امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبا

#1
همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ایم.
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.
همه مات و حیرت زده مانده بودند.
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من خودم برایت برگ سبز آوردم.

آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.
داستان زیبا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط nanali
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان