امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#4
دوستانی که رمانو دنبال میکنیدو میخونید مرسی ازهمتون گلیا لدفا با سپاس هاتو منو دلگرم کنید

جلودهنم گرفته شد یه چیزی شبیه دستمال بود ولی خیلی محکم ...فک نکنم دستمال باشه ...سعی کردم نفس نکشم...من میدونم دیگه الان با این دستمال بیهوشم میکنن ...بعدم میبرن بلا های ناجور وحشتناک سرم میارن...بعد به قصد کشت میزننم ...بعد ولم میکنن تو بیابون تا مثل سگ جون بدم...وای خدا من دوس داشتم شهید بشم...چرا؟ این چه سرنوشتیه؟ ... نا خودآگاه اشکم سرازیر شد...دیگه نتونستم نفس نکشم و تنفس کردم و..................عه....وا؟...الان من زندم؟...چرا هوشیارم؟...آهان شاید باس سه بار نفس بکشم ها؟...خومن جرا چشمامو بستم...این صدای مار از کجا میاد...نکنه مار آموزش دادن نیشم بزنه؟...خو اصلا من چرا چشمامو بستم بذار بازش کنم ببینم چه خبره؟...نه وای من از مار میترسم....این کیه داره میخنده؟...نکنه داره زجر کشم میکنه؟...من که آخرش میمیرم بذار چشمامو باز کنم...ببنم چه شکلین؟...چشامو باز کردم یه نفرروبه روم وسط زمین ولو شده بود و داشت میخندید...یعنی مرگ من انقد دلچسبه؟...عوضی آشغال
-مرگ نخند
آفرین حرف دلمو زدی ...عه کی اینو گفت؟... چه قد صداش آشناس ....سرمو برگردوندم سمت صدا ...وایییی صداهه از بالای سرم اومد...سرمو گرفتم بالا تا خوب ببیمنش ...ولی خوب نمیشد ببینمش چون هم قدش ازمن بلند تر بود هم روش سمت اون پسره بود...تاجایی که من میدیم یه پسر قد بلند بود...هیکلشم نیمه معلوم بود ولی فک کنم هیکل قشنگی داشت...موهاشم قهوه ای بود...خو خدارو شکر خوشگله اگه بخواد خودش بلای ناجوری سرم بیاره دیگه مشکلی نیس...خاک تو سرهیزت کنن...مشکلی نیس؟...چرا هس..اصلا اگه دستام باز بود میزدم میکشتمش...عه من که دستام بازه ... پس چرا دهنم بستس؟ عه دهنم هم بسته بیس که یکی دهنم رو بادست گرفته ولی دست کش دستشه...کم کم از فشار دست یارو کم شدو منم فرصت رو هدر ندادم و یک گاز محکم گرفتمش که صدای دادش بلند شد بعد شم از دستش فرار کردم بادیدن طی کنار دیوار دویدم سمتشو برش داشتمو چشامو بستمو شروع کردم به زدن... فقط نمیدونم کجا میخورد... با اولین ضربه دادش رفت هوا ولی ضربه های دیگم فک کنم به جایی نمیخورد که یهو یه صدایی شنیدم:
الان دقیقا داری چیکار میکنی؟
-چشمامو باز کردم که مهراد رو جلوم دیدم
وااای خدایا شکرت نجات پیداکردم شروع کردم به تند تند حرف زدنو از مهراد کمک خواستن:
-ببین دوتا غول تشن دزد اومده بودن اینجا من داشتم میرفتم بیرون اومدم کمک بخوام که یکیشون جلو دهنمو گرفت حالابقیشو بعدا میگم بدو دنبالش تا فرار نکرده
- چی داری میگی؟
- جوک میگم بخندیم...میگم بدو الان فرار میکنه من از این ور میرم توام از اونور برو بدو
همین که برگشتم اون پسره رو دیدم که داشت از مرگ من میخندید هومونجور نشسته بود رو زمین و ازخنده ویبره میرفت.فک کنم ناقص العقل بود ... به هر حال هرچی بود باید تحویل پلیس ها میدادیمش
داد زدم :بیـــــــا یکیشون اینجاست اینو دستگیر کنیم تا جای اونو بفهمیم
یه دفعه دیدم مهراد همونجور که میخنده داره میاد سمت من به من که رسید نشست زمین و شروع کرد خندیدن
وا!...خداروشکر اینم خل شد رفت... چرا میخنده
-چرا میخندی؟
اون یکی پسره که سیاه شده بود از خنده... وا... اینام خلنا ... مهراد سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی همین که اون پسره رو میدید میزد زیر خنده
مهراد-سینا نخند
این پسره رو از کجا میشناسه؟... یه جور میخندید که انگار دارم جلوش استند آپ کمدی اجرا میکنم
مهراد –دِ بت میگم نخند
پسره بلندشد تلو تلو خورون اومد سمت مهرادو گفت:
نمیشه مِهی
اینا کین؟؟؟چرا اینجورین؟؟؟نکنه مستن؟؟؟خدابخیر کنه!!! از ترس داشتم میمردم باحالت ترسیده ای گفتم:
-شماها کی هستین؟
مهراد در جوابم باخنده گفت:برات توضیح میدم یه دقه صبرکن
-صبر نمیکنم یاهمین الان توضیح میدی یا همین الان میریم کلانتری
پسره باخنده بریده بریده گف:آخه ....کلانتری...واسه...ی...چی؟
مهراد بادستش منو دعوت به آرامش کرد و بعد گفت:
ببین من امروزصبح زود اساس کشی داشتم که اون اتفاقایی که خودت میدونی افتاد....بعد چون کلاس داشتم فقط وسایل بالا رو گذاشتم سر جاش وسایل انباری هم موند...واسه عصری...بعد عصری هم باس میرفتم پیش بچه های رباتیک... بعد این شد که مجبور شدم الان وسایل انباری رو بذارم سرجاش...ازسیناهم کمک خواستم تا سریع تر تموم بشه... همه چیز تموم شده بود اون جعبه که میبینی جعبه ی آخر بود...دیگه دیر وقت بود مام داشتیم آروم کار میکردیم که سرو صدامون همسایه هارو آزار نده...پیرهن سینا به درانباری بند شد..
یه دفعه سینا زد زیر خنده مهراد هم داشت با لبخند چپ چپ نگاش میکرد بعد گفت:
ازمن خواست تایه لحظه واستم تا پیرهنشو آزاد کنه که یهویی صدای جیغ اومدو منم شوکه شدم و جعبه از دستم افتاد بعد دیدم ترسیدی و دوباره میخوای جیغ بزنی منم هول شدم
دستشو که دست کش داشت گرفت بالاو گفت:اومدم جلوی دادزدنتو گرفتم همین!
وای خدایا...بازم سوتی دادم...یعنی این یکی دیگه ته هرچی سوتی بودا...دوباره زدن زیر خنده...ای کوفت کاری...ای درد حلاحل...ای حناق...ای مرض....ای یرقان
عه بسه دیگه همین جور داری فوش کاریشون میکنی
خو زهر ترک شدم فک کن اینا دزد بودن ....اونوخ من نابود میشدم که.....وای حالا خدارو شکر که دزد واقعنی نبودنا
همینجور تو فکر بودم که حس کردم سرم داره منفجر میشه یه سر گیجه ی وحشتناکی داشتم فک کنم زمین داره دور کائنات میچرخه...نشستم زمین و سرمو محکم بین دستام گرفتمو دستامو هم به زانو هام تکیه دادم....فک کنم فشارم باز سقوط آزاد کرده....
ای خدا....بسه...تورو خدا نچرخ.... دارم بالا میارما
یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادمو بلند شدم... رفتم سمت آسانسور
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط ava 0g kush ، مبینا138 ، avagraph ، Sana mir ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 23-09-2015، 15:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان