سلام دوستان !
به دومین قسمت از فصلِ 1 سری داستانهای خانه ی 1001 در خوش اومدید.
بی مقدمه میریم سره داستان ، چون حرفی نیس ! ^_-
اون دوستانی که قسمت اول رو نخوندند، از طریق این لینک مطالعه کنن :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=238634
اطلاعات بیشتر در این تاپیک وجود داره . لطفا از زدن اسپم خودداری کنید و نظراتتون رو حتما بنویسید . اشکال یا انتقادی بود به یکی از نویسندگان داستان (یا من ، یا فرید و یا ایمان) پیام بدید .. با سپاس (:
صبح روز بعد ، فرید با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد . ساعت هشت صبح بود . چند لحظه بعد ایمان هم با صدای زنگ موبایل او بلند شد . هردو دست و صورتشان را شستند و به یکدیگر سلام کردند . شادی در اتاقش هنوز خواب بود . فرید با نیامدن او عصبانی شد و به ایمان گفت :
- یعنی چی که این دیر پا میشه ؟ دیر تر از هشت دیگه حق نداره بیدار بشه .. مگه قول نداده بود بعد از رفتن مامان و بابا تا ظهر نخوابه ؟ حالا چون مدرسه اش تعطیل شده یعنی بهشت و لالای ابدی ؟
- والا قولش رو نمیدونم ؛ ولی دیشب تا پنج صبح بیدار بود داشت با گوشیش ور میرفت .. نمیفهمم این چه دوستایی داره که تا صبح هم نمیزارن بخوابه ؟
- تو از کجا میدونی ؟
- دیشب اصلا نتونستم با صدای گوشیش بخوابم . تمام وقت پلکام فقط روی هم بودن ، ولی خوابم نبرد . در اتاقشم قفل کرده بود نتونستم برم بهش بگم که اون صدای رو مخ رو قطع کنه . از وقتی اومدیم خونه میخواستم اتاق تو رو ور دارم چون با اتاق شادی فاصله ی زیادی داره . دیشب در عوض رفتم کنار پنجره و هندزفری گذاشتم تا وقتی که هوا روشن شد ؛ هرکسی یه طوری تفریح میکنه دیگه .. خیلی هم خوب شد راستش !
- پس میخوای یکم بری بخوابی من خودم میرم خرید ها رو میکنم . فقط لیست خرید رو بده من میرم ..
- نه دیگه .. خودم میرم !
- ایمان ، تو بمون پیش شادی ! یکم باهاش حرف بزن تا این وضعش درست بشه ؛ تعطیلات نوروز که تموم بشه باید ساعت 6 صبح بره مدرسه .. این عادت مسخرش که شبا تا اذان صبح بیداره و روزا تا ظهر خواب باید رفع بشه ..
فرید لباس هایش را عوض کرد و اماده ی رفتن شد . لیست خرید و نیاز هایشان را از ایمان گرفت و خواند . چند لحظه بعد رو به ایمان کرد و گفت :
- این لیست چرا انقدر زیادی شلوغه ؟ مگه از بیابون اومدیم که انقدر خرید داریم ؟
- پنیر و نون و میوه و گوشت که خرید های اصلیمونه ، دلستر و این چیزا که خرید های مورد نظر خودته ، بقیه ی لیست سفارشات شادیه ..
- چی ؟
فرید با عصبانیت وارد اتاق شادی شد . محکم در اتاق او را زد و گفت :
- هوی در رو باز کن بینم .. زود باش !
شادی با چشمانی گرم و نیمه باز بلند شد . در را باز کرد و با صدای خواب الود گفت :
- چه مرگته این موقع صبح ..
نگاهی به ساعت دیواری انداخت ؛ سپس طلبکارانه گفت :
- دیوونه ساعت هشت صبحه .. مثلا تو مرخصی هستما .. از شر مدرسه راحت شدیم که یکم بخوابیم ، گیره تو افتادیم !
- فعلا کاری با بحث خوابیدنت ندارم جوجه ، بعدا راجع به این قضیه باهم حرف میزنیم . فعلا مشکل لیست خریذ جنابعالیه ! خودت میفهمی چیا نوشتی ؟ بزار برات بخونم ..
فرید کاغذ را بالا اورد و بلند خواند :
- این لیست خرید توئه : دو بسته کافی میتِ نستله ، دو بسته چاکلز ، فیلم های جدید سوپر مارکت ! این موقع که ما فعلا تو خرید های خودمون موندیم این چه لیستیه ؟
- وااااای منو باش فک کردم میخوای یه خبر مهم بدی .. اگه مشکلت همین یه لیسته خب نخر بابا .. من همیشه کافی میت و چاکلز و فیلمای جدید رو تو لیستم میزارم ولی معمولا هیچکدومشون هم گیرم نمیاد .. حالا اگه کاری نداری بزار برم بکپم چون هیچ تخوابیدم ..
- کافی میت به چه دردت میخوره ؟ تو که اهل قهوه خوردن نیستی !
- من کافی میت خالی دوس دارم نمیدونستی ؟ یادت رفته چرا همیشه تو اشپزخونه حداقل دو بسته کافی میت وجود داشت ؟ من اونارو خالی دوس دارم ..
- واقعا که عجیب غریب هستی ! برو بخواب .. یکم هوش و حواست سر جاش بیاد .. من دیگه میرم .
- خدافظ ..
سپس در را بست . ایمان و فرید به یکدیگر نگاه کردند . فرید نفسی عمیق کشید و گفت :
- خب دیگه فعلا ..
- موفق باشی !
فرید از خانه بیرون رفت . بالافاصله بعد از امدن به کوچه شان ، یاد حرف های روز قبل شادی افتاد . با خود در دل گفت :
- باید برای روبه رو شدن با همسایه و این خانوم محترم خودم پیش قدم بشم .
با این فکر لبخندی زد و راه افتاد . کمی پایین تر از خانه شان ، به سوپر مارکتی رسید . خرید هایش را کرد . از لیست خواهرش هم فقط یک بسته چاکلز خرید و با خود گفت :
- این چیپس و پفکا هرچی باشن از خالی خالی خوردن کافی میت برای شادی بهترن . هیچ نمیفهمم اون ذائقه ی غذاییش چرا انقدر عجیبه ؟!
پس از خروج از مغازه ، با دختری روبه رو شد که چهره ی فوق العاده زیبایی داشت . چند لحظه خیره به او ماند تا انکه دختر هم متوجه توجه فرید شد و با تعجب گفت :
- حالتون خوبه اقا ؟
فرید به خود امد و با شرمندگی گفت : ها ؟ من ؟ آآآ اره اره .. ببخشین خانوم ..
سپس رویش را برگرداند و پشت دیواری قایم شد . با خود فکر میکرد ایا او همان دختر است یا نه ، اما عشق ان دختر در دلش نشسته بود . پس از انکه او از مغازه خارج شد ، دوباره فرید را دید . بی توجه به او از انجا رفت . فرید با دقت به مسیر حرکت او نگاه کرد و فهمید که او او خانه اش سر کوچه میباشد . دلش میخواست با او بیش تر اشنا شود اما صدایی از ان سو توجه او را به خود جلب کرد . مردی با ظاهری شیک سوار بر ماشینی گران قیمت به او گفت :
- بچه جون .. نگاهتو زیادی کج کردی ! حد خودتو بدون .. هع !
سپس با قه قهه از پیش او رفت . فرید کفری شده بود اما ارامش خودش را حفظ کرد و به سمت خانه برگشت .
ایمان در را برایش باز کرد . فرید ماجرای ان دختر را برایش تعریف کرد . وسایل و مواد غذایی جدید را در کابینت ها و کمد های اشپزخانه قرار داد و لباس هایش را عوض کرد . بر روی صندلی ای نشست و خیاری شست و خورد . از ایمان پرسید :
- این دختره هنوز خوابه ؟
- نه بابا .. از وقتی بیدارش کردی دیگه نخوابید گفت خواب از سرش پریده .. رفته سراغ وسایلش داره اتاقشو جمع و جور میکنه حرفم نمیزنه ..
- هع .. اگه ببینه چاکلز براش خریدم سرت رو میبره ..
-به من که کاری نداره ! تو رفتی واسش خرید کردی ! شادیه دیگه ؛ شاید تا یه مدت بخاطر همین خریدا بیخیال سر به سرت گذاشتن شه ..
- اهای شادی ! بیخیال بابا چرا زانوی غم بغل کردی تو اتاقت ؟ من که میدونم تو این موقع صبح اونم روز دوم اومدنت به خونه ی جدید اصلا سراغ مرتب کردن وسایل و اتاقت نمیری .. بیا برات چاکلز خریدم ..
فرید و ایمان باهم دیگر خندیدند . اما شادی جوابی نداد . فرید از جایش بلند شد و به اتاقش رفت . در را باز کرد و او را دید که گوشه ای نشسته و در فکر است . دوباره حرف های قبلیش را تکرار کرد . اینبار شادی گفت :
- یه بار گفتی . شنیدم ..
- چیه خوشحال نشدی ؟
- خب ..
- خب چی ؟
- اگه به یاد قدیما بیای با هم دیگه بخوریمش شاید خوش حال بشم .
او این حرف را بی تفاوتانه زد ، اما فرید خندید و گفت :
- من که میدونم چه قدر مشتاقی مثل گذشته بامن این تفریحات رو انجام بدی . باشه .. بیا بریم باهم مراسم پفک خوری ! با این تفاوت که اینبار ما دو نفریم نه مثل قبل کل خونواده .
- واقعا ؟ پس بزن بریم .. آهای ایمان تو چی ؟
ایمان از اتاق خودش پاسخ داد :
- نه مرسی ؛ وسط بازی انلاینم !
- بیا دیگه ! ما هنوزم همون خانواده ی قدیم هستیم .
فرید به اتاق ایمان امد و ارام گفت :
- قبول کن دیگه ، بزار خوش باشه ..
- حله ! الان میام ..
شب هنگام ، خانواده ی اریا از صاب خونه شان اقا صابر و امیررضا دعوت کردند که شام را در خانه ی انها صرف کنند .
پس از صرف شام ، اقای نکومنش با مهربانی به فرید گفت :
- با گذشت زمان شماهم به این خونه عادت میکنید . بازم میگم ؛ کمک یا هرچیزی خواستید به من بگید تا فراهم کنیم . خب میخواید چیکارا کنید ؟
- ممنونیم . فعلا که میخوایم خرید های ضروری رو ادامه بدیم .
- تعطیلات نوروز تو راهه .. شما جایی نمیرید ؟
- ما که فامیلامون همه تو شهرستان هستن . فعلا که وقت نداریم ولی سعی میکنیم بعد از فروردین ماه بریم . شما چه طور ؟
- من و پسرم فردا میریم امریکا دیدن فامیلامون . بعدش هم میریم المان اونجا فامیل های مادریش رو میبینیم .
همه از شنیدن این حرف تعجب کردند . خانه و وسایل زندگی انها خیلی پیشرفته و گران نبود . انها حتی تلوزیون مناسبی هم نداشتند و ماشینشان یک پراید بود . فرید با تعلل گفت :
- اوه .. جالبه ! خوش بگذره .. امریکا و المان !
- حتما براتون جالبه که چرا ما میریم اونجا در حالیکه بنظرتون ما خیلی پولدار نیستیم . باید بگم ما ثروت و دارایی اصلیمون در امریکا قرار داره . ولی این خونه رو دوست داریم و چون یادگار پدرم هست اینجا زندگی میکنیم .
امیررضا حرف پدرش را ادامه داد :
- اره درسته ! ما و اینجا رو خیلی بیشتر از امریکا دوس داریم چون ..
- چون سادگی برای ما در اولویته و تا زمانیکه زندگیمون اینجا خوبه نیازی به امکانات و ثروت اضافی نداریم .
این اقا صابر بود که حرف پسرش را قطع کرد . صدایش کمی میلرزید . فرید و ایمان با تعجب به او نگاه می کردند . سکوتی چند لحظه در انجا حکم فرما شد . شادی با بیخیالی گفت :
- از دست این سرعت اینرتنت ! سه ساعته دارم یه ویدیو هفت ثانیه ای تو اینستا اپ میکنم ولی هنوز ثبت نشده ! میگم اقا صابر اینجا مشکل داره ؟ اخه ما سرعت بالا خریدیم ولی بازم ادمو دیوونه میکنه و اخرشم کار نمیکنه .
- نه اصلا ! حتما الان شلوغه چون این موقع خیلیا از اینترنت استفاده میکنن . خب ، ما دیگه رفع زحمت کنیم اقایون و خانم اریا ! زحمتتون دادیم .
ایمان گفت :
- مث که بگیر نگیر داره ! اون موقع وسط بازی هم چند بازی رد داد ..
شاید مشکل از سیم کشیه !
فرید :
- اینچه حرفیه .. خوش حال شدیم که تونستیم محبت هاتون رو حداقل با یه شام ساده جبران کنیم .
- من و پسرم کارامون رو کردیم ولی بازم باید برای سفر اماده بشیم . پس دیگه با اجازه ، فقط یه چیزی ! امیدواریم مشکلی در نبود ما نداشته باشید . ما احتمالا سیزده به در برمیگردیم . تا اون موقع ، اگه دوس داشتید مهمان دعوت کنید و یا از اینجا به دیدن اقوامتون برید ، فقط لطفا مراقب باشید کسی وارد خونه ی ما نشه ! جز خودتون که ممنون میشیم مراقب باشید و به چیزی دست نزنید چون همه ی وسایل اون خونه برای ما خیلی با ارزشه !
پس از دقایقی انها از انجا رفتند . فرید و ایمان هردو در فکر بودند . شادی همچنان مشغول اپ کردن ان ویدیو بود که دیگر خسته شد و گوشی اش را کنار گذاشت . گفت :
- پاک ادم از کاری که میکنه پشیمون میشه .. حوصلم رو سر برد اه اه :|
ایمان گفت :
- میشه فقط پنج دقیقه دست از سر اون گوشی برداری ؟
- مگه چی شده اینجور خروس جنگی شدی ؟
فرید گفت :
- شادی مهم نیست تو برو من و ایمان باید باهم حرف بزنیم .
- چرا برم ؟
- چون موضوع مهمیه .. از ویدیو اپ کردن تو مهم تره !
- خیلی بدجنسی .. این چه ربطی به این داشت ؟ بگید منم میشنوم . گوشی هم کنار گذاشتم . خب ؟
ایمان :
- این یارو صابر یه چیزیش هست ..
- ها ؟ چشه ؟
- یه چیزیش هست دیگه .. دِ آخه کی از اقای نکومنش انتظار داشت برای تعظیلات بخواد بره امریکا و المان ؟
فرید در ادامه گفت :
- و البته بگه که ثروت و دارایی و فامیلاشون همه اونجان !
- خب چیش عجیبه ؟
- چیش عجیبه ؟ همش عجیبه ! تازه ، وقتی که امیررضا داشت دلیل اهمیت این خونه رو میگفت پدرش یهو حرفشو قطع کرد و با استرس یه جوابی سر هم کرد مطمئنم پسرش چیز دیگه ای میخواست بگه .. بعدش قیافه ی هردوشون رو باید میدیدی ! امیررضا متعجب و حیرون ، باباش نگران و اشفته !
ایمان هم حرف او را تایید کرد و گفت :
- معلوم نیست دارن چیو پنهان میکنن !
شادی با بی حوصلگی گفت :
- خب که چی ؟ شاید یه مسئله ی شخصیه و دلش نمیخواد ما بدونیم . به ما چه ؟
- ببین کی داره میگه به ما چه ! ملکه ی فضول های دنیا !
فرید رو به شادی گفت :
- فعلا باشه قبول ، به ما ربطی نداره . ولی اگه چیز بازم از این حرفای مشکوک شنیدیم ...
- بیخودی زوم کردین رو اون بدبختا ! کاملا معلومه دارن یه راز خونوادگی رو پوشش میدن .. من نمیفهمم شماها چتون شده ؟ تا حالا صدتا عجیب ترشم دیدیم و دخالتی نکردیم . یادته خونه قبلیمون قضیه ی اختر خانوم و شوهرش رو ؟ اخر با پلیس اومدن بردنشون ولی تا اون لحظه هیچکدومتون حتی کنجکاو نشدین اونا دارن چیکار میکنن .. حالا الان اینجوری میکنین چرا ؟ بیخیال شید .. من که خوابم میاد ، میرم بخوابم .
ایمان گوشی شادی را ورداشت و گفت :
- گوشیت از این به بعد شبا پیش من میمونه .
- چی ؟ چرا ؟ من بی گوشیم میمیرم ایمان خودت بهتر میدونی داداشی گوشیم تنها دوستمه ! اخه چرا ؟
- اولا خودت نمیتونی بخوابی ، دوما من ! دیشب از بس صدای اس ام اس و پیامای گوشیت میومد تا صبح نخوابیدم . وقتی برادر بزرگت حرفی بزنه میگی چشم . حالا برو بخواب چون منم خوابم میاد . فرید ، فعلا شب بخیر ..
- شبت بخیر . شادی تو هم خودتو لوس نکن دیگه باور کن به نفعه تو هم هست .
شادی با قیافه ای عصبانی اما ارام به اتاقش رفت و در را طبق معمول قفل کرد و خوابید . پس از انکه همه به اتاق هایشان رفتند ، ایمان خواست بخوابد که صدای پیام های گوشی شادی او را به خود اورد . با خود گفت :
- اینا دیگه چه ادمایی هستن تا صبح هم اونو ول نمیکنن ..
نگاهی به لیست پیام های او انداخت ؛ خندید ؛ گوشی را خاموش کرد و به خواب رفت .
___________
راستی دوستان من نظرسنجی رو عوض کردم و از این به بعد نظرسنجیه هر قسمت راجع به خوب یا بد بودن اون قسمته . لطفا در نظرسنجی شرکت کنید مرسی
به دومین قسمت از فصلِ 1 سری داستانهای خانه ی 1001 در خوش اومدید.
بی مقدمه میریم سره داستان ، چون حرفی نیس ! ^_-
اون دوستانی که قسمت اول رو نخوندند، از طریق این لینک مطالعه کنن :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=238634
اطلاعات بیشتر در این تاپیک وجود داره . لطفا از زدن اسپم خودداری کنید و نظراتتون رو حتما بنویسید . اشکال یا انتقادی بود به یکی از نویسندگان داستان (یا من ، یا فرید و یا ایمان) پیام بدید .. با سپاس (:
صبح روز بعد ، فرید با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد . ساعت هشت صبح بود . چند لحظه بعد ایمان هم با صدای زنگ موبایل او بلند شد . هردو دست و صورتشان را شستند و به یکدیگر سلام کردند . شادی در اتاقش هنوز خواب بود . فرید با نیامدن او عصبانی شد و به ایمان گفت :
- یعنی چی که این دیر پا میشه ؟ دیر تر از هشت دیگه حق نداره بیدار بشه .. مگه قول نداده بود بعد از رفتن مامان و بابا تا ظهر نخوابه ؟ حالا چون مدرسه اش تعطیل شده یعنی بهشت و لالای ابدی ؟
- والا قولش رو نمیدونم ؛ ولی دیشب تا پنج صبح بیدار بود داشت با گوشیش ور میرفت .. نمیفهمم این چه دوستایی داره که تا صبح هم نمیزارن بخوابه ؟
- تو از کجا میدونی ؟
- دیشب اصلا نتونستم با صدای گوشیش بخوابم . تمام وقت پلکام فقط روی هم بودن ، ولی خوابم نبرد . در اتاقشم قفل کرده بود نتونستم برم بهش بگم که اون صدای رو مخ رو قطع کنه . از وقتی اومدیم خونه میخواستم اتاق تو رو ور دارم چون با اتاق شادی فاصله ی زیادی داره . دیشب در عوض رفتم کنار پنجره و هندزفری گذاشتم تا وقتی که هوا روشن شد ؛ هرکسی یه طوری تفریح میکنه دیگه .. خیلی هم خوب شد راستش !
- پس میخوای یکم بری بخوابی من خودم میرم خرید ها رو میکنم . فقط لیست خرید رو بده من میرم ..
- نه دیگه .. خودم میرم !
- ایمان ، تو بمون پیش شادی ! یکم باهاش حرف بزن تا این وضعش درست بشه ؛ تعطیلات نوروز که تموم بشه باید ساعت 6 صبح بره مدرسه .. این عادت مسخرش که شبا تا اذان صبح بیداره و روزا تا ظهر خواب باید رفع بشه ..
فرید لباس هایش را عوض کرد و اماده ی رفتن شد . لیست خرید و نیاز هایشان را از ایمان گرفت و خواند . چند لحظه بعد رو به ایمان کرد و گفت :
- این لیست چرا انقدر زیادی شلوغه ؟ مگه از بیابون اومدیم که انقدر خرید داریم ؟
- پنیر و نون و میوه و گوشت که خرید های اصلیمونه ، دلستر و این چیزا که خرید های مورد نظر خودته ، بقیه ی لیست سفارشات شادیه ..
- چی ؟
فرید با عصبانیت وارد اتاق شادی شد . محکم در اتاق او را زد و گفت :
- هوی در رو باز کن بینم .. زود باش !
شادی با چشمانی گرم و نیمه باز بلند شد . در را باز کرد و با صدای خواب الود گفت :
- چه مرگته این موقع صبح ..
نگاهی به ساعت دیواری انداخت ؛ سپس طلبکارانه گفت :
- دیوونه ساعت هشت صبحه .. مثلا تو مرخصی هستما .. از شر مدرسه راحت شدیم که یکم بخوابیم ، گیره تو افتادیم !
- فعلا کاری با بحث خوابیدنت ندارم جوجه ، بعدا راجع به این قضیه باهم حرف میزنیم . فعلا مشکل لیست خریذ جنابعالیه ! خودت میفهمی چیا نوشتی ؟ بزار برات بخونم ..
فرید کاغذ را بالا اورد و بلند خواند :
- این لیست خرید توئه : دو بسته کافی میتِ نستله ، دو بسته چاکلز ، فیلم های جدید سوپر مارکت ! این موقع که ما فعلا تو خرید های خودمون موندیم این چه لیستیه ؟
- وااااای منو باش فک کردم میخوای یه خبر مهم بدی .. اگه مشکلت همین یه لیسته خب نخر بابا .. من همیشه کافی میت و چاکلز و فیلمای جدید رو تو لیستم میزارم ولی معمولا هیچکدومشون هم گیرم نمیاد .. حالا اگه کاری نداری بزار برم بکپم چون هیچ تخوابیدم ..
- کافی میت به چه دردت میخوره ؟ تو که اهل قهوه خوردن نیستی !
- من کافی میت خالی دوس دارم نمیدونستی ؟ یادت رفته چرا همیشه تو اشپزخونه حداقل دو بسته کافی میت وجود داشت ؟ من اونارو خالی دوس دارم ..
- واقعا که عجیب غریب هستی ! برو بخواب .. یکم هوش و حواست سر جاش بیاد .. من دیگه میرم .
- خدافظ ..
سپس در را بست . ایمان و فرید به یکدیگر نگاه کردند . فرید نفسی عمیق کشید و گفت :
- خب دیگه فعلا ..
- موفق باشی !
فرید از خانه بیرون رفت . بالافاصله بعد از امدن به کوچه شان ، یاد حرف های روز قبل شادی افتاد . با خود در دل گفت :
- باید برای روبه رو شدن با همسایه و این خانوم محترم خودم پیش قدم بشم .
با این فکر لبخندی زد و راه افتاد . کمی پایین تر از خانه شان ، به سوپر مارکتی رسید . خرید هایش را کرد . از لیست خواهرش هم فقط یک بسته چاکلز خرید و با خود گفت :
- این چیپس و پفکا هرچی باشن از خالی خالی خوردن کافی میت برای شادی بهترن . هیچ نمیفهمم اون ذائقه ی غذاییش چرا انقدر عجیبه ؟!
پس از خروج از مغازه ، با دختری روبه رو شد که چهره ی فوق العاده زیبایی داشت . چند لحظه خیره به او ماند تا انکه دختر هم متوجه توجه فرید شد و با تعجب گفت :
- حالتون خوبه اقا ؟
فرید به خود امد و با شرمندگی گفت : ها ؟ من ؟ آآآ اره اره .. ببخشین خانوم ..
سپس رویش را برگرداند و پشت دیواری قایم شد . با خود فکر میکرد ایا او همان دختر است یا نه ، اما عشق ان دختر در دلش نشسته بود . پس از انکه او از مغازه خارج شد ، دوباره فرید را دید . بی توجه به او از انجا رفت . فرید با دقت به مسیر حرکت او نگاه کرد و فهمید که او او خانه اش سر کوچه میباشد . دلش میخواست با او بیش تر اشنا شود اما صدایی از ان سو توجه او را به خود جلب کرد . مردی با ظاهری شیک سوار بر ماشینی گران قیمت به او گفت :
- بچه جون .. نگاهتو زیادی کج کردی ! حد خودتو بدون .. هع !
سپس با قه قهه از پیش او رفت . فرید کفری شده بود اما ارامش خودش را حفظ کرد و به سمت خانه برگشت .
ایمان در را برایش باز کرد . فرید ماجرای ان دختر را برایش تعریف کرد . وسایل و مواد غذایی جدید را در کابینت ها و کمد های اشپزخانه قرار داد و لباس هایش را عوض کرد . بر روی صندلی ای نشست و خیاری شست و خورد . از ایمان پرسید :
- این دختره هنوز خوابه ؟
- نه بابا .. از وقتی بیدارش کردی دیگه نخوابید گفت خواب از سرش پریده .. رفته سراغ وسایلش داره اتاقشو جمع و جور میکنه حرفم نمیزنه ..
- هع .. اگه ببینه چاکلز براش خریدم سرت رو میبره ..
-به من که کاری نداره ! تو رفتی واسش خرید کردی ! شادیه دیگه ؛ شاید تا یه مدت بخاطر همین خریدا بیخیال سر به سرت گذاشتن شه ..
- اهای شادی ! بیخیال بابا چرا زانوی غم بغل کردی تو اتاقت ؟ من که میدونم تو این موقع صبح اونم روز دوم اومدنت به خونه ی جدید اصلا سراغ مرتب کردن وسایل و اتاقت نمیری .. بیا برات چاکلز خریدم ..
فرید و ایمان باهم دیگر خندیدند . اما شادی جوابی نداد . فرید از جایش بلند شد و به اتاقش رفت . در را باز کرد و او را دید که گوشه ای نشسته و در فکر است . دوباره حرف های قبلیش را تکرار کرد . اینبار شادی گفت :
- یه بار گفتی . شنیدم ..
- چیه خوشحال نشدی ؟
- خب ..
- خب چی ؟
- اگه به یاد قدیما بیای با هم دیگه بخوریمش شاید خوش حال بشم .
او این حرف را بی تفاوتانه زد ، اما فرید خندید و گفت :
- من که میدونم چه قدر مشتاقی مثل گذشته بامن این تفریحات رو انجام بدی . باشه .. بیا بریم باهم مراسم پفک خوری ! با این تفاوت که اینبار ما دو نفریم نه مثل قبل کل خونواده .
- واقعا ؟ پس بزن بریم .. آهای ایمان تو چی ؟
ایمان از اتاق خودش پاسخ داد :
- نه مرسی ؛ وسط بازی انلاینم !
- بیا دیگه ! ما هنوزم همون خانواده ی قدیم هستیم .
فرید به اتاق ایمان امد و ارام گفت :
- قبول کن دیگه ، بزار خوش باشه ..
- حله ! الان میام ..
شب هنگام ، خانواده ی اریا از صاب خونه شان اقا صابر و امیررضا دعوت کردند که شام را در خانه ی انها صرف کنند .
پس از صرف شام ، اقای نکومنش با مهربانی به فرید گفت :
- با گذشت زمان شماهم به این خونه عادت میکنید . بازم میگم ؛ کمک یا هرچیزی خواستید به من بگید تا فراهم کنیم . خب میخواید چیکارا کنید ؟
- ممنونیم . فعلا که میخوایم خرید های ضروری رو ادامه بدیم .
- تعطیلات نوروز تو راهه .. شما جایی نمیرید ؟
- ما که فامیلامون همه تو شهرستان هستن . فعلا که وقت نداریم ولی سعی میکنیم بعد از فروردین ماه بریم . شما چه طور ؟
- من و پسرم فردا میریم امریکا دیدن فامیلامون . بعدش هم میریم المان اونجا فامیل های مادریش رو میبینیم .
همه از شنیدن این حرف تعجب کردند . خانه و وسایل زندگی انها خیلی پیشرفته و گران نبود . انها حتی تلوزیون مناسبی هم نداشتند و ماشینشان یک پراید بود . فرید با تعلل گفت :
- اوه .. جالبه ! خوش بگذره .. امریکا و المان !
- حتما براتون جالبه که چرا ما میریم اونجا در حالیکه بنظرتون ما خیلی پولدار نیستیم . باید بگم ما ثروت و دارایی اصلیمون در امریکا قرار داره . ولی این خونه رو دوست داریم و چون یادگار پدرم هست اینجا زندگی میکنیم .
امیررضا حرف پدرش را ادامه داد :
- اره درسته ! ما و اینجا رو خیلی بیشتر از امریکا دوس داریم چون ..
- چون سادگی برای ما در اولویته و تا زمانیکه زندگیمون اینجا خوبه نیازی به امکانات و ثروت اضافی نداریم .
این اقا صابر بود که حرف پسرش را قطع کرد . صدایش کمی میلرزید . فرید و ایمان با تعجب به او نگاه می کردند . سکوتی چند لحظه در انجا حکم فرما شد . شادی با بیخیالی گفت :
- از دست این سرعت اینرتنت ! سه ساعته دارم یه ویدیو هفت ثانیه ای تو اینستا اپ میکنم ولی هنوز ثبت نشده ! میگم اقا صابر اینجا مشکل داره ؟ اخه ما سرعت بالا خریدیم ولی بازم ادمو دیوونه میکنه و اخرشم کار نمیکنه .
- نه اصلا ! حتما الان شلوغه چون این موقع خیلیا از اینترنت استفاده میکنن . خب ، ما دیگه رفع زحمت کنیم اقایون و خانم اریا ! زحمتتون دادیم .
ایمان گفت :
- مث که بگیر نگیر داره ! اون موقع وسط بازی هم چند بازی رد داد ..
شاید مشکل از سیم کشیه !
فرید :
- اینچه حرفیه .. خوش حال شدیم که تونستیم محبت هاتون رو حداقل با یه شام ساده جبران کنیم .
- من و پسرم کارامون رو کردیم ولی بازم باید برای سفر اماده بشیم . پس دیگه با اجازه ، فقط یه چیزی ! امیدواریم مشکلی در نبود ما نداشته باشید . ما احتمالا سیزده به در برمیگردیم . تا اون موقع ، اگه دوس داشتید مهمان دعوت کنید و یا از اینجا به دیدن اقوامتون برید ، فقط لطفا مراقب باشید کسی وارد خونه ی ما نشه ! جز خودتون که ممنون میشیم مراقب باشید و به چیزی دست نزنید چون همه ی وسایل اون خونه برای ما خیلی با ارزشه !
پس از دقایقی انها از انجا رفتند . فرید و ایمان هردو در فکر بودند . شادی همچنان مشغول اپ کردن ان ویدیو بود که دیگر خسته شد و گوشی اش را کنار گذاشت . گفت :
- پاک ادم از کاری که میکنه پشیمون میشه .. حوصلم رو سر برد اه اه :|
ایمان گفت :
- میشه فقط پنج دقیقه دست از سر اون گوشی برداری ؟
- مگه چی شده اینجور خروس جنگی شدی ؟
فرید گفت :
- شادی مهم نیست تو برو من و ایمان باید باهم حرف بزنیم .
- چرا برم ؟
- چون موضوع مهمیه .. از ویدیو اپ کردن تو مهم تره !
- خیلی بدجنسی .. این چه ربطی به این داشت ؟ بگید منم میشنوم . گوشی هم کنار گذاشتم . خب ؟
ایمان :
- این یارو صابر یه چیزیش هست ..
- ها ؟ چشه ؟
- یه چیزیش هست دیگه .. دِ آخه کی از اقای نکومنش انتظار داشت برای تعظیلات بخواد بره امریکا و المان ؟
فرید در ادامه گفت :
- و البته بگه که ثروت و دارایی و فامیلاشون همه اونجان !
- خب چیش عجیبه ؟
- چیش عجیبه ؟ همش عجیبه ! تازه ، وقتی که امیررضا داشت دلیل اهمیت این خونه رو میگفت پدرش یهو حرفشو قطع کرد و با استرس یه جوابی سر هم کرد مطمئنم پسرش چیز دیگه ای میخواست بگه .. بعدش قیافه ی هردوشون رو باید میدیدی ! امیررضا متعجب و حیرون ، باباش نگران و اشفته !
ایمان هم حرف او را تایید کرد و گفت :
- معلوم نیست دارن چیو پنهان میکنن !
شادی با بی حوصلگی گفت :
- خب که چی ؟ شاید یه مسئله ی شخصیه و دلش نمیخواد ما بدونیم . به ما چه ؟
- ببین کی داره میگه به ما چه ! ملکه ی فضول های دنیا !
فرید رو به شادی گفت :
- فعلا باشه قبول ، به ما ربطی نداره . ولی اگه چیز بازم از این حرفای مشکوک شنیدیم ...
- بیخودی زوم کردین رو اون بدبختا ! کاملا معلومه دارن یه راز خونوادگی رو پوشش میدن .. من نمیفهمم شماها چتون شده ؟ تا حالا صدتا عجیب ترشم دیدیم و دخالتی نکردیم . یادته خونه قبلیمون قضیه ی اختر خانوم و شوهرش رو ؟ اخر با پلیس اومدن بردنشون ولی تا اون لحظه هیچکدومتون حتی کنجکاو نشدین اونا دارن چیکار میکنن .. حالا الان اینجوری میکنین چرا ؟ بیخیال شید .. من که خوابم میاد ، میرم بخوابم .
ایمان گوشی شادی را ورداشت و گفت :
- گوشیت از این به بعد شبا پیش من میمونه .
- چی ؟ چرا ؟ من بی گوشیم میمیرم ایمان خودت بهتر میدونی داداشی گوشیم تنها دوستمه ! اخه چرا ؟
- اولا خودت نمیتونی بخوابی ، دوما من ! دیشب از بس صدای اس ام اس و پیامای گوشیت میومد تا صبح نخوابیدم . وقتی برادر بزرگت حرفی بزنه میگی چشم . حالا برو بخواب چون منم خوابم میاد . فرید ، فعلا شب بخیر ..
- شبت بخیر . شادی تو هم خودتو لوس نکن دیگه باور کن به نفعه تو هم هست .
شادی با قیافه ای عصبانی اما ارام به اتاقش رفت و در را طبق معمول قفل کرد و خوابید . پس از انکه همه به اتاق هایشان رفتند ، ایمان خواست بخوابد که صدای پیام های گوشی شادی او را به خود اورد . با خود گفت :
- اینا دیگه چه ادمایی هستن تا صبح هم اونو ول نمیکنن ..
نگاهی به لیست پیام های او انداخت ؛ خندید ؛ گوشی را خاموش کرد و به خواب رفت .
___________
راستی دوستان من نظرسنجی رو عوض کردم و از این به بعد نظرسنجیه هر قسمت راجع به خوب یا بد بودن اون قسمته . لطفا در نظرسنجی شرکت کنید مرسی