08-06-2016، 1:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-06-2016، 1:05، توسط نفسممممممم.)
نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!
دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....
از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....
البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!
خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!
وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....
تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....
طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....
مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....
همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...
از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....
هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!
ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......
همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....
درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....
میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!
خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......
پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...
دوباره رفتم تو فکر.....
اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....
پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:
مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!
خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......
نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!
دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....
از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....
البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!
خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!
وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....
تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....
طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....
مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....
همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...
از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....
هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!
ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......
همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....
درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....
میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!
خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......
پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...
دوباره رفتم تو فکر.....
اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....
پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:
مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!
خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......
دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....
از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....
البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!
خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!
وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....
تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....
طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....
مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....
همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...
از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....
هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!
ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......
همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....
درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....
میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!
خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......
پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...
دوباره رفتم تو فکر.....
اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....
پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:
مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!
خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......
نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!
دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....
از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....
البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!
خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!
وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....
تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....
طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....
مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....
همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...
از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....
هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!
ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......
همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....
درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....
میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!
خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......
پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...
دوباره رفتم تو فکر.....
اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....
پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:
مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!
خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......