بین اطرافیان تون با کی مشکل دارید؟
سورن – با پدرش.
- البته در حد جر و بحث...
مامور – به هر حال...چیزی رو نبردن پس جرمی واقع نشده.کار ما اینجا تموم شد...اما اگه اتفاقی افتاد سریعا با پلیس
تماس بگیرید.
سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگی بهمون کردید.
مامور – بله؟
- چیزی نگفت،خیلی لطف کردید،به سلامت.
مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من این همه همسایه داشتم و بی خبر بودم! ببین چقد آدم جمع شده!یکی از
همسایه ها داشت از مامور آگاهی پرس و جو می کرد.اونا هم چیزی نگفتن و سعی کردن ردشون کنن،اما مگه ول
کن بودن؟!
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان