.داستان عاشقانه ارزش عشق!!..ღ

[ｷﾑ尺刀ﾑ乙]

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“دلداده اش را “با او چنین گفته بود:
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت:
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

[Nazanin501]

وااااااااااااای !! اخی
چه نامرد بود !!
من بودم عمرا این نامردی رو نمیکردم !!
البته دور از جونم !!

[lady snow white]

ای بابا!شما بجه های فلش خور عادت دارین احساسات منو جریحه دار کنیند؟

[ساراجوووووووووووووووون]

[...asall...]

چرا بیشتر داستان های عاشقانه آخرش به جدایی ختم می شه؟؟؟؟؟؟

[azary]

چرا بیشتر داستان های عاشقانه آخرش به جدایی ختم می شه؟؟؟؟؟؟

تقصیر ما نیست از اول همه داستان هارو این جوری به ما گفته اند

[...asall...]

چرا بیشتر داستان های عاشقانه آخرش به جدایی ختم می شه؟؟؟؟؟؟

تقصیر ما نیست از اول همه داستان هارو این جوری به ما گفته اند

یعنی هیچ وقت دو عاشق به هم نمیرسن؟؟؟؟

[♥h@di$♥]

خیلی قشنگ بود و همینطورم خیلی غمناک.ممنون

[shahriar64]

البته اگه هوس نباشه به هم میرسن

[○○ باران○○]

خیلی قشنگ بود ام غمناک