امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#17
باصدای زنگ ساعت از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 6:30 رو نشون میداد....امروز عصری قراربود که مامان و بابا برگردن....با خوشحالی وذوق خاصی به سمت دست شویی رفتم و دست و صورتم رو با آب سرد شستم .و اومدم جلوی آیینه تا موهامو شونه کنم...جلوی آینه واستادم و فرصتی پیدا کردم تا حسابی خودمو برانداز کنم...یه چهره ی معمولی داشتم...پوست گندمی چشم و ابرو ی مشکی وموهای خرمایی تیره ی بلند که تا روی شونم بود...بعد از شونه کردم موهام از آیینه فاصله گرفتم و به آشپزخونه رفتم ...یه هات چاکلت و کیک به عنوان صبحونه خوردمو راهی دانشگاه شدم ...امروز جلسه ی دومی بود که با مهراد غفاری کلاس داشتم...برای همینم اصلا دلم نمیخواست دیر برسم و متلک هاشو بشنوم...فورا حاضر شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم ... وقتی رسیدم تقریبا چهل دقیقه تاشروع کلاسم باقی مونده بود ....هیچ کودوم ازدوستام هم نیومده بودن .....خوابالوها....روی یه نیمکت نشستم و زنگ زدم به طاها

طاها-ها؟

-علیک سلام

-سلام

-خواب بودی؟

-نه بابا خواب چیه دارم میرم سر کار

-پس چرا صدات اینجوریه؟

-چجوریه؟

-یه جوریه

-خوابم میاد

-خوبرو بخواب

-خرج خونه رو کی بده

-عه اصن به منچه ها

-کارنداری؟

-کار نداشتم مریض بودم زنگ بزنم

-من دکتر نیستم نمیتونم بگم مریضی یانه

- میزنم لهت میکنما

-بیخی فرمایش؟

-پرواز مامان اینا ساعت چنده؟

-هفت میرسن

-بیا خونه دنبالم باهم بریم فرودگاه

- مگه من آژانسم

-عه اذیت نکن دیگه بیا

-باشه حاضر باش شیشو ربع اونجام

-باشه

-کارنداری؟

-نه

-خدافظ

-خدافظ

همین گوشیو قطع کردم باصدای "پخ" یه نفر از ترس رفتم هوا...باعصبانیت برگشتم و چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای افتاد خوب که نگاه کردم پارمیس بود...یه جور میخندید که نگو و نپرس...مثل اینکه کلا من وقتی میترسم خنده دار میشم اون ازاون شب که دوست مهراد داشت ازخنده زمینو گاز میزد اینم از این رفیق شفیقمون...با تلبکاری رو بهش گفتم:

هوی الاغ سلامت کو؟

همونطور که داشت از خنده میمرد گفت :سلام....وایی تارا میترسی چه باحال میشی

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم....نشست روی نیمکت و گفت:خوبی؟

-بله خدارو شکر خوبم...من اگه از دست شما جون سالم به در ببرم عزراییل به این زودی زودیا نمیاد سر وقتم

خندید در ادامه گفتم:توخوبی حالا؟

-وای بهتر ازین نمیشم

-چرا؟چیشده که اینجوری کبکت قناری میخونه؟

-هیچ بابا اتفاق خاصی نیفتاده ک... چیشده که انقدر زود تشریف آوردین دانشگاه؟

-باو این ترم من یه غلطی کردم با استاد زاهدی مدار برداشتم...

-زاهدی که میگن رفته سفر

-آهان دیگه مشکل همین جاست یه نفر اومده به جاش...یکی از دانشجوهاشه ...انقدر عقده ایه که حد نداره...مث چی پاچه میگیره...منم زود اتومدم یه وقت دیر نکنم سر کلاسش

به محض این که اینو گفتم یه صدای سلفه ای اومد و بعدش هم چشمتون روز بعد نبینه استاد عقده ایمون به همراه رفیق به اصطلاح پزشکشون سینا از جلو مون مثل برج زهر مار رد شدن...منم سرمو تا حدی که مهره های گردنم انعطاف پذیر داشتند انداختم پایین تا مثلا متوجهم نشن ولی خو صد درصد متوجه شدند...همینطور که قدم زنان رد میشدن کیف پول سینا افتاد زمین  و خودش اصلا متوجه این  موضوع نشده بود ...

.بهش بگم کیف پولش افتاده زمین؟...نه بابا به من چه! ...خو اونشب کلی کمکم کرد!!...یک تقصیر خودش بود ...دو وظیفش بود...

همینطور که باخودم در افکارم درگیر بودم صدای پارمیس رو شنیدم:

پارمیس-آقا ببخشید

سینا روشو برگردوند سمت پارمیس و گفت:

با منید؟

مهراد هم دیگه بر گشته بود سمت ما...پارمیس  بله ای گفت وکیفی رو که تقریبا کنار پاش افتاده بود برداشت و سمت سینارفت و گفت:این کیف پول وقتی داشتید رد میشدید از جیبتون افتاد

سینا دستی به جیبش زد و وقتی متوجه نبودن کیف پولش شد کیف رو از پارمیس گرفت و توش رو نگاه کرد وبعد سمت پارمیس با لبخند گفت:

دستتون درد نکنه واقعا ممنونم

پارمیس هم یه خواهش میکنم خیلی آرو تحویلش داد و اومد دوباره کنار من نشست و روبه من گفت:

خو از استاد عقده ایتون میگفتی

هنوز مهراد و سینا به اندازه ای ازمون دور نشده بودن که صدامونو نشنون....حتی اگه دفعه ی قبلی هم نشنیده بودن اینابار حتما شنیدن ....دستمو به نانه ی سکوت روی بینیم گذاشتم و به پارمیس اشاره کردم...پارمیس هم باصدای بلند گفت: وا چته؟

محکم جلوی دهنشو گرفتم تا مهراد اینا رد شدن....همینطور که دستم جلو دهن پارمیس بود و نگاهم به سمت مهراد و سینا یه دفعه ای احساس کردم چیزی کف دستم فرو رفتم  فورا بر گشتم سمت پارمیس و دید که دار دستمو گاز میگیره فشار دندونا یه کم بیشتر شد و احساس درد کردم و فورا دستمو از جلوی دهنش برداشتم ...همونطور که دستمو از در د تکون میدادم پارمیس رو هم فوش میدام:

ای تو روحت پارمیس ...گوشت دستمو کندی....هار شدی مگه....اصن تقسیر تو نیس که هر کی از کنار اون رد میشه هاری میگیره

پارمیس:چرا چرت میگی داشتم خفه میشدم ...اصن چرا مث وحشیا دستتو گرفتی جلو دهنم؟...از کنار کی؟

-مهراد

-مهراد دیگه کیه؟

-همون پسره دیگه

-کودوم؟اونی که کیف پولش افتاد؟

-نه اونیکی

-واتو با اون یکی چیکار داری؟

-اون همون استادمون

پارمیس یه دونه محکم کوبوند تو صورت خودش و گفت:

این پسر خوشتیپه اون استاد داغونتونه؟

با حرص گفتم:بله

اون یکی دستشو کوبوند اون سمت صورتشو گفت:

تارا بد بخت شدیم...سیاه بخت شدیم....مدار سه واحدیه نه؟

-هیچ غلطی نمیتونه بکنه خودش اینجا دانشجوئه همچین میگی بد بخت شدیم یکی ندونه فک میکنه هیئت علمیه تازه هیئت علمی هم اگر باشه باز هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه مگراینکه استادمون باشه که نیست اگرم بود هیچ غلطی نمیتونست بکنه چون میشد خیلی ساده توحذف و اضافه عوضش کرد یا کلا عوضش کرد

-یعنی یه وقت عین خیالتم نباشه ها کاملا آسوده باش

-کاملا آسوده ام

-باش

دوسه دقیقه مکث کرد و گفت :نسکافه میخوری؟

-اوهوم میخوم

پارمیس-پس بزن بریم بوفه

رفتیم سمت بوفه ی دانشگاه و پارمیس دوتا پودر نسکافه به همراه دولیوان آب جوش خرید واومد کنار من و باهم روی یکی از نیمکت های دانشگاه نشستیم و خوردیم...هوا تقریبا داشت روبه سرما میرفت و تو اون هوا خوردن یه همچین نوشیدنی میچسبید...بعد از اینکه نسکافه هامونو خوردیم و تموم شد جفتمون رفیتیم  سر کلاس هامون...

درس دادنش که تموم شددوتا معادله ی وحشتناک نوشت روی تخته و خواست تا حلش کنیم

اوفــــــــــــــــــــــــ....خو الان که چی؟اینهمه رو باس حل کنیم؟اصن میشه که ما این همه رو حل کنیم....یه نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم گفتم : ببین تارا هرچقدر هم که خل و جل باشی مهم نیست مهم اینه که الان یا این مسئله هارو حل میکنی یا سه روز نمیذارم غذا بخوری....بعله با همین روش دیکتاتوری خودم شروع کردم به حل کردن.... مسئله ی اول رو کامل حل کردم و مسئله ی دوم رو تا نیمه...بقیش روهم بیخیال شدم...کسری جلوم نشته بود و سمت چپم یه بنده خدایی بود که موقع حضور وغیاب متوجه شدم اسمش آرمان محسنیِ....سمت راستم هم یه دختره نشسته بود که اگه اشتباه نکنم اسمش سپیده بود....قیافه ی با نمکی داشت...پوست سفید موهای مشکی که یه تیکه ی خیلی کوچیکشو به صورت کج روی صورتش آورده بود و چشمای مشکی... موقعی که از دراومد تو قدش به نظرم  بلنداومد فک کنم از من بلندتر واز من لاغر تر بود...دختر شوخ وشادی بود .... سر کلاس هم دوسه تا تیکه به استادمهراد انداخت مثلا وقتی که اون مسئله هارو نوشت روتخته گفت:استاد به مارحم نمیکنید به خاندان و گذشتگانتون رحم کنید

همین که حل کردنم تم شد با خود کارم یه سیخونک به کمر کسری زدم  اونم در جوابم گفت:تارا خانم قطع نخاع شدما من قراره یاور و نان آور منزل خواهر شما باشم الان فلج بشم کی جامو میگیره؟

-خوب حالا شمشیر ابن ملجم نبود که...میخواستم ببینم چند در آوردی جوابو؟

-مگه این حل هم میشه تا جوابش دربیاد؟

-یعنی حلش نکردی؟

-نه

-خسته نباشین

یه دفعه ای صدای جناب استاد مهراد غفاری بلند شد و گفت:لطفا سکوت رو رعایت کنین

بعد هم یه چشمک به کسری زد ومسلما کسری هم چند عدد فحش آبدار بارش کرده چون سرش پایین بود و ریز ریز میخندید

-پیس پیس

به سمت صدا برگشتم و سپیده رو دیدم آروم گفتم:چیه؟

-جواباتو ببینم

برگمو گرفتم سمتش تا جوابامو ببینه بعد منم آروم گفتم: منم میشه جواباتو ببینم؟

-اوهوم بیا

اون سوال دوم رو کامل حل کرده بود و اولی رو نصفه

مهراد با یه لبخند گفت :خانوم درگاهی شما لطفا سوال یک رورامون حل کنید

خانم رستگار شما هم سوال دوم رو....

***

کلاسش تموم شد و منو سپیده از کلاس اومدیم بیرون همینطور توی راهرو باهم حرف میزدم

سپیده-:ترم چندی؟

-دوم تو چی؟

سپیده-من هم دوم

-چه جالب الکترونیکی یاقدرت؟

-الک

-منم

-از آشناییت خوشبختم

-منم همینطور،اینجا تنهایی؟رفیقی،دوستی،چیزی؟

-نه تنهام میدونی حقیقتش تو این  دوترمه هرچی دختر لوس وننر بود خوردن به پست من تواولین کسی هستی که تونستم باهات ارتباط برقرار کنم

-خوب اگه دوست داشته باشی میتونی بیای بادوستای من آشناشی

-باکمال میل

باسپیده به سمت مجمع رفتیم و تو طول راه کلی باهم حرف زدیم به نظر دختر خیلی خوبی میومد....وقتی به مجمع رسیدیم همهی بچه ها بجز رها بودند بعد از اینکه سپیده و بچه ها باهم آشنا شدن شروع به حرف زدن کردیم و چند دقیقه بعد رها هم به جمعمون اضافه شد

رها-سلام همگی طورین؟

بهار-فدات توخوبی؟

-مرسی چخبرا؟

همونطور که تند تند حرف میزد یه دفعه ای چشمش به سپیده خورد  یه نگاه خیلی دقیق بهش انداخت ...سپیده هم همونجوری نگاهش میکرد تا اینکه بالاخره سپیده شروع به حرف زدن کرد:

رها خودتی دیگگگگگگه؟

-وای سپیده دارم خواب میبینم؟

همدیگه رو بغل کردن و بعداز کلی خوش وبش متوجه شدیم که سپیده و رها تو دوران دبستان باهم همکلاسی بودند...بعد از کلی حرف زدن به سمت کلاسهامون رفتیم

***

یه نگاهی به ساعت اندا ختم...ساعت شش رو نشون میداد دیگه چیزی نمونده بود که طاها بیاد دنبالم ...از وقتی که ازئانشگاه اومدم کل خونه رو جارو زدم...گرد گیری کردم ...وسایل پخش و پلا مو جمع کردم ...خونه رو مرتب کردم ...تازه خمیر کتلت رو هم آماده کردم...که وقتی مامان وبابا میان کلی سوپرایز شن... آخه من هیچ وقت تو خونه کاری نمیکردم واز بچیگیم همیشه شلخته بودم....مثلا یادمه بچه که بودم یه عالمه پازل داشتم که همیشه تیکه هاش با هم قاطی میشد برای همین مجبور بودم همه شونو باهم باز کنم و وقتی هم بازشون میکردم حال نداشتم جمعشون کنم وقتی هم که مامان مجبورم میکردم جمعشون کنم و خونه رو مرتب کنم همه ی تخته هارو شوت میکردم زیر تخت و تیکه هارم میریختم تو مشما بعد از یه جایی  به بعد حوصلم نمیومد ادامشو بریزم تو مشما اونارم شوت میکردم زیر تخت خلاصه بعد موقعی که میخواستم دوباره بازی کنم از زیر تخت تیکه هایی رو پیدا میکردم و باهمونا بازی میکردم خلاصه این وضعیت تا دو ماه ادامه داشت تا این که موقع اتناق تکونی عید مامانم همهی تیکه هارو زیر تخت پیدا کرد و ماجرا رو فهمید و کلی دعوام کرد عوضش بابا تا میتونست خندید....دلم کلی براشون تنگ شده بود....باذوق وشوق رفتم سر کمدم...یک مانتوی قهره ای سوخته پوشیدم باشلوار وشال زرشکی ...موهامو از زیر شال محکم بستم و روش شالمو سر کردم طوری که اصلا موهام دیده نمیشد...یه کم کرم زدم و بالای چشمم رو هم با مداد قهره ای خیلی کم کشیدم  یه رژ قرمز پر رنگ روهم به طوری که زیاد پر رنگ نباسه روی لبام کشیدم و منتظر شدم تا طاها بیاد دنبالم با صدای تک زنگ گوشیم فورا به سمت در دویدم کفش های اسپرت مشکیمو پوشیدم و سوار آسانسور شدم ...ازتوی آیینه کلی خودمو دید زدم...چشمای مشکی....پوستی کندمی...موهای لخت مشکی نسبتا بلد....بینی نسبتا بزرگ...و قد و هیکی متوسط....زیاد خوشگل نبودم،یعنی تابلو بود که زیاد خوشگل نبودم ولی خوب بدم نبودم به هرحال خدا رو شکر....از آسانسور پیاده شدم مهراد رو دم در دیدم....انقدر خوشحال بودم که نمیخواستم هیچ جوری خوشحالیمو خراب کنم برای همینم یه با خوشحالی بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ...اونم با تعجب بهم نگاه کرد و جواب سلاممو داد....طاها همیشه جلوی در ورودی مجتمعمون نگه میداشت و منم با خوشحالی به اون سمت رفتم و سوار ماشین شدم و با جفتشون سلامو احوال پرسی کردمو اول به نگار و بعد هم با طاها دست دادم...به سمت فرود گاه رفتیم

هواپیمای مامان و بابا با یک ربع تاخیر نشست....بعد از سلام و احوال پرسی هر دوشون رو بوسید م بغل کردم....طاها و نگار هم مثل من...باخوشحالی ویژه ای سوار ماشین طاها شدیم و به سمت خونه رفتیم....توی راه بابا و مامان همش سر به سرم میذاشتن و طاها و نگار هم همراهیشون میکردن:

بابا:تارا  در این مدتی که نبودیم از اون مکانی که قبلا مادرش زندگی میکردیم و خونه نام داشت چیزی مونده

طاها-بله بابا یه خرابه هایی در حد خرابه های تخت جمشید باقی مونده در حدی که ی امشب رو تا صبح سر کنید

نگار-بابافرهاد بابای من بنای آشنا سراغ داره خواستید باز سازیش کنیدا

مامان-اوووو حالا شمام یه جور حرف میزنید انگار بچم سقف خونه رو آورده پایین...فوق فوقش سقف آشپزخونه رو سیاه کرده باشه دیوارای اتاق رو سوراخ کرده باشه و فرش حال رو سوزونده باشه و کل وسایل کمدشم رو مبلا ولو کرده باشه وخونه روهم خاک برداشته باشه ویه لوسترو یه دست لیوانو بشقابو شکسته باشه

-ماماااااان

همشون خندیدن:

بابا –حالا بلایی که سر خودت نیاوردی؟

-نه خیر سالمم

مامان-خوب خداروشکر

طاها ماشینو آورد تو پارکینگ و نگه داشت تا ما پیاده شیم بعدشم ماشینشو پارک کرد وچمدون های مامان و بابارو دست گرفتیم و باهم سوار آسانسور شدیم و اومدیم بالا...بابا کلید انداخت و در رو باز کرد همین که قفل در چرخید و درباز شد بابا گفت:

-خدایا  خودمو به خودت سپردم

طاها و نگار و مامان خندیدن و منم وآروم جیغ زدم:باباااااااا

وقتی وارد خونه شدیم همه از اونهمه تمیزی و نظم و ترتیب تعجب کردند و من با افتخار لخند زدم

معلوم بود که بابا و مامان هم خوششون اومده

بابا-میگم بچه ها درست اومدیم دیگه

مامان-طاها ،نگار اعتراف کنین چقدر گرفتین حرف نزنین

طاها-تارا مخت به جایی نخورده؟

-نچ ....بریم لباسامونو عوض کنیم یه آبی به سر وصورتمون بزنیم و بیایم

فورا به اتاقم رفتم ولباسام ور عوض کردم....یه تیشرت صورتی آستین بلند پوشیدم که روش نگین های تقره ای داشت با یک شلوار خاکستری....به آشپز خونه رفتم مشغول درست کردن کتلت ها شدم ...مسر گرم درست کردن کتلت ها بودم که مامانم اومد بالای سرم و گفت:

قدیما دخترا شوهر میخواستن یهویی به طرز عجیبی تند تند کار میکردن تا زود همه چیو یاد بگیرنو زرتی برن خونه شوهر

بعد یه چشمک بهم زد و گفت: نکنه خبر مبریه؟

نگار که پشت سر مامان بود گفت:مامان به نظر منم مشکوک میزنه ها

-آخه من از دست شما چیکار کنم کار میکنم یه چی میگید کار نمیکنم یه چی دیگه میگید ...خوب بده یه شب خواستم  مفید واقع شم؟

بالبخند نگاهم کرد و گفت: نه والا ولی مشکل اینجاست که چیشده که یهویی داری مفید واقع میشی

-بخدا چیزی نشده خواستم سوپرایز شید

مامان دیگه چیزی نگفت روبهش گفتم:

مامان برید بشینید براتون میوه بیارم

یه ظرف میوه رو ازقبل چیده بودم و گذاشته بودم تو یخچال مامان رفت کنار بابا و طاها روی راحتی های کرم رنگ توی حال نشست....میخواستم میوه رو ببرم که نگار گفت:

بدش به من زیادی بیش فعال شدی برات خوب نیس

بعد هم یه چشمک بهم زد و رفت

عجب غلطی کردم همه جارو مرتب کردما

نگار میوه رو برد ....متنم کتلت هارو تو تابه چیدم و وقتی سرخ شد از تو تابه در آوردم و توی پنج تا پیش دستی با پنج قطعه نون چیدم روی سفره....بعد از تموم شدن شام مامان و نگار ظرف ها رو ریختن تو ماشین ظرف شویی و منم که دیگه نای راه رفتن نداشتم رفتم کنار طاها رو مبل نشستم

طاها: فرداشب ال کلاسیکو عه ها

[rtl]-عه جدا؟ساعت چند؟[/rtl]














[rtl]-ساعت یازده [/rtl]














[rtl]-اتفاقا خوبه پس فردا سات یازده کلاس دارم[/rtl]














[rtl]نگار- خوب پس پاشید با مامان اینا بیاین خونه ی ما تو با طاها فوتبال ببین منم حوصلم سر نره[/rtl]














[rtl]-من که مشکلی ندارم میام به مامان اینا بگو[/rtl]














[rtl]نگار رو کرد سمت مامان و گفت:مامان مینو فردا شب میاین خونه ی ما؟مثل اینکه فوتبال داره تارا و طاها فوتبال ببینن مام حرف بزنیم حوصلمون سر نره[/rtl]














[rtl]مامان-دخترقشنگم شما فردا شب شام خونه ی مایید[/rtl]














[rtl]طاها-به چه مناسبت[/rtl]














[rtl]مامان – مگه باید مناسبتی داشته باشه که آدم بره خونه پدر مادرش؟[/rtl]














[rtl]طاها-نه خوب آخه اینجور که شما گفتین حتما یه مناسبتی داره [/rtl]














[rtl]بابا – خوب راس میگه دیگه بچه ...طاها جان  فرداشب آقای اخلاقی با خانودشون میخوان بیان خونه ی ما[/rtl]














[rtl]یا امام زاده گودرز...ال کلاسیکو نابود شد.... آقای اخلاقی وبرادرش یکی از دوستای قدیمی بابا بودن که هراز چند گاهی مواقعی که فوتبال یا برنامه ی ورزشی مهمی داره اینا میریزن خونه ما تا ما نتونیم تلویزیون روشن کنیم....این داداش بزرگه ی آقای اخلاقی آقا محمود یک اخلاق زایعی داره که به شدت به تلویزیون دیدن  در جمع آلرژی داره.....تازه زنشم شهلا به موبایل آلرژی داره یه دختر فوقالعاده لوس هم دارن  به نام سحرکه خیر سرش یک سال ازمن بزرگتره ....داداش کوچیکه آقا حمید و اهل و عیالش از بزرگه بدتر یه پسر و یه دختر دارن به نام های شهاب و شیما که یکی از یکی داغون تر اسم زنش هم ساره است که تو تیکه انداختن و متلک انداختن تبهر خاصی داره... بااومدن اسم آقای اخلاقی سریع رو کردم سمت مامان بابا و گفتم:[/rtl]














[rtl]-نمیشه من برم خونه ی طاها اینا نیام؟[/rtl]














[rtl]مامان-طاها و نگار خودشون اینجان تو میخوای کجا بری؟[/rtl]














[rtl]-خوب زنگ بزنید بگید ماتازه از راه رسیدیم خسته ایم نیاین[/rtl]














[rtl]-وا زشته دختر[/rtl]














[rtl]-خوب اصن بگید تارا حالش خوب نیس نیاین[/rtl]














[rtl]-وا خوب چرا نیان[/rtl]














[rtl]اوفـــــــــــــــــ....همینم مونده به مامان بگم من ازینا خوشم نمیاد....اونوقت بشینه تا لحظه ی اومدنشون منو نصیحت کنه...برا همینم بیخیال توضیح شدم......طاها هم که از زمان مجردیش از اینا خوشش نمیومد گفت:[/rtl]














[rtl]-فردا شب فوتبال داره مامان جان[/rtl]














[rtl]مامان-وا فوتبال مهم تر یا مهمون؟[/rtl]














[rtl]-فوتبال[/rtl]














[rtl]مامان-عه تارا این چه حرفیه[/rtl]














[rtl]-خوب مادر من یه بار دوبار که نیست ....فینال جام جهانی....المپیک وزنه برداری....والیبال قهرمانی آسیا....به علاوه ی اکثریت قریب به اتفاق بازی های رئال و بارسا اینا خونه ی ما بودن....اینم از فردا شب[/rtl]














[rtl]-زشته دختر....فردا شب طاها میتونه نیاد ولی توباس باشی[/rtl]














[rtl]طاها- عه خوب پس مانمیایم مامان[/rtl]














[rtl]نگار-عــــــــــــــه زشته طاها مام باس بیایم[/rtl]














[rtl]طاها- والا همه کارها که زشته....فقط این خوشگله که اینا در مواقع حساس پاشن تلب شن اینجا[/rtl]














[rtl]-والا اااه اصن چه مناسبتی داره؟[/rtl]














[rtl]بابا-خودشون زنگ زدن اون هفته پرسیدن کی برمیگردین مابیایم یه سر پیشتون مامانت هم گفت شام بیان ...نمیشد بگیم نیاین چون دختر ما میخواد فوتبال ببینه که[/rtl]














[rtl]دیگه من حرفی نزدم و طاها هم بحث رو پیچوند[/rtl]














[rtl] ****[/rtl]














[rtl]مامان-تارا نمیخوای حاضر بشی الان مهمونا میانا[/rtl]














[rtl]-حاضر میشم حالا...مگه چی میخوام بپوشم؟[/rtl]














[rtl]مامان-هرچی میخوای بپوشی پاشو زود باش دیر میشه[/rtl]














[rtl]-چشم[/rtl]














[rtl]به اصرار مامان بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم[/rtl]














[rtl]حالا چی بپوشم؟....کفن....این همه لباس داری خوب....لباس دارم که دارم جلو اینا چی بپوشم؟...کل کمدم رو زیرورو کردم و آخر سر یه سارفن طرح لی پیدا کردم که پایینش گیپر سفید کار شده بود....همونو بایه زیر سارافنی سفید و شلوار لی و کفش های بدون پاشنه ی سفیدم پوشیدم و یه شال سفید هم سر کردم  و رفتم تو حال رو مبل نشستم [/rtl]














[rtl]مامان-تارا بیا این میوه هارو ببر بذار سر میز بعدشم یه زنگ به طاها اینا بزن ببین کجا موندند[/rtl]














[rtl]-باشه [/rtl]














[rtl]بلند شد م وظرف میوه ها رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز عسلی جلو مبل ....همینکه گوشیو برداشتم تابه طاها زنگ بزنم صدای زنگ در اومد [/rtl]














[rtl]مامان- ای وای فک کنم اومدن[/rtl]














[rtl]بابا در حالی که دکمه آیفون رو فشرد گفت: نه طاها و نگار بودن[/rtl]














[rtl]طاها و نگار اومدن بالا و بعداز سلام و علیک نگار رفت به اتاق من تا حاضر بشه...منم تو آشپزخونه مشغول کمک به مامان  شدم ظرف هارو آماده کردم وچیدم رو میز ناهار خوری بزرگ شونزده نفزه ی توی حال که روکش کرم داشت با پایه های قهوه ای سوخته و با مبل هامون ست بود....بعد از نیم ساعت زنگ در خونه به صدا در اومد و مهمونا اومدن بالا....طبق معمول ده دقیقه ای سلام علیک سر پایی طول کشید و بعد مهمونا نشستن ....من و نگار مسئول پذیرایی از مهمونا  شدیم ....من پیشدستی ها رو چیدم و میوه ها رو تعارف کردم ونگار هم شیرینی تعارف کرد وچایی آورد....بعد از تموم شدن پذیرایی  منو نگار رفتیم پیش شیما و سحر نشستیم...شهاب هم بغل دست طاها نشسته بود ... به محض نشستن  منو نگار  محمود آقا  گفت:[/rtl]














[rtl]خوب تارا خانم خوب هستین؟[/rtl]














[rtl]-ممنونم [/rtl]














[rtl]و بعد مشغول صحبت با بابا شد ....نگار و سحر و شیما هم مشغول حرف زدن راجب کیف و کفش و لباس شدن....نزدیک به نیم ساعت از اومدن مهمونا میگذشت.....نگار و سحر و شیما هنوز مشغول حرف زدن راجب کیف و کفش و لباس بودن ....نگار از قیلفش معلوم بو.د خسته شده ولی بازم به روی خودش نمیاورد و لبخند میزد....شهاب و بقیه ی آقایون هم راجب سفر چند روز پیش شهاب به گرجستان حرف میزدن...ایش همش دو هفته رفته خارج از کشور یه جور حرف میزنه انگار آمریکا بزرگ شده....حالا خوبه گرجستان رفته ها..طاها هم مثل من سکوت کردت بود و داشت ادای گوش دادن به حرف های اونارو درمیاورد ....منم از اون لحظه ای که نشستم تا حالا به فاصله  ده دقیقه یک بار یه نفر حالمو پرسیده  منتها جمله بندیاشون باهم فرق میکرد منم با کلمات مختلف جوابشون رو دادم....این بار نوبت ساره خانوم بود که حال منو بپرسه:[/rtl]














[rtl]ساره خانوم:خوب تارا جون خوبی  دخترم؟[/rtl]














[rtl]به پیر به پیغمبر به جان خودم خوبم تو رو خدا یه حرف جدید بزنید اه....ای کاش میتونستم اینا ور بهش بگم ولی نمیشد برای همینم لبخند مسخره ای زدم وگفتم :[/rtl]














[rtl]بله خاله ساره ممنون[/rtl]














[rtl]ساره –خوب خدارو شکر دختر قشنگم[/rtl]














[rtl]وا به حق چیزای ندیده ونشنیده این چرا انقدر با من مهربون شده قبلا کلی قیافه میگرفت چه بخندیم میزنه[/rtl]














[rtl]شهاب:تارا خانوم شما ترم چندم هستید؟[/rtl]














[rtl]وای خدایا شکرت ....باورم نمیشه یکی حرف جدیدی زده باشه !!![/rtl]














[rtl]-ترم چهارم[/rtl]














[rtl]شهاب:چه رشته ای میخونید؟[/rtl]














[rtl]-برق[/rtl]














[rtl]سحر سریع صحبتش با شیما ونگار رو قطع کرد و گفت:[/rtl]














[rtl]وا چرا برق حالا؟[/rtl]














[rtl]شیما:برق چه به درد دخترا میخوره میخوای در آینده برق کشی ساختمون انجام بدی؟[/rtl]














[rtl]سحر : خوبه دیگه برق کش آشنام نداشتیم اتفاقا[/rtl]














[rtl]ساره خانوم شروع به خندین کرد و پشت بندش کل خاندانشون خندیدن[/rtl]














[rtl]اگه دست من بود همون لحظه شیما و سحر رو میبستم به هم و تک تک پیش دستی های  روی میز رو توسرشون خورد میکردم اونقدر عصبانی بودم که نمیتونستم حرف بزنم نگار که حال خراب منو دید روبه سحر و شیما گفت:[/rtl]














[rtl]عزیزم هر کسی به یک چیزی علاقه داره همه که مثل شما و شیما جون به خیاطی و زبان علاقه ندارن[/rtl]














[rtl]سحر: اولا من طراحی لباس میخونم و شیما هم مترجمی میخونه  ثانیا چه ربطی به موضوع ما داره[/rtl]














[rtl]نگار : موضوع شما چیه دقیقا؟[/rtl]














[rtl]شبما: موضوع ما اینه که رشته ی تارا جون به درد دخترا نمیخوره بعدشم خیلی بده که شما فرق زبان و مترجمی وخیاطی و طراحی رو نمیدونیدا[/rtl]














[rtl]من دیگه نتونستم سکوت کنم میخواستم حرف بزنم که مامان با ابروهاش بهم اشاره کرد....به اشاره ی مامان هیچ توجهی نکردم و رو به شیما و سحر گفتم:[/rtl]














[rtl]-طراحی لباس و مترجمی زبان به درد دخترا میخوره بسه گلم....در ضمن خیلی بده که شما مثل افراد ما قبل تاریخ فکر میکنیدا[/rtl]














[rtl]شهاب :خوب بابا بهتره تا گیس و گیس کشی نشده این بحث رو تموم کنیم[/rtl]














[rtl]دوباره همه خندیدن....مامان برای تعویض بحث پیش قدم شد و شروع به تعارف کردن میوه و شیرینی کرد[/rtl]














[rtl]مامان:تورو خدا بفرمایین میل کنید چرا تعارف میکنید؟[/rtl]














[rtl]آخ آخ آخ شیطونه میگه برم خانوادگی ترورشون کنم....نمیدونم چرا انقدر عصبی بودم هرکس دیگه ای هم جای من بود و اینجوری به سخره میگرفتنش عصبانی میشد...دیگه واقعا از این مهمونی مسخره کلافه شده بودم....دلم میخواست با مامان و بابا تنها باشم....سرمو بذارم رو پای مامان و راجب این مدتی که نبودن براشون حرف بزنم....ولی برزنبور وز وزوی معرکه لعنت....همین بود دیگه؟....بازهم من سر ضرب المثل ها گیر کردم.....چمیدونم حالا پشه و زنبور مگس و کرم خاکی که باهم تفاوت چندانی ندارن ....ندارن؟....اهههه اصن به من چه مگه من جانور شناسم ...طاها یه گوش ساکت و تنها نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد متوجه اعصاب خورد من شده بود ....همینکه بهش نگاه کردم بهم با دستش اشاره کرد که برم روی صندلی خالی کنارش بشینم...از جام بلند شدم و رفتم پیشش ...آروم طوری که فقط خودمون بشنویم دم گوشم گفت:[/rtl]














[rtl]طاها-تارایی[/rtl]














[rtl]-جانم[/rtl]














[rtl]-ناراحتی[/rtl]














[rtl]-تو جام بودی خوشحال بودی؟[/rtl]














[rtl]-نه ولی به حرفشون اهمیت نده از حسادته عرضه نداشتن ریاضی بخونن حالا حسودیشون میشه خواهری بهشون فکر نکن[/rtl]














[rtl]-باشه[/rtl]














[rtl]-خوب من که حسابی حوصلم سر رفته [/rtl]














[rtl]-منم همینطور[/rtl]














[rtl]-بازی امشب ساعت چنده؟[/rtl]














[rtl]-ساعت یازده و ربع[/rtl]














[rtl]از لای دندوناش گفت:[/rtl]














[rtl]-خوبه پس حدالقل میشه یه نیمشو دید[/rtl]














[rtl]-فکر نکنم بشه اینا دسته کم تا دوازدهو نیم یک اینجان [/rtl]














[rtl]-الان ساعت نهِ تا دوازدهو نیم چی میخوان بگن عاخه[/rtl]














[rtl]-همین جفنگیاتی که الان میگن[/rtl]














[rtl]-قاطی ایا[/rtl]














[rtl]-واییی طاها اگه دست من بودا.....وللش همون راجب فوتبال حرف بزنیم بهتره[/rtl]














[rtl]بعدباصدای معمولی گفتم:[/rtl]














[rtl]بنزما مصدومیتش بر طرف شد؟[/rtl]














[rtl]طاها-نه هنوز تازه بازی قبل مصدوم شدااا میگن سه هفته دیگه بر میگرده سره تمرین[/rtl]














[rtl]-خدا بخیر کنه بِیل هم که مصدومه رونالدو هم که تازه خوب شده [/rtl]














[rtl]-از اونطرف نیمار دوهفتس از استراحت برگشته سره تمرین ولی تو بازی پریشب باب اتلتیکو هم نبوده[/rtl]














[rtl]-اوه اوه چی مشه به نظرت طاها؟[/rtl]














[rtl]-نمیدونم باید دید[/rtl]














[rtl]دستشو انداخت دور گردنم و باخنده گفت :[/rtl]














[rtl]-از بایرن جونتون چخبر میبینم که بازی پریشب باختین [/rtl]














[rtl]با خنده جوابشو دادم:[/rtl]














[rtl]-حالا یه بار باختیما اینهمه از من سیتی جونتون بردیم[/rtl]














[rtl]-آخه ما مثل شما هی زارت زارت بازیکن نمیخریمک... افت داره بهترینای اروپا رو داشته باشی و ببیازی[/rtl]














[rtl]-بهترینام گاهی اوقات به مشکل میخورن دیگه ....عیب نداره فدا سرشون[/rtl]














[rtl]صدای مامان به بحث و کُری خونیمون خاتمه داد :[/rtl]














[rtl]مامان-تارا،طاها یه دقیقه بیاین[/rtl]














[rtl]کنار اوپن آشپزخونه واستاده بود ماهم رفتیم تو آشپز خونه کنارشش.....آشپزخونمون یه حالت اِل(L)مانند داشت ویه سمتش اوپن بود و سمت دیگش در دید کسایی که توی حال نشستن نبود و در اون سینک ظرفشویی قرار داشت:[/rtl]














[rtl]مامان-بچه ها زشته یه امشب که مهمون داریم دندون رو جیگر بذارین و کنار مهمونا بشینین ساره خانوم و شهلا خانوم بدجوری دارن نگاتون میکنن....مخصوصا تو تارا ...توکه همیشه کنار طاها هستی یه امشب رو برو پیش دخترا....[/rtl]














[rtl]-مامان جان من خسته شدم...پیششون حوصلم سر میره طاها هم همینطور[/rtl]














[rtl]مامان-برای طاها تصمیم نگیر[/rtl]














[rtl]طاها- راست میگه مامان ....به جهنم که نگاه میکنن [/rtl]














[rtl]مامان-بچه ها زشته یه امشبو آبرو داری کنین  ارونموقعکه شما نشستین پیش هم تا حالا من دارم تیکه میشنوم[/rtl]














[rtl]طاها عصبانی و ناراحت روبه مامان گفت:[/rtl]














[rtl]یعنی چی آبرو داری  کنین مگه ما بی آبرویی کردیم اصن باشه مامان ما جدا میشینیم و باهم حرف هم نمیزنیم[/rtl]














[rtl]وراهشو کشید و رفت مامان دستشو کشیدو گفت:[/rtl]














[rtl]ناراحت نشو حالا بیا این دیس برنج رو ببر زایع نشه...تارا توهم اون  ظرف سوپ رو ببر بعدش بر گردین بقیه وسایل ها رو هم ببرین[/rtl]














[rtl]-مامان مگه لشگر شاه عباس رو دعوت کردین که انقدر تدارک دیدین[/rtl]














[rtl]مامان – اینا رو ببرانقدر حرف نزن[/rtl]














[rtl]همین که با ظرف سوپ وارد هال شدم ساره خانوم با یه لبخند گل گشاد گفت عزیزم کمکی چیزی لازم ندارین؟[/rtl]














[rtl]وباز هم به حق چیزای ندیده و نشنیده سرش جایی نخورده؟....به جا تعجب جوابشو بده تارا:[/rtl]














[rtl]-بله؟؟؟؟....ینی نه خیر ممنون بفرمایید سر مییز[/rtl]














[rtl]برگشتم به آشپز خونه تا ادامه ی وسایل هارو ببرم سر میز....یه ژله ی سه رنگ درست کرده بودم ،سالاد هم درست کرده بودم....شام زرشک پلو با مرغ بود و سوپ قارچ هم همراهش بود[/rtl]














[rtl]همه نشسته بودن دور میز من و مامان هم رفتیم سر میز همه مشغول بودن کنار طاها یه صندلی خالی بود یه صندلی هم کنار بابا  بود ...خواستم برم پیش بابا بشینم که مامان جلومو گرفت و بهم اضاره کرد که کنار طاها بشینم ....بعد از تموم شدن شام به کمک نگار و مامان ظرف هارو چیدیم توی ماشین ظرفشوییی  و دوباره نشستیم پیش مهمونا...همونطور که مامان خواسته بود دوباره مثل قبل کنار شمیا و سحر و نگار نشستم....به محض نشستنم شیما گفت:[/rtl]














[rtl]تارا جون شما همیشه انقدر با آقا طاها صمیمی هستین[/rtl]














[rtl]تو لحنش کنایه موج که چه عرض کنم بندری میرفت ....دوباره میخواست عصبیم ولی اینبار سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم رو بهش گفتم:[/rtl]














[rtl]شیما جون شما همیشه انقدر رو کارها وحرکات دیگران دقیق هستین؟[/rtl]














[rtl]دیگه خفه شد حرفی هم نزد.....دختره ی فوضول ...ایش بهتر [/rtl]














[rtl]ساعت حدودا یازده و نیم بود که عزم رفتن کردن....به محض رفتنشون منو طاها دووویدیم جلو تلویزیون  ومشغول دیدن شدیم....مامان هم بابا رو صدا کرد  تاباهاش حرف بزنه....منو طاها و نگار هم مشغول فوتبال دیدن شدیم ....نگار هیچی از فوتبال نمیدونس و بعضی از سوالاش منو به خنده مینداخت مثلا توی یه موقعیت حساس مسی به نیمار پاس داد  بایه خط حمله ی تکمیل داشتن میومدن به سمت دروازه ی رئال که یهو نگار پرسید:[/rtl]














[rtl]نگار:اگه داور توپ رو پاس بده چی میشه؟[/rtl]














[rtl]طاها-واااای الان گل میشه الااااان گل میشههههه[/rtl]














[rtl]-اوه اوه اوه اوه اوه یا خدا[/rtl]














[rtl]گزارشگر :...وکیلور ناواس توپ رو میگره....حرکت عالیییی از کیلور ناواس دروازه بان کنونی کهکشانی ها....[/rtl]














[rtl]نگار با جیغ پرسید:[/rtl]














[rtl]خو چی میشه؟؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]-چی؟[/rtl]














[rtl]طاها –هاااا؟؟[/rtl]














[rtl]نگار- ایش اصن حواستون به من هست؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]منو طاها همزمان گفتم:[/rtl]














[rtl]نه[/rtl]














[rtl]نگار – واقعا که....اصن من دیگه هیچی نمیگم[/rtl]














[rtl]طاها- قهر نکن دیگه نگار جانم بگ....[/rtl]














[rtl]گزارشگر-روناااااااااالللللدوووووو به سسسسمت دروازه پاس عالی به مارسلللووووووووووووو  یههههه شوتتتت قشتنگگگگ وووگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگلللللللللللللللللللللللللللل[/rtl]














[rtl]منو طاها بلند شدیم پریدیم هوا طاها دس میزد منم ریز قر میدادم که این وسط نگار پرسید:[/rtl]














[rtl]کی گل زد؟[/rtl]














[rtl]طاها- مارسلو[/rtl]














[rtl]نگار- مارسلو که بارسلونا بود؟[/rtl]














[rtl]-نه آجی جونم مارسلو رئال بود[/rtl]














[rtl]نگار-عه چه با حال[/rtl]














[rtl]طاها- چی باحاله؟[/rtl]














[rtl]نگار- هیچی همینجوری گفتم[/rtl]














[rtl]دقایق ایانی بازی بود و نتیجه یک صفر به نفع رئال بود که...[/rtl]














[rtl]گزارشگر:چه می کنه این کریستیانو رونالدو،همه رو دریبل میکنه ،یه پا دو پای زییییبا و مدافعان حریف رو جا میذاره....شووووووووووووتتتتتتتتتت زیببببببببببببااااااااااا و......گلللللللللل دوم تیم رئال مادرید چقدر عالی کار میکنه این ستاره کهکشانی ها [/rtl]














[rtl]منو طاها دوباره پریدیم هوا ایندفه من نا خود آگاه یه جیغ بنفش کشیدم که مامان و بابا رو بعد نیم ساعت به بیرون از اتاق کشید[/rtl]














[rtl]مامان-چته دختر نصفه شبی قلبم ریخت[/rtl]














[rtl]بابا- کی زد ؟؟کی زد؟؟[/rtl]














[rtl]با خوشحال همراه با جیغ رو به بابا گفتم: روووونننناااااالدوووووو زد[/rtl]














[rtl]مامان-دخترا فوتبال ببینن همین میشه دیگه آخه کی گفته دختر باید بشینه فوتبال ببینه...ماهم سن و سال شما بودیم شب ها مینشستیم کنار مادرمون چهار تا هنر ازش یاد میگرفتیم...خیاطی ای گلدوزی ای بافتنی ای چیزی حالا تو با این قد و قوارت هی بشین این رونالدو رو ببین ببینم آخر سر بهت چی میدن[/rtl]














[rtl]-شما گلدوزی و خیاطی وبافتنی یاد گرفتی بهتون چی دادن؟[/rtl]














[rtl]مامان-وا هنره دیگه[/rtl]














[rtl]طاها به دفاع از من گفت :مادر من من که تا یادم میاد ما همه چیو حاضری میخریدیم شما هم لباساتو میدادی خیاط[/rtl]














[rtl]بابا- اذیت نکن بچه رو بذار فوتبالشو ببینه [/rtl]














[rtl]مامان-خوبه همه طرفدار این یه الف بچه شدن هیشکیم نیس طرف منو بگیره[/rtl]














[rtl]گزارشگر:....یه تکل عالییییییی از سوارز و اما....خطا میشه....داور دست به جیب میشه...و...بله کارت زرد رو نشون میده  تنها یک دقیق تا پایان بازی فرصت باقیست....پیروزی بازی کنان رئال مسلم شده اما ببینیم آیا آبی اناری پوش های بارسلونا میتواننند حد القل یک گل خورده رو جبران کنند...سه دقیقه وقت اضافه هم تعین شد ...بعله ...توپ به دست بازی کنان بارسلونا افتاد ...چه تشویقی هم میکنند هواداران حاضر در سالون بارسلونا....جرارد پیکه پاس عالی به اینیستا...یه سانتر بلند به نیمار......حرکت عالییی نیمااااااااار بازیکنانا حرف رو جا میذاره توپ رو پاس میده به مسی...این چهره نیمار  ستاره ی برزیلی آبی اناری ها ... مسی.... نزدیک به در وازه ی رئالی ها میشه...حمله ی زیبای بازی کنان بارسلونا رو نظاره گر بودین....پاس نه چندان دلچسب مسی به نیمار...دریافت عالی از نیمار....نییییماااااررر....شووووووووووووووتتتتتتتتت و تووووپی  کهههههههههه واااااااااااارد در وارد دروازه ی رئالی ها شد....[/rtl]














[rtl]-ااااااااااااااااااااه....بببینید انقدر گفتی نگفتین گل خوردیمممممممممممم اااااااااااااه[/rtl]














[rtl]مامان-گل خودیم؟تو هم تو زمین فوتبال بودی؟اصن چی به شما دوتا میرسه آخه؟[/rtl]














[rtl]طاها- هیسسسسسسسسسسسس توروخدا بذارین ببینیم چی میگه[/rtl]














[rtl]گزارشگر:مثل اینکه این توپ به آفساید مشکوکه.... اما نظر داور منفی هست....بله تنها سی ثانیه تا پایان بازی .........و داور سوت پایان بازی رو به صدا در میاره تا دیداری دیگر شماره به خدای بزرگ میسپارم باهمکارانم در پخش همراه باشید[/rtl]














[rtl]مامان- تموم شد ایشالا؟[/rtl]














[rtl]-بله[/rtl]














[rtl]مامان -بردیننننننن که دیگه چته؟[/rtl]














[rtl]-هیچی به خدا[/rtl]














[rtl]مامان- پاشو برو این لباساتو عوض کن  دوساعت مثل میخ چسبیدی به زمین[/rtl]














[rtl]با این حرف مامان به سمت اتاقم رفتم تالباسامو عوض کنم  بقیه هم رفتن روی میز آشپزخونه نشستن تا چای ی بخورن...ساعت حدودا یک و نیم رو نشون میداد خدا رو شکر فردا جمعه بود و تعطیل بودیم هممون ....لباسامو در آوردم یه دست لباس تو خونه ای رو جایگزین کردم ...یه تی شرت صورتی کمرنگ بایه شلوار ورزشی خاکستری ...موهای بلندم رو هم دم اسبی بالا سرم بستم  و به دستشویی رفتم....وقتی میخواستم از دستشویی بیام بیرون فکر شومی به سرم زد تا بترسونمشون برای همینم در دستشویی رو بی صدا باز کردم اما صدای حرف زدنشون  بد جوری کنجکاوم کرد کلا اهل فوضولی و فال گوش واستادن نبودم اما این دفعه فرق داشت داشتن راجب  من حرف میزدن:[/rtl]














[rtl]مامان-حالا بگیم بهش گفتش که ضرر نداره[/rtl]














[rtl]بابا-ولی من هنوزم میگم نگیم آخه اصن  تارا عمرا به اون  پسره راضی نمیشه [/rtl]














[rtl]طاها- منم با نظر بابا موافقم  بهتره خودمونو کوچیک نکنیم[/rtl]














[rtl]مامان-چه کوچیک کردنی آخه؟ این دفعه چهارمه ساره خانوم میگه با تارا جون حرف بزنیین سه بار تا حالا گفتم باباش میگه نذارین فعلا فکر خودشو درگیر کنه باید به درساش برسه امشب مخمو خورد انقدر اصرار کرد حالا ما به تارا بگیم بذاریم خودش تصمیم بگیره...ما حق نداریم به جای تارا واسه آیندش تصمیم بگیریم همه چیز به نظر اون بستگی داره [/rtl]














[rtl]طاها- چی بگم والا[/rtl]














[rtl]بابا- باشه مینو خانوم هرچی شما صلاح میبینی نظر شمام درسته ما باید به تارا حق انتخاب بدیم[/rtl]














[rtl]مامان-درضمن منم که زرتی نمیگم شهاب اومده خواستگاریت که یه جور مقدمه چینی میکنم بعد[/rtl]














[rtl]چی شده؟؟....من؟؟؟؟....شهاب؟؟؟....مگه دارییییییم؟....مگه میشه؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]نگار-مامان مینو حالا چه کمکی از دست ما برمیاد[/rtl]














[rtl]مامان-شما فقط از شهاب تعریف کنین[/rtl]














[rtl]طاها-مثلا چی بگیم؟آخه این پسره ی نفله تعریف داره؟منکه از الان مطمئنم جواب تارا منفیه[/rtl]














[rtl]مامان-خدارو چه دیدی یه وقت دیدی یه قول اون شعره ...چی چی بود؟ دلت میگه نه چشات میگه آره اونجوری بود[/rtl]














[rtl]شهاب به جهنم شعر نابود شد: لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری/ که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری[/rtl]














[rtl](محمدعلی بهمنی)[/rtl]














[rtl]طاها- همین شعر رو برای مامان خوند و بعد گفت:ولی هر چی شما بگید من میگم دلشم میگه نه حالا میبینیم بذار بیاد[/rtl]














[rtl]مامان-نگار تورو تارا خیلی تآثیر میذاریا حتما یه چیزی بگو....آقایان درگاهی سوتی ندینا [/rtl]














[rtl]اوه اوه خیلی طولش دادم الان شک می مکنن...میدونم چی کار کنم ...سریع کلید برق دستشویی رو محکم و با صدا به سمت خاموش کردن فشردم و بعد در دستشویی رو طوری که صداش به گوششون برسه بستم و طوری که صدای پام بهشون برسه به سمتشون قدم بر داشتم و برای اینکه بیشتر متوجه حضورم بشن آهنگی رو با خودم زمزمه کردم[/rtl]














[rtl]-دلمو پس نده....دل به هر کس نده...طاقت بیار بامن...دل بده دل نکن... آبرومو نبر....آبرومو نریز...بری میشم مریض ...آی عزیز آی عزی عزی...[/rtl]














[rtl]مامان سریع بحث رو پیچونده بود وداشتن مثلا راجب خانواده شهاب اینا تعریف میکردن مامان با دیدن من گفت:[/rtl]














[rtl]مامان-تارا جان کبکت قناری میخونه[/rtl]














[rtl]خانوادگی تو تحریف ضرب المثل استعداد داشتیما[/rtl]














[rtl]روبه مامان با خوشحالی گفتم:بعله قناری چیه ولش کنم سوت بلبلی میزنه مگه میشه ال کلاسیکو رو ببریم بعد من کبکم نخونه[/rtl]














[rtl]طاها-آره بردیم تارایی...خداروشکر این آقای اخلاقی اینا زود رفتن ما به فوتبال رسیدیم [/rtl]














[rtl]مامان سریع چشم غره ای به طاها رفت و گفت:آخه خیلی به خانواده ی ما علاقه دارن[/rtl]














[rtl]با کنایه و لحن کش داری  روبه مامان گفتم:[/rtl]














[rtl]آرررررررررره خیلی ارواح اون سحر جونشون [/rtl]














[rtl]بابا در حالی سعی داشت خودشو کنترل کنه تا نخنده گفت:[/rtl]














[rtl]نه دختر گلم سحر خیلی دختر خوبیه[/rtl]














[rtl]-بله البته اگه حسودی و متلک  گفتن بدی حساب نشه[/rtl]














[rtl]مامان- راست میگه تارا ...کلا محمود آقا اینا یه طورین ولی ماشالا حمید آقااینا خیلی خوبن هم ساره خانوم هم بچه هاشون[/rtl]














[rtl]بالحن بیخیالی گفتم:[/rtl]














[rtl]-شیما جون که خارق العاده هستن فقط من نمیدونم چرا اینو میبینم حس میکنم از شاخ های زرافه افتاده[/rtl]














[rtl]مامان – نه بابا توام دختر به اون خوبی خوشگلی خانومی...برادرشم که خیلی خوبه[/rtl]














[rtl]بعد نیم نگاه ریزی به نگار انداخت که از چشم من دور نموند [/rtl]














[rtl]نگار-آره چقدر خوش تیپ شده این جای برادری منو یاد جوونیای راکی مینداخت[/rtl]














[rtl]-ولی نمیدونم چرا منو یاد علی صادقی مینداخت...بعدشم اجی جان شلوار زیتونی با پیرهن آجری قشنگه آیا؟[/rtl]














[rtl]نگار-وا آره خواهری خیلی قشنگه که اتفاقا من یه بار به طاها یه همچین تیپی رو پیشنهاد دادم مگه نه طاها؟[/rtl]














[rtl]طاها داشت از خنده منفجر میشد باباهم همینطور....طاها در حالی که گوشه های لبش رو برای کنترل خنده تو دهنش برده بود گفت:آره گفت...تازه مثل اینکه گرجستان بوده...شاید مد اونجا اینجوریه[/rtl]














[rtl]بالحن جدی روبه همه گفتم[/rtl]














[rtl]-راستییییییییی من به همگی حضار تبریک میگم که این جناب آقای شهاب سنگ نرفتن آمریکا وگرنه تا هم اکنون داشتن از تجربه هایی که در سفرشون داشتن برامون تعریف میکردن تا درس عبرت بشه....درضمن طاها خان این طرز فکر ازتو بعید بود یعنی اگه من الان یه سفر برم شمال باید شَلیته(لباس محلی گیلکی)بپوشم برگردم شهرم؟[/rtl]














[rtl]بابا فقط این وسط ساکت بود وریز ریز میخندید که اونم با اشاره ی مامان گفت:[/rtl]














[rtl]زبانش چقدر خوبه !؟[/rtl]














[rtl]من با لحن تعجبی گفتم:[/rtl]














[rtl]زبانش؟بابایی گرجستان به اینگیلسی نمیشه گُرگیا میشه جُرجیا [/rtl]














[rtl]و بعد با لحنی ناباورانه گفتم:من نمیدونم کودوم خری میاد زنه این بشه؟...آدمو مالاریا بزنه بیوفته بمیره خیلی بهتر از اینه که با خانواده ی اینا وصلت کنه [/rtl]














[rtl]با این حرف من بابا نتونست خندش رو کنترل کنه و زد زیر خنده و بعد ببخشیدی گفت و به سمت اتاق رفت و بعد طاها و بعد هم نگار به دنبالش رفتن...مامان که خوشم خندش گرفته بود با خنده داد زد:[/rtl]














[rtl]نامردا کجارفتین؟[/rtl]














[rtl]بعد روبه من گفت:تارا یه چی بهت  میگم نخندیا[/rtl]














[rtl]-نمیخندم ولی اینا کجارفتن؟[/rtl]














[rtl]مامان-گوش کن میفهمی...ساره  خانوم.....[/rtl]














[rtl]بعد خندش گرفت و نتونست ادامشو بگه و بعد در حالی که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت:[/rtl]














[rtl]ساره تو رو ..[/rtl]














[rtl]دوباره خندید وبعد با خنده بریده بریده گفت:[/rtl]














[rtl]ساره ....تورو...برای....پسرش شهاب....خواستگاری کرده[/rtl]














[rtl]به محض اینکه مامان اینو گفت بابا و طاها و نگار در حالی که از زور خنده قرمز شده بودن اومدن سمت منو مامان[/rtl]














[rtl]-مامان؟[/rtl]














[rtl]مامان باخنده:جونم[/rtl]














[rtl]-من اگه برم زنه شهاب بشم گناه کبیره میکنم[/rtl]














[rtl]مامان- وا چرا دختر ؟[/rtl]














[rtl]-مگه خود کشی گناه کبیره نیس؟[/rtl]














[rtl]مامان-معلومه که هست[/rtl]














[rtl]بعد آروم گفتم:مامان؟[/rtl]














[rtl]مامان-جونم[/rtl]














[rtl]-دیشب شام چی داشتیم؟[/rtl]














[rtl]مامان- کتلت دیگه خودت برامون درست کرده بودی[/rtl]














[rtl]-بابا؟[/rtl]














[rtl]بابا با خنده :بله[/rtl]














[rtl]این قصابی سر خیابون گوشتِ چی میفروشه ؟[/rtl]














[rtl]بابا- همه قصابیا گوشت  گاو و گوسفند میفروشن دیگه[/rtl]














[rtl]-طاها؟[/rtl]














[rtl]طاها-هان؟[/rtl]














[rtl]امکان داره یه قصابی گوشت خر بفروشه؟[/rtl]














[rtl]طاها باخنده-نه[/rtl]














[rtl]بعد باجیغ گفتم:اگه خودکشی گناه کبیرس اگه من گوشت خر نخوردم  پس چجوری میشه من زنه این پسره دیلاق(دراز به افراد قد بلند میگن)علاف نفله بشم؟؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]مامان- دخترم آروم باش چیزی نشده که کولی بازی راه میندازی[/rtl]














[rtl]بابا و طاها و نگار هنوزم داشتن میخندین منم شروع کردم به مسخره بازی و خندیدن وبه بعد رو به مامان و بابا گفتم[/rtl]














[rtl]-ولی خدایی اینهمه بچه بودم برام به کَس کَسونش نمیدم میخوندین الکی بود دیگه؟[/rtl]














[rtl]بابا-من که گفتم ما دوبار جوابشون کردیم این دفعه اصرار کردن به توهم بگیم مام گفتیم شاید یه چیزی هس که میگن بگین دیگه[/rtl]














[rtl]مامان- حالا من جوابشون رو چی بدم که ناراحت نشن؟[/rtl]














[rtl]-هیچی بگو دخترمن مغز خر نخورده زن پسر شما بشه[/rtl]














[rtl]بابا- اینطوری که ناراحت میشن[/rtl]














[rtl]-بشن فدا سرم[/rtl]














[rtl]مامان-زشته [/rtl]














[rtl]نگار-خو بگین جای برادرشه نمیتونه به جای همسرش قبولش کنه[/rtl]














[rtl]طاها- نگار جان یه دور از جونی بلا نسبتی چیزی بچسبون تهش[/rtl]














[rtl]نگار باخنده-عه خو حالا توهم[/rtl]














[rtl]-چیچیو جای برادرشه پس فردا پررو میشه ...مامان بگو زیاد به این وصلت راضی نیس ایشالا شمام یه دختر خوب برای پسرتون پیدا کنین[/rtl]


















[rtl]مامان- حالا یه کاریش میکنم[/rtl]






[rtl]***[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 25-08-2016، 17:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان