امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#3
رد نگاه رهام رو گرفتم وبه مهراد رسیدم ثابت بافاصله ازما واستاده بودو داشت با پوزخند نگامون میکرد منم برای پیچوندن رهام سیریش گفتم:
بله بامن کاردارن...ببخشید من باید برم ... ممنون بابت کارت خدافظ
خدافظی زمزمه کرد و واستاد سر جاش ... وا این چرا نمیره...برو دیگه...این دوتا چرا همچین به هم نگاه میکنن؟...کلا یه آدم سالم دورو بر ما پیدا نمیشه...
رفتم سمتش و گفتم :بفرمایید امرتون؟
بالحن پر کنایه ای گفت:
ببخشید مصدع اوقات شریفتون شدم
نمیدونم چرا ولی استرس گرفته بودم...نکنه راجبم فکر بدی بکنه؟...دوس ندارم فک کنه از این دخترای هر جاییم...اصلا دوس ندارم کسی راجبم بد فکر کنه...اصلا واس چی با رهام مث آدم برخورد کردم؟...ای بمیری تارا...ای منفجر شی تارا...من کلا یه دقیقه هم با رهام حرف نزدم... اصلا هر جور فکر کنه؟
-آخ آخ فک کنم خیلی بد موقع اومدم
-نه اتفاقا خیلیم به موقع اومدین
- ظاهرا منتظرتون هستن نه؟
-کی؟
-همون آقایی که اونجا واستادان
پوزخندی زد و گفت :یا بهتره بگیم دوست پسرتون درسته؟
با این حرفش حسابی از کوره در رفتم ... واقعا نمیدونستم میخوام چی بگم...دلیلی هم نداشت که بخوام براش چیزی رو توضیح بدم فقط تونستم در جوابش بگم:
-بهتره انتقدر زود قضاوت نکنید حالام اگه کاری دارین بگین
با این حرفم حس کردم تغییر حالت داد اما این تغییر بیش تر از یه دقیقه طول نکشید...پوزخندی زد و گفت چند دقیقه ی پیش کسری زنگ زد گفت بیام جزوه رو ازتون بگیرم حتما...منم رو حساب رفاقت و رودرواستی نتونستم نه بگم حالا اون جزوه رو بدین به من
جزوه رو از تو کولم در آوردم و دادم دستش از همون طرف هم راهمو کج کردم به سمت در خروجی دانشگاه حتی پشت سرمو هم نگاه نکردم که ببینم رهام رفت یا نه همین طور به سر عت قدم هام اضافه کردمو بامهراد چند قدمی فاصله کردم که صداش متوفقم کرد
یه لحظه وایسا
بر گشتم سمتش اونم اومد سمتمو گفت:
من عادت ندارم از کسی عذر خواهی کنم و یا خواهش کنم
مکثی کرد.منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم:
-این که از وجناتتون پیداست
از حرف من خندش گرفت و گفت:
میدونم ولی این یه مورد واقعا نیاز به عذر خواهی داشت...
بادست جایی رو نشون داد و گفت:بابت زود قضاوت کردنم معذرت میخوام...امید وارم منو ببخشید
به جایی که نشون میداد نگاهی کردم و رهام رودیدم که مشغول حرف زدن باصبا بود صبا دستش و حلقه کرده بود دور بازوی رها و داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن نگاهمو ازشون گرفتم وروبه مهرا د گفتم:بهتره دوباره زود قضاوت نکنیم شاید باهم نامزد کرده باشن
خودمم از حرفی که میزدم مطمئن نبودم ولی خو گفتمش چون به حرفم اعتقاد داشتم ما آدما حق نداریم هم دیگه رو قضاوت و پیش بینی کنیم
لبخند شرمگینی زد وگفت:درسته حالا منو میبخشید؟
از این که ازم عذر خواهی کرد خوشحال شدم ولی از این که به اشتباهش پی برد خیلی خیلی خوشحال شدم بالحن همیشگی خودم گفتم:
حالا این دفعه رو به بزرگواری خودم میبخشم
دیگه نتونست چیزی بهم نگه براهمینم گفت:
خیلی روداری
-به همچنین
نمیخواست جلو من بخنده براهمینم زیر لب خدافظی کرد و رفت
اوففف روز مزخرف و خسته کننده ای بود ولی بالا خره تمومید آخییییییش رفتم سمت ماشینم البته ماشین خودم که نه ماشین بابا بود که قبل رفتن مال من شد یعنی قرار شد پیش من باشه ولی خو وقتایی که بابا بیاد دست خودشه خلاصه هرچی که هس الان مال من منم بهش میگم ماشینم کسی هم مشکلی داشت اعلام کنه والا
***
حالا شام چی کوفت کنیم؟ کی حال داره شام بپزه ها بیخیال شام نمیخورم
اونوخ روده کوچیک دست صورت نشسته میاد میشنه روده بزرگه رو میخوره
برعکس گفتم؟ نه بابا درست بودا؟ حالا بیخیال مهم نیس
نون و پنیر میخوریم درست کردن هم نمیخواد ...پنیرنداریم که وای خاک برسرم از وقتی مامان اینا رفتن من کلا خرید نکردم  الان ده روز اینا میشه دیگه خو پیتزا میخورم
دیشب چی خوردی؟...پیتزا
پیش پریشب چی خوردی؟... پیتزا
نه همین جور ادامه بدم بشکه دویست لیتری میشم ...آها ....فهمیدم...نیمرو میزنم ...تخم مرغامون کو؟...عه الان یادم اومد دیروز تموم شد خوالان دقیقا توخونه چی هس؟...رسما هیچی....
یه دوری توخونه زدم که یه دفعه ای یه دونه سیب زمینی پیدا کردم از اونجایی که برای سرخ شدن کم بود گذاشتم بپزه...از سیب زمینی پخته متنفر بودم...ولی خو مجبورم ...حالا توش سس مایونز باسس کچاب میزنم یه جور میخورمش دیگه... آب پز که شد اومدم بخورمش ولی هر کاری کردم نشد ...خو دوس نداشتم دیگه ...زور که نیس...به ساعت نگاهی کردم ساعت 8:30رو نشون میداد... خو مجبورم برم خرید کار دیگه ای از دستم بر نمیاد...گشنمــــــــــــه...شکم باشعورم هم صدا هنجره کلاغ مریض میداد...هی غار غور میکرد... بلند شدم تا حاضر بشم...در کمدمو که باز کردم یه کوهی از انواع لباس ریخت روسرم ...من انقد لباس داشتم و نمیدونستم....وایی چقد اینجا نا مرتبه ... بیخیال لباسو بچسب  حوصله گشتن نداشتم براهمین اولین چیزی که اومد جلو دستم رو پوشیدم یه مانتوی بنفش بود یه شال بنفشم کشیدم سرم وشلوارم هم خوب بود یه شلوار ورزشی ساده بدون هیچی خطی...خو من این جوری برم بیرون که یخ میزنم... پاییزه ها... یه سوئیشرت مشکی هم پوشیدم رولباسم و سوئیچو برداشتم و از در زدم بیرون جلو ی در کتونیای آل استار مشکی سفیدمو پوشیدمو دکمه ی آسانسور رو زدم تابیاد بالا اوففف سی سال بعد....بالا خره جونش بالا آمد وتشریف فرما شد.... نفله هرروز خدا خرابه تاحالا دوبار ساکنین توش گیر کردن ...من که هر دفعه میخوام سوارش شم کلی ذکر میگم...بالاخره سوار شدم و اونم عنر عنر واسه خودش حرکت میکرد و یه موزیک ملایم رو مخ پخش میکردو شکم منم همراهیش میکرد
-پارکینگ
بالاخره رسیدیم...داشتم می رفتم سمت ماشین که یهو حس کردم سایه ی دوتا مرد روی دیواره ...یه سایه ی وحشتناک تو نور کم پارکینگ ...واقعا وحشتناک بود...خودمو پشت یکی از ماشینا پنهون کردمو به سایه خیره شدم... دوتامرد غول تشن درحال بردن یه جعبه....کم کم صدای پا شنیدم... حس کردم شدید داره بهم نزد یک میشه...وای خدایا بلایی سرم نیارن...ناخودآگاه برگشتم سمتشون تا درست ببینم که یهویی یکیشون گفت:
یه لحظه واستا
با صدای پسره از ترس یه جیغ بنفش مایل به یاسی زدم... اون دوتام عین برق گرفته ها ترسیدن...جعبه هم از دستشون افتاد... جعبه که افتاد حس کردم دارن میان سمتم... چشمامو بستمو یه نفسی گرفتم تا بلند تر جیغ بزنم ...همین دهنم باز شد برا جیغ زدن یه چیزی محکم جلودهنم گرفته شد یه چیزی شبیه دستمال بود ولی خیلی محکم ...
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، Sayeh.a.k ، اناهیتااا ، ava 0g kush ، avagraph ، دریای بی موج ، جوجه کوچول موچولو ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 14-09-2015، 18:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان