امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!

#4
نصف شب بود که با صدای شکمم مجبور شدم برم بیرون. در اتاق رو آروم باز کردم، چراغها خاموش بود. پاورچین پاورچین رفتم پایین، روی یخچال یه کاغذ از طرف صغری خانم چسبیده بود. نوشته بود: آوا جون شامت توی یخچاله، گرمش کن و بخور. آخی صغری خانم، همیشه به فکرمه.

غذام رو داشتم گرم میکردم که حس کردم یکی اومد توی آشپزخونه، بادیگارد بود. تا منو دید زود سرشو انداخت پایین. واااا، این دیگه چشه؟ منم هیچی نگفتم و نشستم راحت شاممو خوردم. خوب که سیر شدم برگشتم توی اتاقم. جلوی آینه ایستادم که موهام رو شونه کنم، نگاهم به لباسم افتاد. یه تی شرت نازک با یه شلوارک تا زانو تنم بود. پس بادیگارد بخاطر لباس من سرش رو انداخت پایین. مگه لباسم چشه؟ اصلا هرچی باشه، من که نمیآم بخاطر اون طرز لباس پوشیدنمو عوض کنم. تازه اینجوری میتونم یه کاری کنم که فراری شه.

صبح بیدار شدم، باز مثل همیشه تا میتونستم آرایش کردم و رفتم توی آشپزخونه. میلاد نشسته بود صبحونه میخورد، حتی نگاهشم نکردم. یه سیب از توی یخچال برداشتم و رفتم بیرون. روی صندلی عقب ماشین نشستم و باز مثل همیشه آرایشمو یکم پاک کردم. من زودتر از بادیگارد رفتم توی کلاس و سر جام نشستم. اونم اومد و ردیف کناریم نشست.

کامی: این غول کیه؟
من: بادیگارد جدیدمه.
کامی: چه خشنه، انگار از هموناشه ها.
من: از هر کدومشون که بخواد باشه، من باید از شر این خلاص بشم.
بهار: کامی این کجاش غوله؟
کامی: قد و هیکلشو نگاه ، دوتای منه.
بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه یا چهار سانت ازت درازتر باشه. هیکلشم که خوبه.
کامی: چه خوب سایز قد و هیکل منو میدونی.
بهار خودشو زد به کوچهٔ ننه علی چپ و روشو کرد به من.
بهار: دیشب بابات چیزی نگفت؟
من: چرا، باز مثل همیشه. اما ایندفعه میلاد هم همدستشه.
بهار: نه بابا، عجب.
کامی: خونه عمو رجب. خوب معلومه واسه سلامتی خواهرش همه کار میکنه.

استاد اومد و نشد بحثمون رو ادامه بدیم. بعد از کلاس یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم. رفتیم با هم توی بوفه و نشستیم. بادیگارد هم میز کناریمون تنها نشست.
من: عجب کنه ست. اون قبلیها بیچارها یه دو یا سه میز اونورتر مینشستن. این چسبیده ور دلم.
بهار: آوا پیداست آدم حسابیه ها. من فکر نکنم بتونی از شر این یکی خلاص شی.
کامی: میتونه، خیلی خوبم میتونه. انگار تو هنوز این مارمولک رو نشناختی.

وقتی برگشتم خونه، رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم. پرده رو که زدم کنار، از تعجب شاخ در آوردم. واسه پنجره اتاقم حفاظ گذاشته بودن. لابد کار این بادیگارد جدیده. با عصبانیت رفتم بیرون، اونم با صدای در اتاقم از اتاقش اومد بیرون.

من: این پیشنهاد شما بوده که برای پنجره اتاقم حفاظ بذارن؟
بادیگارد خیلی خونسرد گفت: بله، چطور مگه؟
من: شما با چه حقی توی کارهای من دخالت میکنید؟
اخمی کرد و گفت: با همون حقی که پدرتون بهم دادن.
من: حالا که بادیگاردمی قرار نیست هر غلطی دلت میخواد بکنی.
اون که انگار عصبی شده بود یکم صداشو مثل من برد بالا.
بادیگارد: اولا که درست صحبت کنید. دوما، من بادیگارد نیستم و سرگردم و فقط و فقط بخاطر احترامی که به آقای رضایی میذارم حاضر به انجام این کار شدم. سوماً، فکر کردی با لجبازیهات به کجا میرسی؟ مثلا فرار میکنی و تنهایی میری که چیو ثابت کنی؟ که قوی هستی؟ نه خانم، اون شب رو یادت رفته که چطور داشتی میلرزیدی؟
من: خفه شو، به تو ربطی نداره.

رفتم توی اتاق و درو محکم بستم. خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیست، لابد کلید رو هم به گفته این برداشتن. باز درو باز کردم.

من: کلید رو هم شما برداشتید؟
اون: نه، به صغری خانم گفتم که برداره.
بیمزه، فکر کرده کیه؟ خونسردیمو حفظ کردم و لبخند زدم.
من: کار خوبی کردید، دست صغری خانم هم درد نکنه.

باز رفتم توی اتاق، از زیرتخت کلیدی رو که به تخت چسبونده بودم رو در آوردم و با صدا درو قفل کردم. بعدش صدای در اتاقش رو شنیدم. خوشحال شدم از اینکه صدای قفل کردن درو شنیده. کور خوندی آقا، حالتو میگیرم.

باز پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون روشن کردم.
من: صغری خانم، بیایید داره سریال سی اس آی میده.
صغری خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: اولشه؟ صبر کن برم تخمه بیارم.
من: آره اولشه.

با هم سریال رو میدیدیم و بادیگارد هم روی یکی از مبلها نشسته بود. اصلا نگاهش نمیکردم جوری که انگار اصلا کسی اونجا نیست. رفتم توی آشپزخونه.

من: مامانی، چایی میخوری؟
صغری: آره مادر، دستت درد نکنه. برای سرگرد جان هم بیار.
خودمو زدم به نشنیدن، دوتا استکان گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون.
من: مامانی گفتید چایی میخواید؟
صغری: آره مادر، گفتم که برای جناب سرگرد هم بیار.
من: آاه، نشنیدم.
صغری: خوب پاشو برو یه استکان دیگه بیار.
من: الان جای حساس سریاله.
صغری: خوب استکان منو بده به سرگرد من میرم برای خودم میارم.
تا اومد بلند شه دستشو گرفتم.
من: آاه، مامانی. میرم خوب.
رفتم استکان آوردم و گذاشتم توی سینی.
صغری: مادر پاشو به سرگرد چایی تعارف کن.
من: دارم سریال میبینم.
صغری: خیلی خوب، پس خودم بلند میشم.
بهش نگاه کردم که دیدم داره لبخند میزنه.
من: خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیدا. چشم چایی هم تعارف بادیگاردمون میکنم.

از عمد روی کلمهٔ بادیگارد تاکید کردم و چایی رو گذاشتم روی میز کنارش. پررو حتی تشکر هم نکرد.
*****
یک هفته گذشت و کارمون همین بود. دیگه هر روز موقع سریال زودتر از من میرفت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست.
نشسته بودم که بهار زنگ زد و گفت که قراره با بچه های کلاس بریم بیرون.

من: آخه بهار من با این بادیگارد چجوری بیام؟ مثل سگ هرجا میرم دنبالمه.
بهار: خوب همراهش بیا.
من: نه بابا, دیگه هرچی میشه میره به بابام خبر میده. میخوام راحت باشم, قلیون بکشم.
بهار: نمیدونم والا.
من: فردا ساعت چهار بیا اینجا و چیزی از بیرون رفتنم نگو, فقط با خودت یه طناب محکم بیار.
بهار: دختر تو باز دیوونه بازیت شروع شد؟
من: هرچی که میگم انجام بده. حالا مزاحم نشو بای.
بهار: زهر مار کثافت. اصلا فردا نمیام خونتون تا بسوزی.
من: غلط کردی گوساله. حرف اضافه نباشه. من که میدونم تو بدون من نمیری.
بهار: خیلی خوبم میرم. حالا ببین. بای

فرداش بهار که اومد, چیزایی رو که میخواستم توی کیفش گذاشتم.
بهار: خوب تو که برات محافظ گذاشتن، چطوری میخوای بری پایین؟
من: بیا تا نشونت بدم.

بردمش سمت سرویس و پنجره رو بهش نشون دادم.

بهار: تو از این میخوای بری پایین؟ خوب این خیلی کوچیکه چطور میتونی بری؟
من: حالا امتحان میکنیم دیگه. صندوق عقب ماشین بازه؟
بهار: آره.
من: خوب تو برو, منم میام.

با بهار از اتاق بیرون رفتیم, بادیگارد دم در بود.
من: خوب بهار جون ممنون که اومدی, خیلی خوشحال شدم. یکم دلم باز شد.
بهار: خواهش میکنم عزیزم.
من: ببخشید که نمیتونم تا دم در همراهت بیام, میدونی که یکم حالم بده.
بهار: نه عزیزم اشکال نداره. پس میبینمت. فعلا
من: خدافظ

رفتم توی اتاق, درو قفل کردم و زود رفتم سمت دستشویی. طناب رو محکم به سنگ دستشویی بستم و کم کم از پنجره بیرون رفتم. با هر بدبختی که بود خودم رو از پنجره رد کردم و رفتم پایین. پشت درخت قایم شدم, باغبونمون داشت گلها رو آب میداد. آه عجب گیری افتادم.

آماده شدم, تا روشو اونور کرد زود دویدم سمت ماشین, پشت ماشین قایم شدم. وقتی باز دیدم حواسش نیست زود پریدم توی صندوق عقب و آروم درو بستم. بهار هم زود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یکم که رفت ماشین ایستاد و اومد در صندوق عقب رو باز کرد.

بهار: تو آخر یه بلایی سر خودم و خودت میاری. یا خودت رو خفه میکنی, یا بادیگاردت سر منو میبره.
من: غلط کرده سر تورو ببره, خودم سرشو میبرم. بعدشم نه بابا, بادمجون بم آفت نداره, مثل گربه هفت تا جون دارم.
بهار: بگو ماشالا, حالا خودتو چشم میزنی میترسم یه چیزیت شه.

وقتی رسیدیم سر قرار, باز مسخره بازیهای کامی شروع شد و شروع کرد به شعر خوندن. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم.
شب که رفتم خونه, دیدم بابام و میلاد منتظرمن.

من: سلام صغری خانم, خوبید؟

با صدای من بادیگارد هم اومد و پیش پلهها ایستاد و با عصبانیت به من نگاه کرد. یه پوزخند زدم. بابام از جاش بلند شد و اومد نزدیکم, خودمو واسه یه سیلی جانانه آماده کردم. یکی زد تو گوشم, به چشمش نگاه کردم و لبخند زدم. باز یکی محکمتر زد توی گوشم که پرت شدم روی زمین. میلاد اومد بلندم کرد، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت بهش نگاه کردم.

من: اومدی بلندم کردی که چی؟ خیلی مردی کردی؟ مردیت رو وقتی که باید نشون میدادی ندادی, حالا اومدی که چی بشه؟

بعد رو کردم به بابام و گفتم: شما هم آقای پرند, نمیخواد برای من دور پدر رو بازی کنید. وقتی که مامان من جلوی چشمهای ما مرد شما کجا بودید؟ وقتی که من یک هفته توی تختم افتاده بودم شما کجا بودید؟ دنبال سیاست کثیفتون بودید. پس حقی نداری که روی من دست دراز کنی. این دفعه آخرتون باشه که منو زدید, دفعه ی بعد خودمو خلاص میکنم تا شما هم یه نفس راحتی بکشید. خودتون که میدونید من چقدر کله خرم.

بابا همینجور با عصبانیت نگام میکرد و میلاد هم با تعجب نگام میکرد. وقتی رسیدم به بادیگارد یه تنه محکم بهش زدم و رفتم بالا. رفتم توی اتاق, درو که خواستم قفل کنم, دیدم که کلید نیست. وای یادم اومد, کلید که با منه, پس در چطور بازه؟ کلید رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی در, بسته نمیشد. پس قفل رو عوض کردن. لابد برای پنجرهای دستشویی هم حفاظ گذاشتن.

رفتم دستشویی, آره درست حدس زده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد رفتم آهنگ رو با صدای بلند روشن کردم. پنبه رو از توی کشو در آوردم و کردم توی گوشم, قرص آرامبخش خوردم و بعدشم راحت گرفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم, آهنگ خاموش بود. لابد صغری خانم خاموش کرده. توی آینه به خودم نگاه کردم, لباسهای دیروز هنوز تنم بود و صورتم خونی بود. لبم میسوخت, چطور دیشب دردو حس نکردم؟ آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون, بادیگارد داشت نگاهم میکرد. از پلهها رفتم پایین و مستقیم رفتم سمت در بیرون. میلاد هرچی صدام کرد واینستادم. سوار ماشین که شدم عینکم رو زدم که چشمهای خیس از اشکمو نبینه.

من: راننده, برید سمت دانشگاه.
بادیگارد برگشت و بر و بر نگاهم کرد.
من: به چی نگاه میکنید؟ راه بیفت دیگه.
میدونستم که دارم بهش توهین میکنم و خیلی عصبی میشه. اما حقش بود, جاسوس کثیف.
وقتی رفتم توی کلاس, عینکم رو در نیاوردم و با کسی حرف نزدم.

کامی: اوه اوه, خانم دو کیلو آفتاب بیارم؟
هیچی نگفتم, اصلا حوصله نداشتم.
کامی: بخدا ما توی کلاسیم, اینجا آفتاب نیستا.
باز جواب من سکوت بود. بهار دستمو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد.
بهار: باز بحثتون شد؟
با بغض جواب دادم: هروقت من خوشحال میشم و میخندم, بابام بعدش حسابی تلافیشو میکنه. حالا دیگه دوتای دیگه هم پشتشن.
کامی: نخیر, انگار خوشی به ما نیومده.

و دیگه ساکت شدن. انگار فهمیده بودن که چقدر ناراحتم و حوصله حرف زدن نداشتم. اصلا حواسم به حرفای استاد نبود و همش به بخت بدم فکر میکردم. وسطای کلاس بود که طاقتم سر اومد و از کلاس زدم بیرون. سوار ماشین شدم و به بادیگارد گفتم که ببرتم بهشت زهرا.

تا رسیدم سر مزار مامان, سرمو گذاشتم روی سنگ قبرشو و گریه کردم. تصمیم خودمو گرفته بودم, باید یه حدی برای این کاراش میذاشتم. شب که رفتم خونه, مستقیم رفتم توی اتاقم. از توی کشوم هرچی قرص بود در آوردم و از لوله دستشویی آب خوردم. جلوی میز کامپیوتر نشستم و آهنگ گذاشتم.

آی خدا دلگیرم ازت, آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی میمیرم و, عمرمو میگیرم ازت
این غصه های لعنتی, از خنده دورم میکنن
این نفسهای بی هدف, زنده به گورم میکنن
چه لحظه های خوبیه, ثانیههای آخره
فرشتهی مردن من, منو از اینجا میبره

این بهترین انتقام از آقای پرند بود, تا آخر عمرش باید زجر بکشه. کم کم حس کردم که دارم سبک میشم, تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین. بدنم یخ کرد و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمهام رو آروم باز کردم ولی از نور چراغ باز بستمشون. چندبار پلک زدم که کم کم حواسم جمع شد. سرم درد میکرد و احساس ضعف داشتم. دستم و گذاشتم روی سرم, که سُرم توی دستم رو دیدم. اینجا کجاست؟ باز پلکهام روی هم افتادن و خوابم برد. با صدایی چشمهام رو باز کردم, دور و برم رو نگاه کردم. یه خانومی داشت سُرمو عوض میکرد. تا چشمهای باز منو دید با خوشرویی سلام کرد.

من: چی شده؟ من چرا اینجام؟
پرستار: خودت بهتر میدونی که چیکار کردی خانم خوشگله.

یهو یادم اومد که من قرص خورده بودم و میخواستم که خودکشی کنم. پس چرا من نمردم؟ ای خدا, حتی نمیذارن راحت بمیرم.

من: ساعت چنده؟
پرستار: شش صبح. زوده, یکم بگیر بخواب.
من: نه خیلی خوابیدم. دلم داره ضعف میره.
پرستار: برای اینه که شما دو روز بیهوش بودید و هیچی نخوردید.
ساعت نزدیک ده بود که بهار اومد.
من: چطور گذاشتن بیای تو؟
بهار: بابا تو هیچیت که به درد ما نخورد, این پارتیت خوب به درد ما خورد. تا اسم پرند رو آوردم راه رو برام باز کردن. واسه اولین بار احساس کردم یه آدم مهمیم.
من: دیوونه.
بهار: خفه شو, من دیوونم یا تو؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ آخه با خودکشی به کجا میرسی؟ جز اینکه اون دنیا هم زجر میکشی.
من: اون دنیا اگه زجر بکشم صد رحمت به این دنیا داره. اونجا جسممو فقط عذاب میدن ولی اینجا روح و قلبمو.

اشک توی چشمهای بهار جمع شد و دستمو بوسید.

بهار: آوا, کاش میتونستم برات یه کاری کنم که خوشحال شی. اما نمیدونم چیکار کنم؟
من: همین که همیشه پیشمی برام کافیه و خوشحالم. تو نمیخواد غصه منو بخوری.
بهار: نمیدونی بابات و میلاد توی این چند روز چی کشیدن, نه خواب داشتن نه خوراک. خیلی دلم براشون سوخت.
یه پوزخند صدادار زدم.
بهار ادامه داد: کامی رو ندیدی, بیچاره چندبار اومد. این گلها رو هم کامی آورده. این چند روز نه با کسی حرف میزنه نه شوخی میکنه, فقط فحشت میده.
خندیدم و گفتم: میدونم اگه اومد خودش با دستاش خفم میکنه و یه مشت فحش بارم میکنه.
بهار: حقته, تا دفعه دیگه از این خر بازیا در نیاری. الاغ.
من: عمه ته.

تا عصر بهار پیشم بود. جالب بود که نه بابا اومده بود, نه میلاد. کامی که اومد یکم روحیم بهتر شد.

کامی: مثلا خودکشی کردی؟ کسی اینجوری خودکشی میکنه؟
من: پس چطوری خودکشی میکنن؟ یادم بده واسه دفعهی بعد.
کامی: آدم اگه بخواد واقعا خودکشی کنه, با تیغ رگ دستشو یا گردنشو میزنه و خلاص. تو اومدی مثل بچه سوسولا قرص خوردی که مثلا ناز کنی؟ کاش مرده بودی و من از دسته این لوس بازیهات راحت میشدم.
من: غصه نخور, دفعه دیگه خودمو دار میزنم.
کامی: با چی؟
من: با طناب دیگه.
کامی: چطور؟
من: طناب رو به پنکه میبندم و میندازم گردنم, بعدش صندلی رو از زیر پام میندازم.
کامی: نه, اینجوری هم نمیمیری. آخه با این وزنی که تو داری، پنکه میمیره و تو هیچیت نمیشه.
من: گمشو بابا.
کامی: مگه دروغ میگم؟ یه صد و بیست کیلویی وزن داری. میتونی با انگشت کوچیکت منو بلند کنی لامصب.
من: خفه بابا, همه دخترای دانشگاه میان از من رژیممو میپرسن که هیکلشون مثل من مانکن بشه.
کامی: اوه اوه, اونوقت رژیمت چیه؟
من: هیچی نخور, فقط فحش و غصه بخور.

کامی: به به, چه رژیم خوبی. هرکی امتحان کنه صد در صد مانکن میشه.
من: پس چی فکر کردی؟ من همه چیم خوبه.
کامی: حالا جدا از شوخی، پیشونیتو دیدی؟
من: نه, چطور؟
کامی: هیچی, فقط یه کدو سبز شده رو پیشونیت. اگه عمل زیبایی خواستی بیا به خودم بگو, با یه چاقو کدو رو میبرم, بعدش تیکه تیکش میکنم و باهاش خورشت درست میکنم. به به چه خورشتی بشه.

خندیدم، کامی دست کشید به موهام و گفت: آوا، دفعه دیگه از این غلطا نکنیا که مجبور میشم خودم مثل صدام دارت بزنم.
من: نمیتونی.
کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوبم میتونم.
من: آخه پنکه میمیره.
کامی: خوب منم همینو میخوام, که پنکه بیفته روت و تو بر اثر ضربه مغزی بمیری.
من: کامی, بچه های کلاس که چیزی از خودکشیم نمیدونن؟
کامی: نه, به همه گفتیم که تصادف کردی و به سرت ضربه خورده.
من: آره خوب کردید, مرسی.

در اتاق باز شد و میلاد اومد تو. تا قیافشو دیدم شوکه شدم. یکم ریش در آورده بود, زیر چشمش گود افتاده بود و رنگش پریده بود. اومد نزدیکم و محکم بغلم گرفت و شروع کرد به بو کردنم. بعد از مدتها توی بغلش بودم و حس خوبی داشتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.

میلاد: آوا, با ما چیکار کردی تو دختر؟ چرا این کارو کردی؟
من: دیگه طاقت ندارم میلاد, دیگه کم آوردم. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.
میلاد: دیوونه, تو باید قوی باشی. همونجور که مامان یادمون داده. فکر میکنی مامان با این کارهای تو خوشحال میشه؟ مامان میخواد که ما قوی باشیم.
صورتمو گرفت توی دستاش و اشکهامو با نوک انگشتش پاک کرد.
میلاد: ببخشید من کوتاهی کردم, قول میدم همیشه هواتو داشته باشم و هیچی برات کم نذارم.
من لبخند زدم و گفتم: مرسی.

فرداش مرخص شدم و رفتم خونه. دم در خونه گوسفند سر بریدن. صغری خانم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم مراقبت میکرد. من و بادیگارد توی این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.

بعد از یه هفته حالم کاملا خوب شد و رفتم دانشگاه. تا رفتم توی کلاس همه دورم جمع شدن.

خشایار: دلمون برات تنگیده بود آبجی.
من: میرفتی خیاط میدادی گشادش کنن داوشی. (همون داداشی با زبون نتی)
عاطفه: توی این مدت که نبودی حسابی حوصلمون سر رفته بود, این کامی هم وقتی که تو نیستی انگار موش زبونشو خورده.
کامی: دستت درد نکنه فسقلی, موش چیه؟ گربه زبونمو خورده بود.
علیرضا: حتی استاد باغبان هم میگفت خانم پرند نیستن کلاس ساکته.
من: غمیت نباشه, امروز تلافی این چند وقته رو در میارم.
استاد که اومد بهم خوش آمد گفت. منم شروع کردم به شوخی کردن باهاش.

من: استاد, چون این چند وقته که من نبودم نظم کلاس رو بهم بزنم زیاد به بچه ها درس دادین. کلاس امروز رو به افتخار بازگشت من بیخیال شید.
استاد: نمیشه خانم پرند, باید درس بدم.
کامی: استاد بخدا نمیریم پیش مدیر چوقولیتونو کنیم.
من: راست میگه, اتفاقا میریم ازتون کلی تعریف میکنیم.
همه بچه ها ریختن سرش و حرف منو تایید کردن.
استاد: پرند هنوز نیومده آتیش به پا کردی.
کامی: گوله آتیشه.
استاد خندید و بعد از کلی خواهش کردن کلاس رو تعطیل کرد. همه با هم رفتیم زیر درخت نشستیم و درمورد این چند وقته حرف زدیم. بادیگارد هم یکم اونورتر نشسته بود.

کامی: بچه ها حاضرید هفته دیگه همه بریم کوه؟
بهار: من که پایه م.
کامی: همه به جز بهار.
بهار یکی زد توی سر کامی و گفت: غلط کردی, اول از همه من و آوا میریم. مگه نه آوا؟
من: آره راست میگه.
بهار برگشت و زبونشو واسه کامی در آورد.
کامی: دست شما درد نکنه آوا خانم, داشتیم؟ اینجوری منو جلو این جغله ضایع میکنی؟
بهار: جغله خاله ته.
کامی: باز این به مامان خودش فحش داد, دختر تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟ هی من چیزی نمیگم به مامان خودت فحش میدی.
بهار: خیلی بی ادبی کامی, صبر کن به مامانم بگم.
کامی: وای ترسیدم, بچه ها بهار فردا همراه مامانش میاد با من دعوا میکنه و از من پیش آقا معلم شکایت میکنه.
با این حرف کامی همه خندیدن و بهار هرکاری کرد که جلوی خندشو بگیره نتونست و خندید.

روز جمعه همه با هم رفتیم کوه, البته ایندفعه همراه بادیگارد. من با بچه ها جلوتر راه میرفتیم, بادیگارد همراه کامی پشت سرمون بودن.

من: بهار, این کامی چرا اینقدر با بادیگارد خوب شده؟ خبریه؟
بهار:نمیدونم, لابد دیده حرفهاش واسه ما تکراری شده رفته واسه اون تعریف کنه.

همینجور که بالا میرفتیم, بهار داشت با ستاره حرف میزد و حواسش به من نبود. پامو روی یکی از پلهها که گذاشتم لیز بود و فقط دیدم که توی هوام. چشامو بستم و جیغ کشیدم. وقتی که دیدم که نه چیزیم نشد و سالمم, چشمامو آروم باز کردم و دیدم که توی هوام. به عقب نگاه کردم, دیدم کامی داره با وحشت بهم نگاه میکنه و بادیگارد منو مثل بچه ها توی هوا گرفته. آروم گذاشتم روی زمین و بهار اومد دستمو گرفت.

بهار: خوبی؟
من: آره.
بهار رو کرد به بادیگارد و گفت: دستتون درد نکنه آقای راد.
بادیگارد: خواهش میکنم, وظیفم بود.
یه نگاه معنی داری بهش کردم یعنی که معلومه وظیفته.
کامی: چلاق, کج, عوضی, تو نمیتونی مثل آدم راه بری؟
من: نه, مشکلیه؟
کامی: واسه من که نه, ولی واسه این بنده خدا که باید مواظب تو باشه و نجاتت بده آره مشکل. (به بادیگارد اشاره کرد).
من: کسی مجبورش نکرده.
رومو برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که رسیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم. گارسون اومد, کامی سفارشا رو داد و آخرش گفت.
کامی: واسه چهارده نفر چایی, واسه یه نفر هم شیر بیارید لطفا. (یه نگاه به بهار کرد)

بهار کیفش رو پرت کرد تو سر کامی که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که داشت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد, منم اخم کردم و رومو کردم سمت بهار. ایشش, اکبیری.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، *GANDOM* ، kian jalilian ، saraaslani ، سایه2 ، emo love ، ایسان پویا ، ♥h@di$♥ ، m442 ، Mason ، غروب ، melikajon. ، بهاره@@@@@@ ، beatrice ، اتنا 00 ، ... R.m ... ، best~boy ، parmis78 ، parmida.a ، دختر اتش ، maha. ، سورنا فاول ، دختر اتشی ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، OGAND$ ، دیلا خانوم ، نسترن خانم ، ɱɪɾʌʛє ، پری خانم ، خانومي ، ‌ss 501 ، السا 82 ، هستی0611 ، الوالو ، ستایش*** ، -Demoniac- ، دریای بی موج ، SOOOOHAAAA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بادیگارد(بخونید هم طنزه هم ماجرایی باحاله!) - ^BaR○○n^ - 09-01-2013، 12:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان