امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#13
مشغول خوندن یکی از جزوه هام بودم که صدای ویبره ی گوشی توجهم رو جلب کرد:
-الو
صدای طاها توی گوشی پیچید
-سلام آبجی خانوم
-سلام خان داداش خوبی؟
-خندید و گفت ممنون توخوبی؟
-اوهوم خوبم چه خبرا؟نگار خوبه؟
-نگارم خوبه سلام میرسونه یه خبر خوب
-چیشده؟
-اول تو به من گو چرا گوشیتو جواب نمیدی مامان نگران شده بود
-سایلنت بود منم حواسم بش نبود مگه زنگ زده بود؟
-آره زنگ زده بود بگه هفته بعد میان
باخوشحال گفتم:واقعا؟
-آره خواهرکم واقعا
-مرسی طاهایی خبلی خوشحالم کردی
-قربانت کاری باری؟
-نه فدات
پس فعلا خدافس
-خدافس
وای آخ جون مامان اینا هفته بعد میان...تقریبا سیزده روز بود رفتن...بااین که یه شب درمیون باهاشون حرف میزدم ولی دلم براشون یه ذره شده بود
یکم دیگه جزوه هامو خوندمو خوابیدم
صدای آلارم موبایل برای سومین بار بلند شد:
-ای مرض ای درد حلاحل نمیفهمی میگم پامیشم؟میام خفت میکنما؟!
همینطور که به گوشی بدبخت فوش میدادم از لای چشمم یه نگاهی به ساعت انداختم وای یه ربع به هفت شد بدبخت شدم.....سریع از جام بلند شدم ....چایساز رو به برق زدم.... یه آبی به دست و صورتم زدم و حاضر شدم یه چای و بیسکوئیتی خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه رسیدم دانشگاه هشتو ربع بود و یه راست رفتم سر کلاس امروز تا ساعت یازده بیشتر کلاس نداشتم ....اما عصری سات پنجونیم جلسه شعر بود....گه گهداری دست به قلم میشدم و چیزایی مینوشتم ...ولی بیشتر به خاطر کیانا میرفتم...کیانا  تقریبا ترانه سرا محسوب میشد.....دختر احساساتی و لطیفی بود...و خیلی هم خجالتی
نگاهی به ساعتم انداختم یازدهو نیم رو نشون میداد اوووووو حالا کوتا عصری بهتره یه سر برم پیش بچه ها بعدشم برم خونه و برگردم .... راه افتادم سمت فضای سبز همیشگی کیانا و ساحل و پارمیس بودن بهارهم ظاهرا تاشب کلاس داشت بارسیدن بهشون با صدای بلند گفتم:
-به به میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه
ساحل – علیک سلام
-سلام همگی
کیانا و پارمیس هم همزمان سلام کردن پارمیس سریع موی کیانارو کشید و جیغ کیانا رف هوا
کیانا- مگه مرض داری؟
پارمیس-شک نکنید خوشگل تره
-کی؟
کیانا-شوور گور به گور شدش ....بیشوعور دردم گرفت
پارمیس-خوحالا شمشیر ابن ملجم که نزدم بهت
ساحل-خیلی خوب بسه
بعد سریع گلوشو صاف کرد و جفت ابروهاشو سه چهار بار بالا پایین کرد بعد یهو ثابت شد رومنو لبخند زد
منم درحالی که ابروهامو بالا پایین میکردم گفتم:
-ببین منم ابرو دارم تازه تکون تکونم میخوره
کیاناو پارمیس هم که کنار من روبروی ساحل واستاده بودن زدن زیر خنده ساحل باحرص ازلای دندوناش به طور گنگی گفت:
یه دوددقیقه خفه شید
پارمیس:وا چته تو؟
کیانا:خل شد از دست رفت
منم چشمامو اندازه نعلبکی باز کردمو خیره شدم بهش و سه بار پلک زدم
این دفه سه تایی باهم خندیدیم و قیا فه ی ساحل هم حرصی تر شد دوسه بار دیگه با حرص گلوشو صاف کرد و با ابرو به پشت اشاره کرد که بالا خره متوجه منظورش شدیم وپشت سر مونو نگاه کردیم  رها و کسری و یه پسره دیگه بغل دست کسری داشتن میومدن سمت ما ماهم زود متوجه شدیم و خومونو جمع کردیم خداروشکر اینبار ساحل از سوتی دادنمون جلو گیری کرد آروم  روبه ساحل گفتم:خدا خیرت بده زود به دامون رسیدی
اونم در جواب گف :جلو این پسره ک بغل کسری داره راه میاد سوتی بدید من میدونم و شما
کیانا-وا تومگه اینو میشناسیش؟
-فعلا ببند بعدا برات توضیح میدم
به محض این که ساحل این حرفو زد رها با صدای بلند سلام کرد بعد کسری و اون پسره سلام کردن:
رها-چطورید؟
-مرسی توخوبی؟
رها –اوهوم چه خبر؟
کیانا –سلامتی
کسری که تااون موقع ساکت بود روبه ما گف: معرفی میکنم داداش گلم ارشیا
ارشیا قد بلندی داشت و هیکلشم معمولی بود چشماش وموهاش قهوه ای بود
ارشیا-ازآشناییتون خوشبختم
وقتی خودشو معرفی کرد نگاه های کیانا و پارمیس هم رنگ تعجب گرفت
ساحل بالحن عجیبی گف:به همچنین
یه پوز خندی هم نشست گوشه لب جفتون
وا اینا چشونه؟ چرا ملت اینجورین؟
توهمین افکار بودم که یهو گوشی ساحل زنگ خورد صدای زنگ گوشیشم صدای عرعر خر گذاشته بود نفهمید چجوری گوشیشو جواب داد و کمی از ما فاصله گرفت منم داشتم از خنده منفجر میشدم ولی جلو خودمو میگرفتم ساحل و کیانا و رها هم مثل من بودن یه نگاهی به ارشیا انداختم دیدم اون بایه پوز خند پر رنگ داره ساحل و نگاه میکنه کسری و رها هم داشتن از راه دور با زبان اشاره باهم حرف میزدن دیدن اونا خنده دار تر از سوتی ساحل بود
رها ابروها انداخت بالاو لباشو کج کرد کسری هم شونه بالا انداخت رها نفس عمیقی کشید و بهش خیره شد کسری هم کسری هم سرشو کج کرد و نگاش کرد بعد رها لب پایینیشو آورد رو لب بالاییش وهمونطور بهش نگاه کرد کسری هم همونطور که نگاش میکرد لبخندی بهش زد و یه بار پلک رها هم یه لبخند بهش زد
مشغول برسی رها بودم که یهو ارشیا سرفه ای مصلحتی کرد ونگاه هممون به سمتش کشیده شدو دیدیم که ساحل داره میاد سمتمون  از نگاش میشد فهمید قاطیه شدییید همین که رسید به ما ارشیا یه پوزخند صدادار زد که فک کنم ساحل رو ول میکردیم دربست میفرستادش قبرستون:
ساحل-لابد از پوز خنداتونم مثل حرفاتون منظوری ندارید؟
ارشیا-اتفاقا بر عکس خیلی هم خوب منظور دارم
ساحل- اگه جرئتشو دارید منظورتون رو واضح بیان کنید
ارشیا-چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
ساحل-خوب گوشاتو باز کن آقای محترم من نمیدونم اونی که اون  حرفا رو زده دقیقا چیا گفته اما همون شخص پیش منم چوقولی شمارو کرده ولی من به روتون نمیزنم
ارشیا-حرفای اون هیچی چیزی که خودم دیدمو چی میگید؟
ساحل-میتونم بپرسم چی دید؟
ارشیا-اینجا نمیشه گفت دنبال من بیاید
ساحل و ارشیا رفتن یه گوشه تا باهم حرف بزنم همین که یکم ازمون دور شدن روبه رها گفتم:
-تو میدونی قضیه چیه؟
-کم وبیش
-خو میشه بگی ماهم کم وبیش بدونیم؟
-یادتونه چند وقت پیش ساحل یه خواستگار داشت می گفت پسره خوبیه ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم و اینا...
-آره خو که چی؟
کیانا-این همون پسرس رها؟
رها- آره
پارمیس- خو دلیل رفتارای عجیب قریب امروزشون چی بود؟
رها- ارشیا که چیزی نگفت حتی از کسری هم پرسیدم قضیه چیه اونم گفت ارشیا گفته یه مشکل شخصیه باید حتما خانم رحمتی رو ببینم فقط اگه میدونید کجاس بهم بگید...کسری هم گفته ما داریم میایم پیش شما ارشا هم باهامون اومد...بقیشم که خودتون دیدید
-وا!همین؟!
رها-من همین قدر میدونم
کیانا-اوممم حالا صبر کنید خودش بیاد از خودش میپرسیم
پارمیس-کیا جان راه دیگه ای هم هس؟
کیانا-من صد بار به تو نگفتم به من نگو کیا؟
پارمیس-من دوس دارم بگم کیا تو مشکلی داری کیا؟
کیانا-کوفت کیا...دردکیا...مرض کیا
پارمیس-کوفت تو حلق مادر شوورت
کیانا-تو به مادر شوور من چی کار داری ها؟
رها-دوستان اندکی فقط اندکی آدم باشید ببینیم چه خاکی برسرمون شد
-وا ضد حالیا رها
رها-ضد حال چیه اعصاب ندارم معلوم نیس این ساحل و ارشیا چشونه
پارمیس-همچین هی زارت زارت ارشیا ارشیا میکنه انگار چه خبره؟ببخشیدا شوما چه صنمی با این مشتی ارشیا داری؟
رها-خو مث داداش بزرگم میمونه دوسش دارم
-حالا اصن این ارشیاهه ب درک...
رها – عهههههههه
-عه و کوفت وسط حرفم نپر بی ادب
کیانا-داشتی می گفتی؟
-آهاداشتم میگفتم اصن این ارشیا هه به جهنم ساحل رو بچسبید که فک کنم حسابی اعصابش خط خطی بود
کیانا –راس میگیا
داشتیم سر همین موضوع بحث میکردیم که بهار هم ب جمعمون اضافه شد رها ماجرارو برای بهار هم تعریف کرد مشغول بحث سر همین موضوع بودیم که یهو پارمیس گفت:
بچه ها اونجارو...
رد نگاهشو که گرفتم به ساحل رسیدم که ازدور داشت به سرعت میومد سمت ما یکم که به ما نزدیک شد ارشیا هم دنبالش دووید و سعی کرد جلوی راهشو بگیره...صداشون به قدری بلند بود که به وضح میشنیدیم
ساحل-یعنی چی آقای محترم قرار نیس من همه چیو برای شما توضیح بدم
-خیل خوب قبول دارم حالا یه دقه واستین
ساحل به سرعت داشت میومد سمتمون که ارشیا جلوشو گرف و گف:
بگم غلط کردم خوبه؟ باور کنید سوئتفاهم شده بود
ساحل هم با عصبانیت گفت
-شما راجب من چی فکر میکنید که ازین سوئتفاهمات براتون پیش میاد؟
-تو یه دقه خودتو بذار جای من ببین چه حالی بت دست میده یکم هم به من حق بده
-نمیتونم این یه دونه هیچ رقمه برام قابل هضم نیس حالام بفرمایید کنار تا کسی ندیدتمون
-تا راضی نشی به حرفام گوش بدی هیج جا نمیرم
ساحل هم خیلی شیکو مجلسی راهشو برعکس کردو برگشت تو محوطه اصلی
ارشیاهم همونجا واستاد عصبی دستی تو موهاش کشید بعد چند دقیقه کسری که تا اون موقع معلوم نبود کجا بود سر وکلش پیدا شد دست ارشیا رو گرفتو نشوندش لب جدول ...منم بی معطلی دوییدم به سمتی که ساحل رفته بود ....باحرص داشت میرفت سمت در ورودی... از پشت صداش کردم جواب نداد سریعتر دوییدم سمتش از پشت بازوشو گرفتم مجبور شد برگرده سمتم:
-وایستا یه دو دقیقه
-حوصله سین جین شدن ندارم تارا
-باشه توفقط آروم باش
-چجوری آروم باشم...توکه نمیدونی چیشده حرف نزن
-خوبگو بدونم
-گتم حوصله ندارم
یهویی زد زیر گریه
-ساحل...آخه اون موضوعی که اتفاق افتاده ارزش گریتو داره؟
-داره تارا..داره
-باشه اینجا که بده عزیزم بیا بریم یه گوشه قشنگ گریه کن
چند قدم عقب گرد کردیم که یهو بهار و کیاناو پارمیس جلو مون سبز شدن رو به اونا گفتم:
-بچه ها مجمع(فضای سبزی که همیشه اونجا جمع میشدیم) خالی نشد؟
بهارگف:
-چرا شد
-خوپس بریم همونجا حرف میزنیم
...
همه دو ساحل جمع شدیم و اونم شروع کرد به تعریف کردن
-چند وقت پیش این ارشیا با مامانش برای بار سوم اومدن خونه ی ما ... مامانم خیلی تاکید داشت که ایندفه جدی بهش فک کنم ....میگف دوسال پیش تازه درستو شروع کرده بودی باس ادامه میدادیش اما الان دیگه دو سه ترم بیشتر به تموم شدن درست نمونده دیگه موقشه که خوب راجب ادامه ی زندگیت فک کنی و تصمیم بگیری منم الان دیروز خوب بش فکر کردم ...راستش تو این دوسالی که از آشناییم با ارشیا و خواستگاریش میگذره رفتار بدی ازش ندیدم ینی....رفتاراش خوب بود....ینی خیلی باشخصیت بود به نظرم ... ینی چیزه... آدم جلبی بود ...ینی از کاراش بدم نمیومد....ینی خیلی آدم محترمی بودینی....
بهار-انقد ینی ینی نکن درست حرفتو بزن
ساحل-خو من بش گفتم فعلا  قصد ازدواج ندارم ولی اون گف من صبر میکنم تا هر وخ که بخوای ...گف نمیخوام مجبورت کنم بخاطر همینم صبر میکنم تا هروقت که صلاح بدونی...گف برام ویهژ ای خاصی دوستت دارم...این دوسالم صبر کرده...
کیانا-توچی؟توهم دوسش داری؟
-گفتم که به نظرم خیلی خوب بود...ینی ...چجوری بگم؟...ازش بدم نمیومد...ینی خوشمم میومد...ینی دوسش داشتم....ینی خیلی دوسش....
-داشتی یا داری؟
-دیروز یه کاری کرد که اصلا توقعشو نداشتم...من فک میکردم شاید اون یتونه آینده ی خوبی رو برام بسازه اما دیروز صبح اومد گف :
یه سری حرفارو آدم نمیخواد باور کنه اما نمیتونه بعدشم بی مقدمه گف:میخوام بدونم شما تا الان باکسی دوست بودین یارابطه ای داشتین؟ منم گیج و منگ پرسیدم :منظورتون چیه؟
اونم برگشت گف میخوام بدونم مرد دیگه ای تو زندگیتون هس؟
از حرفش حسابی شوکه شدم  ... بهش گفتم:چیشد که یه همچین فکری کردین؟
گف یه چیزایی شنیدم که نمیخوام باور کنم...
حس کردم بهم شک داره...ینی مطمئن شدم که بهم شک داره
از دسش دلخور شدم که به این زودی بهم شک کرده ...فورا ازش فاصله گرفتم ...دنبالم راه افتادو گف منظوری نداشتم فراموشش کن ولی اون موقعی که اومد پشون و رفتیم که حرف بزنیم گف امروز یکی اومده پیش منو با سند ومدرک  یه چیزایی رو به من ثابت کرد که هضمش برام سخته...همه ی اونچیزی رو که دربارم شنیده بود رو تعریف کرد....ببخشید بچه ها دیگه ازینجا به بعدشونمیتونم بگم
صداش حسابی بغض آلود بود
کیانا-خوبگو سبک شی
ساحل_آخه...
پارمیس حرفشو قطع کردو گف:آخه بی آخه بگو
ساحل-یه خری اومده گفته من باهاش عقد کردم بعدا بهم زدیم
بهار با تعجب جیغ کشید-عقد؟؟؟؟؟
ساحل- اصن عقدش مهم نیس مهم اون بچه ایه که من به دنیا نیومده کشتمش
من داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم باجیغ پرسیدم:بچـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟
ساحل-هیس صداتو بیار پایین کل دانشگاه فهمیدن
بهار-کی این دری وری هارو گفته
کیانا-اصن اینارو از کجاش دراورده که گفته
پارمیس-حالا مدرکش چی بوده؟
ساحل-چنتا عکس اونم کنار کی؟
-کنار کی؟
ساحل-پسر خالم که ده سال ازم بزرگتره
بهار-بالاخره فهمیدی کی بود یانه؟جواب اونو چی دادی؟
ساحل-هر کاری کردم نگف اون کی بوده که اینا رو گفته ولی بش گفتم قضیه رو
-عکسارو از کجا آورده بود؟
ساحل-به راحتی چون خودم گذاشته بودمش تو پیج اینیستام البته زن پسر خالمم همراهمون بود ولی طرف عکسو تغییر داده بود
بهار-وقتی همه چیو فهمید چیگف؟
ساحل-هیچی فقط خجالت کشید ولی من دیگه به آدم ساده لوح و شکاکی مثل این فکرم نمیکنم
توهمین فضاها بودیم که یهو سرو کله رها خانوم پیدا شد اون همه ی ماجرا رو از ارشیا شنیده بود و میخواست راجب ارشیا حرف بزنه که بهار بهش گفت الان موقعیت مناسبی نیس واونم بحث و عوض کرد
نیم نگاهی به ساعتم انداختم ساعت 4 رو نشون میداد روکردم سمت کیانا و گقتم:
-کیانا ؟
-جانم
-دیگه باس برگردیم بریم سمت سالن اجتماعات یه ساعت مونده به شروع جلسه شعرمون
-باشه بذار اون مغازه جلویی رو هم بریم ببینیم برگردیم
پوف آخه من نمیدونم وقتی پول و کارت واسه خرید نیاوردیم دیدن بیخودی مغازه ها چه فایده ای داره در جوابش گفتم:
-باشه فقط زود باش به موقع برسیم
باخوشحالی گفت:
باشه عشقم
بعد از ماجرا های صبح و ناهار خوردن با بچه ها منو کیانا از بیکاری زدیم بیرون و رفتیم توی یه پاساژ و مغازه هاشو دید زدیم البته چون پول اینا همراهمون نبود فقط به قصد دیدن اومده بودیم اما دیدن کردن من کجا و دیدن کردن کیانا کجا سر هر مغازه تقریبا ده دقیقه میمونه و بیشتر اجناسشو آنالیز میکنه و منو حرص میدــــــــــــــــــــــه....بالاخره بعد از اینکه مغازه های مورد نظرشو دید زد راهی سالن شدیم وقتی رسیدیم دوسه دقیقه ای از شروع جلسه نگذشته بود ردیف پنجم دوتا جای خالی بود:
-کیانا؟
-جانم؟
-بریم اونجا بشینیم؟
-عه آره جای خوبیه بریم
توی هر ردیف هشت تا صندلی بود من روی صندلی اول نشستم کیانا هم رو صندلی کناری من بغل دست مون یه پسر خوشتیپ نشسته بودو صندلی کناریش خالی بود و روش یه کیف گیتار بود صندلی کنار کیف هم خالی بود و چیزی روش نبود سه تا دختر دیگه هم رو صندلی های باقی مونده نشسته بودن.پسره نگرانی تو چهرش داد میزد و مرتب پاهشو تکون میداد قد بلندی داشتو هیکلی معمولی نه لاغر نه چاق چشمای قهوه ای روشن وموهای تیره.یه پیرهن سورمه ای تنش بود و شلوار لی.البته دوستان توجه داشته باشین که بنده همه ی این اطلاعاتی رو که خدمتتون عرض میکنم تو سه نگاه کوتاه بدسته آوردم خدایی نکرده فکر نکنین چش چرون تشریف دارما.
نگاهمو به سن دوختم و توجهمو به برنامه های در حال اجرا دادم.چند دقیقه ای از تمرکز من روی برنامه نگذشته بود که استرس در کیانا اعلام وجود کرد و طبق معمول نقش پر اهمیت من در این جور مواقع پر رنگتر شد.
-تارااااا
-جانم؟
-من استرس دارم
-استرس واسه چی؟
-تو مثل اینکه حالیت نیستا الان باید برم اون شعره رو بخونم
-خو جلسه سبزی پاک کنی انجمن زنان متآهل محل در کوچه نیس که اومدیم جلسه شعر همه میرن میخونن توهم میری میخونی میای
بالحن مسخره آمیزی گفت:
-اوا خوب شد گفتی نمیدونستم میرم میخونم میام فک کردم میخونم دیگه نمیام
بعد یهو لحنش جدی شد و گفت:
الان من چجوری جلو اینهمه آدم شعذ عشقولانه بلغور کنم
-وا همچین میگی اینهمه آدم انگار کابینه دولت با زن و بچه جلوت نشسته چارتا دانشجو چپر چلاق که این مسخره بازیارو نداره
-مسخره بازی چیه میگم استرس دارم.
-عه نبابا من فکر میکردم گشنته
-تارا لوس نشو
-خوچیکارت کنم؟
-تارا جانی من
-چی میخوای؟
-خاک توسر بی ش.... ادامه ی حرفشو خورد و گقت:حیف که کارم گیره.
یه دو دقیقه ساکت شد بعد دوباره گفت:
آجی تارا؟
-جانم؟
-یه چیزی ازت بخوام
-تا چی باشه
-چیز بدی نیس
-نه تورو جون من میخوای بد باشه؟....بگو بینم چی میخوای
-میدونستی خیلی صدات قشنگه؟
-آره میدونستم خو که چی؟
-تازه میدونستی تو همیشه الگوی من در اعتماد به نفس بودی
-من کلا نیس خیلی آدم خوب و نیک صفتی هستم به خاطر همین نیمی از مردم جهان از من الگو برداری میکنن
-آفرین حالاکه تو انقدر نیک صفتی بیا برو جای من این شعر رو بخون
-کیانا؟
-جون دلم آجی خوشگل نازم
-جون و دلت بی بلا آجی خوشگلتم در امان خدا...ولی من هرگز این کار رو نمکنم به چند دلیل اولیش اینه که الان خیلیا تورو میشناسن خیلیا هم منو نمیتونم نقش بازی کنم دومیشم این که باید خودت بخونی تا یاد بگیری استرستم از بین بره
-وااااای تارا آخه تو چرا انقدر نفهمی من نمیتونم استرس میگیرم صدام میلرزه بعد به جای اینکه پای بلند گو شعر بخونم صدا تلویزیون برفکی درمیارم آبروم میره
-دفعه قبلی هم همین دری وری هارو گفتی رفتی خوندی همه برات دستم زدن
-اون دفعه عاشقانه نبود این دفعه عاشقانس
-عــــــــــه مبارکه به سلامتی حالا کی هس اینی که براش شعر گفتی
بالحن تمسخر آمیزی گفت:
-کره الاغ کدخداس مگه تو نمیدونی
-تواز اولشم سلیقه نداشتی میگفتی من برات آستین بالا میزدم خو
-فعلا آستیناتو بکش پایین بیابروی این شعر رو بخون
-عمرا
-وای خدا من با اینهمه جمعیت چی کار کنم
-اوووووووو همچین میگی جمعیت آدم فکر میکنه رییس جمهور چین شدی میخوای جلو ملتی عظیم سخنرانی کنی و پاسخگو باشی جمعیت اینجا به صد نفر هم نمیرسه
یه دفعه ای یه صدای خنده ی ریزی اومد رومونو برگردوندیم دیدیم بعله این پسر سورمه ایه بود  ریختشو توصیف کردم از خنده قرمز شده فقط داره سعی میکنه نخنده هر کاری میکنه نمیشه ... واسه این که مانفهمیم داره به ما میخنده گوشیشو گرفته بود جلوش که الکی مثلا من دارم به یه چی دیگه میخندم ولی خو منوکیاناهم که کور نبودیم دیدم گوشیو با ال سی دی خاموش گرفته جلو چشاش کیانا آروم دم گوشم گفت:
وای تارا گند زدیم این یارو از اونموقع داره منو تورو میپاد
تا امدم جواب کیانارو بدم یه صدای نازک دخترونه گفت:
ژووووون چه قشنگم میخنده
پسره بد بخت شروع کرد عرق شرم ریختن بعد سینشو صاف کرد و برگشت سمت دختره و گفت:
شما سراینده هستید؟
دختر هم در جوابش با ناز گفت:نخیر ...
تا اومد ادامه ی حرفشو بزنه پسره گفت:پس هدفتون از اینجا اومدن چیه دقیقا؟
-من به ادبیات و شعر علاقه مندم به خاطر همینم اومدم اینجا
-عه چه جالب پس بهتره به جای شرکت در جلسات ادبی رو ادبیات عامیانه ی خودتون بیشتر کارکنید.
کیانا باشنیدن این حرفش آروم در گوشم گفت:دمش گرم خوب حالشو گرف دختره ی چندش
از لای دندونام با حرص گفتم:خفه شو تا بیشتر از این آبرومونو نبردی
-وا تقصیر من چیه؟
-کی شروع کرد چرت و پرت گفتن؟
-واااای پنج دقیقه الان شعر خوانی رو شروع میکنن
-کیانا به  جان شوور نداشتم یه کلمه دیگه بگی خودم خفت میکنم
-چشم فقط میمیری یه کم اعتماد به نفس بدی
-آخه من نمیفهمم یه کار به این سادگی اینهمه مشاوره میخواد....من مطمئنم که تو میتونی تلاشتو بکن.
-چشم
-بی بلا
برنامه ی اصلی شروع شد و سه نفر شعر هاشونو خونده بودن که یه صدای آشنا توجهمو جلب کرد فک کنم مهراد بود سعی کردم توجهی نکنم اومد سمت اون پسری که کنار مانشسته بود و گفت:
-سلام سامی ببخشید دیر کردم
-سلام چی شد؟تونستی راضیش کنی؟
-حالش اصن خوب نبود به کلی رد داده
-مگه نرفتین باهاشون صحبت نکردین؟
-چرا بابا...تقسیر خودشه دیگه...من جا دختره بودم...
حرفشو قطع کردو گلوشو صاف کرد بر گشتم سمتشو سلام آرومی دادم...اونم مثل خودم جوابمو داد
بعدش دوباره شروع کرد آروم با اون پسر سورمه ایه که متوجه شدم اسمش سامیارِ صحبت کردن
مهراد-حالا بعدا برات ادامه ی ماجرا رو میگم...فعلا برنامه رو چی کنیم؟
-نمیاد؟
-نه
-الان من کیو گیر بیارم که جای اون سنتور بزنه؟
-میگی چی کارش کنم؟
-آخه من به تو چی بگم؟
-به من چه؟
-هیچی فقط لطفا از این به بعد کاری که در حد توانت نیست رو قبول نکن
-مث این که یه چیزیم بدهکار شدم
داشتم با کنجکاوی به حرفای اونا گوش میدادم که یهو کیانا در گوشم گفت:
تارا؟
-ها؟
-تو این پسره رو از کجا میشناسی؟
- کدوم؟
-همون که شلوار زرشکی پوشیده با بولیز مشکی
-کیانا؟
-ها؟
-کفشاش چه رنگیه؟
- کالج مشکیه روشم یه منگوله زرشکی مشکی داره
-کیانا؟
-ها؟
-تو همه ی اینا رو توی یک نیم نگاه فهمیدی؟
-عه حالا تو ام بحثو نپیچون از کجا میشناسیش؟
-استاد زاهدی چند جلسه نمیتونه بیاد این یارو میاد جاش
-اسمش چیه؟
-مراد غفاری اسم باباشم میخوای؟
-عه لوس بازی درنیاردیگه...فقط کنجکاو شدم.
دو دقیقه بعد دو باره کیانا گوشیشو گرف سمتم توی یاد داشت های گوشیش نوشته بود؟
-تارا میگما این سامیار یه جوریه نه؟
-کیانا نفر بعدی نوبت توعه بری شعرتو بخونیا
-میدونم تو جواب منو بده
-من که باهاش معاشرت نکردم بتونم را جبش نظر بدم ولی تویه نگاه آدم بدی نیس
-آها
-آفرین حالام مث بچه ی آدم برو بخون اون شعرتو بیا پایین
-تارا من خجالت میکشم
چشممو از سن گرفتم  و برگشتم رو به کیانا و یه نگاه عاقل اندر سفیه تحوبلش دادم همینطور که نیگاش میکردم یه دفعه مجری اسمشو خوند کیانا هم هول شد یهو رنگش رف استرس از چهرش میبارید محکم زد رو پاش
 میخواست بره آروم دستشو گرفتم و بهش گفتم:
تومیتونی فقط سعی کن صدات نلرزه
-باشه ای گفت و رفت
 
 
 
 
 
 
نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در ان اتش کم نور نگاهی تنها
سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را 
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسو ی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بی گانه در سراپای وجود
لذتی پر اشوب پای مهراب سجود
در دل ویرانی
اخرین دلخوشی ام 
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن 
اخرین فرصت صلح 
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از من تو
هیچ کس با خبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز 
نوبت بازی دنیا نشود....
(افشین یداللهی)
صدای دلنواز کیانا به همراه شعر زیبایی سروده ی خودش توی سالن طنین انداز شد همه محو شعر قشنگ اون شده بودن...از صمیم قلبم به داشتن یه همچین دوستی افتخار میکردم...بعد از تموم شدن شعر کیانا کل سالن تشویقش کردن...آروم آروم قدم برداشت و اومد سرجاش نشست...نشستن که چه عرض کنم ولو شد
کیانا-اوفففففف....تارا من توانستم؟
-من گفته بودم تو میتوانی
-تارا خیلی بد خوندم
- نه دیوونه عالی بود همه ساکت شده بودن از تحیر
-برو بابا سوسکه رو دیوار راه میره دوستش بهش میگه ای جان چه هلوییِ
باگفتن این حرف کیا نا سامیار تقزیبا از خنده کبود شد مهراد هم سرشو انداخته بود پایین سعی میکرد نخنده ولی تابلو بود داره ریسه میره من خودمم خندم گرفته بود ....باخنده در جوابش گفتم:
- ضرب المثل رو تحرف نکن خانوم شاعر
-تارا پاشو برو یه گالون آب قند برا من بیار دارم از حال میرم
آروم در گوشش گفتم :تو تا امروز کاملا آبروی مارو نبری ول کن نیستیا ...این یارو دوباره شنید
از خجالت سرخ شد و گفت:مطمئنی؟
-بله
-واااای چه خاکی تو سرم کنم
-هیچی فقط لطف کن خفه شو
-نمیشه ک...اینا نباید به حرفای ما گوش کنن ماکه داریم آروم حرف میزنیم
-اینم حرفیه
-تارا موافقی یه چیزی بهشون بگیم؟
-موافقم شدییییید ولی نگیم بهتره
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دوسه دقیقه بعد گفت تارا این دختره که داره شعر میخونه رو میبینی؟
-آره چطور؟
-این بامن کلاس سنتور میومد ولی تا آخر ادامه نداد خیلی دختر باحالی بود
تا اومدم جوابشو بدم سامیار گفت:
خانوم ببخشید
جفتمون برگشتیم سمتش.رو کرد سمت کیانا و گفت:
خانوم اسماعیلی دیگه؟درسته؟
کیانا-بله
-ببخشید شما گفتید که کلاس سنتور رفتید؟
-بله  ولی اصلا کارتون درست نیست که به حرف های دیگران گوش میدیدا
-بله متوجهم
-معلومه
-ببخشید ولی ما الان ب شدت ب کمک شما نیاز داریم
- خوب میشه بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد؟
یه نگاهی به مهراد کرد...مهراد بد جور چپ چپ نگاهش میکرد ولی با این وجود برگشت سمت کیانا و گفت:
-ببینین خانوم من نیما هستم قرار بود گروه موزیک ما امروز برنامه اجرا کنند اما متاسفانه یکی ازبچه های گروه در واقع سنتور زن گروهمون یه مشکلی براش پیش اومده و نمیاد میتونم از شما خواهش کنم که کمکمون کنید؟
کیانا با گنگی نگاش کرد و بعد نگاهی به من انداخت....شونه ای بالا انداختم و نگاش کردم ...بر گشت سمتشون و گفت:
-من فکر نمیکنم بتونم از عهدش بربیام
-خانوم اسماعیلی خواهش میکنم این حرف رو نزنید این هم مثل شعر خوندنتونه؟باور کنید ما واقعا به شما نیاز داریم ...خواهش میکنم روی منو زمین نندازین
کیانا از قیافش دودل بودن داد میزد...با یکم تآمل روبه سامیار گفت:
-باشه تلاش خودمو میکنم
-یک دنیا ممنونم
-اما هرچی شد پای خودتون
-میدونم به شدت خجالتی هستید اما مطمئنم میتونید
- امید وارم
-پس من برم بامسئول روابط عمومی هماهنگ کنم
کیانا سری به معنای تفهیم تکون داد و سامیار با خوشحال از ما فاصله گرفت بعد از بلند شدن نیما مهراد هم دنبالش رفت....نه ینی بلند شدن سامیار...خواین الان کیه نیماعه یا سامیار؟...رو کردم سمت کیانا....قیافش دادمیزد توفکره
-کیانا
-ها؟
-تو نیما میشناسی؟
-خاک تو اون سرت تو واقعا نیما رو نمیشناسی
-ها؟چرا چرند میگی؟
-چرند چیه؟
-کبانا خوبی؟
-نه
-چرا؟چته؟
برگشت سمتمو کلافه نگام کردوگفت:
-نیما؟...نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم/سرپیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
-کیامخت به جایی نخورده؟
-نیما یوشیج دیگه ... تارا ینی تو اینوهم نمیشناسی
-الاغ اونو نمیگم که...
-آها اون بازیگره نیما شاهرخشاهی رو میگی؟
-نخیر
-پس نیما دیگه کودوم خریه؟....توهم وقت گیر آوردیا؟...اااه
-همین یارو دیگه...همین که سامیار بود بعدش یهو نیماشد...دوست این مهراد مشنگ
-اوا راست میگیا...این مگه سامیار نبود اسمش؟
-من چه بدونم؟ اصن ببینم تو نبودی تادودقیقه پیش منو واسه دو بیت شعر خوندن کچل کردی؟...حالا میخوای بری سنتور بزنی؟
-تارا تو رودرباستی گیر کردم ...الان چه غلطی کنم؟
-خاک برسر من کنن با این رفیق پیدا کردنم...ینی یه نه نتونستی بگی
-تارا من خجالت میکشم
-به من چه
-تاراااا...
-مرض تارا
-تارایی جونم؟
-تارا مرد
-عه خفه شو ببینم دور از جونت...میگما میری به اینا بگی من نمیتونم
یعنی اون لحظه دلم میخواست کیانارو سیاهو کبود کنم...دلم میخواست کمکش کنم و کاری رو که خواسته انجام بدم ولی اگه اینکارو کنم مهراد میخواد فکر کنه میخوام تو کارشون سنگ بندازم و از موقعیتشون سو استفاده کنم یا مثلا فکر کنه خیلی برام مهمه میخوام انتقام بگیرم... بعدشم ممکنه با این سوتیای امروزم مسخرم بکنه....تازه کیانا هم باید یاد بگیره رودر واسی نداشته باشه... برا همینم روبه کیانا گفتم:
-من نمیتونم کاری برات بکنم ازمن کمک نخواه
-تارا آخه...
-آخه بی آخه ... میخواستی قبول نکنی...حالا که قبول کردی تا آخرش پاش وایمیستی اگه خراب کاری به بار بیاری ها اول خودم به قصد کشت میزنمت
-تاراااااااااااااا
-کوفتِ تارا تا تو باشی یادبگیری رودرواسی نداشته باشی..حالام پاش برو منتظرتن
-هیچ غلطی که نمیتونی بکنی حدالقل پاشو دنبالم بیا
اگه قبول کنم مهراد ممکنه فک کنه...اصن به جهنم چه فکری میکنه مهم اینه که الان کیانا به پشتیبان نیاز داره...چپ نگاهی بهش انداختمو گوفتم:
-پاشو بریم ببینم
-وای عاشقتم تارایی
***
-بعد از تموم شدن برنامه، سامیار که متوجه شدیم اسم کوچکش سامیار و فامیلیش نیما هست اومد سمتمون و حسابی از کیانا تشکر کرد تازه از منم تشکر کرد ولی اون مهراد بی شعور فقط یه(ممنون لطف کردیدِ خشک و خالی)تحویل کیانا داد بعدشم سرشو انداخت پایین عین چی رفت....منو کیاناهم تایه مسیری باهم رفتیم وبعش هرکی رفت خونه ی خودش
توی راه کیانا همش در ازاین سامیار حرف زد:
-تارا دیدی چه قدر حرفه ای پیانوزد؟...از اون بهتر اونیکی استادتون دیدی چه گیتاری میزد؟
-بله دیدم
-وااااای تارا داشتم از خجالت میمردم تاحالا جلوی هیشکی سنتور نزده بودم ....دفعه اولم بود اونم جلو اینهمه آدم...ولی فک کنم سامیار حرفه ای موزیک کار میکنه و....
***
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط مانیان ، مبینا138 ، °nazi° ، ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 03-07-2016، 14:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان