امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#2
فورا گوشیمو درآوردم تابهش زنگ بزنم:
-بله؟
-الو سلام
-سلام تارا جان چیشده؟
-هیچی
صداشو آروم کرد و گفت:پس بیماری الان زنگ میزنی؟
-نخیر ظاهرا شما جزوتو نمیخوای
-وای چرا ندادیش؟
-چرا نگرفتیش؟
-حالا چی کار کنم ساعت چهار کلاس دارم؟
-من چی کنم باس برم خونه؟
-یه دقیقه صبر کن ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
کسری روصدازد بعد از سه چهار دقیقه معطل گذاشتن من پشت تلفن گفت:
تارا
-بله
-بدش به یکی ازدوستای کسری سر گروه روباتیکشونِ میدونی که باید کجا بری؟
- آره میدونم اسمش چیه؟
-مهراد غفاری
-یه بار دیگه بگو؟
یعنی ازمن بدبخت تر روی این کره ی خاکی پیدا نمیشه من الان عدل باید جزوه رو بردارم بدم به کسی که از صبح دارم باهاش دعوا میکنم
-مهراد غفاری
-آدم قحطه؟
-وا...توباون مشکلی داری؟
ای لال شی تارا داری سوتی میدی الان میفهمه
وای نباید بذارم بفمه:
-نه بابا ... منظورم اینه که نمیشد یه دختر معرفی کنی؟
-ببخشید شوهر من دوست دختر نداره
-منظورم چیز دیگه ایه اصلا بیخیال میدمش به همون
-باشه کاری نداری؟
-نه خدافظ
-خدافظ
چرا؟نه الان واقعا یکی منوقانعم کنه چرا؟ اون داشگاه این همه دانشجوداره چرا مهراد غفاری؟چرا این پسره ی مونگول باید سر گروه کسری اینا باشه؟ اصلا چرا من باید برای این پسره آمپر بچسبونم؟....وکلی چراهای دیگه که توی ذهنم رژه میرفتن... راه افتادم سمت گروهشون اکثرامشغول بودن  از یه بنده خدایی خواستم بره صداش کنه دوسه دقیقه ای گذشت تا آقا شاد و خندان به همراه دوستان تشریف فرما شدن یک هرهرکِرکِری راه انداخته بوندن که نگو و نپرس به دوستاش اشاره ای کردو اونا همونجاواستادن و خودش اومد سمتم وگفت:
-سلام
-سلام
-ببخشید شما بامن کار داشتید؟
-بله
-خوب بفرمایید امرتون؟
-این جزوه ی رها دوستمه نا...
حرفمو قطع کردو گفت:
-خو چی کارش کنم اینو الان؟
بی شعور بذا حرفمو بزنم خو
-رها راد نامزد آقای کسری رازقی ...
دوباره جفت پا پرید تو حرفمو طلب کارانه گف :
خو که چی؟
منم این دفعه با حرص گفتم:
میشه اجازه بدید حرف من تموم شه بعدا اگه به نتیجه نرسید سوال بپرسید؟
-خو شما ادامه بده
خو وکوفت خو و درد خو و مرض خو و یرقان
- هیچی دست من جامونده اینو بدید به کسری همین
بالحن پر کنایه ای گفت:
امر دیگه؟
پسره پررو ی  نفله  ی علاف من که کم نمیادم بالحن خیلی عادی گفتم
-فعلا نیس باشه اطلاع میدم بهتون درحال حاضر همینو انجام بدین کافیه
یعنی کارد میزدی خونش در نمیومد از عصبانیت قیافش تهِ خنده بود داشت دنبال جواب میگشت تحویل من بده
یه چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :ممنون از اینکه اجازه میدید لطف کنم براتون این کارو به انجام برسونم
منم کاملا خونسرد گفتم :
خواهش میکنم وظیفتونه
-ببخشیدا ولی به من همچین چیزی نسپردن
وا!!! جواب دادن بلد نیستی چرا حرف مفت میزنی الان جوابشو ندم فک میکنه کم آوردم براهمین گفتم:
-شما ببخشید یادشون رفت بهتون اطلاع رسانی کنن
مطمئننا دیگه داشت منفجر میشد میخواست خفم کنه بایکم مکث جوابمو داد:
ببخشید من چیزی رو که بهم سفارش نشه رو جزو وظایفم نمیدونم بنابراین شمام بهتره تاساعت 4 منتظر بمونید خودشون میان ازتون تحویل میگیرن
یه لبخند مسخره ای تحویلم داد داشتم آتیش میگرفتم از حرص اما محال کم بیارم سعی کردم خونسرد باشم و مثل آدم جوابشو بدم:
-باشه مشکلی نیس از اولش میدونستم شما قادر به انجام ساده ترین کارها هم نیستید
-نه قادر نیستم فقط محض اطلاعتون ساعت دووپانزده دقیقه
بعد هم روشو برگردوندو رفت پیش دوستاش
عوضی الان من دوساعت اینجا چی کار کنم هرچی بدبختی میکشم واس این زبون درازمه خو میمردی یکم مهربون تر برخورد میکردی خر شه
نچ عمرا پررو میشه اصلا حقش بود خوب کردم
خوب کردی که دوساعت همینجا واستا زیر پات علف سبز شه!
چی میشه مثلا؟؟؟ تهش اینه که یه محل چرا ی طبیعی دام راه بندازم زیر پام
اگه رها ازم بپرسه چرا ندادی به دوست کسری چی بگم ؟؟
بگو خوب کردم
میام میزنم لهت میکنما انقد حرف نزن
منم خلما دارم باخودم دعوا میکنم من میدونم آخرش سر از دار المجانی در میارم
تو همین افکار بودم که یکی ازاین پسر چندشای دانشگاه اومد سمتم فک کنم یه ده تایی دوست دختر داشت .و..همه ی واحد هاشم میفتاد... ترم پیش که باهام هم کلاسی بودبایکی از دخترای دانشگاه به نام صبا دوست بودالانشو نمیدونم...نه تو روخدا باس بدونی... وااا! خو این چرا داره میاد سمت من؟
-سلام خانم در گاهی
فک کنم صدای خودش بود برگشتم سمتش
-سلام ..
عه فامیلی این چی بود؟...الان یادم میاد... چی بود خو...
-خوب هستین؟
نه نیستم فامیلیت چی بود خو...خاک تو اون سرت تارا اول جواب اینو بده
-بله ممنون شما خوبید؟
خوب اسم کوچیکش چی بود... یادم بودا... فک کنم آلزایمر جوانی گرفتم ... نه آهان یادم اومدرحمت بود... نه بابا رحمت نبود که
-ممنونم
باش خو چیکارت کنم الان؟...الان یادم اومد رحمان بود...نه نه اینم نبود...رحیم؟... نچ کلا مخم استند بای تشریف داره...روح داشت نه؟...
-به جا آوردید که؟
الان چی بگم من به این؟...به جا آوردما ولی اسمت یادم نیست
برای اینکه زایع نشم باچشام سوالی نگاش کردم وگفتم:
اوممم...
بلا فاصله گفت:
رهام روحی هستم
ای مردشورتو ببرن از اول بگو....من هی میگم این روح داشتا... برا جلو گیری از زایع شدن بیشتر گفتم:
اوه... بله آقای روحی...فکر کنم ترم پیش سر کلاس سیگنال باهم همکلاس بودیم درسته؟؟
خنده ای مصلحتی کرد و روبه من گفت:
بله خدارو شکر یادتون اومد
بی شعور اینم داره به من متلک میندازه حال توروهم میگیرم صب کن...سر کلاسم که بودیم هی نمک میپروند و به دخترا متلک مینداخت...البته بعضی ها خودشونم کرم داشتنا...بالحن خودش لبخندی زدمو گفتم: همیشه یک سری افراد با رفتار های خاص تو ذهن آدم میمونن
-ممنون
فک کنم فک کرد ازش تعریف کردم وگرنه براچی تشکر کرد؟
-خانم درگاهی اگه کمکی از دست من بر میاد بگید براتون انجام بدم؟
-نه ممنون
-خواهش میکنم بی تعارف عرض کردم
شیطونه میگه حالا که انقد اصرار میکنه بدم جزوه رها رو ببره...بدم؟...نبابا ولش کن شر میشه
-مرسی
-خواهش میکنم خانم درگاهی...
حرفش رو قطع کرد وگفت: میتونم تارا خانم صداتون کنم؟
وا این چه پسر خاله شد یهو! نه خیر نمیتونید...خواینو بگم که یکم تابلوئه...نیس؟...نمیشه بگم نه؟...اه...من اسم اینو کلا یادم نمیومد بعد این میگه تارا صدات کنم...هعی ....نمیخوام اینو بگم ولی مجبورم:
-راحت باشید
- ممنونم این کارت شرکت منه روش شماره خودم هم نوشته شده اگه کاری بود بنده درخدمتم
اولا شرکت تو نیستو مال باباته ...ثانیا من تو بیابونم گیر کنم به تو ی چندش رونمیندازم...این هم شگرد جدید شماره دادنه...والا ... یه جور شماره میدن آدم نتونه ردش کنه
- راستش تازه تاسیس کردیمش من به خیلی از بچه های دانشگاه گفتم مابه نیروی کا نیاز داریم اگه خواستی میتونی با ما همراه بشی و بهمون کمک کنی اگه کسیو هم میشناختی معرفی کن بهمون
 همینم مونده بیام ور دل جنابعالی کار کنم...من اگه بخوام کار کنم میرم پیش طاهای خودم... براچی بیام پیش تو؟...برای سر باز زدن از صحبت بیشتر بااین بشر گفتم:
ببخشید من فک نکنم بتونم همراهیتون کنم
-ایرادی نداره بازهم میگم کاری داشتی بود بامن تماس بگیر
-ممنون آقای روحی
-رهام صدام کن در ضمن نیاز به تشکر نیست وظیـ...
حرفشو ادامه نداد و نگاهش به پشت سرم خیره شد منم از فرصت استفاده کردمو گفتم:
-به هرحال مرسی خدافـ....
-ببخشید خانم چند لحظه تشریف بیارید
این کی بود؟...صداش چقدر آشنابود...بامن بود؟...
رهام بادست پشت سر منو نشون داد و گفت:فکر کنم باشما هستن
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، ava 0g kush ، avagraph ، Sana mir ، جوجه کوچول موچولو ، مانیان ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 12-09-2015، 12:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان