امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عسلی نگاهت ✿

#1
نویسنده:fatememosavi
خلاصه:خلاصه داستان:درباره ی یه دختر خانم خوشگلو شوخو شیطونه که یه گزشته داره.مثل همه اما با این تفاوت که گذشتش برخلاف روحیاتو اسمش به تلخی میزنه.ولی عسل که همون دخترخانم باشه تقریبا هیچی ازون گذشته نمیدونه!حالا عسل با یه پسری اشنا میشه که یه جورایی از طریق اون اتفقای جالبی براش میفته مثلا گزشتشو کشف میکنه و.........
امیدوارم خوشتون بیاد



وای داداشی جونم کجایی؟ دارم میمیرم از نگرانی .الان 1روزه نه خونه اومده نه زنگ زده.از صبح نشستم منتظر این بی ملاحظه ی خل و چل.اخر یه روز منو دق میده با این کاراش...صدای زنگ افکارمو به هم ریخت .با عجله و هول به سمت ایفون رفتم .از بس استرس داشتم وقتی ایفونو برداشتم
گفتم:الو؟ نیاوش:الو چیه دختر درو باز کن !
درو زدم و دوییدم سمت در تا اومد پریدم بقلشو گفتم وای نیاوش جونم کجا بودی یه روزه؟
وااه بچه خیر سرتت ۲۳سالته ها این اداها دیگه چیه؟
من:خب داداشمی باید نگران بشم دیگه! با این حرفم قیافه ی نیاوش باز شد و یه شادی خاصی تو چهرش نمایان شد. نمیدونم چرا هر وقت بهش میگم داداش اینجوری میشه؟ من سر از کار این بشر در نمیارم.! یه لبخند شاد زدو گفت :ببخش اگه نگرانت کردم.
من:نه باو!کجا بودی این یه روزو؟
نیاوش:بیشتر کار کردم شبم خونه ی دوستم بودم.
من:چی کار میکردی؟ نیاوش:کار دیگه.
من:اها . بدو لباساتو عوض کن که شام حاضره .
نیاوش:شام چی داریم؟ من:قرمه سبزی.
نیاوش:اخ جونمی! عاشق همین رفتار لوس بچگانشم.یه داداش که بیش تر نداریم.اینم فقط همین اخلاقو داره ماهم مجبوریم عاشق این رفتارش بشیم! والا. میزو چیدم و مامانو نیاوشم اومدن.
نیاوش:قربونت برم مهتاب جون چه کردی؟
مامان مهتاب:خدا نکنه.....بعدشم کار عسله نه من.
نیاوش با چشمای شیطون منو نگاه کردو گفت:قربونم بری مربا چه کردی!
من:مربا عمه ی بابات بود خدا بیامرزدش.بعدشم من عسلم نه مربا!
مامانمزد رو لپشو گفت پدرصلواتی چه کاری به اون بدبخت داری؟
من:کدوم بدبخت؟ مامان مهتاب:عمه ی باباتو میگم دیگه!
من:مامان بیخی . مامان مهتاب:از دست تو!
شامو با شوخی و خنده خوردیم.ظرفارو شستم و پیش نیاوش نشستم .داشتیم حرف میزدیم که یهو مامان رو به نیاوش
گفت:فردا میریم خواستگاری.
چایی پرید تو گلوی نیاوشو به سرفه افتاد یکم که اروم شد با تعجب
گفت:با منی؟
مامان مهتاب:پ ن پ! با عمه ی باباتم.
من:بعد به من میگی بااون بدبخت چیکار داری!
مامان مهتاب:حرف من:چشم .
بعدم رو به نیاوش گفتم:مبارک باشه!خوشبخت شین.
نیاوش وحشتناک منو نگاه کردو بعد گفت:من زن نمیخوام خواستگاریم نمیام!
مامان:ولی الان خیرات سرت27سالته تو دلت نمیخواد بابا شی؟
نیاوش:نه نمیخوام! مامان مهتاب:همین که گفتم! فردا میریم خواستگاری! حرف اضافیم موقوف!
نیاوش:من به رفیقام میگم بیان خواستگاری رو خراب کنن!
حالا چرا رفیقات خودم در خدمتم!
مامان مهتاب:تو بیجا میکنی
من:چشم......حالا دختره کی هست؟
مامان مهتاب:دختر دوست خاله میناته! میگه دختر خوبو سنگینیه اسمشم فیروزس همسن توهه مثله اینکه قیافشم خوبه خاله مینات که خیلی تعریفشو میکرد .
من:ببینیمو تعریف کنیم ولی شک ندارم دختر همچین مالیم نیس!
مامان مهتاب:چرا مادر؟ من:چون سلیقه خاله مینا خیلی بده!
مامان مهتاب:درمورد حالت درست صحبت کن!
من:مگه دروغ میگم...پرو پرو تو چشای من نگاه میکنه میگه :من از چشات اصلا خوشم نمیاد !خیلی رنگ بدی داره لباتم زیادی گندس!
نیاوش:ببینیمو تعریف کنیم........تو خوابت نمیاد؟
من:چرا شبت شیک. نیاوش:شب خوش
. به اتاقم رفتمو با فکر به خواستگاریه فردا کم کم پلکام سنگین شد و تقریبا بیهوش شدم!............
وای خدایا اینجا چقد بزرگه. همینجوری که با کنجکاوی به اینورو اونور خونه سرک میکشیدم یه صدای اشنایی رو شنیدم.صدای گریه و التماسای یه زن .به سمت صدا رفتم .صدا از توی اتاق میومد درو اروم باز کردمو پشت پرده ها قایم شدم.وحشت کرده بودم یه مرد با مشت لگد به جون یه زن افتاده بود.خیلی ترسناک بود.زن التماس میکرد ولی مرد هیچ اعتنایی نمیکرد ناله ها و التماسای اون زن اشنا دل سنگو هم اب میکرد .از توی گهواره ای که اونور اتاق بود صدای گریه ی یه نوزاد میومد.مرد انگار که از صدای بچه کلافه شده به سمت گهواره رفتو یه چاقو از جیبش در اورد و میخواست اونو فرو کنه تو قلب بچه که..........................که اون زن با جیغ جلو اومدو خودشو رو بچه انداختو..خدای من چاقو تو قلب زن فرو رفت.مرد عربده ای کشیدو از اتاق رفت بیرون به سمت بچه رفتم با دیدن صورتش دنیا دور سرم چرخید .این که منم
.با جیغ از خواب پریدم.همه ی بدنم عرق کرده بود.خدایا ینی چی؟ معنی این خواب چی بود؟ (نترس دختر این فقط یه خواب بود که همینجوری به زهنت اومده و تو تصورش کردی و تو خواب دیدیش)اره حتما همینطوره! با فکر به این که فقط یه خوابه اروم تر شدم یه نگاه به ساعت انداختم که عدد10 رو نشون میداد از جام بلند شدمو مستقیم به سمت حموم رفتم .دوش اب گرم حالمو بهترکرد.













ازحموم اومدم بیرونو سعی کردم به اون خواب وحشتناک فکر نکنم و خودمو تا موقعی که واسه صبحونه صدام کنن سرگرم کردم .موهامو خشک کردمو دوتایی بافتم.شلوارک و بلیز استین حلقه ایه سفیدمو پوشیدمو لاک سفیدمم زدمو افتادم رو گوشیم
.یکم تو نت گشتم تا اینکه مامان مهتاب داد زد:پاشو دیگه عسل چرا انقد میخوابی
؟ با خنده بیرون رفتمو گفتم:اولا که صبح به خیر دوما من از ساعت10 صبح بیدارم.
مامان مهتاب:واا مادر پس چرا نیومدی صبحونه رو حاضر کنی؟
یه بوس از لپش کردمو گفتم :ببخشيد حوصله نداشتم. مامان مهتاب هم هی غر میزد که بچه های این دوره زمونه تنبل شدن فقط به فکر تفریحات خودشوننو از اینجور حرفای تکراری منم با لبخند نگاش میکردم.میزو چیدمو باهم یه صبحونه ی مشتی خوردیم..
.تو اتاق رو تختم نشسته بودمو تو روزنامه دنبال کار میگشتم چون دیگه لیسانسمم گرفته بودمو مبیخواستم هم کار کنم و سرمم گرم باشه. یهو اسم کافی شاپه عسل بانو به چشمم خورد از اسمش خوشم اومد چون اسم من بود خوو.زده بود به یه کارمند جهت نشستن پشت صندوق با مدرک نیاز مندیم.اخه نشستن پشت صندوق چه نیازی به مدرک داره واقعا ؟دورشو با خودکار قرمز خط کشیدم تا بعدا بهشون بزنگم .ساعت7 بود و تا 1ساعت دیگه باید برای خواستگاری میرفتیم.بلند
داد زدم :نیااااااووووووووشششششش بیا.
نیاوش درو باز کردو گفت بله؟کاری داشتی الان؟
من:اره بیا بشین تا نقشمو روت پیاده کنم
. نیاوش با تعجب گفت:چه نقشع ای؟
من :حالا تو بیا بشین سورپرایزه
. نیاوش نشستو منم شروع کردم به پیاده کردن نقشه ی شیطانیم روی صورت داداش پوست صورتشو سیاه کردم ،یه عینک ته استکانی که الکی بود زدم به چشاش موهاشو به هم ریختم.خلاصه نیاوش خوشتیپ خودم به یه مرد ایکبیری تبدیل شده بود .
من:بلند شو خودتو تو اینه ببین.
نیاوش تا خودشو تو اینع دید گفت:چرا منو این ریختی کردی ؟
من:تا عروس بهت بله نده!
نیاوش:بابا من حالم داره از خودم بهم میخوره.
من:منم همینو میخوام!
نیاوش:مامان بفهمه کشته میشیماا!
من:اون با من. نیاوش:نمیدونم
.بعدم روشو به سمت سقف کردو گفت:خدایا خودمو به خودت سپردم یه وقت منو نکشیا!
از دست این نیاوش خندمو خوردمو جدی گفتم:میخوام لباس عوض کنم.
نیاوش:خو عوض کن.
من:خیلی پررویی برو بیرون.
نیاوش :ایییششش حالا فک کرده چع مالیه.
من:دلتم بخوااااد.
نیاوش:من تسلیم بابا
.بعدم از در رفت بیرون.خب چی بپوشم. یه مانتوی جذب فیروزه ای تنم کردم با شال و شلوار سفید یکمم مالیدم .دیدم خبری نیس رفتمو شماره ی یاروهه رو گرفتم بعد دوتا بوق برداشت
-بله؟
من:سلام ببخشید واسه اگهی کارتون تماس گرفتم؟
-ولی من اگهی نداده بودم!
من:ولی اینجا خودش زده برای کافی شاپه عسل بانو؟
-نمیدونم شاید شریکم اگهی داده؟
من:حالا من چیکار کنم؟
-تشریف بیارید تا من ببینمتونو باهم صحبت کنیم.
من:چشم ممنون......
.تا اومدم خداحافظی کنم نیاوش داد زد :عسل بدو دیگگه دیر شدااا
من:اومددم .....به هرحال ممنون خداحافظ.
-خداحافظ.
کیفمو برداشتمو دیدم مامان تو پزیرایی نشسته
. من:نیاوش کو؟
مامان مهتاب:تو اتاقه کارت داره!
من:چه کاری؟
مامان مهتاب:نمیدونم والا.
سر تکون دادمو به سمت اتاق رفتم.
وارد اتاق شدمو پرسیدم:کاری داشتی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداختو گفت:من چه جوری از جلوی مامان ردشم با این سرو وضعم؟
من:وایسا هروقت صدات کردم بیا.
سری تکون دادو منم از اتاقش بیرون رفتم.
من:ای وای مامان مهتاب سرپ درد میکنه یه قرص بهم میدی؟
مامان مهتاب:چرا مادر.
من:نمیدونم والا سرم یهو درد گرفت.
مامان مهتاب : وایسا الان برات میارم
.بعدم به سمت اشپزخونه رفت منم سریع به سمت اتاق نیاوش رفتم گفتم که بره و بعد رفتم تو آشپزخونه و مامان مهتاب یه قرص داد دستم منم قرصو تو دهنم نگه داشتم و ابو سر کشیدم و وقتی مامان مهتاب از اشپزخونه بیرون رفت قرصو انداختم اشقالی.
مامان مهتاب : پس نیاوش کو؟
من:فک کنم رفت تو ماشین
. مامان مهتاب : واا پس چرا واینساد با هم بریم؟
شونه ای بالا انداختمو از در زدم بیرون مامانم درو قفل کردو با هم تو ماشین نشستیم مامانم زیاد حواسش به نیاوش نبود. خداروشکر صورتشو ندید وگرنه خواستگاریرو یا کنسل میکرد یا نیا رو مجبور میکرد بره سرو وضعشو درس کنه.جلوی یه گلفروشی نگه داشتیمو نیاوش منو فرستاد تا گل بگیرم.میگفت تو سلیقت بهتره و از اینجور بهانه های چرتوپرت منم برای اینکه مامان صورت نیا رو یه وقت نبینه قبول کردمو از نیاوش پول گرفتم.به علت شدت علاقم به رز های سفید و فیروزه ای این دونوع گل رو انتخاب کردم و دورشم با تور نقره ای و یه ربان های سفید و نقره ای تزیین کرد .خیلی خوشم اومد شیک و درعین حال قشنگ.از بقلشم که یه شیرینی فروشی بود و این بار هم به علت شدت علاقم به شیرینی رولت بازم شیرینی رولت از همه طعمش گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم.ماهم چه داستانایی داریم با این خواستگاری نیاوش.خلاصه سوار شدمو رفتیم به سمت خونه ی فیروزه اینا.(همون دختری که میخوایم بریم خواستگاریش) داشتم به این فکر میکردم که امشب چه قد جالبه چون اسم عروس فیروزس مانتوی منم فیروزه ایه و دسته گل عروسم رزای فیروزه ای داره.نهههه خوشم اومد.با ترمز ماشین به خودم اومدم و از ماشین با احتیاط پیاده شدم.گل و شیرینی رو دادم دست نیاوش اونم خودشو پشت گل و شیرینی قایم کرد که مامان صورتشو نبینه.زنگو زدیم و در بدون هیچ کلمه ای باز شد.خونه طبقه ی سوم بود و از همه بد تر اینکه اسانسور نداشت و من به شخصه تا اونجا هلاک شدم و یاد زمانی افتادم که تا یه روز ابمون قطع بود و ما اونروز به طور واضح مردیم ولی خداروشکر تو نفسای اخر اب وصل شدو از همه مهمتر اینکه عزراییل که اومده بود ما رو ببره دوست دخترش زنگ زد و اون مجبور شد بره و ماهم الان در خدمت شماییم! از قیافه ی بقیه هم میشد تشخیص داد که حالشون بهتر از من نیس .بالاخره به هر بدبختی بود رسیدیم .دوتا زن و مرد مسن که مطمعنا پدر و مادر عروس بودن دم در وایساده بودنو با خوشرویی باهامون احوال پرسی کردن.بعدشم یه دختره حدودای 20سال بود که مطمعنم اون فیروزه نبود بلکه خواهر فیروزه یعنی فرنوش بود چون اصلا بهش نمیخورد همسن من باشه و از اونجایی که مامان گفته بود همسن منه یقین میدا کردم که اون فیروزه نیس.اونم به افاده با من دست داد و خیلی خشک سلام داد که حالم ازش بهم خورد و الان دیگه باید فیروزه پرده برداری کنم که با دیدنش فکم چسبید به زمین.من دیگه حرفی ندارم فقط یکی فکمو جمع کنه.........من عمرا بزارم این عروس ما بشه.یه دختر لوس و افاده ای با قیافه ی معمولیو هیکل تپل که همیشه در دوران دبیرستان و حتی دانشگاه با من لج بود و منم اصلا ازش خوشم نمیاد
.نمیدونم چند وقت بود که داشتم خیره نگاهش میکردم که اروم بهم گفت:چیه فرشته ندیدی؟
یه ابرومو انداختم بالا و یه پوزخند زدم. مواظب باش یه وقت سقف نریزه رو سرت!
یه بار از بالا تا پایینشو نگاه کردم و بعد از پایین به بالاشو بعد دورو برشو و گفتم:الانم نمیبینم کو کجاس؟
به وضوح قرمز شدو داشت حرص میخورد .منم برای تیر خلاص برگشتم سمت اینه ای که پشت سرم بود و خودمو با دقت توش نگاه کردمو
گفتم:خودشه الان دیدم.
وای چه حالی میده یکی رو حرس میدی .مامان رفت تو و من وایسادم اروم اروم بیام که عکس العمل اونارو هنگام روبه روشدن با نیاوش ببینم نیاوش گلو شیرینی رو داد دست فیروزه و صورتش نمایان شد و خیلی واضح میتونستی تعجبو از چشای همشون بخونی زیرا چشماشون گرد شده بود و و دهنشون نیمه باز بود منم قدمام تند کردمو ریز ریز به نیاوش که از خجالت قرمز شده بود و سرشو پایین انداخته بود میخندیدم. خلاصه نشستیمو نیاوشم با سر پایین کنارم نشست.یکم چرتو پرت که گفتن فیروزه بلند شد بره چایی بیاره. وقتی اوردشون واسش نا محسوس که کسی نفهمه زیرپایی گرفتم و اون هم با مخ به زمین فرود اومد و کل لباسش رو چایی گرفت.















برگشتو با خشم به من نگاه کرد.رعنا خانوم (مادر عروس)با حالتی نگران گفت :فیروزه گلدخترم چی شدی تو اخه مامانی؟ به طوری که فقط منو نیاوش بشنویم گفتم:دو کلامم از مادر عروس. نیاوش قرمز شده بود و معلوم بود که داره خودشو کنترل میکنه که قهقهه نزنه .وضع منم بهتر از اون نبود.تو این گیرو دار مامان فهمید که کار منه و صورت نیاوشم دیدو اون شد قوز بالا قوز.برای شیرین کردن خودم قیافمو نگرانو ناراحت نشون دادم با اینکه یه جاییم عروسی بود که فیروزه اینجوری ضایع شده بود.بلند شدمو گفتم:وای عزیزم چرا اینجوری شدی یه دفعه حالت خوبه؟ بعدم نشستمو کمکش کردم که بلند شه و در همین حین سوسکی رو که تو جعبه بود ولو کردم اونجا.وقتی که بلندش کردم یهو جیغ زدم وای سوسکو به فیروزه یه تنه زدم که خورد زمینو منم رفتم وایسادم رو مبل.این دفعه فرنوش با فیس و افاده بلند شدو یه نگاه خشمگین بهم انداخت که یه چشم قره واسش رفتمو یکم چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و برای اینکه بلایی سر اون نیارم سریع فیروزه رو به سمت اتاق برد .ماهم بلند شدیم که رفع زحمت کنیم .به محض اینکه تو ماشین نشستیم مسخره بازیاو قهقهه هامون شروع شد و این وسط فقط یه چیز منو میترسوند و اونم چیزی نبود جز نگاه خشمگین و قضبناک مامان مهتاب که آگه کسه دیگه ای جای منو نیاوش بود به غلط کردن میفتاد و سعی میکرد خودشو واسه فیروزه نگران نشون بده ولی از اونجایی که ما به بیماریه پررویی و سادیسمه شدید گرفتاریم به روی خودمون همنیوردیم.وقتی رسیدیم خونه لباسامونو عوض کردیمو منم چایی گزاشتم .داشتیم چایی میخوردیمو میخندیدیم که یه سایه رومون افتاد.همزمان سرمونوبه عقب برگردوندیم و من به شخصه وحشتناک ترین صحنه ی عمرم رو رویت کردم و خودمو به فحش کشیدم که چرا همچین غلطی کردم.داشتم اشهدمو میخوندم زیرا مامان مهتاب با یه صورت قرمز که نشون از حرس خوردنو عصبانیت بیش از اندازش میداد و با چشمای به خون نشسته و فک منقبض مارا مینگریست.بالاخره از لای دندونهای کلید شدش گفت:چشم سفیدای بیحیا!میخواستید ابروی منو ببیرین؟ منو نیاوشم دیدیم اوضاع خیته بلند شدیمو الفرار .مامان مهتابم با دمپایی دنبالمون بود .مثله اینکه خسته شدو دستشو به دیوار تکیه دادو وایساد و منو نیاوش که کلا ادم سواستفاده گری هستیم از فرصت و این موقعیت طلایی سو استفاده کردیم و با دو به سمت اتاق هامون رفتیمو درم قفل کردیم.تا صبح به فیروزه میخندیدمو اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد...................با ترس از خواب پریدم.لعنتی بازم همون خواب کزایی و وحشتناک.یعنی معنیش چیه.سعی کردم زهنمو مشقول کنم و بهش فکر نکنم.امروز باید میرفتم اون کافیشاپه تا برای استخدام با همون یاروهه صحبت کنم.هولهولکی یه جیزی خوردم اول گردنبندم که یادگاری از کسی یا زمانی که نمیدونم واسه کی ولی خیلی کدچیک بودم و لمس کردمو با بسم ا... از در بیرون زدم دربست گرفتمو ادرس کافیشاپو دادم....،،،خب اینم از این وارد کافی شاپ شدم کافیشاپ بزرگ با دیزاینو فضای کاملا رمانتیک و کلی مشتری.به سمت خانمی که سفارشارو میگرفت تقریبا سرش خلوت بود رفتمو گفتم:سلام ببخشید تو روزنامه اگهی برای استخدام داده بودین.......میخواستم ببینم باید با کی صحبت کنم. -فک میکنم با اقایتهرانی....بعدم بلند داد زد:اقای تهرانی میشه چند لحظه تشریف بیارید؟ یه مرد چهار شونه با قد بلند و هیکل توپ اومد.پوست برنزه و چشای عسلی و لبای گوشتی و موهای حالت دار قهوه ای که نگاه ادمو به خودش خیره میکردو کلا خیلی خوشگل بود. .به نظرم خیلی واسم اشنا میومد ولی هرچه قدر فکرکردم یادم نیومدکجادیدمش . مرده:بله خانم یوسفی ؟کاری داشتین؟ خانم یوسفی:ایشون برای استخدام اومده بودن وبعدشم به من اشاره کرد.وقتی منو دید چن لحظه خیره خیره نگام کرد و نگاهش رنگ اشنایی پیدا کرد که انگار اونم منو میشناسه ولی یادش نمیاد که کجا این اشناییت به وجود اومده.با یه نیمچه لبخند اومد سمتم و گفت:بله بفرمایید از این طرف تا حرفامونو با هم بزنیم.وبعدشم به یه میز اشاره کرد.نشستیم پشتشو اونم گفت:شما دیشب تماس گرفتید؟ من:بله.....ولی گفتید که ما اگهی نداده بودیم. مرده:بله بله من اشتباه کرده بودم شریکم اگهی داده بود.سرمو تکون دادم که گفت:خودتونو معرفی نمیکنید؟ یه لبخند کوچولو زدمو گفتم :البته.....من عسل احمدی هستم و23 سالمه .لیسانس حسابداری دارم و سابقه کاریم ندارم.ولی ادم بالاخره باید از یه جایی شروع کنه. مرده:بله درس میفرمایید منم آرسام تهرانی هستمو (چه قد این یاروهه اسمشم اشناس واسم.خدایا ینی من کجا دیدمش؟) میخواست ادامه بده که یه صدای اشنا حرفشو قطع کرد:سامی داری چی کار میکنی بیا ببین این.........وبا دیدن من ادامه ی حرفشو خوردو بهت زده خیره خیره منو نگاه کرد. منم بهتر از اون نبودم خو تعجب میکنه دیگه ادم! نیاوش:عسلل،تو اینجا چی کارمیکنی؟ من:واسه استخدام اومده بودم........تو اینجا چیکار میکنی؟ وبعدم پرسشگر متعجب نگاش کردم که گفت:خواهر مارو باش اومده تو کافیشاپ منو البته رفیقم نشسته میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ بهت زده نگاش کردمو بعدم چشامو ریز کردمو گفتم:سربه سرم که نمیزاری؟ نیاوش:مگه بیکارم؟ از سر میز بلند شدمو بهت زده گفتم:وای نیا یعنی اینجا کافی شاپه شماس؟ .......اخه بیفرهنگ ت خجالت نمیکشی به من نگفتی کافیشاپ داری؟من همیشه فک میکردم تو یه شرکت ابدارچی بعد واسه اینکه ما نفهمیم به ما نمیگی چی کاره ای؟ اینو که گفتم شد شلیک خنده ی ارسام به هوا.(ارسام؟) پ ن پ ارشام (چقد زود صمیمی شدی) واا پس بهش چی بگم اخع (اقای تهرانی)اها ببخشید وجدان جون حواسم نبود . نیاوش:ابدارچی عمه ی بابات بود خدا بیا مرزدش. سعی کردم ادای مامان مهتابو دربیارم .زدم پشت دستمو گفتم:وااا مادر به اون بدبخت چیکار داری؟ نیاوش :بسه بسه ادای مامیه منو درنیار بشین حرف بزنیم بعدشم فک نکن خواهرمی بهت بیشتر حقوق میدم البته شاید اصلا استخدامت نکردم شاید کیثای بهتریم بودن. بعدم نشست سر میز .این بشر واقعا چرا انقد رو داره این نصف زندگیشو مدیون منه از بس خواستگاریاشو خراب کردم! یه چشم غره بهش رفتم و برای اینکه کامل خیتش کنم گفتم:من کلا از پارتی بازی بدم میاد چون خون من از بقیه رنگین تر نیس و البته اگه اینجا استخدام شدم توی خل و چل برادر من نیستی و اقای احمدی هستی چون .............(خاک بر سرم الان باید چی بگم)بدون فکر گفتم:چون اینجا محیط کاره و البته منم عشقم میکشه اونجوری صدات کنم! قیافش اویزون شد ینی ایول به خودم زدم تو خال.تهرانی به قیافه ی نیاوش نگاه کردو سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد رو کرد به منو گفت:داشتم میگفتم....ارسام تهرانی هستمو با شریک و البته رفیقم نیاوش احمدی اینجارو اداره میکنیم تقزیبا ۳ماه میشه که اینجارو باز کردیم و تو این مدت زمان کم بسیار موفق بودیم من زیاد به سابقه اهمیت نمیدمو نیاوشم همینطور و اینکه شما باید پشت صندوق بشینید و سفارشارو حساب کنین که اگه خواستیم شمارو استخدام کنیم توضیحات بیشتری بهتون میدیم....سرمو تکون دادم که گفت:میتونم شمارتونو داشته باشم که اگه به نتیجه رسیدیم باهاتون تماس بگیریم؟ اخمای نیاوش ناجور رغت توهم اخی بچم غیرتی شد ولی اصلا اشکالی نداره چون من کلا ادم پررو و مریضی هستم گفتم:بله البته093768......... تهرانی:به هر حال اگه به نتیجه رسیدیم احتمالا تا 3روز اینده تماس میگیریم. من:ممنون ......خداحافظ.بعدم رومو کردم سمت نیاوش.وای چه اخمی بابا اخمت تو حلقم.بیحیال مگه چی شده .دلم نیومد تو این وضعیت ببینمش برای همین رفتم جلو و انگشتمو کشیدم بین ابروهاشو اخمشو باز کردمو گفتم:بابای نیاوش جونم بعدم لپش و بوس کردم که یه لبخند کج اومد رو لبشو منم خیالم از رفتنش راحت شد نیاوش:مواظب خودت باش میخوای برسونمت؟ من:نه بابا خودم میرم .بعدم پشتمو کردم بهشو از کافیشاپ خارج شدم...............نیلا:عسلی تو روخدا بیا دیگه قول میدم بهت خوش بگزرع؟ من:اخه نیلا من اونجا کسیو نمیشناسم واسه چی بیام؟ نیلا:اشکال نداره الیناز هم کسیو نمیشناسه ولی میخواد بیاد توهم بیا دیگه. نفسپو با کلافگی و خستگی و حرس فوت کردمو گفتم:اخه بیام اونجا چیکار کنم حوصلمم سر میره؟ نیلا:من قول میدم خوش بگزره دیگه دل منو نشکون. دیگه از این بحث تکراری خسته شده بودم برای همین گفتم:باشه بزار ببینم چی میشه؟ نیلا:این ینی اره دیگه فردا ساعت 7و30 منتظرتیم . وبعدم صدای ممتدد بوق. بیشور بی فرهنگ یه خداحافظیم نکرد .با کلافگی رو تختم نشستمو به این جشن بالماسکه که باید میرفتم ولی اصلاربطی به من نداشت فکر میکردم. اخه یکی نیس بگه من کیه پسر عمت میشم که به افتخار از کانادا برگشتنش باید با تو بیام به این جشن کوفتی،الیناز چرا خل بازی دراورده قبول کرده اخهبزنم همشونو له کنم.یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت دقیقا2بعد از ظهر بود.دیگه چی کار کنم فردا حتما باید برم ینی خاک تو سرم که انقد حرفم واسه همه اهمیت داره.عصر یه خرید برم خوب میشه ها چون دقیقا هیچیی برای پوشیدن تو یه جشن بالماسکه ندارم.روی تختم دراز کشیدمو سعی کردم یکم بخوابم که بعد از ظهر سرحال باشم.انقد به جشن فردا فکر کردم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد...با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم .بابا اه کدوم ادم بی ملاحظه و بیفرهنگیه که هنگام خواب مزاحم من شده.فک کردم دیگه الاناست که زنگش قطع بشه ولی نخیر پشت خطیه دست بردار نبود.با بیحوصلگی رو عسلی دنبال گوشیم میگشتم که بالاخره پیداش کردمو بدون اینکه بفهمم کیه جواب دادم:الوووو؟ الیناز:سلام....خواب بودی؟ من:به لطف شما....اخه بیشور فک کردی خودت نمیخوابی بقیه هم نباید بخوابن. الی: خف باو دیگه باید بیدار میشدی چون ساعت 5 بعداز ظهره با این حرف الی سیخ نشستم روتختمو گفتم:واقعا؟ الی: بله واقعا بلند شو دیگه خانم خرسه. من:خانم خرسه تو و اون نیلای بیشورین که ادمو میزارید لای منگنه که چی؟ که پسرعمه ی خانم از کانادا برگشتنو یه مهمونی بالماسکه ترتیب دادن که اگه من باهاشون نرم اصلا بهشون خوش نمیگزره و دیگه هم لاهام حرف نمیزنن! الی: خیله خب باو انگار چی شده؟ من:هیچی هیچی.......کاری نداری؟ الی:یه سر بیا خونمون ببین کدوم لباسمو بپوشم من:بیخی الی خودت انتخاب کن دیگه الی:اصلا راه نداره منتظرتم بای! وبعدم بوق بوق که نشون میداد اون بیشور قطع کرده همین! ینی من عاشق خودممبا این دوستام.اصلا من چه جوری تونستم همچین دوستایی با درک و فهم و شعور و البته ادب بالا پیدا کنم؟ نه واقعا از کجا؟ یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم ساعت5و10 است ومنم هولهولکی حاضر شدمو داشتم از در خونه بیرون میرفتم که مامان مهتاب منو دید و گفت:کجا مادر ؟ من:الان اصلا وقت ندارم میام خونه واستون توضیح میدم.و بدون هیچ حرف دیگه ای درو بستم .بسته ی بسته بودیعنی رو گردن به سورت گرد بود و خفه تا کمر تنگ تنگ بود ولی از کمر به بعد باز میشد و تور میخورد و تا روی زانو بود و دامنش چین داشت.استین نداشت و روی قسمت کمر که تنگ بود یه کمر بند ورنی مشکی میخورد و خلاصه لباسش فوق العاده بود.بیصبرانه وارد مغازه شدمو سایز خودمو پرو کردم .وقتی اون لباسو تو تن خودم دیدم خودم عاشق خودم شدم!با موهای مشکی و پوست سفیدم یه هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود که خودم خیلی دوسش داشتم.همون لباسو خریدم و دنبال ماسکو کفش گشتم.یه کفش پاشنه 10سانتی قرمز جلو باز خریدم که یکمم شبیه صندل بود فقط با پاشنه ی سوزنی.به یه مغازه دسیدم که کلی ماسک اونجا بود.یکیشون خیلی قشنگ بود و چشم منو گرفت .ازینجور ماسکا نبود که کل صورتو بپوشونه و فقط نصف صورتو میپوشوند.یه ماسک قرمز که دورش نوار ریز و چین دار مشکی داشت و روشم طرحایی که اکلیلی بودن داشت و از بقلشم چنتا پر مشکی که زیادم بلند نبودن رفته بود هوا و خلاصه هم به لباسم میومدو هم به دل من نشسته بود.همونو خریدمو به سمت یه ابمیوه فروشی راه افتادمو یه میلک شیک شکلاتی واسه خودم سفارش دادم.داشتممیرفتم خونه که یادم افتاد اون الی بیفرهنگ گفته بود باید برم خونشون .با غر غر و فحش به خودشو روح امواتش راهمو به سمت خونشون حرکت دادمو زیر لب باخودم غر میزدم.زنگو زدم که خاله سیمین یا همون مامان الیناز درو برام باز کرد و منم رفتم تو خونشونو با خاله احوال پرسی کردم که گفت:ببخشید تورو خدا این الیناز نیومد استقبالت گفتش تو اتاق منتظرته. یه لبخند کجو کله زدم و گفتم:نه بابا خاله چه حرفیه.بعدم خودمو به فحش کشیدم که چرا من همچین دوستای بی شعوری دارم و به سمت اتاق الی حرکت کردم. تا درو باز کردم الی عین طلبکارا وایساد جلومو معلومه تو کجایی دوساعت منتظرتم. من:دوست داشتم دیر کنم حرف اضافی بزنی میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم. الی:خیلی بیشوری! حالا کجا بودی؟ من:کمال همنشینی با الیناز و نیلا در من اثر کرد.بعدشم فضولو بردن جهنم. الی:ازیت نکن دیگه بگو. من:نچ به حالت قهر روشو برگردوند که منم گفتم:نمیر بابا خرید بودم. الی:برو لباساتو که خریدی بیار ببینم. من:نمیشه سوپریزع انقد گفت ولی از اونجایی که من سرم درد میکنه واسع کل کل من پیروز شدمو اونم بیخیال ماجرا شد. الی:بیا ببین این لباسه خوبه؟ یه لباس ماکسی نقره ای بلند که یه چاک رو پای سمت چپش بود و وقتی راه میرفتی پات کلا معلوم میشدو با یه یقه ای که رو شونه ها وایمیساد ولی از زیر یقه دوتا بند نقره ای میومد و لباسو نگه میداشت و لباسم استین نداشت با یه ماسک نقره ای که ساده بود روش طرحای سفید بود.به نظرم خیلی قشنگ میشد. من:لباست عالیه من که خیلی خوشم اومد.













الی:خب پس همینو میپوشم به نظرتموهامو چه جوری درس کن
م؟ یکم فکر کردمو بعد گفتم:موهاتو بالای سرت گرد جمع کن یا همه ی موهاتو بریز سمت چپ بدن
ت. الی:اوهوم باشه.
من:من دیگه میرم بای
. الی:شام میموندی دیگه.
من:نه دیگه مامان مهتاب نگران میشه
. الی:باشه پس خداحافظ
. من:بای.
اون شبم به زور مامانو راضی کردم که دوستامم هستنو مهمونی واسه تفریحه و مواظبمو کلی چرتو پرت دیگه که اجازه داد من برم ولی نیاوش هی میگفت خوب نیس تنها بری که اونم به زور راضی کردم ولی ناراضی بودن به وضوح از چهرش پیدا بود...............
. با ترس چشامو وا کردم. وااای اخه ینی چی چرا هرشب همون مزخرف و میبینم اخه معنیش چیه واقعا؟ سعی کردم ذهنمو منحرف کنم و به ساعت نگاه کردم خاک برسرم من چرا تا ساعت12 خواب بودم پس.سریع بلند شدمو یه ابی به دستو صورتم زدمو موهای اعصاب خورد کن بلندمو بالای سرم با کیلیپس جمع کردم.موهام تقریبا تا زیر باسنم میرسید.از 12سالگی کوتاهشون نکرده بودم و هروقتم حواستم کوتاهشون کنم با مخالفت شدید مامان مهتابو نیاوش و کل خاندانمون رو به رو میشدم.
از اتاق اومدم بیرون که مامان مهتاب تا چشمش به من افتاد گفت:واا دختر تو چرا انقد میخوابی اخه ساعت 12ظهره تو به زور از خواب پا شدیا؟یکم خب شبا زود تر بخواب
. من:وای مامانی انقد غر نزن ببخشید خوب خسته بودم
. مامان مهتاب:هر چیم بگم که گوشتون بده کار نیس که
. شونه هامو بالا انداختمو رفتم تو اشپزخونه و یه صبحونه ی کامل خوردم که خیلیم چسبید و به مامانم گفتم که ناهار صدام نکنه و من سیرم.اونم مخالفتی نکرد منم رفتم تو اتاقموساعتو نگاه کددم.اووووف ساعت 1 که.حولمو برداشتم رفتم تو حموم .کلی خودمو برای اینکه تو مهمونی خوب به نظر بیام سابیدم و تقریبا 1و30ساعت تو حموم بودم.بعدم حولمو دورم پیچیدمو موهامو بخ به هر زوری بود با سشوار خشک کردمو 3ساعتم وقت گزاشتمو موهای بلندمو فر کردم .بعدم شروع کردم ارایش کردن یه رژ قرمز مایل به جیگری زدم و مژه هومو با ریمل حالت دادم و یه خط چشم مشکی تو چشمم کشیدم.یه رژگونه ی قهوه ای که یکمم به جیگری میزد زدمو کل موهامو از بالای سرم از سمت راست ریختم سمت چپ و لباسمو پوشیدم.ساپورتم که اصلا خوشم نمیاد نپوشیدمو زیادم به پاهام که بیرون بود توجه نکردم که یه وقت نظرم عوض بشه و این لباسو نپوشم.نقابمو زدمو کفشامم پوشیدمو با لزت تو اینه به خودم نگاه کردم. واقعا عالی شده بودم.سریع یه مانتوی بلند تا روی مچ پام پوشیدم که پاهام معلوم نشه.یه نگاه به ساعت کردم.اوه اوه تا 2دقیقه دیگه دقیقا باید تو راه جشن میبودیم.سریع سوار جیگر خودم شدم وپامو گزاشتم رو گازو تو 2دیقه الینازو برداشته بودم داشتیم به سمت خونه ی نیلا اینا حرکت کردیم.اونم برداشتیمو با راهنمایی نیلا به سمت جشن حرکت کردیم.یه باغ بود تو لواسون که انگار واسه خود پسرعمه ی نیلا بود.خرپولن دیگه چه میشه کرد.البته ماهم وعضمون بد نبود.من بنز داشتم نیاوشم فراری داشت خونمونم 500متر تو ولنجک بود .خلاصه سرتونو درد نیارم ماهم وعضمون خوب بود.بالاخره رسیدیم به یه در بزرگ اهنی رسیدیم که باز بود.با ماشین وارد باغش شدیم که خیلیم بزرگ بود.ماشینو پارک کردیمو همگی راه افتادیمسمت خونه ی بزرگی که وسط باغ به چشم میخورد داخل شدیم که یه مستخدم مارو به یمت یه اتاق هدایت کرد که لباسامونو تعویض کنی
م. ماهم لباسامونو عوض کردیمو وقتی نیلا چشمش به من افتاد یه سوت بلند بالا کشیدو گفت:بابا کلا خودت تو حلقم.میزاشتی ماهم یکم به چشم بیایم دیگه اخه چرا انقد خوشگل کردی؟
خندیدمو گفتم :دیوونه شماهام خیلی خوب شدید
. الی: نه به اندازه ی تو
من:بیخیال بابا بیاید بریم دیگه
سرشونو تکون دادنو با هم به سمت بیرون حرکت کردیم.رو یه مبل نشسته بودیم که یهو گفتن که بریم تو باغو مهمونی اونجا برگزار شه.ماهم رفتیم تو باغو یه گوشه وایسادیم.منم کلی به خودم فحش دادم که چرا ساپورت نپوشیدم که الان مرکز تو جه باشم.خیلی حرسی بودم برای اینکه اروم شم گردنبند توی گردنمو لمس کردم که همیشع یه ارامش خاصی بهم میداد.همینجوری حرف میزدیمو این نیلای دلقک هی مارو میخندوند و باعث میشد قهقهه بزنیم.وایساده بودیم که دیدیم یه مرد قدبلندو با یه هیکل تقریبا لاغر ولی زیادم استخونی نه داره میاد سمتمون .ماهم خودمونو جم و جور کردیم.دختر پسرا اون وسط تو هم میلولیدن.ا
ون پسره رسید بهمونو گفت:سلام
. جوابشو دادیم که گفت:من امیر علی پارسیان هستم و افتخار اشنا یی با کی هارو دارم
؟ یهو نیلا گفت:وای امیر تویی؟
امیر علی:به جا نمیارم
. نیلا:خیلی بیمع فتی نیلاهم دیگه
. امیرعلی بهت زده گفت:نیلا واقعا خودتی؟
نیلا:پ ن پ مامانمم خوبی پسرم؟
امیر علی یهویی بقلش کرد که فک منو الیناز چسبید به زمین و وضع نیلا هم بهتر از ما نبود
.امیر علی نیلارو از خودش جداکردو گفت:وای نیلایی دلم برات تنگ شده بود
. من دیگه حرفی ندارم فقط درخواست میکنم یکی بیاد فک منو از رو زمین جمع کنه واقعا ممنون میشم
! نیلا اشک تو چشاش حلقه زده بود گفت:منم امیرر خیلی دلم برات تنگ شده بود .
وتو بقل امیر علی فرو رفت. من اینو میدونم اگه تا 1دیقه دیگه ولشون کنی بحث ماچ و بوسه راه میوفته
به خاطر این سریع گفتم:اینجا خانواده نشسته جمع کنید خودتونو
. به خودشو ن اومدنو اون نیلای اب زیر کاهم سرشو با خجالت انداخت پایینو امیر علیم گفت:خب شماها خودتونو معرفی نمیکنین؟
من:البته.....عسل هستم از دوستای نیلا و از اشناییتون خوشبختم.
یه لبخند زدو گفت:منم همینطور.
الی:منم الیناز هستم از دوستای نیلا ولی همه الی صدام میکنن
امیر علی :از اشناییت خوشبختم.
الی یه لبخند زدو گفت :ممنون و همچنین.
امیر علی :ببخشید من باید تنهاتون بزار
. سرامونو تکون دادیم و دور شدن اون مصادف شد با حمله ی ارتش زمینی منو الی به نیلا و سوال پیچ کردنش که لام تا کام حرف نزد و گفت که فقط پسرعممه و دلم براش تنگ شده بود
. من:باشه منم عرعر
. نیلا:هرجور دوس داری فک کن.
الی یه چشم غره بهش رفت و منم یه چپ چپ توپ نگاهش کردم و دیگع حرفی نزدیم .داشتم جمعیتو نگاه میکردم که چشمم رو یه نفر که خیلیم خوش هیکل بود ولی نقاب داشت ثابت موند. یه کت و شلوار نک مددادی با پیرهن مردونه ی سفیدو کروات قرمز و کالجای ورنی مشکی پوشیده بود و یه نقاب قرمزم زده بود. فک کنم سنگینی نگاهمو حس کرد چون برگشتو نگاهم کرد و من زود نگاهمو از ش گرفتم.یه اهنگ ملایمگزاشتن که امیر علی اومد به نیلا میشنهاد رقص دونفره دادو نیلاهم با کله قبول کرد.الیم با یه پسر قد بلندو ورزیده رفت وسط و من موندم.زیادم علاقه ای به رقص نداشتم. یهو دیدم همون پسره که چشمم روش مونده بود داره به سمتم میاد و همزمان با اون یه مرد دیگه هم داشت به سمتم میومد دوتاشون همزمان بهم رسیدن و پیشنهاد رقص دادن ولی من نمیدونم چرا دلم میخواست با همون پسره برم به خاطر همین دست اونو گرفتمو با هم رفتیم وسط.
در حال رقص بودیم که مرده گفت:میتونم اسمتونو بدونم.
من:من عسلم و شما؟
مرده:منم آرسامم.
اسمش خیلی واسم اشنا بود ولی سعی کردم زهنمو مشغول نکنمو یه لبخند بهش زدمو گفتم:خوشبختم
آرسام:همچنین.
یکم دیگه رقصیدیم که یه دفعه اهنگ قطع شدو امیر علی با میکروفون گفت:خیلی ممنونم دوستان که دعوتمو قبول کردید و به جشن من اومدید.........میخواستم از همتون درخواست کنم که نقاباتونو بردارید تا همدیگرو ببینیم. آرسام به من نگاه کردو منم به اون.همزمان نقابامونو برداشتیم که فک دوتامون خورد به زمین.این که همون شریک نیاوشه آرسام........تهرانی بود فک کنم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود
. پرسید:شما اینجا چیکار میکنید؟
بیا من الان برگردم به این بگم دوست دخترخاله ی امیرم مسخرم نمیکنه واقعا. ولی دیگه چاره ای نیست
. من : من دوست دختر خاله ی امیرم. وشما؟
آرسام:منم دوست امیرم.
من:چه جالب....از دیدار باشما خوشحال شدم.
آرسام: وای میشه انقد رسمی حرف نزنی...من اینجوری راحت نیستم.















یکی نیس بهش بگه اخه جوجه خو اونجوری من ناراحتم.ولی از اونجایی که من درک و شعورم بالاس (جون عمم)
گفتم:اره میشه.
آرسام:میخواید برسونمتون خونه؟
من:نه با ماشین اومدم باید دوستامم برسونم ممنون
. آرسام : هرجور راحتی
من:به هر حال خوشحال شدم شب شیک بای.
آرسام : شبت خوش بابای
. پشتمو کردم بهشو از اونجا فاصله گرفتمو به سمت بجه ها که داشتن با چشاشون نقشه ی قتل منو میکشیدن رفتمو تا بهشون نزدیک شدم الی
گفت:ای خوشگل بیشور هفت خط مخ زن چه جوری در عرض10دقیقه تو نستی اون جیگرو تور کنی کثافط .
من: تا چشتون دراد.
نیلا :خیلی خری اگه تک خوری کنی!
من: چرا چرتو پرت می گین شما دوتا .اسکلا یارو شریک و رفیق نیاوشه.
الی:چاخااان میکنی دیگه؟
من : به نظر تو من بیکارم؟
نیلا :بیکار که هستی....بعدشم داداش تو شریک میخواد جیکار مگه اصلا کجا رو داره که بخواد شریکم داشته باشه؟
بادی به غبغبم دادمو صاف وایسادمو خیلی با اعتماد به نفس گفتم:داداشم کافیشاپ داره و منم قراره اونجا کار کنم.
واین حرفم مصادف شد با شلیک خنده ی نیلا و الی خر .فکر کردن دارم مسخرشون میکنم. ازگلا
من:اوووییی فکتونو جمع کنید بابا مگه من با شما شوخی دارم اسم کافیشاپشم عسل بانو هه و با دوستش ارسام شریکی 3ماهی میشه که بازش کردن.
با دیدن قیافه ی جدی من خندشونو خوردن ولی نیلا گفت:ماهم عر عر.
من:اون که سگ درصد که شما عرعر ولی بازم دروغ بگم بهتون
! الی:خر خودتی بیشور. بعدشم دیگه بسه شوخی نکن دیگه لطفا؟
من:شوخی چیه بابا اصلا همین فردا میبرمتون اونجا یه قهوه و کیک شکلاتی مهمون من!
نیلا:واقعی داری راس میگی دیگه؟
من:اره به خدا.
الی:پس فردا ببرمون اونجا
من:باش ساعت 6 دم در باشید الانم لباساتونو بپوشید که دیگه کم کم بریم.
دوتاشون سر تکون دادنو با یه نگاه مشکوک و ناباور و متعجب به من نگاه کردن و بعدم با هم از اونجا خارج شدیم.کلی خودمو فحش دادم که چرا با اینا اومدم چون وقتی نیلا و الی رفتن لباساشونو عوض کنن حدود 15نفر حال کنید امار دقیق دارم حدود 15نفر بهم پیشنهاد دادن و البته شماره دادن که منم روشونو کم کردمو شماررم نگرفتم و در این بین یکیشون که خیلی سیریش بودو داشت با من چک و چونه میزد همون موقع ارسام رسیدو گفت:عسل چیزی شده؟
من:نه من خودم حلش میکنم .
محمد (همون یارو گیره )گفت:اولا که شما کی باشین ثانیا به کسی ربط نداره ثالثا به خودمون مربوطه.
ارسام که به وضوح خشمو از نگاهش میخوندم با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه و بالا نره گفت:اولا به تو مربوط نیس من کیشم ثانیا به من ربط داره ثالثا جمع نبند و هیچ چیز عسل به تو مربوط نمیشه فهمیدی
؟ منم عین بز وایساده بودمو نگاهشون میکردم
. محمد:نه نفهمیدم الان میخوای چه غلطی کنی؟
ای اشک گورتو گم کن برو گم شو دیگه.
ارسام عصبا نی شد یقه ی یارو رو گرفت گفت:تا نزدم درو تختتو یکی نکردم گورتو گم کن بعدم پرتش کرد عقب که یارو ترسیدو گورشو گم کرد منم بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردنو تشکر و ببخشید که حالم از خودم بهم خورد راهی منزل شدم.
من:ابروم رفت.اه نیلا همش تقصیر توهه من بهت گفتم که نمیاما ولی تو به خاطر خوش گزرونیه خودت منو مجبور کردی کهبه این مهنونی بیامو ابروم جلوی ارسام بره و اگه این خبر به گوش نیاوش برسه تو و الی و خودمو اول قاچ قاچ میکنه بعد پسرعمتو بعد کل پسرا و دوستای پسرعمتو بعدم خودشو.
نیلا:خودشو دیگع چرا؟
من : چون اجازه داد من با دو تا بیشعور بیام به یه مهمونی بالماسکه که هیج ربطیم به من نداره.از حرس پامو رو پدال گاز فشار میدادم.
الی:حالا اونو وللش امشب چه جیگری شده بودی شاید خودم گرفتمت
!بعدم یه لبخند ژکوند تبدیلم داد که گفتم:خیلی ازت خوشم میاد بیام زنتم بشم
. ایشی گفتو بعدشم گفت : دلتم بخواد از کجا میخوای بهتر از من بیابی.
من:تو خیابون ریخته.
وبعدم منو نیلا زدیم زیر خنده نه برای حرف من بلکه به خاطر قیافه ی الی که قرمز شده بودو چشماشم عین وضغ شده بود.خلاصه بچه هارو رسوندمو خودمم رفتم خونه و سرم به بالش نرسیده خوابم برد..............
..دوباره با ترس از خواب پریدم ولی کماکان عادت کرده بودم.ولی زهنم خیلی درگیر بود که معنیش چیه؟ساعتو نگاه کردم که دیدم بعلهه ساعت11 والان غر غرای مامان مهتاب شروع شده که این دختره چرا انقد تنبله.یه اب به دستو صورتم زدمو با همون موهای فر که درست حسابی شونشون نکرده بودمو رو هوا بودن از اتاق زدم بیرون که در کمال تعجب دیدم کسی خونه نیس و این معمولا یه امر غیر عادی بود.شونه هامو بالا انداختمو سعی کردم از تنهاییم لذت ببرم یه سی دی شاد اهنگ گزاشتمو رفتم تو اشپرخونه که یادداشتی رو رو در یخچال دیدم:ظهر به خیر دختره ی زیبای خفته من رفتم خونه ی خاله مینا و تا شب اونجام توهم یه لباس درست حسابی بپوش و برای شام اونجا باش نیاوشممستقیم از سرکار میاد اونجا توهم زود بیا . اوووووف کی حوصله ی خاله میناهو اون دختره ایکبیری و اعصاب خرد کنش مرضیه یا به قول خودش مرسه ده رو داره ؟ اخه این پیر دختر اسمش مرضیه اس ولی به همه میگه که اسمش مرسهده است و اسم به اون قشنگی رو چیپ میکنه و از کلاس میندازه.خلاصه کنم یه دختر قدکوتاه و تپل با افاده و موهای کپ پسرونه و از خود راضی که 27ساشه و 3ماه از نیاوش کوچیک تره ولی هنوز ازدواج نکرده و یه جورایی ترشیده به حساب میاد و هی واسه داداش گل منم عشوه خرکی میاد.ایکبیری!













اب پرتقالو کره و مربای البالو رو دراوردم از یخچالو شروع کردم خوردن.بعد دیدم ساعت 11و30 منم حوصلم عجیب سر رفته بودو دلم میخواست یکم نقاشی کنم برای همین سریع یه بوم بزرگ برداشتمو بدون اینکه بفهمم دستم بی اراده روی بوم حرکت میکرد و خودمم نمیدونستم داره چی میکشم.فک کنم یه 4ساعتی بود که داشتم نقاشی میکردم و کمرم از درد خشک شده بود و به شدت تیر میکشید ولی وقتی به اثر هنری خودم نگاه کردم فکم خورد به زمینو هیچی دیگه.اقا چشتون روز بد نبینه اصلا حالی به حولی شدم .من چرا این یارو رو کشیدم.یه تصویرو کشیده بودم که بهترین و قشنگ ترین نقاشی عمرم بود اقا یه زن که یه لبخند رو لبشه و با موهای بلند مشکی و چشمای ابی که داره با یه بچه ی کوچولو که بچگیای منو به تصویر میکشه تو بقلش بازی میکنه و اون زن شباهت بیش از اندازه ای به من داشت کهشک کردم نکنه یارو فامیلمون باشه اما نه.به نظرم چهره ی این زن خیلی اشنا بو ولی هرچی فک کردم نفهمیدم کجا دیومش گزاشتم به حساب اینکه شبیه منه منم واسه همین اینجوری فکر میکنم اره دقیقا همینه.اون تابلو خیلی خوب بود به خاطر همین بردمو اویزونش کردم تو اتاقمو با لزت چند دقیقه نگاهش کردم .با صدای زنگ گوشیم از خلصه بیرون اومدم
به نیلا که پشت خط بود جواب دادم:الو نیلا:سلام عشقم خوفی؟
من:اوووووق. اولا عشقت ننته ثانیا به تو ربطی نداره خوبم یا بد ثالثا 100دفه گفتم من از این جلف بازیا بدم میاد.
نیلا:اوکی باو ....چه کار میکردی؟
منم با شوق و ذوق شروع کردم به حرف زدن:وای وای نیلایی نمیدونی که صبح دلم خیلی هوای نقاشی کردن کرده بود منم بی اراده بدون هدف قلمو رو رو بوم میکشیدمو اخرش یه چیزی خلق کردم که بیا و ببین.ینی به شخصه اعتراف میکنم بهترین نقاشی بود که تا به حال کشیده بودم
. نیلا:اوه اوه پس واجب شد ببینمش.......تو یه قولی دادیا به منو الی
من:چه ققولی؟
نیلا:قرار بود ببریمون کافیشاپ داداشت ددیگه.
من:اها باشه پس 10 دیقه به 6 دم در باشین به الیم بگو.
نیلا:باش عشقم بای
من:بای.
قطع کردمو خودمو پرت کردم تو حموم خودمو گربه شور کردمواوم دم بیرون.برای اینکه چشم اون مرضیه رو دربیارم موهامو با سشوار خشک کردمو حالت دادمو محکم با کش بالای سرم جمعش کردم. یه بلیز استین حلقه ایه بنفش پوشیدم که دکمه دار بود و یقه مردونه داشتو خیلی شیک بود و جزب بود با یه شلوار بنفش خوشرنگ تنگ چروک کتون پوشیدمو یه کفش ساده ی پاشنه 7سانتی بنفش ورنی براق پا کردمو مانتوی کوتاه سفیدمو پوشیدم.یه دسته از موهامو از جلو کج ریختم که قدش خیلی بلند بود یه شال رنگ شلوارم پوشیدم و یه کیف سفید برداشتم.ریمل مشکی زدمو رژ بنفشمم مالیدم.وای چه جیگری شدم من تو اینه یه بوس پسر کش برای خودم فرستادمو درارو قفل کردمو با بنز جیگرم رفتم دنبال نیلا و الی تا وقتی از کافیشاپ اومدیم بیرون یه راست برم خونه ی خاله اینا و دوباره برنگردم خونه
.اول رفتم دنبال الی که تا سوار شد سوتی کشیدو گفت:بابااااااا بیخیااااااال البته الان میخوای بری پیش ارسام جون بایدم تیپ بزنی.
من : خف باو اسکل از اونجا میخوام برم خونه ی خالمینا
. الی:پ بگو واسه کم کردن روی مرضیه خانم این همه تیپ زدی.
من:افرین گل دختر دقیقا به خاطر اون.
بعد یه نگاه به تیپش انداختم. اقا ینی چی این چرا انقد خوشگل کرده؟ یه مانتوی صورتی چرک با شلوار کتون سفیدو شال سفید و کالجا و کیف صورتی.
من:تو چرا انقد تیپ زدی؟
الی:گفتم شاید سر ارسام به سنگ خورد اومد منو گرفت .
من:مگه اینکه گاو مغزشو لیس زده باشه
و در همین حین جلو در نیلا رسیدیمو اونم سوار شد و الیم یکی زدپس گردنمو گفت : خیلی بیشوری .
نیلا:سلام
همزمان دوتایی به سمت نیلا برگشتیمو خیره خیره تیپشو ارایششو خودشو که از جلف زده بود بالاتر نگاه میکردیم
که گفت:چیه نگاه داره؟
من:نگاه کردن خر صفا داره.
وبعدم منو الی زدیم زیر خنده و کلی خندیدیم که گفت:خف بیشورا.
من : اخه خره این چه تیپیه تو زدی .
یه چشمک زدو گفت:گفتم شاید این ارسام منو دید اومد منو گرفت
. با این حرف نیلا دوباره منو الی خندیدیم که نیلا گفت:ای بابا انگار براشون جک تعریف کردم شما دو تا هم اره دیگه .
من خندم جمع شد ولی الی نیشش باز تر شد که بهشگفتم:نیشتو ببند ندید بدید!
نیلا:اقا ما ندید بدید ت دنیا دیده ....یکی نیس بهت بگه اخه جوجه توهم تیپت بدتراز ما نباشه بهتر نیس!
من:بیشور من قراره از اونجا برم خونه ی خالم
. نیلا:ینی فقط به خاطر همین تیپ زدی دیگه. منم عرعر
چپ چپی رفتم تو کارشو گفتم:به قول خودم تابلوهه توهم عرعر ولی بازم دلیل نمیشه من بخوام خرت کنمو تو بیشتر تو فاز عرعریت فرو بری.
بعدشم پامو گزاشتم رو گازو با الی کلی خندیدیم .بالاخره رسیدیم کافیشاپ عسل بانو. نیلا و الی تا کافیشاپو دیدن فکشون مماس با زمین شد و فرود موفقیت امیزی رو تجربه کرد ولی با حرکت من یکم خودشونو جمع و جور کردنو
الی:بابا ایولا به نیاوش من خودم زنش میشم. ن
یلا :تو غلط کردی مال خودمه.
من:شما هر دوتاتون ...ه خوردید مگه خرم داداش دسته گلمو بدم دست شما
. نیلا:واه واه حالا ما یه چی گفتیم مگه نیاوش فقط داداش توهه .
من:حیف شد نیلا چون داشتم فک میکردم چجوری رابطتونو بهم جوش بدم!
الی قیافش اویزون شدو هیچی نگفت. منم به این فکر میکردم که این نیلا عرعریه واسه خودش. وارد شدیمو این دوتا بیشور درست مرکزی ترین نقطه رو برای نشستن انتخاب کردنو هرچیم من حرف زدم اصلا انگار نه انگار. بعد منم دوباره خودمو به فحش کشیدم که چنین دوستان با شعوری رو از کجا پیدا کردم. خلاصه نشستیمو گارسون سمتمون اومد.یه پسر جوون بیشعور هیز بود که فقطچشاش رو من بدبخت قفل بود . سه تامون یه قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم و از اونجایی که من بدبخت هیچی تو کیفم پول نبود به گارسون گفتم اقای احمدی خودشون حسابمیکنن. و اونم مشکوک منو نگاه کردو سرشو تکون دادو فک کنم رفت به نیاوش گزارش بده برای همین یه اس برای اینکه بدونه به نیا زدمو هیچی دیگه اونم بعد از یه ربع خودش سفارشامونو اوردو نشست پیشمون
. نیا: به به سلام شما کجا اینجا کجا.
قبل ازینکه دهنشونو باز کنن گفتم:نیاوش من بهشون گفتم تو کافیشاپ داری بعد اینا باور نکردن و من برای کم کردن روشون اونارو اوردم اینجا.
نیا:خوب کردی
. الی:اااا اقا نیاوش از شما توقع نداشتم.
من:از اراد خودتون توقع نداشته باش داداش من مثله خودم خبیثه
. نیلا:وااااا نیاوش کجاش عین توهه بابا نیاوش خیلی اخلاقش بهتر از توهه ولی الان کشفیدم که عین خودت گند اخلاقه.
من و نیاوش همزمان با هم گفتیم :هوووووییی درس صحبت کنا
. من:گند اخلاق تو و اون نیمای خودتونه.
نیلا:ما نمیخوایمش اگه میخوای بدیمش بع تو.
من:من غلط بکنم . نیا:خانما چی شده تیپ زدید؟
الی نیشش و وا کردو گفت : با دوس پسرامون قرار داریم
. لبخند رو لب نیا ماسید که دیدم اوضاع کیشمیشیه سریع گفتم : چرا چرتوپرت میگی......نترس داداش من اسکل بشو نیس
، با این حرفم نیا قیافش یکم اروم تر شدو منم یه نفس عمیق کشیدم که اوضاع درس شد. سعی کردم بحثو یپیچونم.
من : نیا امروز کی میری خونه ی خاله اینا؟
نیاوش:وای از فکرشم حالم به هم میخوره اه فکر کن من دوباره باید اون عشوه خرکیای مرضیه رو تحمل کنم.
من : اره منم حالم ازش بهم میخوره به خاطر همین تیپ زدم که صدجاش بسوزه واقعا! ........راستی کار من چی شد؟















نیاوش چشاش شیطون شده گفت : تبریک میگم شما بالاخره تونستی یهجایی صاحب کار بشی از این بیکاری و درموندگی دربیایو هرروز یه چایی دست من بدی و جلوم خم و راست شی که به زبان عامیانه میشه همون ابدارچیه خودمون. وبعدم اون دوستای بیمعرفتمو اون داداش بیشعورم شروع کردن قاه قاه خندیدن که یهو ارسام به طور نامحسوس یه پس گردنی نثار نیاوش کرد که دلم خنک شدو به نیاوش که رفته بود تو شک قاه قاه خندیدم. بله عزیزم جواب های هوی است.
نیاوش :تو خجالت نمیکشی با سه تا دختر نشستی تو کافیشاپ بعد باهاشون قاه قاه میخندی
. نیاوش:به تو چه بیفرهنگ بیشعور اخه این چه حرکت ناهنجار و غیر منتظره ای بود؟
من:صفات دوستان من رو به دوست خودت ربط نده.
الی:بیشور خودتی ادمفروش اشقال.
نیلا:الی حقیقت تلخه باید باهاش کنار بیای
. الی:خوبه به توهم بودا؟
نیلا:نخیر عزیزم اون در رابطه با دوستاش بود
. الی:مگه تو دوستش نیستی؟
نیلا:نخیر عشقم م فقط دوستش نیستم بلکه دوست جونش هستممممم
. الی:اگه تو دوست جونشی پس من خواهرشم.
با خنده گفتم:مواظب باشید سقف نریزه رو سرتون
. ارسام:تو نرانشون نباش اینا بالا پشت بوم وایسادن!
با این حرفش زدم زیر خندو که اون 2تا همزمان با هم گفتن کوفت. منم بیتوجه به اونا نگاه پرسشگرمو به ارسام دوختمو
گفتم:کار من چی شد؟
آرسام : مگه نیاوش بهتون نگفت
. من : نه چیزی نگفت. ا
رسام : ااا خو خوب شد پرسیدید چون از فردا باید بیاید سرکار خانوم خانوما.
من : واقعا؟ آرسام : اره دیگه.
من : وایییی اخ جون تو خونه خیلی حوصلم سرمیرفتا.
به ساعتم نگاه کردمو وقتی دیدم ساعت 6و30 ازشون تشکر کردمو به نیاهم گفتم زود بیاد و بجه ها از کافیشاپ خارج شدیم. یچه ها رو رسوندم خونشون بماند که هرچی فحش بلد بودنو نثار منو روح انواتم به علت ضایع شدنشون کردن ولی من جدی نگرفتم و فقط با یه خداحافظی شیک با سرعت به سمت خونه ی خاله مینا روندم.
مرضیه: کیه؟ من:منم. در بدون هیچ سوالی باز شدو من با جعبه شیرینی وارد خونه شدمو با همه سلام احوال پرسی کردم. خاله مینا بقلم کردو گونمو بوسیدو گفت : عزیزم کم پیدایی؟ من : دیگه کار داشتم خاله جون از فرداهم میرم سرکار دیگه. مرضیه که با دیدن من چشش داشت میترکیدو از 100جا میسوخت گفت : کجا ابدارچی شدی؟ سعی کردم قیافمو ناراحت نشون بدمو
گفتم:عزیزم ببخشیدا ولی زیاد خوشحال نباش چون همکار نیستیم و من تو کافیشاپ داداشم قراره پشت صندوق بشینم ولی اصلا خودتو ناراحت نکن چون کمتر کسی افتخار هم کار شدن با من نسیبش میشه.
و بعدم بیمعطلی به سمت اشپزخونه رفتم که مامانم اونجا بود. یه بوس ابدار رو لپش کاشتمو
گفتم:به به سلام مهاب بانو خوش میگزره دور از ما.
مامان مهتاب : سلام مادر این چه حرفیه اتفاقا از صب تو فکرتم عزیزم.
من : فدای مامان گلم.
مامان مهتاب : خدا نکنه مادر.
خندیدمو رفتم تو اتاق خاله اینا تا لباسامو عوض کنم. لبسامو خیلی با سلیقه تا کردمو گزاشتم تو ساک که در شرایط عادی پرتشون میکردم ولی جلوی خانواده ی خاله همیشه بهترین جلوه میکنم. از اتاق اومدم بیرون که دیدم مرضیه با اون هیکلش داره از خودش عکس میگیره اونم با کلی افه و ژستای مختلف که خبر از اعتماد به سقف کازبش میداد. تا مو با اون تیپ دید چشاش در اومد ولی محلم نداد که مثلا تو واسم مهم نیستی ولی تابلو بود داره میسوزه.
من:عزیزم تو واقعا چرا داری از خودت عکس میگیری؟
مرضیه:چون خوشگلم و البته چشم حسود کور.
من:به پا نریزه رو سرت!
متعجب منو نگاه کردو بعد با اون صدای جیغ جیغوش گفت : ینی چی؟
من : هیچی سقفو گفتم.
مرضیه:نترس ددیم موقع ساخت سقفو محکم ساخته!
این چرا انقد پرت و خارج از گوده واقعا؟
من : چه جالب مامی و ددیت در این مورد به فکرت بودن سقفو محکم ساختن چون میدونستن اعتمادت میزنه به سقفو سقف اگه محکم نباشه میریزه رو سرت. چشاش عین وزغ شد چون معمولا ددیش هیچوقت به فکرش نیستو خیلی باهاش سرده.
مرضیه:از مام و دد بعضیا خیلی بهترن که حداقل منو تو خیابون ول نکردن.
دست گزاشت رو نقطه ضعفم هیچکس حق نداره درمورد من یا مادر پدرم اینجوری بحث کنه و وقتی از اونا بد حرف زده بشه کنترل خودمو از دست میدم. ناخونامو تو گوشتم فرو کردم اما یه قطره اشک مزاحم از گوشه ی چشمم ریخت .
با تمام قدرت یه سیلی خوابوندم زیر گوششو فریاد زدم:به چه حقی اینجوری حرفد می زنی؟ پدر مادر من خیلیم خوبن. جمله ام که تموم شد همه دورمون کرده بودنو اون ایکبیری لوسم زد زیر گریه.در همون حال گفت :، مگه دروغ میگم پدرمادرت اصلنم خوب نبودن تو رو تو خیابون ول کردن! دیگه این خارج از تحملم بود من مطمعنم پدر مادرم منو تو خیابون ول نکردن. قطرات اشک روی گونم سرازیر شد اما نزاشتم به چرتو پرتاش ادامه بده و زدم تو دهنش.














من:اون قبلیه برای اینکه بفهمی با من چه جوری صحبت کنی اینم برای اینکه بفهمی نباید به عزیزانو نزدیکای من توهین کنی
. نیاوش که خیلی وقت بود اونجا بودو داشت مارو نگاه میکرد اومد جلو و منو در اغوش گرفت و میگفت:عزیزم اروم باش حالا که چیزی نشده؟
بعدم منو به یکی از اتاقایی که نفهمیدم واسع کیه بردو منو رو تخت گزاشت و شروع کرد به نوازش موهامو
در این حال گفت:تو باید دختر قوی باشی و محکم وایسی.نباید بزاری دیگران نقطه ضعفتو بفهمنو تو رو عزاب بدن. الانم گریه نکن خواهری منم گریه میکنما.
من : خسته شدم از بس بهم گفتن بی پدر مادرو زدن تو سرم. من که فولاد اب دیده نیستم بخوام این همه رو تحمل کنم.
نیاوش:وای وای نگاش کن نبینم این چشای دریاییت طوفانی بشه ها اگه میخوای با من حرف بزن؟
من : نه مرسی.
نیاوش:هرجور راحتی الانم قیافتو درس کن بریم پیش بقیه.
اروم سرمو تکون دادمو به سمت دسشویی اتاق رعتم یه اب به دستو صورتن زدم خدارو شکر ریمل زد اب زده بودما! خیلی با اعتماد به نفس دست نیاوشو گرفتمو تو دلم کلی به اون مرضیه خندیدم چون لبش باد کرده بودو زخم شده بودو یه طرف صورتش کامل سرخ شده بود. منم عجب دست سنگینی دارما!........
.از خواب خیلی عادی بیدار شدم .دیگه به این خواب مزخرف عادت کرده بودم. یه نگاه به ساعت انداختم که دیدم ساعت 7 صبحه.یه جیغ خفه کشیدمو نشستم فکر کردم که چرا من ساعت تنظیم کردم که امروز صبح بیدار شم که با یاداوری نیاوشو کافیشاپ همه چی به زهنم اومد.اوه اوه ساعت 15به 9 باید اونجا باشم، الانم ساعت 7و30. خودمو پرت کردم تو حمومو یه دوش نیمساعته گرفتم اومدم بیرونو هول هولکی موهامو خشک کردم. سفت بالای سرم بستمشونو یه مانتوی ساده مشکی استین سه ربع تا روی زانو پوشیدمو مقنعه ی مشکیمم سر کردمو شلوار مشکیمم پوشیدم . برای اینکه مردم فک نکنن کسی مرده یه رژ صورتی مات با یه رژگونه ی مسی زدمو مقنعمم دادم عقب.خب ساعت که 8و 20 سریع کیفمو برداشتمو سوار ماشینم شدمو راه افتادم.دقیقا سر ساعت رسیدمو زود رفتم سلام کردم. ارسام گفت که خانم یوسفی کارارو بهم بگه منم زود یاد گرفتم. جایی که اون سفارش میگرفت با جایی که من سفارشارو حساب میکردم زیاد فاصله نداشتو میتونستیم کلی باهم حرف بزنیم.
یوسفی:عزیزم میخوام باهم راحت باشیمو دوتا دوست خوب برای هم باشیم چون منو تو تنها کارکنای زن اینجاییم منم دعا دعا میکردم که یه دختر استخدام شه که من بتونم باهاش حرف بزنم.........من پریا یوسفی هستم. ودستشو دراز کرد.
به نظرم دختر خوبی اومد و دستشو به گرمی فشردمو گفتم:من خوشحال میشم دوستی مثل تو داشته باشم....منم عسل احمدی هستم.
پریا:وای چه جالب هم اسمت تقریبا با اسم کافیشاپ یکیه هم فامیلیت با اقای احمدی یکیه.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:بین خودمون باشه منو نیاوش خواهر برادریم.
پریا:درووووووغ؟
من : نه باو راستع راستع.
پریا:چه باحال .
و در این هنگام گوشیش زنگ خوردو مجبور شد جواب بده منم یکی از منو ها رو خوندمو سعی کردم قیمتشو یادم بمونن موفقم شدم ولی برای احتیاط گزاشتمش جلوی چشمم. یه دفعه یه اکیپ پر پسر ریختن تو کافیشاپ معلوم بود از اون پولدارای بیخیالن. سعی کردم توجه نکنمو سرمو انداختم تو گوشیم
-ببخشید خانم خوشگله؟
سرمو بالا گرفتم که دیدم یکی از همون پسراس .
من : بفرمایید؟
-منو دوستام میخوایم یه کیکو.........
حرفشو قطع کردمو گفتم :مسئول سفارشات اون خانومن.
و به پریا اشاره کردم که گفت:از دست تو یه مزه دیگه میده!
اخم کردمو گفتم:ببخشيد اقا ولی مسئول گرفتن سفارشات اونه .
-ای بابا خب من یه خانم خوشگل با چشای ابی سفارش میدم و تقریبا خم شد روم.
عجب گیری کردیما روز اولی!
من م: برو اقا تا یه چیزی بهت نگفتم.
-هر حرفی از دهن تو شیرینه واسم.
هولش دادم عقبو بلند شدم داد زدم:اقا اینجارو با یه جا دیگه اشتباه گرفتی برو تا نزدم سرویست نکردم.
-اااا من از دخترای زبون دراز بدم میادا.
صدامو انداختم رو سرم:کی خواست تو خوشت بیاد تو برو اول ناخوناتو بگیر بعدم مداد ابروتو پاک کن بعد برو واسه هرکی که عشقت کشید جز من وزوز کن. افتاااااد؟
-خیلی زبونت درازه جوجه یکم تحویلت گرفتم هوا برت داشته.
من:کی لنگ تحویل گرفتنه تو وایساده. من دلم واست سوخت دیدم کسی بهت نگاه نمیکنه دوساعت وزوزاتو گوش دادم چیزی نگفتم.ولی باید یدونه میزدم تو دهنت که فکر نکنی کسی هستی و واسه خودت میتونی هرچی بخوای بگی.
دهنشو وا کرد که حرفی بزنه که نیاوش داد زد:عسل چی شده؟
اینم که گند زد. خاک برسرت نیا الان همه میفهمن منو تو یه سنمی باهم داریم.
من:نه اقای احمدی من شرمندم خودم حلش میکنم. گ
روی اقای احمدی تاکیدکردم که بفهمه ولی چون از اونجاییکه کلا ادم پررو و نفهمیه
دوباره گفت:یعنی چی؟ میگی چی شده یا بزنم نصفش کنم?
خدایا مگه من چه گناهی به در گاهت کردم که این بلا رو سرم میاری؟ .............(اون موقع تو دانشگاهو یادت نیس یا تو فضای مجازی که همرو سرکار میزاشتی؟)اها اها اون گناه خدایا حله من راضیم به رضات. (کلک بگو ببینم کدوم رضارو میگی؟)ای وجدان منحرف تو خجالت نمیکشی با من شوخی میکنی حالا برو گمشو ببینم قضیه چی شد. از درگیری اعصاب با خودم بیرون اومدم به صحنه ی روبروم که مشتی از طرف نیاوش تو صورت همون پسره فرود اومد نگریستم
.و بالاخره درک کردم که الان تو چه وضعیتی هستیمو گفتم:نیااااااووووووشششششش ولش کن دیگه!
نیاوش:تو دخالت نکن بشین سرجات.
عجبا یکی نیس بهش بگه جوجه اخه تو این وسط چیکاره ای؟
پسره که ترسیده بود رفت عقبو گفت : خیله خوب باو چرا میزنی واسه خودت کسی ازت ندزدیدش . ب
فرما نیا خان همینو میخواستی؟
نیاوش:خفه شو بی ناموس.
پسره که قیافه ی اون دیوونه رو دید گفت : مگه چی گفتم اقا میگم واسه خودت دیگه.
نیاوش خیز برداشت سمتش که دیدم اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد
رفتم جلوش وایسادمو داد زدم:نیاااااادووووووووشششش� �شش اروم باش یه دیقه اینجا کافیشاپه ها!
نیاوش:به درک.
اینو باش!
من :کافیشاپ یه جای عمومی هستش که تو الان نمیتونی توش دعوا کنی تو برو به کارات برس اینام دارن میرن.
بعد رو به پسره داد زدم : برین دیگه!
اونام با دو از کافیشاپ خارج شدن.
نفسمو با حرس دادم بیرونو گفتم:تو نمیتونی اروم باشی؟ اولین روزم کلا به گندکشیده شد!
یهو آرسام با دو اومد سمتمونو گفت : چی شده؟
اقا من واقعا نمیدونم اینا چرا یه جورین کلا 6میزنن خدایا حتی اون گناهه هم اونقد بد نبود که داری این جوری عزابم میدیا؟
من : هیچی میگم من بعدا براتون توضیح میدم فقط اینو بردارین ببرین
.سرشو تکون دادو نیاوشو برداشت بردو منم خدارو شکر کردم. نشستم سرجامو اصلا هم به این اتفاق فکر نکردم.
پریا:میگم عجب داداش غیرتی داریا!
سرمو تکون دادمو گفتم:از دستش اگه دیوونه نشم جای شکرش باقیه!
زد به شونمو گفت:ولی پسره حق داشت خوو تو خیلی جیگری.
. من : مرسی ولی دیگه نه در اون حد!
ادای مردای هیز و دراورد و گفت:بقیه رو بیخیال بیا زن خودم شو قول میدم کم کم عاشقت کنم سرتا پاتو طلا میگیرم .
من : خفه شو بیشور الان داداشم میزنه لهت میکنه.
دستی به سیبیل فرضیش کشیدو گفت : غلط میکنه پسره ی قلدر خودم حسابشو میرسم.
داشتیم همینجوری میخندیدیم که 5نفر اومدن تو کافیشاپه گارسون رفت سمتشونو بعد از تحویل سفارشا رو به پریاداد. اووووووف انق سفارش داده بودن که من به جای اونا چاق شدم! بقیه ی روزم خیلی خوب بود و اگه دعوای نیاوشو فاکتور بگیریم کلا برای اولین روز روز خوبی بود. این بیشور همون نیاوشو میگم یه هفته اس با من سر سنگینه . هیچی دیگه کلیم با پریا صمیمی شدم و تو این هفته ام دو دوست بیفرهنگ من دوبار اومدن کافیشاپ حالا اون بخوره تو سرشون هر دفعه ام حساب کردنو به گردن من انداختن.و من یه کشف بزرگ کردم که یه استرس و ترسی به جونم انداخت که نگو و اون اینکه زنی که تو تابلو یی که کشیدم هست با زنی که تو خواب میبینم یکیه و من فقط به حساب اینکه تو خواب دیدمشو صورتش یادم مونده نقاشیشو کشیدم زیاد ذهنمو مشغول نکردم ولی هنوزم اون خواب کوفتی رو میبینم و هر بار کلی میترسم.اسم تابلومو گزاشتم واهی ارامش بخش چون نگاه اون زن یه حس خاص و یه آرامش شیرینی به وجودم تزریق میکنه که دوست دارم ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.داشتم به این هفته فکر میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد و من دیدم که مامانه جواب دادم یه لبخند زدمو
گفتم:به به مهتاب خانوم چیشده اشتباهی دستتون خورده بعد حتما اشتباه گرفتید؟
مامانم گفت :واا مادر انگار من تا حالا به تو زنگ نزدم!
من:والا همچین زیادم نه سه ماه یه بار.
مامان مهتاب: حالا اونو ولش کن من دارم میرم خونه ی خالت میخواستم ببینم میای یا نه
؟ اخم کردم بعد اون اتفاق اصلا دوس نداشتم چشمم به چشم مرضیه بیفته و اون دوباره یه چی بارم کنه که ایندفعه منم یه جوری بزنم که مجبور به جراحی پلاستیک بشه
. من : نه مامی بیام اونجا چیکار؟
بعدشم الان سر کارم نمیتونم کارو ول کنم بیام که.
مامان مهتاب : باشع مادر پس زودتر از کارت بیا خونه و یه چیز خوب بپز که نیاوش شب با دوستش واسه شام میان خونه. ت
عجب کردم چون نیا معمولا از این کارا نمیکردو با دوستاش بیرون شام میخورد.
من : کدوم دوستش؟
مامان مهتاب : نمیدونم والا یه اسم سختی داشت.
من : اوکی بزار ببینم اجازه میدن یا نه؟
مامان مهتاب : سعی کن بیای مامان بای
. من : بوووس عشقم بای.
صدای خندشو شنیدمو بعد صدای ممتدد بوق که خبر از قطع کردنش میداد.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان