امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#21
(04-09-2016، 17:26)prya نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بود توپ توپ ادامشو بزار همرو سپاسیدم Heart Heart Heart Heart

فدات عزیزم دنبالم کن Heart Big Grin

[rtl]صبح روز بعد با پس از چند وقت با صدای مامان از خواب پاشدم و باهاشون صبحونه خوردم مشغول صبحونه خوردن بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ولی چون سر سفره بودیم بهش توجهی نکردم و ادامه ی صبحونه ی خوش مزم رو خوردم و بعد به گو شیم نگاه کردم اس ام اس از طرف ساحل بود که گفت همه رو دعوت کرده سات چهار کافیشاپ آدرس کافی شاپ رو هم نوشته بود یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده رو نشون میداد و کلاس من ساعت یازده شروع میشد .... بلند شدم سریع مانتو شلوارمو پوشیدم  و جزوه هامو برداشتم  که برم ...امروز ماشین هم دستم نبود و باید با تاکسی میرفتم ساعت دهو ربع بود و منم داشتم باسرعت میرفتم سر خیابون  که یهو یه ماشین برام بوق زد زیر چشمی ماشینو نگاه کردم یه پرشیای سفید بود...سرعت قدم هامو بیشتر کردم که یهو راننده ی ماشین سرشو از ماشین بیرون آورد گفت:کجا خانوم با این عجله میرسونمتون


 تقریبا داشتم میدویدم از استرس داشتم میمردم خیابونم که خلوت میخواستم برگردم هرچی از دهنم درمیاد بش بگم ولی میترسیدم یهو صدا تیکاف لاستیک های یه ماشن وادارم کرد که برگردم ولی وقتی برگشتم با صحنه ای که دیدیم دهنم در جا بسته شد راننده ی ماشین عمو بهروز بود ...ولی از اون بدتر این بود که مهراد با یه یاروی دیگه که قیافش معلوم نبود باخشم و سرعت داشتن میرفتن سمت ماشین  تا من به خودم بجنبم  اون پسر نا شناسه خم شد وشیشه ی ماشین رو  کوبید مهراد هم دست به سینه به ماشین عمو لم داد و منم با دهانی قفل شده و پاها و دستایی که از استرس میلرزیدن داشتم میرفتم سمتشون ترسون لرزون نزدیکشون شدم حالا دیگه قیافه ی اون یارو هم مشخص شد ارشیا بود ....عمو بهروز به زور ارشیا از ماشین پیاده شده...عمو بهروز کمر بند مشکی کاراته داشت اگه همینطوری باهم گلاویز شن جفتشون آسیب میبیننن فاصله ی من باهاشون اندازه ی یک دقیقه بود ولی پاهام انقدر سست بو که همراهیم نمیکرد سرعت عمل این سه تام خیلی زیا دی بود صدای ارشیا میومد که میگفت:


-با ایشون چیکار داشتین؟


عمو-به توچه تو چیکارشی


مهراد-فوضولیش به جناب عالی نیومده


ارشیا- از سنت خجالت بکش دیگه این غلطا ازت گذشته


عمو-عه اینطوریاس؟ من باس همین الان ازنسبت شما با این خانوم با خبر شم


ارشیا- مث اینکه با زبون نمیشه حالی کرد


آستیناشو زد بالا که عمورو بزنه و من ناخود آگاه جیغ کشیدم


هرسه تاشون برگشتن سمتم


دیگه پاهام میتونستن حرکت کنن....با عجله رفتم سمتشون و باخشم به عمو نگاه کردم وگفتم:


عمو بهروز یه بار شد شما منو حرص ندی


عمو بهروز-سلامت کو بچه؟


-علیک سلام


برگشتم روبه ارشیا و مهراد گفتم:


آقا ارشیا دستتون درد نکنه ازین که ازم محافظت کردین ...آقای غفاری شمام همینطور ...سو تفاهم شده ایشون عمو کوچیکه ی من هستن میخواستن یکم سر به سر بذارن که یهو دوزش زیاد شد


ارشیا ومهراد کپ کرده بودن بعد یه دقیقه مکس ارشیا گفت:


خواهش میکنم وظیفه بود...


یه چپ نگاه غلیظ هم به عمو انداخت....اوه اوه ازون بدتر عمو بهرام بود یه جور به این دوتا نگاه میکرد که اگه ولش میکردی  میومد میزد جفتشون له و لورده میکرد


مهراد-با اجازه


عمو- صبر کن ببینم ...تاراخانوم نسبت این دوتا آقایان سوپر من با جنابعالی هنوز معلوم نشده


اوه اوه حالا چه خاکی بر فرق سرم بریزم چیچی تحویل این بدم بگم استادمه بگم همسایمونه بگم چی آخه؟


صدای عمو یکم بلند تر شد و گفت:


-تاراجان نشنیدم


هول شدم و با حرص برگشتم سمتشو گفتم:


ارشیا نامزد دوستمه مهراد هم دوستشه روشن شد ؟


هرچی حرص در ارشیا بود فروکش کرد و جاشو به ذوق مرگی داد ... یک جور لبخند غلیظی میزد که مهراد آرنجشو تا نصفه تو شیکمش فرو کرد تا به خودش اومد


اوه اوه خاک عالم بر فرق سرت تارا ...اگه ساحل بفهمه تیکه بزرگم انگشت کوچیکه ی پامه...الان من چه غلطی کنم؟


عموبهروز-که اینطور...خوب میومدی اینو از اول میگفتی ...تارا جانم کلاس داشتی نه؟


-بعله ولی دیگه خیلی دیرم شده


عمو-سات چند شروع میشه؟


-یازده


عمو-اووووووحالا کوتا یازده تازه ساعت دهو نیمه


بعد با لحن لاتی گفت:بهروزو داری غم نداری بپر بالا برسونمت


بعدم روبه ارشیا و مهراد کرد و گفت:آقایون سوپرمن مرسی ازینکه هواستون به این تارا ی ما هست واقعا مرسی با اجازه ما دیگه باس بریم...


ارشیا ومهراد دوبار کپ کردن ...هرکیم بود کپ میکرد تادودقیقه پیش میخواست بزنتشون حالا ازشون تشکرم میکنه


منو عمو سریع سوار ماشین شدیم وقتی داشتیم از کنارشون رد میشدیم عمو شیشو رو پایین داد و خدافظی کرد منم  برا جفتشون دست تکون دادم و یهو حس کردم دارم میرم توشیشه


عمو:ببند اون کمربندو


بی هیچ حرفی کمربنمو بستم عمو یه جور با سرعت  رفت که مسیر نیم ساعته تو یه ربع طی شد نصفه راهم تو کوچه پس کوچه بودیم عمو دقیقا جلوی گیت دانشگاه نگه داشت و گفت :


ساعت ده دقیقهبه یازده میباشد


با خنده بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت:


اونطوری نگاه نکنا اگه شوهر دوستت ژانگولر بازی در نمیاورد با خنده و خوشحالی سوار ماشین من میشدی کلیم میخندیدیم ...اصن همش تقصیر شوهر دوستته


-عمووو


-جون عمو


سریع یه ماچ آب دار گذاشتم گوشه لپشو از ماشین پریدم بیرون برام بوق زد و دست تکون ...سریع دویدم سمت دانشکده برق  تا به موقع برسم...عمو بهروز کوچکترین برادر بابا بود و حدودا چهل سالش بود و به شدت مهربون....موهای مشکی داشت و بغل مواهاش یه کوچولو سفید شده بود ولی چیزی از خوشتیپی عموم کم نمیکرد امروز صبح یه پالتوی بلند مشکل پوشیده بود با یه پیرهن سفید وشلوار خاکستری تیره کفشهاشم مشکی ساده ی چرم بود و مواهشو هم طبق معمول ساده داده بود بالا ...زنش زن عمو نرگس هم مثل خودش خوشتیپ و مهربون بود و به جرات میتونم بگم بهترین جاری و زن عموی دنیاست...مامان هم خیلی دوسش داره ....یه پسر بچه ی هشت سالم دارن که اسمش پویا ست


همین که به کلاس رسیدم و کیفم رو گذاشتم رو صندلی، استاد هم وارد کلاس شد


....


وارد کافی شاپی که ساحل آدرسشو فرستاده بود شدم...چشم چرخوندم و دنبال بچه ها گشتم طبقه پایین نبودن رفتم طبقه ی بالا و دیدمشون...ساحل و کیانا و بهار بودن منم به جمعشون اضافه شدم ...بعد سلام واحوال پرسی ساحل شروع کرد:


-بچه ها دارم دیوونه میشم


بهار- چراچیشده


ساحل- امشب ارشیا دوباره میاد خونمون خواستگاری


-خوبیاد چیه مگه خواستگاره دیگه


ساحل-چی چیو خواستگاره اینبار دیگه خیلی جدیه...خونوادم هم راضین


بهار- پس فقط تویی که ناراضی هستی؟


ساحل-چی بگم؟


-وا یعنی چی چی بگم یه کلام بگو راضی یا ناراضی


تو همین موقع که بحث به اوج رسیده بود کافه چی محترم با منو اومد سمت ما و گفت:


روز بخیر چی میل دارین؟


مام که هیچی انتخاب نکرده بودیم...کیانا قبل همه گفت:


من هرچی بهار بخوره


بهارهم یه لبخند بهش زد و بعد گفت :من یه قهوه لطفا


کیانا-پس منم یه قهوه


-یه هات چاکلت...ساحلم تو چی؟


ساحل –هیچی


-یه هات چاکلت هم برای ایشون


ساحل چپ چپ نیگام کرد و بعد به افق خیره شد و رفت تو فکر...باید یه جوری بحث رو به حالت قبلیش بر میگردوندم برای همینم گفتم:


-ساحل نگفتی راضی یا ناراضی؟


ساحل- نمیدونم تارا اصن تو خودتو بذار جای من با یه آدم با ویژگی های ارشیا ازدواج میکنی


-الان به نظرت من ویژگی های ارشیا رو میدونم


ساحل-ببین ارشیا مغروره،خودخاهه،مهربونه،خوش برخود ولی سنگین و باکلاس برخورد میکنه،عصبانی بشه نمیشه تحملش کرد،بارفقاش شوخه ولی لوده نیس،لج بازه ،یه دندس،تابه چیزی که میخواد نرسه ول کن نیس،خوشگله یعنی قیافه ی خوبی داره چشم عسلی موهای خوش فرم ولی خوش اندام نیس..خوش تیپه،پرتلاشه ،خانواده خیلی خوب و بافرهنگی داره و...


-با اجازه بزرگترا بعله


پشت سر این حرف من کیانا با خنده آروم دست و بهار هم یه چیغ خیلی خیلی خیلی آروم کشید طوری که فقط دهنش واشد...


ساحل-آخه الان وقت مسخره بازیه؟


-مسخره بازی کجا بود تو گفتی با یه همچین آدمی ازدواج میکنم یانه منم  بله دادم دیگه


ساحل – لوس!


بهار-ساحل دوسش داری؟


ساحل یه لبخند با نمک زد و بعد شیطون نیگامون کرد...لپاش هم رنگ گرفت


کیانا-ساحل آره یانه؟


ساحل-آره


کیانا-پس مبارکه


ساحل-ولی خیلی ازش دلخورم...تازه از یه چیز دیگم میترسم


-اولا بخاطر یه دلخوری مسخره یه عمرپشیمونی واس خودت درست نکن...ثانیا دیگه چیه؟


ساحل-میترسم اونقدر که من دوسش اون دوسم نداشته باشه


بهار با حرص:ساحل خیلی خلی...آخه اگه دوستت نداشته باشه که انقدر خودشو به آب و آتیش نمیزنه که...


ساحل سرش پایین بود و با گوشه های شالش ور میرفت و توفکر بود...


آخر شب ساحت دوازده اینا بود که برام اس ام اس اومد:


ساحل:بیداری؟


من:اوهوم...خواستگاری چیشد؟


ساحل:هیچ


من:وا هیچ یعنی چی درست بگو بینم چیشده؟


ساحل:هیچ یعنی هیچ


من:ساحل نصفه عمرم کردی نصفه شبی میام در خونتون میزنم لهت میکنما


ساحل:غلط میکنی به آقامون میگم حسابتو برسه


آقامون؟!پس بعله هرو داده ....انقدر ذوق زده شدم که بدون تو جه به ساعت زنگ زدم به گوشیش:


همین که گوشیو برداشت و الو گفت باجیغ تو تلفن گفتم:


قربونت برمممم الهیییییی عروس خانوم خوشگل مبارکهههههه


ساحل :هوی کر شدم


یه جیغ بی محتوای بنفش رو به یاسی هم کشیدم و شروع کردم به قر دادن و بپربپر کردن


ساحل-چته؟


-از خوشحالی رو پام بند نیستم


یهو در اتاق باز شد و مامان هراسان وارد شد و باترس و صدایی خوابالود گفت:چی شده تارا چرا جیغ میزنی


موندم به  مامان چی بگم ...سر  گوشیمو پشتم قایم کردم و روبه مامان گفتم هیچ یه خرمگس بود از اتاق انداختمش بیرون


مامان-خدا شفات بده ایشالا سکته کردم


بعد هم رفت و درو محکم بست


گوشیو دوباره گذاشتم بغل گوشم صدای خند ساحل تو گوشی پیچید


بعد از خدافظی مفصل با عروس خانوم آینده خوابیدم با خیال تخت[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط ی دخی دوست داشتی ، ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 22-09-2016، 17:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان