امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#36
[rtl]یه ظرف یه بار مصرف ازین سبزیای پاک شده دراورد بیرونو گفت :ایناهاش سبزی ...کمه برم بخرم بیام چقدر این پرته الان توقع داره سبزی خوردن رو خورد کتم بریزم تو آب بپزه درحالی که سعی داشتم خندم روقورت بدم گفتم :آقا مهراد با سبزی خوردن قرمه سبزی نمیپزن[/rtl]
[rtl]چشاش شده بود اندازه کاسه:پس با چی میپزن؟[/rtl]
[rtl]_سبزی مخصوص داره سبزیشو خورد میکنن سرخ میکنن بسته بندی میکنن فریز میکنن هروقت بخوان استفاده میکنن[/rtl]
[rtl]مهراد _واس یه دونه قرمه سبزی اینهمه کار میکنن؟[/rtl]
[rtl]دیه این بار نتونستم نخندم داشتم منفجر میشدم ... قیافش عین بچه مونگولا شده بود یه لحظه شک کردم این همون مهراد غفاری نابغه ی بچه های دانشگاه باشه...کوتاه و بی صدا خندیدم و گفتم :همینه انقدر خوشمزس دیگه[/rtl]
[rtl]دوباره در فریزر و باز کردم چشمم به کوشت چرخ کرده های تو ی فریزر افتاد رو به مهراد گفتم:سیبزمینی دارین؟[/rtl]
[rtl]مهراد_آره دیشب خریدم [/rtl]
[rtl]_کتلت خوبه [/rtl]
[rtl]یه مکثی کرد و بالبخند گفت آره خوبه [/rtl]
[rtl]گوشت رو گذاشتم تا یخش آب شه و بعدشم رفتم سراغ سیبزمینی ها که دیدم این مهراد واستاده عین چی منو نیگا میکنه درحال پوس کندن سیبزمینی گفتم:آقا مهراد به نظرم بهتره به جای اینکه اینجا واستین یه گردگیری چیزی بکنین نظرتون چیه؟[/rtl]
[rtl]مهراد_امممم نمیشه گردگیری نکنم؟[/rtl]
[rtl]_پس میخواین بیکار واستین منو نگاه کنین؟[/rtl]
[rtl]مهراد_خوب گردگیری سخته[/rtl]
[rtl]یه چپ نگاهی بهش کردم و گفتم :سالاد درست کردنم سخته؟[/rtl]
[rtl]مهراد_باز اون قابل تحمله[/rtl]
[rtl] فک کنم داشت ملاحظمو میکرد وگرنه هرجای دیگه بود و کسی بهش دستور میاد کله ی طرفو میکند [/rtl]
[rtl]داشت وسایل سالاد آماده میکرد و منم خمیر کتلتو حاظر میکردم که گوشیش زنگ خورد [/rtl]
[rtl]صدای گوشیش زیاد بود به قدری که میشد صدای کسی که پشته خط حرف میزنه رو شنید منم که فوضول نیستم فقط گاهی تکرار میکنم گاهی یعنی خیلی کم پیش میاد که گوشام تیز بشه[/rtl]
[rtl]مهراد_هان چیه سینا؟[/rtl]
[rtl]+سلامت کو؟[/rtl]
[rtl]مهراد_پشت کوه[/rtl]
[rtl]بیتربیت خوب درست جوابشو بده[/rtl]
[rtl]+چته چرا پاچه میگری؟[/rtl]
[rtl]مهراد_خیلی اومدی کمک حالا توقع داری قربون صدقتم برم اصن همش تقصیر توعه [/rtl]
[rtl]+خوب به من چه مگه تقصیر منه که بابات غذارستوران نمیخوره و زن داداشتم جوجه نمیخوره شاید بدبخت آلرژی  بیماری چیزی داره[/rtl]
[rtl]_بیماریییی؟بیماری چی چیه...از نظر من کسی که جوجه نخوره یه پا فلج مغزیه [/rtl]
[rtl]واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم ولی سعی کردم آروم بخندم چقدر حال میده این مهراد حرص میخوره ها[/rtl]
[rtl]_ببین منکار دارم بعدا میزنگم بت[/rtl]
[rtl]+حالا بهار اومد[/rtl]
[rtl]_نه تاراخانم اومدن کمک[/rtl]
[rtl]+وات ؟؟؟؟ تاررررااااا خانممممم تا پریروز که وروره جـ....[/rtl]
[rtl]_باشه قربونت داداش یاعلی خدافظ[/rtl]
[rtl]وااااا ...فک کنم فهمید داره گند میزنه....به من میگه وروره جادوووو؟من کجام شبیه وروره جادوعه؟[/rtl]
[rtl]با حرص به کارم ادامه دادم حس کردم داره نیگام میکنه سعی کردم عادی نشون باشم ولی خوب تا حدودی موفق نبودم ...کتلت هارو چیدم تو تابه مهراد هم سالاد رو حاضر کرد و بعد رفت سراغ برنج سمت راستم مهراد درحال برنج گذاشت فاصلمون زیادی کم بود یهویی یادم افتاد سیبزمینی سرخ نکردم یه دفعه باهول روبه مهراد گفتم[/rtl]
[rtl]وای سیبزمینییییی[/rtl]
[rtl]مهراد با تعجب وکمی قیض برگشت سمتمو گفت:چیی؟؟؟[/rtl]
[rtl]فکر کنم فکر کرد بهش تو هین کردم[/rtl]
[rtl]به درک مگه اون به من گفت وروره جادو من حرف زدم هرچند مستقیم نگفت ولی بالاخره که گفت بیخیال روبهش گفتم[/rtl]
[rtl]سییب زمینی یادمون رفت سرخ کنیم[/rtl]
[rtl]مهراد_آها نمیخواد چیپس خلالی گرفتم[/rtl]
[rtl]همونطور که کتلتهارو برمیگردوندم گفتم_خوب خداروشکر[/rtl]
[rtl]بعد از بیست دقیقه کتلتارو از تابه دراوردم و تو یه بشقاب چیدم...ووویی دستم طلا چی پختم... به شدت دلم میخواس بهش ناخونک بزنم اما خوب خجالت کشیدم با خودم عهد بستم همین که رغتم خونمون یه کتلت مشت واس خودم بپزم و بعد روبه مهراد گفتم یه دیس بیارین من اینارو بچینم توش[/rtl]
[rtl]مهراد_نمیخواد شما زحمت نکشین [/rtl]
[rtl]اومد سمتم به بشقاب کتلتا نگاه کرد و گفت میشه امتحان کنم [/rtl]
[rtl]_حتما[/rtl]
[rtl]بشقابو گرفتم سمتش یه دونه برداشت[/rtl]
[rtl]مهراد_شما امتحان کردین؟[/rtl]
[rtl]_نه[/rtl]
[rtl]کتلت تو دستشو نصف کرد و گفت:خوب پس شمام امتحان کنین که اگه من مسموم شدم شما بشین [/rtl]
[rtl] باحرص بهش نگاه کردم که خندید و نصفه کتلت تودستشو سمتم گرفت[/rtl]
[rtl]با غیض کتلت بیـچاره رو جوییدم و قورت دادم خیلیم خوشمزه بود [/rtl]
[rtl]مهرادهم انگاری خوشش اومده بود اومد یکی دیگه برداره که گفتم:مسموم نشین یه وقت[/rtl]
[rtl]خندید و کتلته رو چپوند تو دهنش [/rtl]
[rtl]مهراد _ خوش مزس به مسموم شدنش میرزه[/rtl]
[rtl]خواستم تیکشو جواب بدم اما یه لحظه فکر کردم ممکنه فکر کنه دارم منت میذارم سرش بخاطر همین حرفمو پس گرفتم و ففط خندیدم دستامو شستم و خشک کردم بعد رو به مهراد گفتم:من دیگه میرم الاناست که مهموناتون بیان[/rtl]
[rtl]مهراد_آره دیگه باید برسن[/rtl]
[rtl]الان باید تشکر میکرد ولی نکرد منم رفتم سمت در و گفتم خدافظ [/rtl]
[rtl]دستم رو رو در گذاشتم تادرو پشت سرم  ببندم که یهو با در به سمت داخل کشیده شدم ... پام به چهار چوب گیر کرد کم موند بچد با مخ برم[/rtl]
[rtl]یه ظرف یه بار مصرف ازین سبزیای پاک شده دراورد بیرونو گفت :ایناهاش سبزی ...کمه برم بخرم بیام چقدر این پرته الان توقع داره سبزی خوردن رو خورد کتم بریزم تو آب بپزه درحالی که سعی داشتم خندم روقورت بدم گفتم :آقا مهراد با سبزی خوردن قرمه سبزی نمیپزن[/rtl]
[rtl]چشاش شده بود اندازه کاسه:پس با چی میپزن؟[/rtl]
[rtl]_سبزی مخصوص داره سبزیشو خورد میکنن سرخ میکنن بسته بندی میکنن فریز میکنن هروقت بخوان استفاده میکنن[/rtl]
[rtl]مهراد _واس یه دونه قرمه سبزی اینهمه کار میکنن؟[/rtl]
[rtl]دیه این بار نتونستم نخندم داشتم منفجر میشدم ... قیافش عین بچه مونگولا شده بود یه لحظه شک کردم این همون مهراد غفاری نابغه ی بچه های دانشگاه باشه...کوتاه و بی صدا خندیدم و گفتم :همینه انقدر خوشمزس دیگه[/rtl]
[rtl]دوباره در فریزر و باز کردم چشمم به کوشت چرخ کرده های تو ی فریزر افتاد رو به مهراد گفتم:سیبزمینی دارین؟[/rtl]
[rtl]مهراد_آره دیشب خریدم [/rtl]
[rtl]_کتلت خوبه [/rtl]
[rtl]یه مکثی کرد و بالبخند گفت آره خوبه [/rtl]
[rtl]گوشت رو گذاشتم تا یخش آب شه و بعدشم رفتم سراغ سیبزمینی ها که دیدم این مهراد واستاده عین چی منو نیگا میکنه درحال پوس کندن سیبزمینی گفتم:آقا مهراد به نظرم بهتره به جای اینکه اینجا واستین یه گردگیری چیزی بکنین نظرتون چیه؟[/rtl]
[rtl]مهراد_امممم نمیشه گردگیری نکنم؟[/rtl]
[rtl]_پس میخواین بیکار واستین منو نگاه کنین؟[/rtl]
[rtl]مهراد_خوب گردگیری سخته[/rtl]
[rtl]یه چپ نگاهی بهش کردم و گفتم :سالاد درست کردنم سخته؟[/rtl]
[rtl]مهراد_باز اون قابل تحمله[/rtl]
[rtl] فک کنم داشت ملاحظمو میکرد وگرنه هرجای دیگه بود و کسی بهش دستور میاد کله ی طرفو میکند [/rtl]
[rtl]داشت وسایل سالاد آماده میکرد و منم خمیر کتلتو حاظر میکردم که گوشیش زنگ خورد [/rtl]
[rtl]صدای گوشیش زیاد بود به قدری که میشد صدای کسی که پشته خط حرف میزنه رو شنید منم که فوضول نیستم فقط گاهی تکرار میکنم گاهی یعنی خیلی کم پیش میاد که گوشام تیز بشه[/rtl]
[rtl]مهراد_هان چیه سینا؟[/rtl]
[rtl]+سلامت کو؟[/rtl]
[rtl]مهراد_پشت کوه[/rtl]
[rtl]بیتربیت خوب درست جوابشو بده[/rtl]
[rtl]+چته چرا پاچه میگری؟[/rtl]
[rtl]مهراد_خیلی اومدی کمک حالا توقع داری قربون صدقتم برم اصن همش تقصیر توعه [/rtl]
[rtl]+خوب به من چه مگه تقصیر منه که بابات غذارستوران نمیخوره و زن داداشتم جوجه نمیخوره شاید بدبخت آلرژی  بیماری چیزی داره[/rtl]
[rtl]_بیماریییی؟بیماری چی چیه...از نظر من کسی که جوجه نخوره یه پا فلج مغزیه [/rtl]
[rtl]واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم ولی سعی کردم آروم بخندم چقدر حال میده این مهراد حرص میخوره ها[/rtl]
[rtl]_ببین منکار دارم بعدا میزنگم بت[/rtl]
[rtl]+حالا بهار اومد[/rtl]
[rtl]_نه تاراخانم اومدن کمک[/rtl]
[rtl]+وات ؟؟؟؟ تاررررااااا خانممممم تا پریروز که وروره جـ....[/rtl]
[rtl]_باشه قربونت داداش یاعلی خدافظ[/rtl]
[rtl]وااااا ...فک کنم فهمید داره گند میزنه....به من میگه وروره جادوووو؟من کجام شبیه وروره جادوعه؟[/rtl]
[rtl]با حرص به کارم ادامه دادم حس کردم داره نیگام میکنه سعی کردم عادی نشون باشم ولی خوب تا حدودی موفق نبودم ...کتلت هارو چیدم تو تابه مهراد هم سالاد رو حاضر کرد و بعد رفت سراغ برنج سمت راستم مهراد درحال برنج گذاشت فاصلمون زیادی کم بود یهویی یادم افتاد سیبزمینی سرخ نکردم یه دفعه باهول روبه مهراد گفتم[/rtl]
[rtl]وای سیبزمینییییی[/rtl]
[rtl]مهراد با تعجب وکمی قیض برگشت سمتمو گفت:چیی؟؟؟[/rtl]
[rtl]فکر کنم فکر کرد بهش تو هین کردم[/rtl]
[rtl]به درک مگه اون به من گفت وروره جادو من حرف زدم هرچند مستقیم نگفت ولی بالاخره که گفت بیخیال روبهش گفتم[/rtl]
[rtl]سییب زمینی یادمون رفت سرخ کنیم[/rtl]
[rtl]مهراد_آها نمیخواد چیپس خلالی گرفتم[/rtl]
[rtl]همونطور که کتلتهارو برمیگردوندم گفتم_خوب خداروشکر[/rtl]
[rtl]بعد از بیست دقیقه کتلتارو از تابه دراوردم و تو یه بشقاب چیدم...ووویی دستم طلا چی پختم... به شدت دلم میخواس بهش ناخونک بزنم اما خوب خجالت کشیدم با خودم عهد بستم همین که رغتم خونمون یه کتلت مشت واس خودم بپزم و بعد روبه مهراد گفتم یه دیس بیارین من اینارو بچینم توش[/rtl]
[rtl]مهراد_نمیخواد شما زحمت نکشین [/rtl]
[rtl]اومد سمتم به بشقاب کتلتا نگاه کرد و گفت میشه امتحان کنم [/rtl]
[rtl]_حتما[/rtl]
[rtl]بشقابو گرفتم سمتش یه دونه برداشت[/rtl]
[rtl]مهراد_شما امتحان کردین؟[/rtl]
[rtl]_نه[/rtl]
[rtl]کتلت تو دستشو نصف کرد و گفت:خوب پس شمام امتحان کنین که اگه من مسموم شدم شما بشین [/rtl]
[rtl] باحرص بهش نگاه کردم که خندید و نصفه کتلت تودستشو سمتم گرفت[/rtl]
[rtl]با غیض کتلت بیـچاره رو جوییدم و قورت دادم خیلیم خوشمزه بود [/rtl]
[rtl]مهرادهم انگاری خوشش اومده بود اومد یکی دیگه برداره که گفتم:مسموم نشین یه وقت[/rtl]
[rtl]خندید و کتلته رو چپوند تو دهنش [/rtl]
[rtl]مهراد _ خوش مزس به مسموم شدنش میرزه[/rtl]
[rtl]خواستم تیکشو جواب بدم اما یه لحظه فکر کردم ممکنه فکر کنه دارم منت میذارم سرش بخاطر همین حرفمو پس گرفتم و ففط خندیدم دستامو شستم و خشک کردم بعد رو به مهراد گفتم:من دیگه میرم الاناست که مهموناتون بیان[/rtl]
[rtl]مهراد_آره دیگه باید برسن[/rtl]
[rtl]الان باید تشکر میکرد ولی نکرد منم رفتم سمت در و گفتم خدافظ [/rtl]
[rtl]دستم رو رو در گذاشتم تادرو پشت سرم  ببندم که یهو با در به سمت داخل کشیده شدم ... پام به چهار چوب گیر کرد کم موند بچد با مخ برم[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]تو زمین که مهراد گرفتم میخواستم دهنمو باز کنم هرچی بلدم بارش کنم که با من من گفت:چیزه میدونین ینی نمیدونستم دستتون رو دستگیرس اومدم بگم [/rtl]
[rtl]مکث طولانی کرد و بعد گفت اومدم بگم خدافظ[/rtl]
[rtl]میمردی اینو همون موقع میگفتی؟؟؟؟[/rtl]
[rtl]با حرص گفتم:اینو میشد همون موقعم بگینا [/rtl]
[rtl]مهراد_اوهوم میشد[/rtl]
[rtl]_اینجور موقع ها عذر خواهی میکننا[/rtl]
[rtl]مهراد_اوهوم[/rtl]
[rtl]_خوب میشی ایشالا[/rtl]
[rtl]مهراد _یه چیز دیگم میخواستم بگم[/rtl]
[rtl]_بفرما[/rtl]
[rtl]مهراد_بابت امروز ممنون[/rtl]
[rtl]_خواهش میکنم[/rtl]
[rtl]قیافش یه جوری بود انگاری میخواست یه چیزی بگه ...این چرا انقدر مغروره؟...یه تشکر انقدر سخته؟؟ دکمه آسانسورو زدم که گفت:بابت درم معذرت[/rtl]
[rtl]از اینهمه غرورش خندم گرفت روبهش با خنده گفتم:خواهش [/rtl]
[rtl]اونم نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و گفت:خدافظ [/rtl]
[rtl]_خدافظ[/rtl]
[rtl]سوار آسانسور شدم و به واحد خودم برگشتم لباسامو عوض کردم و خوابیدم[/rtl]
[rtl]مهراد:[/rtl]
[rtl]کتی و بهداد از وقتی اومدن اتاق منو تصاحب کردن همینطوری پیش بره شب باید تو هال بخوابم  [/rtl]
[rtl]مامان لباساشو عوض کرد و رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم[/rtl]
[rtl]د دلم تنگ شده بود مامان [/rtl]
[rtl]مامان _قربونت برم پسر گلم [/rtl]
[rtl]بهداد _مامان انقدر لوسش نکن پرو میشع[/rtl]
[rtl]_داداش لطف کردی از اتاق بیرون اومدی چشممون به جمالت روشن شد[/rtl]
[rtl]بهداد_حالا که چشمت روشن شده چشم روشنی بده[/rtl]
[rtl]مامان _مهراد چه کتلتی درست کردی [/rtl]
[rtl]اینو گفت و یه کتلت گذاشت تو دهنش [/rtl]
[rtl]بهداد هم یه کتلت خورد و گفت: عجب چیزیه ...کد بانویی شدیا[/rtl]
[rtl]_خفه بیشعور[/rtl]
[rtl]مامان خندید و دیس برنج و برد سر میز [/rtl]
[rtl]بهداد:ناموسا خودت درست کردی یا یکی اومده برات درست کرده [/rtl]
[rtl]پشت بند این حرفش چشمکی حوالم کرد [/rtl]
[rtl]یه کم دست پاچه شدم اما به روی خودم نیاوردم رو به بهداد گفتم:[/rtl]
[rtl]به تو چه اصن [/rtl]
[rtl]کتایون وارد آشپزخونه شد و به کلکلمون خاتمه داد هنوز باهاش رو درواستی داشتم آخه چهار پنج بار بیشتر ندیدمش[/rtl]
[rtl]رو به من گفت: به زحمت افتادینا من میومدم یه چی درست میکردم[/rtl]
[rtl] تودلم گفتم تو جوجه کباب بخور ماممنون میشیم غذا درست کردن پیش کشت [/rtl]
[rtl]_نه بابا وظیفست[/rtl]
[rtl]کتایون_کاری نیست من اجام بدم؟[/rtl]
[rtl]بهداد_نه گلم تو برو بشین سر میز منو مهرادم میایم[/rtl]
[rtl]کتی_پس با اجازه[/rtl]
[rtl] بعد صرف ناهار بابا با خنده گفت:میگم نسرین جان فک کنم باید فکر جهزیه باشم [/rtl]
[rtl]همه با تعجب به دهن بابا نگاه کردیم که گفت :چرا اینجوری نگاه میکنین این مهراد ما از هر انگشتش یه هنر میباره موسیقی شاعری ربات سازی برق کاری یه آشپزیش خوب نبود که اونم به حول و قوه ی الهی تکمیل شد دیگه وقت شوهرشه[/rtl]
[rtl]همه زدن زیر خنده[/rtl]
[rtl]اصن همش تقصیر این تاراعه دستپختش خوب نبود الان من مصیبت نداشتم[/rtl]
[rtl]بهداد با خنده گفت:من که میگم کار خودش نیس کار یکی دیگس[/rtl]
[rtl]بابا:نه بهداد  این استعداد آشپریش به من رفته[/rtl]
[rtl]مامان_آره تو که خیلی تو آشپزی استعداد داری یک نیمروهای میذاری دوروش میسوزه[/rtl]
[rtl]بابا_داشتیمممم؟؟[/rtl]
[rtl]بعد شام ظرفارو جمع کردم که کتی گفت :آقا مهراد اجازه بدین من جمع کنم شما بفرمایین[/rtl]
[rtl]آقا مهراد گفتنش منو یاد تارا مینداخت[/rtl]
[rtl]_نه کتی جان زحمت میشه برات  کتی_نه بابا چه زحمتی[/rtl]
[rtl]_ خو پس بیا باهم جمع کنیم راستی بامن راحت باش تو چرا اینقدر تعارف میکنی؟ به منم نگو آقا مهراد راحت صدام کن[/rtl]
[rtl]کتی لبخندی زد گفت:باشه مهراد[/rtl]
[rtl]_آفرین[/rtl]
[rtl]بهداد_چیه مخ خانوممو خوردی؟[/rtl]
[rtl]_بِهی میدونستی خیلی احتمال داره که منو تو تنها شیم؟[/rtl]
[rtl]بهداد_مِهی تنها نمیشیم چون من همه جا با خانومم هستم[/rtl]
[rtl]_عه؟کتی جون چند لحظه مارو تنها میذاری؟[/rtl]
[rtl]کتی_نه[/rtl]
[rtl]بعد دوتایی خندیدن[/rtl]
[rtl]ـــ خیلی ...[/rtl]
[rtl]بهداد_خیلی چی هاااا؟[/rtl]
[rtl]_هیچی فقط جفتتون بیشعورین[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]با پارمیس درحال قدم زدن به سمت پار کینگ پاساژ بودیم که سوار ماشین شیم و بریم سمت خونه دست جفتمون پر بود از پلاستیکای رنگا ورنگ ....امروز با پارمیس اومدیم واسه عروسی ساحل خرید کنیم[/rtl]
[rtl]پارمیس:به چی فکر میکنی؟[/rtl]
[rtl]_به هیچی چطور؟[/rtl]
[rtl]وای خدایا چجوری بهش بگم که سینا میخواد باهاش بحرفه؟ااااه اصن همش تقصیر این سیناست دیگه مث آدم برو خواستگاریش دیگه[/rtl]
[rtl]پارمیس_آخه تو فکری؟[/rtl]
[rtl]_نه بابا فکر کجا بود؟[/rtl]
[rtl]پارمیس_ به من دروغ نگوها من خوب میشناسمت بعد با خنده گفت:عاشق شدی؟[/rtl]
[rtl]بی معطلی گفتم:آره[/rtl]
[rtl]پارمیس_ژوون حالا این بد بخت کی هست؟[/rtl]
[rtl]+خانوما جایی تشریف میبرین برسونمتون؟[/rtl]
[rtl]جفتمون به سمت صدا برگشتیم که با یه جفت پسر مزاحم روبرو شدیم یکیشون دماغ عملیو نفله و سوسول بود و تابلو بود دولیتر آمپول تو بازو هاش خالی کرده که پف کنه بغلیشم یه جور چشاشو لنز گذاشته بود که لنزه داد میزد توروخدا منو درار شبیه جن شدی یه پسره برنزه با موهای قهوه ای روشن رنگ شده چشمای آبیِ کمرنگ به رنگ لامپ مهتابی یعنی تابلو بود مال خودش نیستا دماغشم عمل میزد فک کنم این صدامون زد[/rtl]
[rtl]ایششش چندشااا چشم غره ای براشون رفتم و رومو برگردوندم پارمیسم همین کارو کرد ولی اون دوتا ول کن نبودن[/rtl]
[rtl]این دفعه اونیکی صداش درومد :خانوما ناز دارن میگم زیاد ناز نکنین کیس مناسب کم پیدا میشه اونم به این خوشگلی و خوش تیپی[/rtl]
[rtl]یعنی یه طور دماغشو عمل کرده بود که میخواس حرف بزنه صدا سوت میداد یه حسی درونم میگفت اگه جواب اینارو ندی میمیری ...روبه پارمیس باصدای بلند گفتم: میبینی آجی یارو قیافش شبیه دمپایی لای انگشی از نیمرخ میمونه به خودش میگه خوشگل اصن ملت اعتماد به اتمسفر دارن[/rtl]
[rtl]پارمیس بااین حرفم از خنده سیاه شد و پسره  یه لحظه ماتش برد حس کردم دیگه دنبالمون نمیاد نفسی از سر آسودگی کشیدم وبا پارمیس وارد پارکینگ سر پوشیده شدیم به سمت ماشین میرفتیم که یهو سه تا پسرا جلومونو گرفتن دوتا همون قبلیا و یه نفر دیگه که فک کنم از کار کنای پارکینگ بود و پیرهن سبز تنش بود[/rtl]
[rtl]پارمیس با ترس نگاهی به من انداخت خودمم حسابی تر سیده بودم اما سعی کردم به رو خودم نیارم راهمو کج کردم از کنارش رد شم که یهو پیرن سبزه جلومو گرفت و گفت:کجا کجا؟ بودین حالا[/rtl]
[rtl]اون پسر چشم لامپ مهتابیه گفت:البرز ولش کن اون واس جمشیدِ[/rtl]
[rtl]و بعد روبه دمپایی سوتی گفت :جمشید جون تقدیم به شما[/rtl]
[rtl]جمشیداومد سمتم پارمیسم اومد محکم بازومو چسبید[/rtl]
[rtl]جمشید دمپایی_اسمت چیه؟[/rtl]
[rtl]با پرویی؟زل زدم تو چشماشو گفتم :به تو چه؟مفتشی؟[/rtl]
[rtl]باخنده گفت:میدونی جواب جمشید و ندادن چه عواقبی داره؟[/rtl]
[rtl]دستمو کردم تو جیبمو سعی کردم خونسرد باشم که یهو یادم افتاد گوشیم تو جیبمه ولییی لعنتی قفله [/rtl]
[rtl]حالت تفکر به خودم گرفتم و سعی کردم قفلو باز کنم اما نشد؟[/rtl]
[rtl]جمشید_لالی؟[/rtl]
[rtl]_آره عواقبشو میدونم انقدر فوضوله دوباره جملشو تکرار میکنه بعد تو مجبوری صدای نحضشو دوباره بشنوی[/rtl]
[rtl]نزدیکم شد و گفت بیشتر از کپنت حرف زدی خانومی حالا وقتشه جریمشو بدی[/rtl]
[rtl] پارمیسو ازم جدا کرد بیشتر نزدیکم شد ترسیدمو یه قدم به عقب برداشتم [/rtl]
[rtl]البرز_میگم تا جمشید خان حساب این دختره ی نکبتو میرسه مام بریم یه حالی به این خوشگله بدیم  نظرت حمید؟[/rtl]
[rtl]حمید_ موافقمم شدید[/rtl]
[rtl]جمشید_نـــه دو دور سه تایی[/rtl]
[rtl]و بعد سه تایی خندیدن [/rtl]
[rtl]گوشیم تو جیبم لرزید حس کردم دنیا رو بهم دادن باید هواسشونو پرت میکردم تا جواب بدم حدس میزدم که سینا باشه چون قرار شد من به پارمیس بگم و بعد اون زنگ بزنه...اما نشد...شخص پشت خط مهم نبود...جمشید اومد سمتم و یقه ی پالتوم رو تو دسش گرفت دستم رو روی صفحه ی گوشی کشیدم و سعی کردم تماس رو برقرار کنم با قطع شدن لرزش گوشیم حس کردم تماس رو بر قرار کردم[/rtl]
[rtl]جمشید_چیه رنگو روت پریده؟[/rtl]
[rtl]باید یه جور به کسی که پشت خط بود میفهموندم:هیچ وقت فکر نیمکردم پارکینگ این پاساژ اونم خروجی دومش انقدر بی درو پیکر باشه[/rtl]
[rtl]صدای قهقش بلند شد[/rtl]
[rtl]جمشید_نگران نباش ما میریم اتاق نگهبانا[/rtl]
[rtl]دستمو گرفت و کشید...عصبی شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم دستمو کشیدم و جیغ زدم به من دست نزن کثافت عوضی[/rtl]
[rtl]زهر خندی کرد و روشو برگردوند و بعد داد کشید :چه زری زدی هان؟[/rtl]
[rtl]با پرویی گفتم :همون که شنفتی بکشکنار دست نجستو[/rtl]
[rtl]داد زد خفه شو و بعد دستشو برد بالا تابزنه تو صورتم که پارمیس جیغ کشید[/rtl]
[rtl]برگشت سمت پارمیس تا حرفی بزنه که برای پرت کردن هواسش از پارمیس واتلاف وقت گفتم:نه خوشم اومد فهمیدی نباس به من دست بزنی جذبم گرفتت نه؟[/rtl]
[rtl]جمشید:حمید چاقوتو بده باس زبون اینو کوتاه کنم [/rtl]
[rtl]از شنیدن اسم چاقو وحشت عجیبی تو دلم افتاد اما سعی کردم خونسرد باشم و به خودم دلداری بدم تو دلم مدام خدارو صدا میکردم و کمک میخواستم [/rtl]
[rtl]حمید چاقورو به دست جمشید داد و گفت:چی شد دیگه زرزر نمیکنی؟[/rtl]
[rtl]باشجاعت کاذبی که نمیدونم از کودوم قبرستونی آوردم رو بهش گفتم:فکر کردی شر هرته؟[/rtl]
[rtl]جمشید_فعلا که هست[/rtl]
[rtl]خواست دوباره دستمو بگیره که گفتم:دستت به من بخوره خودت میدونیا[/rtl]
[rtl]خندید و رو به البرز و حمید گفت اونو ببرین این با[/rtl]
[rtl] [/rtl]
من البرز رفت سمت پار میس که
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، seedni ، Doory ، Nafas sam
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 28-01-2017، 22:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان