امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من در میان رینگ

#5
= چقدر واسه بودن ادامه این مسابقات مصمم هستی ؟!
- یادته وقتی درب و داغون گوشه ي خیابون من رو پیدا کردي و بردي خونت ...
= بس کن من همه ي اینا یادم هست . اما انگار تو فراموش کردي . پس بزار یادت بیارم . وقتی بعد از 10 روز
بهوش اومدي . ازت پرسیدم کی هستی ؟ اما تو بهم گفتی . می تونم بهت یه زندگیه جدید بدم ؟ ...
- آره . تو هم گفتی نه ! اما می تونی چیزي رو بهم معرفی کنی که می تونه ...
= من بهت جنگیدن یاد دادم و رینگ بوکس . بهت یه زندگیه جدید داد . نداد ؟!
- آره داد ! که چی ؟ منظورت از این حرف ها چیه ؟!
= اسمت چیه ؟
- بس کن ...
= گفتم اسمت چیه ؟!
- حامد . حامد مشف ...
= دیدي . داري برمی گردي به زندگیه قبلیت ! . اگه می خواي می تونی . اما خیال می کردم مصممی ؟!
- هستم . من نمی خوام برگردم باور کن !
= باشه . خوبه ... اسمت چیه ؟!
- روسی !
=خونه ات کجاست ؟
... -
= کارت چیه ؟
... -
- دیدي هستم . حالا بگو مسابقه با کیه ؟
= این حرفها مهم نیست . اهمیت این مسابقه به شرط بندي که روش شده !
- می شنوم
= خوبه ! 2 راند اول رو باید ببازي و راند آخر رو ببري ! اما مهم تر از همه ي اینه که سر این که تو می تونی به
این شرط عمل کنی هم شرط بستن !
- بگو می خواي من رو بکشی . سعید راست می گه !
= این حرف ها یعنی نه ؟!
- یعنی نه . حالا پاشو من رو ببر بیلیارد بهروز !
بیژن اون روز نتونست به حامد بگه قبل از مشورت با اون . اسمش رو به عنوان جنگجو داده شاید خیال می کرد
حامد ممکنه راضی بشه . همراه حامد به سمت بیلیارد بهروز راه افتادن ... بیلیارد بهروز . بهروز پسر جوون 18 یا
19 ساله ایی که همراه پدرش که دوست بیژن هم بود یه باشگاه بیلیارد داشت دوست مشترك حامد و سعید بود
حامد مطمئن بود سعید اونجا رفته مثل هرباري که عصبی می شد می رفت بیلیارد بهروز تا به بهانه ي بازي
خودش رو با الکل خفه کنه حامد این رو نمی خواست چون سعید توي اون تصادف ریه هاش آسیب دیدن و
هیجان یا مواد مخدر براش خوب نبود ... موقعی که حامد می خواست از ماشین پیاده بشه بیژن تیري توي
تاریکی انداخت
= اسمت رو به عنوان مبارز بدم ؟
- نه ! ترس از مردن ندارم . خودت تو شرط بندي می بازي !
حامد اینا رو گفت و از ماشین پیاده شد ... وارد باشگاه شد و مثل همیشه بهروز پشت بار ایستاده . رفت به
سمتش
== به به ! سلام نیستی داداش ؟!
- سلام چطوري بهروز ؟ سعید اینجاست ؟!
== آره . خیلی دمق بود . مثل همیشه ...
- پایینه ! ... باشه پس من میرم پیشش !
حامد از پله ها پایین رفت طبقه ي پایین مخصوص مشتري هاي ویژه است . حامد امیدوار بود بتونه اوضاع رو
بهتر کنه خیلی وقت بود دیگه دنبال کنترل نمی گشت . سعید درست انتهاي سالن روبه روي پله ها با یه سیگار
بین لباش و یه بطري رویه ي میز بیلیارد حالت زدن توپ رو با چوب به خودش گرفته بود ...
حامد به طرف سعید میره اما سعید توجهی بهش نداره . حامد کلافه است اونقدر از خودش و دنیا طلب کار شده
که دیگه ناز کشیدن رو فراموش کرده انگار دیگه بلد نیست . سعید با دیدن سر پایین حامد و بازي چشماش با
پاهاش دلش به رحم میاد آخه دوست نداره برادرقلدر و مغرور کوچیکش . بیشتر از این اذیت بشه پس سعی می
کنه خودش سر صحبت رو باز کنه :
+ چیه . بیژن جونت رفت ؟
- آره ...
حامد نمی دونست باید چی بگه هنوز از لحن کلام سعید عصبانیت زبانه می کشید شاید بهتر بود همون موقع به
سعید راجع به پیشنهاد بیژن می گفت اما به نظرش دیگه نیازي نبود چون پیشنهاد بیژن رو رد کرده
+ صداي بلند امروز صبحت به گوشم نمی رسه ؟! ... آخ یادم رفته بود . باید خفه شم !
دست خودش نبود . عادت نداشت کینه از کسی به دل بگیره اما حامد با کساي دیگه فرق داشت ناسلامتی
برادرش بود . شایدم باید بخاطر همین . زودتر می بخشید تا خواست لحن کلامش رو تغییر بده حامد خودش به
حرف اومد : ( معذرت می خوام ! )
شنیدن این کلمه اونم از زبون روسی که حتی از خودشم دلجویی نمی کنه بابت بلاهایی که سر خودش میاره .
باعث شد سعید مثل جن زده ها برگرده عقب و با چشمایی چهارتا شده به حامد زل بزنه گمونم حتی مستی هم
از سرش پرید . براي خود حامد هم عجب داشت ولی یه احساسی بهش می گفت سعید بزرگتر از اونه و باید
بهش جواب پس بده همون احساس که سال هاست مانع اتمام این مجازات 8 ساله شده
+ نهار که درست وحسابی نخوردیم بهتر حداقل بریم یه شام حسابی . ناسلامتی تو یه بوکسري . اونم زیر
زمینی . باید تغذیه ات درست باشه !
حامد دیگه حرفی نزد تنها به لبخند بی روح بسنده کرد و با همون نگاه خیره به زمین به طرف پله ها رفت
سعید هم بدون معطلی پشت سرش راه افتاد ... توي یه رستوران خوب با پول خون حامد به هر دوشون خوش
گذشت البته هیچ خوشی توي دنیا وجود نداشت که بتونه دوباره از ته دل حامد رو بخونده اما همین یه شب هم
شاید یک زنگ تفریح بود ... صبح روز بعد مثل هر صبح دیگه سعید داشت ماشین رو به مشتري تحویل می داد
و حامد با کیسه بوکسش مشغول خالی کردن همه ي تاریکی ها و نفرت اش بود که رسیدن دوباره ي بیژن
خرابی جدیدي رو به بار آورد
+ آقا پسر . دارم بهت می گم سري بعد با این سرعت . موتورت می ترکه ؟!
++ تورو خدا داش سعید ته دلمون رو خالی نکن !
= بهتره گوش کنی بچه . راننده همیشه راست می گه ! آخه کارش همینه ! چطوري سعید ؟!
سعید با حیرت و نفرت بیشتري از قبل به بیژن . اون مرد میان سال درشت هیکل همیشه کت و شلوار پوش
انداخت . هیچ وقت از بودنش خوش حال نمی شد چون جون حامد رو به خطر می نداخت :
+ این طرفا بیژن خان ؟ هنوز حساب کتابی هم مونده ؟!


ترکوندم 
سه صفه رو با هم گذاشتم 
ادامه - بامداد امروز - بعد از اولین کامنت 
اجرکم عندالله 
:7 
رمان من در میان رینگ
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان من در میان رینگ - esiesi - 24-08-2015، 23:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان