02-08-2015، 20:23
بنابر بینش دیالکتیکی، انسان در ذات خود فاقد شخصیت انسانی است. هیچ امر ماوراء حیوانی در سرشت او نهاده نشده است، هیچ اصالتی در ناحیه ادراکات و بینشها و یا در ناحیه احساسات و گرایشها ندارد. بنابراین تلقی اگر پرسیده شود انسان ایدهآل، انسان کامل، انسان نمونه، آنچه انسان باید آن باشد و فعلاً نیست چیست؟ پاسخ اینست که هیچ چیز، هر چه محیط به او بدهد همان است که باید باشد. " خود " انسان چیست که اگر از او گرفته شود از خود بیگانه شده است؟ باز پاسخ اینست که هیچ چیز یک ماده خام.
به هر صورت و هر شکلی که در آید صورت خود اوست. بنابراین تلقی آنچه در انسان اصالت دارد و به صورت غریزه در او موجود است جنبههای حیوانی او است. از اینرو انسان موجودی است اسیر منافع مادی، محکوم جبر ابزار تولید، در اسارت شرائط مادی اقتصادی، وجدانش، تمایلاتش، قضاوت و اندیشهاش، انتخابش، جز انعکاسی از شرائط طبیعی و اجتماعی محیط نیست، آیینهای است که جز محیط خود را نمیتواند منعکس سازد، طوطیی است که در پس آیینه شرائط محیط قرار گرفته است، و بر خلاف اجازه محیط طبیعی و اجتماعی کوچکترین جنبشی نمیتواند بکند، ماده خامی است که در او اقتضای حرکت به سوی مقصد و هدف ویژهای نیست. طرفداران نظریه ابزاری تمام نهضتهای مذهبی و اخلاقی و انسانی تاریخ را توجیه طبقاتی مینمایند به شدت محکوم و آن را نوعی قلب و تحریف معنوی تاریخ و اهانت به مقام انسانیت تلقی مینمایند.
نظریه ابزاری - که مدعی است همیشه نهضتهای پیش برنده از ناحیه محرومان و مستضعفان، در جهت تأمین نیازهای مادی، به موازات تکامل ابزار تولید، از راه دگرگون کردن نظامات و مقررات موجود و جانشین کردن نظاماتی دیگر به جای آنها بوده و مدعی است که وجدان هر انسان ساخته و منعکس کننده موقعیت طبقاتی او است و مدعی است که وجدان طبقه حاکم جبراً در جهت حفظ نظامات موجود است و وجدان طبقه محکوم جبرا در جهت دگرگونی " نظامات " و " سنت ها " و " ایدئولوژی" موجود است.
بینش ابزاری بر اساس این طرز تفکر است که انسان در آغاز پیدایش یک ماده خام است و کار و ابزار است که به این ماده خام، شکل متناسب با نوع کار و شکل ابزار تولید می دهد، یک ظرف خالی محض است که از بیرون و تحت تدثیر عوامل اجتماعی پر می شود و به عبارت دیگر انسان طبق این نظریه فاقد شخصیت است نه شخصیت بالفعل دارد و نه شخصیت بالقوه.
پایه و اساس شخصیتش با عوامل اجتماعی، مخصوصا عوامل اقتصادی پی ریزی میشود. از اینرو هر نوع و هر شکل شخصیتی به او داده شود از نظر او که ماده خام و ظرف خالی ای بیش نیست بی تفاوت است. نسبت او با همه شکلها و همه مظروفها علی السویه است. از این جهت انسان شبیه یک نوار خالی است که هر چه در او ضبط شود از نظر ذات نوار بی تفاوت است.
آنچه از مختصات این مکتب و ما به الامتیاز آن از سایر تفکرات است و در حقیقت هسته اصلی تفکر دیالکتیکی باید شمرده شود دو چیز است: یکی این که همچنانکه واقعیت خارجی که موضوع اندیشه است وضع دیالکتیکی دارد، خود اندیشه نیز وضع دیالکتیکی دارد. یعنی اندیشه مانند طبیعت عینی محکوم اصول چهارگانه است.
دیگر اینکه این مکتب تضاد را به این صورت تعبیر میکند که هر هستی در ذات خود متضمن نیستی است و ازاینرو مساوی با " شدن " یعنی حرکت است. هر چیز لزوماً نفی خود را در درون خود میپرورد و سپس متحول به آن میگردد، آن نیز به نوبه خود چنین جریانی طی مینماید و به این ترتیب طبیعت و تاریخ همواره از میان اضداد عبور میکنند. از نظر این مکتب تکامل، جمع میان دو ضد است که یکی به دیگری تبدیل شده اس.
اصل تضاد به معنی جنگ اجزاء طبیعت با یکدیگر و احیانا ترکیب آنها با یکدیگر اصلی است کهن، آنچه در تفکر دیالکتیکی تازگی دارد و از مختصات این طرز تفکر است، این است که نه تنها میان اجزاء طبیعت جنگ و تضاد هست، در درون هر جزء تضاد وجود دارد و این تضاد به صورت جنگ عوامل نو و رشد یابنده با عوامل کهنه و درحال زوال است و منتهی به پیروزی نیروهای در حال رشد میگردد.
اینست دو چیزی که باید هسته اصلی و ما به الامتیاز تفکر دیالکتیکی از غیر دیالکتیکی شمرده شود. نو و کهنه در این منطق مفهوم نسلی ندارد. مقصود از صف آرائی نو و کهنه در برابر یکدیگر صف آرائی نسل جوان در برابر نسل قبل از خود نیست، که نسل جوان الزاما در جبهه انقلابی و نسل کهن در جبهه محافظه کار قرار گیرد.
همچنانکه مفهوم فرهنگی ندارد، یعنی مقصود طبقه تحصیل کرده و با سواد در مقابل طبقه بی سواد و درس نخوانده نیست، بلکه صرفا مفهوم اقتصادی و طبقاتی دارد. طبقه کهن یعنی طبقه وابسته به وضع موجود و منتفع از آنچه هست، و طبقه نو یعنی طبقه ناراضی از وضع موجود و الهامگیر از ابزار تولیدی جدید که وضع موجود را به زیان خویش میبیند و طرفدار دگرگونی روبنای اجتماع است.
به تعبیر دیگر: نو و کهنه، یعنی روشنفکر و تاریک اندیش. روشنفکری و تاریک اندیشی مقولهای غیر از مقوله دانش و بیدانشی است، روشنفکر کسی است که از آگاهی ویژهای در جهت تکامل اجتماعی برخوردار است، خود آگاهی اجتماعی از مختصات طبقه محروم و ناراضی و طرفدار دگرگونی وضع موجود است.
یعنی روشنفکری و تاریک اندیشی ریشه طبقاتی دارد. طبقه مرفه و برخوردار الزاما تاریک اندیش و گذشته گرا و سنت گرا و دارای تفکر محافظه کارانه است و طبقه رنجبر و زحمت کش جبرا روشنفکر و دارای تفکر انقلابی و آینده گرا است. پایگاه خاص طبقاتی است که الهام بخش روشنفکری است نه درس و کلاس و معلم و کتاب و لابراتوار.
انسان بینش و وجدان اجتماعی خویش را از شرائط محیط اجتماعی و موقعیت طبقاتی خود الهام میگیرد طبقه مرفه و منتفع از وضع موجود قهراً و جبراً جامد الفکر میگردد و طبقه استثمار شده جبراً تحرک اندیشه پیدا میکند و این امری جدا از فرهنگ و سواد داشتن و نداشتن است. حرکات تکاملی اجتماع غالبا از ناحیه گروهها و طبقاتی است که از سواد و معلومات کافی بی بهرهاند ولی به حکم وضع طبقاتی روشنفکرند.
به هر صورت و هر شکلی که در آید صورت خود اوست. بنابراین تلقی آنچه در انسان اصالت دارد و به صورت غریزه در او موجود است جنبههای حیوانی او است. از اینرو انسان موجودی است اسیر منافع مادی، محکوم جبر ابزار تولید، در اسارت شرائط مادی اقتصادی، وجدانش، تمایلاتش، قضاوت و اندیشهاش، انتخابش، جز انعکاسی از شرائط طبیعی و اجتماعی محیط نیست، آیینهای است که جز محیط خود را نمیتواند منعکس سازد، طوطیی است که در پس آیینه شرائط محیط قرار گرفته است، و بر خلاف اجازه محیط طبیعی و اجتماعی کوچکترین جنبشی نمیتواند بکند، ماده خامی است که در او اقتضای حرکت به سوی مقصد و هدف ویژهای نیست. طرفداران نظریه ابزاری تمام نهضتهای مذهبی و اخلاقی و انسانی تاریخ را توجیه طبقاتی مینمایند به شدت محکوم و آن را نوعی قلب و تحریف معنوی تاریخ و اهانت به مقام انسانیت تلقی مینمایند.
نظریه ابزاری - که مدعی است همیشه نهضتهای پیش برنده از ناحیه محرومان و مستضعفان، در جهت تأمین نیازهای مادی، به موازات تکامل ابزار تولید، از راه دگرگون کردن نظامات و مقررات موجود و جانشین کردن نظاماتی دیگر به جای آنها بوده و مدعی است که وجدان هر انسان ساخته و منعکس کننده موقعیت طبقاتی او است و مدعی است که وجدان طبقه حاکم جبراً در جهت حفظ نظامات موجود است و وجدان طبقه محکوم جبرا در جهت دگرگونی " نظامات " و " سنت ها " و " ایدئولوژی" موجود است.
بینش ابزاری بر اساس این طرز تفکر است که انسان در آغاز پیدایش یک ماده خام است و کار و ابزار است که به این ماده خام، شکل متناسب با نوع کار و شکل ابزار تولید می دهد، یک ظرف خالی محض است که از بیرون و تحت تدثیر عوامل اجتماعی پر می شود و به عبارت دیگر انسان طبق این نظریه فاقد شخصیت است نه شخصیت بالفعل دارد و نه شخصیت بالقوه.
پایه و اساس شخصیتش با عوامل اجتماعی، مخصوصا عوامل اقتصادی پی ریزی میشود. از اینرو هر نوع و هر شکل شخصیتی به او داده شود از نظر او که ماده خام و ظرف خالی ای بیش نیست بی تفاوت است. نسبت او با همه شکلها و همه مظروفها علی السویه است. از این جهت انسان شبیه یک نوار خالی است که هر چه در او ضبط شود از نظر ذات نوار بی تفاوت است.
آنچه از مختصات این مکتب و ما به الامتیاز آن از سایر تفکرات است و در حقیقت هسته اصلی تفکر دیالکتیکی باید شمرده شود دو چیز است: یکی این که همچنانکه واقعیت خارجی که موضوع اندیشه است وضع دیالکتیکی دارد، خود اندیشه نیز وضع دیالکتیکی دارد. یعنی اندیشه مانند طبیعت عینی محکوم اصول چهارگانه است.
دیگر اینکه این مکتب تضاد را به این صورت تعبیر میکند که هر هستی در ذات خود متضمن نیستی است و ازاینرو مساوی با " شدن " یعنی حرکت است. هر چیز لزوماً نفی خود را در درون خود میپرورد و سپس متحول به آن میگردد، آن نیز به نوبه خود چنین جریانی طی مینماید و به این ترتیب طبیعت و تاریخ همواره از میان اضداد عبور میکنند. از نظر این مکتب تکامل، جمع میان دو ضد است که یکی به دیگری تبدیل شده اس.
اصل تضاد به معنی جنگ اجزاء طبیعت با یکدیگر و احیانا ترکیب آنها با یکدیگر اصلی است کهن، آنچه در تفکر دیالکتیکی تازگی دارد و از مختصات این طرز تفکر است، این است که نه تنها میان اجزاء طبیعت جنگ و تضاد هست، در درون هر جزء تضاد وجود دارد و این تضاد به صورت جنگ عوامل نو و رشد یابنده با عوامل کهنه و درحال زوال است و منتهی به پیروزی نیروهای در حال رشد میگردد.
اینست دو چیزی که باید هسته اصلی و ما به الامتیاز تفکر دیالکتیکی از غیر دیالکتیکی شمرده شود. نو و کهنه در این منطق مفهوم نسلی ندارد. مقصود از صف آرائی نو و کهنه در برابر یکدیگر صف آرائی نسل جوان در برابر نسل قبل از خود نیست، که نسل جوان الزاما در جبهه انقلابی و نسل کهن در جبهه محافظه کار قرار گیرد.
همچنانکه مفهوم فرهنگی ندارد، یعنی مقصود طبقه تحصیل کرده و با سواد در مقابل طبقه بی سواد و درس نخوانده نیست، بلکه صرفا مفهوم اقتصادی و طبقاتی دارد. طبقه کهن یعنی طبقه وابسته به وضع موجود و منتفع از آنچه هست، و طبقه نو یعنی طبقه ناراضی از وضع موجود و الهامگیر از ابزار تولیدی جدید که وضع موجود را به زیان خویش میبیند و طرفدار دگرگونی روبنای اجتماع است.
به تعبیر دیگر: نو و کهنه، یعنی روشنفکر و تاریک اندیش. روشنفکری و تاریک اندیشی مقولهای غیر از مقوله دانش و بیدانشی است، روشنفکر کسی است که از آگاهی ویژهای در جهت تکامل اجتماعی برخوردار است، خود آگاهی اجتماعی از مختصات طبقه محروم و ناراضی و طرفدار دگرگونی وضع موجود است.
یعنی روشنفکری و تاریک اندیشی ریشه طبقاتی دارد. طبقه مرفه و برخوردار الزاما تاریک اندیش و گذشته گرا و سنت گرا و دارای تفکر محافظه کارانه است و طبقه رنجبر و زحمت کش جبرا روشنفکر و دارای تفکر انقلابی و آینده گرا است. پایگاه خاص طبقاتی است که الهام بخش روشنفکری است نه درس و کلاس و معلم و کتاب و لابراتوار.
انسان بینش و وجدان اجتماعی خویش را از شرائط محیط اجتماعی و موقعیت طبقاتی خود الهام میگیرد طبقه مرفه و منتفع از وضع موجود قهراً و جبراً جامد الفکر میگردد و طبقه استثمار شده جبراً تحرک اندیشه پیدا میکند و این امری جدا از فرهنگ و سواد داشتن و نداشتن است. حرکات تکاملی اجتماع غالبا از ناحیه گروهها و طبقاتی است که از سواد و معلومات کافی بی بهرهاند ولی به حکم وضع طبقاتی روشنفکرند.