امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرارنبود(حتمانظربدید)

#1
سلامممم دوستای گلم

میخوام رمان قرارنبود رو براتون توی همین پست بزارم اما قبش باید بدونم کسی هست که بخوندش یانه لطفا نظر بدید
رمان قرارنبود خیلی خوشگله اینم چند تا عکس از شخصیتاش ازتون میخام مثله رمان قبلی همراهیم کنید


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرارنبود(حتمانظربدید) 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرارنبود(حتمانظربدید) 1

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرارنبود(حتمانظربدید) 1
[url=http://www.akskhor.ir/][/url]

خلاصه ی رمان:داستان در مورد دختری به اسم ترساست ... که توی کنکور موفق نمی شه و تصمیم می گیره برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور ... ولی باباش رضایت نمی ده و ترسا برای راضی کردن باباش یه نقشه می کشه ...

مثه اینکه کسی نظر نمیده ولی من پست اول رو میزارم Wink Wink


صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر می شد. دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم وکشیدمش زیر پتو. یکی از چشمامو به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که اینقدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم. دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شد. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می یومد دیشب تا صبح داشتم چت می کردم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مرض داشتم! با غر غر از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد. همه دیوارها با کاغذ دیواری بنفش پوشیده شده بود و بهم آرامش می داد. در حالی که لی لی می کردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پایم جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش. باد سرد توی صورتم خورد و لرزم گرفت. با خشم خم شدم و چیپس ها را از پایم جدا کردم و غر غر کردم:
- لعنتی!
صدای زنگ گوشیم بلند شد. اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود. لب تخت نشستم و گوشی رو که زیر بالش چپونده بودم در آوردم. صورت دلقکی بلنفشه روی صفحه چشمک می زد گوشی را در گوشم گذاشتم و گفتم:
- بنال ...
- اه باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟
- هر چی باشم بهتر از توام که ... 
- من که چی هان؟
خندیدم و گفتم:
- قیافه ات شبیه چلغوزه!
صدای جیغ جیغویش بلند شد:
- بیشعووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی گوشی نکبتتو عوض نکردی؟ خیلی خرییییییی من می دونستم این عکس اتو می شه تو دستای توی خرچسونه.
خوابیدم روی تخت و گفتم:
- بنفشه جون سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون. تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابمم چیز مرغی می شه چون با بدختی باید ماشین دودر کنم.
- ترسا خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!
- آخه کثافت ...
صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد. بنفشه گفت:
- صدات قطع شد.
- خف بابا پشت خطی دارم. 
بنفشه رو گذاشتم تو لیست انتظارو و جواب شبنمو دادم:
- هان؟
- هان و درد تو گور خواهر جوون مرگت!
- وا خاک تو سرت کنم الهی با خواهر من چی کار داری؟
- بسکه تو بی شعوری! اول صبحی گوشیو بر می داری بگو جوووووونم ... تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو ...
- خیلی عوضی شدی شبنمااااا ... برو با صدای بابات ... استغفرالله!
غش غش خندید و گفت:
- چی کاره ای؟
- والا اگه شما دو تا نکبت اجازه بدین من بلند شم یه آب تو این صورت جیشی ام بزنم. بعدم یه چیزی کوفت کنم و بیام.
- اووه اون وقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمی رسه.
- نرسه به درک! انگار دارن تو عهد میرزا کوچک خانوم سیبیلو زندگی می کنن. لا گور کنم شما رو الهی. خفه مرگ بگیر برو کاراتو بکن بذار منم به کارام برسم.
- خیلی خب بدو که دل تو دلم نیست.
زیر لب گفتم:
- تو که غمی نداری ...
- چی؟
- هیچی ... بای.
- بای.
دوباره صدای بنفشه بلند شد:
- اووووووووووووی چه خری بود؟
- همزادت بود.
- درد !
- ولم کن تو رو خدا صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بار من نکنی. 
خندیدم و گفتم:
- ببخشید عشخ من ... مودونی که من صپا اخلاخ ندالم ...
- کی بود؟
- دردو کی بود؟ ببین فقط باید فحشت بدم لیاقت نداری باهات عین ادم حرف بزنم! فضولی تو؟ به تو چه ربطی داره که کی بود؟
- اینقدر فک زدی خو یه کلمه می گفتی چه خری بود؟
- شبنم بود ...
- چی می گفت؟
- عین تو نشسته منتظر سرویس
- خب پس عزیزم زود باش اینقدر مردومو معطل نذار زشته.
جیغ کشیدم:
- بنفشههههههههههههه ....
- کی می تونه با تو طرف شه؟
خندیدم و گفتم:
- گمشو کاراتو بکن الان می یام.
- منتظرم عشق من بای.
- بای.
گوشیو قطع کردم و از جا بلند شدم. شلوارک کوتاه آدیداسم رفته بود لای پام. نق نقی کردم و با دست کشیدمش بیرون. جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودمو دید زدم. شده بودم عین میت! بعضی وقتا از قیافه خودم می ترسیدم. گوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود. چشمامم یه رنگ خاصی بود. سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی می زد. برای همینم بنفشه و شبنم چشم سفید صدام می کردن. موهام بی رنگ و بی حال ریخته بودن کنار صورتم. عین خون آشام شده بودم. کش مومو برداشتم و موهای بلندمو که تا وسط وسط کمرم بود با کش بستم. دمپایی ابری هامو پام کردم و با غر غر رفتم بیرون. اتاق من توی طبقه دوم ساختمون بود و خوبیش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت. رفتم تو دستشویی و درو بستم. بدجور ذهنم مشغول بود. اگه قبول نمی شدم چی؟ اگه ... ای خدا می دونی که تنها امیدم به همینه که قبول شده باشم. ولی خودمم می دونستم که امیدم الکی بود با رتبه 3000 مگه می شد پزشکی قبول شده باشم؟ مسواک زدم و آبی هم توص صورتم پاشیدم و رفتم بیرون. بالای پله ها که رسیدم نشستم روی نرده و لیز خوردم تا پایین:
- هورااااااااااااااااا...
عزیز جون پایین پله ها بود و داشت با چشمای گشاد نگام می کرد. با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و در حالی که لپای باد کرده و پر چینش رو می بوسیدم گفتم:
- صبح عزیز جونم بخیر!
- نه نه حالت خوبه؟
- آره نه نه جونم از این بهتر نمی شم؟
نشست لب پله و در حالی که خودشو به چپ و راست تکان می داد گفت:
- من از دست تو چی کار کنم؟ ای مادر نمی گی می افتی من خاک به سرم می شه؟ فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ایه؟ نخیرم هیچم عنکبوت نیستی. می افتی ضربه مغزی می شی و خودت خلاص می شی ما رو در به در می کنی! ای خدا منو بکش از دست این راحت شم. این دختره تو آفریدی؟ من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی خدا وسط راه پشیمون شده.
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم:
- عزیز جونم چرا اینقدر جوش می زنی الهی من پیش مرگت بشم؟ من کلاس این کاراو رفتم. هیچیم نمی شه. بلدم چی کار کنم.
- آره دیگه اینا کلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی می افتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی. آخه مگه ممکنه نه نه؟ می افتی و تا می یای به خودت بیای زرتی زبونم لال می میری. آدمی ... نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که ... بچه های مردمو با این چیزا گول می زنن جفنگ بازی یادتون می دن بعد می گین برین شما شدین عنکبوتی.
با عشق بغلش کردم و گفتم:
- الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم. چشم دیگه سر نمی خورم شما اینقدر حرص نخور برات خوب نیست.
- وا مگه چمه؟ ماشالله هزار ماشالله بزنم به تخته از هزار تا جوونای حالا هم سرحال ترم. می خوای از همین نرده سر بخورم بیام پایین؟
از خنده دل درد گرفته بودم. دست عزیزو که داشت می رفت سمت نرده ها گرفتم و در حالی که چلپ چلپ ماچش می کردم گفتم:
- نه عزیزم می دونم شما هزار بار بهتر از منی هر چی باشه دود از کنده بلند می شه ..
- خوبه می دونی.
از جا بلند شدم و در حالی که سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
- صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟
- کجا می خوای بری نه نه؟ اصلاً چی شده که تو کله سحر پاشدی؟
- امروز جواب انتخاب رشته می یاد عزیز ...
- جواب چی؟
- جواب کنکورم عزیزم. جوابش می یاد که ببینم می تونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟
اینو گفتم و خودم غش غش خندیدم. عزیز در حالی که تر و فرز صبحانه مرا آماده می کرد گفت:
- ایشالله که قبول شدی مادر ... قبولم که نشده باشی طوری نیست ... شوهر که چیز بدی نیست ... تا وقتی شوهر نکردی فکر می کنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه می فهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم:
- عزیز این دوره زمونه برعکس شده. دخترا فکر می کنن شوهر چی هست! ولی تا می کنن تازه می فهمم چی هست!
اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده. عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت:
- آره عزیز دخترای این دوره زمونه آبرو رو سر کشیدن حیا رو قی کردن ... اون دوره تا می گفتی شوهر ...
پریدم وسط حرفشو و گفتم:
- دخترا رنگ لبو می شدن و از خجالت خودشونو تو هفت تا سوراخ قایم می کردن ... ولی این دوره ...
- آره مادر این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد می شه.
ای الهی دور عزیزم بگردم که اینقدر باعث شادی من می شد. بعضی وقتا مثل امروز اینقدر از دستش می خندیدم که همه غم هام یادم می رفت.

در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:
- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! 
- اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟
- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... 
بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:
- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...
به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:
- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!
توی صورتش کوبید و گفت:
- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟
میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:
- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.
اشکاشو پاک کرد و گفت:
- باشه مادر بدو پس تا دیرت نشده ... برو و زود برگرد می خوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودمو زدم به غش و گفتم:
- جونم بادمجون ...
- برو دختر خودتو لوس نکن
دست عزیزو چسبیدم و گفتم:
- عزیز جونم ... بابا خوابه!
- سرت تو جایی خورده مادر؟ بابات اگه خواب بود با این همه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که.
با ذوق گفتم:
- نیست؟
- نخیر ... قبل از بیدار شدن تو رفت سر کار.
- آخ جون ... پس عزیز جونم بدو سوئیچ ماشین مامانو بیار بده به من.
- نه مادر. بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو نه نه جوونی خدا بهت پای سالم داده.
- ا عزیز این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره بعد من پیاده برم؟
- خب نه نه لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
- چی می گی عزیز؟ من ماه پیش گواهنیامه گرفتم. فقط چون تند می رم بابا می ترسه ماشین بهم بده یهو طوریم بشه. ولی من قول می دم یواش برم. حالا شما برو سوئیچو بیار.
نه مادر من دلم لا هول می شه تا تو بری و بیای سه بار جون می دم. ولش کن بیا تاکسی بگیر با تاکسی برو.
- اه عزیز اذیت نکن. تو رو جون بابا ...
- ا قسم نده دختر!
- خب پس بیار.
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاقش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب غر هم می زد:
- ای امان از جوونای امروز . الان می گه یواش می رم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش می ره اول صدای ضبطش محله رو ورمی داره بعدم جیغ تایرای ماشین نه نه خدا بیامرزش.
دیگه صداشو نشنیدم. دم در این پا اون پا می کردم تا بالاخره سوئیچو آورد. سوئیچو قاپیدم و هوار کشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم. پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق می زد. با شادی پریدم پشت فرمون و ماشینو روشن کردم. در پارکینگ رو با ریموت بازکردم و رفتم بیرون. همین که از در رفتم بیرون صدای ضبط رو تا ته بلند کردم. صدای جیغ لاستیکا هم بلند شد. جلوی خونه بنفشه اینا که یه کوچه با خونه مون فاصله داشت ایستادم و دستم رو روی بوق گذاشتم. پرید بیرون. توله سگ چه تیپی زده بود. مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای. موهای قهوه ایشو هم از اینور و اونور ریخته بود بیرون. عاشق فر درشت موهاش بودم. پرید روی صندلی کنار منو جیغ کشید:
- چه دیر اومدی بیشعور!
- می دونی که سرم گرم عزیزه.
- آره می دونم عزیز جونت عشقته ایشالله به پای هم پیر بشین.
انگشتمو بردم سمت چشمش که سرشو برد عقب و گفت:
- نکن تو رو خدا پدرم در اومد تا خط چشممو صاف در آوردم. دست بزنی اشکم در میاد ریده می شه توش.
- پس زر نزن
- باشه بابا راه بیفت شبنم داره زنگ می زنه.
پامو گذاشتم روی گازو و اینبار جلوی خونه شبنم وایسادم. شبنم هم با یه تیپ جلف تر از ما دو تا پرید عقب. مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره موهای حالت دارشو با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یه طرف شال سفیدش ریخته بود بیرون تا روی سینه اش. آرایشش تکمیل تکمیل بود. من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم:
- اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چطوره می پسندین؟
- درد تو جون پسر کشت!
- وای نگوووو جون به اون پسر!
- خاک بر سر هیزت کونم.
هر سه خندیدم و شبنم گفت:
- بدو برو روزنامه اومده.
- همچین هول می زنه انگار چه خبره! بابا فقط ما سه تا عین اوسکولا می خوایم روزنامه بخریم. همه همون دیشب تو سایت دیدن الان هم خیالشون راحت تخت نشستن زیر باد کولر دارن فیلم نگاه می کنن که خستگیشون در بره.
- نخیرم همونا که دیدن قبول شدن حالا می یان دنبال روزنامه که اسمشونو یادگاری دورش خط سرخ بکشن.
جلوی دکه روزنامه فروشی وایسادم و گفتم:
- بدوین برین بخرین و بیاین جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود. جلوی دکه حسابی شلوغ بود. نفهمیدم چطوری این دو تا ورپریده سه سوته روزنامه رو گرفتن و برگشتن. چنان جیغ و هواری می کردیم که همه به سمتمون برگشته بودن. بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار می کرد:
- سمیعی بنفشه سمیعی بنفشه ... 
یهو جیغ زد :
- ایناهاش ... ایناهاش! وای خدای من قبول شدم .... قبول شدم قبول شدم.
روزنامه های مچاله شده رو کنار زدم و گفتم:
- درد بگیری چی قبول شدی حالا؟
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد می زد گفت:
- ژنتیک قبول شدم ... همون که می خواستم وای خدا الان بال در میارم.
یهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد:
- وااااااااااااای شبنم نیازی .... رشته داروسازی .... خداااااااااااااا جوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچ چچچ!
از خوشحالی دوستام شاد شدم و هر دوشون رو محکم بوسیدم اونا هم توی بغل هم کمی اشک شادی ریختن و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت:
- تو چی؟
در حالی که پوست لبم را می جویدم شانه بالا انداختم. بنفشه با حرص گفت:
- شونه و درد ! بده ببینم این روزنامه رو ....
صفحه ر را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد:
- رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا ... رادمهر ترسا ....
شبنم هم افتاد روی روزنامه و دو تایی شش چشمی مشغول گشتن شدند. روزنامه را کشیدم و گفتم:
- گشتم نبود نگرد نیست ....
بنفشه و شبنم هر دو با بغض نگاهم کردند. خندیدم و با بیخیالی گفتم:
- چتونه عین گریه شرک زل زدین به من؟ به جهنم که قبول نشدم.
- کاش یه ذره سطح پایین تر انتخاب رشته می کردی آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی.
- چون اگه چیز دیگه هم قبول می شدم نمی رفتم.
- حالا آزاد که قبول می شی.
- بشمم نمی رم.
- یعنی چی ؟ مگه دست خودته؟ باید بری.
- می رم .... ولی نه دانشگاه.
- پس کجا؟
- می خوام برم اونور ... فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت:
- جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟
بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت:
- خفه ... هری!
اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت:
- خودت فهمیدی چی گفتی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم.
- ولی ... ولی بابات که نمی ذاره.
- می دونم.
شبنم گفت:
- اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟
- چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. 
هر دو با هم گفتند:
- نمی تونی!
سری تکان دادم و گفتم:
- به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم.
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت:
- به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی.
شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید:
- آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم:
- آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش بود. دو سال دیگه هم گذشت بابا هر کاری می کرد ویزاش درست نمی شد که یه سر بره پیش آتوسا و این بیشتر کلافه اش می کرد. به اونم که می گفت بیا ایران هزار تا بهونه می آورد. آخریاش دیگه جواب تلفنارو هم نمی داد. وقتی 6 ماه گذشت و خبری از آتوسا نشد بابا به ضرب پول ویزا گرفت و رفت لندن ولی با چه صحنه ای مواجه شد! آتوسای معتاد در بین یه گله مرد هرزه ... بابا آتوسا رو برگردوند ایران و مشغول مداواش شد. آتوسا دو بار خودکشی ناموفق داشت. بالاخره ترکش دادیم. قضیه بکارتش هم با یه عمل حل شد ولی بابا اعتمادش رو به کل ازدست داد. تموم سختگیریش اینبار متوجه من شده بود. دیگه اون بابا یخوب رفته بود و جاش یه بابای بد اومده بود. مامان خیلی هوای اتوسا رو داشت و من از همه طرف زیر فشار بودم. محبت مامانو از دست داده بودم بابا هم برام تبدیل به یه مرد خشک و خشن شده بودن بنفشه می دونه که اون موقه من اگه یه دقیقه دیر می رسیدم خونه بابا چه قشقرقی راه می انداخت. دو سال بعد از اومدن آتوسا پسر یکی از شریکای بابا اومد خواستگاریش. با وجودی که یه چیزایی راجع بهش می دونست. البته به استثنای قضیه بکارت! پسر خوب و جنتلمنی بود. وقتی اومد خواستگاری آتوسا من به آتوسا حسودیم شد. اونم از خدا خواسته قبول کرد و ازدواج کرد. الان دو ساله که رفته سر خونه و زندگی خودش. مامانم شش ماه بعد از ازدواج آتوسا یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد. قضیه یه تب و یه مرگ شد. ولی قبل از رفتنش بابا بالای سرش بوده. گویا خیلی سفارش منو می کنه. خودش فهمیده بود که چه طلمی در حق من شده. به بابا گفت از سختگیریش نسبت به من کم کنه و بیشتر بهم محبت بکنه و نذاره درد بی مادری رو بچشم. گفته بود که من با آتوسا زمین تا آسمون فرق دارم. بعد از فوت مامانم بابا کلی عوض شد. یادم نمی ره که شبها چقدر بالای سرم بیدار می شست تا خوابم ببره. بعد از مرگ مامانم هر شب کابوس می دیدم و از خواب می پریدم ولی خداییش بابا خیلی هوامو داشت. آتوسا هم که احساس گناه می کرد خیلی دور و برم می پلکید. پارسال سال کنکور من بود ولی به خاطر حال خرابم حتی نتونستم شرکت کنم. امسالم که گند زدم رفت! من دلم خوشه به وصیت مامانم شاید به خاطر اون بابا رضایت بده که من برم اونور ...
بنفشه آهی کشید و گفت:
- من که چشمم آب نمی خوره. بابات هر سر قضیه آتوسا چشم ترس شده هم اینکه جونشه و تو ... مگه می تونه یه لحظه ازت دور بشه؟
- منم دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم.
- ببخشید چرا؟
- درد و چرا! دلم آزادی می خواد دوست دارم وقتی به یه پسر می رم بیرون راحت باششم نه اینکه ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که بنفشه و شبنم از خنده منفجر شدند. با تعجب نگاشون کردمو و گفتم:
- مرگ! چه دردتونه؟
شبنم میون خنده گفت:
- تو و پسر؟ برین بیرون؟
- مگه من چلاغم؟
- تو اگه بیل زن بودی همین جا باغچه تو بیل می زدی.
خنده ام گرفت. واقعاً هم که چه دلیل مسخره ای آوردم برای رفتنم. من نقطه مخالف همه پسرها بودم. از همه اشون متنفر بودم. قبلاً ها شاید شیطنت می کردم و سر به سرشون می ذاشتم ولی دیگه اینکارو هم نمی کردم. حتی لایق فحش شنیدن هم نبودن ازنظر من! بنفشه هم یه بار با یه پسر دوست شد ولی اینقدر جنگ اعصاب براش درست شد که بیخیال شد. شبنم هم که عاشق یکی از پسرای فامیلاشون بود و کلاً به هر کی نگاه می کرد اونو شبیه اردلان می دید. ما هم همیشه سر این قضیه مسخره اش می کردیم. بنفشه زد تو سرم و گفت:
- هوی کجایی؟ نکنه خبریه؟ هم حرفای جدید جدید می زنی هم می ری تو فکر؟
ماشینو روشن کردم و گفتم:
- برو بابا دلت خوشه! خبرم کجا بود؟ خبر هر چی پسره بیارن برام.
شبنم با خوشحالی زاید الوصفی گفت:
- امشب چند شنبه است؟
من و بنفشه نگاهی به هم کردیمو زدیم زیر خنده. بنفشه گفت:
- خنگول هنوز شب نشده!
شبنم هم به سوتی خودش خندید و گفت:
- خب بابا ... امروز چند شنبه است؟
- پنج شنبه!
- آخ جون شب جمعه!
- سر و گوشات می جنبه؟ ببینم قراره اردلان بیاد خونه تون؟ 
- درد و مرض تو جونت! نخیر شب جمعه هر چی توتوئه می یاد تو خیابون. امشب شام مهمون من.
من و بنفشه هورایی گفتیم و بنفشه پرسید:
- کجا؟
- پاتوق ...
- بگو ایول!
هر سه با هم جیغ کشیدیم:
- ایول!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرارنبود(حتمانظربدید) 1






پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان