امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

توصیف خدا در قران

#1
صحبت ما درباره اعجاز قرآن از نظر معارف الهى يعنى از نظر مسائل مربوط به خدا بود . عرض كرديم كه در قرآن مسائل مربوط به خدا و به اصطلاح فلاسفه ماوراء الطبيعه , به شكلى عالى بيان شده است كه قطعا براى يك بشر عادى مقدور نبوده است اينچنين مطلب را توصيف و توجيه كند , مخصوصا با توجه به محيط و وضع شخصى پيغمبر اكرم , و حتى اگر ما اين جهت را هم در نظر نگيريم و فرض كنيم كه پيغمبر در متمدن ترين نقطه هاى جهان آن روز به دنيا آمده بود و آن مراحل فرهنگ عصر و زمان خودش را مثل ديگران طى كرده بود بازهم اين شكل و اين وضعى كه قرآن درباره خدا و ماوراءالطبيعه سخن مى گويد غير عادى است . اين مطلب را ما در چند تيتر به اصطلاح , خواستيم بيان كنيم : يكى اينكه قرآن خداوند را از نظر تسبيح و تنزيه به پاكترين و بى شائبه ترين وجهى توصيف كرده است يعنى قرآن خدا را از آنچه كه بايد مبرا دانست به شكل عجيبى مبرا دانسته است و در اين جهت بايد قرآن را مخصوصا با كتابهاى مقدس ديگرى كه در جهان وجود داشته و دارد مقايسه كرد كه قرآن چقدر خدا را تنزيه مى كند و از يك سلسله نسبتها و توصيفها مبرا مى داند , كه در همه كتب مقدسى كه در آن زمان وجود داشته و هنوز هم وجود دارد چنين تسبيح و تنزيه و تقديسى نيست . در جلسه گذشته راجع به اين جهت صحبت كرديم .
قسمت دوم اين است كه قرآن خدا را از جنبه عظمت و جلال , باز به نحوى توصيف كرده است كه مافوق ندارد و در اين جهت اگر قرآن را با همه مكتبهاى مثبت دنيا درباره خدا مقايسه كنيم , قرآن را مافوق همه آنها مى بينيم و مى دانيم . در اين جهت ما مى توانيم قرآن را مقايسه كنيم با مكتبهاى فلسفى جهان , آنها كه معتقد به خدا بوده اند . آنها هرگز خدا را به اين عظمت و جلالى كه قرآن شناسانده است معرفى نكرده اند كه البته بعدها علم و فلسفه روى همين خط قرآن سير كرده است اما هيچ مكتب فلسفى به اندازه قرآن خدا را عظيم توصيف نكرده است . راجع به اين قسمت هم ما در جلسه پيش صحبت كرديم .

قرآن خدا را به زيباترين وجه توصيف كرده است
قسمت سوم مسأله اى است كه به نظر مى رسد خيلى جالب است و آن اين است كه قرآن خدا را به زيباترين وجهى توصيف كرده است . غير از عظيم توصيف كردن است . اگر من بتوانم اين مطلب را خوب توضيح بدهم آن طور كه دلم مى خواهد , به نظر مى رسد مطلب خوبى است . اول يك مقايسه كلى مى كنيم : آنهايى كه معتقد به خدا بوده اند , در قديم و اكنون هم همين طور , دو تيپ و دو دسته اند : يكى دسته فيلسوفان الهى و ديگر دسته انبياء . ما وقتى كه سراغ آن فيلسوفان الهى مى رويم , فرض كنيد در رأس آنها در قديم افلاطون و ارسطو را در نظر مى گيريم , مى بينيم آنها هم از خدا ياد مى كنند و با دلايلى كه دارند وجود خدا را اثبات مى كنند . اما مى بينيم كه خدايى كه آنها به ما نشان مى دهند حداكثر آنچه بتوانند نشان بدهند يك موجود خشك بى روحى است . خدايى كه آنها معرفى مى كنند مثل اين است كه يك ستاره اى را يك ستاره شناس به ما بشناساند . فرض كنيد يك ستاره شناس مىآيد مدعى مى شود كه غير از اين سياراتى كه ما مى شناسيم به دور خورشيد مى چرخند و آنها را مى بينيم . سياره ديگرى هم وجود دارد كه اسمش را مثلا مى گذارند ( نپتون ) يا ( ارانوس) . بسيار خوب , يك ارانوسى هم در دنيا وجود دارد . آن فلاسفه وقتى كه خدا را معرفى مى كنند مثلا مى گويند عله العلل . از اين بيشتر ديگر حرفى ندارند . مى خواهند با دلايل فلسفى ثابت كنند كه همه علتها در يك نقطه متمركز مى شود . البته حرف درستى است . مى گويند آيا تمام علتهاى عالم در يك علت نهايى متمركز مى شود و آن علت نهايى منبع تمام علتها و اسباب ديگر است و يا اينكه در يك نقطه و در يك علت نهايى متمركز نمى شود ؟ بسيار خوب , ما با دليل فهميديم كه در يك نقطه نهايى متمركز مى شود . اين درست مثل اين است كه يك كسى بيايد قانون جاذبه عمومى را كشف كند كه يك قانونى در دنيا هست به نام جاذبه عمومى . چنين چيزى براى روح بشر جاذبه ندارد , يعنى روح بشر را به سوى خودش نمى كشد , در روح بشر عشق و طلب به سوى خودش ايجاد نمى كند , پرواز ايجاد نمى كند .
ولى خدا به آن شكل كه انبياء عموما ( 1 ) بيان كرده اند , آن خدايى كه قرآن به بشر معرفى مى كند جاذبه دارد , جميل است , زيباست , شايسته است كه محبوب و مطلوب بشر قرار بگيرد , بلكه تنها چيزى كه شايسته است به تمام معنا مطلوب و محبوب بشر قرار بگيرد اوست . به گونه اى خدا را به انسان مى شناسانند كه در انسان نوعى اشتعال ايجاد مى شود يعنى انسان برافروخته مى شود , در او عشق و حركت به سوى آن خدا به وجود مىآيد , شب زنده دارى ها به وجود مىآورد , تشنگى در روزها به وجود مىآورد كه براى اين خدا تشنگيها مى كشد , گرسنگيها مى كشد , شب زنده دارى ها پيدا مى كند , ( & تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم) & ( 2 ) مى شود , جان در راه اين خدا فدا مى كند , مال در راه اين خدا فدا مى كند . اصلا ارسطو قادر نيست كه خدا را به اين شكل به بشر بشناساند . مى گويد علة العلل . همه علتهاى دنيا در يك نقطه متمركز مى شود . بسيار خوب در يك نقطه متمركز بشود , آخرش چى ؟ اما آن خدايى كه ما در قرآن مى بينيم , غير از اينكه علة العلل است يا به تعبير قرآن ( & الاول) & است , اول مطلق است , همه چيز از آنجا پيدا شده , عمده مطلب آن ( الاخر) بودنش است يعنى آن كه باز به تعبير قرآن همه اشياء طبعا به سوى او بازگشت مى كنند و به سوى او مى روند و نهايت همه چيز به سوى اوست . ايندو از زمين تا آسمان فرق مى كنند . اينجور خدا را توصيف كردن يعنى خدا را در روبروى خلقت قرار دادن , نه تنها در پشت سر خلقت . عله العلل , خدا را در پشت سر خلقت قرار مى دهد يعنى اين خلقتى كه دارد همين طور حركت مى كند , در آن عقب يك علت نهايى بوده است كه اين دستگاه را به وجود آورده . اما قرآن اصلا به اين مطلب قناعت نمى كند , همين طور كه مى خواهد بگويد در پشت سرت يك قدرت اساسى است كه تو را و همه عالم را به وجود آورده است , عمده اين است كه مى گويد اين جلوى روى تو كه به آن سو دارى مى روى باز به سوى او دارى مى روى , از او آمده اى و به سوى او مى روى , و بالاتر اينكه قرآن مخصوصا اصرار دارد كه بگويد همه چيز به سوى او مى رود : ( & ا فغير دين الله يبغون و له اسلم من فى السموات و الارض) & ( 3 ) چه مى گويند اينها ؟ ! اينها غير از دين خدا چيز ديگرى را مى خواهند و حال آنكه هر چه هست و هر كه هست , بالا و پايين , تسليم راه اوست ؟ ( & ان كل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا) & ( 4 ) اى بشر تو از عبوديت او مى خواهى سرپيچى كنى و حال آنكه هر كه هست و هر چه هست عبد و بنده و مطيع او هستند و هر كارى كه مى كنند فرمان او را مى برند ؟ اين خورشيد مسخر اوست و اين ماه مسخر اوست و اين ستارگان همه مسخر او هستند و همه چيز مسخر اوست .
خدا را به شكل بسيار زيبايى توصيف مى كند به گونه اى كه او را شايسته دلبستگى بشر معرفى مى كند به طورى كه ساير دلبستگيها و وابستگيهاى بشر را از بشر مى گيرد و پيوندش را با او برقرار مى كند : ( & لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقى) & ( 5 ) . پيوندهاى ديگر را مى برد و اين يك پيوند را متصل مى كند . به تعبيرى كه امروزپسند است خدا را به صورت يك ايده مطلق براى بشر معرفى مى كند و لهذا در زندگى اجتماعى پايه و مبناى ايدئولوژى بشر قرار مى گيرد . خداى فيلسوفان اصلا چنين صلاحيتى نداشته و نمى توانسته چنين چيزى باشد . چنين منطقى كه خدا را به يك شكل زيبا و به شكل شايسته ترين محبوب و شايسته ترين مطلوب معرفى مى كند از مختصات انبياء البته به زبان قرآن يعنى از مختصات قرآن است . چرا ارسطو و افلاطون و سقراط اين جور بيان نكرده اند ؟ آنها كه خيلى فيلسوف و دانشمند بودند , در يك فرهنگ عظيم پرورش پيدا كرده بودند , چرا ما به چنين جمله هايى در كلمات آنها برخورد نمى كنيم ؟ چون آنها با نيروى فردى و بشرى خودشان و با قدرت فكرى خودشان سير كرده بودند , تا اين مقدار بيشتر نتوانسته بودند بروند ولى پيغمبر كسى است كه از جاى ديگرى لبريز شده است . او در واقع وقتى هم كه مى گويد , خودش نيست كه مى گويد . وقتى كه از زبان وحى مى گويد , قدرت ديگرى است كه دارد به زبان او مى گويد و به زبان او مى گذارد . در واقع هستى است كه با زبان او سخن مى گويد .
پس اين منطق كه خدا را به يك شكل جاذبه دار معرفى كند از مختصات قرآن است . ما در ادوار بعد مى بينيم كه در زبان شعر و عرفان گاهى به صورت يك منطق افراطى درآمده است خدا را تشبيه كرده اند به يك زن زيبا يا به يك پسر زيبا , به زلف و چشم و از اين حرفها , اينها البته بعد پيدا شده ولى ريشه اش همين مطلب است . قرآن هرگز اين تعبيرات جلف را ندارد كه بيايد خدا را به يك صورت تمثيلى اين گونه كه چشمها چنين و زلف چنين و قد چنين توصيف كند و البته آنهايى هم كه چنين گفته اند يك اصطلاحى داشته اند , مثلا وقتى كه مى گويند زلف به اعتبار سياهى و تاريكى اش كنايه از دورى و بعد و فراق است , وقتى كه قد و راستى را مى گويند بساطت ذات را در نظر مى گيرند چون خط مستقيم بسيط ترين خطهاست , وقتى كه چشم مى گويند چيز ديگرى را در نظر مى گيرند . اين تعبيراتى كه از نظر قرآن تعبيرات جلفى هست ولى به هر حال پايه اش اين است كه مى خواهد خدا را به صورت يك محبوب و معشوق براى بشر معرفى كند , ريشه و پايه اش از خود قرآن است . قرآن نه تنها در اين جهت معرفى كرد , بلكه پرورش داد , معلوم شد كه يك طرح عملى هم هست , يعنى واقعا افرادى به وجود آورد كه به خاطر عشق به خدا و حب به خدا مجاهد فى سبيل الله شدند , مال خودشان و جان خودشان را در راه عشق به اين خدا فدا و فنا كردند .

نمونه اى از عشق به خداى قرآن
حديثى هست كه شيعه و سنى روايت كرده اند ( 6 ) و مكرر شنيده ايد : اصحاب صفه افراد برجسته اى بودند كه از خارج مدينه آمده بودند و زن و زندگى هم نداشتند و پيغمبر , مركزى را براى آنها قرار داده بود و خودش رسيدگى مى كرد . يك روز بين الطلوعين پيغمبر اكرم بعد از نماز صبح مى روند سراغ اينها نوشته اند در حالى كه هوا تاريك روشن بود . چشمش به يكى از اينها به نام حارثه ( به نقل از كافى ) مى افتد مى بيند به اصطلاح تلوتلو مى خورد ( نوشته اند : ( يخفض و يهوى) . وقتى درست دقت كرد ديد چشمهايش در كاسه سرش فرو رفته است و حالى مثل آدم غير عادى دارد . به او فرمود : ( كيف اصبحت يا حارثه ) ( يا : ( يا زيد) آنهايى كه گفته اند اسمش زيد بوده است ) حالت چطور است ؟ گفت : ( گفت پيغمبر صباحى زيد را
كيف اصبحت اى رفيق با وفا
گفت عبدا موقنا باز اوش گفت
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
گفت از اين ره كو ره آوردى بيار
در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
هفت دوزخ هست جنت پيش من
هست پيدا همچو بت پيش شمن
هين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس
حساب حساب يك نفر نيست , حساب , اين است كه پيغمبران كه مىآيند ( 7 ) , يك عشق به وجود مىآورند نه فقط يك فلسفه خشك و خالى كه علة العللى در دنيا وجود دارد . ( & قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا) & ( 8 ) به اين كسانى كه مدعى ايمان هستند بگو اگر پدرانتان , فرزندانتان , برادرنتان , همسرانتان , ثروتتان , مسكن و خانه تان , هرچه كه داريد , اگر اينها محبوبتر از خدا در نزد شما باشد پس برويد به دنبال كارتان .
محبت به وجود مىآورد , و اين امرى نبوده كه بگوييم تقليدى باشد , از كى و از كدام مكتب مى خواست تقليد كند .

رابطه انسان و خدا در قرآن
قسمت ديگر در اين باب كه دنباله اين قسمت است , مسأله رابطه انسان و خداست , كه چقدر عالى در قرآن توصيف شده است . وقتى كه آدم فكر مى كند كه اگر به ما بعد از اينكه كم و بيش با فرهنگهاى زمان خودمان لااقل در اين مسائل كمى آشنايى داريم بگويند بياييد در اين زمينه مطالبى بگوييد , هرگز فكر و انديشه ما به چنين چيزهايى در مورد انسان و وجدان انسان نمى رسد . اولا اين مطلب كه عرض كردم دنباله مطلب پيش است . قرآن بشر را اينچنين معرفى مى كند كه آنچنان تشنه حقيقت است و آنچنان تشنه كمالات است كه به هر چه برسد آرام نمى گيرد مگر به خدا برسد . ببينيد اين دو جمله چقدر زيبا و عالى و پر مغز و پرمعناست : ( & الذين امنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله) & آنان كه ايمان آوردند و كشتى دلشان با ياد خدا آرامش پيدا مى كند . تا اين جمله , همين قدر مى گويد آنها كه دلشان با ياد خدا ( 9 ) آرامش پيدا مى كند . بعد فورا مى گويد : ( & الا بذكر الله تطمئن القلوب) & ( 10 ) اما اين را بدانيد تنها با همين يك چيز است كه دلها آرامش پيدا مى كند . ( بذكر الله) چون مقدم بر ( تطمئن القلوب) است و بايد مؤخر باشد مفيد حصر است : تنها با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مى كند يعنى بشر به هر مطلوبى كه برسد باز مضطرب است , باز قلق دارد , باز ناراحت و ناراضى است .
اين آيه نيز در رابطه انسان با خداست : (& يا ايتها النفس المطمئنه& ) اى نفس و اى انسان اطمينان يافته ( كه در آيه ديگر گفت كه با چه چيزى اطمينان پيدا مى كند ( ( & ارجعى الى ربك راضيه مرضيه) & بازگرد به سوى پروردگارت در حالى كه راضى و خشنودى و مرضى هستى و خدا هم از تو خشنود است . ببينيد پيوند خدا و بنده چقدر با يكديگر نزديك مى شود : دو موجودى كه اين از آن خشنود است و آن از اين خشنود . ( & فادخلى فى عبادى) & پس وارد شو در جرگه بندگان من , يعنى نه بنده هيچ چيز ديگر ( بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم ) . اين حرف ( ى) اينجا خيلى معنى مى دهد . ( & و ادخلى جنتى) & ( 11 ) در بهشت من وارد شو ( اين بهشت من از اين بهشتهاى معمولى خيلى بالاتر است ) و در جرگه بندگان من داخل شو.
ما وقتى كه فكر مى كنيم اينجور به نظرمان مى رسد كه بيان قرآن در رابطه انسان با خدا يك بيان اعجازآميز و بى سابقه و بى رقيب است , بيانى است كه از هزار و چهارصد سال پيش تا امروز مثل هر گنجينه ديگرى براى هر متفكرى اين صلاحيت را داشته كه موضوع مطالعه قرار گيرد . اگر اينها اعجاز نباشد پس اعجاز يعنى چه ؟ بيان قرآن آنچنان ممتاز و مخصوص به خود است كه هميشه براى بشر مثل يك گنجينه شايستگى كاوش دارد كه در اطرافش كاوش كند . در روانشناسى هاى امروز اين مسأله مطرح است , در روانشناسى ديروز مطرح نبوده است , مى گويند يكى از ابعاد روح بشر خداخواهى و حس تقديس است يعنى در غريزه بشر حس تعالى و اينكه در مقابل يك مقام متعالى خضوع كند و او را پرستش نمايد , هست و اگر خداى يگانه را پيدا نكند موجود ديگرى را به جاى او مى نشاند و پرستش مى كند , كه اين را در كتابهاى امروز زياد ديده ايد , نمى خواهم بگويم مطلبى است كه از نظر روانشناسى مورد اتفاق است , نه , مورد اتفاق نظر نيست ولى اكابرى از روانشناسان و روانكاوان به اين مسأله معتقدند . اما علم در گذشته چنين بعدى براى روح انسان قائل نبود . ولى قرآن در نهايت صراحت اين مطلب را گفت : ( & فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله) & ( 12 ) اين ديگر از صريحترين بيانات در اين زمينه است . فطرت يعنى خلقت . خلقت بديع و بى سابقه را مى گويند فطرت , چون ( خداوند فاطر سموات و ارض است) يعنى خداوند كه خلقت را خلق كرده است بدون سابقه است به اين معنا كه يك بشر وقتى يك ابداعى ايجاد مى كند يك زمينه سابقى در كار هست كه از آن زمينه مايه مى گيرد و بعد يك ابداعى مى كند ولى ( خداوند فاطر است) يعنى ابداع خداوند بى سابقه است . خلقت ابداعى را مى گويند : ( فطر ( و به صيغه فعل ماضى وجدان اخلاقى از نظر قرآن
مسأله ديگرى راجع به روان انسانى داريم و آن مسأله وجدان اخلاقى است . اين را هم باز نمى خواهم عرض كنم كه مورد اتفاق همه علماى عصر جديد هست ولى قدر مسلم است كه هرچه علم پيشتر رفته است بيشتر به اين مطلب اذعان پيدا كرده است . مى گويند كانت فيلسوف معروف آلمانى كه از بزرگترين فيلسوفان جهان شناخته شده است جمله اى دارد كه همان جمله را بر سنگ لوح قبرش حكاكى كرده و كنده اند و آن اين است : دو چيز است كه اعجاب انسان را بيش از هر چيز ديگر بر مى انگيزد : يكى آسمان پرستاره اى كه در بالاى سر ما قرار گرفته است , و ديگر وجدانى كه در دل ما قرار دارد , كه هر دوى اينها مورد توجه قرآن است . اما آسمان بالاى سر ما كه مكرر قرآن ما را توجه مى دهد : ( & ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب) & ( 13 ) و اما راجع به آنچه كه در وجدان بشر قرار گرفته : ( & و الشمس و ضحيها 0 & & و القمر اذا تليها) & تا آنجا كه : ( & و نفس و ما سويها 0 فالهمها فجورها و تقويها) & ( 14 ) قسم به نفس , قسم به آن خود انسان , كه راه تقوا و راه زشتى را خداوند به او الهام كرده است , در وجدانش نهاده است , يعنى بشر بدون اينكه احتياجى به معلم داشته باشد راه پاكى و ناپاكى را تشخيص مى دهد .
در جاى ديگر باز به نفس انسان به اعتبار همين وجدان حق شناسش قسم مى خورد : ( & لا اقسم بيوم القيامة 0 و لا اقسم بالنفس اللوامة) & ( 15 ) قسم نمى خورم به قيامت ( يعنى قسم به قيامت ) و قسم نمى خورم به روح ملامتگر و به نفس ملامتگر . ( لوامه) يعنى بسيار ملامتگر , يعنى اين اينقدر پاك و شريف آفريده شده است كه اگر خودش مرتكب يك كار زشت بشود خودش خودش را ملامت مى كند , خودش يك قاضى پاكى است كه حتى عليه خودش قضاوت مى كند و عليه خودش رأى مى دهد . مى بينيد با قيامت هم توأم ذكر شده چون قيامت محكمه عدل الهى در كل جهان است . اين دستگاه محكمه عدل الهى در داخل ضمير يك انسان است .
به طور كلى در قرآن انسان و آنچه كه قرآن آن را نفس انسان مى نامد يك حساب جدايى با تمام عالم دارد يعنى يك امتياز خاصى ميان انسان و غير انسان هست و لهذا يك حساب جداگانه اى برايش ذكر مى كند , مثلا ( & و فى الارض ايات للموقنين و فى انفسكم) & ( 16 ) در زمين نشانه هايى است و در روح خودتان . از اين هم بگذريم .

منطقى ترين بيان براى خداشناسى در قرآن
مسأله ديگر در اين باب آن طرز شناساندن معقول خداوند در قرآن است . قرآن خدا را به بشر مى شناساند اما چگونه مى شناساند ؟ وقتى كه سراغ منطق قرآن مى رويد مى بينيد معقولترين منطقهاست . مسيحيان , نمى گويم مسيحيان تا زمان قرآن , حتى مسيحيان بعد از قرآن الى زماننا هذا , ايمان را از عقل و علم تفكيك مى كنند . كتابهايشان پر است , يعنى در كتابهاى مذهبى مسيحى نه در كتابهاى علمى شان همواره مى گويند ايمان يك نورى است كه بايد در دل انسان پيدا بشود و با عقل و علم بشر سر و كار ندارد و ضد عقل و علم بشر است . قائل به تثليث هستند . وقتى مى گويند تثليث , بعد مى گويند اين ( سه) يكى است و در عين اينكه يكى است سه چيز است . اگر بگوييم چگونه چنين چيزى مى شود ؟ مى گويند اينجا مسأله مسأله ايمان است نه مسأله عقل .
ولى قرآن ميان ايمان و علم بشر جدايى قائل نيست . البته ايمان خودش يك امرى است غير از علم ولى ايندو به يكديگر پيوسته هستند . كدام كتاب را شما پيدا مى كنيد مثل قرآن كه اينهمه براى آيات خلقت اهميت قائل شده باشد و مرتب بشر را دعوت كند كه هر چه مى توانى بيشتر در آثار خلقت تفكر و تأمل كن , هر چه بيشتر تفكر و تأمل كنى بهتر خدا را مى يابى , يعنى علم را پلى قرار مى دهد براى ايمان . مثلا من يك آيه را برايتان مى خوانم . از اين آيه انسان مى تواند اين نمونه ها را بفهمد . آيه معروفى است در سوره بقره : ( & ان فى خلق السموات و الارض) & در اصل آفرينش آسمانها و زمين ( & و اختلاف الليل و النهار) & و آمد و شد شب و روز ( & و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس) & كشتى در دريا حركت مى كند و به اين وسيله نفع به بشر مى رسد , بشر با اين سير و سياحت ها به نفع زندگى خودش حركت مى كند , تجارت مى كند , غير تجارت مى كند ( & و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها & ) بارانى كه از بالا مى فرستد به پايين و به وسيله باران زمين مرده را زنده مى كند ( & و بث فيها من كل دابه) & بعد به وسيله همين آمدن باران و زنده شدن زمين پخش مى كند هر نوع جنبنده اى را ( & و تصريف الرياح) & در اين انقلابها و گردشهاى بادها , در حركت بادها ( & و السحاب المسخر بين السماء و الارض) & و اين ابرى كه مسخر است به اراده پروردگار , ميان آسمان و زمين معلق است ( & لايات لقوم يعقلون & ) ( 17 ) در همه اينها براى مردمى كه تعقل و تفكر كنند آيات و نشانه هايى بر وجود خداوند خالق خودشان هست .
اين منطقى ترين بيان براى خداشناسى است . اين نشان مى دهد كه اين كتاب كه اسمش قرآن است اين جريانها را جريانهاى ساده اى نمى داند , همين طور كه بشر هم هر چه كه علمش پيشروى كرده است بيشتر اين مطلب را كشف كرده است . قرآن همين طور به طور اجمال مى گويد : در فلان موضوع تو بر و مطالعه كن , بعد ببين چه مطلبها به نفع خداشناسى كشف مى كنى , راجع به خلقت و ريشه خلقت برو زياد مطالعه كن , بعد در همان جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى , در گردش شب و روز كه روز پيدا مى شود , شب پيدا مى شود , در رابطه مخصوص خورشيد و زمين زياد برو كار كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت بادها زياد مطالعه كن , در همين جا دليل براى خداشناسى پيدا مى كنى . در حركت ابرها همين جور , در ريزش باران همين جور , در رابطه اى كه ميان ريزش باران و پيدايش گياهان و حيوانات است , در همه اينها هر چه بيشتر فكر و مطالعه كنى بهتر براى شناسايى خدا دليل پيدا مى كنى .
خلاصه مطلب ( 18 ) اينكه ما سراغ هر مكتبى از مكتبهاى خداشناسى دنيا برويم اگر يك سلسله مطالب خوب پيدا كنيم قطعا يك مطالب دور ريختنى يا لااقل مطالب ناقص هم پيدا مى كنيم كه بايد در جاى ديگر تكميل كنيم , مثل الهيات ارسطو كه فوق العاده ناقص است , و قرآن تنها كتابى است درباب الهيات كه هر چه گفته درست گفته است و كسى هم بالاتر از آنچه كه قرآن گفته نگفته است . اين خودش معنى اعجاز است و الا بشرى كه در حلقه اى از حلقات زندگى اجتماعى قرار گرفته است , هر چه هم نابغه باشد , خيلى هم كه مهم باشد , يك سلسله حرفهاى درست دارد و يك سلسله حرفهاى نادرست , كه بعد زمان مىآيد حرفهاى نادرستش را روشن مى كند . وقتى كه ما مى بينيم يك كتاب در هزار و چهار صد سال پيش درباره الهيات مسائل زيادى طرح كرده است كه من قسمتى از آن مسائل را طرح كردم و همه مسائلى كه او طرح كرده است مسائل درستى است و خدشه بر آنها وارد نشده است و بلكه الهام بخش ديگران قرار گرفته است و بالاتر از كتابهاى مقدس زمان خودش و بالاتر از مكتبهاى فلسفى زمان خودش در اين زمينه صحبت كرده است , اين دليل بر آن است كه يك مبدأ و ريشه اى دارد غير از فكر و انديشه شخصى , و اين جور نبوده كه تنها بنشيند و فكر كند و فكر خودش را سر هم كند به صورت اين آيات در آيد , از يك افق بالاترى اين مسائل بر زبان او جارى شده است و زبان او وسيله اى بوده است براى يك بيان عاليتر , و بلكه وجود او و قلب و روح او يك وسيله اى بوده است كه اين مطالب از جاى ديگر بيايد و واقعا براى بشر راهنما واقع شود. از اين مطلب مى گذريم.
بحث ديگرى داريم كه در جلسه بعد ( 19 ) ان شاءالله بگوييم و آن اين است كه آيا قرآن از نظر بيان مسائل تاريخى بيان اعجازآميزى دارد يا نه ؟ البته مى دانيم كه قرآن به عنوان تاريخ , هيچ مطلبى را بيان نكرده بلكه پرهيز كرده است كه يك مطلب به شكل تاريخ باشد . اشاره مى كند به جنبه هاى آموزندگى تاريخهاى گذشته , ولى قهرا نكاتى از تواريخ گذشته هم در قرآن آمده است . آيا در اينها چيزى پيدا مى شود كه قرآن يك بيان اعجاز آميزى داشته باشد ؟ يعنى يك مطلب تاريخى را به گونه اى بيان كرده باشد كه در آن زمان آن را نمى شناختند و بعدها كاوشها و تحقيقات بشر نظر قرآن را تأييد كرده است , آيا چنين چيزى در قرآن پيدا مى شود يا نه ؟ كه اگر بتوانيم چنين چيزى پيدا كنيم باز نمونه ديگرى است از اعجاز قرآن , يعنى نمونه ديگرى است از اينكه قرآن فكر شخصى پيغمبر به عنوان يك انسان عادى نيست , بلكه قرآن وحيى است كه از افق بالاتر بر پيغمبر نازل مى شده است .
- در مورد اين مسأله كه فرموديد مسيحيها ايمان را يك مسأله جدا مى دانند ما اين موضوع را در اسلام هم در بعضى موارد مى بينيم , يكى آنجا كه مى گويد : ( پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
اينها هم دلايلى مىآورند . اين را مى خواستم لطفا اشاره بفرماييد .
جواب : نكته خوبى بود كه آقاى دكتر تذكر داده اند و آن اين است كه عرض كرديم مسيحيها حساب علم و عقل بشر و حساب ايمان را دو حساب جداگانه مى دانند كه احيانا ممكن است فرآورده عقل و علم انسان با آنچه كه ايمان اقتضا مى كند ضد يكديگر باشد , يعنى عقل بشر بگويد اين چنين است ايمان بگويد چنين نيست ضد آن است , كه در اينجا مى گويند تو بايد عقل خودت را تخطئه كنى و فقط ايمان خودت را بگيرى . ايمان , مرحله اى است به اين معنا فوق مرحله عقل و فوق مرحله علم . قهرا آنها ايمان را يك امر الهامى و اشراقى مى دانند . در قرآن الهام و اشراق مورد انكار قرار نگرفته بلكه تأييد شده است . آن كه شما خوانديد ( پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
مؤيد همين نظر من است نه مؤيد نظر شما . نمى خواهد قائل به ضديت ميان استدلال و اشراق و الهام بشود ولى مى گويد آدمى كه با اشراق و الهام مى رود با پاى خودش دارد راه مى رود ولى آدمى كه با استدلال مى رود مثل آدمى است كه بخواهد مسافتى را به پاى چوبى طى كند و (پاى چوبين سخت بى تمكين بود پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
اينكه استدلال , مخالف دين معرفى شده باشد دو جور است : يك بار مطلبى را شما از طريق استدلال مى فهميد , و يك بار مطلب فهميده مى شود و بعد استدلال به دنبال آن مىآيد . آنچه كه اصالت دارد اين طريق دوم است يعنى هيچ وقت يك مخترع ننشسته استدلال بكند برسد به اينكه برق چگونه درست مى شود . يك بارقه اى در ذهنش روشن مى شود كه بعد مى رود به دنبال آن استدلال و وسيله پيدا مى كند . در هر چيزى كه در دنيا كشف شده همين رويه بوده . پاستور ننشسته قبلا استدلال كند , بلكه يك بارقه اى در ذهنش روشن شده كه بايستى يك عاملى باشد كه مرض را از اين مريض به آن يكى ببرد , دنبالش رفته , زحمت كشيده , كشف كرده . يا يك قضيه هندسى اين طور نبوده كه اول استدلالى به مغز يك نفر خطور كرده بعد صغرى و كبرى چيده و برايش ثابت شده . اين طريقى كه ما الان براى استدلال داريم براى شخصى است كه تازه مى خواهد يك چيزى ياد بگيرد يعنى ما راه گذشته ها را براى اينكه براى يك نفر روشن باشد از طريق استدلال برايش روشن مى كنيم . در هندسه يك مقدماتى مى چينيم بعد يك قضيه را از آن استنتاج مى كنيم . اين براى يك راه رفته شده است . راهى كه كشف شد جلوى شخص مى گذارند كه به اين ترتيب برو جلو . اينكه مى گويد : ( پاى استدلاليان چوبين بود) تو اگر بخواهى بنشينى و روى استدلال شخصى خدا را ثابت كنى اين برايت فهم نخواهد بود . اول به يك حقايق بزرگ كه در عالم هست توجه كن , خدا را درك كن بعد دنبال استدلال برو , اين استدلال مؤيد آن است . ما يك معلمى داشتيم خدا رحمتش كند مرحوم شد . او به ما رياضيات درس مى داد . تكيه كلامش اين بود , مى گفت مى خواهم شما اين مطلب را حس كنيد نه اينكه روى استدلال حرف بزنيد . ما شايد آن روز پيش خودمان اين معلم را تخطئه هم مى كرديم ولى حقيقتى است اين موضوع كه انسان هر چيزى را اول بايد حس كند و بعد استدلال مؤيدش مى شود در حالى كه اگر بدون حس بخواهد چيزى را استدلال كند همان پاى چوبين است .
جواب : البته بيان آقاى مهندس بيان خوبى است . مكتبى هم در دنيا در مسائل الهيات وجود دارد راجع به توأم بودن استدلال و برهان از يك طرف و به قول آنها كشف و الهام از طرف ديگر , و معتقدند كه ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . ملاصدرا خيلى به اين حرف معتقد است و مى گويد در الهيات كسانى كه تنها به استدلال قناعت كرده اند به جايى نرسيده اند و كسانى هم كه مدعى كشف و الهام هستند بدون اينكه بتوانند آنچه را كه با كشف و الهام مدعى درك آن هستند با برهان تأييد كنند , به آنها هم اعتنايى نيست , ايندو بايد يكديگر را تأييد كنند . در واقع مثل اين است : آنچه كه ذوق آن را درك مى كند عقل هم آن را دريابد , چون آنچه كه انسان به طريق ذوقى و كشفى مى گويد مطلبى است كه كأنه در قلبش القاء شده ولى عقل هم بايد با مقياس خودش آن را اندازه گيرى كند و بگويد آنچه را كه تو يافتى من اندازه گيرى كردم با اندازه گيرى من هم درست درآمد . اين , بيان خوبى است , ولى اينكه مقصود گوينده اين شعر اين مطلب باشد اندكى محل ترديد است . چون اين شعر قبل و بعدش حكايت مى كند كه مطلب ديگرى را مى خواهد بگويد . در آن وقتى كه اين شعر گفته مى شده اهل استدلال و اهل كشف دو راه جدا را طى مى كردند و همديگر را تخطئه مى كردند . آنها مى گفتند كشفيات شما همه تخيلات است و تخيلاتى پيش خودتان كرده ايد كه اساسى ندارد , اينها هم مى گفتند استدلالات شما همه ضعيف است . بنابراين آنچه در آنجا مى گويد , منظورش توأم بودم راه استدلال و راه اشراق نيست , به آنها مى گويد اى كسانى كه راه تقوا و معنويت را كنار گذاشته ايد و نمى خواهيد از راه عمل به خداوند نزديك شويد و مرتب مى خواهيد از راه تفكر و تعقل و استدلال خدا را كشف كنيد , مثل شما مثل كسى است كه بخواهد مسافتى را با پاى چوبى طى كند و آدمى كه با پاى چوبى مى خواهد راهى را برود آن پاى چوبى در اختيارش نيست و به همين جهت خطر سقوط و لغزش برايش خيلى زياد است . منظورش اين است . در عين اينكه مطلب جنابعالى مطلب درستى بود ولى خيال نمى كنم اين شعر آن مطلب را بخواهد بگويد .


پي نوشت :
1 . البته وقتى مى گوييم انبياء عموما , ما انبياء را فقط از زبان قرآن مى شناسيم , از غير قرآن ما انبيايى را نمى شناسيم و بلكه در آن كتابهاى ديگر آن انبياء را كه نشان مى دهند يك چيزهايى است كه غير قابل قبول است .
2 . صف / 11 .
3 . آل عمران / 83 .
4 . مريم / 93 .
5 . بقره / 256 .
6 . اين حديث در كافى هست , در كتب اهل تسنن هم هست . مولوى نيز همين مضمون را به شعر در آورده است .
7 . پيغمبران كه مى گوييم , در درجه اول پيغمبر خودمان را كه تاريخش خيلى روشن است ذكر مى كنيم .
8 . توبه / 24 .
9 . ياد خدا فقط اين نيست كه لفظ خدا را بر زبان بياوريم , ياد خدا آن وقتى است كه قلب انسان خدا را كشف مى كند و معرفت پيدامى كند و وقتى كه معرفت پيدا مى كند دل خواه ناخواه در ياد اوست .
10 . رعد / 28 .
11 . فجر / 27 - 30 .
12 . روم / 30 .
13 . آل عمران / 190 .
14 . شمس / 1 - 8 .
15 . قيامت / 1 و 2 .
16 . ذاريات / 20 و 21 .
17 . بقره / 164 .
18 . هنوز هم يك سلسله مطالب هست ولى مى خواهم از اين بحث خارج بشوم.
19 . مطابق نوارهاى موجود , جلسه بعد تشكيل نشده است .
20 . انفال / 29 .
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان