امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من در میان رینگ

#8
- من نمی خوام اون رو بشناسم ! اون آدم جالبی نیست این رو مطمئن باش !
ریحانه از شنیدن این حرف ها اونقدر متعجب شد که بی اختیار از جلوي در کنار رفت و توي چشم بهم زدنی
حامد دیگه تو اتاق نبود . از اونچه که ریحانه فکر می کرد اوضاع حامد بدتر بود خیلی بدتر ...
سعید از خواب بیدار شد اما حامد تو رخت خوابش نبود این جاي خالی براي سعید وحشت ناك بود چون می
دونست این یعنی . حامد براي تمرین دوییدن رفته بیرون و نتیجه ي این تمرین یعنی یه مسابقه قراره خیلی
نزدیک برپا بشه . با شتاب از بالکن گاراژ که جاي خوابشون بود از پله ها پایین اومد خواست به سمت درب بره
که حامد در رو باز کرد رنگی به صورتش نبود اما مثل همیشه حالت دفاعیش برقرار بود اینبار سعید از این تند
خو گري حامد نترسید جلو رفت و با عصبانیت شروع کرد :
+ معلوم هست داري چه غلطی می کنی ؟ حواست هست ؟ خودت رو تو آیینه دیدي ؟
- حوصله ندارم سعید ولم کن !
+ نه حامد این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست اینبار بوي مرگ ازت میاد !
حامد کلافه شد این از امروز صبح . اینم از حالا . سعید داشت با حرفاش آتیشش میزد . دوباره مثل هرباري که
کم می آورد فریاد کشید :
- آرررررررررررره ! من بوي مرگ میدم . من یه عوضی ام . اونقدر بدبختم که ... اگه می دونستی آرزو می
کردي تا بمیرم و خلاص بشم !
حامد اینارو گفت و دوباره از گاراژ بیرون رفت اصلا حال خوشی نداشت خشم . احساس گناه . مرور خاطرات ...
همه و همه داشتن نابودش می کردن نمی دونست کی یا چطوري رسیده به بهشت زهرا اما هر چی که بود
حالا درست جلویه ورودي بهشت زهرا ایستاده اینبار مثل هربار نبود چون حامد وارد بهشت زهرا شده و حالا
داره بین سنگ قبرها دنبال یه آشناي خیلی نزدیک اما قدیمی می گرده نمی دونست داره چه اتفاقی می افته اما
هر چی بود قوانین زندان حامد همگی در حال نقض شدن بود اون طرف ریحان با کمی پرس و جو رسید به
گاراژ . شاسی بلند مشکیش رو کناري پارك کرد و از ماشین پیاده شد به طرف در رفت و با تقه ایی . سکوت
سعید رو شکست . سعید که فکر می کرد پشت در یه مشتریه با صداي گرفته و تندي گفت : ( امروز تعطیله ! )
ریحانه دوباره تقه ایی به در زد سعید کلافه شد و با عصبانیت رفت به سمت در اما وقتی در رو باز کرد با دیدن
ریحانه متوقف شد
+ بله بفرمایید خانوم ؟!
_ سلام . من ریحانه نامدار هستم . روانپزشک !
+ خوش به حالتون . امرتون ؟!
_ معذرت می خوام . ببخشید مزاحمتون شدم ؟!
+ نه تقصیر شما نیست . فقط لطفا زودتر بگین کارتون چیه ؟
_ شخصی بنام حامد مشفق اینجا زندگی می کنه . درسته ؟
+ حتما درسته که شما تا اینجا رسیدین !
_ می دونید من چند روز پیش با ایشون سر یه کمک آشنا شدم و بهشون مدیون شدم . همسایه ي شما هستم
...
+ می شه زودتر برید سر اصل مطلب ؟!
_ معذرت می خوام البته ! تا اینکه امروز صبح آقاي مشفق رو دیدم کناره جاده ایستاده بودن منم شیفت شب
بودم داشتم برمی گشتم به خونه که دیدمشون آخه اون موقع صبح جاده خلوته حضور یه آدم اونم با حال خراب
تو چشم میزنه ... !
+ حال خراب ؟ منظورتون چیه ؟!
_ اصل قضیه همینه آقاي ... ؟
+ سعید
_ سعید خان . دوست شما مشکل بزرگی از لحاظ روحی داره که این مشکل داره به جسمشم آسیب میزنه . من
یه دکترم و با توجه به لطف ایشون . احساس مسئولیتم به ایشون دو برابر شده اما دوست شما اصلا به خودش
کمک نمی کنه و اجازه هم نمیده که کمکی بهش بشه ولی من می خوام کمکش کنم !
سعید نمی دونست باید چی بگه هاج و واج چشماش به لباي ریحانه که داشتن از امروز صبح برادرش براش می
گفتن که چطور از درد روحی از هوش رفته . خیره شده بودن همیشه می دونست حامد مشکلی توي گذشته اش
داره اما نه به این اندازه که بخواد حامد رو به مرز بیماري روحی . جنون و یا حتی خودکشی بکشونه ! ... حامد
حالا بالاي سر قبرش ایستاده بود ( مادري مهربان . حورا مشفق ) با دیدن اسم روي قبر هر لحظه ضربان
قلبش بیشتر می شد و خاطراتش از اعماق تاریکی زمان واضح تر می شدن . دیگه طاقت نداشت شاید اینم باید
جز قوانین زندان می شد . اینکه براي مدت کوتاهی بره مرخصی . آره این قانون جدیده . بلند اسم حورا رو فریاد
کشید و با گریه و زاري کناره سنگ قبرش به زانو افتاد اون موقع صبح حتی اگه وسط هفته هم باشه بازم
آدمایی بودن که با ناله هاي حامد به کمکش بیان اما حامد نمی خواست چرا مجازاتش بخاطر ملامت کردن
پدرش تموم نمی شد آخ خدا حامد خیلی خسته است میدونه همه ي اون حرف ها اشتباه بود پس تمومش کن .
این زندگی نفرین شد است !
= پسرم حالت خوبه ؟ انقدر بی تابی نکن خدا رحمتش کنه ! طفلک بچه اش رو ندیده رفته !
- اونم مرده !
= خدا رحمتش کنه . حتما عمرشون یه این دنیا نبوده . شوهر شی ؟
- عمرش به دنیا بود اما این حماقت من بود فقط حماقت من ...
حامد بلند شد و دستاش رو توي جیبش فرو برد و با چشمایی به زمین دوخته و غرق در خاطرات بدون جواب
دادن به سوال پیرمرد . از قبر حورا و اون پیر مرد دور شد و تنها جملاتی که مثل دیوونه ها با خودش تکرار می
کرد این بود ( این بخاطر ترس من بود فقط و فقط ترس من ! ) ساعت هاست که الآن کناره جاده نشسته و به
گاراژ برنگشته حوصله ي خودش رو هم نداشت چه برسه به دعواهاي سعید . پس با بیژن تماس گرفت
= الو ؟
- دارم میام اونجا تا روز مسابقه ام می مونم !
= باشه منتظرتم
هیچی همین منتظرتم . شاید واسه شما خیلی جمله ي سردي باشه اما اگه جاي حامد بودین این کلمه براتون
تبدیل به آرزو می شد به آرزویی که دوست داشتین از دهن پدرتون یا مادرتون و یا ... خیلی ها بشنوین با یه
تاکسی رسید دم در خونه ي کلنگی پایین شهر بیژن ... سعید با شنیدن حرف هاي ریحانه بی صبرانه منتظر
برگشتن حامد بود اما زمان زیادي از رفتنش گذشته و هنوز برنگشته بود دیگه داشت از نگرانی و بی خبري
کلافه می شد بلند شد و همراه سوییچ موتور از گاراژ زد بیرون تا اون بیرون . یه جایی . شاید بتونه حامد رو پیدا
کنه ... ریحانه منتظر تماس سعید ساعت ها به تلفن خیره شده بود اما الآن خیلی وقته که گذشته ولی سعید
بهش خبري نداده انگار کسی تو دنیا نمی خواد به حامد کمک کنه اما ریحانه نمی دونست این احساس تعهد از
کجا تو وجودش سرازیر شده که حاضر نیست لحظه ایی از فکر کمک به حامد منصرف بشه شاید اون واقعا
عاشق کارش بود . شاید علاقه ایی به حامد داره . شایدم این احساس مربوط به اون نیست و از جایی که خبر
نداره قراره یکی از هزاران واسطه ي خدا باشه ... سعید در به در تا اونجا که می تونست تهران رو زیر پا گذاشت
امید آخرش بیلیارد بهروز بود اما اونجا هم خبري از حامد نبود هیچ آدرسی هم از بیژن نداشت پدر بهروزم سفر
بود ساعت ها اونقدر در رقابت با سعید بودن که بالآخره پیروز شدن . حالا نزدیک سپیده دم صبح بود و سعید
نتونست حامد رو پیدا کنه . مغموم از این شکست به گاراژ برگشت و حکومت زمان رو به گذشتن بخشید شاید
که مثل همون جمله ي معروف گذر زمان همه چیز رو درست کنه . تنها راه دیدن دوباره ي حامد روز مسابقه
ست و تا اون روز فقط 2 شبانه روز زمان داشت پس سعید متوصل به خداي صبر . به انتظار نشست ...
حامد با بی حوصلگی رویه کاناپه ي بیژن نشسته بود که بیژن با لیوان مشروبی تو دستش وارد اتاق شد حامد
بهش نگاه نکرد از هر چی آدم مست بود بدش میومد پس بی خیال به تلوزیون مقابلش خیره شد
= نگفتی واسه چس اومدي ؟
- اگه ناراحتی برم ؟!
= نه بد اخلاق . فقط دارم ازت می پرسم !
- میرم کمی تمرین کنم هنوز کیسه بوکست تو اون اتاقه ؟
= آره ولی بهتره شام بخوري بعد
- نه سنگین می شم . اشتهایی ام ندارم
حامد منتظر اصرار یا نظریه هاي بیژن نموند و رفت داخل اتاق باندهاي سفیدي که موقع بوکس دور دستش می
بست از جیب شلوارش درآورد بعد دور دست و انگشتاش پیچید شروع کرد به ضربه زدن اون طرف دیوار بیژن
داشت با بهروز تلفنی حرف میزد بعد از اینکه فهمید چه خبره رفت پیش حامد به چارچوب در تکیه داد و سعی
کرد از زیر زبونش حرف بکشه
= رنگ و روت پریده. این یعنی به خودت نمی رسی ؟!
- چیه وزیر بهداشت جدیدا تو شدي ؟!
= هه ... جدي گفتم ! اصلا ولش ... سعید داره دنبالت می گرده !
- اگه می خواي مسابقه بدم باید تا روز مسابقه اینجا باشم
= پس دعوا کردین ؟
- اگه می خواي اینجا بمونم بهتره دیگه سوال نکنی !
= ( بیژن پوزخندي زد و به چهره ي بی تفاوت حامد خیره شد ) با خودت این کار رو نکن من قبلا تجربه کردم
. فرار روش خوبی نیست !
- منظورت چیه ؟ من از چیزي فرار نمی کنم !
رمان من در میان رینگ
پاسخ
 سپاس شده توسط Son of anarchy ، Silver Sun ، ÆҐÆŠĦ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان من در میان رینگ - esiesi - 27-08-2015، 9:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان