امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نی نی های جلف"ته خنده"

#4
چشمامو کم کم باز کنم......روی مبل خوابم برده بود.....نگاهم رو به اطراف چرخوندم .....یه خونه ی نا آشنا بود.......تا حالا اونجا رو ندیده بودم ولی ساختمونش عین واحد خودم بود .....به سقف نگاه میکردم.......یه ذره های ریزی تو هوا بودن که وقتی نور خورشید بهشون میخورد خیلی خوشگل تو فضا خودنمایی میکردند....دستمو دراز کردم تا بگیرمشون .....نمیشد خودم هم میدونستم نمیشه اما خوب خوشم میومد ازشون........سرمو چرخوندم ......یه پسری روی مبل با چشم های گرد شده خاکستریش بهم زل زده بود......وا خاک عالم کمه خاک منظومه شمسی تو سرت ......چرا اینجوری نیگاه میکنی؟؟؟
یه لحظه تموم اتفاقات دیشب اومد جلو چشمم .....من و بردیا .........خونه ی تاریک........حالا من جلوی این چشم های گرد شده لم داده بودم روی مبل حق داشت بیچاره اونجوری بهم زل زده بود ....اومدم از جام بلند شم که درد شدیدی مانع شد...صدای بردیا که خیلی قاطع بود توی سالن پیچید:نمیخواد بلند شی ....تو ساق پاتون بد جوری شیشه رفته........
من که هیچی از حرفشو نفهمیده بودم پرسیدم:شیشه؟؟مطمئنین؟؟
از جاش بلند شد و اومد به سمتم یه ذره از پاچه ی شلوارمو زد بالا....راست میگفت بد جوری زخمی شده بود ....خون زیادی هم روی پارکت های خونه ریخته بود
بردیا در حالی گه به زخم نگاه میکرد ، گفت :خیلی به خودتون صدمه زدید .......باید بیشتر مواظب میبودین؟
تو دلم گفتم: ببخشید از اینکه جناب عالی تعادلتونو از دست دادید و منو هم باخودتون زمین انداختید....والله....یه چیزی هم بدهکار شدیم!!!
من:حالا چرا شیشه؟؟مگه پای من جایی گیر نکرده بود؟؟
بردیا:نه خیر خانوم تو پاتون شیشه رفته مثل اینکه موقع افتادن پاتون توی گلدون شیشه ای کنار میز رفته و شما فکر کردید که گیر کرده و بعد از این که زیاد پاتونو تکون میدید گلدون میشکنه و شیشه ها تو پاتون فرو میره..........
دستم و گذاشتم رو پیشونیمو گفتم:حالا باید چیکار کرد؟؟
بردیا:..... دوراه دارین....یا اینکه تحمل کنین و همینجا خودم براتون شیشه ها رو در بیارم و بعد هم پانسمان کنم و ببندم یا اینکه بریم بیمارستانو اونجا برات اینکارو بکنن....
به زخم ها و شیشه ها نگاهی انداختم ...به طرز بدی توی پام فرو رفته بودم...اما اونجوری که خودم برداشت کرده بودم نیازی به بخی نبود
من:نیازی به بخیه هست؟؟یانه؟؟
بردیا:با این که خیلی بد زخمی شدین اما خوشبختانه تا اون حد فرو نرفتن که نیازی به بخیه باشه.........حالا چیکار میکنین...اینجا ...یا بیمارستان؟؟

من:ببخشید ها...جسارت نباشه اما شما که میدونستید پام صدمه دیده چرا همون دیشب منو نبردین بیمارستان....چرا تا صبح صبر کردین؟؟شما که دکترین بهتر از بقیه میدونین که شیشه خیلی زود عفونت میکنه و .....
بردیا با صدایی که میلرزید حرفمو قطع کرد و گفت:لازم نیست اینا رو به من یاداوری کنید تارا خانوم........من سال ها پیش این درس هارو پاس کردم....حالا که متاسفانه یا خوشبختانه پاتون عفونت نکرده...اگر هم علاقه زیادی دارید برید بیمارستان !!هنوز دیر نشده ...میتونید برید!!
چرا اینجوری میکرد من که با لحن مودبانه ازش پرسیده بودم
راست میگفتم دیگه چرا گذاشت تا الان من تو خونه بمونم ....مگه مریشه این بشر؟؟!!
حالا من با این وضعم چه کنم....با این پا که نمیشه رانندگی کرد!!
شهر هم که نمیشناسم ....در نتیجه :::بهتره باهاش راه بیام تا همین جا برام پانسمان کنه!!
من:ببخشید...قصد بی احترامی نداشتم....فقط میخواستم بدونم چرا تا صبح منو اینجا نگه داشتین؟؟...اگر هم نمیخواید جواب بدید موردی نیست ....در هر حال وضع پای من چندان خوب نیست....پس بهتره به عنوان یه پزشک وظیفه اتونو انجام بدید ....اگر هم قسم پزشکیتونو فراموش کردید ....به عنوان یه انسان به همنوعتون کمک کنید......
بعد از حرف های من بردیا بدون هیچ حرفی سریع رفت تو یکی از اتاق ها و وسایل پانسمان رو اورد.....اخم غلیظی کرده بود ....به سمت پام خم شد و دوباره پاچه شلوارو زد بالا ...یه جاهایی از پام کبود بود یه جاهایی قرمز بود .......یه جاهایی هم خونی بود خیلی فجیح بود جالب بود که نیازی به بخیه نداشت!!.....دستشو که گذاشت رو اولین شیشه جیغم رفت هوا
غضب ناک نگاهم کرد و گفت:چرا جیغ میکشی؟؟.....الان همسایه ها فکر میکنن اینجا چه خبره....
زیر لبی زمزمه کردم:ببخشید..ولی خوب درد داره....
(خیلی بدم میومد مدام از یکی معذرت خواهی کنم ولی فعلا هشتم گرو نهش بود..خرم که از پلش گذشت حالشو میگیرم)
بردیا:من هم میدونم درد داره....ولی خدا به ادما صبر و تحملو که بیخودی نداده.....باید به دکترت فرصت بدی تا کارشو انجام بده.....نه این که جیغ ویغ کنی!!!
چه پرو...هی من میخوام به این احترام بذارم ...هی نمیشه....چه شد لحنش عوض شد؟؟؟...به من میگه جیغ و ویغ میکنی...بچه فوفول!!
راستی منظور از دکتر کی بود ؟؟
نکنه این؟؟؟!!!
صد سال سیاه.............
من:شما که گفتین دکتر اطفالین .....چه جوری خودتونو دکتر من میدونین؟؟
با یه لحن خیلی خشنی گفت:چون شما هم دست کمی از بچه ها ندارین .(زیر لبی ادامه داد)شما هم جز اطفالید دیگه نی نی خانوم!!
به من میگه نی نی خانوم ؟؟؟ چه قدر بیشعوره ..........
(خدایا خودت شاهد باش من با ادب صحبت کردم این لیاقت نداشت)
من هم متقابلا زیر لبی گفتم :کارتو بکن اینقدرهم حرف نزن
میدونستم میشنوه .....اصلا واسه همین گفتم که بشنوه !!!
بردیا برخلاف این که فکر میکردم چیزی نمیگه گفت:باشه....کارمو میکنم ولی شما هم صدات در اومد در نیومد هان؟؟؟
من:باشه اقای دکتر
دوباره کارشو شروع کرد میتونستم حدس بزنم که داره دق و دلیشو سر پای من پیاده میکنه......چون بیشتر از گذشته فشار میداد......اما من یه کوسن گرفته بودم جلو دهنمو و خودمو توش ساکت کرده بودم..........
بردیا:این یکی خیلی فرو رفته...خیلی هم ریزه....(کوسنو از جلوی دهنم برداشتمو نگاش کردم).....ممکنه عفونت کنه ....پس حتما باید درش بیارم....اما خوب درد زیادی داره....باید یه ذره طاقت بیارین و تحمل کنین
من که دیگه پام سر شده بود با سر قبول کردم .....ولی بازهم وقتی دستشو برد سمت شیشه ها درد شدیدی گرفتم....خیلی بد بود......یکی دوقطره اشک از چشمام اومد .....
بردیا:دیگه تموم شد........(ولی وقتی نگاهش به صورت خیسم افتاد صورتش کاملا تعغیر کرد.....)
اروم کنارم نشست و گفت:ببخشید....به خدا سعی کردم زیاد دردتون نیاد
ای خدا بزنه تو کمرت که دروغ میگی!!!
اومد اشکامو پاک کنه....که خودم زود تر پاکشون کردم.....چی شد این یهو اخلاقش عوض شد؟؟؟این که خیلی سرد و جدی بود....حالا چی شد دلش به رحم اومد؟؟...

؟؟...مثل اینکه اصلا حالش خوب نیست....بهتره جیم شم!!
من:ببخشید بردیا خان ...خیلی زحمت کشیدین ........اگر اجازه بدید دیگه برم
ولی بالاخره نفهمیدم چرا منو نبردید بیمارستان(این قصه سر دراز دارد)
بردیا:خواهش میکنم کاری نکردم (دستشو کشید تو موهاشو گفت)اون رو هم شاید یه روزی فهمیدید!!!
بعد هم به سمت در رفتیم و اخیشششششششش
بالاخره اومدم بیرون در واحدم باز بود رفتم داخل خونه ی خودمو و در رو بستم...اینکه میکن هیچ جا بهتر از خونه ی ادم نیست راسته ها !!!
چند دقیقه بعد درحالی که و مبل لم داده بودم و صبحونه میخوردم تلویزیون هم روشن کردم
خوبی زندگی مجردی هم این بود که هیچ کی نبود که هی بهت گیر بده....
حالی داشت ها!!!
شبکه جام جم که خاله شادونه داشت..........ایشم شد....اینا چیه دیگه میذارن بچه ها ببینن من که ادم بزرگم اینا رو میبینم وحشت میکنم...
شبکه دو هم که چند تا نماهنگ از عمو پورنگ نشون میداد
شبکه پویا هم داره برنامه میده ولی یادم نمیاد اسم این خاله چی بود؟؟
ماشالله اینقد خاله ها و عمو ها و عمه ها زیادن ها این یکی رو یادم رفت
اهان خاله قاصدک بود!!!
اهنگ معین تو فضا پخش شد ....زنگ گوشیم بود ولی حالا گوشیم کجاست؟؟
کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
سریع دنبال گوشیم گشتم و زیر مبل پیداش کردم
این معین رفت اهنگشو تموم کنه من هنوز گوشی رو پیدا نکردم.....اونور خطیه چقد سمجه......معین هم حالا برا من کنسرت گذاشته.........
بالاخره یافتمش....میگفتم صداش چه قدر نزدیکه نگو روش نشسته بودم!!
اینم از خل بازی های من

من:الو
مهتا:سلام ...سلام...صد تا سلام به دختر عموی گلم...کجایی گوشی رو جواب نمیدی؟؟
من:گمش کرده بودم مهتا جون!!تو چطوری ؟؟من که حالم تعریفی نداره!!
مهتا:تازه داری حال بیست سالگی ما رو درک میکنی!!اشکالی نداره عادت میکنی.....
من:شما که دوقولو بودید ....تنها نبودید که با هم رفتید و زندگی کردید ...اما من که تنهام
مهتا:خوب حالا ننه من غریبم بازی در نیار !!!رفتی بیمارستانی که باید ترمتو توش بگذرونی؟؟
من:نه هنوز!!!یه ساعت دیگه میرم......ساعت 7....راستی تو چرا الان به من زنگ زدی نمیشد بعدا .......اگر خواب بودم چیکار میکردی؟؟
مهتا:هیچی اینقدر زنگ میزدم تا بیدار شی......
این هم مثلا دختر عموهه ما داریم!!!
مهتا:نمیذاری عرضمو بگم که.........اتابک خان (حالا بهتون میگم کیه!!)همه رو فردا شب دعوت کرده
من:به چه مناسبت؟؟
مهتا:به مناسبت بیست سالگی شما و یه چیز دیگه
من:چه چیز دیگه
مهتا:میای میفهمی دیگه
من:باش..ممنون از این که خبر دادی ..........فردا شب میبینمت
مهتا:قربانت........خداحافظ
*******
جلوی ایینه ایستاده بودم و مقنعه امو مرتب میکردم....چند تار از موهای بورم ریخته بود رو صورتم ....یه پنکیک ملایم زدم و از ایینه فاصله گرفتم....لازم نبود زیاد ارایش کنم..بالاخره سر کار بود و اینجا هم کسی منو نمیشناسه پس بهتره برای برخورد اول معمولی باشم.........
لب تابمو گذاشتم تو کوله اشو و به همراه وسایلم از خونه زدم بیرون.....
باز دوباره این بند های کفشم رو باید میبستم ......ایششش.......هی هم باز میشن اخه
سوار ماشینم شدم و به سمت ادرسی که بابا بهم داده بود راه افتادم.........
پس فردا شب همه خونه ی اتابک خان دعوت دارن!!!
شاید بپرسید اتابک خان کیه؟؟
اتابک خان در واقع مهم ترین عاملیه که من الان اینجام....
اتابک خان پدر پدرمه یا به عبارتی ساده تر بابا بزرگمه.........نمیدونم سریال پدر سالار رو دیدید یا نه ولی اتابک خان دقیقا مثل پدر سالاره البته با یه چند تا تفاوت.....
بذارید از اینجا براتون تعریف کنم که پدرم به دنیا اومد......بابای من کوچکترین بچه ی اتابک خانه.....و من هم کوچکترین نوه و نور چشمی ....بابا بزرگ یه جور خاصی منو دوست داره ....نمیدونم چرا شاید به خاطر شباهتی که بهش دارم ....

اخه من دقیقا مثل بابابزرگم ...موهای بور.......چشم های ابی....صورت سفید و تپلی...قد بلند .......دقیقا مثل اتابکخان
بین نوه ها فقط منم که چشمای ابیه بابابزرگ بهم ارث رسیده......
داشتم میگفتم....بابای من کوچکترین بچه اس و عمه مرسده بزرگترین ...البته اتابک خان عمه رو فرزند خودش نمیدونه......مثل اینکه بعداز این که عمه ازدواج میکنه ...شوهر عمه بهش میگه که حتما باید چادر سرش کنه.....و اتابک خان مخالف پرپا قرص چادر چاقچوله......اما خوب عمه گل بانو به خاطر شوهر عمه و خانواده شوهر عمه که بهش فشار میاوردن قبول میکنه......
اتابک خان هم که میبینه دخترش که لای پر قو بزرگ شده به خاطر این که بدون هیچ شناختی با شوهر عمه عروسی کرده حالا مجبوره اینجوری لباس بپوشه و برخورد کنه.....واسه همین از اون به بعد تو خانواده اعلام میکنه که دختر ها قبل بیست سالگی حق ازدواج ندارن و بعد بیست سالگی هم خودشون باید برن دنبال زندگیشون.........
اتابک خان مرد خیلی خوبی بود خیلی مهربون و دلسوز .......طوری که نوه هاش باهاش درد و دل میکردن و حتی پسر های بزرگش هم ازش مشاوره میگرفتن.....اما در عین حال برای همه احترام داشت و هیچکس جرات نفس کشیدن جلوشو نداشت .......
توی خونه اش که میرفتم یه جورایی حس ارامش میگرفتم میگم خونه یه خونه ی قدیمی درب و داغون تو پامنار نه ها!!!یه خونه ی دوبلکس و شیک توی لواسون منظورمه.......
در واقع اتابک خان یه پدر سالار مدرن بود!!!
من هم مثل بقیه نوه ها پدر بزرگمو دوست داشتم و بهش احترام میذاشتم ....اما اون بیشتر از بقیه نوه هاش منو دوس داشت....البته من و یکی دیگه رو خیلی بیشتر دوست داره که بعدا بهتون معرفیش میکنم.......الان که یادش افتادم چه قدر هم دلم براش تنگ شده ........
من و دوقولو ها تنها نوه های دختر اتابک خانیم ....که این رسم برای همه مون اجرا شده البته عمع گل بانو هم یه دختر داره ولی بابا بزرگ اصلا اون رو نوه های خودش نمیدونه........به غیر از ما دخترا اتابک خان حدود چهار تا نوه ی پسری داره که یکی اش برادر خله خودمه......
اون سه تا هم پسر عموهام هستن.....
رزیتا و مهتا که دوقولو های فامیل رو تشکیل میدن وقتی به سن 20 رسیدن یعنی دوسال پیش ...باهم توی تهران یه واحد خریدن و مستقل شدن .....میشه گفت یه جورایی رسمو به طور کامل اجرا نکردن...
فکر کنم یه چهار راه دیگه بیمارستانو میبینم......پشت چراغ قرمز توقف کردم....
چشمامو به چراغ سبز دوخته بودم تا ببینم کی روشن میشه با دستام روی فرمون ضربه میزدم ...که صدای راننده ماشین بغلی منو به خودم اورد:
پسر راننده:عزیزم شیشه رو بده پایین

چه قدر اینا مردم ازارند ها .....سر چهار راه هم چشماشونو درویش میکنن
دوباره پسر راننده گفت:خوشگله بده پایین تا ایمیلو شمارمو بدم بهت
اینا چه باحالن دیگه ایمیل هم میدن......بابا وری گود
اخیشش بالاخره سبز شد پامو گذاشتم رو پدال گازو تا خود بیمارستان پامو ور نداشتم .......هنوز دنبالم بودن......حالا چیکار کنم؟
سری از ماشین پیاده شدم و اونا هم پیاده شدن .....وای نه ابرو ریزی اونم برای روز اول!!!
پسر راننده:واستا خانومی !!!بات کاری نداریم که.........
رفتم سمت اطلاعات و اتاق دکتر سهرابی رو خواستم بابا گفته بود قراره با اون همکاری کنم................
اطلاعات اتاق رو بهم نشون اتاق تو راهرو بالایی بود که توش پرنده پر نمیزد چون ساعت ملاقات هم نبود همه جا خلوت بودو تک و توک پرستار ها رد میشدند اتاق دکتر سهرابی درست انتهای راهرو بود
این پسره ها هم که دنبالم بودن ول کن نبودن تا راهروی بالا اومدن و قدم هاشونو با من تنظیم کردن
من:خوب ومن ایستادم .......... امرتونو بگید کار دارم!!
پسر اولی:هیچی عزیزم فقط میخواستیم اشنا بشیم
من:بیخود کردین خواستید اشنا بشید .....هری
پسر دومی بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار:با ما درست صحبت کن..ما که چیز بدی نگفتیم.....نی نی خوشگله.........
چرا همه گیر دادن من نی نی باشم یا نی نی خوشگله یا نی نی خانوم!!!
پسر اولی:چی شد ساکت شدی...؟؟
اینا توهم میزنن ها!!چه کنه هایی هستن..........فکر کردن من حوصله کل کل دارم یا دختر 14 ساله ام که ...استغفر الله
من:برو گمشو اونور........(خودمو از زیر بازوی اون یکی در اوردم و اومدم بیرون)
همین که خواستم برم و در اتاق دکتر سهرابی رو بزنم یهو در وا شد و من افتادم .....نه نیوفتادم .........افتادم تو بغل یکی چشمامو که وا کردم دیدم که جناب اقای همسایه است
سریع از تو بغلش اومدم بیرون و سلام کردم
بردیا هم سلام و کرد و پرسید:مشکلی پیش اومده خانوم دکتر؟؟
من نگاهی به اون پسرا کردم که با پوزخند منو نگاه میکردن و هنوز ایستاده بودن...........
اروم کنار گوش بردیا گفتم:اینا از چهار راه پایینی تا اینجا دنبالم کردن.....مزاهمن
بردیا اروم استین های روپوششو زد بالا و رفت سمت اونا
یا علی!!حالا اکشن میشه .....خدایی اون عضله هایی که بردیا داشتو به فیل نشون میدادی رم میکرد....چه برسه به این دو تا بچه سوسول.........
تا بردیا رو دیدن فلنگو بستن و در رفتن........
بعد هم من از بردیا تشکر کردم
که بردیا گفت:همیشه که من نیستم تارا خانوم.........از خودتون ببیشتر مراقبت کنید
ها........این فکر کرده از بدو تولد منو تر و خشک میکرده.....پرو
حالا خوب شد باهاشون در گیر نشد!!!
رفتم به سمت اتاق دکتر سهرابی و بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی بهم گفت که امروز حدود پنج تا زایمان دارن و در هر پنج تا هم من باید حضور داشته باشم اما فقط به عنوان دستیار .......خانوم دکتر سهرابی خانوم مهربونی بود که به نظر میومد تو کار با کسی شوخی نداره
من هم تشکر کردم و رفتم تو پاویون تا رو پوشمو بپوشم و برای عمل اماده بشم

یکی از بهترین لباس هامو پوشیده بودم و اماده شده بودم که برم خونه ی اتابک خان .........ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون .......اینا مگه مریضن اول منو از شهر میفرستن بیرون بعد میگن دوباره بیا..........تقریبا نفس راه رو رفته بودم که مامان زنگ زد میخواست مطمئن بشه که راه افتادم .......حالا مگه چه قدر مهم بود این مجلس؟؟؟مثل بقیه مراسم های اتابک خان بود دیگه......شیشه رو داده بودم پایینو و پخش رو بلند کرده بودم.........همراه اهنگ هم هد میزدم..........خدایی تو هپروت بودم .........اصلا این دنیا برام مهم نبود ........خودمو عشق است!!!
خلاصه رسیدیم.....همیشه از مسافت های زیاد بدم میومد حالا خوب بود که ماشینم هم هیدرو لیک بود هم دنده اتومات و در کل من تو ماشین هیچ کاره بودم......اتفاقا این ماشین هم هدیه اتابک خان بود.........
دو تا بوق که زدم مش اسماعیل –دربون خونه ی بابابزرگ – در رو برام باز کرد......تشکر کردم و داخل شدم...........بعد از پارک ماشین با احتیاط کامل از ده فرسخی استخر وسط حیاط رد شدم اخه خیلی از این استخره میترسیدم .......خیلی عمیق و وحشتناک بود ...........
در رو باز کردم و از راهروی اولی گذشتم.....خاتون خدمتکار اتابک خان کنار یکی از گلدان ها منتظرم بود مانتو و شال و کیفم رو ازم گرفت و خیلی محترمانه راهنماییم کرد به طبقه بالا ...........
اتابک خان و پسر و دختر عموهام همه دور میز نشسته بودند و مفت خوری میکردند..........
با یه سلام اعلام حضور کردم......اتابک خان از جاش بلند شد و لبخند زد .....با بلند شدن اتابک خان همه بلند شدن بعضی ها با تحسین بعضی ها با حسادت......مثل ملکه ها بامن برخورد میکردند.........البته من دلیلشو متوجه نمیشدم و هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بودم.......با همه دست دادم و احوال پرسی کردم... صندلی کنار اتابک خان خالی بود ...مثل همیشه جای نوه ی خوشگلش بود......رفتم و کنار اون دو تا دوقولو ها نشستم ......مهتا مثل همیشه خوشرو بود و از بهترین لباس هاش برای مجلس انتخاب کرده بود اما رزیتا مثل همیشه از حسادت داشت فوران می کرد.......با این که دو قولو بودند ولی اصلا از لحاظ اخلاقی شباهت نداشتند........رزیتا از اون تیتیش مامانی ها بود که همیشه به خاطر احترام زیادی که تو فامیل به من میذاشتن بهم حسودی میکرد.....من هم ازش دوری میکردم......اما برعکس با مهتا مثل دوتا خواهر بودیم......مهتا خیلی دختر خوبی بود ......بعد از بازبینی دوقولو ها نگام رو به سمت پسر عمو ها گردوندم...........سه تاشون کنار همدیگر نشسته بودند و به میز نگاه میکردند.....بابا افرین به این دل پاکیتون.............ایول ...البته اینا همه درظاهر بود هرکی نمیدونست من که میدونستم زیر اون لباس درستکاری چه غلطا که نمیکنن!!!
پس این برادر من کو؟؟
بهداد و مهرداد و بامداد هر سه پسر های عمو شاهد بودن و رزیتا و مهتا دختر های عمو شاهین...من هم دختر بابام بودم.........
نگاهی به خونه انداختم مثل همیشه مرتب و لوکس.........چه قدر این خونه سرشار از ارامشه............تو همین فکر ها بودم که بامداد پرسید:چه خبر دختر عمو !!!از کار و بار و خونه جدید؟؟
من:به لطف شما و احال پرسی هاتون بد نمیگذره پسر عمو......
بهداد:زورت به داداش کوچیکه ما میرسه تارا خانوم.........
ساکت بودم.........تو اون خونه همه از من حساب میبردن.....چون همیشه خیلی با اعتماد به نفس و غرور برخورد میکردم و زبونم هم که تا دوی صد متر رفته بود!!!همیشه اخمو .........جدی ..........والبته عصبی بودم کافی بود یکی میگفت بالا چشمت ابرو تا کل خاندانش رو به عذا بنشونم!!!
اینجوری بودم دیگه.........چون نوه ی کوچیک بودم و اینا هم همه سن خر خانو داشتن یه جوری کمبود احساس میکردم ........اما وقتی شخصیتم شکل گرفت حساب کار دست همه اومد
مامان:وای.....سلام دختر گلم
من:سلام مامان
مامان از طبقه بالا با عجله پایین میومد حالا خوب بود یه روز منو ندیده بودا........با خنده و حسرت بغلش کردم که صدای مهر داد دراومد:این هم سانس فیلم هندی!!
اهل گریه مریه نبودم همونجا یه جوری نگاه اون سه تا پسر عموی زبون دراز کردم که لال شدن..........
کم کم بابا و طاها هم اومدن که با اون ها هم یه بساطی داشتیم.........
همه مشغول صحبت بودیم و مابینش هم یه چیزی تو معده امون رنده میکردیم.......که نزدیک ساعت هشت زنگ در زده شد .....همه یهو صحبت رو متوقف کردن و گل از گلشون شکفت......پسر عمو ها و رزیتا پوزخند میزدن و مهتا و مامان اینا و زن عمو ها هم با رضایت لبخند میزدن.....منتظر بودم تا خاتون در رو باز کنه که اتابک خان گفت:تارا جان میشه بری در رو باز کنی......
همه تعجب کردن چون بابا بزرگ به من نمیگفت تو سفره چیدن کمک کنم چه برسه برم در رو باز کنم

اتابک خان:اخه ، چند دقیقه پیش مش اسماعیل و خاتونو راهی کردم برن!!
با یه چشم بلند شدم و به سمت ایفون رفتم:کیه؟؟
-:شاهزاده سوار بر اسب سفید
باورم نشد و تو خماری اروم دکمه ایفون رو زدم..............
از پنجره نگاهی به حیاط انداختم .......بله خودشه.........بعد دوسال میدیدمش .......ایشون اون یکی سوگلی اتابکخان بودن !!!جناب اروین فروزش.......بله درست فهمیدید فامیلش فامیل ما نیست .....اصلا نسبتی با ما نداره اما خوب سوگلی بابابزرگه....... البته بعد از من ..........با یه دسته گل و یه لبخند نزدیک میشد ..کم کم رسید به در ورودی و در رو باز کرد.......من هم جوم نخوردم میخواستم قبل از رفتن تو جمع زهرمو بریزم.......
اروین:به به سلام......تارا خانوم .....
برام عجیب بود اروین اونقدر خودخواه بود که از این اراجیف رو زبونش نمیومد
من:سلام.....بالاخره بعد دوسال ....جالبه کله ات هنوز مو داره
اروین:فکر کردی همه میرن سربازی تاس میشن؟؟بعضی زرنگاشم در میرن!!
من:اون چرت و پرتا چی بود پشت ایفون بلغور میکردی شازده؟؟
اروین:زیاد به خودت نگیر !!به خاطر اتابک خان یه امشبو تحملت میکنم ......این چرت و پرت ها رم به خواسته ی همون بهت گفتم........وگرنه کشته مرده قیافه ات نیستم
من:من هم به خاطر بابا بزرگ یه امشبو تحملت میکنم ....گرچه سخته!!
صدای اتابک خان ادامه صحبت رو کات داد:چرا نمیاین بچه ها؟؟
اروین زود تر از من رفت و سلام هاشو با چاپلوسی تقدیم بابابزرگ ما کرد و نشست کنارش.........
از بچه گی من و اروین سایه هامونو با دمپایی میزدیم!!
هر دو به حد نفرت از همدیگه بدمون میومد..........
همین که اومد بشینه اتابک خان اشاره کرد که همه به سالن پذیرایی برن
همه هم رفتن من فقط میشنیدم .......تحمل اروین سخت بود مخصوصا این که به احترام اتابک خان نمیشد چیزی بهش گفت
رفتم توی سالن پذیرایی از بخت بد من جا نبود البته مبل دو نفره ای که اروین اشغال کرده بود جا داشت اما من عمرم اونجا بشینم
گرچه به خاطر اشاره ی بابابزرگ تسلیم شدم و نشستم ......اتابک خان به مامان و زن عمو ها و دوقلو ها گفت که برای تهیه ی شام حاضر بشن......من هم خواستم بلند شوم که مثل همیشه بابابزرگ اجازه نداد .......به دستور ایشون من همیشه بایستی تو مجالس حضور داشته باشم چه زنونه چه مردونه ........اتابک خان شروع کرد به صحبت در حین صحبت هی من خودمو جمع و جور میکردم و از اروین فاصله میگرفتم هی اون از من فاصله میگرفت یه حرکت نوبت من بود که دور شم یه حرکت نوبت اون اون قدر دور شدیم و جمع نشستیم که کم کم داشتیم میرفتیم رو دسته های مبل.........
هیچکدوم حواسمون به صحبت های اتابک خان نبود و واسه خودمون هی لج میکردیم............قیافه ی هردومون هم گرفته بود !!!
خدا امشبو به خیر کنه!!

من و اروین و بقیه فقط سرمون پایین بود و گوش میدادیم .....تا این که اتابک ها مارو ول کرد و به بهانه ی سر زدن به اشپزخانه رفت.........
بهداد:خوب اقاجون رفت راحت باشین سوگلی ها
من هنوز سرم پایین بود و کاری نداشتم بهش .......اما اروین حساس تر از من بود
اروین:حرفتو بفهم بهداد خان
مهرداد پشت بهدادو گرفت و گفت:مگه چیز بدی گفت اروین جون؟؟
طاها که همچین یه ذره رگ غیرت داشت گفت:چیز بدی که نه ولی خیلی بد بود.
با این که از طاها خوشم نمیومد اما خوب پشتم در میومد.......
بامداد که تا اون موقع ساکت بود گفت:طاها جان ادم ها چیزی که با چشم میبینن رو به زبون میارن دیگه
اینجا بود که من هم دهنم واشد:اولا ادم ها غلط میکنن میبینن........دومن بیخود میکنن هر چرندی رو به زبون میارن........
اروین:حالا خوبه ادم ها این فاصله رو میبینن
بهداد:نه تورو خدا با وجود ما و اتابک خان میخواید برید بغل هم!!!
من:بهداد خودت میدونی اگر من بخوام کاری کنم تو رو اصلا حساب نمیکنم .........پس دهنتو ببند
مهرداد:باشه سوگلی ها دهن ما بسته.....شما هم برید به چاپلوسیتون برسید
اینو که گفت اروین قرمز شد و بلند شد و به سمت مهرداد یورش برد که طاها گرفتش.......
حالا برعکس این که اون سه تا ساکت باشن به حالت اماده باش برای دعوا ایستادند و بهداد گفت:پشتت خوب گرمه که رو بزرگترین نوه ی اتابک خان دست بلند میکنی نه؟؟بیا سوگلی خانوم خجالت نکش
اینجا بود که داد من خونه رو لرزوند:خفه شو مهرداد!!!اگر نوه بزرگ بودی لال میشدی مینشستی سر جات......نه این که از حسادتت مثه سگ پاچه بگیری؟؟
بهداد:سوگلی ها خوب هوای همو دارن.........حق هم دارن اگر اتابک خان پشت من رو هم داشت همین کارا رو میکردم
طاها هم بلند شد:بسه دیگه بهداد........حد خودتونو بدونید ..این دوتایی که روبروتونن یکیش خواهر منه اون یکی هم کم از برادر برام نیست ........پس حق نداری جلوی من باهاشون اینجوری حرف بزنی
بامداد:جلوی تو که سهله بزرگتون هم بیاد همین جوری حرف میزنیم
من:چی شده بامداد خان ؟؟دور ورت داشته؟؟هیچ خبری نیست هم من همون تارای سابق ام هم این دو تا همون گردن کلفت های بچگی؟؟(رومو بردم سمت اسمون و گفتمSmileخدایا ببین اینا هم واسه ما ادم شدن!!
بهداد دستشو برد بالا که مثلا بزرگتری کنه و بخوابونه زیر گوشم که دستشو تو هوا گرفتم و اونقدر فشار دادم و قرمز شد.........امپر چسبونده بودم بد جور صدام رو دادم هوا:برا من دستتو بلند میکنی ؟؟..........چی شده؟؟ هوابرت داشته؟؟

نمیدونستم اینا چه پدر کشتگی با من داشتن اخه!!!همه مون مثل بچه های زبون نفهم بودیم.........مثل نی نی های تازه به دنیا رسیده
بد شرایطی داشتیم که اتابک خان با یه صورت پر از خشم وارد سالن شد با دیدن بهداد که دستشو تو هوا گرفته بودم خشمش بیشتر شد و تقریبا فریاد زد:اینجا خونه ی منه.........میخواید همدیگه رو لت و پار کنید برید بیرون....اما بدون اونی که به خودت جرات دادی دستتو روش بلند کنی
این حرکات برای بار اول نبود بار ها و بار ها تو خونه ی اتابک خان و خونه ی عمو شاهد از این اتفاق ها افتاده بود
من دست بهداد و ول کردم و اون هم عزمشو جزم کرد که بره........اما مگه اتابک خان میذاشت کسی احترامشو زیر پا بذاره و قبل شام بره بیرون
سر میز شام هم غذامون کوفتمون شد ....هم غذای من .......هم اروین و هم طاها......اما اون مفت خور ها تا خرخره ریختن تو حلقشون
شاید درست نباشه در مورد پسر عمو هام اینجوری حرف بزنم ولی از حرکاتی که داشتن نباید انتظار داشته باشید من بهتر و مودبانه تر صحبت کنم!!
اروین که کنارم نشسته بود گفت:چرا نمیخوری؟؟
من:تو چرا نمیخوری طاها؟؟
طاها:تو چرا نمیخوری اروین؟؟
همه باهم گفتیم :کوفتمون شد و بعد باصدای بلند زدیم زیر خنده
خنده امون از صد تا فحش به اون سه تا یالغوز بد تر بود !!
اما بعدش ما با خنده ادامه غذا رو خوردیم و اون سه تا کوفتشون شد
گهی پشت به زینو گهی زین به پشت
صدای خنده ی ما که رفت بالا اتابک خان هم از گارد بد اخلاقی در اومد و گفت:اره بچه ها همیشه باید خندید تا زندگی هم همیشه بهتون بخنده
اینقدر اینا اعصابمو ریخته بودن که وجود اروین یادم رفته بود ............
بعد از شام همه نشسته بودیم دور تا دور هم و از هر دری میگفتیم که اروین پیشنهاد داد بریم لب استخر بشینیم
بیشهور میخواست داغ دل منو تازه کنه!!اما من بر خلاف تصور همه اعتراض نکردم و با جمع همراه شدم ...
همه دور تا دور حوض نشسته بودن ...من و مهتا و اروین و طاها یه طرف باهم و بقیه هم همین طور گروه گروه
مهتا و طاها خودشون میگفتن و خودشون میخندیدن و من و اروین هم طبق معمول برج زهر مار
تا این که دهن واکرد باید حتما کرم بریزه :میگم خانوم دکتر شما هنوز از این استخره میترسید
من :نه اقای مهندس ....از این که بازم یه ادمی خدا بزنه به کله اشو منو پرت کن توش میترسم.........
الان که استخر خشک بود اما اون موقع ها که ما بچه بودیم پر اب بود و از قضا یه بار این اروین منو پرت کرد توشو همین شد که من باهاش لج افتادم و اون با من!!!
اروین:اون ادم حالا دیگه بزرگ شده ....شما هم اونقدر بزرگ شدین که نشه پرتتون کرد تو استخر!!!
تو بگو محل سگ من به این گذاشتم ؟؟نذاشتم به جان شما.
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نی نی های جلف"ته خنده" - atrina81 - 01-05-2016، 18:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان